زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۷۶ مطلب توسط «sEEd ZombePoor» ثبت شده است

امروز که تازه پیک‌نیک را شارژ کرده بودم و تا خایه گاز داشت، فرصت را غنیمت شمردیم و گفتیم کی بهتر از الان برای نقد و سینما و حرف‌های جدی و محفل‌پسند. پس بی‌معطلی رفتیم سراغ فیلم‌های معروف و پرسروصدای این‌روزها که دارند توی لیست‌های سینمایی و جشنواره‌ای نامزد می‌شوند و جایزه می‌برند و قس‌علی‌هذا... ادامه مطلب صحبت‌های جمعی از کارشناسان بدون‌ِ مدرک اما مدعی‌ست و کانونی که دور هم جمع‌شان کرده پیک‌نیک و جنس خوب است، نه ببخشید سینما است!

"A real pain"

از جسی آیزنبرگ و یکی از فیلم‌های تحسین‌شده‌ی امسالِ توی لیست منتقدین، که یک حال و هوای وودی آلنی دارد، ولی او هنوز راه درازی دارد تا بتواند مثلن چیزی نزدیک به "cafe society"ای بشود که یک‌روزی خودش نقش اصلی آن را برای وودی آلن بازی کرد و عجب فیلمی هم بود. فیلمی با حال‌وهوای بازیگوشانه و سرک کشیدن به تاریخِ سیاهِ اروپایِ بعد جنگ و سرگذشت یهودیان گرفتار در کمپ‌های نازی‌ها در قالب یک تور گردشگری که چند یهودیِ آمریکایی را به لهستان می‌کشاند. خیلی‌ها سادگی این فیلم و روایت غمِ واقعی در عین سادگی و رجوع به رنج و رستگاریِ پسِ آن و چیزهایی ازین‌دست را بُلد کرده‌اند اما باور کنید فقط آن‌هایی که پس‌زمینه‌ی سینمایی‌ و فیلم‌بازی‌شان، لاغر است مجذوب آن روکش نازک می‌شوند؛ چون فیلم در نهایت مثل یک توریست سرسری از کنار همه‌چیز می‌گذرد و عقیم از چیزی که می‌خواهد به آن برسد، سفرش تمام می‌شود. حیف! همه‌چیز در پوسته باقی می‌ماند و جلوتر نمی‌رود: از انفجارِ احساسات سر میز شام تا چِت کردن‌های دو پسرعمو روی پشت‌بام هتل که از اول تاکیدِ روی آن قرار است ایستگاه مهمی برای برون‌ریزی آن‌دو و گذشته‌شان باشد و نیست، و تمام داستان‌چینی برای رونمایی از درون رنجور کاراکترها هدر می‌رود. هدر نمی‌رود اما بدل به چیزی هم نمی‌شود که روان شما را درگیر کند‌. کشتار یهودی‌ها و آن اتمسفر که بهانه‌ی روایت قصه‌ست هم کمکی نمی‌کند. تلاشِ آیزنبرگ برای روایتی سر خوش از آدم‌های ترکیده و روان زخم‌خورده‌شان، ماکت یک فیلم درخشان است که شاید بعدن بسازد و این باعث می‌شود بیشتر استادی فیلمسازهایی مثل لینک‌لیتر یا آلن یا موردهای دارک‌ترشان مثل وندرس و کوریسماکی توی اروپا به چشم‌م بیاید. 

"Anura

تحسین‌شده‌ترین فیلم سال و برنده‌ی نخل طلا، فیلم خوبی است، یکی از رفقا می‌گفت "پشمام ریخت ازین فیلم" ولی من حقیقتن پشم‌هام نریخت چون ثلث میانی فیلم توی ذوق‌م زد و گشت‌وگذار آدم‌های خطرناک روس که قرار بود چند آدم خطرناک اما توی موقعیت اشتباهی باشند را دوست نداشتم، دقیقا همان‌جایی که می‌گفتند نقطه‌قوت فیلم است و اساس کمدی روی‌ش بنا شده... یعنی فیلم خیلی خوب شروع می‌شود و پایان‌ش هم تکان‌دهنده‌ است اما یک وسطی دارد که انگار به بیراهه می‌رود و از قضا همان به مذاق خیلی از آدم‌ها خوش آمده... هرچند فیلم با پایان‌بندی‌ معرکه‌اش بازمی‌گردد به بازی؛ جایی که انفجار شخصیت زنِ قصه از پسِ تحمل ظلمی که در حق‌ش شده بود، سکانسی پشم‌ریز جلوی چشم‌مان می‌گذارد...

"All we imagine as light"

یکی از بهترین فیلم‌های امسال در کنار "هیت‌منِ" لینک‌لیتر و از سینمای هند است. قصه‌ای که عجیب شبیه فیلم‌های قدیمی مجید مجیدی است و در ادامه یادآور روایت‌های جدی پرویز شهبازی از آدم‌های معمولی اجتماع و روایت زیست دقیق‌شان، بی‌‌دلسوزی و نگاه سانتی‌مانتالِ مثلن سعید روستایی که مشکل‌ش همان پوسته‌ی ماجرا است: چند آدم را انتخاب می‌کنی توی یک لوکیشن در پایین شهر قرارشان می‌دهی و می‌اندازی‌شان به جان هم... موضوع فرم یا محتوا نیست، موضوع "سطح" است، سعید روستایی از سطح رد نمی‌شود یعنی نمی‌تواند یعنی درک‌ش نمی‌کند. و تلاش‌ش فارغ از قضاوت‌های اخلاقی پوسیده، هدر می‌رود. اینجا جایی‌ست که پرویز شهبازی دَرَش استاد است: روایت واقعی جوان‌های دهه‌ی شصت و هفتاد...

توجه به جزییات و رفتار شخصیت‌‌ها توی بزنگاه‌های داستان و فرار از کلیشه آن‌هم در جامعه‌ای سنتی هند و روایت سه زن از سه نسل مختلف که هر کدام‌شان درگیر روابط شخصی خودش است؛ نتیجه‌اش فیلمی‌ست که روی مویی باریک حرکت می‌کند اما حواس‌ش هست غلیظ نشود، دل‌سوز نشود، گرفتار اخلاق مرسوم جامعه‌ی سنت‌زده نشود و ریتم یک‌نواخت‌ش را تا آخر نگه می‌دارد. در کل تجربه‌ی خوبی‌ست....

"Gladiator II"

یک ریدمان دقیق، از هر زاویه‌ای نگاه کنید استاد دوپای ش را باز کرده سفت قهوه‌ای‌ش کرده، طوری که حتا به نسخه اول فیلم هم رحم نکرده و با رجوع پیاپی و دست‌اندازی به "گلادیاتورِ" اورجینال خاطره‌ی خوب آن را هم به گند می‌کشد. ریدلی اسکات امسال یک فیلم بد دیگر هم داشت: "ناپلئون" که آن هم افتضاح است اما نه به بدی این "گلادیاتور" که به لطف کامپیوتر کوسه را به کلسئوم آورده و اوج خلاقیت‌ش گِی بودن پادشاهان روم است... عجب فیلم ناامیدکننده‌ای...

"The Substance"

جایزه بهترین فیلمنامه‌ی کن را گرفت و هدف‌ش تاختن به نگاهِ جنسی به زنانی‌ست مشغول در صنعت تلویزیون، و تا زمانی که زیبا هستند، می‌درخشند و بعدش یک‌باره اوت می‌شوند. زاویه‌اش با این سیستم از اول مشخص است و هرچه جلوتر می‌رود تندتر هم می‌شود و در نهایت به یک برون‌ریزی عجیب و غلیظ می‌رسد و خون و کثافت تمام آدم‌های شیک توی سالن را به گه می‌کشد. اصولن من با فیلم‌های وُک که زیادی حرف می‌زنند و شعار می‌دهند مشکل دارم، این‌جا هم فیلم‌ساز دست روی سوژه‌ای گذاشته که زن‌های مثلن هالیوود خودشان بهتر از هر کسی می‌دانندش، و توی جوانی تمام تلاش‌شان را برای سوپراستاری که نگاه مردانه بپسندش، می‌کنند اما وقتی سن‌شان بالا می‌رود و خطر بیخ‌ گوش‌شان می‌آید وارد جبهه‌ی مبارزه علیه حقوق زنان می‌شوند، مثل اصطلاح‌طلب‌ها که تا وقتی توی بازی هستند، خفه‌خون گرفته‌اند وقتی سیستم از رانت و قدرت کنارشان می‌گذارد، صدای مردم را می‌شنوند و یک‌پا اپوزوسیون می‌شوند...

"کیک محبوب من"

فیلم پر سر و صدایی که از بهتاش صناعی‌ها و مریم مقدم که دیدن‌ش واقعن لذت‌بخش و پایان‌ش واقعن تلخ است. صناعی‌ها که اولین بار توی جشنواره‌ی چند سال قبل با "احتمال باران اسیدی" نشان داده بود چه فیلم‌ساز مستعدی‌ست، سراغ سوژه‌ای رفته که ساختن‌ش جسارت می‌خواهد و تلاش برای تصویرِ واقعی آدم‌های امروزِ ایران دور از فیلتر‌های رسمی در عین باز گذاشتن دست کارگردان، کاری سخت است. دور شدن از شعار و سانتی‌مانتال‌بازی هم در چنین بستر مهیا و چرب‌و‌نرمی سخت است. نمونه‌اش کارهای آخر رسولف که انگار فیلم‌ساز دچار انفجارهای احساسی شده و سوژه، گم‌راه‌ش کرده... اینجا اما فیلم خیلی آرام شروع می‌شود و ما با زنی تنها همراه می‌شویم که تصمیم می‌گیرد خودِ واقعی‌اش را که سال‌ها سانسور کرده، زنده کند. او با مردی هم‌سن‌وسال خودش آشنا می‌شود و یک‌شب را باهم می‌گذرانند اما پایان تلخی در انتظارشان است...

"Juror #2"

این متن ارادت قلبی به کلینت ایستوود، پیرمرد نود‌وخُرده‌ای‌ساله‌ی آمریکایی دارد. به قول یک عزیزی توی تیم فوتبال سینماگرها، بازوبند کاپیتانی را با افتخار دور بازوی او می‌بندم. او این‌ سال‌ها فیلم‌های زیادی ساخته، از "Mule" که عجب چیزی است تا فیلمی که یکی‌دوسال قبل ساخت و داستان هم‌سفر شدن‌ش با یک پسربچه‌ی دورگه‌ی مکزیکی/آمریکایی بود و برای‌م یادآور فیلم‌های کانون پرورش فکری بود. امسال او یک فیلم دادگاهی ساخته و داستان‌ش درباره‌ی برملا شدن راز یکی از اعضای هیات منصفه‌ی دادگاهی‌ست که برای رای به گناه‌کار یا بی‌گناهی فردی توی دادگاه حاضر می‌شود و از میانه‌ی داستان معلوم می‌شود خودش آن قتل را انجام داده... و از این‌جا داستان مسیر‌ روایت‌ش متفاوت می‌شود و با وجود رو شدن دست‌ش برای وکیلِ آن دادگاه، ما با مجازات او و نتیجه‌گیری این معما سر و کاری نداریم و انگار این "روند" برای فیلمساز مطرح است. با وجود تغییر زاویه‌ی دید مرسوم به چنین سوژه‌ای و جسارت استاد در روایت‌ش، "Juror #2" یک فیلم معمولی است، البته قبل‌ش کلاه‌م را از سر برداشته‌‌ام...

 "The Room Next Door"

اصولن پدرو آلمادوار آدم‌های سانتی‌مانتال را توی قصه‌هایش می‌‌آورد و روایت‌ش درباره‌ی آن‌هایی‌ست که اطراف‌تان زیاد نمی‌توانید پیدا کنید، ولی قصه‌گوی خوبی‌ست. شاید آدم‌های توی فیلم‌هاش را دوست نداشته باشید اما موقعیت‌های جالبی برای‌شان تعریف و سعی می‌کند در این حین به آدم‌های قصه‌اش بُعد و شخصیت بدهد. فیلم‌ محبوب‌م در کارهای اخیرش "Pain and Glory" است که آنتونیو باندراس برای‌ش نخل طلای بازیگری 2019 را برد. اینجا هم قصه‌ی ساده‌ی و سرراستی وجود دارد که یکنواخت از اول تا آخر پیش می‌رود و همان‌طور که شخصیت اصلی پیش‌بینی‌ش کرده بود، ختم به خیر می‌شود. برخلاف دوست خوبم "علی‌جان" که مدعی بود فیلم کس‌‌وشعر است، به نظرم می‌شود کمی با "The Room Next Door" مهربان‌تر بود.

