کینگرام؛ راکاستاری که دوست دارد توی 100 سالهگی به خودش
افتخار کند
غرور لعنتی را کنار گذاشتم!
س.ع.ی.د
رام، تنها راکاستاری از نسلِ موزسینهایِ جوانِ
کشورمان است که بارها اجرای زنده تویِ آمریکا و دیگر کشورها را تجربه کرده است.
تجربهیِ باارزشی که ما را بر آن داشت، حالا که مدتیست قدمرنجه کرده و به اینورِ
آب آمده، دعوتاش کنیم دورِ میزِ کوچک و خودمانیای تویِ کافهکتابِ انتشارات
هنوز و گپی صمیمی بزنیم. گفتوگویی دوستانه از پادگانِ جیِ تهران تا محلهیِ
بروکلینِ نیویورک...
اگر موافق باشی، گفتوگو را با سفرهایی که توی
چندوقت اخیر داشتی و بازگشتات به ایران، شروع کنیم؟
خب، نمیتوانم دربارهی تاریخ دقیق رفتوآمدهام بگویم، اما عید
نوروز به ایران برگشتم که نزدیک به دو سال از آن، میگذرد. البته در همین مدت هم،
چندین بار برای اجرای کنسرت به آمریکا رفتم. تجربههای خیلی زیادی را از سر
گذراندم. بارها پیش آمد به آمریکا، کانادا و حتی قارهی اروپا، سفر کردم و هر بار
توی خاک یک کشور، اجرا داشتم. البته همراه با گروه...
هدفات کسب تجربه بود و یا صرفن اجرای کنسرت؟
به نظرم هر هنرمند، یکبار هم که شده، سِیر را تجربه میکند.
او در سفرهایی پیدرپی، دنبال خودش میگردد. داستان زندهگی من هم، کمی کلیشهای
به نظر میرسد، چرا که شباهت بسیاری به شخصیتِ قصهیِ کتابِ «کیمیاگر»* دارد. شخصیتی که پس
از سفر طولانی و کسب تجربههای زیاد، متوجه میشود در تمام این مدت، دنبال چیزی
میگشته که همانجای اول و کنار خودش بوده است!
دنبال چی بودی؟!
راستش اوایل، نه به زبان فارسی ترانه مینوشتم و نه حتا
فارسی میخواندم. بلاخره توی آمریکا بزرگ شده بودم و همانجا زندهگی میکردم. سال
2000 برای حلِ مشکلِ سربازی، برگشتم ایران. میخواستم، خدمتام را بخرم و دوباره
برگردم... طبق قانونِ آن سالها، باید مدتِ 3 هفته، خدمت میکردم و بعدش، مُعاف...!
یکی از همخدمتیهام توی پادگان، درامر بود! از من خواست تا به کمک هم و یکی از
دوستهای دیگرش که گیتاریست بود، گروه موسیقی راه بیاندازیم! تا آن لحظه، هیچ
سررشتهای در این کار نداشتم و تسلطام به زبان انگلیسی، فاکتوری بود که همخدمتیِ
درامرم را مُجاب به این پیشنهاد کرده بود تا از من بخواهد، خوانندهی گروهی شوم که
در آینده نه چندان دور، تشکیلاش دادیم!
اینطوری وارد موسیقی شدی؟!
شاید باور نکنی، اما ماجرای ورودم به موسیقی، این بود که
فقط بلد بودم انگلیسی حرف بزنم!
تا قبل از آن، حتی ساز هم نزده بودی؟!
خب چرا! توی بچهگی پیانو زده بودم، اما خیلی کم. این موضوع
(پیانو زدنم) اصلن ارتباطی به ورود به موسیقی راک و خوانندهگی توی یک گروه حرفهای،
نداشت. راستش، موسیقی هیچوقت جزو برنامههای زندگی من نبود! (میخندد)
برنامهات چی بود؟
مطمین بودم که شغل اداری نخواهم داشت، چون آدمِ نظم و ترتیب
و زندگیِ کاریِ یکنواخت، نیستم! میدانستم که وارد حوزهی هنر میشوم. شاید اگر
موزیسین نمیشدم، الان کارگردان بودم!
