زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیکا شاکرمی» ثبت شده است

نوشتن، کاری تمام‌وقت است: مثل شیرینی‌پزی یا رانندگی تاکسی یا کارمندی. باید یک زمان ثابت از روز را منظم پشت میز یا گوشی یا هرجای ثابتی که برای‌ش تعریف‌ شده، نشست و نوشت. گاه‌نویسی یا پراکنده‌نویسی نتیجه‌اش می‌شود دل‌نوشته، که نهایتن، نویسنده‌اش، حس‌وحال لحظه‌ای‌ش را می‌ریزد وسط یا تجربه‌ی احساسی‌اش از تجربه‌ای که دارد را شرح می‌دهد و خلاص می‌شود، مثل یک خودارضایی ذهنی؛ گاهی می‌شود با آن نوشته هم‌ذات‌پنداری کرد، متن ولی وظیفه و هدف مشخصی دارد. دل‌نوشته پای‌ش روی زمین سفت نیست و یک حال رقیقی‌ست که پشت کلمه‌ها قایم شده و هدف‌ش فقط خالی شدن نگارنده‌اش از حس گند یا تصویری‌ست که عذاب‌ش می‌دهد. می‌تواند سیاسی باشد، عشقی باشد، الکی‌جدی باشد (این متن مثال خوبی برای الکی‌جدی‌ است)

جدی‌نوشتن کار سختی‌ست و حقیقتن گاو نر می‌خواهد تا ذوق و قریحه و موی بلند و سبیل و جوینت و این‌ها، چون این‌ها حاشیه‌ است و نر بودن و گاو بودن اصل... نوشتن با حقیقت سر و کار دارد، حقیقت اول از همه یقه‌ی نویسنده‌اش را می‌گیرد و از یک‌جایی به بعد کلمه‌ها هستند که می‌رقصانندت. توهم است که خیال کنی دست به قلم یا کیبورد شدی و مثل چوپان گله‌ی کلمه‌ها را به چَرا برده‌ای؛ شاید بشود گفت یک معامله‌ی پنجاه‌پنجاه است مثلن...

 

چند مثال دیگر از روزمرگی که همه‌شان در نهایت نوعی از دلنوشه‌اند و اگر خودشان را گاهی جدی می‌گیرند، شما جدی‌شان نگیرید...

 

د بلید آف میکلا

صدا و انرژی و رقص‌ از در و دیوار بالا می‌رفت اما راه فراری پیدا نمی‌کرد و دوباره برمی‌گشت سمت همان‌جایی که همه‌شان توی هم می‌لولیدند. لای جمعیت نگاه‌ش به دم‌دستگاه‌هایی خیره شده بود که یک آدمی با ماسکِ دلقک ژاپنی پشت‌ش می‌رقصید، چندنفری هم دوره‌اش کرده بودند، یکی بادش می‌زد، بادبزن‌‌ش‌ توی آن تاریکی شبیه انگشت‌هایی بود که حرارت، نرم‌ و دراز‌شان کرده بود و آتش از نوک‌شان بیرون می‌زد. شاید هم دلیل‌ش نقاشی پشت سرشان بود: یک طرحی که یادم نمی‌آید چی بود اما آتش و رنگ قرمز داشت، یک حالِ جهنمی که روی پارچه‌ای بلند از دیوار آویزان بود. بود. صدای موزیک مستقیم توی صورتش می‌خورد، کمی مکث می‌کرد و ازش رد می‌شد، سبک شده بود و توی دالان‌هایی با لاین‌های نوریِ دَوّار حرکت می‌کرد و تصویرِ اصوات را می‌دید. زنی سیاه‌پوش با پاهای مشبک و خط‌های مورب مشکیِ لباسی که تن‌ش را محکم بغل کرده بود، با طمانینه در میان جمعیت می‌خرامید، مثل یک مادیان جوان، گام‌های‌ش آرام از زمین بلند می‌شد، از زانو می‌شکست و پایین می‌آمد. بادبزنی را هماهنگ با اعضای تن‌ش حرکت می‌داد، انگاری یک جزیی از خودش، مثل دست یا پا یا مو یا کمر... شبیه یکی از باس‌های فرام‌سافت‌ور بود... طول و عرض دالان‌های نوری را می‌چرخید و اصوات و ارواحِ توی فضا را با بادبزن‌ش می‌زد و پخش‌و‌پلا می‌کرد. وقتی ارواح سرگردانِ توی هوا، سوار نت‌ها سمت‌م می‌آمدند، جلو‌تر می‌رفت، می‌ایستاد، مثل یک ربات بدن‌ش را همسوی موزیک می‌رقصاند، صدا ازش عبور می‌کرد و می‌آمد و از منافذ پوست‌م جذب می‌شد...

 

"کاروان"

صدای بنان از توی اسپیکر گوشی در می‌آید و پخشِ اطراف می‌شود. "کاروانِ" بنان عجب چیز خوبی است‌. یک‌کمی اغراق هم هست ولی به‌نظرم بهترین قطعه‌ی موسیقی سنتی خودمان است، البته اگر بشود اسم‌ش را گذاشت سنتی، چون یک‌چیز عجیبی‌ست، یک حال و هوای کلاسیکی دارد، بالا و پایین رفتن‌هاش، سازبندی‌ش، صدای پیانوی سرد با نت‌های خلوت‌ش و خلاصه کلی جزییات که نمی‌دانم در چه دسته‌ای قرار می‌گیرد. برای‌م "کاروان" یک قصه‌ی کاملی‌ست که مثل اسم‌ش از یک‌جایی حرکت می‌کند و در مسیر یک نمایش عشقی کاملی را روایت می‌کند. یک‌مدتی قفل بودم روی تِرک، کنج‌کاو بودم چون به نظرم بنان یک صدای نازکی دارد، بعد فهمیدم دقیقن نکته‌‌ش همین‌جاست، انگار برخلاف این‌که معیار آواز، قدرتِ حنجره مردانه‌ای‌ست که میکروفون و استودیو و سالن را بترکانند، بنان دقیقن برعکس عمل می‌کند و سعی می‌کند آوازش را کنترل کند، انگاری آواز از گلوی‌ش فرار می‌کند و او با اکراه اجازه می‌دهد پژواک توی فضا بپیچد. و این به نظرم این همان‌جایی است که شجریان _ او غول مرحله آخر است _ با ارادت از غلامحسین بنان یاد می‌کند و اگر دقت کنید خودش هم سخت‌ترین آوازها را با لب‌های نزدیک‌ِ بهم و یک کنترل عجیبی می‌خواند. و هرچقد صدای‌ش اوج می‌گیرد دهان‌ش به سمت گوشه‌ی لب‌هاش تیز می‌شود...

