زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

یک جمله‌ی معروفی هست که می‌گوید "ما بیش از آن‌که محتاج به امید کاذب باشیم به ناامیدی مطلق نیازمندیم"؛ تا واقعیت را بفهمیم و به درک بهتری از وضعیتی که توی‌ش زندگی می‌کنیم برسیم. 

۱.توی یکی‌دو دهه‌ی اخیر و سر بزنگاه‌های تاریخی ما معمولا ملت برنده‌ای بودیم، مثلن بازی با استرالیا یا بازی با آمریکای سال نود‌وهشت و گریه‌های استیلی یا قهرمانی حسن یزدانی در فینال المپیک وقتی ۶ امتیاز عقب بود: یادتان هست امید و آرزوی پیروزی مثل امداد غیبی، مثل دعای از ته دل مثل نذر کردن و تسبیح انداختن مادربزرگ‌ها که اصلا درکی از آن مسابقه نداشتند ولی می‌دانستند یک چیز مهمی در جریان است، چطور از راه می‌رسید و نجات‌مان می‌داد و مفهومی جمعی شکل می‌گرفت و یک شادی سراسری توی خیابان‌ها و خانه‌ها راه می‌افتاد؟ 

۲.خبرگزاریِ به‌دردنخور فارس پوستری منتشر کرد که یک‌طرفش سیدعلی خامنه‌ای، قاسم سلیمانی، حججی، شهید همت و تعدادی آدم حکومتی بودند و روبه‌روی‌شان، مسیح علینژاد و رضا پهلوی و ساسی‌مانکن مشتی سیاستمدار خارجی و پرچم اسراییل و داعش و این‌ها بودند و زیرش نوشته بود کدام طرف وایستیم؟ جواب درست به نظرم فضای خالی بین این دو لشگر بود، دقیقن وسط پوستر توی فضای خالی جای مردم بود که از هر دو طرف خسته و ناامیدند‌. مردمِ معمولی که صاحبان واقعی هر سرزمینی‌اند، تعیین می‌کنند چی مهم است، دعواهای مجازی و لاس‌های سیاستمدارها و آدم‌پولی‌هاشان توی کنفرانس و کلاب‌هوس که دعوای خودشان را دارند و توی دنیای موازی‌شان یکی در لندن است و یکی در نیویورک اصلا برای برای‌شان اهمیتی ندارد و خودشان تصمیم می‌گیرند چه‌طور با هر پدیده‌ای برخورد کنند. همان‌ها که برای تیم ملی ۹۸ و ۲۰۰۶ و ۲۰۱۸ دعا می‌کردند ۲۰۲۲ قید تیم ملی را زدند و اتفاقن از برد‌ش خوشحال شدند، برای حسن یزدانی دعا کردند و بعد از باخت‌هاش به تیلور اشک ریختند اما وقتی یزدانی ول‌شان کرد و روزه‌ی سکوت گرفت ول‌ش کردند و گذاشتند با علیرضا دبیر و "حیدر حیدرِ" محمود کریمی خوش باشد و ببازد و دیگر حتا روی‌ش نشود بگوید شرمنده مردم هستم چون حالا واقعن باید شرمنده باشد. این وسط پهلوان‌های واقعی مثل خادم و یراحی توماج و فاطمه سپهری هم قربانی همین وسط‌بازها شدند البته...

۳.ما وارد دوران باخت‌های واقعی شده‌ایم و دیگر خبری از امید کاذب و امداد غیبی نیست، سر بزنگاه‌ها می‌بازیم، مثل والیبال، مثل فوتبال، مثل کشتی و مثل زندگی واقعی مردم که همه‌ش شده باخت جلوی اتفاق‌های روزمره: مردمی مغلوب که زورشان به اجاره خانه، به خوراکی‌های توی یخچال هایپرها، به میوه‌های توی تره‌بار و لوازم برقیِ قشنگ ژاپنیِ توی ویترین فروشگاه‌ها نمی‌رسد. 

