زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

نزدیک شدن به آدم‌ها برای‌م سخت است، یعنی خیلی راحت با یک جمله یا حرکت یا یک نگاه درگیر می‌شوم و خیلی سخت با روزها مراوده با یک آدم حتا بهش نزدیک هم نمی‌شوم که دورتر می‌روم...

به نظرم عقب افتاده‌ام از جریان آدم‌های اطرافم، که یک‌بخشی‌ش خودخواسته بوده و یک بخشی‌ش هم نه، نمی‌توانم تعادل معاشرت را رعایت کنم، واکنش‌م به جمع‌های غریبه سکوت و فرو رفتن توی کله‌ی خودم است ولی دل‌م هم نمی‌خواهد جمع را با حضور ساکت و سنگین اذیت کنم، هرچند ممکن است اصلن جمع به تخم‌ش هم نباشد که منی حضور دارم، ولی من به خودم می‌گیرم!

وقتی از جمع جدا می‌شوم، جمله‌های بامزه و فکرهای قشنگی که می‌توانستم بین خودم و آن‌ها برقرار کنم هجوم می‌آورند و می‌روم توی خلسه‌ی افکار، مثل براتیگان توی رویای بابل غرق می‌شوم توی تصویرهایی که می‌توانست باشد ولی سانسورشان کردم.

نمی‌توانم هر روز خوب باشم، یک‌روزی که حال‌م خوب است، فردا‌ی‌ش خودم را به خاطر سرخوشی‌م سرزنش می‌کنم...

رابطه‌م با فامیل تقریبن صفر است، خیلی‌ها مردند حتا جوان مردند اما نرفتم مرده‌شان را ببینم و زنده‌ها را به حال خودشان گذاشتم، تنها بدی‌ای که به دنیا و آدم‌ها کرده‌ام فرار کردن است، چندسال است دارم فرار می‌کنم جوری که از خودم هم فراری شده‌ام، دل‌م برای خیلی‌ها تنگ می‌شود اما به خاطره‌های خوبی که از قبل داریم اکتفا و بیخیال سعی در رابطه‌ی جدید باهاشان می‌شوم. 

مسخره است که آدم از پدر خودش متنفر است اما آخر قصه شبیه‌ترین آدم به او می‌شود مثل پسر توی فیلم درخت گلابی وحشیِ نوری بیگله... وقتی پیر می‌شود و ضعف می‌آید سراغ‌ش برای‌ش دلسوزی می‌کنی اما وقتی قوی و قدرتمند است یک دیکتاتور تمام‌عیار است که سایه‌اش از هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر هم بالای سرت سنگینی می‌کند...

آدم نباید عین مادرش شود، مادر مهربان و دلسوز و لوزر است، بخشنده است و هیچ‌چیز را برای خودش نمی‌خواهد، سخاوت‌مند است و هیچ اعتقادی به رقابت و جنگ ندارد و رضای کامل‌ش به زندگی دیوانه‌کننده است...

آدم باید شبیه یکی باشد و الگویی داشته باشد که نخواهد به همه‌چیز فکر کند و از نو بسازد، مثل برادرهای بزرگ که عین پدر مسئولیت‌پذیر می‌شوند و بار تشکیل خانواده و نوه و این‌ها را به دوش می‌کشند اما آخرش آن‌ها هم ناراضی‌ند و حس می‌کنند سرشان کلاه رفته... بچه‌ی آخری زیادی لوس است و شبیه مادر می‌شود چون مادر بیش از اندازه بهش رسیدگی کرده و او هم باید زودتر از خانه بیرون می‌زده و چتر حمایتی از روی سرش برداشته می‌شده...

نمی‌دانم چی درست است و چی غلط... این تازه نیست چند سال است تمام بت‌های توی زندگی دانه‌دانه افتاده‌اند و خُرد و خاکشیر شدند حالا تنها توی معبدی گیر افتاده‌ام که هر چه می‌سازم‌ش تمام نمی‌شود، سقف ندارد، کسی اینجا نیست و گاهی حس می‌کنم ارواح دورووَرم می‌چرخند...

فشار توی کله‌م خیلی زیاد است، گوش‌هام بیس‌چاری سوت می‌کشد قبلن توی سکوت سوت می‌کشید الان وسط پارتی هم یک قطاری از توی گوش‌هام رد می‌شود و هی سوت می‌کشد و خدا می‌داند چن‌تا واگن دارد که تمام نمی‌شود، مثل قطاری ابدی‌ست که احتمالن به هیچ‌جا می‌رود به جایی که نیست ولی باید رفت...

اوضاع بیرون اصلن خوب نیست، آدم‌ها را دارند نابود می‌کنند، چیزهای اولیه ازمان گرفته شده، گور بابای رفاه حتا طبیعت زندگی ازمان دریغ شده، آدم‌های عزیز کنارم ضعیف و حریص و ناامید شده‌اند و قدرت دلداری‌م را از دست داده‌ام، چیزی برای‌شان ندارم جز دوری کردن و آن‌هایی که حال‌شان خوب است را خودم کنار گذاشته‌ام... از سانسور وضع موجود و احساساتم نسبت به آدم‌ها دارم می‌ترکم، باد کرده‌ام، ورم دارم، یک وزغی هستم که گلوی‌ش را باد می‌کند اما نمی‌تواند خالی‌ش کند، هی بادتر می‌شوم، از ترکیدن می‌ترسم...

تنها جایی که دل‌م می‌خواهد باشم، توی دریاست ولی از دریا هم می‌ترسم، می‌ترسم یک اختاپوس بزرگ بیاید و ببردم، واقعن فکر می‌کنم یک اختاپوس بزرگ سراغ‌م می‌آید، که دست‌وپای‌ش مثل توی بادمجان دون‌دون است، مثل چسبونک‌های دوره‌ی بچگی... یک‌وقت‌هایی به تخم می‌گیرم و می‌روم توی عمق ولی معمولن ترس برم می‌دارد و شوت‌کش برمی‌گردم...

راست‌ش قفل‌م باز نمی‌شود، آن‌شب رفیق‌م توی پارتی می‌آمد دور‌و‌وَرم و احوال‌م را غیرمستقیم می‌گرفت، حواس‌م بود که می‌خواست ببیند اکی هستم یا نه و می‌دانست که زیاد اکی نیستم و ادا درمی‌آورم، آخرش گفتم حمید من اکی‌م فقط قفل‌م باز نمی‌شه، یک خانمی آمد چندبار بهم قمقمه‌ش را که پر از ودکا بود تعارف کرد و خوردم... از همه دور می‌شدم و هر کی نزدیک‌م می‌شد ازش دورتر می‌شدم، قفل‌م وسط آن‌همه دراگ و سر و صدا هم باز نشد و سرم دوباره سوت کشید و من با قطار توی کله‌م رفتم به یک‌جاهایی که جسارتن دل‌م نمی‌خواهد برای کسی تعریف کنم، حتا شما دوست عزیز...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۲ ، ۱۳:۳۶
sEEd ZombePoor

یک جمله‌ی معروفی هست که می‌گوید "ما بیش از آن‌که محتاج به امید کاذب باشیم به ناامیدی مطلق نیازمندیم"؛ تا واقعیت را بفهمیم و به درک بهتری از وضعیتی که توی‌ش زندگی می‌کنیم برسیم. 