"Thelma"

یک‌سری‌ها ازین فیلم خیلی خوش‌شان آمده بود و کار فیلمساز فیلم‌اولی را پسند کرده بودند و درباره‌ی ساختن فیلم‌هایی با قهرمان‌های معمولی و پیر، قهرمان‌های داف/پاف و مدل ندارند، چه متن‌هایی که ننوشته‌اند: درباره‌ی فیلم‌هایی که جلوه‌های ویژه‌ی آن‌چنانی ندارند و خلاصه جمع‌جورند و کم‌سروصدا و سربه‌زیر و خلاف جریان پرزرق‌وبرق هالیوود... اما‌ این‌ها دلایل اخلاقی برای قضاوت سینماست و راست‌ش به‌کار فیلم‌بین‌های جدی نمی‌آید. "Thelma" داستانِ پیرزنی نود‌وخُرده‌ای ساله که تصمیم می‌گیرد پیِ کلاه‌برداری‌ای که ازش می‌شود را بگیرد، یک سکانسِ کوتاهی آخرهاش دارد که من را یاد رابطه‌ی مادربزرگِ خودم و خودم انداخت و چند دقیقه لب‌خند و حال رقیقی توی وجودم افتاد؛ واِلا یک فیلم معمولی‌ست... نمونه‌ی دیگر همhis three" daughters" است که روایت هم‌نشینی سه‌خواهر در خانه‌ی پدری است به بهانه‌ی مرگ پدرشان، که هر کدام یک‌دنیایی دارند و قرار است از پیِ تضادهاشان ما بشناسیم‌شان اما نتیجه‌ی این فیلم هم برخلاف نمره‌ی عجیب‌وغریب ۹۸ از ۱۰۰ توسط منتقدان، یک فیلم معمولی و زودگذر است...

"Queer"

نمی‌دانم "call me by your name" را دیده‌اید یا نه ولی یکی از بهترین فیلم‌های سال‌های اخیر است که کارگردان‌ش بعد از سه‌چهار فیلم نتوانست حتا نزدیک‌ش شود و اولین اثر لوکا گوادانینو هم‌چنان به طرز کنایی‌ای بااختلاف بهترین کارش است. او پارسال "challenger" را ساخت که لحظه‌های نابی دارد از شروع یک رابطه‌ی سه‌نفره اما در ادامه فیلم می‌رود به سمت معمولی شدن... امسال هم "Queer" را ساخت که یک مودِ هذیانی/فانتزی دارد شبیه به "Naked Lunch" از کراننبرگ یا "Inherent Vice" از اندرسون که جفت‌شان روی متن‌های نویسنده‌های نسل‌بیتی ساخته شده‌اند و تجربه‌های دل‌چسبی هستند. این‌جا هم سوژه‌ی فیلم همان‌طور که از اسم‌ش برمی‌آید مشخص است و به کنج‌کاوی جنسی دوتا آدم می‌پردازد و در آخر تجربه‌شان در موجهه با "آیاهواسکا" که تماشای‌ش خالی از لطف نیست.

"Megalopolis"

فرانسیس فوردکاپولا هنوز هم استاد است، حتا با این فیلمی که بعد از سال‌ها پشت دوربین‌ش ایستاده و تمام منتقدان را علیه خودش یک‌دست کرده؛ حتا وقتی که فیلمی تخیلی و پخش‌وپلا ساخته و دست‌وپا زده تا تمام حرف‌های نزده‌اش علیه سیستم حاکم به دنیا و تقابل علم و سنت را با هزار وصله‌ی جور و ناجور بدل به یک اثر کند. کارگردانی تمام‌عیار که فیلم‌ش از کبیر و صغیر دارد فحش می‌خورد اما آن‌قدری هم فیلمی بدی نیست، حتا نیمه‌ی اول‌ش خیلی هم خوب است و یک قصه‌ی سرراست با آدم‌های چروچت دارد ولی یک‌دفعه جهان‌ش لحن عوض می‌کند و آدم‌های‌ش خودشان را جدی می‌گیرند و از همان‌جا بدل به کاریکاتور می‌شوند‌... والله ما روی‌مان نمی‌شود به ایشان گیر بدهیم ولی حیف ازین کارگردانی که توی شلوغیِ جهانِ مشوشِ "مگالاپلیس" که کنایه‌ای از جهان امروز ماست گم می‌شود...

"Nosferatu"

رابرت اِگرز فیلم‌ساز باحالی است، اولین‌بار باThe" Lighthouse" پشم‌هام ریخت حقیقتن و کیف کردم از پیدا کردن یک کارگردان مستعد که استاد خلق فضاهای جهنمی‌ست، بعدتر "The Witch" را دیدم که آن‌هم عجب فیلی‌ست، بعدش هم "The Northman" که شبیه ویدیوگیم است و تجربه‌ی خوبی‌ست. حالا او "نوسفراتو" را ساخته که باز هم فیلم خوبی است و می‌گویند مسیری متفاوت از دنیای دراکولاها را پیش گرفته ولی چون من اصولن از تماشای فیلم ترسناک فراری‌م و این‌یکی را هم با ترس‌ولرز تماشا کردم _البته این فیلم توی ژانر وحشت نیست_ و تخم ندارم سراغ این ژانر بروم نمی‌دانم این موضوع چه‌قدر درست است... 

"Joker: Folie à Deux"

احتمالن همه "جوکرِ" تاد فیلیپس را دیده‌اند: فیلمی که گیشه را ترکاند، منتقدان ستایش‌ش کردند و فیلم‌بین‌ها و خُره‌ی‌فیلم‌ها هم حسابی از تماشای‌ش عشق کردند. اتفاق تازه‌ی فیلم آن‌جا بود که فیلم‌‌ساز یک اَبَرشرور، مثل ابر‌قهرمان یا سوپرهیرو یا هرجور کاراکتر کمیک‌بوکی که چیزی فراتر از انسان است را در قالب یک انسان، زمینی کرده و طی داستان ما شاهد انسانی عاصی بودیم که سیستم و زیرشاخه‌ها‌ش مثل رسانه او را زیر تبعیض و نابرابری گرفته بودند و از او یک آدمی ساختند که به طغیان می‌رسد... نتیجه‌ی اتمفسر حاکم به جهان فیلم و خشونت افسارگسیخته‌ش در آن دنیای آخرالزمانیِ رنگیِ کدر و مات باوجود بی‌رحم بودن‌‌ش، خیلی دلچسب شده بود... قسمت دوم فیلم اما یک‌چیز عجیبی است: آن‌هایی که قسمت اول را دوست نداشتند بدجوری عاشق‌ش شدند که به نظرم یک‌کمی ادا توی‌ش است مثل شاهکار خواندنِ "Dune"!

جالب است که قسمت دوم یک شکافی بین آن‌هایی که پی‌گیر سینما هستند هم انداخت و ماجرا از جایی به‌نظرم یک‌کمی ادایی شد که تارانتینو بعد از تماشای آن از تاد فیلیپس و فیلم‌ش حمایت کرد و یک‌چیزی توی این مایه‌ها گفت: فیلمساز با این فیلم به ریش هالیوود و تهیه‌کننده‌های فیلم خندیده است... حرف‌ش درست است، جوکر، این‌جا اصلن جوکر نیست. نه، جوکر یک‌چیزی ضدخودش است، ضد تعریفی که از او داریم. فکر کنید یک‌روز حاتمی‌کیا یک فیلمی بسازد که شهید همت توی‌ش یک آدمِ مثلن قاچاقچی است. یا مثلا بتمن آدم‌کش است، یا شیطان انسان‌ها را به عمل صالح دعوت می‌کند، یا چه‌می‌دانم دراکولا فعال اجتماعی‌ست یا خفاشِ شبِ مشهد برای زن‌های خیابان غذا می‌برد و به مشکلات‌شان رسیدگی می‌کند یا علی‌پروین دارد توی جایگاه تیفوسی‌ها، استقلال را تشویق می‌کند و رو به پرسپولیسی‌ها چهار نشان می‌دهد و لپ‌های‌ش را با ماژیک آبی کرده، یا یک آخوند به باجناق‌ش نظر ندارد... می‌دانم مثال‌های‌م احمقانه است اما هدف‌م نسبت‌دادن یک خصلتی است که هیچ‌جوره به آن آدم نمی‌آید و موضوع شکستن مفهوم یک پدیده‌‌ی کلیشه‌ای‌ست. خلاصه نمایش این حجم از خفت و ذلیل بودن جوکر که نماد شر جهان گاتهام است، باید هم به مذاق دیوانه‌ای مثل تارانتینو خوش بیاید که هیتلر را می‌آورد توی سینما و به گلوله می‌بندد... 

"Sing Sing"

یک فیلم معمولی توی زندان که خیلی جاهاش یادآور "رستگاری در شاوشنگ" است. سرگرم‌کننده اما زودگذر و واقعن معمولی... این فیلم جای پرحرفی ندارد؛ شاید هم اثر پیک‌نیک دارد کم می‌شود که ما حوصله‌ی بحث بیش‌تر نداریم، پس باقی فیلم‌ها می‌ماند برای محفل بعدی که انشالله با چند جوان هنری، سرحال و قبراق توی کافه برگزارش کنیم، قبل‌ش هم یک رولی‌چیزی توی کوچه‌پشتی بزنیم که دست‌به‌نقدمان بچسبد به سقف و روی‌مان بشود باز وقت‌تان را بگیریم...

پی‌نوشت: اولن یکی از ترک‌های زخم آلبوم آخر کلهر پلی می‌شود. دومن ما فیلم تماشا می‌کنیم تا برای چندساعت کنده شویم از این روزهای ملال‌زده و حل شویم توی عالم خیال...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۳ ، ۰۲:۰۶
sEEd ZombePoor

نوشتن، کاری تمام‌وقت است: مثل شیرینی‌پزی یا رانندگی تاکسی یا کارمندی. باید یک زمان ثابت از روز را منظم پشت میز یا گوشی یا هرجای ثابتی که برای‌ش تعریف‌ شده، نشست و نوشت. گاه‌نویسی یا پراکنده‌نویسی نتیجه‌اش می‌شود دل‌نوشته، که نهایتن، نویسنده‌اش، حس‌وحال لحظه‌ای‌ش را می‌ریزد وسط یا تجربه‌ی احساسی‌اش از تجربه‌ای که دارد را شرح می‌دهد و خلاص می‌شود، مثل یک خودارضایی ذهنی؛ گاهی می‌شود با آن نوشته هم‌ذات‌پنداری کرد، متن ولی وظیفه و هدف مشخصی دارد. دل‌نوشته پای‌ش روی زمین سفت نیست و یک حال رقیقی‌ست که پشت کلمه‌ها قایم شده و هدف‌ش فقط خالی شدن نگارنده‌اش از حس گند یا تصویری‌ست که عذاب‌ش می‌دهد. می‌تواند سیاسی باشد، عشقی باشد، الکی‌جدی باشد (این متن مثال خوبی برای الکی‌جدی‌ است)

جدی‌نوشتن کار سختی‌ست و حقیقتن گاو نر می‌خواهد تا ذوق و قریحه و موی بلند و سبیل و جوینت و این‌ها، چون این‌ها حاشیه‌ است و نر بودن و گاو بودن اصل... نوشتن با حقیقت سر و کار دارد، حقیقت اول از همه یقه‌ی نویسنده‌اش را می‌گیرد و از یک‌جایی به بعد کلمه‌ها هستند که می‌رقصانندت. توهم است که خیال کنی دست به قلم یا کیبورد شدی و مثل چوپان گله‌ی کلمه‌ها را به چَرا برده‌ای؛ شاید بشود گفت یک معامله‌ی پنجاه‌پنجاه است مثلن...

 

چند مثال دیگر از روزمرگی که همه‌شان در نهایت نوعی از دلنوشه‌اند و اگر خودشان را گاهی جدی می‌گیرند، شما جدی‌شان نگیرید...

 

د بلید آف میکلا

صدا و انرژی و رقص‌ از در و دیوار بالا می‌رفت اما راه فراری پیدا نمی‌کرد و دوباره برمی‌گشت سمت همان‌جایی که همه‌شان توی هم می‌لولیدند. لای جمعیت نگاه‌ش به دم‌دستگاه‌هایی خیره شده بود که یک آدمی با ماسکِ دلقک ژاپنی پشت‌ش می‌رقصید، چندنفری هم دوره‌اش کرده بودند، یکی بادش می‌زد، بادبزن‌‌ش‌ توی آن تاریکی شبیه انگشت‌هایی بود که حرارت، نرم‌ و دراز‌شان کرده بود و آتش از نوک‌شان بیرون می‌زد. شاید هم دلیل‌ش نقاشی پشت سرشان بود: یک طرحی که یادم نمی‌آید چی بود اما آتش و رنگ قرمز داشت، یک حالِ جهنمی که روی پارچه‌ای بلند از دیوار آویزان بود. بود. صدای موزیک مستقیم توی صورتش می‌خورد، کمی مکث می‌کرد و ازش رد می‌شد، سبک شده بود و توی دالان‌هایی با لاین‌های نوریِ دَوّار حرکت می‌کرد و تصویرِ اصوات را می‌دید. زنی سیاه‌پوش با پاهای مشبک و خط‌های مورب مشکیِ لباسی که تن‌ش را محکم بغل کرده بود، با طمانینه در میان جمعیت می‌خرامید، مثل یک مادیان جوان، گام‌های‌ش آرام از زمین بلند می‌شد، از زانو می‌شکست و پایین می‌آمد. بادبزنی را هماهنگ با اعضای تن‌ش حرکت می‌داد، انگاری یک جزیی از خودش، مثل دست یا پا یا مو یا کمر... شبیه یکی از باس‌های فرام‌سافت‌ور بود... طول و عرض دالان‌های نوری را می‌چرخید و اصوات و ارواحِ توی فضا را با بادبزن‌ش می‌زد و پخش‌و‌پلا می‌کرد. وقتی ارواح سرگردانِ توی هوا، سوار نت‌ها سمت‌م می‌آمدند، جلو‌تر می‌رفت، می‌ایستاد، مثل یک ربات بدن‌ش را همسوی موزیک می‌رقصاند، صدا ازش عبور می‌کرد و می‌آمد و از منافذ پوست‌م جذب می‌شد...

