تازگی فکر میکنم اگر همین الان بمیرم، از زندگیای که کردم تا الان راضی هستم؟
یک لبخند ریزی گوشهی لبم میآید که مسافر مسج میزند که توی راه اتاق است، فکرم توی حرفهای سید میچرخد که بهش کیلینت ایستوود میگوییم منتها توی جزیره، سقف اتاق از جنس پیش یا برگ نخل است و ستونها چوبی، دلم میخواهد توی همین تخت فرو بروم و یک روز بخوابم، ظهر میگو پاک کردم، دستهام ورم کرده شده اندازهی چی، انگشتهام جا ندارد، انگاری یکی دارد بهزور بادشان میکند...
حالا ازین کسشعرها که بگذریم، و یهکمی محاورهایش کنیم: تعریف از خود نباشه؛ که بذار باشه راه دوری نمیره عامو، این دو روز چارتا ماساژ سفت داشتم که یکیشون مشتری ثابت "نیلوفر آبیِ" تهران بود که ماسوراش تایلندین، یکی آژانس هواپیمایی داش به تایلند و آخری هم گف این اولین ماساژم توو ایرانه. اینجور آدما چون خارج ماساژ میگیرن نظرشون برام مهمه: اولی گفت از ماساژای "نیلوفر آبی" بهتر بود. قبلن هم یکی بهم گفته بود: من شاید دیگه شما رو نبینم ولی من مشتری ثابت نیلوفر آبیم، کارت خیلی درسته...
آژانس هواپیماییه گفت شمارهم بزن فقط بهم خبر بده که کاراتو بکنم بری تایلند ولی جاهای درستشو ببینی، برا امشبم دوباره وقت گرفت، کمرش آسیب دیده بود، گفت خیلی بهترم و فردا برمیگردیم تهران، چنتا خاطرهی ناب از دخترای روس تعریف کرد، جریحهدار هواییمون کرد. آخری هم گفت من کار و زندگیم دبی هس و اونجام مشتریثابتِ ماساژم، یکی اَ بهترین ماساژایی بود که گرفتم، شماره کارتتو بفرس برام، روم نمیشه ولی. ظهر رییس هتل که همهجاش از کار و استرس و وزنِ زیاد گرفته اومد پیشم، یجوری فشارش دادم پشماش ریخته بود میگفت تمام بدنم تیر میکشه، گفتم طبیعیه فقط نفس بکش بعدش آروم میشی و شد...
خلاصه حالا که ما ذوق ماساژمون کم شده و دسُپِلِمون درد میکنه، همه میگن بنازمت خیلی خوبی... از بس توی یوتیوب ویدیو دیدم و آناتومی بدنارو نگاه کردم... از بس توو باشگاه بدنای ورزشی، مسابقهای، بدن خشکِ بدون آب، ماهیچههای و مصدومیت و درد دیدم، چه دهنی ازم سرویس شد پسر...
من همیشه کرم یچیزی رو داشتم و بعدش از کلهم افتاده، کرم معماری و دانشگاه، کرم خبرنگاری، کرم جشنواره و مصاحبه با خارجیا، کرم نجاری و حمالی توی کارگاه تاجیزادگانِ ولدزنا، کرم کار تو کافه، کرم قنادی و آشپزی، کرم ماساژ... ولی الان که همهشون از سرم افتادن، دارم جای خودم راه میندازم، وسط خاکوخل هست ولی دوسش دارم، کلی درخت موز و زیتونمحلی و گُرومزنگی جلوش کاشتیم، چراغاشو وصل کردیم، دونهدونه لقمههام انتخاب کردم، نمیدونم این کی از سرم میفته؟
من خیلی اعتیادوار زندگی رو میمکم و میرم جلو، تنها جایی که براش ذوقوشوق ندارم مراوده با آدماس... راستش عذاب وجدانِ وقتی رو دارم که یکییکی میمیرن و دیگه نیستن و دیر شده باشه، شایدم من زودتر بمیرم، نمیدونم، کی میدونه؟ شما که قدت بلنده میدونی؟
شماره کارتم برای یارو فرستادم، میبینی منم زر میزنم...
باز برگردم سر اینکه الان بمیرم، راضی بودم از زندگیم؟ نمیدونم. من همیشه دلم تنگه یهچیزی و یهجاییه که نیست، که احتمالن توهمه... یچیزی مث اوندنیا و بهشت، مث "رویای بابلِ" براتیگان که یهو پرت میشد توش... مث دمای منفی خدا درجهی یخچالای قطب، مث ته ته دریا...
هنوز لبخنده رو لبمهها ولی خودم ماساژ لازمم، خیلی خستمه عامو...