۴.دیگر دعای مردم و خون پاک شهدا و ذکر اهل بیت جواب‌گو نیست و واقعیت مثل سیلی روزی چندبار توی صورت آدم‌ها می‌خورد و ناامیدی مطلق را به‌شان یادآوری می‌کند. نتیجه‌ی سیاست‌های حاکم در ورزش و فرهنگ و آموزش عیان شده و زندگی، رویِ واقعی‌ش را به مردم ایران دارد نشان می‌دهد. هرچی نخبه و دکتر و ورزشکار به‌دردبخور بود را فراری دادند، کاخ سفید هم حسینیه نشد اما تهران، هرات شده، اسرائیل نیست و نابود نشد اما با خفت حرف از مدارا می‌زنیم، آمریکا را آدم حساب نکردیم حالا دربه‌درِ واریزی‌ش به بانک‌های قطری هستیم، بازارهای جهانی از دست رفته و مشتری ثابت جنس‌های بنجل چینی شدیم، افغانی‌های آویزانِ از هواپیما، ناامید و ترسیده از طالبان را مسخره کردیم و حالا خودمان دنبال اتوبوس رونالدو و رفقاش می‌دویم و مثل بز از کوه بالا می‌رویم تا شاید بالاخره یک آدم معروف ببینیم از بس هیچ‌کس پای‌ش را نگذاشته این‌جا... 

۵.دیگر نازیدن به تاریخ چندهزارساله و فتح و فتوحات و "دوران چشم‌رنگی‌ها تمام شده" و "عرب‌ پاپتی" و خودارضایی با این افتخارات تاریخیِ خاک‌خورده، کار نمی‌کند و ما توی دوران سیاهِ مطلق هستیم که اتفاقن چیز خوبی‌ست، تحقیرِ واقعی چیز خوبی‌ست ولی کلوپ بازند‌ه‌ها جای ترسناکی هم هست، پس سفت بنشینید...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۱۶
sEEd ZombePoor

کاتب: یه دوست عزیزی داشتم، یعنی دارم هنوزم اما مث قبل ندارم‌ش، یعنی نیس رفته شهرشون. یه‌جایی توی جنوب نقشه‌ یه سالی اتفاقی یه‌جوری خوردیم بهم و جرقه زدیم، یه دو سالی توو کون هم بودیم و شیراز و تهران و کرج و قشم و هنگام و لارک و باهم گشتیم. یه‌جایی قفلی می‌زدیم و چن‌ماه بدمینتون بازی می‌کردیم ، یه‌جایی شلوارمون‌رو در می‌آوردیم و کون‌پتی توی تاریکی می‌رفتیم و وقتی باد میومد دولا می‌شدیم تا باد بره تا تومون. خنده‌م می‌گیره کاش می‌شد کلمه‌ها یهو تصویر شن و بتونن بهتون یه مسیر تاریکِ نزدیک دریا رو نشون بدن که دوتا آدم شلوارکاشون تا زیر زانوشون پایین اومده و گشاد گشاد راه می‌رن و بلند بلند فکراشون می‌ریزن وسط، اونم زیر آسمون پرستاره‌ی بدون ماه و لای نسیم خنک و رطوبت نزدیکای نخلسون... خلاصه یه هدلامپ خریده بود ازین قویا که نورش تا وسط آسمون خط می‌ندازه، می‌رفتیم پشت خرابه‌ها قایم می‌شدیم و نور می‌نداختیم وسط نخلستون تاریک که از قضا رفیقای خودمون آتیش کوچیکی داشتن و سازی می‌زدن و به قول شما چیل کرده بودن تا کلافه شن و بعد فرار می‌کردیم، دوتا شیر پاکتی کوچیک ورمیداشتیم می‌رفتیم وسط کمپا به هوای دخترا می‌شسیم و رو آتیش‌شون شیر داغ می‌کردیم با ویفر می‌زدیم. 

