زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

چند سوال از فریدون شهبازیان؛ آهنگ­ساز کهن ه­کار  

هدف ما این نبود!

 

س.ع.ی.د

 

او در کنار علی معلم، مسئول شورای نظارت بر احیای موسیقی پاپ در صدا و سیما بود و در رونق یافتن موسیقی پاپ در اوایل دوران اصلاحات، نقش مهمی را ایفا کرد. شهبازیان خیلی زود از سمت خود کناره­گیری کرد و جریانی که یکی از پایه­گذاران­اش بود را به حال خود رها کرد و بعدتر حتی به یکی از منتقدان سرسخت­اش هم، تبدیل شد.  

در مورد موسیقی پاپ کشورمان صحبت کنید.

نمی­دانم باید در مورد چه چیزی حرف بزنم! موسیقی پاپ که نابود شده و چیزی از آن باقی نمانده است. در ابتدا هدف ماف این نبود و به دننبال موسیقی پاپ خوب بودیم.

پاپِ خوب؟

بله؛ موسیقی­ای که از ملودی خوب و شعر خوب، بهره می­برد. نه موسیقی­ای که هدف­اش کشاندن مردم به سالن برگزاری کنسرت و خالی کردن جیب­شان باشد. متاسفانه فضایِ موسیقیِ پاپِ کشورِ ما بیمار است.

بیشتر توضیح بدهید.

وقتی خواننده­های معمولی، سمبل می­شوند و مردم از مرتضی پاشایی، بت می­سازند و او را اسطوره می­دانند؛ دیگر چه حرفی برای گفتن باقی می­ماند؟! این­ها نشانه­هایی است از فضای بیمار موسیقی پاپ کشورمان!

 

 

کیوان ساکت؛ نوازنده، نویسنده و استاد دانشگاه

هرکسی گو دور ماند از اصل خویش...

کیوان ساکت تار می­زند، سه­تار می­زند، با بزرگان هم­نوازی می­کند، موسیقی تدریس می­کند، کتاب بیرون می­دهد و خلاصه در هر چیزی که به موسیقی ربط داشته باشد، می­توان ردی از این هنرمند خسته­گی ناپذیر را مشاهده کرد. 

 

تعریف­تان از موسیقی لس­آنجلسی چیست؟

موسیقی لس­آنجلسی در حقیقت ادامه موسیقی­ای بود که تا قبل از انقلاب _ توی ایران _ توسط خواننده­های ایرانی، اجرا می­شد. با کوچ کردن آن­ها به خارج از کشور، موسیقی پاپ در ایران از بین رفت و البته دلایل سیاسی و محدودیت­های فرهنگی هم باعث شد تا سال­های پس از انقلاب، این موسیقی در کشور شکل نگیرد.

دلیل تقلید خواننده­های داخلی _ پس از انقلاب _ از لس­آنجلسی­ها، چه بود؟

بعد از انقلاب، موسیقی پاپ به یک­باره شکل گرفت و خواننده­ها ناچار بودند از نمونه­های لس­آنجلسی تقلید کنند. آن­ها باید برای شروع از یک چیزی الهام می­گرفتند و فکر کردند که چه جایی بهتر از لس­آنجلس! موسیقی لس­آنجلسی با ساختاری _ ساختاری که در دل مردم نشسته بود _ که داشت و محبوبیت­اش در بین مردم با تقلید خواننده­های ایرانی، مواجه شد.

علت درخواست خواننده­های لس­آنجلسی برای بازگشت به کشورشان چیست؟

مولانا می­گوید: «هرکسی مو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش»

کاملا طبیعی است که دوست دارند به وطن­شان بازگردند؛ جایی که روزگاری در آن، جوانی­شان را گذرانده­اند و به آن تعلق خاطر دارند.

ورود احتمالی­شان به ایران، چه تاثیری بر فضای موسیقی پاپ کشور خواهد داشت؟ 

یقینا تاثیر بسزایی خواهد داشت و رقابت شدیدی بین خواننده­های جدید­الورود و کسانی که در بازار موسیقی پاپ کار می­کنند، به وجود می­آید. البته آ­ن­ها زمانی به ایران بازمی­گردند که شرایط مهیا شود.

چه چیزی شرایط را مهیا می­کند؟

زمانی که نگاه دولتمردان به موسیقی عوض شود. ما با تفکر دوگانه مسئولین روبه­رو هستیم.  از طرفی با موسیقی و برگزاری کنسرت مخالف می­شود و می­گویند: «گردن مخاطب را باید زد» و از طرفی هم به خواننده­های لس­آنجلسی چراغ سبز نشان داده می­شود. باید منتظر بود و نظار­ه­گر...

 

 

پیروز ارجمند؛ مدیر کل سابق دفتر امور موسیقی وزارت ارشاد

مخالف شدید سانسور ژانر هستم

 

پیروز ارجمند لیسانس موسیقی را از دانشگاه هنرهای زیبا، فوق لیسانس پژوهش هنر را از دانشگاه هنر و دکترای اتنوموزیکولوژی خود را از دانشگاه مالایای مالزی دریافت کرد. او در تیرماه امسال از سمت خود استعفا کرد.

چرا استعفا دادید؟

به دلیل مشغله­های شخصی... (می­خندد)

دلیل واقعی­اش چه بود؟

راستش محدودیت اختیاراتم با مسئولیت­های­ام، همسانی نداشت.

چرا خواننده­های داخلی از لس­آنجلسی­ها تقلید می­کنند؟

در ابتدا ما نمونه وطنی­ای نداشتیم که بتواند حرف تازه­ای در موسیقی پاپ بزند و همه­چیز کپی­برداری بود؛ بعد از گذشت یک دهه، جریان کپی­برداری از بین رفت و نمونه­های داخلی روی کار آمدند که راه­شان از آن­طرفی­ها جدا بود. البته این بحث کمی کلی است...

خب؛ در ترانه­سرایی وضعیت چگونه است؟

متاسفانه جریان ترانه­سرایی توی ایران عقب­گرد داشته است و خواننده­های داخلی تحت تاثیر لس­آنجلسی­ها، پیش رفته­اند.

در آهنگ­سرایی چطور؟

در بخش آهنگ­سازی ما صادر کننده­ایم. لس­آنجلسی­ها تحت تاثیر آهنگ­سازهای داخلی قرار دارند و به جرات می­توان گفت که موسیقی  بیشتر کارهای آن­طرفی توی ایران ساخته می­شود. در این زمینه ما به یک زیان خاص رسیده­ایم.

با این حال چرا ما شاهد جریان کپی­برداری خواننده­های داخلی از لس­آنجلسی­ها هستیم؟

راستش خواننده­هایی که قبل از انقلاب هم در ایران حضور داشتند، خوب می­خواندند و در انتخاب ملودی و ترانه، وسواس زیادی به خرج می­دادند. این دلایل باعث می­شد تا خواننده­های جوان از آن­ها تقلید کنند.

 

نسل جدید خواننده­های لس­آنجلسی چطور؟

نسل جدید لس­آنجلسی­ها به هیچ­وجه قابل مقایسه با نسل گذشته­شان نیستند و روح موسیقی ایرانی در کارهای­شان، وجود ندارد. حتی بسیاری از آن­ها فارسی را به خوبی بلد نیستند و با ادا می­خوانند.

جمع­بندی...

راستش مشکل اصلی من با سانسور ژانر­های مختلف موسیقی است. موسیقی، شاخه­های مختلفی مثل پاپ، راک، بلوز، کانتری و... دارد. باید تمام این ژانر­ها را قبول کنیم و بپذریم. مقابله با این سبک­ها، کاری را از پیش نمی­برد؛ ممکن است با سلایق ما جور در نیاید اما نمی­توان منکر آن­ها شد. به جای مقابله با آن، باید تبدیل­شان کرد به محصولی که با فرهنگ­مان، مطابقت داشته باشد.

 

 

محسن رجب­پور؛ مدیر شرکت «ترانه­های شرقی»

ای کاش مرزها برداشته شود

 

 

محسن رجب­پور اولین کسی است که برای خواننده­های داخلی، تورهای کنسرت خارج از کشور برگزار کرد. او پاپ­استارهای داخلی را به آمریکا برد و جلوی چشم تمام خواننده­ها لس­آنجلسی­، برا­شان کنسرت برگزار کرد. همین اتفاق باعث شد تا کمپین­های در آمریکا بر ضد او به راه بیفتد _ ایرانی­های آن­جا حسابی از خجالت مهمان­های ایرانی­شان درآمدند _ و مزاحمت­های برای­شان به وجود بیاورند.

با حضور خواننده­های لس­آنجلسی در ایران موافقید؟

بله.

چرا؟

یک باور غلط به وجود آمده که همه فکر می­کنند خواننده­های لس­آنجلسی، تافته جدا بافته­ای هستند. در حالی که این­جوری نیست و به جز تعداد انشگت­شماری از این خواننده­گان _ با حفظ احترام برای چند نفری که هنرمند هستند _ ، بقیه حرفی برای گفتن ندارند.

این اتفاق را به لحاظ اقتصادی چگونه تحلیل می­کنید؟

مردم کشور ما برای رفتن به کنسرت آن­طرفی­­ها، حداقل یک میلیون تومان هزینه می­کنند اما این یک واقعیت است که کارهای ایرانی _ کارهایی که در ایران ساخته می­شوند _ قوی­تر است. امیدوارم روزی شاهد حضور آن­ها _ در ایران _ و برپایی کنسرت­های­شان باشیم تا بر همه مردم  آشکار شود که این تفکر (تفکر برتری آن­طرفی­ها)، غلط است.

برگزاری کنسرت در آمریکا، چطور بود؟

همه­چیز به خوبی پیش رفت و استقبال فوق­العاده­ای از خواننده­های وطنی شد. همین استقبال و شور مردم برای دیدن کنسرت، نشان از موفقیت خواننده­های داخلی دارد.

با مزاحمت­هایی هم مواجه بودید...

بله متاسفانه! بر علیه ما کمپینی به راه انداختند و از هیچ تلاشی هم برای اذیت و آزار ما کوتاهی نکردند. در شهرهایی که نفوذ ایرانی­ها _ ایرانی­های یهودی ­_ بیشتر بود حتی سالن تمرین را از ما گرفتند.

حرف پایانی...

این مرز باید برداشته شود تا معیار مقایسه، هنر باشد نه مسافت! چرا باید هنرمند دسته چندمی از لس­آنجلس به کشورهای اطراف ایران بیاید و مردم ایران برای دیدن­اش، چند میلیون تومان هزینه کنند؟ جز فقر فرهنگی، چه دلیل دیگری دارد؟ مخالفت با ورود خواننده­های لس­آنجلسی به ایران _ از روز اول _ اشتباه بود.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۹
sEEd ZombePoor

روایتی از موسیقی مردمانی که در حاشیه خلیج فارس زندگی می­کنند

 

خالو، ممنون که آدم حساب­مان کردی!

 

س.ع.ی.د

 

برای لذت بردن از موسیقیِ مردمِ سواحلِ خلیج فارس، کافی­ست عکس­العمل غیر ارادی­تان را در مواجهه با آن، به یاد بیاورید. صدای نی­انبان و رقصِ عجیبِ هم­زمانِ نوازنده­اش، چنان انرژی­ای بهتان می­دهد که ناخودآگاه شروع به تکان خوردن می­کنید و اگر حواس­تان جمع نباشد، اطرافی­های­تان را یک قِر درست و حسابی، مهمان می­کنید! این در حالی است که روی دیگر همین موسیقی، به شدت غم­گین است. پتانسیل بالای نهفته در موسیقی جنوبی­ها، گنجینه­ای است که از دلِ مردم­اش، بیرون آمده و در گذر سال­ها، نسل به نسل و سینه به سینه گشته و امروز برای ما به جا مانده است... در این پرونده به سنت­هایِ متفاوتِ موسیقیاییِ جنوبی­ها، اجرای زنده فولکر قدیمی بندرعباسی و حاشیه­ای از رونمایی یک آلبوم موسیقی تقریبا فولک به همراه چند گفت­وگو، پرداخته­ایم. همچنین یادی کرده­ایم از ابراهیم منصفی، هنرمند بزرگ جنوب ایران که زندگی­اش هم، مانند کارهای­اش تلخ بود...   

 

 

مراسم با صدای خسته پیرمردی بندری، شروع می­شود. خالو قنبر از بزرگان موسیقی فولک جنوب است که به اصرار بچه­های گروه داماهی، حاضر شده تا تهران بیاید و در این برنامه شرکت کند. دو قطعه را اجرا می­کند و از روی صحنه می­رود... دارا دارایی، حرف­های­اش را این­گونه آغاز می­کند: «خالو، مرسی که آدم حساب­مان کردی!» قطعاتی از آلبوم، اجرا می­شوند و جوان­های حاضر، حسابی کیفور... سعی می­کنم خالو را پیدا کنم اما، فایده­ای ندارد. انگار آب شده و رفته توی استیج! جمعیت را به هر بدبختی که هست، کنار می­زنم و می­روم پشت جمعیت... بالاخره خالو قنبر را می­بینم که گوشه­ای نشسته و سیگار می­کشد؛ پیرمردی نابینا و کوتاه قامت که استاد نواختن ساز جفتی* است. کنارش می­نشینم و پس از احول­پرسی...

خالو، چرا مردم به موسیقی جنوب، علاقه­مند هستند؟

موسیقی جنوب، ضرب بالایی دارد و در مراسم­هایِ شادِ تمامِ مردمِ ایران، از آن استفاده می­شود. از طرفی دیگر همین موسیقی، چنان غمی را در دل شنونده­اش، زنده می­کند که کمتر موسیقی­ای، توانایی این کار را دارد.

(شروع می­کند به خواندن یک لالایی غمگین؛ لالایی­ای که مادران جنوبی کنار گهواره بچه­های­شان می­خوانند)

در مناطق جنوبی ایران، موسیقی با زندگی مردم گِره خورده است...

به من نگاه می­کند و می­گوید: تا حالا، اسم موسیقی درمانی را شنیده­ای؟

کمی در مورد «مراسم زار» می­دانم...

مردم جنوب از قدیم در معرض بادها بوده­اند. باد زار، نوبان، مشایخ و جن­ها، همه و همه باعث شده­اند تا مردم حاشیه خلیج فارس با موسیقی رابطه بیشتری داشته باشند. کاربرد موسیقی برای مردم جنوب، فراتر از دیگر مناطق است.

