غم تنهایی اسیرت میکنه
دسته بندی تنهایی با رویکردی نسنجیده
س.ع.ی.د
تنهایی چیز مزخرفی است. از تنهایی فرار کنید و وقت تان را با اطرافیان تان بگذرانید. اصلا به حرف های آدم هایی که مدام دم از تنهایی و آرامش و سکوت می زنند، گوش نکنید. شاید زمانی که نوجوان بوده اید _ نوجوانی سرشار است از هورمون، انرژی، خنده و گریه، اعتماد به نفس و مَنَم مَنَم _ از تنهایی لذت بردید و مدام اتفاقات تازه و احساسی که برای تان تازگی داشت را در خلوت تان مرور کرده اید اما... به جایی می رسید که دیگر انرژی ای برای تان باقی نمی ماند و نیازمند نیرویی هستید که باید از محیط پیرامون تان بگیریدش اما شما آدم تنهایی هستید و محیط برای تان مثل زندان. آن وقت است که آرزو می کنید که ای کاش می توانستید به عقب برگردید و گذشته خلوت تان را کمی شلوغ کنید. دیر شده است دوست من! حالا تو مانده ای و حوضت. با تنهایی خو گرفته ای و نمی توانی ازش فرار کنی. می ایستی و می جنگی؟ با چی؟ سیگار؟... بدتر؟... مخدر؟... میزنی و رها میشوی از تنهایی... زاییدی دوست من؛ تنهاتر شده ای. چندسال به همین روال می گذرد و تو راهت را ادامه داده ای و خودت را به دست سرنوشت سپرده ای. ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می شوی. چشم هایت را می مالی و به اطرافت نگاه میکنی. چه می بینی؟ اتاقت پر است از پوستر و نوشته و تکه های روزنامه. گرامافون گوشه اتاق مرده است. کمد اتاقت را تا خرخره پر کرده ای از فیلم و کتاب و خرت و پرت های مثلن نوستالژیک. چند گلدان پشت پنجره گذاشته ای و کنارش پوستر فریدون فروغی را چسبانده ای که با آن چشم های سیاه و سبیل خوش تراش، زل زده توی چشم هایت و میگوید: غم تنهایی اسیرت میکنه تا بخوای بجنبی پیرت میکنه.
تنهای سوسول
یادتان می آید زمان مدرسه... پسر شیک پوشی که نیمکت جلو می نشست و با هیچکس حرف نمی زد. زنگ تفریح گوش های می نشست و تغذیه خوشمزه اش را می خورد. تا می خواستیم تغذیه اش را بگیریم و یک لقمه اش را محض رضای خدا امتحان کنیم، ناظم مثل جن بالای سرمان ظاهر می شد و با پَسِ گردنی تا خود دفتر، می راندمان. زنگ مدرسه که می خورد، مامانش با یک ماشین قرمز، جلو در مدرسه منتظرش بود و به محض نشستن پسرش روی صندلی، لپش را ماچ می کرد و دوتایی گازش را می گرفتند و می رفتند. زمان گذشته و موقع دانشگاه رفتن مان است. روز ثبت نام با مادرش آمده است. قیافه اش اصلا عوض نشده و تازه لپ های قرمزش، قرمزتر شده است. دو هفته بعد کلاس ها شروع می شود. مادر، لپ پسرش را می بوسد و برمی گردد تهران. او که در تمام عمرش حتی یک شب هم از خانه دور نبوده؛ حالا مانده است با یک شهر جدید... غذای جدید... آدم های جدید... خانه جدید و یک عالمه تنهایی.
تنهای غریب
پدر کدام تان کارمند بوده است؟ خب خیلی های تان. منظورم کارمندی است که وظیفه اش ایجاب می کند، هرچند سال یکبار، در جای جدیدی، خدمت کند. اسباب کشی می کنید _ تازه داشتید به شهر و آد مهایش عادت میکردید _ و می روید به شهر دیگری. زمان به همین منوال می گذرد و هر دوره از مدرسه ات را در یک شهر می گذرانی و در جایی دیگری به دانشگاه می روی. کلی شهر می شناسی... کلی آدم می شناسی... بیش تر از هر کسی، همکلاسی و دوست پیدا کرده ای اما؛ همه شان گذرا هستند و در واقع تو بیوطن ترین آدم دنیایی و کوچک ترین حسی به محل تولدی که در شناسنامه ات ثبت شده، نداری. بی هویتی اذیتت می کند و به آدم هایی که از بچگی باهم بزرگ شده اند، حسودی میکنی.
