الدربست من الایمان
صدای ممتد بوق، کلاچ، دنده یک، نیم متر به جلو، ترمز، کلاچ، خلاص و دوباره به ترتیب صدای ممتد بوق، کلاچ، دنده یک و... پررنگترین تصویر از شلوغی خیابان در یک ظهر گرم است. در حالی که سوار شبه تاکسی یا ماشین مسافرکشی هستید و از پیشانیتان شرشر عرق میریزد و آرزو میکنید زودتر به مقصد برسید، باید تمام حواستان را جمع کنید تا خدای نکرده کوچکترین تماسی با مسافر کناریتان نداشته باشید. اگر هم جلو نشسته باشید مدام باید به بد و بیراههای راننده که نثار رانندگان دیگر میکند گوش کنید و به اجبار همه را تایید کنید.
پاره یکم
چند متر پایینتر از پایانه، شخصیها ردیف پارک کردهاند و به نوبت پر میشوند. راننده تاکسیهای پایانه، ماشینهای زردشان را خاموش کردهاند و به مسافرانی نگاه میکنند که حاضر نیستند 20 متر پیادهروی کنند و به ایستگاه بیایند. تاکسیهای پایانه مجبور میشوند به نوبت جلوی در ورودی بیایند و با اشک و آه از مسافران بخواهند که قدم رنجه فرموده و سوار ماشینشان شوند. این تنها راه مقابله با گربههای شخصی است که پایینتر از پایانه کمین کردهاند.
پاره دوم
ایستگاه سواری، جلوی مترو است. عدهای از مسافران، سمندهای زرد را سوار میشوند و عده دیگری ون را انتخاب میکنند. هوا بارانی است و باد سردی هم میوزد. شخصیها کرایه را گران کردهاند و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستند زیر نرخ تعیینی خودشان کار کنند. افراد مرفه کمتوان و مسن، قبول میکنند و سوار میشوند و بدبختها منتظر سمندهای زرد میمانند.
پاره سوم
طبق قانون، تاکسی بر ماشین شخصی مقدم است. یعنی اینکه، این ماشین،های زرد هستند که باید مسافران را سوار کنند ولی کو قانون. مسافران به انتخاب خودشان سوار ماشین زرد میشوند. سرهنگ، راننده پراید سفید، حسابی ناراحت میشود و هرچی از دهنش در میآید به راننده تاکسی میگوید و این جواب را میشنود: خوبی به شما نیامده است سرهنگ!
پاره چهارم
به اجبار سوار یکی از همین شخصیها میشوم. در طول اتوبان، جدای از رضایت مردم و برکت سفرهاش، مدام دم از دموکراسی میزند و سه بار انقلاب میکند و پانزده رییس جمهور را هم خلع. قبل از پایان اتوبان میگوید: حالا من 2500 تومان نمیگیرم و میدانم که بیانصافی است ولی انتخاب را واگذار میکنم به خودتان. هرکسی دوست دارد 2500 تومان بدهد وگرنه همان کرایه معمول هم قبول است!
پاره پنجم
سواریها، اول خیابان برزیل به مقصد شرق شهر پارک کردهاند. جوانی داد میزند فلان جا، فلان جا. میپرسم چقدر میگیرد تا فلان جا؟ نفری بیست. ناخودآگاه میپرسم چقدر؟ به من نگاه میکند و داد میزند: بیست هزار تومان وجه رایج مملکت!
پاره ششم
تاکسیهای خط مینیسیتی-تجریش، گوشهای جمعاند و از جنگ و جدل با پرایدهای پلاک ایران 26 درمانده. جوانهایی که تمامشان از یک شهر آمدهاند و در جواب به این سوال که چرا تهران؟ یک جواب ثابت میهند که: آقا کار نیست وگرنه کی دوست دارد از شهر خودش دور بماند. خط را کامل در اختیار دارند و فرقی نمیکند مسافری از تجریش یا قدس به مینی سیتی و یا برعکس برود، زیرا در هرحال شکارش میکنند. تمامشان در راه آهنگ کردی گوش میکنند و اگر مسافر نباشد جمع میشوند و برای هم چایی میریزند.