۱.توی یکی‌دو دهه‌ی اخیر و سر بزنگاه‌های تاریخی ما معمولا ملت برنده‌ای بودیم، مثلن بازی با استرالیا یا بازی با آمریکای سال نود‌وهشت و گریه‌های استیلی یا قهرمانی حسن یزدانی در فینال المپیک وقتی ۶ امتیاز عقب بود: یادتان هست امید و آرزوی پیروزی مثل امداد غیبی، مثل دعای از ته دل مثل نذر کردن و تسبیح انداختن مادربزرگ‌ها که اصلا درکی از آن مسابقه نداشتند ولی می‌دانستند یک چیز مهمی در جریان است، چطور از راه می‌رسید و نجات‌مان می‌داد و مفهومی جمعی شکل می‌گرفت و یک شادی سراسری توی خیابان‌ها و خانه‌ها راه می‌افتاد؟ 

۲.خبرگزاریِ به‌دردنخور فارس پوستری منتشر کرد که یک‌طرفش سیدعلی خامنه‌ای، قاسم سلیمانی، حججی، شهید همت و تعدادی آدم حکومتی بودند و روبه‌روی‌شان، مسیح علینژاد و رضا پهلوی و ساسی‌مانکن مشتی سیاستمدار خارجی و پرچم اسراییل و داعش و این‌ها بودند و زیرش نوشته بود کدام طرف وایستیم؟ جواب درست به نظرم فضای خالی بین این دو لشگر بود، دقیقن وسط پوستر توی فضای خالی جای مردم بود که از هر دو طرف خسته و ناامیدند‌. مردمِ معمولی که صاحبان واقعی هر سرزمینی‌اند، تعیین می‌کنند چی مهم است، دعواهای مجازی و لاس‌های سیاستمدارها و آدم‌پولی‌هاشان توی کنفرانس و کلاب‌هوس که دعوای خودشان را دارند و توی دنیای موازی‌شان یکی در لندن است و یکی در نیویورک اصلا برای برای‌شان اهمیتی ندارد و خودشان تصمیم می‌گیرند چه‌طور با هر پدیده‌ای برخورد کنند. همان‌ها که برای تیم ملی ۹۸ و ۲۰۰۶ و ۲۰۱۸ دعا می‌کردند ۲۰۲۲ قید تیم ملی را زدند و اتفاقن از برد‌ش خوشحال شدند، برای حسن یزدانی دعا کردند و بعد از باخت‌هاش به تیلور اشک ریختند اما وقتی یزدانی ول‌شان کرد و روزه‌ی سکوت گرفت ول‌ش کردند و گذاشتند با علیرضا دبیر و "حیدر حیدرِ" محمود کریمی خوش باشد و ببازد و دیگر حتا روی‌ش نشود بگوید شرمنده مردم هستم چون حالا واقعن باید شرمنده باشد. این وسط پهلوان‌های واقعی مثل خادم و یراحی توماج و فاطمه سپهری هم قربانی همین وسط‌بازها شدند البته...

۳.ما وارد دوران باخت‌های واقعی شده‌ایم و دیگر خبری از امید کاذب و امداد غیبی نیست، سر بزنگاه‌ها می‌بازیم، مثل والیبال، مثل فوتبال، مثل کشتی و مثل زندگی واقعی مردم که همه‌ش شده باخت جلوی اتفاق‌های روزمره: مردمی مغلوب که زورشان به اجاره خانه، به خوراکی‌های توی یخچال هایپرها، به میوه‌های توی تره‌بار و لوازم برقیِ قشنگ ژاپنیِ توی ویترین فروشگاه‌ها نمی‌رسد. 

۴.دیگر دعای مردم و خون پاک شهدا و ذکر اهل بیت جواب‌گو نیست و واقعیت مثل سیلی روزی چندبار توی صورت آدم‌ها می‌خورد و ناامیدی مطلق را به‌شان یادآوری می‌کند. نتیجه‌ی سیاست‌های حاکم در ورزش و فرهنگ و آموزش عیان شده و زندگی، رویِ واقعی‌ش را به مردم ایران دارد نشان می‌دهد. هرچی نخبه و دکتر و ورزشکار به‌دردبخور بود را فراری دادند، کاخ سفید هم حسینیه نشد اما تهران، هرات شده، اسرائیل نیست و نابود نشد اما با خفت حرف از مدارا می‌زنیم، آمریکا را آدم حساب نکردیم حالا دربه‌درِ واریزی‌ش به بانک‌های قطری هستیم، بازارهای جهانی از دست رفته و مشتری ثابت جنس‌های بنجل چینی شدیم، افغانی‌های آویزانِ از هواپیما، ناامید و ترسیده از طالبان را مسخره کردیم و حالا خودمان دنبال اتوبوس رونالدو و رفقاش می‌دویم و مثل بز از کوه بالا می‌رویم تا شاید بالاخره یک آدم معروف ببینیم از بس هیچ‌کس پای‌ش را نگذاشته این‌جا... 

۵.دیگر نازیدن به تاریخ چندهزارساله و فتح و فتوحات و "دوران چشم‌رنگی‌ها تمام شده" و "عرب‌ پاپتی" و خودارضایی با این افتخارات تاریخیِ خاک‌خورده، کار نمی‌کند و ما توی دوران سیاهِ مطلق هستیم که اتفاقن چیز خوبی‌ست، تحقیرِ واقعی چیز خوبی‌ست ولی کلوپ بازند‌ه‌ها جای ترسناکی هم هست، پس سفت بنشینید...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۱۶
sEEd ZombePoor

کاتب: یه دوست عزیزی داشتم، یعنی دارم هنوزم اما مث قبل ندارم‌ش، یعنی نیس رفته شهرشون. یه‌جایی توی جنوب نقشه‌ یه سالی اتفاقی یه‌جوری خوردیم بهم و جرقه زدیم، یه دو سالی توو کون هم بودیم و شیراز و تهران و کرج و قشم و هنگام و لارک و باهم گشتیم. یه‌جایی قفلی می‌زدیم و چن‌ماه بدمینتون بازی می‌کردیم ، یه‌جایی شلوارمون‌رو در می‌آوردیم و کون‌پتی توی تاریکی می‌رفتیم و وقتی باد میومد دولا می‌شدیم تا باد بره تا تومون. خنده‌م می‌گیره کاش می‌شد کلمه‌ها یهو تصویر شن و بتونن بهتون یه مسیر تاریکِ نزدیک دریا رو نشون بدن که دوتا آدم شلوارکاشون تا زیر زانوشون پایین اومده و گشاد گشاد راه می‌رن و بلند بلند فکراشون می‌ریزن وسط، اونم زیر آسمون پرستاره‌ی بدون ماه و لای نسیم خنک و رطوبت نزدیکای نخلسون... خلاصه یه هدلامپ خریده بود ازین قویا که نورش تا وسط آسمون خط می‌ندازه، می‌رفتیم پشت خرابه‌ها قایم می‌شدیم و نور می‌نداختیم وسط نخلستون تاریک که از قضا رفیقای خودمون آتیش کوچیکی داشتن و سازی می‌زدن و به قول شما چیل کرده بودن تا کلافه شن و بعد فرار می‌کردیم، دوتا شیر پاکتی کوچیک ورمیداشتیم می‌رفتیم وسط کمپا به هوای دخترا می‌شسیم و رو آتیش‌شون شیر داغ می‌کردیم با ویفر می‌زدیم. 

یه‌دونه کاندوم توی جیب کوچیکه‌ی کوله‌ش بود که ببینیم کی زرنگ‌تره و ورش می‌داره آخرم به‌کارمون نیومد، می‌رفتیم دنبال جن توی باغای قدیمی و پشت چاکوه کمپ می‌کردیم تا شاید جنی شیم ولی فقط روباه می‌دیدیم، از توی قایق می‌پردیم وسط دریا و همه شاکی بودن که بیایین بریم ناموسن دیر شد، می‌رفتیم ازین پارتی پولیا توی کرج که اکس می‌زنن، مث خر لای یه مشت غریبه‌ی ردی هد می‌زدیم، فرداش مارو وسط پاسداران ول می‌کردن پیاده می‌رفتیم تا چهارراه ولیعصر، جریحه‌دار یه شیلا و یه کله‌پاچه و یه قهوه توو لمیز می‌زد ولی من تا دو روز نمی‌تونستم غذا بخورم، قفلی می‌زدیم روی یه عرق‌فروشی بزرگ دم تونل چمران پشت نیایش و هر روز خارخاسک می‌خوردیم، اسم‌شم مسخره‌س لعنتی نمی‌دونم از کجا پیداش کردیم... این دل‌نوشته‌س راجع به دوتا که ربطی بهم نداشتن ولی خط داستانی‌شون یه‌جایی بدجوری یکی شده بود، پس نقدی بهش نیس. خلاصه خیلی از اولین بارا رو باهم کردیم، این‌کاره نبودیم ولی تیریپ توو لارک، یه‌بارم وسط هنگام توو بارون، فرداش بلیت داشتم که نرسیدم و بلیتم سوخت، انقد بالا بودیم که لخت شدیم رفتیم توو دریا، خیلی توی لوپای این و اون رفتیم و قول دادیم گیر نیفتیم توو هیچ‌کودوم، راست‌ش اول من یه مدتی گیر افتادم و تازه دارم به خودم می‌آم، اونم فک کنم الان گیر افتاده... حتا پای یه آدم مشترک هم باز شد توی رفاقت‌مون و یکمی اذیت کرد چون قبلش‌م رفیق‌‌مو اذیت کرده بود یارو، ولی گم شد لای خاطره‌های خوب و کوچه‌های خیس باغای قصردشت و درختای انار و گردو اونم وقتی که شیشه رو می‌داد پایین و شاخه‌ی درخت میومد توی ماشین... 

