زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۷۶ مطلب توسط «sEEd ZombePoor» ثبت شده است

اخبار یکی‌دو روزه‌ی اخیر:
سالروز قتل محمد مختاری، نویسنده‌ای که فرهنگ شبان‌/رمگی و پدرسالاری را آن‌قدر کوبید و وضع موجود را بهم زد که تحمل‌ش نکردند، کسی که می‌گفت پای سانسور بر گرده‌ی زبان، یعنی کنترل و کانالیزه کردن فکر و حذف کلمات و جایگزینی کلمه‌هایی که حقیقتِ موقعیت را بیان نمی‌کنند مثل تعدیل نیرو به‌جای اخراج و پیچاندن واقعیتِ ظلمی که به کارگران اخراجی می‌شود...
در ادامه:
پسری، برادرش را از سردخانه می‌دزدد و شب تا صبح توی خیابان‌ها چرخ می‌زنند که برادرش گیر مامورها نیافتد.
تعدادی از معترضان که بچه‌هایی زیر هجده‌سال هستند محارب شناخته شدند که یعنی مفسدفی‌الارض هستند. محاربه به معنی ترساندن عمومی عده‌ای یا فردی با سلاح کشنده و تهدید امنیت جمع که عمومیت دارد. درواقع اینجا حاکمیت دارد به اسم امنیت مردم، مردم را مجازات می‌کند! این در حالی‌ست که محکومان معنی این کلمه را هم بلد نیستند و نمی‌دانند جرم‌شان چی است اصلن...
عده‌ای می‌گویند می‌ترسیم حاکم هربار به بهانه‌ای تعدادی از زندانیانِ گروگان‌گرفته را اعدام کند، تعدادی که آدم‌هایی مثل هر کدام از ما هستند. این‌کار را قبلن هم کرده است.
صدف طاهریان که سال‌ها پیش کشف حجاب کرد و توی ترکیه یا یک کشور دیگر لایف‌استایلی اینستاگرامی دارد، حالا دست به اعتصاب غذا زده است تا صدای زندانیان اعتصابی باشد. مسخره‌ش کردند اما مگر صدف طاهریان چه فرقی با خاندان کارداشیان و جِنِر و... دارد که پُست گذاشتند و از زن‌ها حمایت کردند و عده‌ای هم تشویق‌شان کردند.
حسن یزدانی کجاست؟ حسن روحانی چی؟
در روزی که ایران به آمریکا می‌بازد، سعید عزت‌الهی نشسته روی چمن و می‌رد زیر گریه، همان‌شب جوانی توی انزلی تیر خورد و کشته می‌شود، عکس‌ش درآمده که بچگی‌هاش با عزت توی یک تیم هم‌بازی بوده، اریک کانتونا استوری‌ش کرد، عزت چند‌روزی سکوت کرد، بعدش توی یک دل‌نوشته گفت شب فوت شدن‌ت! حتا کشته شدن مهران سماک را هم گردن نگرفت... تعریف کردن این وضعیت هم عجیب است و کلمه‌ها پشم‌های‌شان ریخته و می‌خواهند از متن فرار می‌کنند!
می‌گویند بازیکنان تیم ملی را با مجوز ماشین خارجیِ بدون مالیات خریدند و چن‌تایی سکه... مثل دوران باستان و خریدن به زر و سیم و این‌جور حرف‌ها...
اخبار جمعه‌های سیستان‌وبلوچستان که از جمعه‌های تمام سال‌های انتظار ظهور فرج واقعی‌تر است درآمد و زنان پوشیده بلوچ با مخالفان حجاب در سراسر ایران همراهی کردند: "چه باحجاب چه بی‌حجاب پیش به‌سوی انقلاب" در ادامه زنی از زندان آزاد شده زیر دو چشم‌ش اندازه‌ی یک توپ تنیس سیاه است.
خانواده‌ای، شبانه می‌روند و زمین را می‌کنند پسرشان را می‌برند قبرستان خانوادگی، چن‌باری وضعیت را با "سرگذشت ندیمه" مقایسه کردند اما وضعیت خیلی پیش‌رو تر از تصور نویسندگان خارجی نسبت به اینجاست.
خبرنگار فارس توی تحریره جلق می‌زند و چیپس می‌خورد، چیپس خجالت می‌کشد.
مردم دارند برای سه روز بعدی آماده می‌شوند.
آخوندهایِ حکومتی‌ بسته‌اند به ایران‌پرستی، از علم‌الهی و خامنه‌ای تا باقی، مولوی‌عبدالحمید هم همین‌طور، که هر کدام از ظن خود...
تولد توماج صالحی هم هست، رپر تخم‌داری که این‌روزها معلوم نیست چه برسرش آمده، همان‌طور که معلوم نیست چه بر سر دختری آمده که زیرتجاوز به خونریزی افتاده و هیجده‌هزار زندانی‌ای که خیلی‌هاشان بی‌نام‌نشان‌ند... بعضی از رفقا دارند می‌روند، برعکس این‌که می‌گویند توی انقلاب حال همه خوب است و همه انگیزه دارند، این‌جا اکثرن ناامید هستند و می‌گویند روزای گوهی‌و می‌گذرونیم ناموسن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۱۱
sEEd ZombePoor

