زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دریا» ثبت شده است

نزدیک شدن به آدم‌ها برای‌م سخت است، یعنی خیلی راحت با یک جمله یا حرکت یا یک نگاه درگیر می‌شوم و خیلی سخت با روزها مراوده با یک آدم حتا بهش نزدیک هم نمی‌شوم که دورتر می‌روم...

به نظرم عقب افتاده‌ام از جریان آدم‌های اطرافم، که یک‌بخشی‌ش خودخواسته بوده و یک بخشی‌ش هم نه، نمی‌توانم تعادل معاشرت را رعایت کنم، واکنش‌م به جمع‌های غریبه سکوت و فرو رفتن توی کله‌ی خودم است ولی دل‌م هم نمی‌خواهد جمع را با حضور ساکت و سنگین اذیت کنم، هرچند ممکن است اصلن جمع به تخم‌ش هم نباشد که منی حضور دارم، ولی من به خودم می‌گیرم!

وقتی از جمع جدا می‌شوم، جمله‌های بامزه و فکرهای قشنگی که می‌توانستم بین خودم و آن‌ها برقرار کنم هجوم می‌آورند و می‌روم توی خلسه‌ی افکار، مثل براتیگان توی رویای بابل غرق می‌شوم توی تصویرهایی که می‌توانست باشد ولی سانسورشان کردم.

نمی‌توانم هر روز خوب باشم، یک‌روزی که حال‌م خوب است، فردا‌ی‌ش خودم را به خاطر سرخوشی‌م سرزنش می‌کنم...

رابطه‌م با فامیل تقریبن صفر است، خیلی‌ها مردند حتا جوان مردند اما نرفتم مرده‌شان را ببینم و زنده‌ها را به حال خودشان گذاشتم، تنها بدی‌ای که به دنیا و آدم‌ها کرده‌ام فرار کردن است، چندسال است دارم فرار می‌کنم جوری که از خودم هم فراری شده‌ام، دل‌م برای خیلی‌ها تنگ می‌شود اما به خاطره‌های خوبی که از قبل داریم اکتفا و بیخیال سعی در رابطه‌ی جدید باهاشان می‌شوم. 

مسخره است که آدم از پدر خودش متنفر است اما آخر قصه شبیه‌ترین آدم به او می‌شود مثل پسر توی فیلم درخت گلابی وحشیِ نوری بیگله... وقتی پیر می‌شود و ضعف می‌آید سراغ‌ش برای‌ش دلسوزی می‌کنی اما وقتی قوی و قدرتمند است یک دیکتاتور تمام‌عیار است که سایه‌اش از هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر هم بالای سرت سنگینی می‌کند...

آدم نباید عین مادرش شود، مادر مهربان و دلسوز و لوزر است، بخشنده است و هیچ‌چیز را برای خودش نمی‌خواهد، سخاوت‌مند است و هیچ اعتقادی به رقابت و جنگ ندارد و رضای کامل‌ش به زندگی دیوانه‌کننده است...

آدم باید شبیه یکی باشد و الگویی داشته باشد که نخواهد به همه‌چیز فکر کند و از نو بسازد، مثل برادرهای بزرگ که عین پدر مسئولیت‌پذیر می‌شوند و بار تشکیل خانواده و نوه و این‌ها را به دوش می‌کشند اما آخرش آن‌ها هم ناراضی‌ند و حس می‌کنند سرشان کلاه رفته... بچه‌ی آخری زیادی لوس است و شبیه مادر می‌شود چون مادر بیش از اندازه بهش رسیدگی کرده و او هم باید زودتر از خانه بیرون می‌زده و چتر حمایتی از روی سرش برداشته می‌شده...

نمی‌دانم چی درست است و چی غلط... این تازه نیست چند سال است تمام بت‌های توی زندگی دانه‌دانه افتاده‌اند و خُرد و خاکشیر شدند حالا تنها توی معبدی گیر افتاده‌ام که هر چه می‌سازم‌ش تمام نمی‌شود، سقف ندارد، کسی اینجا نیست و گاهی حس می‌کنم ارواح دورووَرم می‌چرخند...

فشار توی کله‌م خیلی زیاد است، گوش‌هام بیس‌چاری سوت می‌کشد قبلن توی سکوت سوت می‌کشید الان وسط پارتی هم یک قطاری از توی گوش‌هام رد می‌شود و هی سوت می‌کشد و خدا می‌داند چن‌تا واگن دارد که تمام نمی‌شود، مثل قطاری ابدی‌ست که احتمالن به هیچ‌جا می‌رود به جایی که نیست ولی باید رفت...