چهطور شروع کردید؟
اوایل، مثل تمام گروههای تازهکار، قطعههای آدمهای بزرگی
مثل الویس پرسلی و جان لنون و تام یورک و... تا فرانک سیناترا را تقلید میکردیم. شور
و شوقِ زیادی داشتیم و هر قطعهای توی هر سبکی که شنیده بودیم و دوستاش داشتیم را
میزدیم و میخواندیم! بعد از آن که کمی حرفهایتر شدیم، شروع کردیم به ساختِ
قطعههای خودمان.
چهطور شد که گیتاریست شدی؟!
گیتاریست گروهمان برای ادامه تحصیل، راهیِ کیش شد و گیتارش
را خانهی من، جا گذاشت. آن زمان، دنبال یک گیتاریست جدید میگشتم و کسی که کارش
به سلیقهام بخورد را پیدا نمیکردم. تصمیم گرفتم، خودم گیتار بزنم و راستش را
بخواهی، گیتار را برداشتم و تمرین کردم و..
وقتی گروه را تشکیل دادید، نگاهتان به موسیقی،
چهقدر جدی بود؟
اوایل کار، نگاهمان خیلی سطحی بود و بیشتر همراه با ادا
و اطوار...! فقط دوست داشتیم راکاستار شویم و به این فکر نمیکردیم که راکاستار
شدن اصول و قاعدهای دارد و نیازمند نگاهی حرفهایست که در آن زمان، سن کم ما
مانع از درک درست این نگاه میشد.
ارتباطت با اعضای گروه چهطور بود؟
توی کار موسیقی، آدم دیکتاتورِ سختگیری هستم و بعضیها حتی
از کار کردن با من، متنفر هستند! (میخندد) توی کارهای هنری، جا برای دموکراسی
نیست. این نظر شخصی من هست و معتقدم، یک نفر باید سختگیری بیشتری، داشته باشد.
چهطور سَر از آمریکا درآوردید؟
کاملن تصادفی به فستیوالی در آمریکا دعوت شدیم. به خودم میگفتم:
«بلاخره زمان اون رسیده که مث راکاستارای واقعی بریم امریکا و بترکونیم!» قبل از
این فستیوال، یک مجموعهی 4 قطعهای منتشر کرده بودیم با این عنوان: «کی میگه توی
ایران نمیتونیم راک بزنیم». با چندصد دلار پول توی جیبهامان، رفتیم آمریکا و
ساز زدیم. یک اجرا، شد دوتا و سهتا و دهتا و...
پس ازتان اسقبال شد...
استقبالِ خیلی خوبی شد، اما الان که برمیگردم به عقبتر؛
راستش نگاهی که به ما داشتند، نگاهِ غیر واقعیای بود. توی مصاحبههایی که داشتیم،
شدیدن بزرگنمایی میکردند و میخواستند از ما چند قهرمان بسازند که از زندهگی
توی شرق بُریدهاند و آمدهاند آمریکا تا ساز بزنند! این طرز برخوردی که با ما میشد،
یک جورایی ضدِ حال بود! ما فقط چندتا جوان بودیم که میخواستیم ساز بزنیم و نگاه و
ایدئولوژیِ عیجبغریبی نداشتیم. هدف ما، فقط و فقط، موسیقی بود!
البته این جو رسانهای بهتان کمک میکرد...