تنهای متفاوت
در آدم های فامیل، معمولن یکی دو تا بچه پیدا می شوند که با بقیه فرق دارند _ همان هایی که تا بچه هستند، همه خل و چل فرض شان می کنند و موقعی که بورس می گیرند، همه فامیل ذوق شان را می کنند _ و تنها هستند. در جمع های خانوادگی حضور ندارند... در عروسی و عزا هم همین طور... هیچ چیز مصرف نمی کنند و فقط درس می خوانند. موهای شان را از ته می تراشند و لباس های گَلُ و گشاد می پوشند. دینی و عربی را می افتند اما فیزیک و حسابان را 20 می شوند. به زحمت با کسی ارتباط برقرار می کنند _ سرشارند از تناقض _ اما برای مهم ترین شرکت های تهران، برنامه نویسی می کنند. در آخر هم از ایران می روند و مایه خجالت کسانی می شوند که خنگ می پنداشتندش.
تنهای بدبخت
کسانی هم هستند که از بدو تولد تنها بوده اند. پدر و مادرشان یا طلاق گرفتهاند و یا آنقدر ندار بوده اند که برای تامین قوت شان دست به هر کاری می زدند. بچه، تمام این ها را از نزدیک می بیند و با دنیای بیرون مقایسه می کند. خانواده های دیگر را می بیند و روز به روز از اجتماع، متنفرتر و دورتر می شود. او یک تنهای واقعی است که با هیچ چیزی و هیچ کسی در این دنیای بیسروته، نمی تواند همذات پنداری کند.
تنهای فلسفی
برعکس خیلی از آدم های تنها، این نوعِ تنهای فلسفه خوانده ی همه چیز را سیاه بین، از بچه گی این طوری نبوده و اتفاقن کودکیِ بسیار بانشاط و سرزنده ای داشته است. طوری که هیچ کس شخصیت جدیدش را قبول نمیکند و مدام برای او از گذشته اش می گویند و او را از خود دورتر و دورتر میکنند. احتمالن او در دوران دانشگاه با دکلمه های احمد شاملو _ دکلمه شعرهای لورکا بیش ترین تاثیر را دارد _ و کتاب های هدایت و مسخ کافکا شروع کرده و ندانسته سر از دنیای پوچ کامو در آورده و خودش هم نمیدانسته که با دست های خودش، چه بلایی که سر خودش نیاورده است. او دنیا را پوچ می داند و مدام سیگار می کشد. در جواب همه چیز از جبر حرف می زند و ریش و سبیل اش را دیر به دیر اصلاح می کند. حتما کمی بعدتر هم به سراغ شوپنهاور می رود و دیگر گور خودش را با دو دست اش می کند. به گفته جمعی از کارشناس های بدون مدرک، تنها راه نجات تنهای فلسفی، معجزه عشق است.
تنهای گَردی
مشخص نیست در کودکی چه طور بزرگ شده است و کجا. هیچ کس نمی داند خانواده اش کجا هستند و چه می کنند. گذشته اش را گم کرده و آینده ای هم ندارد. تنها اگر حالش خوب باشد می تواند در زمان حال زندگی کند. او خودش، خودش را تنها کرده است و از اجتماع گریخته... او را به حال خودش بگذارید و مزاحم تنهایی اش نشوید. فقط خدا می تواند تنهای گَردی را به جمع بازگرداند.
تنهای بی کَس
او دوست ندارد تنها باشد. خدا، طبیعت، شانس، اتفاق و یا هرچه که اسمش را می گذارد او را تنها کرده. روزگاری دوروبرش پُر بوده از آدم. اما حالا هیچ کس را ندارد. مشخص نیست که خانواده اش را در تصادف از دست داده است یا سقوط یک بویینگ هفتصد و چهل و هفت و یا زلزله بم. چیزی که قطعیت دارد، تنهایی او است و کنده شدن اش از جامعه. او هرچقدر سعی می کند به اجتماع اش برگردد، نمی تواند. تلاشی بی سرانجام و تلخ برای تنهایی که روزگاری عاشق اجتماع اش بوده است.
تنهای لوطی مَسلَک
او با مادر پیر و فرطوت اش زندگی می کند. از کله ی سحر تا بوقِ سگ، کار می کند و هیچ کدام از دوستان اش را نمی بیند. تنهای لوطی مسلک از هیچ کاری دریغ نمیکند. سیم کشی ساختمان انجام می دهد، مسافر جابه جا می کند، روغن ماشین تعویض می کند، مزاحم ناموس محله را خفت می کند، نجسی می خورد ولی مزه نمی خورد، در تکیه محله چای تعارف می کند و... تنهای لوطی مسلک، سبیل چخماقی دارد و خط بخیه ای از پیشانی به موازات دماغاش کشیده شده و صورتش را خشن نشان می دهد اما، باور بفرمایید دل اش مثل دلِ گنجشک است. او سال هاست که عاشق _ معمولن تنهای لوطی مسلک عاشق دختر یکی از همسایه ها می شود _ شده و به هیچ کس نگفته است. تنها کسی که درد تنهای لوطی مسلک را می داند، مادر پیرش است. داش آکل یک نمونه اعلا از تنهای لوطی مسلک است.
