از گوشه و کنار شهر
یکی تعریف میکرد: پولوپله هیچی نداشتم _ سنمم زیاده روم نمیشه از بابام بگیرم _ پوللازم بودم؛ یارو تا لبتابمو دید چیلش تا پشتکلهش وا شد و گفت خدا بده برکت! کرد توو پاچهم ولی خدا داد برکت کاکو: پولِ یهجا دادم به یه ساغی، نشسم اتوبوس شوتش کردم برای تهران... اتوبوس سهچهار جا استُپ زد و یکیدوجا مامور آمد بالا و اتوبوس را رصد کرد و من خودم را زدم به خواب، یعنی آرامبخش قوی زده بودم و اصلا نبودم! خلاصه ترمینال جنوب خدا رو شکر کردم و کوله را ورداشتم و رفتم به آدرس تحویل دادم و با قطار مثل خان برگشتم شهر (دست یارم توی دست) و با پولش سهچهار ماهی گشتیم و کیف کردم و خوب میدانستم حالاحالاها دیگر چنین موقعیتی پا نمیدهد و یک ماهعسل سوری برای خودمان راه انداختم. تمام شهر را گشتیم و با ماشین بدون مدارک و بیمه از شهر بیرون هم رفتیم و کنار رودخانه و آتش خوابیدیم و زیر ستارهها عشقبازی کردیم. چندماهی فراموش کردیم که کرونا است و مردم دارند میمیرند، فراموش کردیم که چقدر از خانه و خانوادههامان بدمان میآید، یادمان رفت که چقدر بیآینده و نامفهومیم، که چقدر تنهاییم... بهجایش تا میشد گشتیم و گفتیم و خندیدیم و کشیدیم و ورزش کردیم؛ فیزیکمان را محکم کردیم تا بیشتر از هم لذت ببریم، همینطور هم شد ولی بالاخره روز جدایی رسید و او برگشت به خانهای که ازش متنفر بود و من هم رفتم دنبال یکآدمی تا دوباره یک کولهپشتی، تریاک، شیشه یا هر آشغالی که فکرش را کنی ازش بگیرم و یکسال دیگر را به خیال خودم دستدردست دوستدخترم که بچهی آنطرف نقشه ایران است، بگردم و شبها از سر مستی، داد و بیداد کنم و فردا هوشیار در بغلش بیدار شوم. راستش آنروزها فکر نمیکردم این توقع زیادی از زندگی باشد...
خالی بند لاشی