 (از پشت صحنه یکی می‌گوید حیف از استعداد و صدای پسرش!) انگار‌از یکی‌دو آلبوم آخر مخصوصن اینی که تازه درآمده اصلن راضی نیست اما شجریانِ پسر یک شیک‌پوش مودب است و صدای خیلی خوبی دارد و توییتر هم می‌آید، پس مشکل از کجاست.

 

واقعن درک نمی‌کنم ۲۲ نفر دنبال‌ش بدواند!

یوونتوس جدید عجب تیم نازنینی است، تمام تیم، جدید شده. جز سه یا چهار بازیکن، نفرات اصلی همه تغییر کرده‌اند، این‌طور نیست که بخواهی خاطره‌بازی کنی و بگویی یادش بخیر دلپیرو، یا عاشق بوفون بودم، یا عجب خط دفاع سه‌نفره‌ای بودن، وای از دکتر کیلینی، نه حالا یک‌سری جوان ریزنقش زیر نظر تیاگو موتا از دم دروازه توپ‌ را می‌گردانند و آنقدر توی فضای‌های تنگ‌وترش پاس‌کاری می‌کنند تا حفره‌ای باز شود، واقعن فوتبال بازی می‌کنند. یادم رفته بود آخرین باری که یووه فوتبال بازی می‌کرد. تیم هنوز خام است، اینترِ اینزاگی با آن تجربه‌ی ترس‌ناکِ بازیکنان و مربی خون‌سردش، قورت‌ش می‌دهد ولی این‌ها خیلی دوست‌داشتنی‌اند، چپ و راستِ تیم دوتا جوان دارند که یکی از یکی بهترند، آمار گلزنی پایین است چون حیف که ضربه‌های آخرشان توی گل نمی‌رود. راستش تیاگو موتا کت‌وشلوار تمیز و اتوکشیده‌ای می‌پوشد که یک‌کمی می‌ترساندم، یاد پیرلو می‌افتم که تجربه‌ی کوتاه و بدی بود. موتا خیلی مربی خوبی‌ست، توی تیم‌های بزرگ زیر دست مربی‌های بزرگ بازی کرده و، کنار اینزاگی و دیزربی یکی از مهم‌ترین مربیان ایتالیایی بعد از کنته، مکس _مدمکس_ آلگری و گاسپرینی و اسپالتی است. تماشای بازی تیمی و خلاقِ امشب یووه مقابل ناپولیِ کنته با این‌که بی‌گل بود اما کیف داد.

 

جنگ است

جدی‌جدی دارد جنگ نزدیک‌مان می‌شود، از اکراین شروع شد، رسید به غزه و حالا لبنان و سوریه و احتمالن بعدش هم عراق و بعدش هم نوبت خودمان است. اسراییل چندده‌هزار نفر را سلاخی کرد که گرونگان‌های‌ش را آزاد کند، حسن‌نصرالله را رنده کرد، تک‌تک سران حزب‌الله را مثله کرد و روی‌شان هشتاد تن بمب ریخت. حکومت اما خفه‌خون گرفته. پنجاه‌سال ادعای نابودی اسراییل با سطل آب و پیچاندن گوش و چرندیاتی از این دست کرد و امروز که باید نشان می‌داد فقط گه‌خوری اضافه نیست و یک‌چیزهایی از قدرت موشکی و بمب‌های رنگ‌ُوارنگ دارد، سایلنت شده و هر از گاهی یک توییتی درمی‌آید ازشان، با این مضمون که گله داریم از این وضعیت. آن‌طرف نتانیاهو پیام دوستی فرستاده و اسم چارتا شهر ایران را آورده و ملت کف توییتر دارند از صبح اکلیل می‌رینند. انگار اسراییل قرار است برای‌مان تمام بدبختیِ این‌سال‌ها را جبران کند، حالا نه‌اینکه این حکومت برای‌مان قیفی ریده باشد نه، ولی وقتی این‌ها با مردم خودشان این‌طور رفتار می‌کنند، آن یهودی دیوث ببین چه بلایی سر این آب‌وخاک بیاورد. این آب‌وخاکِ همیشه‌مفعول...

سالگرد شلوغی‌ها هم هست، سالگرد تک‌تک آن‌هایی که کف خیابان کشته شدند، یک‌روز تولد یکی‌شان است، روز دیگر سالگرد گلوله خوردن‌شان، سیستان‌وبلوچستان هر روز دارد جنازه‌ی سرباز روی دست خانواده‌ها می‌گذارد، معدن دارد معدن‌چی‌ها را می‌خورد، بیمارستان‌ها دارند بی‌پرستار می‌شوند، ریال دارد غرق می‌شود و حقوق‌های‌مان بی‌برکت...