پی‌نوشت: من همون رفیق‌یم که اینجا درباره‌م حرف زده شده اومدم توی متن که بگم یادته شنا می‌زدیم روبروی هم هرکی کم می‌آورد اون‌یکی می‌تونس به ازای هر شنا یه کشیده به اون‌یکی بزنه و اونم باید توی حالت شنا می‌موند و کشیده‌هارو می‌خورد؟ اومدم بگم یادته آش‌سبزی می‌زدیم و قرار بود یه پادکست بسازیم که مردم راجع به تجربه‌های سکس‌شون حرف بزنن؟ خواستم اینم بگم که یادته چنتا عشق مشترک داشتیم؟ یادته چقد چهرازی گوش می‌دادیم؟ یادت رفته دیگه. پس من بیخیال متن‌ می‌شم و برمی‌گردم به خط زمانی زندگی خودم ولی دوثت دارم "مکزیکی"

پی‌نوشت ۲: من نفر دومی‌ هستم و حالا که کاتب بی‌اجازه خاطره‌هامون کشیده وسط باس راست‌شو بگم که من اوایل اصلن حال نمی‌کردم با این رفیق‌م، خوب شد رفت توو خط زمانی خودش وگرنه روم نمی‌شد اینو بگم ولی وقتی دل دادم بهش، بلال‌ش شدم طوری که دو سال باهاش زندگی کردم فقط کون هم نمی‌ذاشتیم وگرنه زوج خوبی بودیم. می‌دونم یادشه چقد روی پشت‌بوم ورزش کردیم و هیپ‌هاپ گوش دادیم، یادش نرفته که دکمه‌ی فن صندلی روشن بود یارو ازمون ۲۲۰ گرفت خاموش‌ش کرد و شد خاطره‌ی دکمه‌ی دویس‌وبیستی رو بزن داداش. کاش منم می‌تونستم تصویرامو از کلی خاطره که خیلی قشنگ‌تر از توصیفای کاتب هستن رو بذارم وسط متن‌ش، مثلن کاتب می‌دونستی یه شبایی ننو ورمیداشتیم می‌رفتیم می‌زدیم به شاخه‌های پیر انجیر معابدِ هنگام عرب و تا صب لش می‌کردیم؟ کاتب شما خبر داشتی که ما شب تولد من وسط جزیره با کی بودیم و چیکار کردیم؟ نداری دیگه الکی ادای دانای کلُ درنیار سرجدت، حالا درسته آبِ دریاها سخت تلخ است آقا...

کاتب: بله من از همشون خبر دارم چون خودم نوشتم‌تون پس هرجور دل‌م بخواد می‌تونم عوض‌شون کنم و کم و زیادتون کنم‌ بچه‌پررو... گذاشتم این دو تا رفیق بیان توی متن من یکم خوش‌رقصی کنن، می‌تونم یه‌سری خاطره خصوصی‌ترم ازشون بریزم وسط و دهن‌شون سرویس کنم که این‌جوری شاخ‌بازی درنیارن مخصوصن این دومی رو. ولی راست‌ش منم رفاقت‌شون و دیوانه‌بازیاشون دوس‌ دارم و یادم هست که اون شب توی اوج‌ کرونا و ترس مردم از غریبه‌ها توی هنگام با "ایریز" آرکایو پیک‌شون باز شد...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۰۶
sEEd ZombePoor

 

یک. یکی می‌گفت زبان ساخته شده برای انتقال پیام در سریع‌ترین شکل ممکن‌ش، مثلن انسان‌های اولیه یا حیوان‌ها توی مواقع خطر با یک‌سری آوا، قبیله را خبردار می‌کردند، بعدن که آدم توانست متکامل‌‌تر از حیوان‌ها شود و یک‌جورایی حرف زدن را یاد گرفت، پدر طبیعت را درآورد چون سرعت پیشرفت‌ش عجیب زیاد شد و یاد گرفت نقشه‌ بچیند و حقه‌بازی کند و برای غلبه بر محیط و دیگر حیوان‌های همسایه‌اش پلن بچیند که چطور و از کجا و با چه استراتژی‌ای عمل کند.

یک قُلُپ دیگر از قهوه‌ی سردش را که خورد ادامه داد که مثلن زبان یک‌موقعی برای طبقه‌ی اشراف و مخصوص محضر شاهان و خایه‌مال‌هاش بود و ادبیات و شعر و نمایش و مجسمه‌سازی و نقاشی اصولن برای آن‌ها بوده و سنگینی زبان توی آثار کلاسیک، دلیل‌ش همین بوده... بعد از یک‌جایی به بعد احتمالن اول توی فرانسه و بعد کشورهای دیگر ادبیات و در کل هنر از دربار بیرون آمد و شامل حال مردم کوچه‌بازار هم شد. این انقلاب هنری یا دگرگونی اگر بشود اسم‌ش را انقلاب گذاشت، توی دوران مشروطه به ادبیات ایران هم سرایت می‌کند و می‌بینی عِ زبان قصه، زبان مردم معمولی‌ست که نمونه‌اش هم زیاد است مثل قصه‌های هدایت، جمال‌زاده، بزرگ علوی، بعدن صادق چوبک و... (مثلن فیلم‌هایی که راوی زمان قاجار هستند را ببینید، به دست و پای کلمه‌ها قل‌وزنجیر وصل کرده‌اند و نانوا یک‌جوری حرف ‌می‌زند انگار هفت‌پشت‌ش نویسنده و ادیب بوده‌اند. البته این دروغ است و مردم عادی، عادی حرف می‌زدند اما زبان راوی یا صاحب اثر همان نگاه متعلق به دربار است...)

دو. حرف رفیق‌مان که حالا کوک‌اسپرسو می‌زند این بود که لاس زدن با کلمه‌ها کار بیهوده‌ای‌ست و باید به ساده‌ترین شکل ممکن پیام را منتقل کرد. چون سر و کارش با کامپیوتر است، می‌گوید ریاضی ساده‌ترین و بهترین راه انتقام پیام است. اصلا معلم باید از سیستم آموزشی حذف شود، باید با ریاضی و کامپیوتر همه‌چیز را به بچه‌ها یاد بدهیم و دست از پیش‌بینی ورداریم و با در نظر گرفتن بیشترین احتمال در هر موضوعی تصمیم درست را بگیریم و با تعریف دقیق هر پدیده‌ای آن را به ساده‌ترین شکل ممکن‌ش دربیاوریم و توجه ذهنی آدم‌ها را بالا ببریم و آن‌ها را درگیر موضوع کنیم و از این حرف‌ها...

سه. آدم راجع به هر چیزی که می‌خواهد حرف بزند، برمی‌خورد به اتفاق‌های جاری توی جامعه: اقتصاد، آموزش، تخصص، بهداشت، مهاجرت، عشق، تولد، مرگ... حتا سینما و تلویزیون و موسیقی و حتا فوتبال: دلم‌مان لک زد راجع به بازی‌های روز لیگ جزیره و نبوغ پپ و دِزِربی و حماقت ادی هاو جلوی لیورپول حرف بزنیم ... هر تلاشی برای فرار از وضعیت شکست می‌خورد و سیاست سایه‌ی سنگین‌ش را می‌اندازد روی سرت. وضعیت سیاسی روز کشور هم، از هر طرف‌ش نگاه می‌کنی، صبح تا شب راجع‌ بهش حرف می‌زنند، توی توییتر با تلخ‌ترین‌هاش شوخی می‌کنند مثل اسم بچه‌ی بچه‌ی نوه‌ی خمینی... توی اینستاگرام الکی‌جدی‌ش می‌کنند، توی تاکسی قُرقُر می‌شود، توی کافه فاخر می‌شود و گاهی با لاس و دلبری پیش می‌رود و یکی کارش می‌شود، توی باشگاه فحش ناموس به سرتاپای حاکم و آدم‌های سیستم و خانواده‌هاشان می‌شود، توی خارج کنفرانس و چهارتا عکس و بعد هم واریزی دلار می‌شود، توی بیت‌های پیرمردهای خرفت هم می‌شود یک سری تصمیم انقلابی/معنوی/ کس‌خری، توی مجلس هم می‌شود قانون‌های هول‌هولکی و خط بودجه جدید چهارتا ارگان تازه‌تاسیس و شغل‌های جدید و سرمایه‌ای که هدر می‌رود... خلاصه این وسط ماها هر کدام از یکی از این راه‌ها خودمان را خالی می‌کنیم...