خودتان در مراسم «اهل هوا» شرکت داشته­اید؟

سال­ها قبل این کار را می­کردم. در حال حاضر پسرم در مراسم­های زار، دهل می­زند.

جوانی می­آید و از خالو درخواست می­کند تا آلبومی را که خریداری کرده، امضا کند. خودکاری به دستش می­دهم و از او می­خواهم دفترچه من را هم امضا کند. صادقانه­ترین امضایی که به عمرم دیده­ام... جوان سی­دی به­دست در همین لحظه می­گوید: «خالو آدم بزرگی است؛ یک رهبر ارکستر فرانسوی وقتی آهنگ خالو را می­شنود، آن­قدر تحت تاثیر قرار می­گیرد که آن را در یکی از اجراهای ارکستر سمفونی در پاریس، اجرا می­کند!» به خالو قنبر نگاه می­کنم و هنوز حرفی نزده­ام که با لبخند و تکان دادن سر، حرف جوان را تایید می­کند... در همین لحظه یکی از اعضای گروه او را برای همکاری در قطعه بعدی به روی صحنه، دعوت می­کند...

*مراسم زار  

یکی از مراسم­های بسیار عجیب در جنوب ایران، مراسم «زار» است. مراسمی که آداب و رسوم مخصوص به خودش را دارد و برای افرادی که جن در وجوشان رفته است، برپا می­شود و موسیقی در آن، نقش پررنگی را ایفا می­کند. جنوبی­ها معتقدند که وقتی زار وارد تن کسی می­شود، او را مریض و بد جان می­کند و  هیچ طبیب و درمانی برایش کارگر نیست. زار به صورت یک جن، وارد بدن شخص مبتلا می­شود. بنابراین به هر ترتیبی که شده باید جن را از تن بیمار بیرون کرد. این همان مراسمی است که برای خلاص کردن یک آدم از شر یک جن، ترتیب می­دهند. وقتی بابا (کسی که در طول مراسم با جن حرف می­زند و مجبورش می­کند تا کالبد فرد را رها کند) احتمال بدهد که شخص مبتلای یکی از زارها شده، او را مدت هفت روز در حجاب و دور از چشم دیگران نگه می­دارد. برای این منظور اغلب مریض را در یک کپر خالی، کنار دریا و دور از چشم دیگران نگهداری می­کند و تنها خودش مواظب وی است. بابا با خیزران جن را تهدید می­کند که از بدن وی خارج شود و ضربه­هایی که به تن بیمار می­زند، جن با جیغ و ناراحتی زیاد، تن بیمار را رها کرده و فرار می­کند. بعد از فرار جن، تنها باد زار در کله بیمار است و برای زیر کردن زار، سفره و بساط و بازی و آواز و نذر و نیاز لازم است و همچنین خون و قربانی. در مجلس زار، شخص مبتلا را کنار بابا می­نشانند. بعد از یک مدت بازی مبتلای زار آرام آرام تکان می­خورد و معلوم می­شود که باد در بدنش به حرکت درآمده است. ابتدا شخص مبتلا شروع به لرزیدن می­کند و به تدریج تکان­ها زیاد­تر شده، از شانه­ها به تمام بدن سرایت می­کند و بازی وقتی به اوج می­رسد که کله شخص مبتلا کاملا پایین آمده و در ضمن تکان­های شدید از ظرف خونی که در برابرش هست بخورد. در این موقع صدای دُهل­ها بیشتر اوج گرفته و آوازها بلندتر می­شود. در این موقع علاوه بر شخص مبتلا، زار داخل کله عده زیادی هم طلوع می­کند و همه در حال سر جنبانیدن از خود بی­خود شده نعش می­کنند. شخص حال خود را نمی­فهمد، در این میان فقط بابا می­تواند با زار به زبان خودش صحبت کند. بابا همیشه از زار می­پرسد که اهل کجاست و اسمش چی هست، برای چه این زن یا مرد بدبخت را اسیر کرده. زار به زبان خودش جواب می­دهد که اهل کجاست و اسمش چی هست و چرا آن فرد را مرکب خود ساخته. البته تمام این حرف­ها با صدای تغییر یافته­ای از دهان مریض خارج می­شود...! مستندهای زیادی از این مراسم عجیب، ساخته شده است که در این میان می­توان به مستند «بادجن» و فیلم «کشتی یونانی» ساخته ناصر تقوایی، اشاره کرد. غلامحسین ساعدی هم، کتابی به نام «اهل هوا» نوشته است و به­ طور مفصل به این رسم ساحل­نشین­های جنوب ایران پرداخته است.

آهنگ که تمام می­شود، دوباره محل اجرا را ترک می­کند و به همان جایی که در ابتدا نشسته بود، برمی­گردد. مشخص است که به شلوغی و این­چنین فضاهایی عادت ندارد و ترجیح می­دهد از نگاه­هایِ دوربین­هایِ جماعت موبایل به­دست، دور بماند! از موقعیت استفاده می­کنم و بقیه سوال­های­ام را از خالو می­پرسم...

_ یک مثال کاربردی دیگر از موسیقی در جنوب، بزنید.

_ ساز زدن­ ماهی­گیرها روی دریا... صدای موسیقی به منظم پارو زدن ملوان­ها، کمک می­کند و از طرفی باعث لذت بردن از دریانوردی و کار روی دریا می­شود.

_ قبلا هم با خواننده معروفی همکاری داشته­اید؟

_ معمولا این کار را نمی­کنم اما، چند سال قبل با رضا صادقی هم­کاری کردم. همان ترانه­ای که بعدها در ارکستر فرانسه، اجرا شد!

_ می­توانید آن را بخوانید؟

_ (خالو به آرامی این ترانه جنوبی را با صدای خسته و خش­دار می­خواند)

کوکوکو تو چرا نالی شو و روز

برادر باخته­ایی یا خویش دلسوز

نه برادر باختم و نه خویش دلسوز

من از شانس کجم نالم شو و روز

_ خالو، ابراهیم منصفی را می­شناسید؟

_ رامی (لقب ابراهیم منصفی در جنوب) را همه می­شناسند. بسیاری از جوان­های جنوبی با کارهای رامی به موسیقی فولک خوزستان، علاقه­مند شدند. او یکی از بزرگ­ترین هنرمندان هرمزگان است که سرگذشت بسیار غم­انگیزی داشت.

_ کمی در مورد او صحبت کنید.

_ خب؛ ابراهیم کودکی سختی داشت. او بدون پدر و مادر، بزرگ شد، چند ازدواج ناموفق داشت و با از دست دادنِ تنها پسرش _ سینا توی چاه افتاد و مُرد _ تا آستانه فروپاشی رفت!

_ ...و به زندگی­اش پایان داد!؟

_ رامی خودش را نکُشت! این حرف درست نیست و دروغ است. او پس از اتفاق­های تلخی که برایش افتاد در مواد مخدر غرق شد و آخر هم، مواد زندگی­اش را گرفت!

خالو پُک محکمی به سیگارش می­زند و در افکارش غرق می­شود...

ابراهیم منصفی فقید حاصل ازدواج کوتاه مردی آوازه­خوان و با دختری عاشق و سر به هوا بود. خودش می­گوید: من، زاده عشقِ زنی هستم به مردی که با آوازش او را جادو کرده بود! او که با پدربزرگ و مادر بزرگش زندگی می­کرد از نوجوانی به سمت هنر کشیده شد. اجرای تعزیه در دوران دبیرستان، باعث ورود منصفی به دنیای تیاتر شد. از آن­جایی که شعر و ترانه دغدغه اصلی او بود به سمت ادبیات سوق پیدا کرد و خیلی زود اولین مجموعه شعرش را منتشر کرد و البته کمی بعدتر از انتشار آن مجموعه، ابراز پشیمانی کرد. رامی در کنار تمام این فعالیت­های­اش، گیتار هم می­زد و شعرهای خودش را می­خواند. ریشه­های فرهنگی مردم حاشیه خلیج فارس به همراه لهجه شیرین جنوبی در تمام کارهای او دیده می­شود. او بر خلاف فولکرهای اصیل که امانت­دار فرهنگ گذشته­گان­شان هستند، شروع به خلق آثاری کرد که بر پایه محکم فرهنگ­ جنوب، استوار شده بودند. منصفی ترانه­های جنوبی را با گیتار اجرا می­کرد، شعرهای­اش را با حال و هوای فرهنگ مردم­اش می­نوشت، ترانه­های­اش را با لهجه­ می­خواند و... رامی هنر و موسیقی جنوب را به خوبی درک کرده بود و با توجه به شناخت دقیقش از آن و خلاقیتی که داشت، حرف تازه­ای را می­زد. حرف­هایی که پس از گذشت چند دهه، هم­چنان تازه و متفاوت، باقی مانده است... 


اجرای یک قطعه شاد جنوبی، کافی است تا تمام جوان­های حاضر در محوطه با جان و دل، گروه را همراهی کنند و  برای دقایقی فضایی شاد و صمیمی، شکل بگیرد. اجرا با همان قطعه شاد، تمام می­شود تا سیل جمعیت و دوربین به­دستان به سوی خالو، جاری شوند...  

پس از گپ­وگفت با خالو قنبر، متوجه شدم که خالو هم، مثل _ تقریبا _ تمام فولکرهای هر جایی از ایران، موسیقی را کاملا تجربی یاد گرفته است. جالب است که بدانید خالو، سواد ندارد اما، ترانه­هایی را می­خواند که خیلی­ها حتی معنی بعضی از کلمه­های­اش را نمی­دانند! او میراثی را که پیشینیان­اش برای او باقی گذاشته­اند به نسل بعدی خود منتقل می­کند. کاری که مردم ایران­زمین، سال­های سال در قبال «شاهنامه» فردوسی انجام دادند! موزیسین­های فولک نیز همین وظیفه را دارند؛ آن­ها مسئولیت حفظ موسیقی­ای را دارند که ریشه در تاریخ منطقه­شان دارد و با توجه به جغرافیا و فرهنگ مردم­شان به وجود آمده است. 

روی استیج پُر شده است از آدم­های شیک­پوشی که هر کدام برای آمدن­شان، دلیلی دارند: عده­ای برای بغل کردن خواننده­های گروه آمده­اند، عده­ای برای امضای پوستر نصب شده... عده­ای برای عکس انداختن... و عده­ای هم بدون توجه به چیزی، دور هم جمع شده­اند و با هم حرف می­زنند. جمعیت را به زور کنار می­زنم و به سمت دارا دارایی می­روم. همان­طور که گیتارش را در کاور می­گذارد، خودم را معرفی می­کنم و...

_ اجرا چطور بود؟

_ خیلی خوب بود؛ از چیزی که فکر می­کردم بهتر برگزار شد و حضور خالو به اجرای ما رنگ و بوی دیگری داد. البته استقبال مردم هم در این فضای کوچک فوق­العاده بود.

_ از هفته موسیقی تلفیقی که زمستان سال قبل برگزار شد تا امروز، مشغول کار روی آلبوم بودید؟

_ در سالی که گذشت، تمام تمرکز ما روی خورده­کاری­های آلبوم بود. ضبط تمام شده بود و درگیر پروسه میکس و ادیت­کاری نهایی آلبوم بودیم.

_ در مورد فضای آلبوم صحبت کنید.

_ در واقع آلبوم داماهی شکل جدی شده­ای از یک سری بازی­های بی­تکلف و ساز زدن همراه با رضا است. رضا ملودی­ها و شعرهای فولک جنوب را به خوبی می­شناسد. همین اتفاق باعث شد تا یک بخش آلبوم، شامل قطعه­های فولک  هرمزگان باشد. البته این تمام ماجرا نیست و قسمت دوم آلبوم داماهی به قطعه­هایی تعلق دارد که حاصل تجریبیات شخصی من است. قطعه­هایی تحت تاثیر موسیقی جز، بلوز و راک...

_ چقدر موسیقی فولک را می­شناسید؟

_ زیاد نمی­شناسم! شناخت رضا و ابراهیم از موسیقی نواحی به من  این اعتماد به نفس را می­داد که بتوانم با تکیه به تجربه آن­ها به این حوزه ورود کنم.

_ نظرت در مورد موسیقی جنوب چه است؟

_ به نظرم، موسیقی جنوب ترکیبی از ریتم و ملودی­های قوی­ای است که در طول زمان با روح و انرژی مردم جنوب، آمیخته شده است.

_ تجربه همکاری با فولکر جنوبی، چطور بود؟

_ فوق­العاده بود! به واسطه رضا با خالو قنبر آشنا شدیم. رضا از خالو درخواست کرد که در آلبوم، ما را یاری دهد که خوشبختانه ایشان پذیرفت. صادقانه بگویم که وقتی کارهای­ خالو را شنیدم، قلبم برای­اش تپید!

_ اثری از هنرمندان دیگر جنوبی هم در آلبوم­تان هست؟

_ بله؛ از چندین شعر و ملودی حسین منصفی در کارهای­مان استفاده کردیم.

_ چرا؟

_ خب منصفی تاثیر انکارناپذیری در موسیقی مدرن جنوب دارد و شاید بتوان نسل­های بعد از او را ادامه دهنده راهش دانست...

در همین لحظه چراغ­ها خاموش می­شود و گفت­وگوی ما هم به پایان می­رسد. استیج را ترک می­کنم و از میان جمعیتی که هم­چنان حضور دارند _ آن­ها هیچ ری­اکشنی نسبت به قطع برق و خاموشی و اعلام پایان برنامه، نشان نمی­دهند _ و انگار نه انگار که برگزار کننده­ها گلوی­شان را جر دادند که: «آقا خواهش می­کنیم؛ مراسم تمام شده است!»، رد می­شوم و از آن­جا می­زنم بیرون...

 

  

در آخر بد نیست نظر چند تن از آدم­های شناخته شده را در مورد ابراهیم منصفی فقید، بدانید.

 

 

آیدا سرکیسیان

همسر احمد شاملو معتقد است: «رامی آغازگر دوره جدیدی از شعر در جنوب است که بی‌شک هم ریشه در فرهنگ بومی و هم گرایش به شعر مدرن دارد. چهره­ای واقعا ناب و ظریف که متاسفانه به علت فقر اقتصادی و فرهنگی در جنوب ایران، نتوانستند به جایگاهی که سزاوارش بود، برسند.»

