قسمت سوم
بیدارخواب، بیدارخواب، بیدارخواب، بیدار...
اشعه خورشید پس از برخورد به شیشهی ساعت افسردهی لم داده به دیوار از عقربه درازتر میچکید و میریخت توی چشمانش... غلط زد و کونش را سمت ساعت گرداند و دوباره به خواب رفت...
دست در دست معشوقهی خیالیاش روی زمین خدا میدوید و خوب میدانست که خواب میبیند و وقتی بیدار شود خبری از این رویاپردازیها و دلخوشیها نیست؛ خودش را به خریت زد و دوباره برکشت به آنجایی که دست در دست معشوقهاش با لپهای قرمز و موهای عروسکی شروع به دویدن کرد. خیال میکرد میتواند از واقعیتی که دَرَش گرفتار بود فرار کند و بیمهابا میدوید میدوید...
حالا موهای فرخوردهی سینهاش لای گردنبند دستوپاگیر چوبیاش رفته بودند و مدام جیغ میزدند؛ کونش را سمت زمین گرداند و روبه سقف شد. گردنبند را به زور از دست پشمهای فرفری سینهاش آزاد کرد و روی سینهاش آورد و با هر دو دست سفت آن را چسبید و دوباره به خواب رفت...
معشوقهاش دست در دست سایهای خاکستری و بزرگ، خندهکنان دور میشد و هیچ توجهای به او نداشت. شروع کرد به دویدن و وقتی هفتهشت متر از آنها جلوتر افتاد، برگشت و جلوی سایه گنده ایستاد؛ دست در دست و دواندوان به او رسیدند و از او رد شدند! گردن چرخاند و دید سایه دست در دست دختر لپقرمز مو عروسکی از توی خودش رد شدند و رفتند. دنبالشان دوید و به سختی بهشان رسید... از سایه رد شد حالا دست معشوقهاش را گرفته بود و همراه او میدوید. از دورتر اگر میدیدیشان: مرد و دختر را میدیدی که دست توی دست هم میدویدند و سایه خاکستری بزرگی مرد را در بر گرفته بود. هر چه سعی میکرد با معشوقهاش حرف بزند نمیتوانست و نگاه دخترک مات به بالاتر دوخته شده بود. سرش را بلند کرد و صورت سایه را دید: صورت ترسناک و...
بدنش لرزید و چشماناش را باز کرد؛ آب دهاناش را قورت داد و به پنجره اتاق خیره شد... آفتاب رفت بود و سایهای مات تمام اتاق را قرق کرده بود... بیمیل چشماناش را بست و...
توی چالهای عمیق افتاده بود و از درد به خودش میپیچید... آرامتر که شد بلند شد و بدون هیچ منطقی از چاله بزرگ و عمیق بیرون آمد. میدانست که خواب میبیند و مدام به خودش میگفت: احق خواب میبینی احمق خواب میبینی احمق... سایه و معشوقه دور شده بودند و جز صدای قهقههای که در دشت میپیچید اثری ازشان نبود؛ قهقههای کلفت و مردانه... خشم تمام وجودش را فرا گرفت و پاهایاش بیاختیار شروع به دویدن کردند. به خودش که آمد میان زمین و هوا معلق بود و با سرعت وحشتناکی سقوط میکرد... لت و پار شده ته چاه افتاده بود... چاه آنقدر عمیق بود که حتی نور توانایی رساندن خودش به ته آن را نداشت و تا نیمه چاه میآمد و خوف برش میداشت و راهاش را میگرفت و برمیگشت و میرفت پی کارش: چاه از نیمه به بعد در تاریکی محض فرو رفته بود.
چشمانش را باز کرد و به گردنبندِ دستوپاگیرِ میان دو دستاش، دوخت. قطرهای شور و گرم از گوشهی چشماش، مسیر شقیقه و لُپ را طی کرد و...