 

"کاروان"

صدای بنان از توی اسپیکر گوشی در می‌آید و پخشِ اطراف می‌شود. "کاروانِ" بنان عجب چیز خوبی است‌. یک‌کمی اغراق هم هست ولی به‌نظرم بهترین قطعه‌ی موسیقی سنتی خودمان است، البته اگر بشود اسم‌ش را گذاشت سنتی، چون یک‌چیز عجیبی‌ست، یک حال و هوای کلاسیکی دارد، بالا و پایین رفتن‌هاش، سازبندی‌ش، صدای پیانوی سرد با نت‌های خلوت‌ش و خلاصه کلی جزییات که نمی‌دانم در چه دسته‌ای قرار می‌گیرد. برای‌م "کاروان" یک قصه‌ی کاملی‌ست که مثل اسم‌ش از یک‌جایی حرکت می‌کند و در مسیر یک نمایش عشقی کاملی را روایت می‌کند. یک‌مدتی قفل بودم روی تِرک، کنج‌کاو بودم چون به نظرم بنان یک صدای نازکی دارد، بعد فهمیدم دقیقن نکته‌‌ش همین‌جاست، انگار برخلاف این‌که معیار آواز، قدرتِ حنجره مردانه‌ای‌ست که میکروفون و استودیو و سالن را بترکانند، بنان دقیقن برعکس عمل می‌کند و سعی می‌کند آوازش را کنترل کند، انگاری آواز از گلوی‌ش فرار می‌کند و او با اکراه اجازه می‌دهد پژواک توی فضا بپیچد. و این به نظرم این همان‌جایی است که شجریان _ او غول مرحله آخر است _ با ارادت از غلامحسین بنان یاد می‌کند و اگر دقت کنید خودش هم سخت‌ترین آوازها را با لب‌های نزدیک‌ِ بهم و یک کنترل عجیبی می‌خواند. و هرچقد صدای‌ش اوج می‌گیرد دهان‌ش به سمت گوشه‌ی لب‌هاش تیز می‌شود...

 (از پشت صحنه یکی می‌گوید حیف از استعداد و صدای پسرش!) انگار‌از یکی‌دو آلبوم آخر مخصوصن اینی که تازه درآمده اصلن راضی نیست اما شجریانِ پسر یک شیک‌پوش مودب است و صدای خیلی خوبی دارد و توییتر هم می‌آید، پس مشکل از کجاست.

 

واقعن درک نمی‌کنم ۲۲ نفر دنبال‌ش بدواند!

یوونتوس جدید عجب تیم نازنینی است، تمام تیم، جدید شده. جز سه یا چهار بازیکن، نفرات اصلی همه تغییر کرده‌اند، این‌طور نیست که بخواهی خاطره‌بازی کنی و بگویی یادش بخیر دلپیرو، یا عاشق بوفون بودم، یا عجب خط دفاع سه‌نفره‌ای بودن، وای از دکتر کیلینی، نه حالا یک‌سری جوان ریزنقش زیر نظر تیاگو موتا از دم دروازه توپ‌ را می‌گردانند و آنقدر توی فضای‌های تنگ‌وترش پاس‌کاری می‌کنند تا حفره‌ای باز شود، واقعن فوتبال بازی می‌کنند. یادم رفته بود آخرین باری که یووه فوتبال بازی می‌کرد. تیم هنوز خام است، اینترِ اینزاگی با آن تجربه‌ی ترس‌ناکِ بازیکنان و مربی خون‌سردش، قورت‌ش می‌دهد ولی این‌ها خیلی دوست‌داشتنی‌اند، چپ و راستِ تیم دوتا جوان دارند که یکی از یکی بهترند، آمار گلزنی پایین است چون حیف که ضربه‌های آخرشان توی گل نمی‌رود. راستش تیاگو موتا کت‌وشلوار تمیز و اتوکشیده‌ای می‌پوشد که یک‌کمی می‌ترساندم، یاد پیرلو می‌افتم که تجربه‌ی کوتاه و بدی بود. موتا خیلی مربی خوبی‌ست، توی تیم‌های بزرگ زیر دست مربی‌های بزرگ بازی کرده و، کنار اینزاگی و دیزربی یکی از مهم‌ترین مربیان ایتالیایی بعد از کنته، مکس _مدمکس_ آلگری و گاسپرینی و اسپالتی است. تماشای بازی تیمی و خلاقِ امشب یووه مقابل ناپولیِ کنته با این‌که بی‌گل بود اما کیف داد.

 

جنگ است

جدی‌جدی دارد جنگ نزدیک‌مان می‌شود، از اکراین شروع شد، رسید به غزه و حالا لبنان و سوریه و احتمالن بعدش هم عراق و بعدش هم نوبت خودمان است. اسراییل چندده‌هزار نفر را سلاخی کرد که گرونگان‌های‌ش را آزاد کند، حسن‌نصرالله را رنده کرد، تک‌تک سران حزب‌الله را مثله کرد و روی‌شان هشتاد تن بمب ریخت. حکومت اما خفه‌خون گرفته. پنجاه‌سال ادعای نابودی اسراییل با سطل آب و پیچاندن گوش و چرندیاتی از این دست کرد و امروز که باید نشان می‌داد فقط گه‌خوری اضافه نیست و یک‌چیزهایی از قدرت موشکی و بمب‌های رنگ‌ُوارنگ دارد، سایلنت شده و هر از گاهی یک توییتی درمی‌آید ازشان، با این مضمون که گله داریم از این وضعیت. آن‌طرف نتانیاهو پیام دوستی فرستاده و اسم چارتا شهر ایران را آورده و ملت کف توییتر دارند از صبح اکلیل می‌رینند. انگار اسراییل قرار است برای‌مان تمام بدبختیِ این‌سال‌ها را جبران کند، حالا نه‌اینکه این حکومت برای‌مان قیفی ریده باشد نه، ولی وقتی این‌ها با مردم خودشان این‌طور رفتار می‌کنند، آن یهودی دیوث ببین چه بلایی سر این آب‌وخاک بیاورد. این آب‌وخاکِ همیشه‌مفعول...

سالگرد شلوغی‌ها هم هست، سالگرد تک‌تک آن‌هایی که کف خیابان کشته شدند، یک‌روز تولد یکی‌شان است، روز دیگر سالگرد گلوله خوردن‌شان، سیستان‌وبلوچستان هر روز دارد جنازه‌ی سرباز روی دست خانواده‌ها می‌گذارد، معدن دارد معدن‌چی‌ها را می‌خورد، بیمارستان‌ها دارند بی‌پرستار می‌شوند، ریال دارد غرق می‌شود و حقوق‌های‌مان بی‌برکت...

یک‌عده دلیل شاد بودن‌شان را استوری می‌کنند، البته این‌ها شاد هستند، می‌گردند یک چیزی پیدا می‌کنند که بشود بهانه‌ی بی‌غم بودن‌شان، عیبی ندارد خودش هنر است. وضعیت طبیعی نیست، آمادگی این موقعیت را ندارم، ریش‌مان سکه‌ای می‌ریزد، زیر چشم‌هامان گود است، از ننه‌باباهامان خبر نداریم، قوم‌وخویش چه‌کار می‌کنند؟ چه خبر از رفقای قدیمی‌مان؟ برای همدیگر کلیپ‌های کس‌وشعر می‌فرستیم ولی توی خلوت حال‌مان خراب است، داریم همه‌چیز حتا عشق را مصرف می‌کنیم تا بگذرد این روزها هم، به‌زور می‌خندیم و سعی می‌کنیم با فراموشی دوام بیاوریم اما هرچقدر سعی می‌کنیم از لای این اخبار و اتفاقات فرار کنیم باز یک‌جایی باهاشان شاخ‌به‌شاخ می‌شویم و با مغز می‌رویم توی باقالی‌ها، این می‌شود که روی می‌آوریم به دل‌نوشته و چس‌ناله‌ی الکی‌جدی...

 

خمیر

خمیر خیلی مقوله‌ی جالبی است: دویست‌‌وپنجاه گرم آرد را با همین‌مقدار آبِ ولرم و پنج گرم پودر مخمر و کمی شکر و روغن قاطی ‌کنید و ورز بدهید می‌شود خمیر یک مدل نان، البته چند مرحله استراحت دارد که توضیح‌ش در حوصله‌ی این متن و شما نیست. حالا جای آبِ ولرم، همین‌مقدار شیرِ ولرم بریزید می‌شود یک‌مدل نان دیگر، یک تخم‌مرغ اضافه کنید باز ماجرا عوض می‌شود، به اندازه‌ی آردتان آب بریزید وارد داستان نان دیگری می‌شوید، بیشتر ورز بدهید، حجم کم می‌شود و بافت متراکم. کمتر ورز بدهید بیش‌تر پف می‌کند و...

خمیر موجودی زنده است، می‌گویند در کشورهایی مثل فرانسه خمیر خانوادگی دارند که مثلن صد سال‌ش است، هربار به اندازه مصرف‌شان ازش برمی‌دارند و دوباره به آن آرد و این‌ها اضافه می‌کنند و نمی‌گذراند بمیرد، جالب است‌ها...

 

پی‌نوشت:

ما حال‌مان خوب نیست حقیقتن و داریم خفه می‌شویم، یعنی دنیا همیشه همین‌طور بوده و ما خودمان را لوس می‌کنیم یا واقعن وضعیت مزخرفی است؟ یکی پیدا شود یک مثالی‌پندی‌نصیحتی بکند، یک‌حرف بزند تا شاید دوباره انگیزه بگیریم و چارصباحی باز از ته‌دل بخندیم... 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۳ ، ۱۶:۰۵
sEEd ZombePoor

توی کله‌ی یک آدم معمولی در طول روزها چه می‌گذرد؟ دغدغه‌اش چی است؟ یک‌بخش‌هایی‌ش را نمی‌شود گفت ولی یک‌بخش‌های عمومی‌ش را می‌توان این‌جا دید و با خواندن‌ش وقت را هدر داد:

تکه‌هایی از یک کلِ پخش‌وپلا

۱. یکی از رفقای قدیمی نوشته بود: "اینا اعتقاد دارن به کاری که می‌کنن و همین باعثِ موندگاری‌شون شده، می‌گف ملت ما مث اینا نیستن و ۴ تا کشته می‌دن و تموم ولی اینا حاضرن برا قبر یه آدم سرشون‌م بدن..."

راست‌ش من هم قبلن همین فکر را می‌کردم ولی بعدتر فهمیدم ماجرا این هم نیست، اصلن اعتقادی در میان نیست که اگر بود زندگی تمام بزرگان و متوسطان و کوچکان نظام و ریاکاری‌شان به لطف مجازی بارها دیده شده... حفظ قدرت به لطف تفنگ و در موضع قدرت: اعتقاد کلمه‌ای‌ست که دارد مثل هزاران مفهوم دیگر این‌جا تلف می‌شود...

۲. یک رفیق عزیزی داریم، چندوقت پیش‌ها که بعد از سال‌ها سری به خانه زده بودم توی محل توی پاتوق همیشگی نشستیم و خیلی زر زدیم، این وسط حرف خوبی می‌زد: عامو اینا از اسلام‌م رد شدن، پیامبر با اون ابهت‌ش تخم نکرد بگه علی نایب منه، اینا به خامنه‌ای می‌گن نایب امام زمان، این کفره...

۳. ملت توی جنوب معتقدند، رمضان برای‌شان عید است و قربان هم، به عزاداری و روزهای مرگ بزرگان دینی و غیردینی بی‌محلی می‌کنند و عیدها را بدجوری جدی می‌گیرند. پای حرف‌شان یک چیزی مشترک است: این که این‌ها اصلن اعتقادی به اسلام ندارند...

حالا منظورم این نیست که اسلام واقعی این نیست و آن‌یکی خیلی خفن است و این کس‌شعرها...