یک‌عده دلیل شاد بودن‌شان را استوری می‌کنند، البته این‌ها شاد هستند، می‌گردند یک چیزی پیدا می‌کنند که بشود بهانه‌ی بی‌غم بودن‌شان، عیبی ندارد خودش هنر است. وضعیت طبیعی نیست، آمادگی این موقعیت را ندارم، ریش‌مان سکه‌ای می‌ریزد، زیر چشم‌هامان گود است، از ننه‌باباهامان خبر نداریم، قوم‌وخویش چه‌کار می‌کنند؟ چه خبر از رفقای قدیمی‌مان؟ برای همدیگر کلیپ‌های کس‌وشعر می‌فرستیم ولی توی خلوت حال‌مان خراب است، داریم همه‌چیز حتا عشق را مصرف می‌کنیم تا بگذرد این روزها هم، به‌زور می‌خندیم و سعی می‌کنیم با فراموشی دوام بیاوریم اما هرچقدر سعی می‌کنیم از لای این اخبار و اتفاقات فرار کنیم باز یک‌جایی باهاشان شاخ‌به‌شاخ می‌شویم و با مغز می‌رویم توی باقالی‌ها، این می‌شود که روی می‌آوریم به دل‌نوشته و چس‌ناله‌ی الکی‌جدی...

 

خمیر

خمیر خیلی مقوله‌ی جالبی است: دویست‌‌وپنجاه گرم آرد را با همین‌مقدار آبِ ولرم و پنج گرم پودر مخمر و کمی شکر و روغن قاطی ‌کنید و ورز بدهید می‌شود خمیر یک مدل نان، البته چند مرحله استراحت دارد که توضیح‌ش در حوصله‌ی این متن و شما نیست. حالا جای آبِ ولرم، همین‌مقدار شیرِ ولرم بریزید می‌شود یک‌مدل نان دیگر، یک تخم‌مرغ اضافه کنید باز ماجرا عوض می‌شود، به اندازه‌ی آردتان آب بریزید وارد داستان نان دیگری می‌شوید، بیشتر ورز بدهید، حجم کم می‌شود و بافت متراکم. کمتر ورز بدهید بیش‌تر پف می‌کند و...

خمیر موجودی زنده است، می‌گویند در کشورهایی مثل فرانسه خمیر خانوادگی دارند که مثلن صد سال‌ش است، هربار به اندازه مصرف‌شان ازش برمی‌دارند و دوباره به آن آرد و این‌ها اضافه می‌کنند و نمی‌گذراند بمیرد، جالب است‌ها...

 

پی‌نوشت:

ما حال‌مان خوب نیست حقیقتن و داریم خفه می‌شویم، یعنی دنیا همیشه همین‌طور بوده و ما خودمان را لوس می‌کنیم یا واقعن وضعیت مزخرفی است؟ یکی پیدا شود یک مثالی‌پندی‌نصیحتی بکند، یک‌حرف بزند تا شاید دوباره انگیزه بگیریم و چارصباحی باز از ته‌دل بخندیم... 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۳ ، ۱۶:۰۵
sEEd ZombePoor