اوضاع بیرون اصلن خوب نیست، آدم‌ها را دارند نابود می‌کنند، چیزهای اولیه ازمان گرفته شده، گور بابای رفاه حتا طبیعت زندگی ازمان دریغ شده، آدم‌های عزیز کنارم ضعیف و حریص و ناامید شده‌اند و قدرت دلداری‌م را از دست داده‌ام، چیزی برای‌شان ندارم جز دوری کردن و آن‌هایی که حال‌شان خوب است را خودم کنار گذاشته‌ام... از سانسور وضع موجود و احساساتم نسبت به آدم‌ها دارم می‌ترکم، باد کرده‌ام، ورم دارم، یک وزغی هستم که گلوی‌ش را باد می‌کند اما نمی‌تواند خالی‌ش کند، هی بادتر می‌شوم، از ترکیدن می‌ترسم...

تنها جایی که دل‌م می‌خواهد باشم، توی دریاست ولی از دریا هم می‌ترسم، می‌ترسم یک اختاپوس بزرگ بیاید و ببردم، واقعن فکر می‌کنم یک اختاپوس بزرگ سراغ‌م می‌آید، که دست‌وپای‌ش مثل توی بادمجان دون‌دون است، مثل چسبونک‌های دوره‌ی بچگی... یک‌وقت‌هایی به تخم می‌گیرم و می‌روم توی عمق ولی معمولن ترس برم می‌دارد و شوت‌کش برمی‌گردم...

راست‌ش قفل‌م باز نمی‌شود، آن‌شب رفیق‌م توی پارتی می‌آمد دور‌و‌وَرم و احوال‌م را غیرمستقیم می‌گرفت، حواس‌م بود که می‌خواست ببیند اکی هستم یا نه و می‌دانست که زیاد اکی نیستم و ادا درمی‌آورم، آخرش گفتم حمید من اکی‌م فقط قفل‌م باز نمی‌شه، یک خانمی آمد چندبار بهم قمقمه‌ش را که پر از ودکا بود تعارف کرد و خوردم... از همه دور می‌شدم و هر کی نزدیک‌م می‌شد ازش دورتر می‌شدم، قفل‌م وسط آن‌همه دراگ و سر و صدا هم باز نشد و سرم دوباره سوت کشید و من با قطار توی کله‌م رفتم به یک‌جاهایی که جسارتن دل‌م نمی‌خواهد برای کسی تعریف کنم، حتا شما دوست عزیز...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۲ ، ۱۳:۳۶
sEEd ZombePoor

کاتب: یه دوست عزیزی داشتم، یعنی دارم هنوزم اما مث قبل ندارم‌ش، یعنی نیس رفته شهرشون. یه‌جایی توی جنوب نقشه‌ یه سالی اتفاقی یه‌جوری خوردیم بهم و جرقه زدیم، یه دو سالی توو کون هم بودیم و شیراز و تهران و کرج و قشم و هنگام و لارک و باهم گشتیم. یه‌جایی قفلی می‌زدیم و چن‌ماه بدمینتون بازی می‌کردیم ، یه‌جایی شلوارمون‌رو در می‌آوردیم و کون‌پتی توی تاریکی می‌رفتیم و وقتی باد میومد دولا می‌شدیم تا باد بره تا تومون. خنده‌م می‌گیره کاش می‌شد کلمه‌ها یهو تصویر شن و بتونن بهتون یه مسیر تاریکِ نزدیک دریا رو نشون بدن که دوتا آدم شلوارکاشون تا زیر زانوشون پایین اومده و گشاد گشاد راه می‌رن و بلند بلند فکراشون می‌ریزن وسط، اونم زیر آسمون پرستاره‌ی بدون ماه و لای نسیم خنک و رطوبت نزدیکای نخلسون... خلاصه یه هدلامپ خریده بود ازین قویا که نورش تا وسط آسمون خط می‌ندازه، می‌رفتیم پشت خرابه‌ها قایم می‌شدیم و نور می‌نداختیم وسط نخلستون تاریک که از قضا رفیقای خودمون آتیش کوچیکی داشتن و سازی می‌زدن و به قول شما چیل کرده بودن تا کلافه شن و بعد فرار می‌کردیم، دوتا شیر پاکتی کوچیک ورمیداشتیم می‌رفتیم وسط کمپا به هوای دخترا می‌شسیم و رو آتیش‌شون شیر داغ می‌کردیم با ویفر می‌زدیم. 