مسلمن همینطور است و رسانههای آمریکایی به شناختهشدهتر
شدن ما، کمک میکردند، اما از این طرف، فضای قُلابی و جو کاملن پوشالی، درست میکرد
که ممکن بود ما فکر کنیم: «وای ما چقدر خَفَن و گُنده شدیم!» در صورتی که من میدانستم،
چنین چیزی وجود ندارد. این جو رسانهای که اَزَش حرف زدی، پارادوکس بزرگی را برای
ما، درست کرده بود. از طرفی ما را زنده نگه میداشت، اما دورن ما را هم، فاسد میکرد!
خوشبختانه، نگاه واقعبینانهای به ماجرا
داشتی...
شاید اگر دلام را به این حرفها خوش میکردم الان وضعیت،
جور دیگری و خیلی بدتر رقم خورده بود. توی زندهگی، تجربهی شکستهایی زیادی را داشتهام.
شکستهایی که کمک کردند تا این غرور لعنتی را کنار گذاشتم!
زمانی که ایران بودید، تلاشی هم برای رسمی شدن
فعالیتهاتان کردید؟
چندین بار سعی کردیم، مجوز بگیریم، اما آن روزها موسیقی «HiperNova» به دلیل تفاوت
و فاصلهاش با موسیقی پاپ، قابل قبول نبود و ما نمیتوانستیم فعالیتمان را رسمی
کنیم.
اولین باری که جدی به برگشتن فکر کردی، کِی
بود؟
اولین باری که خیلی جدی به برگشتن، فکر کردم، پس از اجرایی
بود که در تورنتوی کانادا داشتم. کنسرتی که اتفاقن یکی از اجراهای موفقام بود.
یادم است آنشب، اصلن حس خوبی نداشتم و با خودم فکر میکردم که چی؟! آخرش این است
که جمعیتی میآیند و برایات سوت و دست میزنند و میروند خانههاشان؟! آدمهایی
که اصلن نمیشناسندت و بعد از اجرا، حتی اسمات را هم، فراموش میکنند!
و تصمیم گرفتی که برگردی ایران؟
بله! تصمیم گرفتم که برگردم پیش خانوادهام و کنارشان بمانم.
و برگشتی...
برگشتم و اولین کاری که کردم، مسافرتی یکماهه بود! رفتم
کویرگردی و بعد هم یک ایرانگردیِ اساسی...
هیچوقت فکر میکردی مخاطبهای ایرانی از کارهایات
استقبال کنند؟
خب، اولین بار که ترانههای فارسی خواندم و آمار استقبال را
دیدم، واقعن هیجانزده شدم. آلبومام، یک میلیون بار، دانلود شده بود که برایام
خیلی خوشحالکننده بود.
زمانی که ایران نبودی، اتفاقها و اخبار اینجا
را دنبال میکردی؟
ایران، جای عجیبغریبیست؛ اگر دو ماه اَزَش دور باشی، فاصلهی
زیادی از فرهنگاش میگیری و حالا تصور کُن که چندین سال از این خاک، جدا افتاده
باشی. ایرانیهایی که مهاجرت میکنند، پس از مدتی، ارتباطشان با اتفاقهای واقعیای
که توی خیابانهای تهران، رخ میدهد از دست میرود و تمام نظریهپردازی و ایدههایشان
نسبت به آن چیزی که واقعن وجود دارد، غلط است. البته نمیخواهم در مورد همهی آدمها،
حکم صادر کنم و این، فقط نظر من است.
این دغدغه را داشتی که ارتباطت را از دست
ندهی؟
خیلی برایام مهم بود که بدانم چه اتفاقهایی در حال رخ
دادن است و از اصل ماجرا دور نمانم. وقتی برگشتم، تعجب کردم که عدهای توی این
شهر، مرا میشناسند! یکی میگفت: «توی ایران چیکار میکنی، پسر؟!» یا با من، عکس
میگرفتند و... طبیعتن این اتفاق توی نیویورک و یا شهرهای دیگر دنیا، نمیافتاد.
راستی، با بچههای گروه «Yellow Dogs» هم دوست بودی؟
بچههای گروه «سگهای زرد» اوایل توی گروه من، ساز میزدند.