آدم باید جلو‌تر برود، آدم باید جلو‌تر برود. انگیزه‌ی جلو‌تر رفتن در جهان، چیزی قدیمی است. هراکلیتوس پیچیده گو گفته است: "آدم دو بار از یک رودخانه عبور نمی‌کند." هراکلیتوس پیچیده‌گو شاگردی داشت که به این گفته بسنده نکرد، جلو‌تر رفت و افزود: آدم حتا یک‌بار هم نمی‌تواند این کار را بکند...
"ترس و لرزِ" سورن کیرکیگور
۱-همه‌ی آدم‌ها انگار به معنویت نیاز داریم، همان‌طور که تقلا می‌کنیم خودمان را به مرامی‌مسکلی‌شی‌یی‌خدایی‌بُتی‌انرژی‌ای‌کس‌کلکی‌چیزی متوسل کنیم. و این در فرهنگ ما خیلی پررنگ است، هرچی حلقه‌ی ظلم و استبداد تنگ‌تر، کندن از دنیا و مادیات و فرو رفتن توی خود بیش‌تر؛ (برعکس‌ش هم فرهنگ غرب که سفت چسبیدند به دنیا و واقعیت‌های ملموس که بحث‌ش جداست این‌جا) عارف ایرانی مانند مرتاض یا جوکیِ هندی با سختی و درد تحمیلی به‌خود و انکار جسم و ماده‌ش، جدای از مبارزه‌ی مدام با نفس و میل‌‌ و در کل غریزه‌ی بقا، و تلاش برای پس زدن هم‌رنگی با وضع کثیف موجودِ دوران‌ و پیرامون‌ش، احتمالن دنبال رسیدن به نقطه‌ی امیدی در جایی بوده که _شاید_ نیست که باور به آن سخت است و ایمان بزرگی می‌خواهد؛ اما‌ آن‌ور ریاضت و قطع تمام دلبستگی‌های دنیایی یا روی دیگر سکه‌ش، نشستن و انفعال است که موجب برداشت کج از آن و جایگزینی ناخودآگاهِ راحت‌طلبی و درنتیجه‌ش مسخ شدن در برابر تغییر و جریان جاری زندگی‌ شده.
خیلی از ما بی‌حس شده‌ایم، عواطف متناقض انسانی‌مان بی‌کارکرد و خراب شده و نه‌تنها برای‌ش تلاشی نمی‌کنیم که هراتفاقی در مخالفت با بی‌رگی‌مان بیافتد را به مبارزه هم می‌کشانیم. راست‌ش قیام کرده‌ایم علیه حقیقت و سلاح‌مان حماقت‌مان است. ما قید دنیا و پلیدی‌های‌ش را نزدیم فقط ماشینی که دنیا را می‌گرداند ابزارِ تمام نیازهای روزمره‌مان مثل خوردن و ریدن و جق‌زدن‌مان را فراهم کرده و توهم دیدن و فهمیدن را هم در اختیارمان گذاشته تا جایی که احتمالن منتظر معجزه‌ی علم و قرصِ غذا هم هستیم تا حتا از جای‌مان بلند نشویم و مسواک هم نزنیم‌ یا آشپزی هم نکنیم، چرا؟ چه کار مهمی داریم؟ مشغول کدام جدال و کشمکش درونی یا بیرونی هستیم که باید انرژی‌مان‌ را نگه داریم؟
۲-می‌شود ترسید، می‌شود از به‌خطر افتادن منافع، امینت و بهم‌خوردن روزمرگی‌هایی که مانند معبد توی‌ش نشسته و عبادت‌ش می‌کنیم ناامید شد، اما‌ نمی‌شود دیگران را سرزنش کرد و "یک‌قدم جلوتر بیاییمِ" دیگران را هرچند هم کوچک، مسخره کرد چون هستند آدم‌هایی که کلکِ این کس‌‌وشعرهای نخ‌نما را بلدند؛ پس یک راه می‌ماند آن‌هم صداقت است، نه به معنای آرمانی و فلسفی آن که به‌قدر ادعا و شرف هر فرد که بخش زیادی‌ش شخصی‌ست. هستند آدم‌هایی که روزانه با دیدن حساب بانکی‌شان، محتویات توی یخچال، وضعیت لکه‌ی روی دندان‌های آسیاب و رنگ‌دادن لباس‌هاشان، از فردا می‌ترسند، کسانی که با شنیدن صدای تیر و دیدن خون و سوختن چشم‌ها از بوی تیز فلفل اشک‌آور می‌ترسند، این‌که ضایع نیست، فحش دادن به قربانی، سرزنش کردن‌ش و بازی کردن توی بازی ظالم چرک و چَتین است. بیان حس و حال درونی که می‌جوشد و بی‌ترسِ از قضاوت روی زبان می‌آید با دستپاچه‌گی برای رفع‌ورجوع و انکارِ اتفاق‌‌هایی سیاهی که روی زمین و خانه‌هامان هوار شده با فحش دادن به این‌وآن جواب نمی‌دهد؛ هرچند برای عده‌ای تا همین امروز کار کرده ولی فردا و فرداها که اوضاع‌مان در این روزهای موجی بالا و پایین شد، این جواب‌هایِ تکراریِ سنجاق‌شده جواب‌گو نیست و مغزمان یقه‌مان را می‌گیرد که چه گهی داری می‌خوری با خودت بشر؟!
۳-خیلی‌هامان تا یک‌جایی باهم هم‌نظریم اما نگاه صفروصدی که یالله بگو موافقی یا مخالف و بحث‌هایی که از  کهنه‌‌‌گی بویِ گند همان دهن‌ مسواک‌نزده‌‌‌ را می‌دهند، به چه دردی می‌خورند؟ یعنی هستیم کسانی که هنوز این‌طور به ماجرا نگاه می‌کنیم؟ بله هستیم هنوز. هستیم هنوز بی‌سوادهایی که نمی‌دانیم بعضی‌ها این شیوه‌های نقد و سرزنش و بسط دادن یک مثال از خشونت مردم به کل ماجرا و توجیه رفتار سیستمی که جواب‌ش گلوله‌ست را بلدند و می‌دانند این بحث‌ها برای دهه‌ی چهل خودمان است و بوی همان دهن را می‌دهند بلکه تندتر...
۴-پیشنهاد: به‌جای بحث‌های شلاقی دو دقیقه‌ای توی مجازی و تخلیه‌ی انرژی ناشی از ترس، احساسات، هیجان، عذا‌ب‌وجدان و... کاش همه‌مان به اندازه‌ی یک قدم آدم‌تر باشیم و خودمان را در برابر فردا و آینده و تاریخ مسئول بدانیم و توی زندگی روزانه‌مان به کس‌وشعرهای توی کله‌مان که فکر می‌کنیم مقدس‌اند، حداقل عمل کنیم: نمی‌دانم چه‌کاری اما یک غلطی بکنیم، اگر مخالفیم برویم و به مردم یا گاردی‌ها بگوییم نکن، اگر موافقیم برویم و یقه‌ی جوان سنگ‌به‌ست را بگیریم که آقا نکن، زور سنگ‌ت به تفنگ می‌رسد؟ حداقل برویم توی خیابان و کوچه و محل. منظور این متن پرهیز از خشونت با گل دادن به مزدورِ روزمزدِ به‌درد‌نخور نیست چون وسط یک شطرنج نابرابر هستیم و باید به عواقب حرکت‌ها و تاثیرش روی کلِ بازی فکر کنیم.
پی‌نوشت: راست‌ش خجالت‌آور است زمانی که کودکی نه‌ده ساله قربانی شده این حرف‌ها را زد، اما‌ امروزِ روز حتا تلاش برای جلو گرفتن از کمتر باتوم‌ یا چَک خوردن یک زن یا مرد یا جوان یا نوجوان کار شرافتمندانه‌ای‌ست تا چپیدن توی خانه‌ای پر از دودِ افیون در طبقه‌ی چندم و دیدن لت‌وپار شدن مردم از همان نقطه‌نظر بالابه‌پایین، مردمی که خیلی‌هاشان جوان‌تر از ما هستند و البته به‌دردبخورتر از ماها...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۲۰
sEEd ZombePoor