 

منوچهر آتشی

این شاعر فقید بوشهری در مورد منصفی می­گوید: «در مراسمِ شاعرانِ نوپردازِ جوان که در سال ۴۶ خورشیدی در تهران برپا شد و در مجله «فردوسی» با عنوان گفت­وگو با شاعرانِ سرزمینِ آفتابِ داغ منتشر گردید، نثر پُررمق و ذهنیت خلاق منصفی درباره شعر و موسیقی هرمزگان، بسیار زیباتر و عمیق‌تر از دیگر شاعران حاضرِ هم­نسلِ من بود. او شاعری شوریده و عاشق بود که آدم‌ مجنونی مثل من را به خود جذب ‌کرد.»

 

علی باباچاهی

این شاعر جنوبی هم در مورد رامی می­گوید: «یکی از قوی­ترین جنبه­‌های هنریِ ابراهیم، ترانه‌های­اش است؛ آثاری که از احساسات عمیق انسانی برخوردار است. او شناخت زیادی از فرهنگ، مردم، خِرَد جمعی و خاطرات نهفته تاریخی ما داشت که این‌ها را به صورت خیلی نو، بیان کرد. هرمزگان را می‌شود در ترانه‌های او لمس کرد.»

 

 

 

*جفتی، دو ساز بادی چسبیده به هم است که در موسیقی جنوب، کابرد زیادی دارد.

*برگرفته از کتاب «اهل هوا»ی غلامحسین ساعدی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۹
sEEd ZombePoor

کُنشی پارتیزانی، همراه با شور و هیجان


س.ع.ی.د


در این که موسیقی خیابانی، سُنت دیرینه ­ای است، شکی نیست، ولی پررنگ ­تر شدن این اجرای مستقیم در میان مردم، حاوی نکاتی مهمی است. از آن دسته موزیسین­ هایی که تحت پوشش و حمایت شهرداری هستند و به نوعی مقابله با تَکدی­گری است که بگذریم، حضور جوان­ ها در خیابان و اجرای موسیقی دلخواه­ شان، اتفاق مثبتی است. قدرت ریسک­ پذیری چند نوازنده جوان برای حضور در مرکز پر تنش خیابان، فارغ از تمام سانسورها و مجوزها، کُنشی اجتماعی است در مقابل فضای نیمه ­بسته موسیقی کشورمان. هنرمند برای خواسته­ های ­اش به فضای غیر قابل پیش­ بینیِ خیابان، قدم می ­گذارد و این همان کُنش است نسبت به فرهنگ اخته و کنترل شده عرصه موسیقی. فرهنگی که ترجیح ­اش هدایت و کنترل هنرمند در فضای شیک و خصوصی است. اجرای بی­ تاثیر و فاخر؛ فاقد از هرگونه سنتز... نوازنده­ خیابانی برای لحظاتی آدم ­های مرده و بی­ روح را بیدار می­ کند و تا برای دقایقی به "مردم" تبدیل شوند و از روزمرگی فرار کنند. اتفاقی که کم ­تر می ­افتد! این همان اجرایی است که شما از دیدن ناهماهنگی ­های ­اش نمی­رنجید زیرا ذات این اجرا هم­چون کُنشی پارتیزانی، دچار لغزش­ هایی است که حاصل شور و هیجان است. لحظه ­ای که دیوارهای بین هنرمند و مردم برداشته می ­شود و از دِلَش اجرایی واقعی بیرون می ­آید! از طرفی بسیاری از این نوازنده ­ها، دارای سوادِ تئوریک هستند و با استفاده از سازهای متفاوت که با اصوات شهر آمیخته شده، صوتی امروزی و واقعی را به نمایش می­ گذارد. نتیجه دنباله ­دار بودن این جریان، رها شدن آثار از قید و بندهاست. آزاد شدن اثر از قفس سانسور و نگاه ­های سلیقه­ ای و قرار گرفتن­ اش در آغوش مردم، بی ­واسطه!       

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۹
sEEd ZombePoor

 

استیج واقعی اینجاست!


س.ع.ی.د

 

جلوی مرکزهای تجاری، تالارها و یا پیاده­روها، تنها یا گروهی ساز می­زنند. اگر کارشان را خوب بلد باشند که عده زیادی دورشان جمع می­شوند و معمولا کاور گیتارشان، پر است از اسکناس­هایی که تماشاگرها در ازای موسیقی‌شان، آن ­تو می­گذارند. بعضی­هاشان، عشقِ موسیقی داشته­اند و به ­خاطرش از شهرستان‌شان دل­کنده و کوچیده­اند به تهران؛ برای ساز زدن؛ کف خیابان...! رسمی قدیمی که از بزرگان موسیقی دنیا به جای مانده است. زمانی بی­بی­کینگ، سازش را برمی­داشت و می­رفت کنار خیابان می­نشست و... احتمالا گیتار عزیزش را می­گذاشته روی شکم گنده­اش و با آن دست­های جادویی و انگشتر طلا، مردم را با سیم­های لوسی، هاج­ و واج می­گذاشته...! به پیشینه این سنت با ارزش در کشور خودمان که نگاهی بیاندازیم، می­رسیم به فریدون فروغی! مردی که خیابان و مردم­اش را ترجیح می­داد به استیج...! از قدمت موسیقی خیابانی و موزیسین­های بزرگی که در خیابان­ ساز زدند، می­گذریم و می­رویم سراغ آدم­هایی که این­ روزها در خیابان­های پایتخت، ساز می­زنند... مهرداد مهدی، جلال منظوری­فرد، بردیا تقی­زاده، بچه­های گروه پلاک 60 و موسیو، کسانی هستند که پای حرف­ها و خاطره­های شنیدنی­شان از موسیقی در خیابان، نشستم.  

 

اکباتان

هر گوشه­ای از این شهر بزرگ، هر پارک، بوستان و هر جای دنجی، استیجی محله­ای و کوچک است؛ محلی برای  نوجوان­ها که معمولا دور هم جمع می­شوند و به قول خودشان: «رپ می­کنند!» معمولا پاتوق­شان، پر است از گرافیتی و نقاشی­های عجیب و غریبی که نشان از حرف­ها و اعتقادهاشان دارد! تصمیم گرفتم به شهرک اکباتان بروم؛ سراغ بچه­هایی که استیج خودشان را دارند و طرفدارهای­شان، دوست­ها و بچه­محله­ها­شان هستند. از ایستگاه ارم سبزِ مترو، می­زنم بیرون و از زیر پل می­روم سمت شهرک... فاز یک... پرس و جو از آدم­های شهرک اکباتان، می­رساندم به فاز سوم شهرک. جایی که به گفته بسیاری از اکباتانی­ها، پاتوق اصلی رپرهای شهرک است. حجم بتنی بزرگی که شبیه به یک موتورخانه است، جلویم سبز می­شود. دیوار شرقی­اش، شروع گرافیتی و راهنمای ورود به محوطه اصلی است. دنباله نقاشی­ها را می­گیرم و می­رسم به محل اجرای رپرهای اکباتان... شبه استیج­ گرافیتی شده‌شان هست، اما خبری از خودشان نیست! چند نفری که از آن­جا می­گذرند، اظهار بی­اطلاعی می­کنند، اما حرف­های یکی­دو نفر از اهالی آن­جا، مستندتر به نظر می­رسد. آن­ها می­گویند: «چند وقتی است که از ورود بچه­ها و جمع شدن­شان، جلوگیری می­کنند و حتی چندباری هم، آمده­اند و به­زور، بیرون­شان کرده­اند!» اولین انتخاب­ام برای گپ و گفت با بچه­هایی که در محوطه شهرک خودشان، اجرا می­کنند به بن­بست می­رسد!

 

استیج خالی

چند وقتی است که مسئول­های مرکز تجاری چهارسو، طبقه چهارم این مرکز فروش وسایل ارتباطی را در اختیار بچه­هایی گذاشته­اند که تا پیش از این در خیابان، ساز می­زدند. به گفته آن­ها، روزهای پنج‌شنبه، طبقه چهارم چهارسو، کاملا در اختیار موزیسین­هاست. فرصتی خوب و محترم از طرف مسئول­های مجتمع _ البته جدای از جنبه تبلیغاتی برای مجتمع و مغازه­های­اش _ که در اختیار موزیسین­ها قرار گرفته تا آن­ها ­بتوانند در کنار هم، برای مردم ساز بزنند و از طرفی، فضای خوبی هم برای رقابت، شکل بگیرد. پنج­شنبه عصر، هم­راه می­شود با آسمانی کدر و گرفته، وزش باد و هوایی پر از گرد و خاک، و البته بارشِ باران...! وارد مجتمع می­شوم و یک­راست می­روم، طبقه چهارم. سالنی سوت و کور... جز نگهبان و یک پیانوی سفید، هیچ­چیز دیگری در سالن نیست! هیچ­کدام از چیزهایی که در مورد مجتمع، روزهای پنجشنبه، موزیسین­های خیابانی و اجرای زنده، شنیده بودم، درست نبود و این بار هم به بن­بست رسیدم! نگهبان جلوی پله­برقی می­گوید: «روز سه­شنبه، چند نفر از وزرات ارشاد تشریف آوردند و به ما اعلام کردند: «دیگر حق ندارید در این مکان به هیچ احد الناسی، اجازه اجرا بدهید!» آن­ها مدعی شدند که هیچ موزیسینی بدون مجوز، حق اجرا ندارد!»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۲
sEEd ZombePoor

جلال منظوری ­فرد؛ آکاردئونیستی که رستوران ­های شمیرانات را قُرُق کرده است!

 

 س.ع.ی.د

درست روزی که شماره­اش را می­گیرم و به سوال­هایی فکر می­کنم که قرار است از او بپرسم­شان، جلوی ساختمان مجله ظاهر می­شود! از در ساختمان می­زنم بیرون و می­رسم به کافه­ای که در هم­سایه­گی ما، واقع شده است. مردی با موهای جو گندمی و آکاردئون قرمز، جلوی در کافه ایستاده و سرش در تلفن همراه­اش است. صبر می­کنم تا کارش تمام شود. جلال منظوری­فرد یکی از نوازنده­های دوره­گرد قدیمی تهران است که تقریبا تمام رستوران­های اصطلاحا بالاشهر، صدای سازش را می­شناسند و دوست­اش دارند. او علاوه بر خیابان­ها و رستوران­ها، به همراه آکاردئون قرمزش در فیلم مسعود کیمیایی هم پرسه زده است! تنها نشانه­ای که از جلال منظ.وری­فرد دارم، آکاردئون قرمز و صدایی شبیه به ویگن فقید است. کارش که تمام می­شود، می­روم سراغ­اش و... 

چرا ساز آکاردئون...؟

سال­ها پیش، صدای آکاردئون را برای اولین بار شنیدم. شش یا هفت سال سن داشتم و طبیعتا چیزی از موسیقی نمی­دانستم، اما آن صدا، هنوز هم در خاطرم مانده است. البته باید بگویم که بعد از آن هم به سراغ آکاردئون نرفتم و آموختن موسیقی را با پیانو شروع کردم.

اما شما را به عنوان یک نوازنده آکاردئون می­شناسند.

درست است، اما این ساز در نیمه دوم زندگی­ من بود که به سمت­ام آمد. سال­های سال بود که پیانو نواختن را آموزش می­دادم. زمانی که در بهزیستی تهران با کودک­های این مرکز، روش استفاده از پیانو را تمرین می­کردم، آکاردئونیستی وارد بهزیستی شد و این شروع داستان ورود آکاردئون به زندگی من بود.

پس از آن چه اتفاقی افتاد؟

چند ماه اول را در کوچه­ها ساز می­زدم و تمرین می­کردم. زمانی که از کوچه­ای در محله گیشا می­گذشتم، مردم توی بالکن­های خانه­شان، جمع شدند و به صدای سازم گوش دادند. خانمی مسن از خانه بیرون آمد و کتابی را به من هدیه داد که اولش نوشته شده بود: «عشق الهی همیشه همراهت باشد» از آن موقع این عشق و انرژی با من است و در کارهایی که می­کنم، نمود دارد!

زندگی­تان را به دو نیمه تقسیم کردید. در مورد این مسئله بیشتر صحبت کنید.

نمیه اول زندگی من با موسیقی کلاسیک شروع شد. زمانی که پیانو را آموزش می­دادم، کنسرت­های زیادی به همراه هنرجوهایم برگزار می­کرد، اما کسی از من تشکر نمی­کرد! عشق الهی در نیمه دوم زندگی­ام در من. طلوع کرد. انگار که صدایی همیشه در گوشم می­پیچد که تو موجود خاصی هستی و باید به مردم شادی ببخشی! این حس را تا قبل از آن نداشتم. معتقدم که دنیا با اصوات، زیباتر است و این صدا است که می­تواند عکس زیبایی از دنیا به ما نشان دهد و تداعی­گر دنیای ابدی انسان­ها باشد. امیدوارم خداوند به من سلامتی بدهد تا بتوانم برای مردم ساز بزنم و به آن­ها، انرژی بدهم

صدای شما برای خیلی­ها، تداعی­کننده صدای ویگن فقید است.

تن صدایی که خدا در وجود من قرار داده استو توانستم به واسطه آن به خودم آرامش ببخشم و به مردم انرژی بدهم.      

چطور شد که در فیلم مسعود کیمیایی ظاهر شدید؟

«محاکمه در خیابان» تجربه­ جالبی بود. اولین بار بود که این کار را انجام می­دادم و همان­طور که انتظارش را داشتم، هم­راه بود با استرس و کمبود اعتماد به نفس که باعث شد تجربه خوبی برای­ام رقم نخورد! درمورد حضورم در این فیلم هم باید بگویم که در یکی از رستوران­های شهر ساز می­زدم که آقای کیمیایی آن­جا حضور داشت و از من خواست در فیلم­اش بازی کنم و من هم قبول کردم. دوست دارم باز هم این تجربه را تکرار کنم.

ددوست دارید که آلبوم منتشر کنید و با گروه­های معروف موسیقی، هم­کاری کنید؟

راستش من خودم را یک موزیسین کافه­ای می­دانم. دوست دارم همین مسیر را ادامه بدهم و در کنار مردم، ساز بزنم.   

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۰۶
sEEd ZombePoor

بچه­ های «پلاک 60» و موسیو انوشیروان خان!