۴. یک رفیق دور دیگری هم داریم که مثل برادرم است، تازگی داغ‌دار عزیزش شده که از همین‌جا که می‌دانم نمی‌بیند به فکرش هستم و آرزو می‌کنم سفت باشد. البته که سفت است چون زندگی قبلن ضربه‌های سفت‌تری هم بهش زده: مثل وقتی که برادر جوان‌ش توی تصادف همراه خانم‌ش از دست رفتند. روح همه‌شان شاد... کار نداریم این برادر ما از یک‌جایی به بعد معتقد شد، البته معتقد بود ولی در حدی که محرم و صفر و رمضان عرق نمی‌خورد ولی ساعت دوازده و یک دقیقه‌ی بعد از این ایام، پیک بود که پشت پیک می‌انداخت بالا... واقعن دوازده‌ویک‌دقه، یک‌ونیمی‌ش را در می‌آورد و سفت مست می‌کرد. حالا طرفدار نظام شده و می‌گوید شما نمی‌دانید این‌ها خیلی کارهای مهمی می‌کنند و فلان، ولی باور کنید اشتباه می‌کند، یک‌بار بهش گفتم این حکومت بزرگ‌ترین دشمن همین اسلامی هست که تو بهش معتقدی و من به تخم‌م است ولی گوش نکرد...

۵. چند‌روز پیش‌ها عکسی توی گوشی‌م دارم که برای دوران دانشگاه است مثلن سال ۹۰ که من مقنعه سرم کرده‌ام و دوست‌م با موهای باز پشت فرمان وسط همتِ غرب به شرق زل زده توی لنز و از ته دل می‌خندد... آن‌موقع هیچ‌ایده‌ای از زن‌زندگی‌آزادی نداشتیم و هیجان‌ش را دوست داشتیم... حالا او وسط اروپا است و من ته نقشه‌ی خودمان، فکر می‌کنم جای‌مان درست است و از لوکیشن‌مان راضی هستیم...

پی‌نوشت: آن‌قدر از کلمه‌ها و مفاهیم سواستفاده شده و بهشان تجاوز شده که بار معنای‌شان زیر سوال رفته: شهید، خدمت‌، خادم‌الرضا، حامی مستضعفان، تامین اجتماعی، اعتقاد، مومن، رفیق، برادر و... این‌ها دیگر کار نمی‌کنند باید مثل روشن‌فکرهای اروپایی که می‌گفتند مفاهیم را از نو بازتعریف کنیم و فرهنگ را آب و جار یی بزنیم، آستین بالا بزنیم اما کسی حال ندارد چون به مفاهیمی مثل "آرمان" و "اعتقاد" و "رستگاری" هم سفت تجاوز شده و بیچاره‌ها پشت کلمه‌هایی مثل "صبر" و "امید" قایم شده‌اند...

پی‌نوشت ۲: سیستم مثل یک ماشین است و خروجی‌ش مشخص است، دیگر لاس زدن و بحث‌های انتزاعی که هدف این است، آینده روشن است و رستگاری در پیش است، نشانه‌ی نگاه کهنه و زنگ‌زده با ظاهر شلوار جین و دندان‌های لمینت و گوشی آیفون است وگرنه خروجی سیستمِ حاکم‌برما و کارنامه‌ش خود نشان‌گر همه‌چیز است...

یک پی‌نوشت دیگر: یارو یک‌عمر پول بی‌زبان و بدون حساب‌رسیِ صندوق‌های امام‌رضا را بلعید و فربه شد حالا شده خادم‌الرضا! خنده‌دار است و کون‌ آدم را می‌سوزاند‌ها...

یک‌ور دیگرِ مغز پخش و پلا

۱. پن‌کیک خیلی آسان است کمی آرد و شیر و روغن و شکر و بکینگ‌پودر و تخم مرغ و یک‌کمی وانیل و نمک را قاطی کنید و خوب هم بزنید. حالا با یک پیمانه‌ی کوچک توی تابه‌ی ترجیحن استیل که حرارت را پخش می‌کند بریزید و برش‌گردانید، توی مایه‌ یک شات قهوه بریزید می‌شود پنکیک قهوه، یا نسکافه بریزید. روی‌ش هر میوه‌ای دم دست‌تان است بگذارید یا با نوتلا و شکلات و این‌ها بکنیدش یک چیز مزخرف شیرین و چرب. نتیجه‌اش یک چیز نرم و خمیری است که اصلن خوشمزه نیست...

۲. چیزکیک هم خیلی آسان است، البته یخچالی‌ش: پنیر مورد علاقه‌تان یا چند مدل پنیر سوپرمارکتی را با خامه و شکر کمی وانیل هم بزنید، ژلاتین را توی آب حل کنید تا شفاف و یک‌دست شود و آخر سر اضافه کنید ولی زیاد هم نزنید که بی‌خاصیت می‌شود...

ژلاتینِ زیاد چیز کیک را لاستیکی می‌‌کند...

لایه‌ی زیری هم ترکیبی از بیسکوییت و کره آب شده است با نسبت دو به یک... بیسکوییت مورد علاقه‌تان که ترجیحن بافت نداشته باشد _ ساقه‌طلایی و این‌ها که لای دندان گیر می‌کند خوب نمی‌شود _ را یک‌دست له کنید اما موقع ریختن توی ظرف زیاد فشارش ندهید چون شبیه ته‌دیگ می‌شود‌. کمی توی یخچال بگذارید و بعد برش‌دارید و ملات‌تان را روی‌ش بریزید و ماچ‌ش کنید چون ناز دارد مثل ماست، و دوباره توی یخچال بگذادید... توی ملات‌تان نوتلا بزنید می‌شود چیزکیک نوتلا، لوتوس بزنید می‌شود چیزکیک لوتوس البته با بیسکوییت لوتوس برای کراست کف و قس‌علی‌هذا... هنر چیزکیک یخچالی و پن‌کیک و خوراکی‌هایی از این دست که ساده‌ند درآوردن بافت تمیز است که شاید خیلی‌ها متوجه‌اش نشوند و مزه‌های اضافه شده به آن‌ها نگذارد به اصل ماجرا پی ببرید...

۳. چیزکیک نیویورکی کمی متفاوت است چون توی فر می‌رود پس ماست‌خامه‌ای یا خامه‌ترش و نشاسته و ذرت و تخم‌مرغ و پوست رنده‌شده لیمو یا پرتقال به آن اضافه می‌شود و در آوردن یک عدد تمیزش کار سختی‌ست که در حوصله‌ی این بحث و من‌وشما نمی‌گنجد...

۴. همه‌مان به‌خاطر وضعیت اقتصادی و گشادی کالیبر تخم‌مرغ بازی‌ هستیم که خیلی هم چیز حقی است: اسکرامبل درست کنید که ظاهرن کار گوردون رمزی از بزرگان آشپزی‌ست: ۳ تا تخم‌مرغ یک‌کمی شیر و نمک و فلفل بریزید توی یک کاسه و سفت هم‌بزنید، توی تابه نچسب کره بیاندازید و بعدش مایه‌تان را بریزید و مدام همش بزنید نگذازید بافت بگیرد، هنرش این است که با لیسک مدام بزنیدش و از شعله کمی دورش کنید و دوباره روی آتش بگذاریدش تا در نهایت یک‌چیز آب‌دار _ مثل نودل مثلن_ بشود.

۵. همان ۳ تخم‌مرغ و نمک و فلفل را توی کاسه محکم بزنید، بریزید توی تابه‌ی نچسب که کره‌ توی‌ش از قبل آب شده و مثل قبلی هم‌بزنید مدام، ولی اینجای‌ش مهم است: وقتی دیدید دارد خودش را می‌گیرد از شعله دورش کنید، پنیر خانه‌ای را به صورت خطی بریزید و از همان‌جا شروع کنید با یک کف‌گیر درست‌حسابی به رول کردن تخم‌مرغ‌تان و دوباره برش گردانید روی آتش و تا آخر بچرخانید و ساندویچ‌ش کنید، کمی روی بافت‌ش شل باشد ایرادی ندارد. نتیجه حتا اگر شکل قشنگی نداشته باشد خیلی خوشمزه است...

نکته: اگر بافت‌تان حسابی هم‌زده باشد از هم نمی‌پاشد. سس پنیر: ترکیب دو مدل پنیر و خامه و نمک و فلفل قیامت است.

یک‌ور دیگری از کل نامنسجم

این مدِ رژیم فست و شکر نخوردن و این‌ها خوب است اما دوره‌ای هست و ذهن‌تان را بیشتر وسواسی می‌کند و لذت غذا خوردن را ازتان می‌گیرد. به‌جای این ژیگول‌بازی‌ها یک برنامه بلند‌مدت وردارید و خریدهای سوپرمارکتی‌تان را قطع کنید و کم و تمیز غذا بخورید... ۸ لیوان آب هم زیاد است تمام املاح بدن‌تان را می‌شورد می‌برد... به‌جای این کس‌کلک‌بازی‌ها یک مت وردارید بروید یک‌جایی ترجیحن تویِ پارکی‌پشت‌بامی‌طبیعتی‌چیزی و پهن کنید، اسپیکر را روشن کنید و طبق متد بزرگان هیپ‌هاپ پلی کنید، گل بکشید و نیم ساعت ورزش کنید... بعدش لش کنید و هوا را بکنید توی ریه‌های دوده‌گرفته‌تان و همان‌طور که توی گه‌ِ عرقِ خودتان غرق شده‌اید یک لبخند ریزی می‌آید روی لب‌تان که مزد کارتان است...

یک‌ور کمرنگ دیگر

"دون ۲" مزخرف است به نظرم، نمی‌دانم چرا ملت

بلال فیلم هستند و نمره‌اش این‌طور بالاست، البته می‌دانم به قول دوست عزیز دیگری: شاک‌ولیو! معجزه‌ی دنیای امروز... جوری هرچیزی را نشان بده که پشم‌های ملت بریزد و از فرط هیجان از چیزی که نمی‌دانند چیست بگویند وَووو... (صدای خنده) روتن‌تمیتو و این نمره‌های تخصصی هم ریده‌اند. قسمت اول‌ش قابل تحمل بود ولی دومی خیلی چرت است، یک‌دنیای آخر‌الزمانی و گران‌قیمت با کلی وسیله و ماشین و سفینه و طراحی‌های گران‌قیمت ولی بی‌کاربرد... سه‌چهار ساعت فیلم بدون قصه که می‌شود نصف راش‌ها را دور ریخت و نیمی از سکانس‌ها را قلفتی کشید بیرون بی‌آنکه به داستان لطمه‌ای بخورد‌ و یک فیلم ۹۰ دقیقه‌ای از در آورد که نهایتن معمولی است: مثلن مادر شخصیت اصلی کاملا اضافه‌ست و هیچ تاثیری توی قصه ندارد... این‌همه وسیله‌ی غول‌آسا توی فیلم‌ند که نه می‌جنگند نه کارکردی دارند و فیلم فقط توضیح می‌دهد به‌جای روایت و سرگرم کردن مخاطب بی‌نوا که منتظر یک اکشن تمیز است ولی با یک قصه‌ی بی‌هیجان و پرادعا طرف است که کارگردان‌ش داد می‌زند ببینین من چقدر خفن‌م... مثل صحنه‌ی مبارزه‌ای که خیلی شبیه "گلادیاتور" است ولی پشم آن هم نیست تازه با هزارویک کس‌کلک و ویژوال و فلان...

۲. کمین بودم "مدمکس" جدید در بیاید طوری که نسخه‌ی پرده‌ای‌ش را دانلود کردم: دل‌گیر شدم حقیقتن... بعد از نسخه‌ی بی‌نظیر قبلی که می‌شود چند‌بار دیدش، این‌یکی دارد فلش‌بک می‌زند به عقب تا سرگذشت فیوسا را تعریف کند. از جرج میلر شاکی‌م حقیقتن که او هم دارد حرافی می‌کند جای قصه گفتن و ساختن لحظات سینمایی به‌جای توضیح... "مدمکسِ" قبلی خیلی سرراست است و همین اتفاقن برگ برنده‌اش شده و میان این داستان یک‌خطی فیلم به اوج خودش می‌رسد و در اوج تمام می‌شود‌. اینجا اما تاریخچه دادن از گذشته کاراکتر بلای جان فیلم شده و شخصیت‌ها و خرده‌قصه‌های فرعی خط داستانی را به‌گا داده، طوری که بعد از ۳۰ دقیقه این حقیقت تلخ می‌خورد توی صورت‌تان که نه، خبری نیست و با فیلمی معمولی طرف هستید که البته پر از لحظاتی‌ست که لذت‌بخش‌ند اما عقیم... 

۳. "گادآف‌وار رگنارک" هم به همین ویروس دچار است، برعکس سری قبلی که برای پی‌اس‌۴ رونمایی شد و بازی خوبی بود و نمره‌ی بالایی هم گرفت این‌بار توضیح سرگذشت "آتریس" یا همان "لوکی" و اصرار به فهماندن قصه‌اش به‌ما خسته‌کننده‌ست راست‌ش، بازی کند است و مدام از ریتم‌ می‌افتد و محیط بازی و بعضی باس‌هاشم هم خام هستند و قشنگ طرلحی و ساخته نشده‌اند.. 

