زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنوب» ثبت شده است

یک‌وقت‌هایی دل‌ت می‌خواهد بنویسی اما نمی‌دانی از کجا شروع کنی، حرف برای گفتن داری‌ها ولی مثل یک گوله کنافِ پیچ‌خورده است و نمی‌توانی از اول‌ش تمیز سوزن کنی و ببافی. با کنافِ گره‌خورده نمی‌شود بافت ولی با افکار نامسنجم و تربیت‌نشده می‌شود کس‌شعر بافت: یک چیزی مثل همین متن. (لبخند بی‌حال)

 

۱.مثلن پدرها واقعن موجودات کس‌وشعری هستند، بدترین زخم‌ها را به آدم می‌زنند و بعدتر که بزرگ‌تر شدی جوری که دیگر زورش به‌تان نمی‌رسد، روان‌تان را با رنجور شدن‌شان می‌گایند. پدر و مادر اولین موجوداتی هستند که روان را نابود می‌کنند، با نادانی و خودخواهی‌شان: آن‌ها پایه‌های اصلی یک حکومت تمامیت‌خواه هستند و نمونه‌ی بسیار خوبی برای مثال وضع موجود یک جامعه...

۲.دوره‌ی نوشتن تفننی هم تمام شده، یا باید آن‌قدر متن‌ت جدی باشد که اهل‌ش بگردند و پیدا کنند و بخوانند و یک‌چیزی دستگیرشان شود یا دیگر وقت خودت و دیگران را نگیری و دل‌نوشته‌نویسی را بیخیال شوی، این‌کار فقط به درد تینیجرها می‌خورد که می‌خواهند خودشان را عمیق و انتلکت نشان بدهند، یک عینک طبی بزرگ مثل خشرو شکیبایی هم بزنند و سیگاری هم آتش بزنند و دودش را با تفکر بدهند بیرون. قشنگ هم می‌شوند‌ها ولی خب به درد نمی‌خورد که... من اما دارم زور می‌زنم حرف نزنم، و هی با کلمه‌ها لاس بزنم که حرف اصلی را نزنم، گاهی لای همین جمله‌ها یک سرنخی می‌بینم و خودم را یواشکی لو می‌دهم ولی ماجرا چیز دیگری است...

۳.بگذریم، امشب عروسی دخترخاله‌م است، بچه بودیم فکر می‌کردند ما باهم ازدواج می‌کنیم، ماه قبل رفیق‌فابریکم ازدواج کرد و همین‌طور که عقب‌تر می‌روم می‌بینم توی این یکی‌دوسال کلی دخترعمو و پسرعمو و دختر‌پسرعمه جفت شدند، آن‌هایی هم که قبل‌تر عروسی کرده بودند بچه‌دار شدند. سال‌هاست ندیدم‌شان، برادرزاده‌های خودم را خیلی وقت است ندیدم چه برسد به بقیه، فقط مادرم گاهی بهم سر می‌زند و گاهی هم پدرم سیخ می‌کند و می‌آید چندروزی ور دل‌م می‌افتد و روزهای سنگینی را برای‌م می‌سازد، عجیب است هرچقدر ازشان فرار می‌کنی باز می‌آیند نزدیک که از سر نادانی و غرور دوباره له‌لورده‌ت کنند، فقط مرگ می‌تواند این بازی مزخرف را تمام کند، یا مرگ آن‌ها یا مرگ تو! ناراحت‌کننده است اما واقعیت است متاسفانه...

۴.ما که تلف شدیم، من یکی واقعن تلف شدم، می‌توانستم یک استاد دانشگاه جدی باشم که روی چیزهای تئوری باحال تحقیق می‌کند، روی فرهنگ روی زبان روی آت‌وآشغال‌های چندهزارساله... ولی از دانشگاه و درس و مدرسه متنفر بودم، اول‌ش نبودم‌ها، کم‌کم شدم. یک خاطره‌ای بگویم که بتوانم حق را به خودم بدهم: ما توی یک مدرسه‌ای درس می‌خواندیم که اسم‌ش سما بود و مال دانشگاه آزاد بود، پدر ما هم از بد روزگار رییس همان دانشگاه بود. هر روز سر صف ناظم اسم چند نفری را صدا می‌زد که شهریه‌شان را نداده بودند، یکی‌شان هم من بودم، بارهای اول روی‌شان نمی‌شد من را از صف بکشند بیرون ولی بعد از چند هفته رویین‌تن بودن من تمام شد و چندباری نگه‌مان داشتند که آقا شهریه‌تان را بدهید. آن‌موقع که اصلن نمی‌‌فهمیدم آخر چرا، بعدها هم یادم رفته بود الان ولی می‌دانم که پدرم فازش این بوده که زورم می‌رسد نمی‌دهم اصلن بیایید این را بخورید ولی خب حواس‌ش نبود یا برای‌ش مهم نبود که لای این غرور مسخره، من بگا رفتم... 