س.ع.ی.د


خیابان ونک یکی دیگر از مکان­هایی است که به شلوغ­ کاری ­هایِ نوازنده­ های دوره­ گرد عادت دارد. نوازنده ­های مختلفی که برای لحظاتی و یا شاید دقایقی، فضای خیابان را تغییر می ­دهند و حباب ­های مردمِ جدا از هم را یکی می­ کنند. پیاده­رو پر شده از عابرهایی که موبایل­ به ­دست، بچه ­های گروه «پلاک 60» را محاصره کرده­ اند. گروهی که هفت نوازنده دارد و کلی طرفدار که موبایل ب ه­دست، دوره­ شان کرد­ه­ اند و به کاور آهنگ­ های پاپ و نوستالژیکی که آن ­ها اجرا می ­کنند، گوش می ­دهند. چند متر بالاتر، اما پیرمردی نشسته و با گیتارش، ور می­ رود. پلاک 60 را با مردم تنها می­ گذارم و سراغ پیرمرد لاغری می­ روم که قرار است حرف­ های عجیبی بزند!

می­ گوید دو روز در هفته این جا ساز می ­زند و بقیه ساعت ­هایِ روزهایِ هفته ­اش را با تدریس در دانشگاه­ های مختلف تهران، پر می ­کند! زبان انگلیسی، روسی و فرانسه تدریس می­کند! البته یک روز در هفته هم به دانشگاه پزشکی می­رود؛ او دانشجوی رشته داروسازی هم هست. کنارش می­نشینم و خوب تماشی­اش می­کنم. آرام می­گوید: «مردم عاشق کارهای من هستند! همیشه به من می­گویند: « انوشیروان خان، کارهای پاپ این جوان­ها را دوست نداریم و عاشق موسیقی شما هستیم!» من ترانه­ های روسی و فرانسوی می ­خوانم!» دستی روی سیم­ های گیتارش می ­کشد؛ گیتاری که از دوست اروپایی­ اش هدیه گرفته است. با این­که صدای­ خسته­اش در شلوغیِ موسیقی ِبچه­هایِ پلاک 60 به سختی شنیده می­شود، اما شعری را یواش یواش زمزمه می­کند به اسم «چشمان سیاه» که به گفته خودش به زبان روسی است. تمام موهای سرش سفید شده و پوست چروک­اش نشان از سال­های زیادی دارد که موسیو پشت سر گذاشته، اما خودش معتقد است که اصلا شکسته و پیر نشده و فقط به خاطر ورزش است که لاغر شده است! البته پیش از این تصمیم گرفته که چاق بشود. می­گوید: «سختی­های زیادی را برای یادگیری زبان­های مختلف و تحصیل در دانش­گاه­های کشورهای اروپایی و آمریکا، متحمل شده­ام که شکسته­ام کرده است!» با قیافه­ای متعجب از همسایه بچه­های پلاک 60 جدا می­شوم و می­روم سمت اعضای گروه که در حال جمع کردن وسایل­شان هستند و جمعیت رهای­شان کرده است. موقعیت خوبی که بتوانم کمی با آن­ها راجع به موسیقی­شان و نگاه­شان به پدیده موسیقی خیابانی، صحبت کنم.  

در حین اجرا، بنری پشت سر اعضای گروه، نصب شده که پُر است از شعارهای اخلاقی مثل: آشغال نریزید، سیگار نکشید ، زمین پاک و... که به گفته خودشان، تلنگری به جامعه است. 

سعید نوازنده گیتار الکتریک، یک سالی است که به جمع بچه­ها پیوسته و تا قبل از این، تجربه موسیقی خیابانی را نداشته است. می­گوید که زمانی از اجرا در خیابان هراس داشته و از طرفی هم، بسیار خجالتی است و دوست ندارد هیچ­­یک از آشناهای­اش، او را در حال ساز زدن در خیابان ببیند.

علی­رضا نوازنده ساکسیفون گروه، معتقد است که برای این کار زحمت زیادی کشیده­ است. به گفته او «پلاک 60» سه روز از هفته را در خیابان برای مردم برنامه اجرا می­کند.

آریس جانس، درامر گروه است. می­گوید: «پیش از این موسیقی خیابانی را تجربه نکرده بودم و فقط برای یک گروه از بچه­های مسیحی، ساز می­زدم. ساز زدن در خیابان برایم مشکلی نسیت و از آن ابایی ندارم.» به گفته آریس، پایه­گذار گروه، نوازنده­ای به اسم بردیا بوده که از گروه جدا شده است! می­روم آن­طرف خیابان و یکی دیگر از بچه­ها که توی ماشین در حال استراحت است را گیر می­آورم. هادی فراهانی (خواننده گروه) متاهل است و این نکته را پدر و مادر همسرش نمی­دانند! البته او در کنار این­کار موسیقی را تدریس هم می­کند.

همان­طور که به ماشین­اش تکیه داده، می­گوید: «اگر از لحاظ مالی به عرش هم برسیم باز هم، هفته­ای یک بار این کار را می­کنیم و برای مردم ساز می­زنیم. خیلی از کنسرت­هایی که این روزها برگزار می­شود، فاقد کیفیت کافی است و حتی در برخی مواقع صدای خواننده هم پلی­بَک می­شود! تمام تلاش ما بر این است که مردم، صدای اکوستیک و طبیعی بشنوند، آن هم بدون پرداخت هزینه!

او این خاطره جالب را هم، تعریف کرد: «زمانی که قطعه­ای خاص را اجرا می­کردیم، خانم و آقایی که ظاهرا برای طلاق از یک­دیگر به دادگاه خانواده می­رفتند، بعد از شنیدن موزیک ما، اعلام کردند که با شنیدن این موزیک، یک فرصت دوباره به خودمان می­دهیم!»

هادی در مورد انوشیروان خان می­گوید: « ما اسمش را موسیو گذاشته­ایم. چندین سال است که او را می­شناسیم؛ موسیو آدمی است که در گذشته کشورهای خارجی را چرخیده و حتی اجرای فرانک سیناترا را از نزدیک دیده است ولی الان ادعای هم­خوانی با سیناترا در همان کنسرت را می­کند! حتی زمانی در توی تیم ملی شنای آلمان هم حضور داشته است! موسیو، آدم شیکی است که همیشه پاپیون می­­زند. من تمام حرف­های موسیو را باور کرده­ام و دوست­اش دارم.»

آخرین سوالی که از بچه­های گروه پلاک 60 می­پرسم، در مورد اسم گروه است. آیا به لحاظ اخلاقی، باید اسم گروه­تان را عوض می­کردید؟ 

علیرضا می­گوید: «پلاک 60 مثل یک کشتی است و اگر کسی قصد سوراخ کردنش را داشته باشد، باید از کشتی پیاده شود!»

هادی گفت­وگو را با این جمله تمام می­کند: «پلاک 60 مثل یک قطار در حال حرکت است و هرکس پیاده شود و یا سوار شود، قطار به راه خودش ادامه می­دهد.» ساعت از دوازده گذشته که از بچه­های پلاک 60 جدا می­شوم و راهم را می­کشم به سمت خانه! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۰۳
sEEd ZombePoor

بردیا تقی ­زاده؛ نوجوانی که آرزو داشت ونک را پر از نوازنده کند


دیگر از دل خیابان ­ها، بی­بی­ کینگی متولد نمی ­شود!


س.ع.ی.د

موزیسین­ های زیادی از سال­ های گذشته تا به امروز، در محدوده ونک، ساز می‌زده و می‌­زنند. منطقه شلوغی که جمعیتی مزدحم را در خود می­ گنجاند و به مراکز تجاری ­اش، هدایت می ­کند. سراغ یکی از پاتوق­های _ معمولن _ دائمیِ نزدیکِ میدان می­ روم و امیدوارم که بتوانم در غروب جمعه، حداقل یکی از این بچه­ های قدیمی را پیدا کنم. از همان جوان­ هایی که قید خیلی چیزها را زدند و پیِ همه ­چیز را به تن ­شان مالیدند! تهدیدها و بی­ احترامی­ های هرروزه، نگاه ترحم­ انگیز مردم و شاید، نگاه حقیرانه خانواده ­شان... بردیا تقی‌پور یکی از همین بچه ­هاست... یکی از قدیمی ­های موزیک خیابانی... پایه ­گذار گروه «پلاک 60»... پسری که 10 سال پیش از رشت به تهران ­آمد؛ برای ساز زدن...! لا به لای حرف‌های‌اش، متوجه می ­­شوم که در خانواده متمولی بزرگ شده و این کارش به نوعی، پا گذاشتن روی قواعد و اصول خانواده ­گی‌اش است! «گل یخ» کورش یغمایی را می­ خواند. اجرای‌اش که تمام می‌شود، گیتارش را کنار می­ گذارد. سراغ­اش می ­­روم و...

 

چرا کنار خیابان ساز می­زنی؟

نزدیک به ده سال است که این­کار را می­کنم. از شهرم دل کندم برای ساز زدن توی همین خیابان! ­اوایل هدفم این بود که به تهران بیایم و بعدش، بروم آن­ور دنیا! به خودم می­گفتم: «بردیا، چرا نمی­توانی از موسیقی پول در بیاوری؟» رفتم جلوتر و دیدم که چیز دیگری از این خیابان­ها می­خواهم! هدفم این شد: «روزی را ببینم که خیابان ونک، پُر باشد از بچه­هایی که ساز می­زنند.»  

مثلا به آمریکا بروی و شبه­ لس­آنجلسی بخوانی؟

نه! به هر حال، همیشه سعی کرده­ام، حرف خودم را بزنم. در مورد سوال قبلی هم باید بگویم که وقتی شروع کردم به ساز زدن در خیابان­های این­جا، یک هدف داشتم. ساز زدن­ام کنار خیابان بعد از چند سال تبدیل شد به تشکیل یک گروه بزرگ...

در چه رشته­ای تحصیل کردی؟

در رشته موسیقی تحصیل کردم. فارغ­التحصیلی­ام هم­زمان شد با حذف شدن رشته موسیقی جهان از دانشگاه! خیلی از بچه­های هم­دوره من، در رشته موسیقی ایرانی، ادامه دادند که البته نه نوازنده موسیقی ایرانی شدند و نه نوازنده موسیقی غربی!

چرا بیشتر بچه­هایی که توی خیابان ساز می­زنند، به طور رسمی فعالیت­شان را ادامه نمی­دهند؟ نوازنده­های خیابانی از کیفیت خوبی برخوردار نیستند یا واقعا هنرشان دیده نمی­شود؟  

این که چون حامی نداشتیم، نتوانستیم به استیج برسیم، یک شعار بیش­تر نیست! خواننده­هایی که امروز روی استیج سالن­های مختلف در حال اجرا هستند، خیلی سختی کشیدند تا به این­جا رسیدند! بچه­های خیابان به حامی مالی نیازی ندارند. آن­قدر درآمد داریم که بتوانیم آلبوم تولید کنیم! مشکل چیز دیگری است! نود و نه درصد بچه­های خیابان دنبال پول هستند و این خواسته از هدف اصلی دورشان می­کند!

پس درآمد خوبی دارید!

بله! همین درآمد زیاد مانع رشد بسیاری از بچه­ها می­شود! من حتی زمانی ترانه­های­ام را می­فروختم و در مقطعی، هزینه­های زندگی­ام را از این راه، در می­آوردم. ما هنرمان را فروختیم. ایده­های­مان را فروختیم. وقتی پای پول وسط آمد، همه­چیزمان را فروختیم! این واقعیت موسیقی خیابانی است! هرچند هم­چنان، استثناهایی هستند ولی...

نمی­توانی منکر آن­هایی شوی که کنار خیابان می­نشینند و با عشق، ساز می­زنند!

بعد سال­ها ساز زدن در خیابان به این نتیجه رسیده­ام که دیگر از دل این خیابان­ها، بی­بی­ کینگی متولد نمی­شود! و این واقعیت تلخی است!

وقتی از مردم پول می­گیری، حس بدی نداری؟! حسی شبیه به گدایی...

یکی از هدف­های­ام این بود که کاری کنم تا مردم، نگاهی ترحم­آمیز به ما نداشته باشند. با این قضیه جنگیدم تا دیدِ مردم عوض شود! اعتقاد من این است: «اگر دوست داری، می­توانی در ازای هنرم به من، پول بدهی؛ حتی می­توانی این کار را نکنی و ساعت­ها از شنیدن موسیقی لذت ببری!» کسی که به این قضیه حتی فکر کند، حق ندارد در خیابان ساز بزند!

ده سال ساز زدن کنار خیابان؛ حتما سخت بوده...

اوایل با نیروی انتظامی، با شهرداری، با اماکن و حتی با مردم، مشکل­های وحشتناکی داشتم. موج عجیبی از تعصب را مقابل خودم می­دیدم. آدم­هایی که توی کاور گیتار به جای پول، تُف می­انداختند! این­ چیزها نتواستند راهم را سد کنند! مشکل موسیقی خیابانی چیز دیگری است...!

مشکل چی است؟!

مشکل ما نیروی انتظامی نیست! مشکل ما، خودمان هستیم! همه بچه­های خیابان به خون هم تشنه هستند و دوست دارند، خرخره هم را بجوند! بارها پیش می­آمد که اجراهای هم­دیگر را بهم می­ریختیم! بدترین عادت بچه­های خیابان، تظاهر بود! دروغ­هایی که به مردم گفته می­شد و...!

راستی چرا تنها ساز می­زنی؟ چرا هم­راه گروه­ات نیستی؟

مدتی­ست که از گروه جدا شده­ام!

چرا؟!

دیگر حرف هم­دیگر را نمی­فهمیدیم! آرمان­هایی که از روز اول داشتیم، فراموش شد و جای­اش را به مادیات داد! سال­ها بود که به فکر راه انداختن یک گروه بزرگ خیابانی بودم. این اتفاق افتاد؛ «پلاک 60» متولد شد، اما من از آن جدا شدم! تخمی که خودم کاشتم­اش تبدیل به یک درخت آدم­خوار شد! می­خواستیم به مردم ثابت کنیم که استیج جایی نیست که شما فکر می­کنید، استیج واقعی اینجاست، کفِ خیابان! متاسفانه این اتفاق نیافتاد!