امروز جشن حزب‌الهی‌هاست: سوری تکراری که پایه‌های خیمه‌هایش روی خون مردمِ بی‌گناه بنا شده است، همان‌طور که پیش‌تر هروقت سیستم به بن‌بست می‌رسید دست به آن می‌زد: ترکاندن هواپیما، بمب‌گذاری حرم امام رضا، دست چلاقی دارم، اندک آبرویی دارم، ما گناه داریم ما مظلومیمِ دروغین و...
امروز بچه حزب‌الهی‌های بسیجیِ ذوب در ولایت و حماقت، که ریش آقا و طمع دنیا و آخرت مسخ‌شان کرده، توی کون‌شان پای‌کوبی و توی کله‌شان ول‌وله‌ افتاده و سوار بر قایق‌های مفتِ امنیتِ رانتی‌شان روی جوی خون مردم بی‌گناه، مغرور پارو می‌زنند و با عقده‌ای متورم که حاصل چهل روز خفه‌خون از قیام مردم ناامید از سیستم بی‌عرضه و تاخرخره پر‌شده از آدم‌های به‌دردنخور، یک‌صدا وای وطن‌م وای خواهرم وای دین‌م وای جاش درد می‌کنه وای مظلوم رهبرم جاش قرمز شده، سر داده‌اند.
همان‌طور که بالاخره پیر اصلاحات و خایه‌مال‌هاش زبان از کون کشیدند (بچه‌های زنازاده‌ی سیستم) و خشونت را محکوم کردند و همین بچه‌ ریشوهای تازه از تخم دراومده‌ی تفنگ‌به‌دست، که زمانی اصلاحات برای‌شان فحش ناموس بود، توی بغل هم پریده‌اند سِفت هم را چسبیده‌اند و به زمین و زمان و دین و خون و جونِ مردم بی‌گناه چنگ می‌زنند که آقا حق با ماست، ما خوبیم ما گوگولیم؛ همان‌طور که زمانی با رو کردن خایه‌مال‌های اِواخواهر مثل سیدبشیرحسینی و امثالهم و نمونه‌های خارج‌نشینِ مفت‌خور زور زدند چهره‌ی تازه‌ای به کثافتِ چهل ساله‌شان ببخشند اما نشد و جواب نداد و باز همان کلیشه‌ی خون و خونریزی و اسکی روی قربانی‌ها تا شاید فرجی بشود و عذاب وجدان فروخورده‌شان از کشتن مردم را توجیه کنند اگر وجدانی داشته باشند، اگر عذابی وجود داشته باشد، اگر شرفی مانده باشد، اگر رانت تک‌تک سلول‌های مریض‌شان را مثل سرطانی بدخیمی نگرفته بود، شاید...
امروز، جمعه، بعد از پخش اخبار سراسری و موضع‌گیری سیستمی‌ها و زیرخواب‌هاشان و مانور تبلیغاتی روی کشته‌های شاه‌چراغ، دیگر هیچ نقطه‌ی کوری باقی نمانده و همه‌چیز مثل روز روشن است: حقیقت مثل خونِ مردم، چه در خیابان چه در نیزارها چه در مسجد و زندان و مدرسه و چه زیر دست بسیجی‌ای که در حال زورگیر کردن دختر نوجوان مردم است، جاری‌ست...
بدبختی اما نفهمی همین قشری‌ست که حکومت سوارشان شده و می‌تازد: بهره‌ای که این قشر از سواری دادن به سیستم می‌برد بسیار ناچیز و در حد چند رانت و امضای فکسنی‌ست و نمی‌فهمد که این سیستم بزرگ‌ترین خائن به دین و اعتقادات‌ش است یا می‌فهمد ولی آن‌قدر به‌درد‌نخور شده که قید خدا و پیغمبر را زده و دارد ریشه‌ی هر چیز باارزش و جمعی را می‌خشکاند. اما بعید است چون هنوز هستند آن‌هایی که به اعتقادات مذهبی‌شان مومن‌ند ولی هنوز دل در گروی پیرِ کور و چلاقی دارند که دروغی‌ترین امام مسلمان‌های تاریخ است. پیر چموش زرنگی که چند دهه‌ست با سیاست‌هاش کشور را از آدم‌های به‌دردبخور خالی و با انواع و اقسام ترفندها مخالفان‌ش را حذف کرد و زمین حاصلخیز کشور را برای رشد کس‌مغزها کود و آب داد و نتیجه‌ش شد امروز: مردمی که پر از شعار و آرمان بودند را به جماعتی دغل‌کار و سودجو و وحشی‌خو بدل کرد و فرهنگ‌مان را از هر چیز پز دادنی‌ای که داشت خالی کرد و جای‌ش ویرانه‌ای ساخت که البته مایه‌ی افتخار خودش و نوچه‌های‌ش است...
پی‌نوشت: مردم بیدار شده‌اند، تاریخ انقضای قربانی کردن مکان‌های مذهبی برای به جوش آوردن خون مردم مذهبی و بهانه‌ی سرکوب خونین مردم شاید پیش‌تر در سال‌های هشتادوهشت چند سالی جواب می‌داد: زمانی که به اسم بی‌حرمتی به عاشورای حسین، جوان‌های معترض را به خاک و خون کشیدند و بعدتر در نودوشش و نودوهشت هم تکرارش کردند، باید به امروز فکر می‌کردند که این کثافت‌کاری‌ها نهایتن چندروزی جوابگوست و برای وقت خریدن دیگر دیر شده و باید رو بازی‌ کرد و گفت: آقا ما مخالفان این سیستمِ انگلی را می‌کشیم و این کشور فقط برای ما و خایه‌مال‌ها‌مان و بزدل‌های وضع‌موجود‌طلب و جک‌وجنده‌های (مرد و زن) پولی‌ای که این‌ور و آن‌ور از حمایت سیستم کاسبی می‌کنند است، و لا غیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۰۸
sEEd ZombePoor