یه‌دونه کاندوم توی جیب کوچیکه‌ی کوله‌ش بود که ببینیم کی زرنگ‌تره و ورش می‌داره آخرم به‌کارمون نیومد، می‌رفتیم دنبال جن توی باغای قدیمی و پشت چاکوه کمپ می‌کردیم تا شاید جنی شیم ولی فقط روباه می‌دیدیم، از توی قایق می‌پردیم وسط دریا و همه شاکی بودن که بیایین بریم ناموسن دیر شد، می‌رفتیم ازین پارتی پولیا توی کرج که اکس می‌زنن، مث خر لای یه مشت غریبه‌ی ردی هد می‌زدیم، فرداش مارو وسط پاسداران ول می‌کردن پیاده می‌رفتیم تا چهارراه ولیعصر، جریحه‌دار یه شیلا و یه کله‌پاچه و یه قهوه توو لمیز می‌زد ولی من تا دو روز نمی‌تونستم غذا بخورم، قفلی می‌زدیم روی یه عرق‌فروشی بزرگ دم تونل چمران پشت نیایش و هر روز خارخاسک می‌خوردیم، اسم‌شم مسخره‌س لعنتی نمی‌دونم از کجا پیداش کردیم... این دل‌نوشته‌س راجع به دوتا که ربطی بهم نداشتن ولی خط داستانی‌شون یه‌جایی بدجوری یکی شده بود، پس نقدی بهش نیس. خلاصه خیلی از اولین بارا رو باهم کردیم، این‌کاره نبودیم ولی تیریپ توو لارک، یه‌بارم وسط هنگام توو بارون، فرداش بلیت داشتم که نرسیدم و بلیتم سوخت، انقد بالا بودیم که لخت شدیم رفتیم توو دریا، خیلی توی لوپای این و اون رفتیم و قول دادیم گیر نیفتیم توو هیچ‌کودوم، راست‌ش اول من یه مدتی گیر افتادم و تازه دارم به خودم می‌آم، اونم فک کنم الان گیر افتاده... حتا پای یه آدم مشترک هم باز شد توی رفاقت‌مون و یکمی اذیت کرد چون قبلش‌م رفیق‌‌مو اذیت کرده بود یارو، ولی گم شد لای خاطره‌های خوب و کوچه‌های خیس باغای قصردشت و درختای انار و گردو اونم وقتی که شیشه رو می‌داد پایین و شاخه‌ی درخت میومد توی ماشین... 

پی‌نوشت: من همون رفیق‌یم که اینجا درباره‌م حرف زده شده اومدم توی متن که بگم یادته شنا می‌زدیم روبروی هم هرکی کم می‌آورد اون‌یکی می‌تونس به ازای هر شنا یه کشیده به اون‌یکی بزنه و اونم باید توی حالت شنا می‌موند و کشیده‌هارو می‌خورد؟ اومدم بگم یادته آش‌سبزی می‌زدیم و قرار بود یه پادکست بسازیم که مردم راجع به تجربه‌های سکس‌شون حرف بزنن؟ خواستم اینم بگم که یادته چنتا عشق مشترک داشتیم؟ یادته چقد چهرازی گوش می‌دادیم؟ یادت رفته دیگه. پس من بیخیال متن‌ می‌شم و برمی‌گردم به خط زمانی زندگی خودم ولی دوثت دارم "مکزیکی"

پی‌نوشت ۲: من نفر دومی‌ هستم و حالا که کاتب بی‌اجازه خاطره‌هامون کشیده وسط باس راست‌شو بگم که من اوایل اصلن حال نمی‌کردم با این رفیق‌م، خوب شد رفت توو خط زمانی خودش وگرنه روم نمی‌شد اینو بگم ولی وقتی دل دادم بهش، بلال‌ش شدم طوری که دو سال باهاش زندگی کردم فقط کون هم نمی‌ذاشتیم وگرنه زوج خوبی بودیم. می‌دونم یادشه چقد روی پشت‌بوم ورزش کردیم و هیپ‌هاپ گوش دادیم، یادش نرفته که دکمه‌ی فن صندلی روشن بود یارو ازمون ۲۲۰ گرفت خاموش‌ش کرد و شد خاطره‌ی دکمه‌ی دویس‌وبیستی رو بزن داداش. کاش منم می‌تونستم تصویرامو از کلی خاطره که خیلی قشنگ‌تر از توصیفای کاتب هستن رو بذارم وسط متن‌ش، مثلن کاتب می‌دونستی یه شبایی ننو ورمیداشتیم می‌رفتیم می‌زدیم به شاخه‌های پیر انجیر معابدِ هنگام عرب و تا صب لش می‌کردیم؟ کاتب شما خبر داشتی که ما شب تولد من وسط جزیره با کی بودیم و چیکار کردیم؟ نداری دیگه الکی ادای دانای کلُ درنیار سرجدت، حالا درسته آبِ دریاها سخت تلخ است آقا...

کاتب: بله من از همشون خبر دارم چون خودم نوشتم‌تون پس هرجور دل‌م بخواد می‌تونم عوض‌شون کنم و کم و زیادتون کنم‌ بچه‌پررو... گذاشتم این دو تا رفیق بیان توی متن من یکم خوش‌رقصی کنن، می‌تونم یه‌سری خاطره خصوصی‌ترم ازشون بریزم وسط و دهن‌شون سرویس کنم که این‌جوری شاخ‌بازی درنیارن مخصوصن این دومی رو. ولی راست‌ش منم رفاقت‌شون و دیوانه‌بازیاشون دوس‌ دارم و یادم هست که اون شب توی اوج‌ کرونا و ترس مردم از غریبه‌ها توی هنگام با "ایریز" آرکایو پیک‌شون باز شد...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۰۶
sEEd ZombePoor