 

آدم­های زیادی توی پیاده­رو، آمد و شُد می­کنند! یکی از ترانه­های خودش را اجرا می­کند:

از یه نسل­ام پر سرکوب/ پرم از عقده و پرخاش

پرم از سکوت ممتد/ نسلی از حسرت و ای­کاش

نسل سوخته و اضافی/ از یه نسل رفته از دست

پر مشکلات جنسی/  نسلی­ام از دهه شصت

پس از چند دقیقه که از آن­جا دور می­شوم، صدای او را می­شنوم که آهنگ «جمعه» فرهاد را می­  خواند....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۵۸
sEEd ZombePoor

مهرداد مهدی؛ پسری که با آکاردئون اش کُل تهران را زیر پا گذاشت

 

 

دههِ شصتی ­هایِ موسیقیِ خیابان، هیپی بودند!­

 

س.ع.ی.د

 

 

 

سال­های زیادی است که با آکاردئون اش محله ­های تهران را می ­گردد و حرفه­ ای ساز می ­زند. تمام موزیسین ­های خیابانی می ­شناسندش و از او به عنوان جدی­ ترین موزیسینی که در خیابان­ ها شروع کرد، یاد می ­کنند. مهرداد مهدی، آکاردئونیست جوانی است که تمام خیابان ­های تهران را با سازش طی کرده و هر کجایی که الان گروهی در حال ساز زدن هستند، او قبلن آن ­جا ساز زده است! زمانی برای جشنواره موسیقی خیابانی، جمعیتی را به فرهنگ ­سرای نیاوران کشاند که تا پیش از آن سابقه نداشت و میدان نیاوران و تمام خیابان، بسته شد! او چند ماهی ­ست که آلبومی را از تجربیات اش در خیابان منتشر کرده که در زمان کمی به چاپ سوم رسیده است... 

 

 

 

 از کجا شروع کردی؟

 

 

از سال 80 توی پارک لاله گیتار می­زدم. این اولین تجربه بیرون از خانه، ساز زدن بود و دیدن عکس ­العمل ­های مردم که چطور جمع می­شدند و با لذت، موسیقی می­شنیدند. البته با دوست­های ­ام به آن­جا می­رفتم. هر از گاهی گریزی می­زدم و تنها به پارک می­رفتم و ساز می­زدم. هنوز جنبه مالی این کار برایم مطرح نشده بود تا این­که به مشکلات مالی برخوردم.

 

 

حالا که باید درآمد کسب می­کردی، چطور شروع کردی؟

 

 

من تا قبل از آن، پیانو می­زدم. به گیتار علاقه­ای نداشتم و دوست داشتم سازی بزنم که هم صدای خوب و نوستالژیکی داشته باشد و هم به پیانو نزدیک باشد. آکاردئون خریدم و یک ماه تمرین کردم و راه افتادم.

 

 

اولین بار کجا آکاردئون زدی؟

 

 

از شهرک غرب شروع کردم. بعد رفتم سمت میدان ونک و بعد پارک ملت و همین­طور همه­جای تهران را با دوستانم می­چرخیدیم. یکی از اتفاق­های مهمی که برای من افتاد، آشنا شدنم با تیاتر بود. پرفرومنس را یاد گرفتم. هنر خیابانی را دیدم و به من کمک کرد تا در کار خودم بهتر باشم. یادم است که زمانی برای ساز زدن، رفتم سمت تالار وحدت! آن زمان بسیار عجیب بود که جلوی تالار ساز بزنی. هم­زمان با من دختر و پسری که یکی­­شان آکاردئون می­زد و آن یکی ساز کوبه­ای، سر کله­شان پیدا شد و من را دیدند. از فردا جلوی تالار وحدت را قرق کردند تا صدای آکاردئون من در هیایوی ساز کوبه­ای­شان، گم شود! دیگر آن­جا نرفتم!

 

 

عکس­العمل مردم چگونه بود؟

 

 

ری­اکشن­های عجیب­غریبی می­دیدم. دعوت به مراسم سالگرد ازدواج، مهمانی روی پشت بام و... این­ها باعث شد تا به این کار اعتیاد پیدا کنم. وقتی توی محله­ای ساز می­زدیم، همه بچه­هایی که توی زمین بازی بودند، پشت سرمان راه می­افتادند و کل کوچه­ها بسته می­شد! کلانتری می­آمد و هر پنج نفر ما را می­برد کلانتری... آن­جا هم ساز می­زدیم و با آن­ها دوست می­شدیم. یک­بار هر پنج نفر ما را با سازهای­مان، عقب سمند سبز جا کردند! (می­خندد) 

 

 

تمام بچه­هایی که در خیابان ساز می­دند را می­شناختی؟

 

 

بله. درست است که توی دوسه سال اخیر تعداد بچه­ها خیلی زیاد شده و تابو برای ورود آن­ها به خیابان شکسته شده، اما باز هم هم­دیگر را می­شناسیم. اوایل کسانی که به خیابان می­آمدن، آن­هایی بودند که عاشق موسیقی راک بودند و از همه­چیز دلگیر... آدم­های افسرده که بدون حاشیه می­آمدند و ساز می­زدند و می­رفتند! بچه­های دهه 60 عاشق موسیقی راک، بلوز و جاز بودند، اما به فرهنگ خنیاگران اصیل ایرانی، مایل نبودند و گرایش­های هیپی و یا جیپسی داشتند. موسیقی در خیابان با این بچه­ها شکل گرفت که من هم جزئی از آنها بودم. کسانی که سبک­های خاصی را دنبال می­کردند اما هر چه جلوتر آمدیم موسیقی پاپ هم بیشتر شد و پاپ­استارها اضافه شدند.

 

 

چرا همه به سمت پاپ رفتند؟

 

 

از سال 90، فضا طوری شد تا بچه­هایی که موسیقی فاخر کار می­کردند و با موزیک خوب در خیابان، پول در می­آوردند، دیگر ذوقی برای­شان باقی نمانده بود! وقتی می­دیدند که یک عالمه آدم ریخته توی خیابان و مردم هم  از کار نسبتا ضعیف­شان استقبال می­کنند! البته این نگاه سلیقه­ای نسیت، وقتی مردم دوست دارند، موزیسین پاپ هم هست. وقت راک زیرزمینی داشت جان می­گرفت، به موزیسین­های پاپ مجوزهای پشت سر هم می­دادند. موسیقی راک یواش یواش از بین رفت. این اتفاق در خیابان هم افتاد و هنر اجرا در خیابان­ها و موسیقی، جای ­اش را به پاپ داد!   

 

 

مشکل از کجاست؟

 

 

اگر ما در کشور فرانسه زندگی می­کردیم، هنر توسط هنرمندان و آدم­های پیشرو انجام می­گرفت، اما در ایران اکثر آن­هایی که کارهای درست و حسابی انجام می­دهند هرگز حاضر نیستند توی خیابان ساز بزنند. کسانی که باید آوانگارد باشند و الگو، خودشان را از مردم قایم می­کنند و همیشه گلایه دارند که مردم ما را دوست ندارند و قدر مان را نمی­دانند، اما من معتقدم که این هنرمندان خودشان را معرفی نکردند و هیچ­کس نمی­شناختشان! 

 

 

الان موسیقی خیابانی کیفیت خوبی دارد؟

 

 

بعضی­ها را می­بینی که از ساز زدنش مشخص است آدم با استعدادی است، از طرفی هم کلی آدم بی­ذوق توی خیابان ساز می­زند. ای کاش موزیسین­های خوب می­آمدند توی خیابان و ساز می­دند تا متوجه شویم قدرت موسیقی خیابانی چقدر زیاد است.

 

 

برسیم به آلبوم «والس­های تهران»...

 

 

وابستگی­های عاطفی و درونی من به موسیقی خیابانی در قالب یک مجموعه به نام «والس­های تهران»... زمانی که من بسیار افسرده بودم و ایزوله، موسیقی خیابانی نجاتم داد و من را با مردم رو به رو کرد تا شاد باشم. ملودی­ها توی لحظه­هایی شکل گرفت که توی حالتی شبیه به ذن بودم! فکر کنید که 10 ساعت پشت سر هم در خیابان ساز می­زدم، خیابان و تمام ماشین­های­اش تبدیل می­شد به یک رودخانه!

 

 

اسم آلبوم را چطوری انتخاب کردی؟

 

 

قطعه­ای را برای تیاتر جلال تهرانی ساخته بودم به اسم «والس تهران» که هم به خاطر تهران بود و هم به خاطر آقای تهرانی. آلبوم از مجموع قطعه­هایی نوستالژیک و لایه لایه که من حتی در یکی از قطعات هفت بار ساز زدم و روی هم قرارشان دادم تا مخاطب با صدایی الکترونیک و جدید و فضای متفاوت روبه رو شود.

 

 

آلبومت را دوست داشتند...

 

 

خوشحالم که بعد از مدت کوتاهی مجموعه «والس­های تهران» به چاپ سوم رسید. چند روز دیگر هم در ساختمان مکتب تهران، رونمایی از آلبومم برگزار می­شود.

 

 

برنامه­ات برای آینده چیست؟

 

 

همه تلاش­ام را می­کنم تا بتوانم چشنواره موسیقی خیابانی را راه اندازی کنم. این اتفاق در اواخر شهریور در فرهنگ­سرای نیاوران افتاد و برای دو اجرا، حدود سه هزار نفر به محوطه فرهنگ­سرا آمدند و کل خیابان و میدان نیاوران بسته شد! از من خواستند که دیگر ادامه ندهم و همین جا تمام­اش کنم! باور کنید آن اجرا با حضور آن همه آدم و بسته شدن کل خیابان­ها برای من یک رویا بود و هیچ اصراری به ادامه دادن آن جشنواره نداشتم! (می­خندد) در حال ساخت مستندی هم هستیم از بچه­هایی که در خیابان ساز می­زنند که امیدوارم هر چه سریع­تر آماده شود.

 

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۹
sEEd ZombePoor

گفت‌وگو با موزیسینی که بالاخره پای‌اش به زمین رسید!



آرزوها‌ی‌ام سقف ندارند

 

س.ع.ی.د

 

از او به عنوان یکی از راویانِ قصه‌یِ موسیقیِ زیرزمین‌هایِ ایران، یاد می‌شود. کاوه آفاق، راک‌استاری با مچ‌بندِ سبز و سفید و قرمز که سال‌ها در زیرزمین‌ها ساز می‌زد، آن‌قدر پله‌هایِ دفترِ موسیقیِ ارشاد را بالا و پایین کرد تا بلاخره مدیران را مجاب کرد، زیرِ برگه‌ی مجوزِ حضورش در استیج‌های روی زمین را امضا کنند. آفاق که در رشته‌ی جامعه‌شناسی تحصیل کرده، دانش و شناخت خوبی هم از طبقه‌‌های مختلف اجتماع، نیازهای فرهنگی آن‌ها و جامعه شبه‌فرهنگی دارد. همین موضوع، سبب شد تا گپِ دوستانه‌یِ ما بیش از سه ساعت به طول بیانجامد و گاهی، زیادی جدی شود! خواندنِ چکیده‌ی این گپ‌وگفتِ مُفصل اما، خالی از لطف نیست...

 

از آلبوم قبلی تا امروز، چه‌قدر می‌گذرد؟

آلبوم قبلی، اسم‌اش «استرس» بود و  سال 1388، در فضای مجازی  منتشر شد.

از نتیجه‌اش، راضی‌ بودی؟

استقبال از آن آلبوم، بیش از حد انتظارم بود. اصلن فکرش را نمی‌کردم، مردم با یک آلبومِ راک، ارتباطی با این وسعت برقرار کنند.

خب، در این پنج‌شش سال، چه می‌کردی؟ 

قاعدتن همه می‌دانند، برای گرفتنِ مجوز رسمی فعالیت در موسیقی، پله‌های دفتر موسیقی را بالا و پایین می‌کردم! (می‌خندد) 

بالاخره موفق شدی...

تا این‌جای کار، بله! امیدوارم در آینده هم مشکلی پیش نیاید،  چون خیلی سخت گذشت؛ خیلی سخت... البته مشکلات عجیب‌غریبِ زندگی من در حدِ فاصلِ سال‌های 89 تا 94 باعث شد تا پخته‌تر شوم و نگاه‌ام، عمیق‌تر شود.

اگر تمایل داری در مورد این اتفاق‌ها، ‌بیش‌تر بگو.

خب اول از همه، من برای رسیدن به روزِهای اجرای زنده و دیدار با هواداران‌ام از چهل دزد بغداد، گذشتم! تهیه‌کننده‌ها و دلال‌هایی که سر راه من سد زدند و خواسته یا ناخواسته به من خیانت کردند!

منظورت از دلال‌ها، چه کسانی‌ست؟

همان‌هایی که بازار به اصطلاح هنر این مملکت را به کثافت کشانده‌اند. باید گرگ باران دیده و یا گلادیاتور بود که از شطرنج کثیف این قشر، جان سالم به در، بُرد. متاسفانه فضای موسیقی ما یک نبرد تمام عیار مافیایی‌ست که شباهت زیادی به فیلم‌های مافیایی دارد.

تعریف تو از فضای موسیقی، در مورد دیگر حوزه‌های هنری هم، صادق است.

ببنید در موسیقی ایران، پول بیش‌تری، حتی بیش‌تر از سینما، وجود دارد و از طرفی زنان هم در این حوزه، جای‌گاهی ندارند و با فضایی مردانه و بسیار خشن، روبه‌رو هستیم که نمی‌توان با هیچ حوزه‌ای مقایسه‌اش کرد. سختی‌ها و مشکلات و لابی‌گری‌های سینمای ایران در مقابل اتفاقات مشابه‌اش در موسیقی، برای ما موزیسین‌ها خنده‌دار است! 

مطمئنی که موسیقی از سینما، سودآورتر است؟!

من در هر دو فضا، کار کرده‌ام. درآمد یک خواننده‌ی پاپ ایرانی در سال، هم‌اندازه‌ی کلِ هزینه‌ی فیلم «نهنگ عنبر» است. مجموع درآمد 500 خواننده‌ی ایرانی، چندین برابر مجموع بلیت‌های سینمای ایران است.

500 خواننده‌ی ایرانی؟!

اگر سری به لیست دفتر موسیقی بزنی، متوجه می‌شوی که بیش از 500

گروه و خواننده‌ی مجاز وجود دارد. مثلن در حوزه‌ی موسیقی سنتی، ما بیش از 40 ستاره داریم که سالن‌های کنسرت و یا مراسم‌های ارگانی سراسر کشور را دارند. مراسم‌های ارگانی، بخش اعظمی از درآمدها را شامل می‌شوند.

صحبت از سینما شد؛ تا به حال، پیشنهاد بازی‌گری داشته‌‍‌ای؟

بله در سه‌چهار سال اخیر، چندین پیشنهاد داشته‌ام، اما من مجوز نداشتم و هم‌کاری‌ام، مجوز فیلم را به خطر می‌انداخت!