امروز: داور برای عربستان پنالتی می‌گیرد، ژاپن آلمان را می‌زند، بازیکنان آلمان جلوی دهن‌شان را می‌گیرند، بازیکن‌های خودمان سرود نمی‌خوانند، کیهان می‌گوید بی‌غیرت‌ند، طارمی می‌گوید سیاسی نیستم، سه‌روز بعد سرود می‌خوانند کیهان می‌گوید باغیرت‌ند، میزانِ غیرت در دست حاکمیت است، تیم شیش‌تا می‌خورد می‌شود تیمِ‌ملی ایران، دوتا می‌زند می‌شود تیم جمهوری‌اسلامی، تکلیف ایران بودن‌یا‌نبودن‌مان هم دست شبکه‌های خارجی‌ست، کیروش از تماشاگران می‌خواهد در خانه بمانند، مثل آن دافِ چادری که گفت جمع کنید از ایران بروید، می‌گویند خودش رفته آمریکا، از ایران تماشاگرِ ارزشی فرستاده‌اند قطر، گشت‌ارشادِ قطری به ایرانی‌های معترض گیر می‌دهد، زنی چادری می‌گوید in iraaan و بقیه را به فارسی، و دوباره می‌گوید becaaaause و دوباره فارسی را ادامه می‌دهد، معلوم می‌شود کارمند کنسول‌گری‌ست، شادی بازیکن‌ها بعد از گل زیادی‌ زیاد است، یک‌لحظه یادشان می‌رود از کجا آمده‌اند، کجا زندگی می‌کنند، کجایی هستند، رفیق‌شان‌کاپیتان‌‌ِ سابق‌شان توی زندان است، انفجار احساسات‌شان و تحقیرهایی که یک‌ماه‌ست روی‌شان سایه انداخته، بیخیال از غم عمومی توی جامعه بدل به رقص‌وفریادوشادی می‌شود، فوتبال‌نبین‌ها فوتبالی می‌شوند، شاگردان خلفِ حسن عباسی که بیس‌چاری به فوتبالیست‌ها فحش خوارمادر می‌داد از عشق به فوتبال و تیم‌ملی می‌گویند، شادی عمومی شروع می‌شود، مردم عزادار جوا‌هاشان هستند، سربازها و یگان‌ویژه و بسیجی‌ها توی خیابان گل و شیرینی پخش می‌کنند، مردم گرفتار بدبختی‌ند، سرکوب‌گر روی ماشین جنگی می‌‌رقصد، خفقان و ترس هر انسان آزاده‌ای را تعقیب می‌کند،  گروهانی کردی می‌رقصند، گویی جشن آزادی است، مردم سور می‌خورند، فوتبالی‌ها بغض، حکومت تیم را مصادره، تمام معنی‌ها تغییر و. از آسمان وزغ می‌بارد، شرایط آخرالزمانی‌ست، تراژدیِ ملی گریبان ملت را می‌گیرد، سروکله‌ی "شبح آزادیِ" لوییس بونوئل توی خیابان‌های ایران پیدا می‌شود، تعابیر، تعابیر تازه پیدا می‌کنند، قراردادهای اجتماعی خِفت می‌شوند، چیز جدیدی در حال تولد است، شاید زمان ظهور آقا رسیده...

دیروز: جوانی تازه‌داماد را لای کفن و صدای سازونقاره و کِلِ زنان، توی خاک می‌گذارند، زنی با لباس عروس هم آن‌جاست، پسری کنار بخاری و جنازه‌ی دوستِ پتوپیچ‌چ عزا گرفته ولی نمی‌داند فردا خودش هم قرار است کشته شود و می‌شود، دختربچه‌ای با چشم‌های میشی خاکِ گور مادرش را چنگ می‌زند، سلامی می‌گوید از جان مردم چه می‌خواهید، یکی با تیر می‌زند توی چشم یک دختر، دختر می‌گوید قبل‌ از شلیک داشت می‌خندید، دختر دیگری خون‌ریزی داخلی کرده و مقعد و رحم‌ش پاره شده ولی همچنان به‌جرم توهین به نظام زندانی‌ست، پاهای یک زندانی جوان را خرد کرده‌اند با برانکارد می‌آورندش تا قاضی تایید کند مجازات سوزاندان سطل آشغال اعدام است، نماینده‌ی مجلس از استاندارد دوگانه‌ی حاکمیت شاکی‌ست‌می‌گوید چرا در تهران تیر پلاستیکی می‌زنید اینجا جنگی، اصلاح‌طلبی بی‌داد می‌کند، نعش‌ها را می‌دزدند، زنده‌ومرده را می‌دزدند، می‌گویند هیژده‌هزار نفر بازداشت‌ند، مردم جلوی بیمارستان‌ها تجمع کرده‌اند، همسایه‌ها کلمن‌کلمن یخ می‌آورند تا جنازه‌ی پسربچه‌ی نه‌ده ساله بو نگیرد، مادری پیر جوان‌ها را می‌بوسد و راهی‌شان می‌کند، پدران‌ومادران فرزندمرده، جگرگوشه‌هاشان را حین خاکسپاری به ایران تقدیم می‌کنند، سلامی می‌گوید ما خطرناک‌یم، امنیت را گرگان گرفته‌اند، می‌گویند این حجم از خایه فقط توی شلوار‌کردی جا می‌شود، سپاه به شهرهای غربی‌مان لشگرکشی کرده تا امنیت بیاورد، تئوریسن‌های خارج‌نشین تعارف را کنار گذاشته و خواستار سرکوب بیش‌ترند، یکی از حاکمیت می‌گوید بازیکنان عزادار شاه‌چراغ‌ند، هیچ‌کس رییسی را آدم حساب نمی‌کند، حاکمیت هم‌دست با عده‌ای که خودشان را "جریان‌سوم" می‌نماند تخم دودسته‌گی می‌کارند، جهانیان از تغییر این نظام می‌ترسند، دنیا عاشق این ایرانِ بی‌عرضه است، اپوزوسیون خارج‌نشین‌مان هم مشتی کس‌مشگ‌ند، بهترین‌هامان توی زندان‌نند، مردم تنها‌تر از قبل‌ند ولی همدیگر را دارند، کردها بلوچ‌ و بلوچ‌ها تهرانی و ترک‌ها عرب شده‌اند، اتحاد مردم همه را می‌ترساند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۰۲
sEEd ZombePoor