تا یک سال قبل از آن اتفاق وحشتناک، توی یک خانه زندهگی میکردیم. داستان تلخی که
تاثیر بدی روی من گذاشت.
*علی اسکندریان را هم میشناختی؟
علی اسکندریان بهترین خوانندهای بود که توی عمرم دیده
بودم. باور کنید تا به حال، آرتیستی مثل علی را از نزدیک، ندیدهام. در طول این
سالها با هنرمندهای زیادی روبهرو شدهام، اما علی اسکندریان پتانسیل این را داشت
که باب دیلن ایران باشد! علی تنها آرتیست واقعیای بود که میشناختم.
آرتیست واقعی؟!...
راستاش را بخواهی، خیلیهامان، ادا و اطوار داشتیم، اما
علی تنها آدمی بود که از تَهِ تَهِ دلاش، آرتیست بود! آدم عجیبغریبی که حتا،
حساب بانکی هم نداشت! پسری که با گیتارش، دورهگردی میکرد... دلام میسوزد که
چرا آدمی با این همه استعداد و توانایی، زندهگیاش، اینطور تلخ به پایان رسید.
خودِ من یکی از طرفدارهای پَروپاقُرص او بودم.
اما شما گروه موفقتری بودید...
خب، ما هم موفقیتهای سطحیای داشتیم، اما اگر توی آمریکا،
ثبات نداشته باشی، نمیتوانی به جایگاه قابل توجهای دست پیدا کنی و سریع از بین
میروی. زمانی با آدمهای معروفی مثلِ پسرِ باب دیلنِ بزرگ، دوست بودم و رفتوآمد
داشتم. آن زمان فکر میکردم به چه موفقیت بزرگی رسیدهام؛ در حالی که فردای آن
روز، فراموشات میکردند!
این اتفاق بد (کشته شدن موزیسینهای ایرانی توی
آمریکا)، چه تاثیری روی تو داشت؟
آنروزها با خودم میگفتم که نمیخواهم از این دنیا بروم و
دیگران بگویند: «یادش به خیر، چهقدر آدم باحالی بود!» الان هم دوست دارم توی سنِ
100 سالهگی به کارهای باحالی که در گذشته انجام دادهام، نگاه کنم و به خودم
افتخار کنم! این برایام قابل قبولتر است تا اینکه توی جوانی بِمیرم و همه
بگویند: «یادش به خیر!»
مهاجرت و اجراهای خارج از کشور، یکی از اهداف
اصلیِ بچههاییست که توی ایران، ساز میزنند...
بچههای موزیسین، گهگاه، پیشِام میآیند و سوالهایی در
موردِ شرایط بیرون از ایران و جوِ موسیقی، میپرسند. یکی به من میگفت: «تام یورک
قراره شعر من رو بخونه!» متاسفانه ما دچار نوعی توهم هم، هستیم که به ضررمان تمام
میشود. اتفاقن، با هر کدام از این بچههای موزیسین برخورد میکنم، توصیه میکنم
که این کار را نکنید و همینجا بمانید و توی کشور خودتان ساز بزنید!
اما خودت این کار را کردی!
خودم این کار را تجربه کردم! میدانم که حق ندارم جلوی کسی
را بگیرم، چون این تجربهایست که هر کسی باید پشتِ سر بگذاردش. نمیتوانم به بقیه
بگویم که چهطور زندهگی کنند، اما چیزی که خودم دوست دارم این است که موسیقی توی
کشورم، قویتر شود. این عقیدهی شخصی من است و ممکن است حتی درست نباشد.
نمونههای خیلی بهتری از راکاستارها، توی
دنیا بودهاند و هنوز هم هستند...
درست است، اما موسیقی راک به زبان فارسی و با آن کیفیتِ
استاندارد، وجود ندارد.