۵.توی دانشگاه هم همین بود: اول‌ش خرکیف بودم که بالاخره از خانه فرار کردم و حالا می‌توانم مستقل باشم ولی کم‌کم آن‌جا هم رفتم زیر سایه‌ی پدر. لاکردار شهریه را دیرتر می‌ریخت به حسا‌بم و من هر ترم نمی‌توانستم به موقع و با استادهایی که دل‌م می‌خواست انتخاب واحد کنم، دانشگاه را می‌توانستم مثل پشگل تمام کنم، تا ترم شیش، نودوخورده‌ای واحد پاس کردم و بعدش شل کردم و روزی که رفتم انصراف دادم فقط پایان‌نامه و یک تربیت‌بدنی تک واحدی برای‌م مانده بود، مدیر گروه می‌گفت طاهری با کی لج کردی بیا ارائه بده مدرک‌ت را بگیر، بعدش هر غلطی خواستی برو بکن... با خودم لج کرده بودم، فکر می‌کردم دارم حال پدرم را می‌گیرم ولی داشتم خودم را کتک می‌زدم چون زورم به او نمی‌رسید...

۶.پارسال آمده بود این‌جا و می‌دید من تازه دارم این کافه را رو‌به‌راه می‌کنم و چطور دهن‌م سرویس شده و همزمان سه‌جا کار می‌کنم ولی به تخم‌ش هم نبود، یک‌شب توی کافه یک پوزخند تحقیرآمیزی زد، خیلی ناراحت‌م کرد، فردا‌ی‌ش گیر داد بیا شکلات بخور گفتم قند نمی‌خورم، می‌دانست ولی هی اصرار کرد و اصرار کرد، می‌خواست انگلکم کند که کرد، دکمه قرمزم را فشار داد. گفت‌م من فرار کردم اومدم ته نقشه، بیش‌تر از این نمی‌شد دورتر برم وگنه بازهم می‌رفتم، حالا اومدی این‌جا داری این‌جا هم بهم گیر میدی؟ فک می‌کنی من دل‌م می‌خواد مث تو زندگی کنم؟ هنوز قبول نکردی؟ توی هر مملکته دیگه‌ای آدمی که سه جا کار می‌کنه می‌تونس یک خونه و یه ماشین معمولی داشته باشه، پس فکر نکن می‌تونی به‌من احساس بی‌عرضه بودن بدی چون دیگه کار نمی‌کنه. ولی دروغ گفتم چون هنوز هم کار می‌کند!

۶.من از یک‌جایی ناخودآگاه و الان آگاهانه دارم همه را توی سرم می‌کشم، خیلی‌ها اشتباهی این بین کشته شدند ولی کاری‌ش نمی‌شود کرد توی سرم نبرد است، توی نبرد هم کسی کاری ندارد کی بد است کی خوب است، وقت این‌ حرف‌ها نیست، دست می‌گذاری روی ماشه و می‌روی جلو وگرنه کشته می‌شوی... 

الان که جنگ تمام شده و دارم توی سرم می‌گردم، تل جنازه‌هایی را می‌بینم که دوست‌شان دارم، دلتنگ‌شان می‌شوم، گاهی یکی‌شان را از زیر خاک‌وخل می‌کشم بیرون بغل‌ش می‌کنم و همان‌طور گریه میکنم...