۱-همه‌ی مخالفان تغییر یا همان موافقان وضع موجود که باوجود فرق‌های ظاهری از تیپ و ریش و شلوار و ماشین و دیوایسِ توی دست‌شان، توی کله‌شان یک‌چیز است، پای کار آمدند: باتفنگ کف‌خیابان‌ و موتورسوار و کمین پشت نیسانِ شرکت پخش دارو و بالای پشت‌بام و لای مردم، با رانت توی جام‌جهانیِ قطر، با موهای جوگندمی اما مغز چرک‌کرده توی لندن، با سک‌وسینه‌ی عملی وسط کالیفرنیا، با ژستِ دل‌سوز و گوشه‌گیر توی توییتر و سه‌نقطه.  دهن‌شان را که باز می‌کنند می‌بینی هدف و حرف همه‌شان یکی‌ست فقط ابزارشان و قیافه‌شان فرق می‌کند، اول ناراحت‌مظلوم‌بااکراه جلوس می‌کنند و چند دقیقه بعد مثل سگ هار می‌درند: یکی‌شان بچه‌ها را، یکی‌شان زن و مرد توی پیاده‌رو را، شوکردارشان گرده‌ی ناشناس را، زندان‌بان‌شان ناخن‌های دربندی‌ها را و آن‌یکی که مغزوچشم‌ دوست دارد لبخند می‌زند و ماشه را سمتِ صورت می‌چکاند، موتور سوارِ خسته خوراکش لواط است اما از شانس‌ش دختر نوجوان بهش‌ خورده که حاکمِ بزرگ قبلن اذن دخول‌ش را صادر فرموده، موجوگندمیِ مذکور که دست‌ش دور است از وطن اما حساب‌ بانکی‌ش را ماه‌به‌ماه چرب می‌کنند، با زهرخندی نجس با چشم‌های شیطانی تحریک می‌کند و نقش وازلین را دارد و مفعول‌هایِ زیرپتو‌ قایم‌شده‌شان هم لایک می‌کنند و بعدن کفتاروار تکه‌استخوانی می‌زنند، در و داف‌های صادراتی‌شان، رنگ شُرت‌وکرست‌شان را هم‌سو با معماری بناهای باستانی و متناسبِ سلیقه‌ی روزِ سیاست‌مردان انتخاب می‌کنند؛ راستی این‌ها خوراک‌شان هم از هم متفاوت است.

۲-شبانه‌روزی سرویس می‌گیرند و شیره‌ی هرچیز جمعی و تاریخی که با زیست و جان مردم توی سالیان دراز به‌دست آمده، از تمامیت خاک تا کمین غربی‌‌وشرقی تا جام‌جهانی تا مفهومِ شهیدوجوانمردی‌وایثارومرگ‌: مرگ‌جوان را می‌مکند تا سرکوب کنند، دارند هم می‌کنند، شاید مدتی‌هم جواب بدهد اما اوضاع خیط است، سیستم گوارشی اقتصادمان همین‌روزهاست که بترکد و گه همه‌جا را وردارد، هرچند بازهم مثل نود‌وشیش می‌گویند تقصیر مردم است ولی دیر شده! همه‌چیز تقصیر مردم است، گردن مردم بو می‌دهد بس‌که انداختند گردن‌شان. مردمِ همیشه‌مقصرِ به‌ستوه‌آمده، صدای‌شان درآمده از این‌همه ظلم و کثافت‌کاری، از هدر دادن سرمایه‌ی ملی و ریشه‌کردنِ کودن‌هایی که فکر می‌کنند باهوشند و از دست‌رفتنِ اهدافِ بلند‌مدت و گندزدن به شانسِ قدرت‌گرفتن ایران در خاورمیانه از راهی جز جنگ‌وتولید بدبختی برای خودش و همسایه‌ها، و همین مردم دو ماه است آینه‌وار، کثافت سیستم و عمله‌ش را توی صورت‌شان انداخته‌اند و از هر دری ورود کردند، اما قفل است. عشق به خدمت و خایه‌مالیِ خایه‌مال‌های وضع‌موجود تمامی ندارد و هرچی ملت التماس می‌کنند شما زیاد خدمت کردید، بگذارید کمی ما خادم شما باشیم و شما سرور ما، آخر مردم خسته و خجالت‌زده‌ند از قرن‌ها سروری به حکومت و چشم‌وچراغِ خاندانِ سلطنتی بودن، ولی اثر نمی‌کند که نمی‌کند.

۳-فایده ندارد، مردم به عقب برنمی‌گردند، یاد گرفته‌اند خواسته‌شان را توی صورت حکومت حتا تف کنند، یاد گرفته‌اند کتک بخورند، خون بدهند، اعتصاب کنند، تحریم کنند، تیم شده‌اند و اذیت‌تان می‌کنند: یکی گرافیتی‌ می‌زند، دخترمدرسه‌ای می‌ریند به سرود صبحگاهیِ "الله‌اکبر،خمینی‌رهبر" و دوست‌ش عمامه‌ی آخوندی را پرواز می‌دهد، یکی توی خانه ساچمه از کمر بچه‌ی‌مردم درمی‌آورد، یکی روغن می‌ریزد توی مسیر موتوری‌ها تا دیگر نریزند توی ساختمان و واحدها را له کنند، دیگری شلوارتان را درمی‌آورد، رفیق‌ش کله کرده و حوزه‌ی‌علمیه می‌ترکاند و سه‌نقطه.

۴-مردم خیلی باهوش‌تر از سیستم و برده‌هاش که شما باشید هستند، که اگر نبودند تا الان تفنگ‌هاشان را برداشته و جنگ می‌کردند، کاری که همین لشگر حکومتی که بالاتر به‌شان اشاره شد، شبانه‌روز در حال انجام‌ش هستند و چون حاشیه‌ی امنی دارند فعلن می‌تازند، البته با ترس‌ولرز. برای همین زور شما باطل‌ها ظاهرن به مردم ‌رسیده، که نرسیده و خیلی احمق‌ید که فکر می‌کنید این سکوت‌سطحی نشانه‌هایی از شکست دوباره‌ی مردم است اما عقربه‌های تیزِ ساعت روزی نشان می‌دهد که اشتباه می‌کردید، گرمایی ترسناک و پر از خشم زیر پوست شهر و روستا و بیابان و جنگل و دریاهای این کشور قدیمی و حافظه‌دار جریان پیدا کرده و روز داوری نزدیک است...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۰:۲۰
sEEd ZombePoor

همه‌چیز وابسته به زمان است حتا زمانی که بیخیال از زمانِ حال، پرت می‌شوی توی عالم خیال _ جایی که مرز و پاسپورت و قوانین نمی‌شناسد _ و در ایستگاه‌های سیاه یا رنگی‌اش کنار می‌زنی هم در نسبت با زمان و قطار بی‌توقف‌اش هستی...