پارسال، موسیقیِ تیتراژِ  پایانیِ فیلم «رخ دیوانه» بر عهده‌ی تو بود...

راستش موسیقی فیلم، حوزه‌ی مورد علاقه‌ام است و از این به بعد، بیش‌تر دَرَش فعالیت می‌کنم.

کارگردان یکی از فیلم‌های جشن‌واره‌ی فیلم فجر امسال، از خواننده‌ای که مجوز رسمی هم ندارد، استفاده کرده بود...

خب کمی تفاوت بین اسامی وجود دارد. روی امثال ما، تمرکز نظارتی وجود داشت. زمانی ما سَمبُل موزیک ِزیرزمینی بودیم و راوی قصه‌های زیرزمین...

تمرکز نظارتی؟!

تمرکز، نه فقط روی من؛ تمرکز روی تمام کسانی که می‌خواستند از زیرزمین، بیایند روی زمین! از سیامک عباسی‌ها گرفته تا سینا حجازی‌ها و کاوه آفاق‌ها و زانیارها و...

البته نسل قبل از شما هم این مسیر را طی کردند. کسانی مثلِ عبدی بهروانفر، محسن نامجو و شهرام شعرباف و...

مسلمن موسیقی نوین ایران، مدیون امثالِ عبدی و محسن و  شهرام شعرباف است. من به عنوان یک آشنای قدیمی این هنرمندان، معتقدم آن‌ها تاثیر زیادی در حرکت موسیقی آوانگارد داشتند. البته باید بگویم که متاسفانه، حساب بچه‌های کلیپ‌دارِ دهه‌ی هشتاد، جدای از کلِ ماجراست...

بچه‌های کلیپ‌دار؟!

بچه‌های این نسل به واسطه‌ی اینترنت و ماهواره و سایت‌های غیررسمی به شهرت، رسیده بودند و از نظر نهادهای قانونی، دارای یک شهرت نامشروع بودند. گروه‌ها و موزیسین‌هایی که سال‌ها در حال اثبات بی‌گناهی و برائت از اتهام‌شان هستند!

شما قربانی تکنولوژی شدید؟

ما قربانی بزرگ انفجار اینترنتی و گذار بدون پله از سنت ایرانی به مدرنیته‌ی جهانی شدیم! در حالی که بچه‌های موسیقی دهه‌ی نود بر خلاف نسل ما، دغدغه‌یِ اثباتِ وطن‌پرستی و بی‌گناهی، برای‌شان اولویت ندارند و  کار خودشان را می‌کنند و هرگز به مجوز، فکر نمی‌کنند.

فکر می‌کنی، این تفاوت دغدغه بین دو نسلِ پشتِ سر ِهم از کجا می‌آید؟

از جهانِ بی‌مرزِ فعلی! جهان جدید برای نسل جدید، دغدغه‌های متفاوت می‌آفریند که البته تفکر فردمحور را جای‌گزین تفکر ملی‌ای که امثال ما داشتیم، می‌کند.

خب، اگر موافقی برگردیم به بحث اول و در مورد آلبوم «با قرص‌ها می‌رقصد» حرف بزنیم...

حتمن! این آلبوم، دَردواره‌ی پنج سال به بن‌بست رسیدن و باز رفتن و کم نیاوردن است! شرح ماوَقَع روح یک انسان شهری که هم‌واره در حال جنگیدن با دردهای قُرص و محکمه است و علی‌رغم ویرانی درونی، هم‌چنان امیدوار و وفادار به آرمان‌های‌اش، ادامه می‌دهد. راست‌اش تمام اشعار ، جُز ترانه‌‌ی قطعه‌ی «عبور نو» نوشته‌ی خودم بود و برآمده از حیات خودم. در طول این سال‌ها، بیش از بیست قطعه ساختیم که نهایتن دوازده تا را انتخاب کردم.

از استقبال مخاطب‌ها، راضی بودی؟

قاعدتن من نباید بگویم که استقبال چه‌طور بود و هواداران بی‌نظیر ما، باید گواه استقبال باشند.

«بدرود» کاورِ یکی از قطعه‌های معروف KING CRIMSON بود؟  

نمی‌دانم! قاعدتن من هر چه بسازم، عده‌ای معتقند: «کاور است!»

(کاوه آفاق که مشخص است از این سوال، دل‌گیر شده، شروع می‌کند به لیست کردنِ اسامیِ قطعه‌هایی که ساخته و ادعا می‌کند که تمام‌شان کاور است!)

ببنید اگر این‌جور بخواهیم به ماجرا نگاه کنیم، همه‌ی کارهای ریورساید،کاور آناتما است و همه‌ی ‌کارهای پینک‌فلوید، کاور آثار سوپر ترامپ و تمام کارهای بلک‌سبث، کاور آثار لد زپلین...

منظورم دزدی یواشکی نبود! خیلی‌ها، آثار موزیسین‌های مورد علاقه‌شان را کاور می‌کنند؛ از فرهاد مهراد گرفته تا...

خب، من کارهایی از جورج هریسون و جان لنون را کاور کرده‌ام. فکر می‌کنی آهنگ «جمعه»ی فرهاد، کاور موسیقی فیلم «شعله» است؟ صحنه‌ای از فیلم که بازی‌گر زن در حال رقصیدن است، همان ملودیِ سوت‌زدنِ فرهاد، اول قطعه‌ی «جمعه» است...

شاید القای زمانه باشد و چند نفر در جای‌جای مختلف، کاری را انجام دهند با حال و هوای مشترک...

توی ادبیات و فلسفه به آن، توارد می‌گویند. وقتی دو هنرمند به صورت هم‌زمان به یک اثر می‌رسند.  

اتفاق جالب توجه توی آلبوم، استفاده از سه‌تار توی قطعه‌ی «عطر تو»ست...

علت استفاده از سه‌تار، ایده‌ای بود که به آراد آریا، آهنگ‌سازِ اثر، پیشنهاد کردم. آراد، تمام سازها را روی این کار، امتحان کرده بود و هیچ کدام مثل سه‌تار، روی این قسمت، نمی‌نشست. چندین بار و در چندین استودیو این قسمت را با گیتار الکتریک زدیم، ولی جواب نگرفتیم. روح این اثر، ساز ایرانی می‌خواست. 

فکر می‌کنی که مخاطب‌های این آلبوم، چه کسانی هستند؟

مخاطب ما، بی‌شک مخاطب عام نیست و نخواهد بود. جنس و طبقه‌ی مخاطبین امثال ما، کاملن مشخص است و با مخاطب‌های ترانه‌های لاله‌زاری فرق می‌کند. مخاطب‌های این آلبوم، عمومن قشر اهل تفکر را شامل می‌شود و فکر می‌کنم با خواننده‌های چلچراغ شدیدن هم‌خوانی دارد.

چرا برخی از هنرمندان خودشان را منتصب به عده‌ی خاصی از مخاطب‌ها، می‌دانند و برای جذب شنونده‌های عام، تلاشی نمی‌کنند؟ به نظرم این یک ضعف است!

اولن که من از خدای‌ام است که همه‌ی ملت، کارهای‌ام را بشنوند، اما اگر رسالت فرهنگی‌ای بر دوشم‌ام است، باید بدانم که این نگاه، خطای استراتژیک دارد و باعث می‌شود، هم خواص را از دست بدهم و هم عوام را... درضمن این موضوع، بسیار بسیار عمیق است و نیاز به گفت‌وگوی مفصل دارد. نمی‌دانم اطلاع داری یا نه، اما من رشته‌ی تحصیلی‌ام، جامعه‌شناسی بوده است.

فکر می‌کردم، معماری خوانده‌ای.

بله، لیسانس معماری دارم اما در مقطع کارشناسی ارشد، تغییر رشته دادم و سراغ ِ جامعه‌شناسی و علوم سیاسی رفتم و الان هم، خودم را برای کنکور دکترا آماده می‌کنم که به نظرم، اشتباه کردم!

چرا؟!

چون من را خیلی منطقی کرد! در جواب سوال قبلی‌ات، باید بگویم که وضع فرهنگی ما، خراب است و باید، قشر متوسط جامعه را تقویت کرد. با سیستم بروکراتیک و آموزشی ما، نمی‌توانیم مایکل جکسون تحویل جامعه بدهیم که هم، پاپیولار باشد و هم، خواص دوست‌اش داشته باشند. باید برای کارِ فرهنگی، سنگر به سنگر حرکت کرد.

متاسفانه، بسیاری از هوادارن موسیقی که جزو خواص، قرار می‌گیرند و طرفدار پر و پاقرصِ گروه‌های شبه‌ آوانگارد هستند،شناختی از موسیقی ندارند و ِ غرقِ در جوِ فضای هنری هستند...

من برای قشری که به‌شان اشاره کردی، یک قطعه ساخته‌ام. «کلنجار» در مورد آدم‌های بی‌سواد و ترسو و تن‌پروری‌ست که مدام ماری‌جوانا مصرف می‌کنند و غُر می‌زنند! به نظرم این آدم‌ها، توی خواص فرهنگی هیچ جایی ندارند.

پس منظورت از خواص فرهنگی را دقیق‌تر بگو.

آدم‌هایی که در شهرستان‌هایی مثل نیریز و فریدون‌شهر، گروه موسیقی تشکیل داده‌اند، در این دسته‌بندی قرار می‌گیرند و من برای آن‌ها ساز می‌زنم و می‌خوانم.

توی حرف‌هات، از جامعه‌ی شبه‌هنری، گلایه کردی. تعرف‌ات از این قشر، چی‌ست؟

آدم‌هایی که شغل اصلی‌شان، غر زدن است و بدون بیان راه‌کار، بیرون از گود نشسته‌اند و فرمان اجرای فنِ لنگ را صادر می‌کنند! البته جامعه‌ی هنری ژستیک، وگرنه جامعه‌ی هنری شریف هم توی کشورمان وجود دارد.

به نظرت، ضعفِ موسیقی در یک جامعه، از سلیقه‌ی پایین مخاطب نشأت می‌گیرد و یا از کم‌سوادی موزیسین؟

قاعدتن موزیسین با توجه به توقع مخاطب‌اش، کار ارائه می‌دهد. آن‌چنان که همه‌ی ما هم، همین کار را می‌کنیم. مثلن، مخاطب‌های امیر تتلو، کاری اینترتینمنت و سرگرم‌کننده از او می‌خواهند و مخاطب‌های موسیقیِ جدی، کاری پیچیده، سنگین و تکنیکاله.    

پس تو معتقدی که خواسته‌ی مخاطب، مسیر را تعیین می‌کند؟

خب هیچ‌کدام از این دو مورد، به خودیِ خود بد نیست و به نظرم، نمی‌شود تفاوت سبک‌ها را به تفاوت هنرمندها، مرتبط کرد. موسیقی پاپ، حوزه‌ی سرگرمی‌ست و نمی‌توان از آن، توقع تولید اندیشه داشت. یکی برای ارتقای فرهنگ و هنر آمده و یکی برای ساخت سرگرمیِ هنری.

مثل تفاوت میان سیرک و تیاتر؟!

ما بازی‌گر پانتومیم را با دلقک سیرک، مقایسه نمی‌کنیم و نمی‌توانیم بگویم: «کدام یکی به‌تر است؟!»

در این میان، نقش هنرمند و جهت دادن به سلیقه‌ی مخاطب، چه می‌شود؟

خب، برخی به وجود رسالتِ هنرمند در حیات، معتقد نیستند و نمی‌توان هم، به‌شان خرده گرفت. به هر حال، آن هم فلسفه‌ای‌ست.

در واقع آن‌ها از زیر سنگینی بار وظیفه‌شان، شانه خالی می‌کنند...

دقیقن.

البته، نمی‌توان منکر این موضوع شد که ما به لحاظ فرهنگی، از سطح نسبتن پایینی برخورداریم و همین موضوع وظیفه‌ی هنرمند را سنگین‌تر می‌کند.

البته اگر معلوم باشد که چه کسی هنرمند است. یعنی ساز و کاری وجود داشته باشد که فرق بین بازی‌گر تیاتر با دلقک سیرک را مشخص کند!

اگر موافقی، دوباره موضوع بحث را عوض کنیم...! چرا از گروه‌ات جدا شدی؟ گروهی که خودِ تو، موسس‌اش بودی...

چون گروه نبود! بچه‌‌ها، هر کدام یک طرف بودند و من، یک‌تنه آهنگ می‌ساختم... شعر می‌نوشتم... خودم می‌خواندم  و خودم هم، تنظیم می‌کردم...! در همین اثنا هم، چند اتفاق خیلی بد و شخصی از اعضای گروه دیدم و دیگر بُریدم! با عصبانیت محض، گروه‌ام را که برای ساخت‌اش، زندگی‌ام را وقف کرده بودم، رها کردم و از دست‌شان فرار کردم! الان که به پشت سرم نگاه می‌کنم، می‌بینم که جدایی‌ام از گروه، تصمیم عاقلانه‌ای بود.

می‌توانستی از راه قانونی، فعالیت گروه را متوقف کنی.

بله! اسم گروه، لوگوی گروه، آهنگ‌ها و ترانه‌ها، همه و همه، متعلق به من بود و قاعتن می‌توانم، فعالیت گروه را متوقف کنم و به خاطر سرقت هنری و سو استفاده از آرم و لوگو و نام هنری، شکایت کنم. هنوز به دو نفر از اعضای گروه، احترام می‌گذارم و به‌شان علاقه دارم و نمی‌خواهم آن دو را اذیت کنم.

فکر می‌کنی،اگر تنها کار کنی، به‌تر دیده می‌شوی؟

باور کن، نیازی به دیده شدن ندارم . دغدغه‌ی من، چیز دیگری بوده و هست...

دغدغه‌ات چی‌ست؟

دغدغه‌ی من ایران است که مچ‌بندش همیشه توی دست‌ام است. مهم برای‌ام، تلاش برای فرهنگ ایران است.

در آخر؛ سقف آرزوی کاوه آفاق کجاست؟

آرزوهای‌ام سقف ندارد، اما کف آرزوهای‌ام، فعالیت بین‌المللی و استیج‌های جهانی‌ست. البته برای اعتلای نام کشورم... اگر برای آرزوهای‌ام، سقفی تعیین کنم، بی‌شک بازی را خواهم باخت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۹
sEEd ZombePoor

کینگ‌رام؛ راک‌استاری که دوست دارد توی 100 ساله‌گی به خودش افتخار کند


غرور لعنتی‌ را کنار گذاشتم!