پاره هفتم
مسافرکشی یا تجارت چیز؟ بعضیهایشان در طول مسیر، به بهانههای مختلفی از جمله ترافیک، فوتبال، ماشینهای مدل بالای بلوار اندرزگو و آب و هوا ، سر صحبت را با شما باز میکنند و در آخر به شما چیز میفروشند!
پاره هشتم
کافی است یکبار کنار خیابان قدم بزنید تا خودتان متوجه عمق فاجعه شوید. 12 پراید همزمان بوق میزنند و سمتتان میآیند... شما با بیتفاوتی رد میشوید. هنوز چند قدمی دور نشدهاید که پشت سرتان سر و صدا بلند میشود. بزن بزنی راه افتاده است که نگو. با سرعت تمام از محل حادثه فرارمیکنید، اما فراموش نکنید که مقصر اصلی شما بودهاید. حتما عذاب وجدان بگیرید!
پاره هشتم
مراقب باشید در طول مسیرهیچ نشانهای دال بر تهرانی نبودنتان برجای نگذارید. اگر نمیتوانید بدون لهجه حرف بزنید، فقط با اشاره سر به راننده علامت بدهبد و همه چیز را تایید و یا رد کنید. اگر مادرتان از روستا تماس گرفت در جواب تمام سوالهایش بگویید : آره مامان! این کار به صلاح خودتان است و شما را از هزینه یک تهران گردی دربست نجات میدهد.
پاره نهم
این روزها حتی خلوتترین نقاط شهر هم دچار ویروس ماشین و ترافیک شده است. تمام ماشینها تک سرنشین هستند. (به نظرم گردن تکتک تکسرنشینهای تهران را باید زد... حتی اگر آن تک سرنشین پدرتان باشد.) بعضیها از در منزل تا مغازه سر کوچه را با اتولشان میآیند. پسر جوان همسایه از ماشین پیاده میشود. خارج از صف یک نان سنگک میگیرد. نان را در ماشین میگذارد و میگوید: اگر مایل هستید، با من بیایید! تشکر میکنم. به خانه که میرسم، میبینم دنبال جای پارک میگردد. سوار آسانسور که میشوم، کلید میاندازد و با سرعت به سمت آسانسور میآید. دو متر مانده تا آسانسور، در را میبندم و راهی بالا میشوم. لیاقت نداشت همسفرم باشد، مردک تک سرنشین!
پاره دهم
جدای از مهاجرت، که آمار جمعیت تهران را بدجوری تکان داده است، فروختن تمام اموال و احشام و تبدیلشان به پراید برای مسافرکشی (گدایی محترمانه) مرسوم شده است. مردم ما هم که عادت دارند دم دستیترین گزینه را انتخاب کنند... ولی یادمان نرود دم دستیترین گزینه مساوی است با گندترین گزینه. اگر از بالا به قضیه نگاه کنید، متوجه میشوید که چه آشوبی به راه افتاده است. هیچکس به قواعد شهری اهمیت نمیدهد و هر چیزی که دلش میخواهد میخورد!
پاره یازدهم
پراید سوارها بدون در نظر گرفتن ترافیک و بقیه ماشینها از فاصله 40 متری معکوس میکشند و بدون راهنما از لاین سوم به لاین اول میآیند تا مبادا مسافر از دستشان در برود. عده دیگری هم با سرعت 5 کیلومتر در ساعت حرکت میکنند و برای تکتک عابران پیادهرو بوق می¬زنند تا خدای نکرده مسافری منتظر نماند. به نظرتان پراید سوارها از خودشان نمیپرسند که فرق ما با تاکسی چیست؟ لابد فقط رنگ ماشینمان فرق دارد و رقص قشنگمان. پرایدها بدون پرداخت مالیات، عوارض و ارایه یک انگشت به صورت کاملا محترمانه به شهرداری، خیابانهای شهر را قرق کردهاند تا آخرین نسل تاکسیهای شهر، کنار میدان تجریش پارک کنند و بگویند: دربست.