او یعنی زمان با هر موجود جان‌دار و جان‌نداری لاس می‌زند و باب میل‌اش بهشان فرم می‌دهد، آن‌وقت ما خودمان را پاره می‌کنیم تا برای همین فرم که محصول زمان است محتوا تولید کنیم و واقعه را به نفع خودمان تعریف کنیم یا برای‌اش اسمی در بیاوریم. زمان مثل جهانگردی‌ست که از دیوارهای تخت‌جمشید تا کفَلِ تاریخیِ آقای ایاز را دیوارنویسی کرده و یادگاری‌هایی نوشته طبق میل‌ش. فرقی هم نمی‌کند فردوسی باشی یا شخصیتِ «بوف کور»... قرار است پرتاب شوی به ته انبار بزرگ بایگانی و فراموش شوی یا فوق‌اش اسمی باشی لای کاغذ‌پاره‌ها؛ حالا هرچقدر چغرتر باشی بازی سرگرم‌کننده‌تری برای زمان هستی و شاید برای لحظاتی حواس زمان را از خودش پرت کنی و او را که از این بازی بی‌پایان خسته شده کمی سرگرم کنی...

همه‌چیز برای کم‌رنگ‌ کردن زمان است: از اعتقادات مذهبی و وعده به دنیای بی‌پایان الهی که هر لحظه‌اش سال‌ها می‌گذرد و پر از زیبایی‌های بهشتی و شکنجه‌‌های جهنمی‌ست گرفته تا همین محصولات آرایشی دم‌دستی که زور می‌زنند تیک‌تاک ترسناک زمان را برای لحظاتی از خاطرت دور کنند؛ اما فایده‌ای ندارد، زمان مثل روحِ سیاه‌پوشِ فیلم سینمایی یک کارگردانِ خفن با شطرنج‌اش ایستاده و مثل ناظمِ مدرسه با خط‌‌کش یکی‌یکی می‌پایدمان...

ازدواج، تشکیل خانواده، بچه، بزرگ کردن‌شان، نوه، ثمره‌ی شجره‌ی خانوادگی و دیدن آینده در همین چرخه‌ی تکراری و دل‌خوش کردن به این‌ها هم کار زمان است؛ یعنی آدم‌ها از ترس از زمان گول می‌خورند و برای او خوراک تولید می‌کنند. شاید بهتر است تمام مردم جهان خودشان، زمین، ماه و منظومه شمسی را بترکانند _ این‌طوری حداقل بمب‌های اتمی به یک درد واقعی می‌خورند _ ‌تا زمان از تنهایی دق کنند و بمیرد چون دیگر سرگرمی‌ای ندارد و برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز هم اهمیتی ندارد...  

به نظرتان زمان الان راجع به من چه فکری می‌کند؟ یعنی نشسته کنارم و می‌گوید: «جوون فعلن غراتو بزن چن‌سال دیگه که پیر شدی میام سراغ‌ت ببینم حرف حسابت چیه؟» یا می‌گوید: «پاشو برو زن بگیر بچه‌جون و یکم خوش بگذرون شبیه آدمای افسرده حرف نزن که هیچ خوش‌م نمی‌‌آد...» مهم نیست چون زمان تنها موجود حقیقی ساکن این جهان است و آخرین کسی‌ست که اینجا را ترک می‌کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۶
sEEd ZombePoor

 

زمان، مکان هم هست، راستش نمی‌دانم چطوری ولی هست، یعنی زمان توی یک‌جایی از دنیا زودتر جلو رفته و یک‌جایی زمان متوقف شده با این که آدم‌ها و زمین‌ش پیر و فرتوت شده‌اند و حتی مرده‌اند. این ساعتِ قراردادی که همه‌‌جا ترکیبی از 12 عدد است و مجموعه‌ی شصت دور حرکت شصت‌تایی که می‌شود یک ساعت، یک دروغ بزرگ است و زندانی‌ست برای خودش که ما را گرفتار کرده، و زمان حقیقی توی روح جهان، جاری و کاملا هم نسبی است. زمان بیش‌تر از این‌که تقویم باشد، گذشتن از پیچ‌های تاریخی و حرکت‌های جمعی است، رد کردن کوچه‌های قدیمی تاریخ که پر است از دست‌انداز و چاله‌چوله... باید ازشان عبور کرد و رفت جلو و این‌طور است که زمانِ واقعی یک مردمی پیش می‌رود نه مثل زمانِ این‌جا که مدام روبه عقب در حرکت است و دلتنگی برای روزهای گذشته و سال‌های گذشته و شاه‌های گذشته و افتخارات و فتوحاتِ درگذشته‌ که خدای‌شان بیامرزد ولی به‌دردمان نمی‌خورند و شده‌اند باتلاقی در جلدِ سراب و نمی‌گذارند جلو برویم.

زمان، مکان هم هست چون وقتی به حکومت فحش می‌دهی می‌گویند آمریکایی شدی، به خواهرت گیر نمی‌دهی می‌گویند این خارجی‌بازی‌ها چیه؟ گیاه‌خواری می‌کنی و لاغر می‌شوی می‌گویند ادای جوکی‌های هندی رو درمیاری؟ به رانندگی کسی گیر می‌دهی می‌گویند اینجا سوییس نیس عامو، دوست‌دخترت را ماچ می‌کنی می‌گویند مگه اینجا پاریسه بی‌ناموس؟! با شلوارک می‌روی تا سوپر،همسایه‌ی پایینی شاکی می‌شود که آقا مگه اومدی تایلند؟ سخت در اشتباهید اگر فکر کنید که این‌ها جزو آداب و رسوم آن ملت‌ها بوده و ربطی به زمان ندارد چون زمانی پوشیدن شلوار برای زنان اروپایی، رای برای زنان، سوار شدن سیاه‌پوست جلوی اتوبوس و حتی روی اسب و خوردن مشروب توی آمریکا و انتقاد از سیستم مخوفِ هیتلر و استالین ممنوع بوده؛ ممنوع که چه عرض کنم، بازی با جان بوده و هست.