س.ع.ی.د 

 

 

رام، تنها راک‌استاری از نسلِ موزسین‌هایِ جوانِ کشورمان است که بارها اجرای زنده تویِ آمریکا و دیگر کشورها را تجربه کرده است. تجربه‌یِ باارزشی که ما را بر آن داشت، حالا که مدتی‌ست قدم‌رنجه کرده و به این‌ورِ آب‌ آمده، دعوت‌اش کنیم دورِ میزِ کوچک و خودمانی‌‌‌ای تویِ کافه‌کتابِ انتشارات هنوز و گپی صمیمی بزنیم. گفت‌وگویی دوستانه از پادگانِ جیِ تهران تا محله‌یِ بروکلینِ نیویورک...  

 

 

اگر موافق باشی، گفت‌وگو را با سفرهایی که توی چندوقت اخیر داشتی و بازگشت‌ات به ایران، شروع کنیم؟

خب، نمی‌توانم درباره‌ی تاریخ دقیق رفت‌وآمدهام بگویم، اما عید نوروز به ایران برگشتم که نزدیک به دو سال از آن، می‌گذرد. البته در همین مدت هم، چندین بار برای اجرای کنسرت به آمریکا رفتم. تجربه‌های خیلی زیادی را از سر گذراندم. بارها پیش ‌آمد به آمریکا، کانادا و حتی قاره‌ی اروپا، سفر کردم و هر بار توی خاک یک کشور، اجرا داشتم. البته هم‌راه با گروه...  

هدف‌ات کسب تجربه بود و یا صرفن اجرای کنسرت؟

به نظرم هر هنرمند، یک‌بار هم که شده، سِیر را تجربه می‌کند. او در سفرهایی پی‌درپی، دنبال خودش می‌گردد. داستان زنده‌گی من هم، کمی کلیشه‌ای به نظر می‌رسد، چرا که شباهت بسیاری به شخصیتِ قصه‌یِ کتابِ «کیمیاگر»* دارد. شخصیتی که پس از سفر طولانی و کسب تجربه‌‌های زیاد، متوجه می‌شود در تمام این مدت، دنبال چیزی می‌گشته که همان‌جای اول و کنار خودش بوده است! 

دنبال‌ چی بودی؟!

راستش اوایل، نه به زبان فارسی ترانه می‌نوشتم و نه حتا فارسی می‌خواندم. بلاخره توی آمریکا بزرگ شده بودم و همان‌جا زنده‌گی می‌کردم. سال 2000 برای حلِ مشکلِ سربازی، برگشتم ایران. می‌خواستم، خدمت‌ام را بخرم و دوباره برگردم... طبق قانونِ آن سال‌ها، باید مدتِ 3 هفته، خدمت می‌کردم و بعدش، مُعاف...! یکی از هم‌خدمتی‌هام توی پادگان، درامر بود! از من خواست تا به کمک هم و یکی از دوست‌های دیگرش که گیتاریست بود، گروه موسیقی راه بیاندازیم! تا آن لحظه، هیچ سررشته‌ای در این کار نداشتم و تسلط‌ام به زبان انگلیسی، فاکتوری بود که هم‌خدمتیِ درامرم را مُجاب به این پیشنهاد کرده بود تا از من بخواهد، خواننده‌ی گروهی شوم که در آینده نه چندان دور، تشکیل‌اش دادیم!

این‌طوری وارد موسیقی شدی؟!

شاید باور نکنی، اما ماجرای ورودم به موسیقی، این بود که فقط بلد بودم انگلیسی حرف بزنم!  

تا قبل‌ از آن، حتی ساز هم نزده بودی؟!

خب چرا! توی بچه‌گی پیانو زده بودم، اما خیلی کم. این موضوع (پیانو زدنم) اصلن ارتباطی به ورود به موسیقی راک و خواننده‌گی توی یک گروه حرفه‌ای، نداشت. راستش، موسیقی هیچ‌وقت جزو برنامه‌های زندگی من نبود! (می‌خندد)

برنامه‌ات چی بود؟

مطمین بودم که شغل اداری نخواهم داشت، چون آدمِ نظم و ترتیب و زندگیِ کاریِ یک‌نواخت، نیستم! می‌دانستم که وارد حوزه‌ی هنر می‌شوم. شاید اگر موزیسین نمی‌شدم، الان کارگردان بودم!

چه‌طور شروع کردید؟

اوایل، مثل تمام گروه‌های تازه‌کار، قطعه‌های آدم‌های بزرگی مثل الویس پرسلی و جان لنون و تام یورک و... تا فرانک سیناترا را تقلید می‌کردیم. شور و شوقِ زیادی داشتیم و هر قطعه‌ای توی هر سبکی که شنیده بودیم و دوست‌اش داشتیم را می‌زدیم و می‌خواندیم! بعد از آن که کمی حرفه‌ای‌تر شدیم، شروع کردیم به ساختِ قطعه‌های خودمان.

چه‌طور شد که گیتاریست شدی؟!

گیتاریست گروه‌مان برای ادامه تحصیل، راهیِ کیش شد و گیتارش را خانه‌ی من، جا گذاشت. آن زمان، دنبال یک گیتاریست جدید می‌گشتم و کسی که کارش به سلیقه‌ام بخورد را پیدا نمی‌کردم. تصمیم گرفتم، خودم گیتار بزنم و راستش را بخواهی، گیتار را برداشتم و تمرین کردم و..

وقتی گروه را تشکیل دادید، نگاه‌تان به موسیقی، چه‌قدر جدی بود؟ 

اوایل کار، نگاه‌مان خیلی سطحی بود و بیش‌تر هم‌راه با ادا و اطوار...! فقط دوست داشتیم راک‌استار شویم و به این فکر نمی‌کردیم که راک‌استار شدن اصول و قاعده‌ای دارد و نیازمند نگاهی حرفه‌ای‌ست که در آن زمان، سن کم ما مانع از درک درست این نگاه می‌شد.

ارتباط‌ت با اعضای گروه چه‌طور بود؟

توی کار موسیقی، آدم دیکتاتورِ سخت‌گیری هستم و بعضی‌ها حتی از کار کردن با من، متنفر هستند! (می‌خندد) توی کارهای هنری، جا برای دموکراسی نیست. این نظر شخصی من هست و معتقدم، یک نفر باید سخت‌گیری بیش‌تری، داشته باشد.

چه‌طور سَر از آمریکا درآوردید؟

کاملن تصادفی به فستیوالی در آمریکا دعوت شدیم. به خودم می‌گفتم: «بلاخره زمان اون رسیده که مث راک‌استارای واقعی بریم امریکا و بترکونیم!» قبل از این فستیوال، یک مجموعه‌ی 4 قطعه‌ای منتشر کرده بودیم با این عنوان: «کی می‌گه توی ایران نمی‌تونیم راک بزنیم». با چندصد دلار پول توی جیب‌‌هامان، رفتیم آمریکا و ساز زدیم. یک اجرا، شد دوتا و سه‌تا و ده‌تا و...

پس ازتان اسقبال شد...

استقبالِ خیلی خوبی شد، اما الان که برمی‌گردم به عقب‌تر؛ راستش نگاهی که به ما داشتند، نگاهِ غیر واقعی‌ای بود. توی مصاحبه‌هایی که داشتیم، شدیدن بزرگ‌نمایی می‌کردند و می‌خواستند از ما چند قهرمان بسازند که از زنده‌گی توی شرق بُریده‌اند و آمده‌اند آمریکا تا ساز بزنند! این طرز برخوردی که با ما می‌شد، یک جورایی ضدِ حال بود! ما فقط چندتا جوان بودیم که می‌خواستیم ساز بزنیم و نگاه و ایدئولوژیِ عیجب‌غریبی نداشتیم. هدف ما، فقط و فقط، موسیقی بود!

البته این جو رسانه‌ای به‌تان کمک می‌کرد...

مسلمن همین‌طور است و رسانه‌‌های آمریکایی به شناخته‌شده‌تر شدن ما، کمک می‌کردند، اما از این طرف، فضای قُلابی و جو کاملن پوشالی، درست می‌کرد که ممکن بود ما فکر کنیم: «وای ما چقدر خَفَن و گُنده شدیم!» در صورتی که من می‌دانستم، چنین چیزی وجود ندارد. این جو رسانه‌ای که اَزَش حرف زدی، پارادوکس بزرگی را برای ما، درست کرده بود. از طرفی ما را زنده نگه می‌داشت، اما دورن ما را هم، فاسد می‌کرد! 

خوشبختانه، نگاه واقع‌بینانه‌ای به ماجرا داشتی...

شاید اگر دل‌ام را به این حرف‌ها خوش می‌کردم الان وضعیت، جور دیگری و خیلی بدتر رقم خورده بود. توی زنده‌گی‌، تجربه‌ی شکست‌هایی زیادی را داشته‌ام. شکست‌هایی که کمک کردند تا این غرور لعنتی‌ را کنار گذاشتم!

زمانی که ایران بودید، تلاشی هم برای رسمی شدن فعالیت‌هاتان کردید؟

چندین بار سعی کردیم، مجوز بگیریم، اما آن روزها موسیقی «HiperNova» به دلیل تفاوت و فاصله‌اش با موسیقی پاپ، قابل قبول نبود و ما نمی‌توانستیم فعالیت‌مان را رسمی کنیم.

اولین باری که جدی به برگشتن فکر کردی، کِی بود؟

اولین باری که خیلی جدی به برگشتن، فکر کردم، پس از اجرایی بود که در تورنتوی کانادا داشتم. کنسرتی که اتفاقن یکی از اجراهای موفق‌ام بود. یادم است آن‌شب، اصلن حس خوبی نداشتم و با خودم فکر می‌کردم که چی؟! آخرش این است که جمعیتی می‌آیند و برای‌ات سوت و دست می‌زنند و می‌روند خانه‌هاشان؟! آدم‌هایی که اصلن نمی‌شناسندت و بعد از اجرا، حتی اسم‌ات را هم، فراموش می‌کنند!

و تصمیم گرفتی که برگردی ایران؟

بله! تصمیم گرفتم که برگردم پیش خانواده‌ام و کنارشان بمانم.

و برگشتی...

برگشتم و اولین کاری که کردم، مسافرتی یک‌ماهه بود! رفتم کویرگردی و بعد هم یک ایران‌گردیِ اساسی...

هیچ‌وقت فکر می‌کردی مخاطب‌های ایرانی از کارهای‌ات استقبال کنند؟

خب، اولین بار که ترانه‌های فارسی خواندم و آمار استقبال را دیدم، واقعن هیجان‌زده شدم. آلبوم‌ام، یک میلیون بار، دانلود شده بود که برای‌ام خیلی خوش‌حال‌کننده بود.

زمانی که ایران نبودی، اتفاق‌ها و اخبار این‌جا را دنبال می‌کردی؟

ایران، جای عجیب‌غریبی‌ست؛ اگر دو ماه اَزَش دور باشی، فاصله‌ی زیادی از فرهنگ‌اش می‌گیری و حالا تصور کُن که چندین سال از این خاک، جدا افتاده باشی. ایرانی‌هایی که مهاجرت می‌کنند، پس از مدتی، ارتباط‌شان با اتفاق‌های واقعی‌‎‌ای که توی خیابان‌های تهران، رخ می‌دهد از دست می‌رود و تمام نظریه‌پردازی و ایده‌های‌شان نسبت به آن چیزی که واقعن وجود دارد، غلط است. البته نمی‌خواهم در مورد همه‌ی آدم‌ها، حکم صادر کنم و این، فقط نظر من است.   

این دغدغه را داشتی که ارتباط‌ت را از دست ندهی؟

خیلی برای‌ام مهم بود که بدانم چه اتفاق‌هایی در حال رخ دادن است و از اصل ماجرا دور نمانم. وقتی برگشتم، تعجب کردم که عده‌ای توی این شهر، مرا می‌شناسند! یکی می‌گفت: «توی ایران چیکار می‌کنی، پسر؟!» یا با من، عکس می‌گرفتند و... طبیعتن این اتفاق توی نیویورک و یا شهرهای دیگر دنیا، نمی‌افتاد.   

راستی، با بچه‌های گروه «Yellow Dogs» هم دوست بودی؟

بچه‌های گروه «سگ‌های زرد» اوایل توی گروه من، ساز می‌زدند. تا یک سال قبل از آن اتفاق وحشت‌ناک، توی یک خانه زنده‌گی می‌کردیم. داستان تلخی که تاثیر بدی روی من گذاشت.

*علی اسکندریان را هم می‌شناختی؟

علی اسکندریان به‌ترین خواننده‌ای بود که توی عمرم دیده بودم. باور کنید تا به حال، آرتیستی مثل علی را از نزدیک، ندیده‌ام. در طول این سال‌ها با هنرمندهای زیادی روبه‌رو شده‌ام، اما علی اسکندریان پتانسیل این را داشت که باب دیلن ایران باشد! علی تنها آرتیست واقعی‌ای بود که می‌شناختم.   

آرتیست واقعی؟!...

راست‌اش را بخواهی، خیلی‌ها‌مان، ادا و اطوار داشتیم، اما علی تنها آدمی بود که از تَهِ تَهِ دل‌اش، آرتیست بود! آدم عجیب‌غریبی که حتا، حساب بانکی هم نداشت! پسری که با گیتارش، دوره‌گردی می‌کرد... دل‌ام می‌سوزد که چرا آدمی با این همه استعداد و توانایی، زنده‌گی‌اش، این‌طور تلخ به پایان ‌رسید. خودِ من یکی از طرفدارهای پَروپاقُرص او بودم.

اما شما گروه موفق‌تری بودید...

خب، ما هم موفقیت‌های سطحی‌ای داشتیم، اما اگر توی آمریکا، ثبات نداشته باشی، نمی‌توانی به جای‌گاه قابل توجه‌ای دست پیدا کنی و سریع از بین می‌روی. زمانی با آدم‌های معروفی مثلِ پسرِ باب دیلنِ بزرگ، دوست بودم و رفت‌وآمد داشتم. آن زمان فکر می‌کردم به چه موفقیت بزرگی رسیده‌ام؛ در حالی که فردای آن روز، فراموش‌ات می‌کردند!