 

یک. یکی می‌گفت زبان ساخته شده برای انتقال پیام در سریع‌ترین شکل ممکن‌ش، مثلن انسان‌های اولیه یا حیوان‌ها توی مواقع خطر با یک‌سری آوا، قبیله را خبردار می‌کردند، بعدن که آدم توانست متکامل‌‌تر از حیوان‌ها شود و یک‌جورایی حرف زدن را یاد گرفت، پدر طبیعت را درآورد چون سرعت پیشرفت‌ش عجیب زیاد شد و یاد گرفت نقشه‌ بچیند و حقه‌بازی کند و برای غلبه بر محیط و دیگر حیوان‌های همسایه‌اش پلن بچیند که چطور و از کجا و با چه استراتژی‌ای عمل کند.

یک قُلُپ دیگر از قهوه‌ی سردش را که خورد ادامه داد که مثلن زبان یک‌موقعی برای طبقه‌ی اشراف و مخصوص محضر شاهان و خایه‌مال‌هاش بود و ادبیات و شعر و نمایش و مجسمه‌سازی و نقاشی اصولن برای آن‌ها بوده و سنگینی زبان توی آثار کلاسیک، دلیل‌ش همین بوده... بعد از یک‌جایی به بعد احتمالن اول توی فرانسه و بعد کشورهای دیگر ادبیات و در کل هنر از دربار بیرون آمد و شامل حال مردم کوچه‌بازار هم شد. این انقلاب هنری یا دگرگونی اگر بشود اسم‌ش را انقلاب گذاشت، توی دوران مشروطه به ادبیات ایران هم سرایت می‌کند و می‌بینی عِ زبان قصه، زبان مردم معمولی‌ست که نمونه‌اش هم زیاد است مثل قصه‌های هدایت، جمال‌زاده، بزرگ علوی، بعدن صادق چوبک و... (مثلن فیلم‌هایی که راوی زمان قاجار هستند را ببینید، به دست و پای کلمه‌ها قل‌وزنجیر وصل کرده‌اند و نانوا یک‌جوری حرف ‌می‌زند انگار هفت‌پشت‌ش نویسنده و ادیب بوده‌اند. البته این دروغ است و مردم عادی، عادی حرف می‌زدند اما زبان راوی یا صاحب اثر همان نگاه متعلق به دربار است...)

دو. حرف رفیق‌مان که حالا کوک‌اسپرسو می‌زند این بود که لاس زدن با کلمه‌ها کار بیهوده‌ای‌ست و باید به ساده‌ترین شکل ممکن پیام را منتقل کرد. چون سر و کارش با کامپیوتر است، می‌گوید ریاضی ساده‌ترین و بهترین راه انتقام پیام است. اصلا معلم باید از سیستم آموزشی حذف شود، باید با ریاضی و کامپیوتر همه‌چیز را به بچه‌ها یاد بدهیم و دست از پیش‌بینی ورداریم و با در نظر گرفتن بیشترین احتمال در هر موضوعی تصمیم درست را بگیریم و با تعریف دقیق هر پدیده‌ای آن را به ساده‌ترین شکل ممکن‌ش دربیاوریم و توجه ذهنی آدم‌ها را بالا ببریم و آن‌ها را درگیر موضوع کنیم و از این حرف‌ها...

سه. آدم راجع به هر چیزی که می‌خواهد حرف بزند، برمی‌خورد به اتفاق‌های جاری توی جامعه: اقتصاد، آموزش، تخصص، بهداشت، مهاجرت، عشق، تولد، مرگ... حتا سینما و تلویزیون و موسیقی و حتا فوتبال: دلم‌مان لک زد راجع به بازی‌های روز لیگ جزیره و نبوغ پپ و دِزِربی و حماقت ادی هاو جلوی لیورپول حرف بزنیم ... هر تلاشی برای فرار از وضعیت شکست می‌خورد و سیاست سایه‌ی سنگین‌ش را می‌اندازد روی سرت. وضعیت سیاسی روز کشور هم، از هر طرف‌ش نگاه می‌کنی، صبح تا شب راجع‌ بهش حرف می‌زنند، توی توییتر با تلخ‌ترین‌هاش شوخی می‌کنند مثل اسم بچه‌ی بچه‌ی نوه‌ی خمینی... توی اینستاگرام الکی‌جدی‌ش می‌کنند، توی تاکسی قُرقُر می‌شود، توی کافه فاخر می‌شود و گاهی با لاس و دلبری پیش می‌رود و یکی کارش می‌شود، توی باشگاه فحش ناموس به سرتاپای حاکم و آدم‌های سیستم و خانواده‌هاشان می‌شود، توی خارج کنفرانس و چهارتا عکس و بعد هم واریزی دلار می‌شود، توی بیت‌های پیرمردهای خرفت هم می‌شود یک سری تصمیم انقلابی/معنوی/ کس‌خری، توی مجلس هم می‌شود قانون‌های هول‌هولکی و خط بودجه جدید چهارتا ارگان تازه‌تاسیس و شغل‌های جدید و سرمایه‌ای که هدر می‌رود... خلاصه این وسط ماها هر کدام از یکی از این راه‌ها خودمان را خالی می‌کنیم...