تنهای عارف
در برخورد اول، موهای بلند و ریش و سبیل اش، نگاه تان را می دزدد. سرش پایین است و زیرِ لب چیزی زمزمه می کند. حافظ می خواند... صبح های جمعه میرود همانجایی که یک زمانی، حافظ شیرازی می رفته و فاز تنهایی ور می داشته... تنهای عرفانی معمولا آن قدر می میزند که معشوق اش، جلوی چشم اش بیاید... از نمونه های تندروی این تنهای سر در گریبان که در هفته یک دانه مغز بادام می خورند و روی چوب صافی می نشینند، فاکتور می گیریم و به سراغ عرفان بازهای دمِ دستی تر می رویم. گِردِ مزار حضرتِ حافظِ شیرازی نشسته و فال می زند... زیباروی ای نزدیک می شود و تنهای عرفانی بلند می گوید: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم... ای بی خبر از عیش مدام ما... به به... احسنت...
تنهای عاشق پیشه
تنهای عاشق پیشه، پتانسیل تنها بودن را در خود دارد و منتظر یک جرقه است تا تنهایی اش، گُل کند. او مثل آدم های معمولی در جامعه، رفتار می کند و با همه حشرونشر دارد. منتها کم خوراک است... کم حرف است... کم تر میخندد و به تنهایی، علاقه زیادی دارد. شکست عشقی از هر نوع اش او را به این روز انداخته و تنهای عاشق پیشه را منزوی کرده است. تنهای عاشقپیشه، شایع ترین تنهای جامعه است.
تنهای رَد
تنهای رَد داده، زمانی برای خودش برو و بیایی داشته که نگو و نپرس... در طول چند سال؛ تنهای رَدی، به آدم دیگری مبدل شده و دیگر هیچ چیز به چیزش نیست! او از کنار تمام پدیده های پیرامون اش، بی تفاوت رد می شود و خیلی هنر کُند، یک نیم نگاه، می اندازد. تنهای رَد، معتقد است: «در این کشور، شایسته سالاری وجود خارجی ندارد و معیار انتخاب آدم ها برای هر کاری؛ هرچیزی می تواند باشد جز شایسته گی...» تنها رَدی، تمام جوانی اش را برای یک حرفه، گذاشته ولی دست آخر انگشت شست هم تحویل نگرفته و از این ماجرا سخت دل گیر است! اگر با تنهاهای رد داده، رفاقت کنید؛ تمام دانش شان را در اختیارتان می گذارند و به چشم داداش کوچوک تر به شما نگاه می کنند. در آخر این که؛ تنهاهای ردی آدم های خوبی هستند.
تنهای مدرن
تنهاییِ مدرن، جدیدترین و متفاوت ترین نوعِ تنهایی در میان دیگر تنهایی ها است. فرد تنهایِ مدرنِ موردنظر با هزاران نفر در ارتباط است و مدام با آن ها صحبت می کند. او با موبایل اش خلوت می کند و به سراغ هزاران دوستِ تنهایِ مدرنِ دیگرش می رود. مهم ترین فاکتور برای درآمدن از تنهایی، جسم است. اگر جسم حضور نداشته باشد، تمام دوستان شما تبدیل به یک سری از اعداد و شماره می شوند و نهایتن یک صدا برای شما از خودشان به یادگار می گذارند. در حالی که تنهای مدرن باید هر روز به خیابان برود و دوستان اش را ببیند و سروگوشی آب بدهد؛ در خانه نشسته و با یک سری آدم مجازی از خودش تنهاتر _ آن ها در مورد تمام اتفاقاتی حرف می زنند که در دنیای واقعی اتفاق افتاده و هیچ کدام شان با چشم خودشان، آن را ندیده اند _ تبادل نظر می کند.
تنهای جعلی
تنهای جعلی، آدم متقلب و پَست فِطرتی است. او در تمام جمع های دوستانه و غیردوستانه حضور پیدا می کند و از تنهایی اش، گلایه می کند. اوج تنهانماییِ تنهایِ جعلی در جمع های دو نفره اش، نمایان می شود و او برای دلبری، مدام از تنهایی دروغین اش حرف می زند. تنهانمایی، تنها وسیله دفاعی این تنهای دروغین در جامعه است که با این حربه به خودش هویت می دهد. لعنت بر تمام تنهاهای جعلی...
مخلوط چت