چهار. اما همین‌ها که برای خیلی‌ها مثل من کلمه و حرافی‌ست، توی خانه‌ی کوچکی دود می‌شود و آدم‌های ناامیدی را نعشه می‌کند، توی پارک لای دست‌ بچه‌ها رول می‌شود و سوت‌شان می‌کند توی هپروت، زن جوانی را راهی خیابان و ماشین‌ها می‌کند تا پولی جور کند، زن دیگری را می‌فرستد سراغ سطل آشغال و جوانی را شوت‌کش وا می‌دارد با چندهزار لیتر بنزین قاچاق که مثل بمب ساعتی‌ست، برود سمت مقصدی که نمی‌داند کجاست... همین حرافی‌ها اما برای خانواده‌هایی عکس‌هایی می‌شود در دست مادرهای داغ‌دار، خواهر و برادرهای کینه‌‌دار، کوله‌بری که رفیق‌ش هدشات شده و تازه‌عروسی که شوهرش را کشته‌اند و پدرومادری که فرزندشان را از دست داده‌اند و لابد به همین جرم بازداشت‌شان کرده‌اند، جوان‌های زیادی که پشت میله‌های زندان و زیر شکنجه‌اند و به قول هیچکس: مابقی داستان‌و هم که همه بلدیم...

پنج: توی شهریور هستیم و تاروپود زندگی‌مان در نسبت با شهریور پارسال و ماه‌های بعدش است، راه فراری هم ازش نیست، چه آدمی که حرف می‌زند و چه آنی که سکوت کرده، همه دارند توی این اتمسفر زیست می‌کنند. این یک سال رُس جامعه را کشید، جامعه‌ای که توان تغییر را ندارد و نتوانست از یک جنبش جلوتر برود، البته خوبی‌هایی زیادی برای‌مان داشت ولی به قیمت هزینه‌ای وحشتناک که روی روح و جسم‌ مردم گذاشته و هنوز هم می‌گذارد؛ و این حاکم عقده‌ای که تشنه‌ی انتقام‌‌ است و خدا می‌داند که از هیچ راهی برای خالی کردن نفرت‌ش از مردمی که متنفرند ازش، دریغ نمی‌کند... همین الان خبر منتشر شد که جواد روحی، همان جوانی که سایه‌ی اعدام بالای سرش بود و تبرئه شده بود ولی توی زندان نوشهر زندانی بود، بر اثر مسمومیت دارویی مرد!

شش: متن بالا تکه‌وپاره‌ست و توان یکی‌ کردن‌ش در من نیست و از هر دری می‌گوید: مثل تکه‌سنگ‌های بزرگ ساحل هنگام که موج‌های مدام، بین‌شان فاصله انداخته است، مثل قاره‌های روی کره زمین است که از هم جدا مانده‌اند. یکی پیدا شود به ما بگوید چه‌کار کنیم؟ حوصله فیلم‌های جدید را نداریم، کتاب‌ها را نصفه ول می‌کنیم، تخصص‌مان را ول کردیم به امان خدا، درست آشپزی نمی‌کنیم، به خودمان نمی‌رسیم و ریش‌مان را کوتاه نمی‌کنیم، عشق‌ِ توی دل‌مان را سانسور می‌کنیم (حیف)، حوصله رفقای‌مان را نداریم، غریبه‌ها را قد سر سوزنی‌دوست نداریم، بدبختی آدم‌معمولی‌ها همین است، شکننده‌تر از دیگران‌ند مخصوصن اگر کمی سر و گوش‌شان هم بجنبد و نسبت به محیط بیرون‌شان حساسیت نشان بدهند...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۵۱
sEEd ZombePoor

سلام و وقت‌به‌خیر‌، امیدوارم ردیف باشین، هرچند ردیف بودن توی این روزای مزخرف، به قول یکی از کارشناس‌های بدون مدرک جیب پر و کله‌ی خالی و یا کله‌ی پر از دراگ و دل پاک و روحِ پر از یوگا و مدیتیشن می‌طلبد، بگذریم بدون فوت وقت بریم سراغ صحبت‌های همین‌های نازنین‌‌مون:

راننده‌ی اسنپِ نازنین بفرمایید:

والا همه مشغول تحلیل‌های جدی و علیزی هستند و کسی جرات نمی‌کند از گرونی حرف بزند چون حرف‌های راننده‌تاکسی‌ای و سطح‌پایین است ولی: شیر بود ۲۳۰۰ حالا شده ۳۳۰۰۰، پونزده برابر شده، شنیسل بود ۱۹ فردا رفتم بخرم شده بود ۲۷، یک‌کمی میوه خریدم شد ۴۱۷، بعدش رفتم سوپر پنیر و دست‌مال کاغذی و نون تست و چنتا سس خریدم شد ۶۸۰، هنوز دارم حساب می‌کنم که نکند یارو بهم انداخته ولی جمع‌شان درست است، خواستیم به خودمان حال بدهیم یک سالاد و یک قلیه‌ماهی گرفتیم شد ۵۰۰، پشم‌هامان ریخت، اسپرسو سینگل ۱۰۰ عربیکا توی کافه هست ۶۵، وقت‌تان را هم می‌گیرم، باید ببخشید، آخر حساب‌کتابِ کشته‌های اوکراین و میزان هزینه‌های بیلیون دلاری غرب از دست‌مان در رفته و راست‌ش تخم‌مان هم نیست _مراعات کنید دوست عزیز_ توی فرانسه دو هزار نفر توی دوسه شبانه‌روز دستگیر شدند، چرا باشد؟ وقتی که دوجا کار می‌کنیم و توی ۲۰ متر خانه زندگی، آن‌هم توی حاشیه‌ی نقشه‌ ولی باز هم امنیت نداریم. 

متاسفانه وقت ما کم است، هرچند باهاتون موافقم اما می‌رویم سراغ دوست جوان نازنینم، بفرمایید.

سلام، ورزش می‌کنیم، دراگ نمی‌زنیم، کتاب می‌خوانیم و موزیک خوب گوش می‌کنیم، فاخر نیستیم ناموسن، به قولی "آههههه" نداریم توی حرف‌هامان مثل مهران مدیری توی قهوه تلخ یا مثل یکی از رفیق‌هامان وقتی که با دختر می‌رفت کافه، لاکچری نیستیم، لباس مارک نمی‌خریم، گوشت نمی‌خوریم، از سوپر و میوه‌فروشی می‌ترسیم، زید پر خرج نداریم و هزینه تعویض روغن و لاستیک ماشین نداریم، پروتئین و آمینو و هورمون نمی‌زنیم بر بدن، موهامان را کراتین نمی‌کنیم، مث سگ از دندان‌هامان مراقبت می‌کنیم تا خراب‌تر نشوند، تخفیف می‌دهیم که باهامان حال کنند و باز بیاییند سراغ‌مان، آیفون نداریم، سیستم صوتی خفنی نداریم، تلویزیون نداریم، پلی استیشن نداریم، تازه همدیگر را هم دیگر نداریم...

متاسفم که همدیگر را هم دیگر ندارید اما سراغ نازنین بعدی می‌رویم، نوبت شماست.

عده‌ای سر مزار کشته‌های چندماه اخیر جمع شدند، مراسم گرفتند، ‌اینستاگرام یک‌کمی رنگ‌وبوی روزهای آبان گرفت، خانواده‌های داغ‌دار از حضور در قبرستان منع شدند، زنی خودش را کشت چون آزادیِ زندگی نداشت، یک‌سری زن در چند شهر مختلف مثله شدند و تکه‌هاشان توی پلاستیک زباله پیدا شد، متانول توی شهرهای مختلف کلی آدم را مسموم و کور و کشته است، چون دولت نمی‌خواهد نظارت کند و حفظ ظاهر برای‌ش مهم است اما آدم‌های خودش قاچاقچی هستند، سالی یک میلیون خانه که نساختند هیچ، کرایه نزدیک سه برابر شده تازه با پول پیش، باید برویم ترکیه یک آیفون بیاوریم و بفروشیم تا پول سفرمان دربیاید، قیمت ماشین و ملک سر به فلک گذاشته...

گوش‌هامان سوت می‌کشد، انگار ایستگاه قطار است، غمِ توی عکس‌های کشته‌شده‌ها دارد خفه‌مان می‌کند، حتا آن‌هایی که توی عکس‌ها دارند می‌خندند. داریم دیوانه می‌شویم، می‌گویند این یاس و ملال هم جزوی از روند تغییر است... 