اخبار یکی‌دو روزه‌ی اخیر:
سالروز قتل محمد مختاری، نویسنده‌ای که فرهنگ شبان‌/رمگی و پدرسالاری را آن‌قدر کوبید و وضع موجود را بهم زد که تحمل‌ش نکردند، کسی که می‌گفت پای سانسور بر گرده‌ی زبان، یعنی کنترل و کانالیزه کردن فکر و حذف کلمات و جایگزینی کلمه‌هایی که حقیقتِ موقعیت را بیان نمی‌کنند مثل تعدیل نیرو به‌جای اخراج و پیچاندن واقعیتِ ظلمی که به کارگران اخراجی می‌شود...
در ادامه:
پسری، برادرش را از سردخانه می‌دزدد و شب تا صبح توی خیابان‌ها چرخ می‌زنند که برادرش گیر مامورها نیافتد.
تعدادی از معترضان که بچه‌هایی زیر هجده‌سال هستند محارب شناخته شدند که یعنی مفسدفی‌الارض هستند. محاربه به معنی ترساندن عمومی عده‌ای یا فردی با سلاح کشنده و تهدید امنیت جمع که عمومیت دارد. درواقع اینجا حاکمیت دارد به اسم امنیت مردم، مردم را مجازات می‌کند! این در حالی‌ست که محکومان معنی این کلمه را هم بلد نیستند و نمی‌دانند جرم‌شان چی است اصلن...
عده‌ای می‌گویند می‌ترسیم حاکم هربار به بهانه‌ای تعدادی از زندانیانِ گروگان‌گرفته را اعدام کند، تعدادی که آدم‌هایی مثل هر کدام از ما هستند. این‌کار را قبلن هم کرده است.
صدف طاهریان که سال‌ها پیش کشف حجاب کرد و توی ترکیه یا یک کشور دیگر لایف‌استایلی اینستاگرامی دارد، حالا دست به اعتصاب غذا زده است تا صدای زندانیان اعتصابی باشد. مسخره‌ش کردند اما مگر صدف طاهریان چه فرقی با خاندان کارداشیان و جِنِر و... دارد که پُست گذاشتند و از زن‌ها حمایت کردند و عده‌ای هم تشویق‌شان کردند.
حسن یزدانی کجاست؟ حسن روحانی چی؟
در روزی که ایران به آمریکا می‌بازد، سعید عزت‌الهی نشسته روی چمن و می‌رد زیر گریه، همان‌شب جوانی توی انزلی تیر خورد و کشته می‌شود، عکس‌ش درآمده که بچگی‌هاش با عزت توی یک تیم هم‌بازی بوده، اریک کانتونا استوری‌ش کرد، عزت چند‌روزی سکوت کرد، بعدش توی یک دل‌نوشته گفت شب فوت شدن‌ت! حتا کشته شدن مهران سماک را هم گردن نگرفت... تعریف کردن این وضعیت هم عجیب است و کلمه‌ها پشم‌های‌شان ریخته و می‌خواهند از متن فرار می‌کنند!
می‌گویند بازیکنان تیم ملی را با مجوز ماشین خارجیِ بدون مالیات خریدند و چن‌تایی سکه... مثل دوران باستان و خریدن به زر و سیم و این‌جور حرف‌ها...
اخبار جمعه‌های سیستان‌وبلوچستان که از جمعه‌های تمام سال‌های انتظار ظهور فرج واقعی‌تر است درآمد و زنان پوشیده بلوچ با مخالفان حجاب در سراسر ایران همراهی کردند: "چه باحجاب چه بی‌حجاب پیش به‌سوی انقلاب" در ادامه زنی از زندان آزاد شده زیر دو چشم‌ش اندازه‌ی یک توپ تنیس سیاه است.
خانواده‌ای، شبانه می‌روند و زمین را می‌کنند پسرشان را می‌برند قبرستان خانوادگی، چن‌باری وضعیت را با "سرگذشت ندیمه" مقایسه کردند اما وضعیت خیلی پیش‌رو تر از تصور نویسندگان خارجی نسبت به اینجاست.
خبرنگار فارس توی تحریره جلق می‌زند و چیپس می‌خورد، چیپس خجالت می‌کشد.
مردم دارند برای سه روز بعدی آماده می‌شوند.
آخوندهایِ حکومتی‌ بسته‌اند به ایران‌پرستی، از علم‌الهی و خامنه‌ای تا باقی، مولوی‌عبدالحمید هم همین‌طور، که هر کدام از ظن خود...
تولد توماج صالحی هم هست، رپر تخم‌داری که این‌روزها معلوم نیست چه برسرش آمده، همان‌طور که معلوم نیست چه بر سر دختری آمده که زیرتجاوز به خونریزی افتاده و هیجده‌هزار زندانی‌ای که خیلی‌هاشان بی‌نام‌نشان‌ند... بعضی از رفقا دارند می‌روند، برعکس این‌که می‌گویند توی انقلاب حال همه خوب است و همه انگیزه دارند، این‌جا اکثرن ناامید هستند و می‌گویند روزای گوهی‌و می‌گذرونیم ناموسن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۱۱
sEEd ZombePoor