چهار. اما همین‌ها که برای خیلی‌ها مثل من کلمه و حرافی‌ست، توی خانه‌ی کوچکی دود می‌شود و آدم‌های ناامیدی را نعشه می‌کند، توی پارک لای دست‌ بچه‌ها رول می‌شود و سوت‌شان می‌کند توی هپروت، زن جوانی را راهی خیابان و ماشین‌ها می‌کند تا پولی جور کند، زن دیگری را می‌فرستد سراغ سطل آشغال و جوانی را شوت‌کش وا می‌دارد با چندهزار لیتر بنزین قاچاق که مثل بمب ساعتی‌ست، برود سمت مقصدی که نمی‌داند کجاست... همین حرافی‌ها اما برای خانواده‌هایی عکس‌هایی می‌شود در دست مادرهای داغ‌دار، خواهر و برادرهای کینه‌‌دار، کوله‌بری که رفیق‌ش هدشات شده و تازه‌عروسی که شوهرش را کشته‌اند و پدرومادری که فرزندشان را از دست داده‌اند و لابد به همین جرم بازداشت‌شان کرده‌اند، جوان‌های زیادی که پشت میله‌های زندان و زیر شکنجه‌اند و به قول هیچکس: مابقی داستان‌و هم که همه بلدیم...

پنج: توی شهریور هستیم و تاروپود زندگی‌مان در نسبت با شهریور پارسال و ماه‌های بعدش است، راه فراری هم ازش نیست، چه آدمی که حرف می‌زند و چه آنی که سکوت کرده، همه دارند توی این اتمسفر زیست می‌کنند. این یک سال رُس جامعه را کشید، جامعه‌ای که توان تغییر را ندارد و نتوانست از یک جنبش جلوتر برود، البته خوبی‌هایی زیادی برای‌مان داشت ولی به قیمت هزینه‌ای وحشتناک که روی روح و جسم‌ مردم گذاشته و هنوز هم می‌گذارد؛ و این حاکم عقده‌ای که تشنه‌ی انتقام‌‌ است و خدا می‌داند که از هیچ راهی برای خالی کردن نفرت‌ش از مردمی که متنفرند ازش، دریغ نمی‌کند... همین الان خبر منتشر شد که جواد روحی، همان جوانی که سایه‌ی اعدام بالای سرش بود و تبرئه شده بود ولی توی زندان نوشهر زندانی بود، بر اثر مسمومیت دارویی مرد!

شش: متن بالا تکه‌وپاره‌ست و توان یکی‌ کردن‌ش در من نیست و از هر دری می‌گوید: مثل تکه‌سنگ‌های بزرگ ساحل هنگام که موج‌های مدام، بین‌شان فاصله انداخته است، مثل قاره‌های روی کره زمین است که از هم جدا مانده‌اند. یکی پیدا شود به ما بگوید چه‌کار کنیم؟ حوصله فیلم‌های جدید را نداریم، کتاب‌ها را نصفه ول می‌کنیم، تخصص‌مان را ول کردیم به امان خدا، درست آشپزی نمی‌کنیم، به خودمان نمی‌رسیم و ریش‌مان را کوتاه نمی‌کنیم، عشق‌ِ توی دل‌مان را سانسور می‌کنیم (حیف)، حوصله رفقای‌مان را نداریم، غریبه‌ها را قد سر سوزنی‌دوست نداریم، بدبختی آدم‌معمولی‌ها همین است، شکننده‌تر از دیگران‌ند مخصوصن اگر کمی سر و گوش‌شان هم بجنبد و نسبت به محیط بیرون‌شان حساسیت نشان بدهند...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۵۱
sEEd ZombePoor