این اتفاق بد (کشته شدن موزیسین‌های ایرانی توی آمریکا)، چه تاثیری روی تو داشت؟

آن‌روزها با خودم می‌گفتم که نمی‌خواهم از این دنیا بروم و دیگران بگویند: «یادش به ‌خیر، چه‌قدر آدم باحالی بود!» الان هم دوست دارم توی سنِ 100 ساله‌گی به کارهای باحالی که در گذشته انجام داده‌ام، نگاه کنم و به خودم افتخار کنم! این برای‌ام قابل قبول‌تر است تا این‌که توی جوانی بِمیرم و همه بگویند: «یادش به خیر!»

مهاجرت و اجراهای خارج از کشور، یکی از اهداف اصلیِ بچه‌هایی‌ست که توی ایران، ساز می‌زنند...

بچه‌های موزیسین، گه‌گاه، پیشِ‌ام می‌آیند و سوال‌هایی در موردِ شرایط بیرون از ایران و جوِ موسیقی، می‌پرسند. یکی به من می‌گفت: «تام یورک قراره شعر من رو بخونه!» متاسفانه ما دچار نوعی توهم هم، هستیم که به ضررمان تمام می‌شود. اتفاقن، با هر کدام از این بچه‌های موزیسین برخورد می‌کنم، توصیه می‌کنم که این کار را نکنید و همین‌جا بمانید و توی کشور خودتان ساز بزنید!

اما خودت این کار را کردی!

خودم این کار را تجربه کردم! می‌دانم که حق ندارم جلوی کسی را بگیرم، چون این تجربه‌ای‌ست که هر کسی باید پشتِ سر بگذاردش. نمی‌توانم به بقیه بگویم که چه‌طور زنده‌گی کنند، اما چیزی که خودم دوست دارم این است که موسیقی توی کشورم، قوی‌تر شود. این عقیده‌ی شخصی من است و ممکن است حتی درست نباشد.

نمونه‌های خیلی به‌تری از راک‌استارها، توی دنیا بوده‌اند و هنوز هم هستند...

درست است، اما موسیقی راک به زبان فارسی و با آن کیفیتِ استاندارد، وجود ندارد.

گروهی توی ایران هست که استانداردی را که می‌گویی، داشته باشد؟

خودم، طرفدارِ گروهِ بمرانی هستم. موسیقیِ بچه‌هایِ بمرانی، ترکیبی از سبکِ کانتری، جیپسی و حتی جز است که ترانه‌ها‌شان به خوبی روی این موسیقی نشسته است. گروه کامنت، یکی از دیگر گروهایی‌ست که موسیقی راکِ شُسته‌رُفته‌ای را ارائه می‌دهد. متاسفانه، گروه‌هایی هم هستند که اگر آن‌طرفِ دنیا، کنسرت برپا کنند، مردم به آن‌ها می‌خندند! گروه‌هایی که سبک موسیقی‌شان از بین رفته و صدای خواننده‌شان قدیمی و بی‌کیفیت است و در دنیای مُدرن، هیچ جایی ندارند! 

چه معیاری برای مقایسه‌ی کیفیت کارهای مختلف داری؟

برداشت و تجربه‌ِیِ شخصیِ خودم از سفرهایی که در سرتاسر دنیا داشته‌ام و مشاهده‌ام از موسیقی‌شان. شاید اگر بپرسی که پروژه‌های قبلی‌ای که انجام داده‌ام، چطور بود، بگویم: «افتضاح بودند!» ولی این اجرای آخر، موفقیت‌آمیز بود. بزرگ‌ترین منتقد کارهای خودم هستم و معمولن از خودم ناراضی... پارسال یک آلبوم کامل را انداختم دور! پروژه‌ی آماده را به راحتی کنار گذاشتم و از اول شروع کردم.

منظورت اجرای «اسکارلت دهه‌ی شصت» است؟

بله. اجرای خوبی  که از نتیجه‌ آن، شدیدن راضی هستم. موسیقی و تصویرسازی، هم‌راه با متن سجاد افشاریان، خیلی خوبی چِفت شده بود و پَکیج کامل و استانداردی بود. نقدهایی که از این اجرا، دریافت کردم، کامل مثبت بود و تقریبن همه‌ی آدم‌هایی که به سالن آمده بودند، رضایت داشتند.

سال گذشته، عکس‌های در اینستاگرام‌ات منتشر کردی از آمریکاگردی و برپایی یک تور کنسرت چند ماهه با یک اتومبیل ون سبز رنگ! حرکتی شبیه به رفتارهای هیپی‌های دهه‌ی 70 میلادی. دوست داری این کار را در ایران هم انجام بدهی؟

این یکی از برنامه‌هایی است که خیلی دوست دارم، اتفاق بیفتد و بتوانم با ونِ خودم، تمام شهرها و روستاهای ایران را بگردم و ساز بزنم و عکس‌العمل مردم را ببینم. البته یکی از کارهای دیگری که واقعن آرزو دارم، عملی بشود، اجرا در استادیوم آزادی است! کنسرت در استادیوم آزادی، جلوی چشم کلی آدم، شاید بزرگ‌ترین آرزوی من در حال حاضر باشد.

بیش‌تر بچه‌هایی که مثل تو فعالیت موسیقی دارند، معتقدند برای پیش‌رفت باید مهاجرت کرد...

راست‌اش من معتقدم، توی چهارچوبی که برای فعالیت در حوزه‌ی موسیقی وجود دارد، می‌توان کارهای خوبی ساخت و ارائه داد. به نظرم، وقتی به سِیرِ موسیقی در سال‌های اخیر نگاه ‌کنیم، می‌بینیم که موسیقی توی ایران به سمت به‌تری حرکت کرده است. آرتیست‌های جوان‌تر، موفق بوده‌اند. برای مثال به موسیقی رپ نگاه کنیم؛ درست است که این موسیقی زیرزمینی‌ست، اما خیلی موفق بوده و یک ملت با آن ارتباط برقرار کرده‌اند.

موفقیت در ایران... بیش‌تر توضیح بده.  

موفقیت برای خودِ من و یا به صورت کلی؟

برای تو...

همان‌طور که گفتم اگر بتوانم جای کوچکی برای خودم در تاریخ موسیقی ایران، باز کنم، موفق بوده‌ام. جای این‌که ادعا کنم، موزیسین آوانگاردی هستم، موسیقی من حرف آخر را بزند و سال‌ها بعد، موسیقیِ من جزو کارهای پیش‌رو و ماندگارِ دوره خودش باشد. فرهاد مهراد، فریدون فروغی، کورش یغمایی و... آرتیست‌های 30 سال پیش بودند. فکر می‌کنید، 40 سال بعد از چه کسانی به عنوان، آرتیست‌های این سال‌ها یاد می‌شود؟!

پس دوست داری یکی از این آرتیست‌ها باشی...

فکر نمی‌کنم آن زمان، اسمی از کسانی که امروز به عنوان آرتیست شناخته می‌شوند، در میان باشد و مخاطب دنبال کارهای‌شان بگردد. دوست دارم کارهایی بسازم که بدون تاریخ باشند و سال‌ها بعد هم بتوان از شنیدن‌شان لذت برد. هنوز هم می‌توان از موسیقی بیتلزها لذت برد... کارهای الویس را شنید و... فکر می‌کنم تا آخر دنیا، مردم این موسیقی‌ها را بشنوند و حال‌اش را ببرند. این یعنی موفقیت!

فکر می‌کنی 40 سال دیگر از چه کسانی به عنوان آرتیست یاد می‌کنند؟

(می‌خندد) ترجیح می‌دهم اسم کسی را نگویم و قضاوت را بر عهده‌ی تاریخ بگذارم. اگر 40 سال دیگر زنده بودم، دوباره در این مورد باهم حرف می‌زنیم، اما امیدوارم یکی از آن‌هایی باشم که موزیک‌ام در یاد مردم مانده باشد.

از بچه‌های ‌گروه‌ات فقط تو برگشته‌ای؟

بله.

اَزَشان نخواستی که برگردند ایران؟

همیشه به‌شان می‌گویم که برگردید تا کارمان را این‌جا ادامه بدهیم، اما هرکسی عقیده‌ای دارد. 

فکر می‌کنی چرا برنمی‌گردند؟

من برای موفقیت توی موسیقی، از عواقب تصمیم‌هام نمی‌ترسم! ممکن است، یک روز صبح از خواب بیدار ‌شوم و همه‌چیز را رها کنم و بروم... همیشه با زنده‌گی‌ام قمار ‌کرده‌ام! بعضی وقت‌ها می‌برم و بعضی وقت‌ها نه... ممکن است آدمی این طور نباشد و زمانی که به موفقیت نسبی رسیده باشد، ترجیح بدهد شرایط را حفظ کند و زنده‌گی یک‌نواخت‌اش را هرچند با آرامشِ نسبی، نگه دارد. شرایطی که من، دوست‌اش ندارم و نمی‌خواهم این زنده‌گیِ روتین را داشته باشم. به نظرم، آرتیست باید خودش را مدام در معرض موقعیت‌های جدید و متفاوت قرار دهد، وگرنه انتخاب مسیری یک‌نواخت و بدون چالش، به قهقرا می‌بَرَدَش.

از خواب بیدار می‌شوی و همه‌چیز را رهامی‌کنی و می‌روی؟!

(می‌خندد) زمان‌هایی که از نظر روحی، بهم می‌ریزم، همه چیز را رها می‌کنم و می‌روم توی طبیعت! یک‌بار توی آمریکا، این اتفاق افتاد و برای چندین روز، رفتم توی جنگل زندگی کردم! البته توی ایران هم این کار را کرده‌ام. یک ماه توی استان فارس، با ایلِ قشقایی*، زنده‌گی کردم. صبح خیلی زود، هم‌راه با چوپان، گوسفندها را به کوهستان می‌بردیم و عصرها برمی‌گشتیم!

توی ایران با نوازنده‌های جدیدی آشنا شدی؛ چه‌قدر زبان یک‌دیگر را می‌فهمید؟

پس از مدتی ساز زدن کنار یک‌دیگر، حرف هم را به‌تر می‌فهمیم و جمله‌های موسیقیایی هم را تکمیل می‌کنیم و مید‌انیم که دنبال چه هستیم. بعد از یکی‌دو سال باهم ساز زدن، تاثیر بچه‌ها روی من هم آشکار شده که توی موزیک‌های جدیدمان، می‌توان ردی از آن را دید.

سبک خاصی را دنبال می‌کنی؟ ...یا دنبال تجربه و سَرَک کشیدن در سبک‌های مختلف موسیقی هستی؟

خب به هر حال، موسیقی ما زیر مجموعه‌ای از موسیقی آلترنتیو است و توی دسته‌بندی پاپیولار، قرار نمی‌گیرد. من علاقه‌ی زیادی به تجربه کردنِ شاخه‌های مختلف موسیقی و به قول تو، سَرَک کشیدن در سبک‌های دیگر دارم. دوست ندارم خودم را محدود کنم و می‌خواهم افق‌ام را گسترش بدهم و ببنیم تا کجا می‌توانم، پیش بروم.

این کار به آموزش و مطالعه هم نیاز دارد؟

نه! من با تمرین و وَر رفتنِ با ساز، به چیزی که می‌خواهم می‌رسم. مدتی‌ست که با کیبورد تمرین می‌کنم؛ آن‌قدر زمان می‌گذارم تا صدایی که می‌خواهم را پیدا کنم. زمان زیادی را صرف این کار می‌کنم و روزانه یکی‌دو کار می‌نویسم! این‌که چه‌قدر کارهای با کیفیتی‌ هستند، اهمیتی ندارد، چون هدف‌ام این است که بیش‌تر و بیش‌تر، خلق کنم. موزیسین‌هایی توی تهران می‌شناسم که بیش‌تر از 10 سال است، آلبوم‌ آماده‌شان را نگه داشته‌اند‌ و فکر می‌کنند روی گنج خوابیده‌اند!

توی موسیقی، هدف بزرگی را دنبال می‌کنی؟

شاید بزرگ‌ترین هدف‌ شخصی‌ام، معرفی موسیقی‌ با کیفیتِ بالاست. موسیقی‌ای که باعث ایجاد رقابتی دوستانه و سالم بین موزیسین‌ها بشود. دوست دارم موسیقی متفاوتی ارائه بدهم و خوب می‌دانم که مخاطب موسیقیِ من، عده‌ی محدودی هستند. اگر بتوانم در فرهنگ‌سازی و جهت دادن به سلیقه شنیداری مخاطب، حتی اگر خیلی ناچیز، تاثیرگذار باشم، آدم موفقی بوده‌ام. همین می‌تواند یک شروع خوب باشد و امیدوارم آرتیست‌های دیگر هم، با من هم‌عقیده باشند و ترس‌شان را کنار بگذراند. منظور من، اصلن محتوایی نیست و در مورد موسیقی حرف می‌زنم. همین که سعی کنند به استانداردی برسند که موسیقی‌هاشان، قابل احترام باشند و توی هر جای این دنیا که کارشان پِلِی شد، با استقبال هم‌راه شود و شنونده بگوید: «چه موسیقی باحالی!»

این روزها، مشغول چه کاری هستی؟

آلبوم جدیدم، مراحل آخرش را می‌گذراند و خیلی زود آماده انتشار می‌شود. آلبوم قبلی که کار کردیم، به نظرم کمی هول‌هولَکی بود و انگار یک سری قطعه را به زور و در قالب یک آلبوم، کنار هم، چَپانده بودیم! نتیجه‌اش این شد که کُلِ آلبوم را دور ریختم، اما این آلبوم خیلی پُخته‌تر است و کاملن دِلی ساخته شده...

و در آخر هم اگر حرفی باقی مانده...

هرگز این ادعا را ندارم که به‌ترین‌ام، اما دوست دارم با موسیقیِ خوب، باعث شوم، چندین نفر لذت ببرند و تاثیر مثبتی از خودم باقی بگذارم؛ والسلام...! 

 

 

 

*«کیمیاگر» اثری از پائولو کوئلیو، نویسنده‌ مشهور برزیلی

*علی اسکندری از موزیسین‌های جوان ایرانی که در حادثه‌ی تیراندازی، هم‌راه با آرش و سروش فرازمند (از اعضای گروه «Yellow Dogs») در محله‌ی بروکلینِ نیویورک، توسط گلوله‌های مسلسل یک ایرانیِ دیگر، کشته شد.

*قشقایی، بزرگ‌ترین ایل استان فارس است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۲
sEEd ZombePoor