۷.دلتنگی، دلتنگیِ تاریخی، از همین‌جا می‌آید، از جایی که تو مجبور می‌شوی بکشی و فرار کنی وگرنه می‌مانی و فاسد می‌شوی، من نمی‌خواستم فاسد شوم، می‌خواستم آزاد باشم، ولی بلد نبودم، هنوز هم بلد نیستم، من بلد نیستم کسی را دوست داشته باشم، چون پدرم دوست‌م نداشت یا بلد نبود دوست‌م داشته باشد. من خیلی چیزها را بلد نیستم چون یاد نگرفتم و فقط فکر می‌کردم بلدم... برای همین است که حتا از به‌یاد آوردن "پیرپسرِ" اکتای براهنی پشم‌هام می‌ریزد.

۷.همه‌چیز جای‌ش را به تنفر می‌دهد و دنیا برای‌ت جای مزخرفی می‌شود، فکر می‌کنم از این مرحله که رد شوی به یک صلحی می‌رسی یا نمی‌رسی و همین‌طور بی‌حس به همه‌چیز ادامه می‌دهی، مثل خمیر: بی‌شکل و بی‌حس... 

۸.این نوشته این‌جا تمام می‌شود اما یک چیز ناتمامی است که می‌ترسم یا نمی‌خواهم ازین جلوتر بروم چون به چس‌ناله شبیه می‌شود تا دردهای شخصی یک آدمی که می‌تواند شبیه خیلی از شماها و زیست شخصی شما باشد...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۴ ، ۱۳:۰۸
sEEd ZombePoor

نزدیک شدن به آدم‌ها برای‌م سخت است، یعنی خیلی راحت با یک جمله یا حرکت یا یک نگاه درگیر می‌شوم و خیلی سخت با روزها مراوده با یک آدم حتا بهش نزدیک هم نمی‌شوم که دورتر می‌روم...

به نظرم عقب افتاده‌ام از جریان آدم‌های اطرافم، که یک‌بخشی‌ش خودخواسته بوده و یک بخشی‌ش هم نه، نمی‌توانم تعادل معاشرت را رعایت کنم، واکنش‌م به جمع‌های غریبه سکوت و فرو رفتن توی کله‌ی خودم است ولی دل‌م هم نمی‌خواهد جمع را با حضور ساکت و سنگین اذیت کنم، هرچند ممکن است اصلن جمع به تخم‌ش هم نباشد که منی حضور دارم، ولی من به خودم می‌گیرم!

وقتی از جمع جدا می‌شوم، جمله‌های بامزه و فکرهای قشنگی که می‌توانستم بین خودم و آن‌ها برقرار کنم هجوم می‌آورند و می‌روم توی خلسه‌ی افکار، مثل براتیگان توی رویای بابل غرق می‌شوم توی تصویرهایی که می‌توانست باشد ولی سانسورشان کردم.

نمی‌توانم هر روز خوب باشم، یک‌روزی که حال‌م خوب است، فردا‌ی‌ش خودم را به خاطر سرخوشی‌م سرزنش می‌کنم...

رابطه‌م با فامیل تقریبن صفر است، خیلی‌ها مردند حتا جوان مردند اما نرفتم مرده‌شان را ببینم و زنده‌ها را به حال خودشان گذاشتم، تنها بدی‌ای که به دنیا و آدم‌ها کرده‌ام فرار کردن است، چندسال است دارم فرار می‌کنم جوری که از خودم هم فراری شده‌ام، دل‌م برای خیلی‌ها تنگ می‌شود اما به خاطره‌های خوبی که از قبل داریم اکتفا و بیخیال سعی در رابطه‌ی جدید باهاشان می‌شوم. 

مسخره است که آدم از پدر خودش متنفر است اما آخر قصه شبیه‌ترین آدم به او می‌شود مثل پسر توی فیلم درخت گلابی وحشیِ نوری بیگله... وقتی پیر می‌شود و ضعف می‌آید سراغ‌ش برای‌ش دلسوزی می‌کنی اما وقتی قوی و قدرتمند است یک دیکتاتور تمام‌عیار است که سایه‌اش از هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر هم بالای سرت سنگینی می‌کند...

آدم نباید عین مادرش شود، مادر مهربان و دلسوز و لوزر است، بخشنده است و هیچ‌چیز را برای خودش نمی‌خواهد، سخاوت‌مند است و هیچ اعتقادی به رقابت و جنگ ندارد و رضای کامل‌ش به زندگی دیوانه‌کننده است...