گروهی توی ایران هست که استانداردی را که میگویی،
داشته باشد؟
خودم، طرفدارِ گروهِ بمرانی هستم. موسیقیِ بچههایِ بمرانی،
ترکیبی از سبکِ کانتری، جیپسی و حتی جز است که ترانههاشان به خوبی روی این
موسیقی نشسته است. گروه کامنت، یکی از دیگر گروهاییست که موسیقی راکِ شُستهرُفتهای
را ارائه میدهد. متاسفانه، گروههایی هم هستند که اگر آنطرفِ دنیا، کنسرت برپا
کنند، مردم به آنها میخندند! گروههایی که سبک موسیقیشان از بین رفته و صدای
خوانندهشان قدیمی و بیکیفیت است و در دنیای مُدرن، هیچ جایی ندارند!
چه معیاری برای مقایسهی کیفیت کارهای مختلف
داری؟
برداشت و تجربهِیِ شخصیِ خودم از سفرهایی که در سرتاسر
دنیا داشتهام و مشاهدهام از موسیقیشان. شاید اگر بپرسی که پروژههای قبلیای که
انجام دادهام، چطور بود، بگویم: «افتضاح بودند!» ولی این اجرای آخر، موفقیتآمیز
بود. بزرگترین منتقد کارهای خودم هستم و معمولن از خودم ناراضی... پارسال یک
آلبوم کامل را انداختم دور! پروژهی آماده را به راحتی کنار گذاشتم و از اول شروع
کردم.
منظورت اجرای «اسکارلت دههی شصت» است؟
بله. اجرای خوبی که
از نتیجه آن، شدیدن راضی هستم. موسیقی و تصویرسازی، همراه با متن سجاد افشاریان،
خیلی خوبی چِفت شده بود و پَکیج کامل و استانداردی بود. نقدهایی که از این اجرا،
دریافت کردم، کامل مثبت بود و تقریبن همهی آدمهایی که به سالن آمده بودند، رضایت
داشتند.
سال گذشته، عکسهای در اینستاگرامات منتشر
کردی از آمریکاگردی و برپایی یک تور کنسرت چند ماهه با یک اتومبیل ون سبز رنگ!
حرکتی شبیه به رفتارهای هیپیهای دههی 70 میلادی. دوست داری این کار را در ایران
هم انجام بدهی؟
این یکی از برنامههایی است که خیلی دوست دارم، اتفاق بیفتد
و بتوانم با ونِ خودم، تمام شهرها و روستاهای ایران را بگردم و ساز بزنم و عکسالعمل
مردم را ببینم. البته یکی از کارهای دیگری که واقعن آرزو دارم، عملی بشود، اجرا در
استادیوم آزادی است! کنسرت در استادیوم آزادی، جلوی چشم کلی آدم، شاید بزرگترین
آرزوی من در حال حاضر باشد.
بیشتر بچههایی که مثل تو فعالیت موسیقی
دارند، معتقدند برای پیشرفت باید مهاجرت کرد...
راستاش من معتقدم، توی چهارچوبی که برای فعالیت در حوزهی
موسیقی وجود دارد، میتوان کارهای خوبی ساخت و ارائه داد. به نظرم، وقتی به سِیرِ
موسیقی در سالهای اخیر نگاه کنیم، میبینیم که موسیقی توی ایران به سمت بهتری
حرکت کرده است. آرتیستهای جوانتر، موفق بودهاند. برای مثال به موسیقی رپ نگاه
کنیم؛ درست است که این موسیقی زیرزمینیست، اما خیلی موفق بوده و یک ملت با آن
ارتباط برقرار کردهاند.
موفقیت در ایران... بیشتر توضیح بده.
موفقیت برای خودِ من و یا به صورت کلی؟
برای تو...