۴. هم‌چنان میازاکی عزیز با "فرام‌سافت‌ور"ش چراغ‌دار گیمرهای کم‌حوصله‌ای مثل ما که سن‌‌وسال و موقعیت کاری و زندگی‌، بی‌حوصله و خسته و کلافه‌مان کرده است. پس بنازُم‌ِش... بازی‌های کم‌حجم اما گرافیک هنری بالا واقعن بنازُم‌ش...

۷. در آخر ماساژ خوب است، اگر ورزش می‌کنید ماساژ به ترمیم و رشد ماهیچه‌هاتان کمک و سوخت‌وسازش را ردیف می‌کند. اگر گرفتگی دارید بدون خوردن قرص و بی‌حسی و حجامت کار را به قول یک آدم باطلی در می‌آورد، اگر اهل ورزش و این‌ها نیستید و می‌خواهید به خودتان حال بدهید باز هم ماساژ قیامت است و مثل بچه خواب‌تان می‌کند، خوابی راحت و تمیز... بدن‌تان فِرِش می‌شود... درست است که اولین سوالی که راجع‌به ماساژ ازتان می‌پرسند چیزی شبیه ایده‌های قصه‌گویی پورن‌هاب و این‌هاست ولی لذت ماساز یک‌جور دیگر است و لطفن جدی‌ش بگیرید، باتشکر...

۸. ظاهرن زیر گاز زیاد بوده و کپسول تمام شده، از مدیریت ما را صدا زدند، آخر این‌جا هنوز گازکشی نشده و برای همین هم هست که مردم جنوب کمتر طر می‌زنند و مثل ما مخ نمی‌خورند...

۹. در آخرتر "مشنو" از نامجو پخش می‌شود و فضا را کمی عشقی می‌کند تا چرخ‌دنده‌های مخ لوپ‌زده کمی بچرخند...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۸
sEEd ZombePoor

نزدیک شدن به آدم‌ها برای‌م سخت است، یعنی خیلی راحت با یک جمله یا حرکت یا یک نگاه درگیر می‌شوم و خیلی سخت با روزها مراوده با یک آدم حتا بهش نزدیک هم نمی‌شوم که دورتر می‌روم...

به نظرم عقب افتاده‌ام از جریان آدم‌های اطرافم، که یک‌بخشی‌ش خودخواسته بوده و یک بخشی‌ش هم نه، نمی‌توانم تعادل معاشرت را رعایت کنم، واکنش‌م به جمع‌های غریبه سکوت و فرو رفتن توی کله‌ی خودم است ولی دل‌م هم نمی‌خواهد جمع را با حضور ساکت و سنگین اذیت کنم، هرچند ممکن است اصلن جمع به تخم‌ش هم نباشد که منی حضور دارم، ولی من به خودم می‌گیرم!

وقتی از جمع جدا می‌شوم، جمله‌های بامزه و فکرهای قشنگی که می‌توانستم بین خودم و آن‌ها برقرار کنم هجوم می‌آورند و می‌روم توی خلسه‌ی افکار، مثل براتیگان توی رویای بابل غرق می‌شوم توی تصویرهایی که می‌توانست باشد ولی سانسورشان کردم.

نمی‌توانم هر روز خوب باشم، یک‌روزی که حال‌م خوب است، فردا‌ی‌ش خودم را به خاطر سرخوشی‌م سرزنش می‌کنم...

رابطه‌م با فامیل تقریبن صفر است، خیلی‌ها مردند حتا جوان مردند اما نرفتم مرده‌شان را ببینم و زنده‌ها را به حال خودشان گذاشتم، تنها بدی‌ای که به دنیا و آدم‌ها کرده‌ام فرار کردن است، چندسال است دارم فرار می‌کنم جوری که از خودم هم فراری شده‌ام، دل‌م برای خیلی‌ها تنگ می‌شود اما به خاطره‌های خوبی که از قبل داریم اکتفا و بیخیال سعی در رابطه‌ی جدید باهاشان می‌شوم. 

مسخره است که آدم از پدر خودش متنفر است اما آخر قصه شبیه‌ترین آدم به او می‌شود مثل پسر توی فیلم درخت گلابی وحشیِ نوری بیگله... وقتی پیر می‌شود و ضعف می‌آید سراغ‌ش برای‌ش دلسوزی می‌کنی اما وقتی قوی و قدرتمند است یک دیکتاتور تمام‌عیار است که سایه‌اش از هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر هم بالای سرت سنگینی می‌کند...

آدم نباید عین مادرش شود، مادر مهربان و دلسوز و لوزر است، بخشنده است و هیچ‌چیز را برای خودش نمی‌خواهد، سخاوت‌مند است و هیچ اعتقادی به رقابت و جنگ ندارد و رضای کامل‌ش به زندگی دیوانه‌کننده است...

آدم باید شبیه یکی باشد و الگویی داشته باشد که نخواهد به همه‌چیز فکر کند و از نو بسازد، مثل برادرهای بزرگ که عین پدر مسئولیت‌پذیر می‌شوند و بار تشکیل خانواده و نوه و این‌ها را به دوش می‌کشند اما آخرش آن‌ها هم ناراضی‌ند و حس می‌کنند سرشان کلاه رفته... بچه‌ی آخری زیادی لوس است و شبیه مادر می‌شود چون مادر بیش از اندازه بهش رسیدگی کرده و او هم باید زودتر از خانه بیرون می‌زده و چتر حمایتی از روی سرش برداشته می‌شده...

نمی‌دانم چی درست است و چی غلط... این تازه نیست چند سال است تمام بت‌های توی زندگی دانه‌دانه افتاده‌اند و خُرد و خاکشیر شدند حالا تنها توی معبدی گیر افتاده‌ام که هر چه می‌سازم‌ش تمام نمی‌شود، سقف ندارد، کسی اینجا نیست و گاهی حس می‌کنم ارواح دورووَرم می‌چرخند...

فشار توی کله‌م خیلی زیاد است، گوش‌هام بیس‌چاری سوت می‌کشد قبلن توی سکوت سوت می‌کشید الان وسط پارتی هم یک قطاری از توی گوش‌هام رد می‌شود و هی سوت می‌کشد و خدا می‌داند چن‌تا واگن دارد که تمام نمی‌شود، مثل قطاری ابدی‌ست که احتمالن به هیچ‌جا می‌رود به جایی که نیست ولی باید رفت...

اوضاع بیرون اصلن خوب نیست، آدم‌ها را دارند نابود می‌کنند، چیزهای اولیه ازمان گرفته شده، گور بابای رفاه حتا طبیعت زندگی ازمان دریغ شده، آدم‌های عزیز کنارم ضعیف و حریص و ناامید شده‌اند و قدرت دلداری‌م را از دست داده‌ام، چیزی برای‌شان ندارم جز دوری کردن و آن‌هایی که حال‌شان خوب است را خودم کنار گذاشته‌ام... از سانسور وضع موجود و احساساتم نسبت به آدم‌ها دارم می‌ترکم، باد کرده‌ام، ورم دارم، یک وزغی هستم که گلوی‌ش را باد می‌کند اما نمی‌تواند خالی‌ش کند، هی بادتر می‌شوم، از ترکیدن می‌ترسم...

تنها جایی که دل‌م می‌خواهد باشم، توی دریاست ولی از دریا هم می‌ترسم، می‌ترسم یک اختاپوس بزرگ بیاید و ببردم، واقعن فکر می‌کنم یک اختاپوس بزرگ سراغ‌م می‌آید، که دست‌وپای‌ش مثل توی بادمجان دون‌دون است، مثل چسبونک‌های دوره‌ی بچگی... یک‌وقت‌هایی به تخم می‌گیرم و می‌روم توی عمق ولی معمولن ترس برم می‌دارد و شوت‌کش برمی‌گردم...

راست‌ش قفل‌م باز نمی‌شود، آن‌شب رفیق‌م توی پارتی می‌آمد دور‌و‌وَرم و احوال‌م را غیرمستقیم می‌گرفت، حواس‌م بود که می‌خواست ببیند اکی هستم یا نه و می‌دانست که زیاد اکی نیستم و ادا درمی‌آورم، آخرش گفتم حمید من اکی‌م فقط قفل‌م باز نمی‌شه، یک خانمی آمد چندبار بهم قمقمه‌ش را که پر از ودکا بود تعارف کرد و خوردم... از همه دور می‌شدم و هر کی نزدیک‌م می‌شد ازش دورتر می‌شدم، قفل‌م وسط آن‌همه دراگ و سر و صدا هم باز نشد و سرم دوباره سوت کشید و من با قطار توی کله‌م رفتم به یک‌جاهایی که جسارتن دل‌م نمی‌خواهد برای کسی تعریف کنم، حتا شما دوست عزیز...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۲ ، ۱۳:۳۶
sEEd ZombePoor

یک جمله‌ی معروفی هست که می‌گوید "ما بیش از آن‌که محتاج به امید کاذب باشیم به ناامیدی مطلق نیازمندیم"؛ تا واقعیت را بفهمیم و به درک بهتری از وضعیتی که توی‌ش زندگی می‌کنیم برسیم. 

۱.توی یکی‌دو دهه‌ی اخیر و سر بزنگاه‌های تاریخی ما معمولا ملت برنده‌ای بودیم، مثلن بازی با استرالیا یا بازی با آمریکای سال نود‌وهشت و گریه‌های استیلی یا قهرمانی حسن یزدانی در فینال المپیک وقتی ۶ امتیاز عقب بود: یادتان هست امید و آرزوی پیروزی مثل امداد غیبی، مثل دعای از ته دل مثل نذر کردن و تسبیح انداختن مادربزرگ‌ها که اصلا درکی از آن مسابقه نداشتند ولی می‌دانستند یک چیز مهمی در جریان است، چطور از راه می‌رسید و نجات‌مان می‌داد و مفهومی جمعی شکل می‌گرفت و یک شادی سراسری توی خیابان‌ها و خانه‌ها راه می‌افتاد؟ 

۲.خبرگزاریِ به‌دردنخور فارس پوستری منتشر کرد که یک‌طرفش سیدعلی خامنه‌ای، قاسم سلیمانی، حججی، شهید همت و تعدادی آدم حکومتی بودند و روبه‌روی‌شان، مسیح علینژاد و رضا پهلوی و ساسی‌مانکن مشتی سیاستمدار خارجی و پرچم اسراییل و داعش و این‌ها بودند و زیرش نوشته بود کدام طرف وایستیم؟ جواب درست به نظرم فضای خالی بین این دو لشگر بود، دقیقن وسط پوستر توی فضای خالی جای مردم بود که از هر دو طرف خسته و ناامیدند‌. مردمِ معمولی که صاحبان واقعی هر سرزمینی‌اند، تعیین می‌کنند چی مهم است، دعواهای مجازی و لاس‌های سیاستمدارها و آدم‌پولی‌هاشان توی کنفرانس و کلاب‌هوس که دعوای خودشان را دارند و توی دنیای موازی‌شان یکی در لندن است و یکی در نیویورک اصلا برای برای‌شان اهمیتی ندارد و خودشان تصمیم می‌گیرند چه‌طور با هر پدیده‌ای برخورد کنند. همان‌ها که برای تیم ملی ۹۸ و ۲۰۰۶ و ۲۰۱۸ دعا می‌کردند ۲۰۲۲ قید تیم ملی را زدند و اتفاقن از برد‌ش خوشحال شدند، برای حسن یزدانی دعا کردند و بعد از باخت‌هاش به تیلور اشک ریختند اما وقتی یزدانی ول‌شان کرد و روزه‌ی سکوت گرفت ول‌ش کردند و گذاشتند با علیرضا دبیر و "حیدر حیدرِ" محمود کریمی خوش باشد و ببازد و دیگر حتا روی‌ش نشود بگوید شرمنده مردم هستم چون حالا واقعن باید شرمنده باشد. این وسط پهلوان‌های واقعی مثل خادم و یراحی توماج و فاطمه سپهری هم قربانی همین وسط‌بازها شدند البته...

۳.ما وارد دوران باخت‌های واقعی شده‌ایم و دیگر خبری از امید کاذب و امداد غیبی نیست، سر بزنگاه‌ها می‌بازیم، مثل والیبال، مثل فوتبال، مثل کشتی و مثل زندگی واقعی مردم که همه‌ش شده باخت جلوی اتفاق‌های روزمره: مردمی مغلوب که زورشان به اجاره خانه، به خوراکی‌های توی یخچال هایپرها، به میوه‌های توی تره‌بار و لوازم برقیِ قشنگ ژاپنیِ توی ویترین فروشگاه‌ها نمی‌رسد. 