امروز جشن حزب‌الهی‌هاست: سوری تکراری که پایه‌های خیمه‌هایش روی خون مردمِ بی‌گناه بنا شده است، همان‌طور که پیش‌تر هروقت سیستم به بن‌بست می‌رسید دست به آن می‌زد: ترکاندن هواپیما، بمب‌گذاری حرم امام رضا، دست چلاقی دارم، اندک آبرویی دارم، ما گناه داریم ما مظلومیمِ دروغین و...
امروز بچه حزب‌الهی‌های بسیجیِ ذوب در ولایت و حماقت، که ریش آقا و طمع دنیا و آخرت مسخ‌شان کرده، توی کون‌شان پای‌کوبی و توی کله‌شان ول‌وله‌ افتاده و سوار بر قایق‌های مفتِ امنیتِ رانتی‌شان روی جوی خون مردم بی‌گناه، مغرور پارو می‌زنند و با عقده‌ای متورم که حاصل چهل روز خفه‌خون از قیام مردم ناامید از سیستم بی‌عرضه و تاخرخره پر‌شده از آدم‌های به‌دردنخور، یک‌صدا وای وطن‌م وای خواهرم وای دین‌م وای جاش درد می‌کنه وای مظلوم رهبرم جاش قرمز شده، سر داده‌اند.
همان‌طور که بالاخره پیر اصلاحات و خایه‌مال‌هاش زبان از کون کشیدند (بچه‌های زنازاده‌ی سیستم) و خشونت را محکوم کردند و همین بچه‌ ریشوهای تازه از تخم دراومده‌ی تفنگ‌به‌دست، که زمانی اصلاحات برای‌شان فحش ناموس بود، توی بغل هم پریده‌اند سِفت هم را چسبیده‌اند و به زمین و زمان و دین و خون و جونِ مردم بی‌گناه چنگ می‌زنند که آقا حق با ماست، ما خوبیم ما گوگولیم؛ همان‌طور که زمانی با رو کردن خایه‌مال‌های اِواخواهر مثل سیدبشیرحسینی و امثالهم و نمونه‌های خارج‌نشینِ مفت‌خور زور زدند چهره‌ی تازه‌ای به کثافتِ چهل ساله‌شان ببخشند اما نشد و جواب نداد و باز همان کلیشه‌ی خون و خونریزی و اسکی روی قربانی‌ها تا شاید فرجی بشود و عذاب وجدان فروخورده‌شان از کشتن مردم را توجیه کنند اگر وجدانی داشته باشند، اگر عذابی وجود داشته باشد، اگر شرفی مانده باشد، اگر رانت تک‌تک سلول‌های مریض‌شان را مثل سرطانی بدخیمی نگرفته بود، شاید...
امروز، جمعه، بعد از پخش اخبار سراسری و موضع‌گیری سیستمی‌ها و زیرخواب‌هاشان و مانور تبلیغاتی روی کشته‌های شاه‌چراغ، دیگر هیچ نقطه‌ی کوری باقی نمانده و همه‌چیز مثل روز روشن است: حقیقت مثل خونِ مردم، چه در خیابان چه در نیزارها چه در مسجد و زندان و مدرسه و چه زیر دست بسیجی‌ای که در حال زورگیر کردن دختر نوجوان مردم است، جاری‌ست...
بدبختی اما نفهمی همین قشری‌ست که حکومت سوارشان شده و می‌تازد: بهره‌ای که این قشر از سواری دادن به سیستم می‌برد بسیار ناچیز و در حد چند رانت و امضای فکسنی‌ست و نمی‌فهمد که این سیستم بزرگ‌ترین خائن به دین و اعتقادات‌ش است یا می‌فهمد ولی آن‌قدر به‌درد‌نخور شده که قید خدا و پیغمبر را زده و دارد ریشه‌ی هر چیز باارزش و جمعی را می‌خشکاند. اما بعید است چون هنوز هستند آن‌هایی که به اعتقادات مذهبی‌شان مومن‌ند ولی هنوز دل در گروی پیرِ کور و چلاقی دارند که دروغی‌ترین امام مسلمان‌های تاریخ است. پیر چموش زرنگی که چند دهه‌ست با سیاست‌هاش کشور را از آدم‌های به‌دردبخور خالی و با انواع و اقسام ترفندها مخالفان‌ش را حذف کرد و زمین حاصلخیز کشور را برای رشد کس‌مغزها کود و آب داد و نتیجه‌ش شد امروز: مردمی که پر از شعار و آرمان بودند را به جماعتی دغل‌کار و سودجو و وحشی‌خو بدل کرد و فرهنگ‌مان را از هر چیز پز دادنی‌ای که داشت خالی کرد و جای‌ش ویرانه‌ای ساخت که البته مایه‌ی افتخار خودش و نوچه‌های‌ش است...
پی‌نوشت: مردم بیدار شده‌اند، تاریخ انقضای قربانی کردن مکان‌های مذهبی برای به جوش آوردن خون مردم مذهبی و بهانه‌ی سرکوب خونین مردم شاید پیش‌تر در سال‌های هشتادوهشت چند سالی جواب می‌داد: زمانی که به اسم بی‌حرمتی به عاشورای حسین، جوان‌های معترض را به خاک و خون کشیدند و بعدتر در نودوشش و نودوهشت هم تکرارش کردند، باید به امروز فکر می‌کردند که این کثافت‌کاری‌ها نهایتن چندروزی جوابگوست و برای وقت خریدن دیگر دیر شده و باید رو بازی‌ کرد و گفت: آقا ما مخالفان این سیستمِ انگلی را می‌کشیم و این کشور فقط برای ما و خایه‌مال‌ها‌مان و بزدل‌های وضع‌موجود‌طلب و جک‌وجنده‌های (مرد و زن) پولی‌ای که این‌ور و آن‌ور از حمایت سیستم کاسبی می‌کنند است، و لا غیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۰۸
sEEd ZombePoor