همانطور که گفتم اگر بتوانم جای کوچکی برای خودم در تاریخ
موسیقی ایران، باز کنم، موفق بودهام. جای اینکه ادعا کنم، موزیسین آوانگاردی هستم،
موسیقی من حرف آخر را بزند و سالها بعد، موسیقیِ من جزو کارهای پیشرو و ماندگارِ
دوره خودش باشد. فرهاد مهراد، فریدون فروغی، کورش یغمایی و... آرتیستهای 30 سال
پیش بودند. فکر میکنید، 40 سال بعد از چه کسانی به عنوان، آرتیستهای این سالها
یاد میشود؟!
پس دوست داری یکی از این آرتیستها باشی...
فکر نمیکنم آن زمان، اسمی از کسانی که امروز به عنوان
آرتیست شناخته میشوند، در میان باشد و مخاطب دنبال کارهایشان بگردد. دوست دارم
کارهایی بسازم که بدون تاریخ باشند و سالها بعد هم بتوان از شنیدنشان لذت برد. هنوز
هم میتوان از موسیقی بیتلزها لذت برد... کارهای الویس را شنید و... فکر میکنم تا
آخر دنیا، مردم این موسیقیها را بشنوند و حالاش را ببرند. این یعنی موفقیت!
فکر میکنی 40 سال دیگر از چه کسانی به عنوان
آرتیست یاد میکنند؟
(میخندد) ترجیح میدهم اسم کسی را نگویم و قضاوت را بر
عهدهی تاریخ بگذارم. اگر 40 سال دیگر زنده بودم، دوباره در این مورد باهم حرف میزنیم،
اما امیدوارم یکی از آنهایی باشم که موزیکام در یاد مردم مانده باشد.
از بچههای گروهات فقط تو برگشتهای؟
بله.
اَزَشان نخواستی که برگردند ایران؟
همیشه بهشان میگویم که برگردید تا کارمان را اینجا ادامه
بدهیم، اما هرکسی عقیدهای دارد.
فکر میکنی چرا برنمیگردند؟
من برای موفقیت توی موسیقی، از عواقب تصمیمهام نمیترسم!
ممکن است، یک روز صبح از خواب بیدار شوم و همهچیز را رها کنم و بروم... همیشه با
زندهگیام قمار کردهام! بعضی وقتها میبرم و بعضی وقتها نه... ممکن است آدمی
این طور نباشد و زمانی که به موفقیت نسبی رسیده باشد، ترجیح بدهد شرایط را حفظ کند
و زندهگی یکنواختاش را هرچند با آرامشِ نسبی، نگه دارد. شرایطی که من، دوستاش
ندارم و نمیخواهم این زندهگیِ روتین را داشته باشم. به نظرم، آرتیست باید خودش
را مدام در معرض موقعیتهای جدید و متفاوت قرار دهد، وگرنه انتخاب مسیری یکنواخت
و بدون چالش، به قهقرا میبَرَدَش.
از خواب بیدار میشوی و همهچیز را رهامیکنی و
میروی؟!
(میخندد) زمانهایی که از نظر روحی، بهم میریزم، همه چیز
را رها میکنم و میروم توی طبیعت! یکبار توی آمریکا، این اتفاق افتاد و برای
چندین روز، رفتم توی جنگل زندگی کردم! البته توی ایران هم این کار را کردهام. یک
ماه توی استان فارس، با ایلِ قشقایی*، زندهگی کردم. صبح خیلی زود، همراه با چوپان، گوسفندها را به
کوهستان میبردیم و عصرها برمیگشتیم!
توی ایران با نوازندههای جدیدی آشنا شدی؛ چهقدر
زبان یکدیگر را میفهمید؟
پس از مدتی ساز زدن کنار یکدیگر، حرف هم را بهتر میفهمیم
و جملههای موسیقیایی هم را تکمیل میکنیم و میدانیم که دنبال چه هستیم. بعد از
یکیدو سال باهم ساز زدن، تاثیر بچهها روی من هم آشکار شده که توی موزیکهای
جدیدمان، میتوان ردی از آن را دید.