۴.دیگر دعای مردم و خون پاک شهدا و ذکر اهل بیت جواب‌گو نیست و واقعیت مثل سیلی روزی چندبار توی صورت آدم‌ها می‌خورد و ناامیدی مطلق را به‌شان یادآوری می‌کند. نتیجه‌ی سیاست‌های حاکم در ورزش و فرهنگ و آموزش عیان شده و زندگی، رویِ واقعی‌ش را به مردم ایران دارد نشان می‌دهد. هرچی نخبه و دکتر و ورزشکار به‌دردبخور بود را فراری دادند، کاخ سفید هم حسینیه نشد اما تهران، هرات شده، اسرائیل نیست و نابود نشد اما با خفت حرف از مدارا می‌زنیم، آمریکا را آدم حساب نکردیم حالا دربه‌درِ واریزی‌ش به بانک‌های قطری هستیم، بازارهای جهانی از دست رفته و مشتری ثابت جنس‌های بنجل چینی شدیم، افغانی‌های آویزانِ از هواپیما، ناامید و ترسیده از طالبان را مسخره کردیم و حالا خودمان دنبال اتوبوس رونالدو و رفقاش می‌دویم و مثل بز از کوه بالا می‌رویم تا شاید بالاخره یک آدم معروف ببینیم از بس هیچ‌کس پای‌ش را نگذاشته این‌جا... 

۵.دیگر نازیدن به تاریخ چندهزارساله و فتح و فتوحات و "دوران چشم‌رنگی‌ها تمام شده" و "عرب‌ پاپتی" و خودارضایی با این افتخارات تاریخیِ خاک‌خورده، کار نمی‌کند و ما توی دوران سیاهِ مطلق هستیم که اتفاقن چیز خوبی‌ست، تحقیرِ واقعی چیز خوبی‌ست ولی کلوپ بازند‌ه‌ها جای ترسناکی هم هست، پس سفت بنشینید...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۱۶
sEEd ZombePoor

کاتب: یه دوست عزیزی داشتم، یعنی دارم هنوزم اما مث قبل ندارم‌ش، یعنی نیس رفته شهرشون. یه‌جایی توی جنوب نقشه‌ یه سالی اتفاقی یه‌جوری خوردیم بهم و جرقه زدیم، یه دو سالی توو کون هم بودیم و شیراز و تهران و کرج و قشم و هنگام و لارک و باهم گشتیم. یه‌جایی قفلی می‌زدیم و چن‌ماه بدمینتون بازی می‌کردیم ، یه‌جایی شلوارمون‌رو در می‌آوردیم و کون‌پتی توی تاریکی می‌رفتیم و وقتی باد میومد دولا می‌شدیم تا باد بره تا تومون. خنده‌م می‌گیره کاش می‌شد کلمه‌ها یهو تصویر شن و بتونن بهتون یه مسیر تاریکِ نزدیک دریا رو نشون بدن که دوتا آدم شلوارکاشون تا زیر زانوشون پایین اومده و گشاد گشاد راه می‌رن و بلند بلند فکراشون می‌ریزن وسط، اونم زیر آسمون پرستاره‌ی بدون ماه و لای نسیم خنک و رطوبت نزدیکای نخلسون... خلاصه یه هدلامپ خریده بود ازین قویا که نورش تا وسط آسمون خط می‌ندازه، می‌رفتیم پشت خرابه‌ها قایم می‌شدیم و نور می‌نداختیم وسط نخلستون تاریک که از قضا رفیقای خودمون آتیش کوچیکی داشتن و سازی می‌زدن و به قول شما چیل کرده بودن تا کلافه شن و بعد فرار می‌کردیم، دوتا شیر پاکتی کوچیک ورمیداشتیم می‌رفتیم وسط کمپا به هوای دخترا می‌شسیم و رو آتیش‌شون شیر داغ می‌کردیم با ویفر می‌زدیم. 

یه‌دونه کاندوم توی جیب کوچیکه‌ی کوله‌ش بود که ببینیم کی زرنگ‌تره و ورش می‌داره آخرم به‌کارمون نیومد، می‌رفتیم دنبال جن توی باغای قدیمی و پشت چاکوه کمپ می‌کردیم تا شاید جنی شیم ولی فقط روباه می‌دیدیم، از توی قایق می‌پردیم وسط دریا و همه شاکی بودن که بیایین بریم ناموسن دیر شد، می‌رفتیم ازین پارتی پولیا توی کرج که اکس می‌زنن، مث خر لای یه مشت غریبه‌ی ردی هد می‌زدیم، فرداش مارو وسط پاسداران ول می‌کردن پیاده می‌رفتیم تا چهارراه ولیعصر، جریحه‌دار یه شیلا و یه کله‌پاچه و یه قهوه توو لمیز می‌زد ولی من تا دو روز نمی‌تونستم غذا بخورم، قفلی می‌زدیم روی یه عرق‌فروشی بزرگ دم تونل چمران پشت نیایش و هر روز خارخاسک می‌خوردیم، اسم‌شم مسخره‌س لعنتی نمی‌دونم از کجا پیداش کردیم... این دل‌نوشته‌س راجع به دوتا که ربطی بهم نداشتن ولی خط داستانی‌شون یه‌جایی بدجوری یکی شده بود، پس نقدی بهش نیس. خلاصه خیلی از اولین بارا رو باهم کردیم، این‌کاره نبودیم ولی تیریپ توو لارک، یه‌بارم وسط هنگام توو بارون، فرداش بلیت داشتم که نرسیدم و بلیتم سوخت، انقد بالا بودیم که لخت شدیم رفتیم توو دریا، خیلی توی لوپای این و اون رفتیم و قول دادیم گیر نیفتیم توو هیچ‌کودوم، راست‌ش اول من یه مدتی گیر افتادم و تازه دارم به خودم می‌آم، اونم فک کنم الان گیر افتاده... حتا پای یه آدم مشترک هم باز شد توی رفاقت‌مون و یکمی اذیت کرد چون قبلش‌م رفیق‌‌مو اذیت کرده بود یارو، ولی گم شد لای خاطره‌های خوب و کوچه‌های خیس باغای قصردشت و درختای انار و گردو اونم وقتی که شیشه رو می‌داد پایین و شاخه‌ی درخت میومد توی ماشین... 

پی‌نوشت: من همون رفیق‌یم که اینجا درباره‌م حرف زده شده اومدم توی متن که بگم یادته شنا می‌زدیم روبروی هم هرکی کم می‌آورد اون‌یکی می‌تونس به ازای هر شنا یه کشیده به اون‌یکی بزنه و اونم باید توی حالت شنا می‌موند و کشیده‌هارو می‌خورد؟ اومدم بگم یادته آش‌سبزی می‌زدیم و قرار بود یه پادکست بسازیم که مردم راجع به تجربه‌های سکس‌شون حرف بزنن؟ خواستم اینم بگم که یادته چنتا عشق مشترک داشتیم؟ یادته چقد چهرازی گوش می‌دادیم؟ یادت رفته دیگه. پس من بیخیال متن‌ می‌شم و برمی‌گردم به خط زمانی زندگی خودم ولی دوثت دارم "مکزیکی"

پی‌نوشت ۲: من نفر دومی‌ هستم و حالا که کاتب بی‌اجازه خاطره‌هامون کشیده وسط باس راست‌شو بگم که من اوایل اصلن حال نمی‌کردم با این رفیق‌م، خوب شد رفت توو خط زمانی خودش وگرنه روم نمی‌شد اینو بگم ولی وقتی دل دادم بهش، بلال‌ش شدم طوری که دو سال باهاش زندگی کردم فقط کون هم نمی‌ذاشتیم وگرنه زوج خوبی بودیم. می‌دونم یادشه چقد روی پشت‌بوم ورزش کردیم و هیپ‌هاپ گوش دادیم، یادش نرفته که دکمه‌ی فن صندلی روشن بود یارو ازمون ۲۲۰ گرفت خاموش‌ش کرد و شد خاطره‌ی دکمه‌ی دویس‌وبیستی رو بزن داداش. کاش منم می‌تونستم تصویرامو از کلی خاطره که خیلی قشنگ‌تر از توصیفای کاتب هستن رو بذارم وسط متن‌ش، مثلن کاتب می‌دونستی یه شبایی ننو ورمیداشتیم می‌رفتیم می‌زدیم به شاخه‌های پیر انجیر معابدِ هنگام عرب و تا صب لش می‌کردیم؟ کاتب شما خبر داشتی که ما شب تولد من وسط جزیره با کی بودیم و چیکار کردیم؟ نداری دیگه الکی ادای دانای کلُ درنیار سرجدت، حالا درسته آبِ دریاها سخت تلخ است آقا...

کاتب: بله من از همشون خبر دارم چون خودم نوشتم‌تون پس هرجور دل‌م بخواد می‌تونم عوض‌شون کنم و کم و زیادتون کنم‌ بچه‌پررو... گذاشتم این دو تا رفیق بیان توی متن من یکم خوش‌رقصی کنن، می‌تونم یه‌سری خاطره خصوصی‌ترم ازشون بریزم وسط و دهن‌شون سرویس کنم که این‌جوری شاخ‌بازی درنیارن مخصوصن این دومی رو. ولی راست‌ش منم رفاقت‌شون و دیوانه‌بازیاشون دوس‌ دارم و یادم هست که اون شب توی اوج‌ کرونا و ترس مردم از غریبه‌ها توی هنگام با "ایریز" آرکایو پیک‌شون باز شد...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۰۶
sEEd ZombePoor

 

یک. یکی می‌گفت زبان ساخته شده برای انتقال پیام در سریع‌ترین شکل ممکن‌ش، مثلن انسان‌های اولیه یا حیوان‌ها توی مواقع خطر با یک‌سری آوا، قبیله را خبردار می‌کردند، بعدن که آدم توانست متکامل‌‌تر از حیوان‌ها شود و یک‌جورایی حرف زدن را یاد گرفت، پدر طبیعت را درآورد چون سرعت پیشرفت‌ش عجیب زیاد شد و یاد گرفت نقشه‌ بچیند و حقه‌بازی کند و برای غلبه بر محیط و دیگر حیوان‌های همسایه‌اش پلن بچیند که چطور و از کجا و با چه استراتژی‌ای عمل کند.

یک قُلُپ دیگر از قهوه‌ی سردش را که خورد ادامه داد که مثلن زبان یک‌موقعی برای طبقه‌ی اشراف و مخصوص محضر شاهان و خایه‌مال‌هاش بود و ادبیات و شعر و نمایش و مجسمه‌سازی و نقاشی اصولن برای آن‌ها بوده و سنگینی زبان توی آثار کلاسیک، دلیل‌ش همین بوده... بعد از یک‌جایی به بعد احتمالن اول توی فرانسه و بعد کشورهای دیگر ادبیات و در کل هنر از دربار بیرون آمد و شامل حال مردم کوچه‌بازار هم شد. این انقلاب هنری یا دگرگونی اگر بشود اسم‌ش را انقلاب گذاشت، توی دوران مشروطه به ادبیات ایران هم سرایت می‌کند و می‌بینی عِ زبان قصه، زبان مردم معمولی‌ست که نمونه‌اش هم زیاد است مثل قصه‌های هدایت، جمال‌زاده، بزرگ علوی، بعدن صادق چوبک و... (مثلن فیلم‌هایی که راوی زمان قاجار هستند را ببینید، به دست و پای کلمه‌ها قل‌وزنجیر وصل کرده‌اند و نانوا یک‌جوری حرف ‌می‌زند انگار هفت‌پشت‌ش نویسنده و ادیب بوده‌اند. البته این دروغ است و مردم عادی، عادی حرف می‌زدند اما زبان راوی یا صاحب اثر همان نگاه متعلق به دربار است...)

دو. حرف رفیق‌مان که حالا کوک‌اسپرسو می‌زند این بود که لاس زدن با کلمه‌ها کار بیهوده‌ای‌ست و باید به ساده‌ترین شکل ممکن پیام را منتقل کرد. چون سر و کارش با کامپیوتر است، می‌گوید ریاضی ساده‌ترین و بهترین راه انتقام پیام است. اصلا معلم باید از سیستم آموزشی حذف شود، باید با ریاضی و کامپیوتر همه‌چیز را به بچه‌ها یاد بدهیم و دست از پیش‌بینی ورداریم و با در نظر گرفتن بیشترین احتمال در هر موضوعی تصمیم درست را بگیریم و با تعریف دقیق هر پدیده‌ای آن را به ساده‌ترین شکل ممکن‌ش دربیاوریم و توجه ذهنی آدم‌ها را بالا ببریم و آن‌ها را درگیر موضوع کنیم و از این حرف‌ها...