من اجازه اظهار نظر راجع به این موارد رو ندارم، اما درمورد روند تغییر با شما موافقم، دوست نازنین دیگری از یکی از کافه‌های دورافتاده‌ی میهن عزیزمان با ماست، بفرمایید.

امروز ظهر توی کافه یکی ازم پرسید چی خیلی کله‌ت خراب می‌کنه؟ یه دختر و یه پسر بلند شدن رفتن، چشم‌م افتاد به میزشون دیدم دختره که دافم بود انصافن لاته رو کامل نخورده، چیز کیک‌شم یه تیکه ازش خورده بود کلن، برگشتم گفتم کار اینایی که سفارش می‌دن ولی نمی‌خورن خیلی می‌ره رو مخ‌م گفت چیکار داری نخورده دیگه. گفتم یعنی چی خب سفارش نده دیگه این چه باکلاس بودنیه که یکم‌شو می‌خوری ول‌ش می‌کنی چون یکی دیگه پول‌شو میده؟ گفت شاید نتونسته بخوره مشکل داشته و ازین حرفا، گفتم من با احتمال کاری ندارم یعنی جای یه چیزکیکِ اندازه قوطی کبریت نداری؟ این حرکتی که می‌خری و نمی‌خوری کار چرتیه، چون دافی آخه؟ _عفت کلام داشته باشین سالن‌دار نازنینم برنامه زنده‌س_ خلاصه گفتم من کاری به اون آدم ندارم این حرکته مزخرفیه به نظرم و گفتن‌ش هیچ عیبی نداره. بعدش توی مغز خودم بحث هی رفت جلو و افتادم توی بازی کله‌ی خودم دیدم ای بابا ما نمی‌دونیم حد و حدود نظر دادن، انتقاد کردن، گیر دادن، آزادی بقیه و این چیزا کجاست و سعی می‌کنیم گوگولی باشیم و هرچی دیدیم زور بزنیم توی جمع قبول‌ش کنیم و هی خودمون سانسور می‌کنیم. از اون‌طرف یه‌سری همون اول همه‌چی رو رد می‌کنن و اصلن توی بازی نمی‌آن چون مغزشون می‌ترسه، یه‌سری هم کلن همه‌چی رو قبول می‌کنن چون جرات روبه‌رو شدن به کله‌ی خودشون رو ندارن ولی این که من از چیزی خوش‌م نیاد و بگم چیز خوبیه به شرطی که قبول کنم اون آدم حق داره این کار تخمی رو انجام بده _مودب باشین لطفن_ ای بابا، دیدی یه‌سریا می‌گن من با فلان چیز مشکلی ندارم ولی جاش اینجا نیس؟ جاش کجاس؟ چطور یه زن می‌تونه با بیکینی بیاد ساحل و همه باید داداشی بشن و هیزی نکنن ولی یه مرد توی کلوپ غواصی اگه‌ بالاتنه‌ش لخت باشه به دخترا برمیخوره که این چه وضعیه، مسخره‌س خب. اصولن آزادی توی رفتار آدماس نه کلام‌شون، ما می‌تونیم بگیم حال نمی‌کنم با این کارت ولی بکن به من چه. از اون‌طرف مرز آزادی خیلی دوره آدم می‌ترسه، تو اگه بگی من می‌خوام آدم بکشم چون آزادم چی؟ اگه بگی نه، پس حد و حدود میاد وسط و این مرز می‌تونه تنگ و تنگ‌تر بشه تا جایی که بابات میگه تا وقتی توی این خونه‌ای حق نداری فلان کار بکن، وقتی هم بزرگ شدی از خونه زدی بیرون جامعه می‌گه حق نداری این کار بکنی، خلاصه اوضاعِ قاراشمیش و روزای کس‌وشری رو...

صدای شما رو نداریم...صحبت‌های چنتا نازنین شنیدین که ما مسلما هیچ طرفداری یا سمپاتی با هیچ‌کودوم نداریم و بابت رعایت نشدن ادب در پاره‌ای از موارد عذرخواهی می‌کنیم... برنامه رو با آهنگی از غلام‌حسین بنان به پایان می‌رسونیم...

صدای بنان پخش می‌شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۴
sEEd ZombePoor

دهه قبل رضا براهنی توی "تاریخ مذکر" توضیح می‌دهد که فرهنگ نرینه چطور روابط افراد اجتماع را فاعل/مفعولی می‌کند و اساسن این خاصیت نظام استبدادی است که توی تمام سطوح ریشه می‌کند: روابط مراد/مریدی، بزرگ‌/کوچکی، پدر/پسری و البته ارتباطی که حاکم با جامعه‌اش (جامعه برای حاکم همیشه محکوم است به مطیع بودن، خوب بودن، برده بودن، فرمان‌بردار بودن و...) برقرار می‌کند. 

 

کونی/کون‌کن بودن هم یکی نشانه‌های فرهنگ مردانه‌ است، همان‌طور که سال‌های سال توی کلیسا کون بچه‌های مردم می‌گذاشتند، اینجا هم قاری‌ها توی مسجد پسربچه‌ها را می‌کنند، مربی‌ها توی زمین فوتبال تقه‌ی بچه‌ها را می‌زنند، معلم و مدیر توی دفتر بچه‌ها را دستمالی می‌کند و اگر پسربچه‌ از این‌ها جان سالم به‌در ببرد توی محل خفت می‌شود و بزرگ‌ترها ترتیب‌ش را می‌دهند. 

 

لواط‌کاری در ایران ریشه‌ای به درازی کیر عرب‌ها دارد که تا عمق روده‌های مردان‌ش رفته و پادشاهان اتفاقن دینی هرکدام چند معشوق نوجوان داشته‌اند که تا قبل از این که پرزهای صورت‌شان بدل به ریش و سبیل شود عزیزدردانه‌ی شاه بوده‌اند (روزگار دوزخی آقای ایاز) و رقیب سفت و سخت زنان دربار بوده‌اند‌.

 

توی هر جای جهان روابط از بالا به پایین و بر اساس جایگاه و روابط و پول تعریف می‌شود منتها ظاهر ماجرا خوشگل است اما توی حکومت‌ دینی و فرهنگ استبدادی ایران همه‌چیز به شکل نمادینی اتفاق می‌افتد: پدر از کشتن دختر خودش ابایی ندارد، پسر به کشتن مادرش به جرم ازدواج مجدد افتخار می‌کند، بسیجی با خِرکِش‌کردن زن بی‌حجاب مست می‌شود، معلم از خُرد کردن دانش‌آموز لذت می‌برد، بزرگ‌تر با زورگویی و حرف‌شنوی بچه‌ی بی‌زبان خرکیف می‌شود و با خودش حال می‌کند که چه تربیت درستی بنازُم... 

 

توی این شرایط مداح کون‌کن از کار در می‌آید، آخوند توی حجره کون‌کن است و روی منبر امام حسینی، مدیر فرهنگ و ارشاد توی خیابان مدافع عفت عمومی و توی خوابگاه کون‌کن، قاری توی ایام فاطمیه بلبل حضرت زهرا و پشت هیات بچه‌کن و بسیجی‌های محل که همه‌مان می‌شناسیم‌شان هم مشتی عقده‌ایِ بچه‌باز می‌شوند... 

 

نکته‌ی مشترک تمام‌ این‌ها کونی بودن‌شان در کودکی است. این‌ها توی بچگی قربانی شرایط شده‌اند و مثل "ایاز" بدون حق انتخاب زجر بار اول را کشیده‌اند و وقتی دل و روده‌شان داغ شد دیگر کرم کونی بودن دست از سرشان ور نمی‌دارد. 

 

پی‌نوشت: لواط فراتر از هوسی جنسی، نشانه‌ای ترسناک از روابط مریض آدم‌ها توی فرهنگی مردانه و فاعل/مفعولی‌ست که کنار کشیدن از این چرخه موجب طرد شدن فرد از اجتماع می‌شود؛ در عین حال نشانه‌ی عینی نظام گند و پوسیده‌ای است که مشتی پیرمرد خِرف توی راس‌ش نشسته‌اند و مشتی مرید کونی پایین پای‌شان نشسته‌اند که تا دیروز توی حجره و هیات و پستو کون می‌دادند و امروز ترتیب بچه‌های ملت را می‌دهند تا هم قدرت‌شان را به رخ بکشند و هم آدم‌ها را مطیع خودشان کنند...