آدم باید شبیه یکی باشد و الگویی داشته باشد که نخواهد به همه‌چیز فکر کند و از نو بسازد، مثل برادرهای بزرگ که عین پدر مسئولیت‌پذیر می‌شوند و بار تشکیل خانواده و نوه و این‌ها را به دوش می‌کشند اما آخرش آن‌ها هم ناراضی‌ند و حس می‌کنند سرشان کلاه رفته... بچه‌ی آخری زیادی لوس است و شبیه مادر می‌شود چون مادر بیش از اندازه بهش رسیدگی کرده و او هم باید زودتر از خانه بیرون می‌زده و چتر حمایتی از روی سرش برداشته می‌شده...

نمی‌دانم چی درست است و چی غلط... این تازه نیست چند سال است تمام بت‌های توی زندگی دانه‌دانه افتاده‌اند و خُرد و خاکشیر شدند حالا تنها توی معبدی گیر افتاده‌ام که هر چه می‌سازم‌ش تمام نمی‌شود، سقف ندارد، کسی اینجا نیست و گاهی حس می‌کنم ارواح دورووَرم می‌چرخند...

فشار توی کله‌م خیلی زیاد است، گوش‌هام بیس‌چاری سوت می‌کشد قبلن توی سکوت سوت می‌کشید الان وسط پارتی هم یک قطاری از توی گوش‌هام رد می‌شود و هی سوت می‌کشد و خدا می‌داند چن‌تا واگن دارد که تمام نمی‌شود، مثل قطاری ابدی‌ست که احتمالن به هیچ‌جا می‌رود به جایی که نیست ولی باید رفت...

اوضاع بیرون اصلن خوب نیست، آدم‌ها را دارند نابود می‌کنند، چیزهای اولیه ازمان گرفته شده، گور بابای رفاه حتا طبیعت زندگی ازمان دریغ شده، آدم‌های عزیز کنارم ضعیف و حریص و ناامید شده‌اند و قدرت دلداری‌م را از دست داده‌ام، چیزی برای‌شان ندارم جز دوری کردن و آن‌هایی که حال‌شان خوب است را خودم کنار گذاشته‌ام... از سانسور وضع موجود و احساساتم نسبت به آدم‌ها دارم می‌ترکم، باد کرده‌ام، ورم دارم، یک وزغی هستم که گلوی‌ش را باد می‌کند اما نمی‌تواند خالی‌ش کند، هی بادتر می‌شوم، از ترکیدن می‌ترسم...

تنها جایی که دل‌م می‌خواهد باشم، توی دریاست ولی از دریا هم می‌ترسم، می‌ترسم یک اختاپوس بزرگ بیاید و ببردم، واقعن فکر می‌کنم یک اختاپوس بزرگ سراغ‌م می‌آید، که دست‌وپای‌ش مثل توی بادمجان دون‌دون است، مثل چسبونک‌های دوره‌ی بچگی... یک‌وقت‌هایی به تخم می‌گیرم و می‌روم توی عمق ولی معمولن ترس برم می‌دارد و شوت‌کش برمی‌گردم...

راست‌ش قفل‌م باز نمی‌شود، آن‌شب رفیق‌م توی پارتی می‌آمد دور‌و‌وَرم و احوال‌م را غیرمستقیم می‌گرفت، حواس‌م بود که می‌خواست ببیند اکی هستم یا نه و می‌دانست که زیاد اکی نیستم و ادا درمی‌آورم، آخرش گفتم حمید من اکی‌م فقط قفل‌م باز نمی‌شه، یک خانمی آمد چندبار بهم قمقمه‌ش را که پر از ودکا بود تعارف کرد و خوردم... از همه دور می‌شدم و هر کی نزدیک‌م می‌شد ازش دورتر می‌شدم، قفل‌م وسط آن‌همه دراگ و سر و صدا هم باز نشد و سرم دوباره سوت کشید و من با قطار توی کله‌م رفتم به یک‌جاهایی که جسارتن دل‌م نمی‌خواهد برای کسی تعریف کنم، حتا شما دوست عزیز...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۲ ، ۱۳:۳۶
sEEd ZombePoor

سلام و وقت‌به‌خیر‌، امیدوارم ردیف باشین، هرچند ردیف بودن توی این روزای مزخرف، به قول یکی از کارشناس‌های بدون مدرک جیب پر و کله‌ی خالی و یا کله‌ی پر از دراگ و دل پاک و روحِ پر از یوگا و مدیتیشن می‌طلبد، بگذریم بدون فوت وقت بریم سراغ صحبت‌های همین‌های نازنین‌‌مون:

راننده‌ی اسنپِ نازنین بفرمایید:

والا همه مشغول تحلیل‌های جدی و علیزی هستند و کسی جرات نمی‌کند از گرونی حرف بزند چون حرف‌های راننده‌تاکسی‌ای و سطح‌پایین است ولی: شیر بود ۲۳۰۰ حالا شده ۳۳۰۰۰، پونزده برابر شده، شنیسل بود ۱۹ فردا رفتم بخرم شده بود ۲۷، یک‌کمی میوه خریدم شد ۴۱۷، بعدش رفتم سوپر پنیر و دست‌مال کاغذی و نون تست و چنتا سس خریدم شد ۶۸۰، هنوز دارم حساب می‌کنم که نکند یارو بهم انداخته ولی جمع‌شان درست است، خواستیم به خودمان حال بدهیم یک سالاد و یک قلیه‌ماهی گرفتیم شد ۵۰۰، پشم‌هامان ریخت، اسپرسو سینگل ۱۰۰ عربیکا توی کافه هست ۶۵، وقت‌تان را هم می‌گیرم، باید ببخشید، آخر حساب‌کتابِ کشته‌های اوکراین و میزان هزینه‌های بیلیون دلاری غرب از دست‌مان در رفته و راست‌ش تخم‌مان هم نیست _مراعات کنید دوست عزیز_ توی فرانسه دو هزار نفر توی دوسه شبانه‌روز دستگیر شدند، چرا باشد؟ وقتی که دوجا کار می‌کنیم و توی ۲۰ متر خانه زندگی، آن‌هم توی حاشیه‌ی نقشه‌ ولی باز هم امنیت نداریم. 

متاسفانه وقت ما کم است، هرچند باهاتون موافقم اما می‌رویم سراغ دوست جوان نازنینم، بفرمایید.

سلام، ورزش می‌کنیم، دراگ نمی‌زنیم، کتاب می‌خوانیم و موزیک خوب گوش می‌کنیم، فاخر نیستیم ناموسن، به قولی "آههههه" نداریم توی حرف‌هامان مثل مهران مدیری توی قهوه تلخ یا مثل یکی از رفیق‌هامان وقتی که با دختر می‌رفت کافه، لاکچری نیستیم، لباس مارک نمی‌خریم، گوشت نمی‌خوریم، از سوپر و میوه‌فروشی می‌ترسیم، زید پر خرج نداریم و هزینه تعویض روغن و لاستیک ماشین نداریم، پروتئین و آمینو و هورمون نمی‌زنیم بر بدن، موهامان را کراتین نمی‌کنیم، مث سگ از دندان‌هامان مراقبت می‌کنیم تا خراب‌تر نشوند، تخفیف می‌دهیم که باهامان حال کنند و باز بیاییند سراغ‌مان، آیفون نداریم، سیستم صوتی خفنی نداریم، تلویزیون نداریم، پلی استیشن نداریم، تازه همدیگر را هم دیگر نداریم...

متاسفم که همدیگر را هم دیگر ندارید اما سراغ نازنین بعدی می‌رویم، نوبت شماست.

عده‌ای سر مزار کشته‌های چندماه اخیر جمع شدند، مراسم گرفتند، ‌اینستاگرام یک‌کمی رنگ‌وبوی روزهای آبان گرفت، خانواده‌های داغ‌دار از حضور در قبرستان منع شدند، زنی خودش را کشت چون آزادیِ زندگی نداشت، یک‌سری زن در چند شهر مختلف مثله شدند و تکه‌هاشان توی پلاستیک زباله پیدا شد، متانول توی شهرهای مختلف کلی آدم را مسموم و کور و کشته است، چون دولت نمی‌خواهد نظارت کند و حفظ ظاهر برای‌ش مهم است اما آدم‌های خودش قاچاقچی هستند، سالی یک میلیون خانه که نساختند هیچ، کرایه نزدیک سه برابر شده تازه با پول پیش، باید برویم ترکیه یک آیفون بیاوریم و بفروشیم تا پول سفرمان دربیاید، قیمت ماشین و ملک سر به فلک گذاشته...