سه. آدم راجع به هر چیزی که می‌خواهد حرف بزند، برمی‌خورد به اتفاق‌های جاری توی جامعه: اقتصاد، آموزش، تخصص، بهداشت، مهاجرت، عشق، تولد، مرگ... حتا سینما و تلویزیون و موسیقی و حتا فوتبال: دلم‌مان لک زد راجع به بازی‌های روز لیگ جزیره و نبوغ پپ و دِزِربی و حماقت ادی هاو جلوی لیورپول حرف بزنیم ... هر تلاشی برای فرار از وضعیت شکست می‌خورد و سیاست سایه‌ی سنگین‌ش را می‌اندازد روی سرت. وضعیت سیاسی روز کشور هم، از هر طرف‌ش نگاه می‌کنی، صبح تا شب راجع‌ بهش حرف می‌زنند، توی توییتر با تلخ‌ترین‌هاش شوخی می‌کنند مثل اسم بچه‌ی بچه‌ی نوه‌ی خمینی... توی اینستاگرام الکی‌جدی‌ش می‌کنند، توی تاکسی قُرقُر می‌شود، توی کافه فاخر می‌شود و گاهی با لاس و دلبری پیش می‌رود و یکی کارش می‌شود، توی باشگاه فحش ناموس به سرتاپای حاکم و آدم‌های سیستم و خانواده‌هاشان می‌شود، توی خارج کنفرانس و چهارتا عکس و بعد هم واریزی دلار می‌شود، توی بیت‌های پیرمردهای خرفت هم می‌شود یک سری تصمیم انقلابی/معنوی/ کس‌خری، توی مجلس هم می‌شود قانون‌های هول‌هولکی و خط بودجه جدید چهارتا ارگان تازه‌تاسیس و شغل‌های جدید و سرمایه‌ای که هدر می‌رود... خلاصه این وسط ماها هر کدام از یکی از این راه‌ها خودمان را خالی می‌کنیم...

چهار. اما همین‌ها که برای خیلی‌ها مثل من کلمه و حرافی‌ست، توی خانه‌ی کوچکی دود می‌شود و آدم‌های ناامیدی را نعشه می‌کند، توی پارک لای دست‌ بچه‌ها رول می‌شود و سوت‌شان می‌کند توی هپروت، زن جوانی را راهی خیابان و ماشین‌ها می‌کند تا پولی جور کند، زن دیگری را می‌فرستد سراغ سطل آشغال و جوانی را شوت‌کش وا می‌دارد با چندهزار لیتر بنزین قاچاق که مثل بمب ساعتی‌ست، برود سمت مقصدی که نمی‌داند کجاست... همین حرافی‌ها اما برای خانواده‌هایی عکس‌هایی می‌شود در دست مادرهای داغ‌دار، خواهر و برادرهای کینه‌‌دار، کوله‌بری که رفیق‌ش هدشات شده و تازه‌عروسی که شوهرش را کشته‌اند و پدرومادری که فرزندشان را از دست داده‌اند و لابد به همین جرم بازداشت‌شان کرده‌اند، جوان‌های زیادی که پشت میله‌های زندان و زیر شکنجه‌اند و به قول هیچکس: مابقی داستان‌و هم که همه بلدیم...

پنج: توی شهریور هستیم و تاروپود زندگی‌مان در نسبت با شهریور پارسال و ماه‌های بعدش است، راه فراری هم ازش نیست، چه آدمی که حرف می‌زند و چه آنی که سکوت کرده، همه دارند توی این اتمسفر زیست می‌کنند. این یک سال رُس جامعه را کشید، جامعه‌ای که توان تغییر را ندارد و نتوانست از یک جنبش جلوتر برود، البته خوبی‌هایی زیادی برای‌مان داشت ولی به قیمت هزینه‌ای وحشتناک که روی روح و جسم‌ مردم گذاشته و هنوز هم می‌گذارد؛ و این حاکم عقده‌ای که تشنه‌ی انتقام‌‌ است و خدا می‌داند که از هیچ راهی برای خالی کردن نفرت‌ش از مردمی که متنفرند ازش، دریغ نمی‌کند... همین الان خبر منتشر شد که جواد روحی، همان جوانی که سایه‌ی اعدام بالای سرش بود و تبرئه شده بود ولی توی زندان نوشهر زندانی بود، بر اثر مسمومیت دارویی مرد!

شش: متن بالا تکه‌وپاره‌ست و توان یکی‌ کردن‌ش در من نیست و از هر دری می‌گوید: مثل تکه‌سنگ‌های بزرگ ساحل هنگام که موج‌های مدام، بین‌شان فاصله انداخته است، مثل قاره‌های روی کره زمین است که از هم جدا مانده‌اند. یکی پیدا شود به ما بگوید چه‌کار کنیم؟ حوصله فیلم‌های جدید را نداریم، کتاب‌ها را نصفه ول می‌کنیم، تخصص‌مان را ول کردیم به امان خدا، درست آشپزی نمی‌کنیم، به خودمان نمی‌رسیم و ریش‌مان را کوتاه نمی‌کنیم، عشق‌ِ توی دل‌مان را سانسور می‌کنیم (حیف)، حوصله رفقای‌مان را نداریم، غریبه‌ها را قد سر سوزنی‌دوست نداریم، بدبختی آدم‌معمولی‌ها همین است، شکننده‌تر از دیگران‌ند مخصوصن اگر کمی سر و گوش‌شان هم بجنبد و نسبت به محیط بیرون‌شان حساسیت نشان بدهند...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۵۱
sEEd ZombePoor

سلام و وقت‌به‌خیر‌، امیدوارم ردیف باشین، هرچند ردیف بودن توی این روزای مزخرف، به قول یکی از کارشناس‌های بدون مدرک جیب پر و کله‌ی خالی و یا کله‌ی پر از دراگ و دل پاک و روحِ پر از یوگا و مدیتیشن می‌طلبد، بگذریم بدون فوت وقت بریم سراغ صحبت‌های همین‌های نازنین‌‌مون:

راننده‌ی اسنپِ نازنین بفرمایید:

والا همه مشغول تحلیل‌های جدی و علیزی هستند و کسی جرات نمی‌کند از گرونی حرف بزند چون حرف‌های راننده‌تاکسی‌ای و سطح‌پایین است ولی: شیر بود ۲۳۰۰ حالا شده ۳۳۰۰۰، پونزده برابر شده، شنیسل بود ۱۹ فردا رفتم بخرم شده بود ۲۷، یک‌کمی میوه خریدم شد ۴۱۷، بعدش رفتم سوپر پنیر و دست‌مال کاغذی و نون تست و چنتا سس خریدم شد ۶۸۰، هنوز دارم حساب می‌کنم که نکند یارو بهم انداخته ولی جمع‌شان درست است، خواستیم به خودمان حال بدهیم یک سالاد و یک قلیه‌ماهی گرفتیم شد ۵۰۰، پشم‌هامان ریخت، اسپرسو سینگل ۱۰۰ عربیکا توی کافه هست ۶۵، وقت‌تان را هم می‌گیرم، باید ببخشید، آخر حساب‌کتابِ کشته‌های اوکراین و میزان هزینه‌های بیلیون دلاری غرب از دست‌مان در رفته و راست‌ش تخم‌مان هم نیست _مراعات کنید دوست عزیز_ توی فرانسه دو هزار نفر توی دوسه شبانه‌روز دستگیر شدند، چرا باشد؟ وقتی که دوجا کار می‌کنیم و توی ۲۰ متر خانه زندگی، آن‌هم توی حاشیه‌ی نقشه‌ ولی باز هم امنیت نداریم. 

متاسفانه وقت ما کم است، هرچند باهاتون موافقم اما می‌رویم سراغ دوست جوان نازنینم، بفرمایید.

سلام، ورزش می‌کنیم، دراگ نمی‌زنیم، کتاب می‌خوانیم و موزیک خوب گوش می‌کنیم، فاخر نیستیم ناموسن، به قولی "آههههه" نداریم توی حرف‌هامان مثل مهران مدیری توی قهوه تلخ یا مثل یکی از رفیق‌هامان وقتی که با دختر می‌رفت کافه، لاکچری نیستیم، لباس مارک نمی‌خریم، گوشت نمی‌خوریم، از سوپر و میوه‌فروشی می‌ترسیم، زید پر خرج نداریم و هزینه تعویض روغن و لاستیک ماشین نداریم، پروتئین و آمینو و هورمون نمی‌زنیم بر بدن، موهامان را کراتین نمی‌کنیم، مث سگ از دندان‌هامان مراقبت می‌کنیم تا خراب‌تر نشوند، تخفیف می‌دهیم که باهامان حال کنند و باز بیاییند سراغ‌مان، آیفون نداریم، سیستم صوتی خفنی نداریم، تلویزیون نداریم، پلی استیشن نداریم، تازه همدیگر را هم دیگر نداریم...

متاسفم که همدیگر را هم دیگر ندارید اما سراغ نازنین بعدی می‌رویم، نوبت شماست.

عده‌ای سر مزار کشته‌های چندماه اخیر جمع شدند، مراسم گرفتند، ‌اینستاگرام یک‌کمی رنگ‌وبوی روزهای آبان گرفت، خانواده‌های داغ‌دار از حضور در قبرستان منع شدند، زنی خودش را کشت چون آزادیِ زندگی نداشت، یک‌سری زن در چند شهر مختلف مثله شدند و تکه‌هاشان توی پلاستیک زباله پیدا شد، متانول توی شهرهای مختلف کلی آدم را مسموم و کور و کشته است، چون دولت نمی‌خواهد نظارت کند و حفظ ظاهر برای‌ش مهم است اما آدم‌های خودش قاچاقچی هستند، سالی یک میلیون خانه که نساختند هیچ، کرایه نزدیک سه برابر شده تازه با پول پیش، باید برویم ترکیه یک آیفون بیاوریم و بفروشیم تا پول سفرمان دربیاید، قیمت ماشین و ملک سر به فلک گذاشته...

گوش‌هامان سوت می‌کشد، انگار ایستگاه قطار است، غمِ توی عکس‌های کشته‌شده‌ها دارد خفه‌مان می‌کند، حتا آن‌هایی که توی عکس‌ها دارند می‌خندند. داریم دیوانه می‌شویم، می‌گویند این یاس و ملال هم جزوی از روند تغییر است... 

من اجازه اظهار نظر راجع به این موارد رو ندارم، اما درمورد روند تغییر با شما موافقم، دوست نازنین دیگری از یکی از کافه‌های دورافتاده‌ی میهن عزیزمان با ماست، بفرمایید.

امروز ظهر توی کافه یکی ازم پرسید چی خیلی کله‌ت خراب می‌کنه؟ یه دختر و یه پسر بلند شدن رفتن، چشم‌م افتاد به میزشون دیدم دختره که دافم بود انصافن لاته رو کامل نخورده، چیز کیک‌شم یه تیکه ازش خورده بود کلن، برگشتم گفتم کار اینایی که سفارش می‌دن ولی نمی‌خورن خیلی می‌ره رو مخ‌م گفت چیکار داری نخورده دیگه. گفتم یعنی چی خب سفارش نده دیگه این چه باکلاس بودنیه که یکم‌شو می‌خوری ول‌ش می‌کنی چون یکی دیگه پول‌شو میده؟ گفت شاید نتونسته بخوره مشکل داشته و ازین حرفا، گفتم من با احتمال کاری ندارم یعنی جای یه چیزکیکِ اندازه قوطی کبریت نداری؟ این حرکتی که می‌خری و نمی‌خوری کار چرتیه، چون دافی آخه؟ _عفت کلام داشته باشین سالن‌دار نازنینم برنامه زنده‌س_ خلاصه گفتم من کاری به اون آدم ندارم این حرکته مزخرفیه به نظرم و گفتن‌ش هیچ عیبی نداره. بعدش توی مغز خودم بحث هی رفت جلو و افتادم توی بازی کله‌ی خودم دیدم ای بابا ما نمی‌دونیم حد و حدود نظر دادن، انتقاد کردن، گیر دادن، آزادی بقیه و این چیزا کجاست و سعی می‌کنیم گوگولی باشیم و هرچی دیدیم زور بزنیم توی جمع قبول‌ش کنیم و هی خودمون سانسور می‌کنیم. از اون‌طرف یه‌سری همون اول همه‌چی رو رد می‌کنن و اصلن توی بازی نمی‌آن چون مغزشون می‌ترسه، یه‌سری هم کلن همه‌چی رو قبول می‌کنن چون جرات روبه‌رو شدن به کله‌ی خودشون رو ندارن ولی این که من از چیزی خوش‌م نیاد و بگم چیز خوبیه به شرطی که قبول کنم اون آدم حق داره این کار تخمی رو انجام بده _مودب باشین لطفن_ ای بابا، دیدی یه‌سریا می‌گن من با فلان چیز مشکلی ندارم ولی جاش اینجا نیس؟ جاش کجاس؟ چطور یه زن می‌تونه با بیکینی بیاد ساحل و همه باید داداشی بشن و هیزی نکنن ولی یه مرد توی کلوپ غواصی اگه‌ بالاتنه‌ش لخت باشه به دخترا برمیخوره که این چه وضعیه، مسخره‌س خب. اصولن آزادی توی رفتار آدماس نه کلام‌شون، ما می‌تونیم بگیم حال نمی‌کنم با این کارت ولی بکن به من چه. از اون‌طرف مرز آزادی خیلی دوره آدم می‌ترسه، تو اگه بگی من می‌خوام آدم بکشم چون آزادم چی؟ اگه بگی نه، پس حد و حدود میاد وسط و این مرز می‌تونه تنگ و تنگ‌تر بشه تا جایی که بابات میگه تا وقتی توی این خونه‌ای حق نداری فلان کار بکن، وقتی هم بزرگ شدی از خونه زدی بیرون جامعه می‌گه حق نداری این کار بکنی، خلاصه اوضاعِ قاراشمیش و روزای کس‌وشری رو...