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۴۱
sEEd ZombePoor

آدم باید جلو‌تر برود، آدم باید جلو‌تر برود. انگیزه‌ی جلو‌تر رفتن در جهان، چیزی قدیمی است. هراکلیتوس پیچیده گو گفته است: "آدم دو بار از یک رودخانه عبور نمی‌کند." هراکلیتوس پیچیده‌گو شاگردی داشت که به این گفته بسنده نکرد، جلو‌تر رفت و افزود: آدم حتا یک‌بار هم نمی‌تواند این کار را بکند...
"ترس و لرزِ" سورن کیرکیگور
۱-همه‌ی آدم‌ها انگار به معنویت نیاز داریم، همان‌طور که تقلا می‌کنیم خودمان را به مرامی‌مسکلی‌شی‌یی‌خدایی‌بُتی‌انرژی‌ای‌کس‌کلکی‌چیزی متوسل کنیم. و این در فرهنگ ما خیلی پررنگ است، هرچی حلقه‌ی ظلم و استبداد تنگ‌تر، کندن از دنیا و مادیات و فرو رفتن توی خود بیش‌تر؛ (برعکس‌ش هم فرهنگ غرب که سفت چسبیدند به دنیا و واقعیت‌های ملموس که بحث‌ش جداست این‌جا) عارف ایرانی مانند مرتاض یا جوکیِ هندی با سختی و درد تحمیلی به‌خود و انکار جسم و ماده‌ش، جدای از مبارزه‌ی مدام با نفس و میل‌‌ و در کل غریزه‌ی بقا، و تلاش برای پس زدن هم‌رنگی با وضع کثیف موجودِ دوران‌ و پیرامون‌ش، احتمالن دنبال رسیدن به نقطه‌ی امیدی در جایی بوده که _شاید_ نیست که باور به آن سخت است و ایمان بزرگی می‌خواهد؛ اما‌ آن‌ور ریاضت و قطع تمام دلبستگی‌های دنیایی یا روی دیگر سکه‌ش، نشستن و انفعال است که موجب برداشت کج از آن و جایگزینی ناخودآگاهِ راحت‌طلبی و درنتیجه‌ش مسخ شدن در برابر تغییر و جریان جاری زندگی‌ شده.
خیلی از ما بی‌حس شده‌ایم، عواطف متناقض انسانی‌مان بی‌کارکرد و خراب شده و نه‌تنها برای‌ش تلاشی نمی‌کنیم که هراتفاقی در مخالفت با بی‌رگی‌مان بیافتد را به مبارزه هم می‌کشانیم. راست‌ش قیام کرده‌ایم علیه حقیقت و سلاح‌مان حماقت‌مان است. ما قید دنیا و پلیدی‌های‌ش را نزدیم فقط ماشینی که دنیا را می‌گرداند ابزارِ تمام نیازهای روزمره‌مان مثل خوردن و ریدن و جق‌زدن‌مان را فراهم کرده و توهم دیدن و فهمیدن را هم در اختیارمان گذاشته تا جایی که احتمالن منتظر معجزه‌ی علم و قرصِ غذا هم هستیم تا حتا از جای‌مان بلند نشویم و مسواک هم نزنیم‌ یا آشپزی هم نکنیم، چرا؟ چه کار مهمی داریم؟ مشغول کدام جدال و کشمکش درونی یا بیرونی هستیم که باید انرژی‌مان‌ را نگه داریم؟
۲-می‌شود ترسید، می‌شود از به‌خطر افتادن منافع، امینت و بهم‌خوردن روزمرگی‌هایی که مانند معبد توی‌ش نشسته و عبادت‌ش می‌کنیم ناامید شد، اما‌ نمی‌شود دیگران را سرزنش کرد و "یک‌قدم جلوتر بیاییمِ" دیگران را هرچند هم کوچک، مسخره کرد چون هستند آدم‌هایی که کلکِ این کس‌‌وشعرهای نخ‌نما را بلدند؛ پس یک راه می‌ماند آن‌هم صداقت است، نه به معنای آرمانی و فلسفی آن که به‌قدر ادعا و شرف هر فرد که بخش زیادی‌ش شخصی‌ست. هستند آدم‌هایی که روزانه با دیدن حساب بانکی‌شان، محتویات توی یخچال، وضعیت لکه‌ی روی دندان‌های آسیاب و رنگ‌دادن لباس‌هاشان، از فردا می‌ترسند، کسانی که با شنیدن صدای تیر و دیدن خون و سوختن چشم‌ها از بوی تیز فلفل اشک‌آور می‌ترسند، این‌که ضایع نیست، فحش دادن به قربانی، سرزنش کردن‌ش و بازی کردن توی بازی ظالم چرک و چَتین است. بیان حس و حال درونی که می‌جوشد و بی‌ترسِ از قضاوت روی زبان می‌آید با دستپاچه‌گی برای رفع‌ورجوع و انکارِ اتفاق‌‌هایی سیاهی که روی زمین و خانه‌هامان هوار شده با فحش دادن به این‌وآن جواب نمی‌دهد؛ هرچند برای عده‌ای تا همین امروز کار کرده ولی فردا و فرداها که اوضاع‌مان در این روزهای موجی بالا و پایین شد، این جواب‌هایِ تکراریِ سنجاق‌شده جواب‌گو نیست و مغزمان یقه‌مان را می‌گیرد که چه گهی داری می‌خوری با خودت بشر؟!
۳-خیلی‌هامان تا یک‌جایی باهم هم‌نظریم اما نگاه صفروصدی که یالله بگو موافقی یا مخالف و بحث‌هایی که از  کهنه‌‌‌گی بویِ گند همان دهن‌ مسواک‌نزده‌‌‌ را می‌دهند، به چه دردی می‌خورند؟ یعنی هستیم کسانی که هنوز این‌طور به ماجرا نگاه می‌کنیم؟ بله هستیم هنوز. هستیم هنوز بی‌سوادهایی که نمی‌دانیم بعضی‌ها این شیوه‌های نقد و سرزنش و بسط دادن یک مثال از خشونت مردم به کل ماجرا و توجیه رفتار سیستمی که جواب‌ش گلوله‌ست را بلدند و می‌دانند این بحث‌ها برای دهه‌ی چهل خودمان است و بوی همان دهن را می‌دهند بلکه تندتر...
۴-پیشنهاد: به‌جای بحث‌های شلاقی دو دقیقه‌ای توی مجازی و تخلیه‌ی انرژی ناشی از ترس، احساسات، هیجان، عذا‌ب‌وجدان و... کاش همه‌مان به اندازه‌ی یک قدم آدم‌تر باشیم و خودمان را در برابر فردا و آینده و تاریخ مسئول بدانیم و توی زندگی روزانه‌مان به کس‌وشعرهای توی کله‌مان که فکر می‌کنیم مقدس‌اند، حداقل عمل کنیم: نمی‌دانم چه‌کاری اما یک غلطی بکنیم، اگر مخالفیم برویم و به مردم یا گاردی‌ها بگوییم نکن، اگر موافقیم برویم و یقه‌ی جوان سنگ‌به‌ست را بگیریم که آقا نکن، زور سنگ‌ت به تفنگ می‌رسد؟ حداقل برویم توی خیابان و کوچه و محل. منظور این متن پرهیز از خشونت با گل دادن به مزدورِ روزمزدِ به‌درد‌نخور نیست چون وسط یک شطرنج نابرابر هستیم و باید به عواقب حرکت‌ها و تاثیرش روی کلِ بازی فکر کنیم.
پی‌نوشت: راست‌ش خجالت‌آور است زمانی که کودکی نه‌ده ساله قربانی شده این حرف‌ها را زد، اما‌ امروزِ روز حتا تلاش برای جلو گرفتن از کمتر باتوم‌ یا چَک خوردن یک زن یا مرد یا جوان یا نوجوان کار شرافتمندانه‌ای‌ست تا چپیدن توی خانه‌ای پر از دودِ افیون در طبقه‌ی چندم و دیدن لت‌وپار شدن مردم از همان نقطه‌نظر بالابه‌پایین، مردمی که خیلی‌هاشان جوان‌تر از ما هستند و البته به‌دردبخورتر از ماها...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۲۰
sEEd ZombePoor