یه‌دونه کاندوم توی جیب کوچیکه‌ی کوله‌ش بود که ببینیم کی زرنگ‌تره و ورش می‌داره آخرم به‌کارمون نیومد، می‌رفتیم دنبال جن توی باغای قدیمی و پشت چاکوه کمپ می‌کردیم تا شاید جنی شیم ولی فقط روباه می‌دیدیم، از توی قایق می‌پردیم وسط دریا و همه شاکی بودن که بیایین بریم ناموسن دیر شد، می‌رفتیم ازین پارتی پولیا توی کرج که اکس می‌زنن، مث خر لای یه مشت غریبه‌ی ردی هد می‌زدیم، فرداش مارو وسط پاسداران ول می‌کردن پیاده می‌رفتیم تا چهارراه ولیعصر، جریحه‌دار یه شیلا و یه کله‌پاچه و یه قهوه توو لمیز می‌زد ولی من تا دو روز نمی‌تونستم غذا بخورم، قفلی می‌زدیم روی یه عرق‌فروشی بزرگ دم تونل چمران پشت نیایش و هر روز خارخاسک می‌خوردیم، اسم‌شم مسخره‌س لعنتی نمی‌دونم از کجا پیداش کردیم... این دل‌نوشته‌س راجع به دوتا که ربطی بهم نداشتن ولی خط داستانی‌شون یه‌جایی بدجوری یکی شده بود، پس نقدی بهش نیس. خلاصه خیلی از اولین بارا رو باهم کردیم، این‌کاره نبودیم ولی تیریپ توو لارک، یه‌بارم وسط هنگام توو بارون، فرداش بلیت داشتم که نرسیدم و بلیتم سوخت، انقد بالا بودیم که لخت شدیم رفتیم توو دریا، خیلی توی لوپای این و اون رفتیم و قول دادیم گیر نیفتیم توو هیچ‌کودوم، راست‌ش اول من یه مدتی گیر افتادم و تازه دارم به خودم می‌آم، اونم فک کنم الان گیر افتاده... حتا پای یه آدم مشترک هم باز شد توی رفاقت‌مون و یکمی اذیت کرد چون قبلش‌م رفیق‌‌مو اذیت کرده بود یارو، ولی گم شد لای خاطره‌های خوب و کوچه‌های خیس باغای قصردشت و درختای انار و گردو اونم وقتی که شیشه رو می‌داد پایین و شاخه‌ی درخت میومد توی ماشین... 

پی‌نوشت: من همون رفیق‌یم که اینجا درباره‌م حرف زده شده اومدم توی متن که بگم یادته شنا می‌زدیم روبروی هم هرکی کم می‌آورد اون‌یکی می‌تونس به ازای هر شنا یه کشیده به اون‌یکی بزنه و اونم باید توی حالت شنا می‌موند و کشیده‌هارو می‌خورد؟ اومدم بگم یادته آش‌سبزی می‌زدیم و قرار بود یه پادکست بسازیم که مردم راجع به تجربه‌های سکس‌شون حرف بزنن؟ خواستم اینم بگم که یادته چنتا عشق مشترک داشتیم؟ یادته چقد چهرازی گوش می‌دادیم؟ یادت رفته دیگه. پس من بیخیال متن‌ می‌شم و برمی‌گردم به خط زمانی زندگی خودم ولی دوثت دارم "مکزیکی"

پی‌نوشت ۲: من نفر دومی‌ هستم و حالا که کاتب بی‌اجازه خاطره‌هامون کشیده وسط باس راست‌شو بگم که من اوایل اصلن حال نمی‌کردم با این رفیق‌م، خوب شد رفت توو خط زمانی خودش وگرنه روم نمی‌شد اینو بگم ولی وقتی دل دادم بهش، بلال‌ش شدم طوری که دو سال باهاش زندگی کردم فقط کون هم نمی‌ذاشتیم وگرنه زوج خوبی بودیم. می‌دونم یادشه چقد روی پشت‌بوم ورزش کردیم و هیپ‌هاپ گوش دادیم، یادش نرفته که دکمه‌ی فن صندلی روشن بود یارو ازمون ۲۲۰ گرفت خاموش‌ش کرد و شد خاطره‌ی دکمه‌ی دویس‌وبیستی رو بزن داداش. کاش منم می‌تونستم تصویرامو از کلی خاطره که خیلی قشنگ‌تر از توصیفای کاتب هستن رو بذارم وسط متن‌ش، مثلن کاتب می‌دونستی یه شبایی ننو ورمیداشتیم می‌رفتیم می‌زدیم به شاخه‌های پیر انجیر معابدِ هنگام عرب و تا صب لش می‌کردیم؟ کاتب شما خبر داشتی که ما شب تولد من وسط جزیره با کی بودیم و چیکار کردیم؟ نداری دیگه الکی ادای دانای کلُ درنیار سرجدت، حالا درسته آبِ دریاها سخت تلخ است آقا...

کاتب: بله من از همشون خبر دارم چون خودم نوشتم‌تون پس هرجور دل‌م بخواد می‌تونم عوض‌شون کنم و کم و زیادتون کنم‌ بچه‌پررو... گذاشتم این دو تا رفیق بیان توی متن من یکم خوش‌رقصی کنن، می‌تونم یه‌سری خاطره خصوصی‌ترم ازشون بریزم وسط و دهن‌شون سرویس کنم که این‌جوری شاخ‌بازی درنیارن مخصوصن این دومی رو. ولی راست‌ش منم رفاقت‌شون و دیوانه‌بازیاشون دوس‌ دارم و یادم هست که اون شب توی اوج‌ کرونا و ترس مردم از غریبه‌ها توی هنگام با "ایریز" آرکایو پیک‌شون باز شد...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۰۶
sEEd ZombePoor