صدای شما رو نداریم...صحبت‌های چنتا نازنین شنیدین که ما مسلما هیچ طرفداری یا سمپاتی با هیچ‌کودوم نداریم و بابت رعایت نشدن ادب در پاره‌ای از موارد عذرخواهی می‌کنیم... برنامه رو با آهنگی از غلام‌حسین بنان به پایان می‌رسونیم...

صدای بنان پخش می‌شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۴
sEEd ZombePoor

دهه قبل رضا براهنی توی "تاریخ مذکر" توضیح می‌دهد که فرهنگ نرینه چطور روابط افراد اجتماع را فاعل/مفعولی می‌کند و اساسن این خاصیت نظام استبدادی است که توی تمام سطوح ریشه می‌کند: روابط مراد/مریدی، بزرگ‌/کوچکی، پدر/پسری و البته ارتباطی که حاکم با جامعه‌اش (جامعه برای حاکم همیشه محکوم است به مطیع بودن، خوب بودن، برده بودن، فرمان‌بردار بودن و...) برقرار می‌کند. 

 

کونی/کون‌کن بودن هم یکی نشانه‌های فرهنگ مردانه‌ است، همان‌طور که سال‌های سال توی کلیسا کون بچه‌های مردم می‌گذاشتند، اینجا هم قاری‌ها توی مسجد پسربچه‌ها را می‌کنند، مربی‌ها توی زمین فوتبال تقه‌ی بچه‌ها را می‌زنند، معلم و مدیر توی دفتر بچه‌ها را دستمالی می‌کند و اگر پسربچه‌ از این‌ها جان سالم به‌در ببرد توی محل خفت می‌شود و بزرگ‌ترها ترتیب‌ش را می‌دهند. 

 

لواط‌کاری در ایران ریشه‌ای به درازی کیر عرب‌ها دارد که تا عمق روده‌های مردان‌ش رفته و پادشاهان اتفاقن دینی هرکدام چند معشوق نوجوان داشته‌اند که تا قبل از این که پرزهای صورت‌شان بدل به ریش و سبیل شود عزیزدردانه‌ی شاه بوده‌اند (روزگار دوزخی آقای ایاز) و رقیب سفت و سخت زنان دربار بوده‌اند‌.

 

توی هر جای جهان روابط از بالا به پایین و بر اساس جایگاه و روابط و پول تعریف می‌شود منتها ظاهر ماجرا خوشگل است اما توی حکومت‌ دینی و فرهنگ استبدادی ایران همه‌چیز به شکل نمادینی اتفاق می‌افتد: پدر از کشتن دختر خودش ابایی ندارد، پسر به کشتن مادرش به جرم ازدواج مجدد افتخار می‌کند، بسیجی با خِرکِش‌کردن زن بی‌حجاب مست می‌شود، معلم از خُرد کردن دانش‌آموز لذت می‌برد، بزرگ‌تر با زورگویی و حرف‌شنوی بچه‌ی بی‌زبان خرکیف می‌شود و با خودش حال می‌کند که چه تربیت درستی بنازُم... 

 

توی این شرایط مداح کون‌کن از کار در می‌آید، آخوند توی حجره کون‌کن است و روی منبر امام حسینی، مدیر فرهنگ و ارشاد توی خیابان مدافع عفت عمومی و توی خوابگاه کون‌کن، قاری توی ایام فاطمیه بلبل حضرت زهرا و پشت هیات بچه‌کن و بسیجی‌های محل که همه‌مان می‌شناسیم‌شان هم مشتی عقده‌ایِ بچه‌باز می‌شوند... 

 

نکته‌ی مشترک تمام‌ این‌ها کونی بودن‌شان در کودکی است. این‌ها توی بچگی قربانی شرایط شده‌اند و مثل "ایاز" بدون حق انتخاب زجر بار اول را کشیده‌اند و وقتی دل و روده‌شان داغ شد دیگر کرم کونی بودن دست از سرشان ور نمی‌دارد. 

 

پی‌نوشت: لواط فراتر از هوسی جنسی، نشانه‌ای ترسناک از روابط مریض آدم‌ها توی فرهنگی مردانه و فاعل/مفعولی‌ست که کنار کشیدن از این چرخه موجب طرد شدن فرد از اجتماع می‌شود؛ در عین حال نشانه‌ی عینی نظام گند و پوسیده‌ای است که مشتی پیرمرد خِرف توی راس‌ش نشسته‌اند و مشتی مرید کونی پایین پای‌شان نشسته‌اند که تا دیروز توی حجره و هیات و پستو کون می‌دادند و امروز ترتیب بچه‌های ملت را می‌دهند تا هم قدرت‌شان را به رخ بکشند و هم آدم‌ها را مطیع خودشان کنند...

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۴۱
sEEd ZombePoor

آدم باید جلو‌تر برود، آدم باید جلو‌تر برود. انگیزه‌ی جلو‌تر رفتن در جهان، چیزی قدیمی است. هراکلیتوس پیچیده گو گفته است: "آدم دو بار از یک رودخانه عبور نمی‌کند." هراکلیتوس پیچیده‌گو شاگردی داشت که به این گفته بسنده نکرد، جلو‌تر رفت و افزود: آدم حتا یک‌بار هم نمی‌تواند این کار را بکند...
"ترس و لرزِ" سورن کیرکیگور
۱-همه‌ی آدم‌ها انگار به معنویت نیاز داریم، همان‌طور که تقلا می‌کنیم خودمان را به مرامی‌مسکلی‌شی‌یی‌خدایی‌بُتی‌انرژی‌ای‌کس‌کلکی‌چیزی متوسل کنیم. و این در فرهنگ ما خیلی پررنگ است، هرچی حلقه‌ی ظلم و استبداد تنگ‌تر، کندن از دنیا و مادیات و فرو رفتن توی خود بیش‌تر؛ (برعکس‌ش هم فرهنگ غرب که سفت چسبیدند به دنیا و واقعیت‌های ملموس که بحث‌ش جداست این‌جا) عارف ایرانی مانند مرتاض یا جوکیِ هندی با سختی و درد تحمیلی به‌خود و انکار جسم و ماده‌ش، جدای از مبارزه‌ی مدام با نفس و میل‌‌ و در کل غریزه‌ی بقا، و تلاش برای پس زدن هم‌رنگی با وضع کثیف موجودِ دوران‌ و پیرامون‌ش، احتمالن دنبال رسیدن به نقطه‌ی امیدی در جایی بوده که _شاید_ نیست که باور به آن سخت است و ایمان بزرگی می‌خواهد؛ اما‌ آن‌ور ریاضت و قطع تمام دلبستگی‌های دنیایی یا روی دیگر سکه‌ش، نشستن و انفعال است که موجب برداشت کج از آن و جایگزینی ناخودآگاهِ راحت‌طلبی و درنتیجه‌ش مسخ شدن در برابر تغییر و جریان جاری زندگی‌ شده.
خیلی از ما بی‌حس شده‌ایم، عواطف متناقض انسانی‌مان بی‌کارکرد و خراب شده و نه‌تنها برای‌ش تلاشی نمی‌کنیم که هراتفاقی در مخالفت با بی‌رگی‌مان بیافتد را به مبارزه هم می‌کشانیم. راست‌ش قیام کرده‌ایم علیه حقیقت و سلاح‌مان حماقت‌مان است. ما قید دنیا و پلیدی‌های‌ش را نزدیم فقط ماشینی که دنیا را می‌گرداند ابزارِ تمام نیازهای روزمره‌مان مثل خوردن و ریدن و جق‌زدن‌مان را فراهم کرده و توهم دیدن و فهمیدن را هم در اختیارمان گذاشته تا جایی که احتمالن منتظر معجزه‌ی علم و قرصِ غذا هم هستیم تا حتا از جای‌مان بلند نشویم و مسواک هم نزنیم‌ یا آشپزی هم نکنیم، چرا؟ چه کار مهمی داریم؟ مشغول کدام جدال و کشمکش درونی یا بیرونی هستیم که باید انرژی‌مان‌ را نگه داریم؟
۲-می‌شود ترسید، می‌شود از به‌خطر افتادن منافع، امینت و بهم‌خوردن روزمرگی‌هایی که مانند معبد توی‌ش نشسته و عبادت‌ش می‌کنیم ناامید شد، اما‌ نمی‌شود دیگران را سرزنش کرد و "یک‌قدم جلوتر بیاییمِ" دیگران را هرچند هم کوچک، مسخره کرد چون هستند آدم‌هایی که کلکِ این کس‌‌وشعرهای نخ‌نما را بلدند؛ پس یک راه می‌ماند آن‌هم صداقت است، نه به معنای آرمانی و فلسفی آن که به‌قدر ادعا و شرف هر فرد که بخش زیادی‌ش شخصی‌ست. هستند آدم‌هایی که روزانه با دیدن حساب بانکی‌شان، محتویات توی یخچال، وضعیت لکه‌ی روی دندان‌های آسیاب و رنگ‌دادن لباس‌هاشان، از فردا می‌ترسند، کسانی که با شنیدن صدای تیر و دیدن خون و سوختن چشم‌ها از بوی تیز فلفل اشک‌آور می‌ترسند، این‌که ضایع نیست، فحش دادن به قربانی، سرزنش کردن‌ش و بازی کردن توی بازی ظالم چرک و چَتین است. بیان حس و حال درونی که می‌جوشد و بی‌ترسِ از قضاوت روی زبان می‌آید با دستپاچه‌گی برای رفع‌ورجوع و انکارِ اتفاق‌‌هایی سیاهی که روی زمین و خانه‌هامان هوار شده با فحش دادن به این‌وآن جواب نمی‌دهد؛ هرچند برای عده‌ای تا همین امروز کار کرده ولی فردا و فرداها که اوضاع‌مان در این روزهای موجی بالا و پایین شد، این جواب‌هایِ تکراریِ سنجاق‌شده جواب‌گو نیست و مغزمان یقه‌مان را می‌گیرد که چه گهی داری می‌خوری با خودت بشر؟!
۳-خیلی‌هامان تا یک‌جایی باهم هم‌نظریم اما نگاه صفروصدی که یالله بگو موافقی یا مخالف و بحث‌هایی که از  کهنه‌‌‌گی بویِ گند همان دهن‌ مسواک‌نزده‌‌‌ را می‌دهند، به چه دردی می‌خورند؟ یعنی هستیم کسانی که هنوز این‌طور به ماجرا نگاه می‌کنیم؟ بله هستیم هنوز. هستیم هنوز بی‌سوادهایی که نمی‌دانیم بعضی‌ها این شیوه‌های نقد و سرزنش و بسط دادن یک مثال از خشونت مردم به کل ماجرا و توجیه رفتار سیستمی که جواب‌ش گلوله‌ست را بلدند و می‌دانند این بحث‌ها برای دهه‌ی چهل خودمان است و بوی همان دهن را می‌دهند بلکه تندتر...
۴-پیشنهاد: به‌جای بحث‌های شلاقی دو دقیقه‌ای توی مجازی و تخلیه‌ی انرژی ناشی از ترس، احساسات، هیجان، عذا‌ب‌وجدان و... کاش همه‌مان به اندازه‌ی یک قدم آدم‌تر باشیم و خودمان را در برابر فردا و آینده و تاریخ مسئول بدانیم و توی زندگی روزانه‌مان به کس‌وشعرهای توی کله‌مان که فکر می‌کنیم مقدس‌اند، حداقل عمل کنیم: نمی‌دانم چه‌کاری اما یک غلطی بکنیم، اگر مخالفیم برویم و به مردم یا گاردی‌ها بگوییم نکن، اگر موافقیم برویم و یقه‌ی جوان سنگ‌به‌ست را بگیریم که آقا نکن، زور سنگ‌ت به تفنگ می‌رسد؟ حداقل برویم توی خیابان و کوچه و محل. منظور این متن پرهیز از خشونت با گل دادن به مزدورِ روزمزدِ به‌درد‌نخور نیست چون وسط یک شطرنج نابرابر هستیم و باید به عواقب حرکت‌ها و تاثیرش روی کلِ بازی فکر کنیم.
پی‌نوشت: راست‌ش خجالت‌آور است زمانی که کودکی نه‌ده ساله قربانی شده این حرف‌ها را زد، اما‌ امروزِ روز حتا تلاش برای جلو گرفتن از کمتر باتوم‌ یا چَک خوردن یک زن یا مرد یا جوان یا نوجوان کار شرافتمندانه‌ای‌ست تا چپیدن توی خانه‌ای پر از دودِ افیون در طبقه‌ی چندم و دیدن لت‌وپار شدن مردم از همان نقطه‌نظر بالابه‌پایین، مردمی که خیلی‌هاشان جوان‌تر از ما هستند و البته به‌دردبخورتر از ماها...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۲۰
sEEd ZombePoor