گوش‌هامان سوت می‌کشد، انگار ایستگاه قطار است، غمِ توی عکس‌های کشته‌شده‌ها دارد خفه‌مان می‌کند، حتا آن‌هایی که توی عکس‌ها دارند می‌خندند. داریم دیوانه می‌شویم، می‌گویند این یاس و ملال هم جزوی از روند تغییر است... 

من اجازه اظهار نظر راجع به این موارد رو ندارم، اما درمورد روند تغییر با شما موافقم، دوست نازنین دیگری از یکی از کافه‌های دورافتاده‌ی میهن عزیزمان با ماست، بفرمایید.

امروز ظهر توی کافه یکی ازم پرسید چی خیلی کله‌ت خراب می‌کنه؟ یه دختر و یه پسر بلند شدن رفتن، چشم‌م افتاد به میزشون دیدم دختره که دافم بود انصافن لاته رو کامل نخورده، چیز کیک‌شم یه تیکه ازش خورده بود کلن، برگشتم گفتم کار اینایی که سفارش می‌دن ولی نمی‌خورن خیلی می‌ره رو مخ‌م گفت چیکار داری نخورده دیگه. گفتم یعنی چی خب سفارش نده دیگه این چه باکلاس بودنیه که یکم‌شو می‌خوری ول‌ش می‌کنی چون یکی دیگه پول‌شو میده؟ گفت شاید نتونسته بخوره مشکل داشته و ازین حرفا، گفتم من با احتمال کاری ندارم یعنی جای یه چیزکیکِ اندازه قوطی کبریت نداری؟ این حرکتی که می‌خری و نمی‌خوری کار چرتیه، چون دافی آخه؟ _عفت کلام داشته باشین سالن‌دار نازنینم برنامه زنده‌س_ خلاصه گفتم من کاری به اون آدم ندارم این حرکته مزخرفیه به نظرم و گفتن‌ش هیچ عیبی نداره. بعدش توی مغز خودم بحث هی رفت جلو و افتادم توی بازی کله‌ی خودم دیدم ای بابا ما نمی‌دونیم حد و حدود نظر دادن، انتقاد کردن، گیر دادن، آزادی بقیه و این چیزا کجاست و سعی می‌کنیم گوگولی باشیم و هرچی دیدیم زور بزنیم توی جمع قبول‌ش کنیم و هی خودمون سانسور می‌کنیم. از اون‌طرف یه‌سری همون اول همه‌چی رو رد می‌کنن و اصلن توی بازی نمی‌آن چون مغزشون می‌ترسه، یه‌سری هم کلن همه‌چی رو قبول می‌کنن چون جرات روبه‌رو شدن به کله‌ی خودشون رو ندارن ولی این که من از چیزی خوش‌م نیاد و بگم چیز خوبیه به شرطی که قبول کنم اون آدم حق داره این کار تخمی رو انجام بده _مودب باشین لطفن_ ای بابا، دیدی یه‌سریا می‌گن من با فلان چیز مشکلی ندارم ولی جاش اینجا نیس؟ جاش کجاس؟ چطور یه زن می‌تونه با بیکینی بیاد ساحل و همه باید داداشی بشن و هیزی نکنن ولی یه مرد توی کلوپ غواصی اگه‌ بالاتنه‌ش لخت باشه به دخترا برمیخوره که این چه وضعیه، مسخره‌س خب. اصولن آزادی توی رفتار آدماس نه کلام‌شون، ما می‌تونیم بگیم حال نمی‌کنم با این کارت ولی بکن به من چه. از اون‌طرف مرز آزادی خیلی دوره آدم می‌ترسه، تو اگه بگی من می‌خوام آدم بکشم چون آزادم چی؟ اگه بگی نه، پس حد و حدود میاد وسط و این مرز می‌تونه تنگ و تنگ‌تر بشه تا جایی که بابات میگه تا وقتی توی این خونه‌ای حق نداری فلان کار بکن، وقتی هم بزرگ شدی از خونه زدی بیرون جامعه می‌گه حق نداری این کار بکنی، خلاصه اوضاعِ قاراشمیش و روزای کس‌وشری رو...