اخبار یکی‌دو روزه‌ی اخیر:
سالروز قتل محمد مختاری، نویسنده‌ای که فرهنگ شبان‌/رمگی و پدرسالاری را آن‌قدر کوبید و وضع موجود را بهم زد که تحمل‌ش نکردند، کسی که می‌گفت پای سانسور بر گرده‌ی زبان، یعنی کنترل و کانالیزه کردن فکر و حذف کلمات و جایگزینی کلمه‌هایی که حقیقتِ موقعیت را بیان نمی‌کنند مثل تعدیل نیرو به‌جای اخراج و پیچاندن واقعیتِ ظلمی که به کارگران اخراجی می‌شود...
در ادامه:
پسری، برادرش را از سردخانه می‌دزدد و شب تا صبح توی خیابان‌ها چرخ می‌زنند که برادرش گیر مامورها نیافتد.
تعدادی از معترضان که بچه‌هایی زیر هجده‌سال هستند محارب شناخته شدند که یعنی مفسدفی‌الارض هستند. محاربه به معنی ترساندن عمومی عده‌ای یا فردی با سلاح کشنده و تهدید امنیت جمع که عمومیت دارد. درواقع اینجا حاکمیت دارد به اسم امنیت مردم، مردم را مجازات می‌کند! این در حالی‌ست که محکومان معنی این کلمه را هم بلد نیستند و نمی‌دانند جرم‌شان چی است اصلن...
عده‌ای می‌گویند می‌ترسیم حاکم هربار به بهانه‌ای تعدادی از زندانیانِ گروگان‌گرفته را اعدام کند، تعدادی که آدم‌هایی مثل هر کدام از ما هستند. این‌کار را قبلن هم کرده است.
صدف طاهریان که سال‌ها پیش کشف حجاب کرد و توی ترکیه یا یک کشور دیگر لایف‌استایلی اینستاگرامی دارد، حالا دست به اعتصاب غذا زده است تا صدای زندانیان اعتصابی باشد. مسخره‌ش کردند اما مگر صدف طاهریان چه فرقی با خاندان کارداشیان و جِنِر و... دارد که پُست گذاشتند و از زن‌ها حمایت کردند و عده‌ای هم تشویق‌شان کردند.
حسن یزدانی کجاست؟ حسن روحانی چی؟
در روزی که ایران به آمریکا می‌بازد، سعید عزت‌الهی نشسته روی چمن و می‌رد زیر گریه، همان‌شب جوانی توی انزلی تیر خورد و کشته می‌شود، عکس‌ش درآمده که بچگی‌هاش با عزت توی یک تیم هم‌بازی بوده، اریک کانتونا استوری‌ش کرد، عزت چند‌روزی سکوت کرد، بعدش توی یک دل‌نوشته گفت شب فوت شدن‌ت! حتا کشته شدن مهران سماک را هم گردن نگرفت... تعریف کردن این وضعیت هم عجیب است و کلمه‌ها پشم‌های‌شان ریخته و می‌خواهند از متن فرار می‌کنند!
می‌گویند بازیکنان تیم ملی را با مجوز ماشین خارجیِ بدون مالیات خریدند و چن‌تایی سکه... مثل دوران باستان و خریدن به زر و سیم و این‌جور حرف‌ها...
اخبار جمعه‌های سیستان‌وبلوچستان که از جمعه‌های تمام سال‌های انتظار ظهور فرج واقعی‌تر است درآمد و زنان پوشیده بلوچ با مخالفان حجاب در سراسر ایران همراهی کردند: "چه باحجاب چه بی‌حجاب پیش به‌سوی انقلاب" در ادامه زنی از زندان آزاد شده زیر دو چشم‌ش اندازه‌ی یک توپ تنیس سیاه است.
خانواده‌ای، شبانه می‌روند و زمین را می‌کنند پسرشان را می‌برند قبرستان خانوادگی، چن‌باری وضعیت را با "سرگذشت ندیمه" مقایسه کردند اما وضعیت خیلی پیش‌رو تر از تصور نویسندگان خارجی نسبت به اینجاست.
خبرنگار فارس توی تحریره جلق می‌زند و چیپس می‌خورد، چیپس خجالت می‌کشد.
مردم دارند برای سه روز بعدی آماده می‌شوند.
آخوندهایِ حکومتی‌ بسته‌اند به ایران‌پرستی، از علم‌الهی و خامنه‌ای تا باقی، مولوی‌عبدالحمید هم همین‌طور، که هر کدام از ظن خود...
تولد توماج صالحی هم هست، رپر تخم‌داری که این‌روزها معلوم نیست چه برسرش آمده، همان‌طور که معلوم نیست چه بر سر دختری آمده که زیرتجاوز به خونریزی افتاده و هیجده‌هزار زندانی‌ای که خیلی‌هاشان بی‌نام‌نشان‌ند... بعضی از رفقا دارند می‌روند، برعکس این‌که می‌گویند توی انقلاب حال همه خوب است و همه انگیزه دارند، این‌جا اکثرن ناامید هستند و می‌گویند روزای گوهی‌و می‌گذرونیم ناموسن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۱۱
sEEd ZombePoor

امروز جشن حزب‌الهی‌هاست: سوری تکراری که پایه‌های خیمه‌هایش روی خون مردمِ بی‌گناه بنا شده است، همان‌طور که پیش‌تر هروقت سیستم به بن‌بست می‌رسید دست به آن می‌زد: ترکاندن هواپیما، بمب‌گذاری حرم امام رضا، دست چلاقی دارم، اندک آبرویی دارم، ما گناه داریم ما مظلومیمِ دروغین و...
امروز بچه حزب‌الهی‌های بسیجیِ ذوب در ولایت و حماقت، که ریش آقا و طمع دنیا و آخرت مسخ‌شان کرده، توی کون‌شان پای‌کوبی و توی کله‌شان ول‌وله‌ افتاده و سوار بر قایق‌های مفتِ امنیتِ رانتی‌شان روی جوی خون مردم بی‌گناه، مغرور پارو می‌زنند و با عقده‌ای متورم که حاصل چهل روز خفه‌خون از قیام مردم ناامید از سیستم بی‌عرضه و تاخرخره پر‌شده از آدم‌های به‌دردنخور، یک‌صدا وای وطن‌م وای خواهرم وای دین‌م وای جاش درد می‌کنه وای مظلوم رهبرم جاش قرمز شده، سر داده‌اند.
همان‌طور که بالاخره پیر اصلاحات و خایه‌مال‌هاش زبان از کون کشیدند (بچه‌های زنازاده‌ی سیستم) و خشونت را محکوم کردند و همین بچه‌ ریشوهای تازه از تخم دراومده‌ی تفنگ‌به‌دست، که زمانی اصلاحات برای‌شان فحش ناموس بود، توی بغل هم پریده‌اند سِفت هم را چسبیده‌اند و به زمین و زمان و دین و خون و جونِ مردم بی‌گناه چنگ می‌زنند که آقا حق با ماست، ما خوبیم ما گوگولیم؛ همان‌طور که زمانی با رو کردن خایه‌مال‌های اِواخواهر مثل سیدبشیرحسینی و امثالهم و نمونه‌های خارج‌نشینِ مفت‌خور زور زدند چهره‌ی تازه‌ای به کثافتِ چهل ساله‌شان ببخشند اما نشد و جواب نداد و باز همان کلیشه‌ی خون و خونریزی و اسکی روی قربانی‌ها تا شاید فرجی بشود و عذاب وجدان فروخورده‌شان از کشتن مردم را توجیه کنند اگر وجدانی داشته باشند، اگر عذابی وجود داشته باشد، اگر شرفی مانده باشد، اگر رانت تک‌تک سلول‌های مریض‌شان را مثل سرطانی بدخیمی نگرفته بود، شاید...
امروز، جمعه، بعد از پخش اخبار سراسری و موضع‌گیری سیستمی‌ها و زیرخواب‌هاشان و مانور تبلیغاتی روی کشته‌های شاه‌چراغ، دیگر هیچ نقطه‌ی کوری باقی نمانده و همه‌چیز مثل روز روشن است: حقیقت مثل خونِ مردم، چه در خیابان چه در نیزارها چه در مسجد و زندان و مدرسه و چه زیر دست بسیجی‌ای که در حال زورگیر کردن دختر نوجوان مردم است، جاری‌ست...
بدبختی اما نفهمی همین قشری‌ست که حکومت سوارشان شده و می‌تازد: بهره‌ای که این قشر از سواری دادن به سیستم می‌برد بسیار ناچیز و در حد چند رانت و امضای فکسنی‌ست و نمی‌فهمد که این سیستم بزرگ‌ترین خائن به دین و اعتقادات‌ش است یا می‌فهمد ولی آن‌قدر به‌درد‌نخور شده که قید خدا و پیغمبر را زده و دارد ریشه‌ی هر چیز باارزش و جمعی را می‌خشکاند. اما بعید است چون هنوز هستند آن‌هایی که به اعتقادات مذهبی‌شان مومن‌ند ولی هنوز دل در گروی پیرِ کور و چلاقی دارند که دروغی‌ترین امام مسلمان‌های تاریخ است. پیر چموش زرنگی که چند دهه‌ست با سیاست‌هاش کشور را از آدم‌های به‌دردبخور خالی و با انواع و اقسام ترفندها مخالفان‌ش را حذف کرد و زمین حاصلخیز کشور را برای رشد کس‌مغزها کود و آب داد و نتیجه‌ش شد امروز: مردمی که پر از شعار و آرمان بودند را به جماعتی دغل‌کار و سودجو و وحشی‌خو بدل کرد و فرهنگ‌مان را از هر چیز پز دادنی‌ای که داشت خالی کرد و جای‌ش ویرانه‌ای ساخت که البته مایه‌ی افتخار خودش و نوچه‌های‌ش است...
پی‌نوشت: مردم بیدار شده‌اند، تاریخ انقضای قربانی کردن مکان‌های مذهبی برای به جوش آوردن خون مردم مذهبی و بهانه‌ی سرکوب خونین مردم شاید پیش‌تر در سال‌های هشتادوهشت چند سالی جواب می‌داد: زمانی که به اسم بی‌حرمتی به عاشورای حسین، جوان‌های معترض را به خاک و خون کشیدند و بعدتر در نودوشش و نودوهشت هم تکرارش کردند، باید به امروز فکر می‌کردند که این کثافت‌کاری‌ها نهایتن چندروزی جوابگوست و برای وقت خریدن دیگر دیر شده و باید رو بازی‌ کرد و گفت: آقا ما مخالفان این سیستمِ انگلی را می‌کشیم و این کشور فقط برای ما و خایه‌مال‌ها‌مان و بزدل‌های وضع‌موجود‌طلب و جک‌وجنده‌های (مرد و زن) پولی‌ای که این‌ور و آن‌ور از حمایت سیستم کاسبی می‌کنند است، و لا غیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۰۸
sEEd ZombePoor