سبک خاصی را دنبال میکنی؟ ...یا دنبال تجربه و
سَرَک کشیدن در سبکهای مختلف موسیقی هستی؟
خب به هر حال، موسیقی ما زیر مجموعهای از موسیقی آلترنتیو است
و توی دستهبندی پاپیولار، قرار نمیگیرد. من علاقهی زیادی به تجربه کردنِ شاخههای
مختلف موسیقی و به قول تو، سَرَک کشیدن در سبکهای دیگر دارم. دوست ندارم خودم را
محدود کنم و میخواهم افقام را گسترش بدهم و ببنیم تا کجا میتوانم، پیش بروم.
این کار به آموزش و مطالعه هم نیاز دارد؟
نه! من با تمرین و وَر رفتنِ با ساز، به چیزی که میخواهم
میرسم. مدتیست که با کیبورد تمرین میکنم؛ آنقدر زمان میگذارم تا صدایی که میخواهم
را پیدا کنم. زمان زیادی را صرف این کار میکنم و روزانه یکیدو کار مینویسم! اینکه
چهقدر کارهای با کیفیتی هستند، اهمیتی ندارد، چون هدفام این است که بیشتر و
بیشتر، خلق کنم. موزیسینهایی توی تهران میشناسم که بیشتر از 10 سال است، آلبوم
آمادهشان را نگه داشتهاند و فکر میکنند روی گنج خوابیدهاند!
توی موسیقی، هدف بزرگی را دنبال میکنی؟
شاید بزرگترین هدف شخصیام، معرفی موسیقی با کیفیتِ
بالاست. موسیقیای که باعث ایجاد رقابتی دوستانه و سالم بین موزیسینها بشود. دوست
دارم موسیقی متفاوتی ارائه بدهم و خوب میدانم که مخاطب موسیقیِ من، عدهی محدودی
هستند. اگر بتوانم در فرهنگسازی و جهت دادن به سلیقه شنیداری مخاطب، حتی اگر خیلی
ناچیز، تاثیرگذار باشم، آدم موفقی بودهام. همین میتواند یک شروع خوب باشد و
امیدوارم آرتیستهای دیگر هم، با من همعقیده باشند و ترسشان را کنار بگذراند.
منظور من، اصلن محتوایی نیست و در مورد موسیقی حرف میزنم. همین که سعی کنند به استانداردی
برسند که موسیقیهاشان، قابل احترام باشند و توی هر جای این دنیا که کارشان پِلِی
شد، با استقبال همراه شود و شنونده بگوید: «چه موسیقی باحالی!»
این روزها، مشغول چه کاری هستی؟
آلبوم جدیدم، مراحل آخرش را میگذراند و خیلی زود آماده
انتشار میشود. آلبوم قبلی که کار کردیم، به نظرم کمی هولهولَکی بود و انگار یک
سری قطعه را به زور و در قالب یک آلبوم، کنار هم، چَپانده بودیم! نتیجهاش این شد
که کُلِ آلبوم را دور ریختم، اما این آلبوم خیلی پُختهتر است و کاملن دِلی ساخته
شده...
و در آخر هم اگر حرفی باقی مانده...
هرگز این ادعا را ندارم که بهترینام، اما دوست دارم با
موسیقیِ خوب، باعث شوم، چندین نفر لذت ببرند و تاثیر مثبتی از خودم باقی بگذارم؛
والسلام...!
*«کیمیاگر» اثری از پائولو کوئلیو، نویسنده مشهور برزیلی
*علی اسکندری از موزیسینهای جوان ایرانی که در حادثهی
تیراندازی، همراه با آرش و سروش فرازمند (از اعضای گروه «Yellow
Dogs») در محلهی بروکلینِ نیویورک، توسط گلولههای مسلسل یک ایرانیِ
دیگر، کشته شد.
*قشقایی، بزرگترین ایل استان فارس است.