صدای شما رو نداریم...صحبت‌های چنتا نازنین شنیدین که ما مسلما هیچ طرفداری یا سمپاتی با هیچ‌کودوم نداریم و بابت رعایت نشدن ادب در پاره‌ای از موارد عذرخواهی می‌کنیم... برنامه رو با آهنگی از غلام‌حسین بنان به پایان می‌رسونیم...

صدای بنان پخش می‌شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۴
sEEd ZombePoor

توی جنوب می‌فهمی هیچ‌چیز مال تو نیست، نه‌تنها چیزهایی که نداری‌شان که حتا چیزهایی که فکر می‌کنی توی مشت‌ت هستند هم در چشم‌بهم‌زدنی‌‌ از دست‌ت می‌روند؛ انگار موج می‌آید برای‌ت آدمی، پولی، چیزی می‌آورد و موج دیگری می‌آید و می‌قاپد و می‌بردش و حسرتی برای‌ات می‌ماند نگفتنی... توی جنوب از آزادی زیادی که وجود دارد گه‌گیجه می‌گیری و بسیار دیده شده که طرف بعد دوسه ماه کاملا رد داده است؛ دلیل‌ش تنها دراگ نیست بل تمام قوانین ذهنی و ساختار رفتاری فرد موردنظر جوری تکان می‌خورد که اگر حواس‌ش نباشد واقعا رد می‌دهد. از طرفی زندگی کردن میان آدم‌هایی که هیچ گذشته‌ای ازشان نمی‌دانی و قرار است بیخ‌گوشِ هم مدتی زندگی کنید، کار سختی است و می‌طلبد شخصیتی خمیری یا ژله‌ای داشته باشی تا میان چرخ‌دنده‌های تیزشان گیر نکنی و بین لوپ‌های باطل‌شان بلغزی و بروی جلو والله همان اول بسم‌الله می‌روی جایی که خودت نمی‌دانی تهش کجاست. و این ممکن است به عنوان تجربه، شیرین باشد اما وقتی برگشتی شهر و خانه اطرافیان‌ت مدام می‌گویند: فلانی ک...‌خلی؟ زندگی کردن میان مشتی آدم بی‌قانون و غلیظ با رفتارهای به قول شما اگزجره کار سختی‌ست و البته بازی خوبی هم هست برای به چالش کشیدن خودت و به‌روز شدن‌ت در برخورد با قوانین سفت‌وسخت اخلاقی که برای‌ت وضع شده و خودت بدون فکر به‌شان عمل می‌کنی و فکر می‌کنی مقدس‌اند. همین چیزهاست که آدم‌خفن‌هایی مثل سعدی مدام از سفر و تجربه ‌ی آن می‌گویند و رشد در چنین بزنگاه‌هایی؛ غیر از این باشد در جنوب دریا و رطوبت می‌بینی، مقداری ادا و اطوار می‌بینی، قیافه‌‌های عجیب‌وغریب و انواع‌واقسام دراگی‌جات که خواننده‌ی جوان و دلبرکم - فعلن چیزی نگو لطفن با هر کسی نزن، مخصوصن سنگین‌ها را کنار آدم‌های باتجربه بزن تا لااقل پیک باز کنی و ویژن‌نزده از دنیا نروی چون خیلی حیف است که ضرر فیزیکی مصرف آن را به جان بخری اما کِیف‌ش را نبری. نیازی نیست در اینترنت سرچ کنی و سازوکار دراگ مدنظر را بخوانی و مثل ربات موبه‌مو آداب‌ش را به‌جا بیاوری، کافی‌ست با اهل‌ش بزنی و آن‌ها محیط را برای‌ت امن کنند تا بدون احساس ناامنی وارد دنیای هیولایی آن شوی؛ در این صورت خدا کند بیرون بیایی (همین جمعه)!  این را هم بگویم و بروم دنبال دراگ خودم که حسابی خمارم: مورد داشتیم طرف با آدم این‌کاره اکس زده است بدون موزیک! از هرکس بپرسی می‌گوید روی این قرص دل‌ت می‌خواهی بپربپر کنی و کله بزنی روی موزیک، اما تیریپ همین دوست‌مان در سکوت و بدون موزیک برای‌ش تجربه‌ای یگانه شده است؛ به خوبی و قشنگی یگانه، دوست‌مان در جنوب...      

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۳
sEEd ZombePoor