امروز: داور برای عربستان پنالتی می‌گیرد، ژاپن آلمان را می‌زند، بازیکنان آلمان جلوی دهن‌شان را می‌گیرند، بازیکن‌های خودمان سرود نمی‌خوانند، کیهان می‌گوید بی‌غیرت‌ند، طارمی می‌گوید سیاسی نیستم، سه‌روز بعد سرود می‌خوانند کیهان می‌گوید باغیرت‌ند، میزانِ غیرت در دست حاکمیت است، تیم شیش‌تا می‌خورد می‌شود تیمِ‌ملی ایران، دوتا می‌زند می‌شود تیم جمهوری‌اسلامی، تکلیف ایران بودن‌یا‌نبودن‌مان هم دست شبکه‌های خارجی‌ست، کیروش از تماشاگران می‌خواهد در خانه بمانند، مثل آن دافِ چادری که گفت جمع کنید از ایران بروید، می‌گویند خودش رفته آمریکا، از ایران تماشاگرِ ارزشی فرستاده‌اند قطر، گشت‌ارشادِ قطری به ایرانی‌های معترض گیر می‌دهد، زنی چادری می‌گوید in iraaan و بقیه را به فارسی، و دوباره می‌گوید becaaaause و دوباره فارسی را ادامه می‌دهد، معلوم می‌شود کارمند کنسول‌گری‌ست، شادی بازیکن‌ها بعد از گل زیادی‌ زیاد است، یک‌لحظه یادشان می‌رود از کجا آمده‌اند، کجا زندگی می‌کنند، کجایی هستند، رفیق‌شان‌کاپیتان‌‌ِ سابق‌شان توی زندان است، انفجار احساسات‌شان و تحقیرهایی که یک‌ماه‌ست روی‌شان سایه انداخته، بیخیال از غم عمومی توی جامعه بدل به رقص‌وفریادوشادی می‌شود، فوتبال‌نبین‌ها فوتبالی می‌شوند، شاگردان خلفِ حسن عباسی که بیس‌چاری به فوتبالیست‌ها فحش خوارمادر می‌داد از عشق به فوتبال و تیم‌ملی می‌گویند، شادی عمومی شروع می‌شود، مردم عزادار جوا‌هاشان هستند، سربازها و یگان‌ویژه و بسیجی‌ها توی خیابان گل و شیرینی پخش می‌کنند، مردم گرفتار بدبختی‌ند، سرکوب‌گر روی ماشین جنگی می‌‌رقصد، خفقان و ترس هر انسان آزاده‌ای را تعقیب می‌کند،  گروهانی کردی می‌رقصند، گویی جشن آزادی است، مردم سور می‌خورند، فوتبالی‌ها بغض، حکومت تیم را مصادره، تمام معنی‌ها تغییر و. از آسمان وزغ می‌بارد، شرایط آخرالزمانی‌ست، تراژدیِ ملی گریبان ملت را می‌گیرد، سروکله‌ی "شبح آزادیِ" لوییس بونوئل توی خیابان‌های ایران پیدا می‌شود، تعابیر، تعابیر تازه پیدا می‌کنند، قراردادهای اجتماعی خِفت می‌شوند، چیز جدیدی در حال تولد است، شاید زمان ظهور آقا رسیده...

دیروز: جوانی تازه‌داماد را لای کفن و صدای سازونقاره و کِلِ زنان، توی خاک می‌گذارند، زنی با لباس عروس هم آن‌جاست، پسری کنار بخاری و جنازه‌ی دوستِ پتوپیچ‌چ عزا گرفته ولی نمی‌داند فردا خودش هم قرار است کشته شود و می‌شود، دختربچه‌ای با چشم‌های میشی خاکِ گور مادرش را چنگ می‌زند، سلامی می‌گوید از جان مردم چه می‌خواهید، یکی با تیر می‌زند توی چشم یک دختر، دختر می‌گوید قبل‌ از شلیک داشت می‌خندید، دختر دیگری خون‌ریزی داخلی کرده و مقعد و رحم‌ش پاره شده ولی همچنان به‌جرم توهین به نظام زندانی‌ست، پاهای یک زندانی جوان را خرد کرده‌اند با برانکارد می‌آورندش تا قاضی تایید کند مجازات سوزاندان سطل آشغال اعدام است، نماینده‌ی مجلس از استاندارد دوگانه‌ی حاکمیت شاکی‌ست‌می‌گوید چرا در تهران تیر پلاستیکی می‌زنید اینجا جنگی، اصلاح‌طلبی بی‌داد می‌کند، نعش‌ها را می‌دزدند، زنده‌ومرده را می‌دزدند، می‌گویند هیژده‌هزار نفر بازداشت‌ند، مردم جلوی بیمارستان‌ها تجمع کرده‌اند، همسایه‌ها کلمن‌کلمن یخ می‌آورند تا جنازه‌ی پسربچه‌ی نه‌ده ساله بو نگیرد، مادری پیر جوان‌ها را می‌بوسد و راهی‌شان می‌کند، پدران‌ومادران فرزندمرده، جگرگوشه‌هاشان را حین خاکسپاری به ایران تقدیم می‌کنند، سلامی می‌گوید ما خطرناک‌یم، امنیت را گرگان گرفته‌اند، می‌گویند این حجم از خایه فقط توی شلوار‌کردی جا می‌شود، سپاه به شهرهای غربی‌مان لشگرکشی کرده تا امنیت بیاورد، تئوریسن‌های خارج‌نشین تعارف را کنار گذاشته و خواستار سرکوب بیش‌ترند، یکی از حاکمیت می‌گوید بازیکنان عزادار شاه‌چراغ‌ند، هیچ‌کس رییسی را آدم حساب نمی‌کند، حاکمیت هم‌دست با عده‌ای که خودشان را "جریان‌سوم" می‌نماند تخم دودسته‌گی می‌کارند، جهانیان از تغییر این نظام می‌ترسند، دنیا عاشق این ایرانِ بی‌عرضه است، اپوزوسیون خارج‌نشین‌مان هم مشتی کس‌مشگ‌ند، بهترین‌هامان توی زندان‌نند، مردم تنها‌تر از قبل‌ند ولی همدیگر را دارند، کردها بلوچ‌ و بلوچ‌ها تهرانی و ترک‌ها عرب شده‌اند، اتحاد مردم همه را می‌ترساند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۹:۰۲
sEEd ZombePoor