امروز: داور برای عربستان پنالتی می‌گیرد، ژاپن آلمان را می‌زند، بازیکنان آلمان جلوی دهن‌شان را می‌گیرند، بازیکن‌های خودمان سرود نمی‌خوانند، کیهان می‌گوید بی‌غیرت‌ند، طارمی می‌گوید سیاسی نیستم، سه‌روز بعد سرود می‌خوانند کیهان می‌گوید باغیرت‌ند، میزانِ غیرت در دست حاکمیت است، تیم شیش‌تا می‌خورد می‌شود تیمِ‌ملی ایران، دوتا می‌زند می‌شود تیم جمهوری‌اسلامی، تکلیف ایران بودن‌یا‌نبودن‌مان هم دست شبکه‌های خارجی‌ست، کیروش از تماشاگران می‌خواهد در خانه بمانند، مثل آن دافِ چادری که گفت جمع کنید از ایران بروید، می‌گویند خودش رفته آمریکا، از ایران تماشاگرِ ارزشی فرستاده‌اند قطر، گشت‌ارشادِ قطری به ایرانی‌های معترض گیر می‌دهد، زنی چادری می‌گوید in iraaan و بقیه را به فارسی، و دوباره می‌گوید becaaaause و دوباره فارسی را ادامه می‌دهد، معلوم می‌شود کارمند کنسول‌گری‌ست، شادی بازیکن‌ها بعد از گل زیادی‌ زیاد است، یک‌لحظه یادشان می‌رود از کجا آمده‌اند، کجا زندگی می‌کنند، کجایی هستند، رفیق‌شان‌کاپیتان‌‌ِ سابق‌شان توی زندان است، انفجار احساسات‌شان و تحقیرهایی که یک‌ماه‌ست روی‌شان سایه انداخته، بیخیال از غم عمومی توی جامعه بدل به رقص‌وفریادوشادی می‌شود، فوتبال‌نبین‌ها فوتبالی می‌شوند، شاگردان خلفِ حسن عباسی که بیس‌چاری به فوتبالیست‌ها فحش خوارمادر می‌داد از عشق به فوتبال و تیم‌ملی می‌گویند، شادی عمومی شروع می‌شود، مردم عزادار جوا‌هاشان هستند، سربازها و یگان‌ویژه و بسیجی‌ها توی خیابان گل و شیرینی پخش می‌کنند، مردم گرفتار بدبختی‌ند، سرکوب‌گر روی ماشین جنگی می‌‌رقصد، خفقان و ترس هر انسان آزاده‌ای را تعقیب می‌کند،  گروهانی کردی می‌رقصند، گویی جشن آزادی است، مردم سور می‌خورند، فوتبالی‌ها بغض، حکومت تیم را مصادره، تمام معنی‌ها تغییر و. از آسمان وزغ می‌بارد، شرایط آخرالزمانی‌ست، تراژدیِ ملی گریبان ملت را می‌گیرد، سروکله‌ی "شبح آزادیِ" لوییس بونوئل توی خیابان‌های ایران پیدا می‌شود، تعابیر، تعابیر تازه پیدا می‌کنند، قراردادهای اجتماعی خِفت می‌شوند، چیز جدیدی در حال تولد است، شاید زمان ظهور آقا رسیده...

دیروز: جوانی تازه‌داماد را لای کفن و صدای سازونقاره و کِلِ زنان، توی خاک می‌گذارند، زنی با لباس عروس هم آن‌جاست، پسری کنار بخاری و جنازه‌ی دوستِ پتوپیچ‌چ عزا گرفته ولی نمی‌داند فردا خودش هم قرار است کشته شود و می‌شود، دختربچه‌ای با چشم‌های میشی خاکِ گور مادرش را چنگ می‌زند، سلامی می‌گوید از جان مردم چه می‌خواهید، یکی با تیر می‌زند توی چشم یک دختر، دختر می‌گوید قبل‌ از شلیک داشت می‌خندید، دختر دیگری خون‌ریزی داخلی کرده و مقعد و رحم‌ش پاره شده ولی همچنان به‌جرم توهین به نظام زندانی‌ست، پاهای یک زندانی جوان را خرد کرده‌اند با برانکارد می‌آورندش تا قاضی تایید کند مجازات سوزاندان سطل آشغال اعدام است، نماینده‌ی مجلس از استاندارد دوگانه‌ی حاکمیت شاکی‌ست‌می‌گوید چرا در تهران تیر پلاستیکی می‌زنید اینجا جنگی، اصلاح‌طلبی بی‌داد می‌کند، نعش‌ها را می‌دزدند، زنده‌ومرده را می‌دزدند، می‌گویند هیژده‌هزار نفر بازداشت‌ند، مردم جلوی بیمارستان‌ها تجمع کرده‌اند، همسایه‌ها کلمن‌کلمن یخ می‌آورند تا جنازه‌ی پسربچه‌ی نه‌ده ساله بو نگیرد، مادری پیر جوان‌ها را می‌بوسد و راهی‌شان می‌کند، پدران‌ومادران فرزندمرده، جگرگوشه‌هاشان را حین خاکسپاری به ایران تقدیم می‌کنند، سلامی می‌گوید ما خطرناک‌یم، امنیت را گرگان گرفته‌اند، می‌گویند این حجم از خایه فقط توی شلوار‌کردی جا می‌شود، سپاه به شهرهای غربی‌مان لشگرکشی کرده تا امنیت بیاورد، تئوریسن‌های خارج‌نشین تعارف را کنار گذاشته و خواستار سرکوب بیش‌ترند، یکی از حاکمیت می‌گوید بازیکنان عزادار شاه‌چراغ‌ند، هیچ‌کس رییسی را آدم حساب نمی‌کند، حاکمیت هم‌دست با عده‌ای که خودشان را "جریان‌سوم" می‌نماند تخم دودسته‌گی می‌کارند، جهانیان از تغییر این نظام می‌ترسند، دنیا عاشق این ایرانِ بی‌عرضه است، اپوزوسیون خارج‌نشین‌مان هم مشتی کس‌مشگ‌ند، بهترین‌هامان توی زندان‌نند، مردم تنها‌تر از قبل‌ند ولی همدیگر را دارند، کردها بلوچ‌ و بلوچ‌ها تهرانی و ترک‌ها عرب شده‌اند، اتحاد مردم همه را می‌ترساند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۰۲
sEEd ZombePoor