زمان در این کشورها پیش رفته و این دلیل خوب بودن آن کشور نیست، به معنی بد بودن آن‌ها هم نیست، اصلا بار ارزشی ندارد و صرفا یک تغییر و حرکت رو به جلو در نتیجه‌ی کنده شدن از گذشته است و باید مدام تکرار شود و دگرگون کند چون هرکجا ایستا شد، می‌گندد و توی لجن خودش فرو می‌رود، ماندن در لجنِ وضعِ موجود، چه توی زندگیِ شخصی آدم‌ها و چه توی زندگیِ جمعی‌شان که رابطه‌ای دوطرفه و مدام دارند. پس هرچیزی که از گذشته به‌ما رسیده نه خوب است و نه بد است، باید دوباره به آن نگاه کرد و با ترازوی امروز وزن‌شان کرد، شاید خوب باشند مثل راست‌گویی و صداقت مثل کمک کردن به رفیق و آب دادن دست مادر پیر آن‌هم ساعت 4 صبح... ممکن هم هست مزخرف باشند مثل مقدس کردن اشعار حافظ توسط درویش‌های دور و ور مزار حافظیه، مثل نگاه مقدس به موسیقی، مثل نگاه ابزاری و بالا به پایین به زن توی قرآن و دیه‌ش که نصف است، مثل دورویی و تعارف‌های بی‌خود، مثل احترام گذاشتن به موی سفید به هر  قیمتی حتی زمانی که پیرمرد حرف‌های‌ش ک...‌شعر محض است و هزار مثال دیگر.

پس اگر زمان، مکان هم هست ما باید زمان خودمان را جلو ببریم نه این‌که ساعت‌مان را با ساعت یک‌جای دیگر تنظیم کنیم که آخرش یا توی دام ساعت روسیه می‌افتیم یا توی دام آمریکا که 12 ساعت با ما اختلاف زمانی دارد ناموسا. یک‌کمی شعاری‌ست ولی باید زور بزنیم این عقربه‌ی رو به موت ساعت خودمان را باهم از زمینِ خشک صفحه‌اش بلند کنیم و هلش بدهیم رو به جلو؛ باید در نسبت با زمان خودمان آت‌وآشغال‌های تاریخیِ دوهزاروپانصد ساله را از سر راه کنار بزنیم تا رودخانه دوباره ‌راه بیافتد و نخ تسبیحی که سال‌هاست قوم‌های مختلف را کنار هم جمع کرده از این دوران فاضلابی دربرود. و این، هم جمعی‌ست و هم فردی و بزرگ‌ترین لطف ما به نسل‌های بعدی‌مان...                  ‌       

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۶
sEEd ZombePoor

خوزستان آب ندارد،ل ما برق نداریم، دور جدید کرونا شروع شده، مردم را شکلات‌پیچ می‌کنند و دسته‌جمعی توی گور می‌اندازند انگار یهودی‌های جنگ جهانی، زاگرس توی آتش گیر افتاده و شعله‌اش سر به فلک زده، سیل روستاهای قزوین و مازندران را از جا کنده و می‌برد، رئیسی رئیس‌جمهور‌ شد، کسی مشارکت نکرد، مذاکرات وین لنگ در هوا ول شد، اسراییل تاسیسات مهم ایران را چندبار ترکاند‌، نان سنگک ۳ هزار تومان، سگ‌گردانی ممنوع، اینترنت ریده، شبکه‌های فارسیِ خارج مغزمان را  بگا دادند بدتر از ۲۰:۳۰ شبکه‌ی دو، دریای جنوب ماهی ندارد، خاویار دریای شمال که به قیافه‌مان نمی‌خورد، اصغر فرهادی از سوال‌های سیاسی فرار کرد اما ملت توی توییتر خفت‌ش کردند، محسن نامجو با انگ زورگیری زنان آلبوم غمگین داد، علی کریمی به برق گیر داد آمار قصرش را رو کردند، مجیدی به وزیر رید و او به مجیدی، رهبر واکسن زد، نمکی از رهبر تشکر کرد، علینژاد گفت می‌خواستند مرا ببرند ایران اعدام کنند، آخر زم را قبلن دزدیده بودند، مردی بر اثر نداری خانواده و خودش را کشت، مرد دیگری ماشین‌ش را آتش زد و مرد دیگرتری خودش را، نمکی از توجه رهبری تشکر کرد، جوان‌ها در خوزستان کشته می‌شوند، جنگ ادامه دارد... دریاچه‌ی نمک/بختگان/کافتر/ارومیه و رود کارون... هوای تهران و کلان‌شهرها سمی است، حمیدرضا صدر مرد اما جنتی نمرد، محیط‌بان‌ها هنوز زندانی‌اند، کسی دست از عکس‌های سکسی‌ش توی اینستا برنمی‌دارند، طالبان افغانی‌ها را آواره کردند، ترکیه دارد لب مرز دیوار می‌کشد، مجلس اینترنت را گروگان گرفت، هیچکس از «یه روز خوب» رسید به «دستاشو مشت کرده» و بعد «به زبون نظام قطع کن»، دو تکواندوکار زن ایرانی توی المپیک باهم مبارزه کردند، یک مرد ایرانی نقره گرفت اما امتیازش رفت برای مغولستان، باطری ماشین خراب است، اسنپ ۲۰درصد پورسانت برمی‌دارد، یخچال ترکید و شد پنکه‌، دندان‌های‌مان خراب است، یکی‌مان با سنگ‌کلیه می‌شاشد‌، یکی زخم‌معده دارد و یکی هم به زور انگشتِ خودش می‌ریند. رهبر گفت واکسن آمریکایی نمی‌زنیم، نمکی با نامه ازش درخواست کمک کرد، رئیسی گفت سعادت نداشتم دست رهبر را ببوسم،  نصف فامیل کرونا گرفتند، عده‌ای رفتند خارج واکسن زدند، توی وضعیت گهی هستیم، همه‌جا بوی مرگ می‌دهد، هنوز خایه‌‌مال هم هستیم، ایران به ژاپن باخت، معروف گریه کرد، گرایی و ساروی به فینال کشتی فرنگی نرسیدند، قهرمانی پرسپولیس را استوری کردند، خندیدن عذاب‌وجدان می‌آورد، کوچک‌ترها بزرگ و بزرگ‌ها پیر شدند و پیرها مردند، زمان نمی‌گذرد اما داریم تمام می‌شویم، مثل تخته‌جمشید فقط آواری پرطمطراق ازمان باقی مانده...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۵
sEEd ZombePoor