۱-همه‌ی مخالفان تغییر یا همان موافقان وضع موجود که باوجود فرق‌های ظاهری از تیپ و ریش و شلوار و ماشین و دیوایسِ توی دست‌شان، توی کله‌شان یک‌چیز است، پای کار آمدند: باتفنگ کف‌خیابان‌ و موتورسوار و کمین پشت نیسانِ شرکت پخش دارو و بالای پشت‌بام و لای مردم، با رانت توی جام‌جهانیِ قطر، با موهای جوگندمی اما مغز چرک‌کرده توی لندن، با سک‌وسینه‌ی عملی وسط کالیفرنیا، با ژستِ دل‌سوز و گوشه‌گیر توی توییتر و سه‌نقطه.  دهن‌شان را که باز می‌کنند می‌بینی هدف و حرف همه‌شان یکی‌ست فقط ابزارشان و قیافه‌شان فرق می‌کند، اول ناراحت‌مظلوم‌بااکراه جلوس می‌کنند و چند دقیقه بعد مثل سگ هار می‌درند: یکی‌شان بچه‌ها را، یکی‌شان زن و مرد توی پیاده‌رو را، شوکردارشان گرده‌ی ناشناس را، زندان‌بان‌شان ناخن‌های دربندی‌ها را و آن‌یکی که مغزوچشم‌ دوست دارد لبخند می‌زند و ماشه را سمتِ صورت می‌چکاند، موتور سوارِ خسته خوراکش لواط است اما از شانس‌ش دختر نوجوان بهش‌ خورده که حاکمِ بزرگ قبلن اذن دخول‌ش را صادر فرموده، موجوگندمیِ مذکور که دست‌ش دور است از وطن اما حساب‌ بانکی‌ش را ماه‌به‌ماه چرب می‌کنند، با زهرخندی نجس با چشم‌های شیطانی تحریک می‌کند و نقش وازلین را دارد و مفعول‌هایِ زیرپتو‌ قایم‌شده‌شان هم لایک می‌کنند و بعدن کفتاروار تکه‌استخوانی می‌زنند، در و داف‌های صادراتی‌شان، رنگ شُرت‌وکرست‌شان را هم‌سو با معماری بناهای باستانی و متناسبِ سلیقه‌ی روزِ سیاست‌مردان انتخاب می‌کنند؛ راستی این‌ها خوراک‌شان هم از هم متفاوت است.

۲-شبانه‌روزی سرویس می‌گیرند و شیره‌ی هرچیز جمعی و تاریخی که با زیست و جان مردم توی سالیان دراز به‌دست آمده، از تمامیت خاک تا کمین غربی‌‌وشرقی تا جام‌جهانی تا مفهومِ شهیدوجوانمردی‌وایثارومرگ‌: مرگ‌جوان را می‌مکند تا سرکوب کنند، دارند هم می‌کنند، شاید مدتی‌هم جواب بدهد اما اوضاع خیط است، سیستم گوارشی اقتصادمان همین‌روزهاست که بترکد و گه همه‌جا را وردارد، هرچند بازهم مثل نود‌وشیش می‌گویند تقصیر مردم است ولی دیر شده! همه‌چیز تقصیر مردم است، گردن مردم بو می‌دهد بس‌که انداختند گردن‌شان. مردمِ همیشه‌مقصرِ به‌ستوه‌آمده، صدای‌شان درآمده از این‌همه ظلم و کثافت‌کاری، از هدر دادن سرمایه‌ی ملی و ریشه‌کردنِ کودن‌هایی که فکر می‌کنند باهوشند و از دست‌رفتنِ اهدافِ بلند‌مدت و گندزدن به شانسِ قدرت‌گرفتن ایران در خاورمیانه از راهی جز جنگ‌وتولید بدبختی برای خودش و همسایه‌ها، و همین مردم دو ماه است آینه‌وار، کثافت سیستم و عمله‌ش را توی صورت‌شان انداخته‌اند و از هر دری ورود کردند، اما قفل است. عشق به خدمت و خایه‌مالیِ خایه‌مال‌های وضع‌موجود تمامی ندارد و هرچی ملت التماس می‌کنند شما زیاد خدمت کردید، بگذارید کمی ما خادم شما باشیم و شما سرور ما، آخر مردم خسته و خجالت‌زده‌ند از قرن‌ها سروری به حکومت و چشم‌وچراغِ خاندانِ سلطنتی بودن، ولی اثر نمی‌کند که نمی‌کند.

۳-فایده ندارد، مردم به عقب برنمی‌گردند، یاد گرفته‌اند خواسته‌شان را توی صورت حکومت حتا تف کنند، یاد گرفته‌اند کتک بخورند، خون بدهند، اعتصاب کنند، تحریم کنند، تیم شده‌اند و اذیت‌تان می‌کنند: یکی گرافیتی‌ می‌زند، دخترمدرسه‌ای می‌ریند به سرود صبحگاهیِ "الله‌اکبر،خمینی‌رهبر" و دوست‌ش عمامه‌ی آخوندی را پرواز می‌دهد، یکی توی خانه ساچمه از کمر بچه‌ی‌مردم درمی‌آورد، یکی روغن می‌ریزد توی مسیر موتوری‌ها تا دیگر نریزند توی ساختمان و واحدها را له کنند، دیگری شلوارتان را درمی‌آورد، رفیق‌ش کله کرده و حوزه‌ی‌علمیه می‌ترکاند و سه‌نقطه.

۴-مردم خیلی باهوش‌تر از سیستم و برده‌هاش که شما باشید هستند، که اگر نبودند تا الان تفنگ‌هاشان را برداشته و جنگ می‌کردند، کاری که همین لشگر حکومتی که بالاتر به‌شان اشاره شد، شبانه‌روز در حال انجام‌ش هستند و چون حاشیه‌ی امنی دارند فعلن می‌تازند، البته با ترس‌ولرز. برای همین زور شما باطل‌ها ظاهرن به مردم ‌رسیده، که نرسیده و خیلی احمق‌ید که فکر می‌کنید این سکوت‌سطحی نشانه‌هایی از شکست دوباره‌ی مردم است اما عقربه‌های تیزِ ساعت روزی نشان می‌دهد که اشتباه می‌کردید، گرمایی ترسناک و پر از خشم زیر پوست شهر و روستا و بیابان و جنگل و دریاهای این کشور قدیمی و حافظه‌دار جریان پیدا کرده و روز داوری نزدیک است...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۰:۲۰
sEEd ZombePoor