هیپ‌هاپ گوش کنید: اصلن به حرف این‌هایی که دم از موزیک جدی و فاخر می‌زنند و هیپ‌هاپ را با حرف‌های مفت از قبیل بیت تکراری و ساده، ارزش موسیقایی پایین، موسیقی دم‌دستی و... می‌کوبند، گوش نکنید. اگر حرف من را بخواهید که احتمالا نمی‌خواهید باید بگویم بیش‌تر از ده سال است در فضاهای فاخر رفت‌وآمد کرد‌ه‌ام و از یک‌جایی به بعد رفتم سراغ کارهای فرهنگی و حتا شغلم را بر همین اساس انتخاب کردم اما الان به نظرم می‌آید در این شرایط مزخرفی که همه‌ی آدم‌های دنیا توی‌ش گیر افتاده‌اند و رشته‌های مرئی و نامرئی سیستم مثل تار دور روح و مغز بشر تنیده شده و عنکبوت مادر هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود تا یک لقمه چپ‌مان کند، بهتر است جسم‌تان را قوی کنید تا ذهن‌تان را...

پس هیپ‌هاپ گوش کنید و از موسیقی‌های فاخر به اسم کلاسیک و ارکسترال و دوئت و تریو‌فلان و فلامینگو و البته سایکدلیک که بحث جدایی می‌طلبد فرار کنید که عاقبت گوش دادن به این‌‌ها دراگ‌های تنبل‌کن مثل مرفین است و لش کردن و حرافی راجع به مسائل روز: از سیاست گرفته تا چرایی حضور موج نویی‌ها در جنبش دانشجویی مِی 1968 فرانسه...

هیپ‌هاپ گوش کنید تا باسن‌ مبارک را از زمین بکند و مجبورتان کند راه بیافتید و بروید، مهم نیست کجا، مهم است که ننشینید و جای حرف زدن و فکر کردن، عمل کنید. هنزفری را بچپانید توی گوش‌تان، «بیگی» و «وُو تَنگ کِلن» و «نَس» و «دی‌جی پرمیِر» پلی کنید، بند آل‌استارتان را دو دور، دور پای‌تان بپیچید و بپیچید توی کوه و کمر و دشت و دمن و اصلا سگ توی ضرر بزنید زیرش و های بروید باشگاه! باور بفرمایید بهتر از لش کردن و فکر کردن و زر زدن است. در ضمن «زدبازی» و «تیک‌تاک» و امثالهم اصلا توی بحث ما نیستند ها!

در آخر هیپ‌هاپ گوش کنید و «اولد اسکول» باشید و زبان‌تان را هم بهتر کنید و با سرچ ساده توی گوگل ببینید فاز این رپرهای دهه نودی آمریکایی چی بوده... فکر کردن و تولید محتوای تئوری هیچ دردی ازتان دوا نمی‌کند. جسم قوی باعث می‌شود اگر روزی خفت‌تان کردند در بروید، پلیس آمد بالا سرتان سیم ثانیه سوت شوید و بروید، آبان نودوهشت پیش آمد دوتا مشت هم شما بزنید، مهمانی رفتید دخترها حال کنند از دیدن استیل‌‌تان (لطفن لباس تنگ نپوشید و بدن‌تان را مثل جوان‌های مطرح تهران‌پارس و فرهنگ‌شهر نریزید بیرون آن‌هم با شلوار تنگ و کفش کالج که ناموسن خیلی خلویی است)

پی‌نوشت: در روزگاری که تق فرهنگ و فرهنگیان درآمده و سردمداران آن محمدحسین مهدویان و شهاب حسینی و نوید محمدزاده و نخاله‌هایی از این دست هستند، شما توی زیرزمین یا پشت‌بام هیپ‌هاپ گوش کنید و ورزش کنید و وید بزنید و با دوستان معدودتان بگویید و بخندید و حتا نگویید و نخندید ولی به هر چیزی که با لِیبِل باارزش بهتان قالب کردند بشاشید، چه موسیقی باارزش چه فرهنگ و سنت باارزش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۰ ، ۰۱:۲۷
sEEd ZombePoor

 

                                                                                           داستانی کوتاه از مسعود بهارلو

: «چاه را چاره باید...!»

از ته، نعره می­زد و قلوه­‌سنگ می‌­انداخت سمت دهنه‌­ی چاه که کسی لب‌­اش، نه‌­ایستاده بود و نه، دولا... مُدام، نعره می‌­زد و نفیر می‌­پیچاند تو گوش­‌هاش...!

: «چاه را چاره باید...!»

...قلوه‌­سنگ­‌های کفِ چاه که ته کشیدند؛ سَبابِه‌­ی راست‌­اش را تا بَندِ دوم، چِلاند توی چشم‌­خانه‌­ی چپ­‌اش و قوسیِ چشم را از بیخ کشاند بیرون و رها کرد کفِ کاسه­‌ی دستِ چپ که زیر نوک بینی، انتظار می‌­کشید... چشمه‌­ی خون، جاری شد بر منفذهای گونه و خزید به انشعابِ لب‌­هایی که برافروختند و آماده‌­ی نهیبِ دوباره شدند...!

: «چاه را چاره باید...!»

امواج ریختند توی استوانه­‌ی چاهی که تنیده بود دورِ صاحبِ صوت... لای آخرین پرده­‌ی انعکاسِ واج­‌های پاشیده بر دیواره‌­ی قَواسِ حصارِ تنگِ دورتادورش؛ گویِ خون­‌چکان را کفِ کاسه‌­ی دست‌­اش، لغزاند و با آخرین نایِ گِرانِش­‌گَرَش، روانه­­‌ی روزنه‌­ی اوج کرد... عدسیِ چشم، شتابان، روزنه را در مَعرَض داشت... خونِ چشم بر سر او و ژرفنای چاه، می‌­بارید... چشم‌­دان‌­اش، فورانِ خون می‌­کرد و کُرِه‌­ی کَلِه‌­اش، به دَوَران افتاده بود... سرش بر منحنیِ گردن، می­‌چرخید و خون شلیک می­‌کرد... سـوزش، شکلِ واج گرفت و از شکافِ دهان‌­اش، شوت شد سمتِ سوراخِ سَرِ چاه...

: «چاه را چاره باید...!»

تیله­‌ی چشم به روزنه نزدیک شد. شعاعِ نور، اُفت کرد. چشمِ جداافتاده‌­اش، از روزنه رد شد و آخرین تلالوِ نور را دید و چشمِ جاماند‌ه­اش، تقلای تماشا، می‌کرد. چشمِ رَسته از حدقه، آماسید و به توده­ای بی‌­کران از عروقِ بُریده­بُریده، مبدل شد و رگباری ویران‌­گر از خون، ریزاند. او، زیر هجمه‌­ی سیلابِ لزجِ چشمِ اسبق‌­اش، تا زانو در خونی بی­‌انعقاد، گیجِ گودال بود... انزالِ خون، پهلوه‌اش را هم خیساند... ضجه‌­اش، تجلیِ امید شد و در چاه پیچید...

: «چاه را چاره باید...!»

سَبابِه‌­ی چپ‌­اش را داس کرد. قُلاب‌­اش کرد توی کاسه‌­ی راستِ چشم­‌اش. بافتِ چشم را یک­‌جا کشید بیرون. کفِ کاسه‌­ی دستِ راست، چشم را بغل کرد. تاریکی، بر او مستولی شد. چشم دوم را با کمانِ گَمانه، پرت کرد همان سویِ سابق... غلظتِ کِدِری، ندای درون‌­اش را خشکانده بود. خون، خرخره­‌اش را هم لمس کرد. تا چاکِ دهان­‌اش، باز شد؛ ضجه‌­اش با خونِ متهاجم، یکی شد...

: «چاه را چاره باید...!»

...توی خون، معلق شده بود. دست­ و پا می‌­زد و هم­راه با اَن­باشتِ خون در چاه؛ صعود می‌­کرد سمتِ دهنه... دایره‌­ی موجِ خون، او را می­‌پیچاند و می­‌کشاند سویِ روزن... لامسه­‌اش، طعم عروج را می‌­چشید... از روزنِ چاه، گذر کرد... اقیانوسِ خون، جاریِ همه­‌جا بود... بالای چاه؛ فقط، تاریکی بود... هیچی بزرگ و... لایتناهی...

 

جمعه

یکمِ مردادِ هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی

کافه مارکوف

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۱
sEEd ZombePoor

تا حالا شده با یکی فرار کنی؟ فرار کنم؟ آره، چندباری فرار کردم. نه با یکی دیگه مثل خودت فرار کنی؟ چندبار از خانه و خانواده و دوست و رفیق و بچه‌محل فرار کردم و رفتم ولی پیش نیامده با یکی فرار کنم یعنی دوتایی فرار کنیم...

آدم کی قرار است آرام بگیرد بتمرگد سر جای‌ش مثل آدم زندگی کند؟ چرا بعضی‌ها جوری آرام و راضی هستند که فکر می‌کنی مخ‌شان تعطیل است؟ اصلن این اسکله‌ای که قرار است درش پهلو بگیری و بزنی زمین کجاست؟ نکند مرگ است؟! نه ناموسن این‌یکی را نیستم. سرگشتگی که بیتشر به گم‌گشدگی شبیه است ریشه در اسطوره و داستان اول یعنی آدم و حوا دارد؟ یعنی بعد از چند هزار سال ما هنوز همان سیستم را پیش می‌بریم؟ مسخره است واقعن.

وقتی دردت را می‌دانی و برای‌ش قدم برمی‌داری و هرکاری می‌کنی تا این وضعیت گه‌مرغی را از خودت دور کنی: به چیزهایی که راضی‌ت می‌کند نزدیک می‌شوی، برنامه می‌ریزی و به خواسته‌هایت می‌رسی، دوباره همان حال گند دل‌شوره و آشوب می‌افتد توی تنبان‌ت و انگار تمام آن کارها برای چند روز یا چند هفته آرام‌ت می‌کند و دوباره باید جست‌وجوی‌ش کنی. این جست‌وجو کی تمام می‌شود؟ این حس دلتنگی برای آدم‌های زنده و مرده که یا خودت کنارشان گذاشته‌ای یا روزگار یا آن‌ها کنارت گذاشته‌اند دیگر چه بدبختی‌ای‌ست؟

باید با این‌ی‌ست؟ مغز متلاشی که مانند قاره‌ها روی کره‌ی آبی پخش‌وپلا شده چه‌کار کرد؟ باید قد رستم یا هرکول زور داشته باشی تا قلاب بیاندازی و تکه‌های وجودت را جمع‌وجور کنی و بتوانی حداقل  شب‌ها مثل آدم بخوابی وگرنه باید هی غلط بزنی و تهش فردا با تلی از زباله‌ها که مغزت به اسم رویا توی پاچه‌ات کرده از خواب بیدار شوی...

چرا آدم‌هایی که تلاش می‌کنند خودشان را از چرخه‌ی باطلی که به اسم زندگی قالبِ مردم جهان کرده‌اند، کنار بزنند و زندگی شخصی خودشان را داشته باشند یا حداقل نسخه‌ی دست‌اولی از خودشان باشند، همیشه در عذاب هستند؟ اگر این‌طور باشد دیگر چه مرضی‌ست خب همان الگوی پدر و پدربزرگ را می‌بری جلو بدون دردسر... چرا وقتی داری به راه و روش خودت زندگی می‌کنی باز هم آرامش نداری؟ وقتی در سیستم هستی و منظم مثل ربات می‌روی و می‌آیی، آن‌هم سر ساعت با قطار یا اتوبوسِ همیشگی، از وضعیت شکاری... وقتی هم روش و منش خودت را پیش می‌گیری بازهم در عذابی... نگو که زندگی همین است: عذابی که اول و آخرش که تولد و مرگ باشد را خودمان انتخاب نکرده‌ایم و تالاپ افتاده‌ایم وسط باتلاق‌ش و هی غرق‌تر می‌شویم. مسخره است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۸
sEEd ZombePoor