زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن زندگی آزادی» ثبت شده است

 

یک. یکی می‌گفت زبان ساخته شده برای انتقال پیام در سریع‌ترین شکل ممکن‌ش، مثلن انسان‌های اولیه یا حیوان‌ها توی مواقع خطر با یک‌سری آوا، قبیله را خبردار می‌کردند، بعدن که آدم توانست متکامل‌‌تر از حیوان‌ها شود و یک‌جورایی حرف زدن را یاد گرفت، پدر طبیعت را درآورد چون سرعت پیشرفت‌ش عجیب زیاد شد و یاد گرفت نقشه‌ بچیند و حقه‌بازی کند و برای غلبه بر محیط و دیگر حیوان‌های همسایه‌اش پلن بچیند که چطور و از کجا و با چه استراتژی‌ای عمل کند.

یک قُلُپ دیگر از قهوه‌ی سردش را که خورد ادامه داد که مثلن زبان یک‌موقعی برای طبقه‌ی اشراف و مخصوص محضر شاهان و خایه‌مال‌هاش بود و ادبیات و شعر و نمایش و مجسمه‌سازی و نقاشی اصولن برای آن‌ها بوده و سنگینی زبان توی آثار کلاسیک، دلیل‌ش همین بوده... بعد از یک‌جایی به بعد احتمالن اول توی فرانسه و بعد کشورهای دیگر ادبیات و در کل هنر از دربار بیرون آمد و شامل حال مردم کوچه‌بازار هم شد. این انقلاب هنری یا دگرگونی اگر بشود اسم‌ش را انقلاب گذاشت، توی دوران مشروطه به ادبیات ایران هم سرایت می‌کند و می‌بینی عِ زبان قصه، زبان مردم معمولی‌ست که نمونه‌اش هم زیاد است مثل قصه‌های هدایت، جمال‌زاده، بزرگ علوی، بعدن صادق چوبک و... (مثلن فیلم‌هایی که راوی زمان قاجار هستند را ببینید، به دست و پای کلمه‌ها قل‌وزنجیر وصل کرده‌اند و نانوا یک‌جوری حرف ‌می‌زند انگار هفت‌پشت‌ش نویسنده و ادیب بوده‌اند. البته این دروغ است و مردم عادی، عادی حرف می‌زدند اما زبان راوی یا صاحب اثر همان نگاه متعلق به دربار است...)

دو. حرف رفیق‌مان که حالا کوک‌اسپرسو می‌زند این بود که لاس زدن با کلمه‌ها کار بیهوده‌ای‌ست و باید به ساده‌ترین شکل ممکن پیام را منتقل کرد. چون سر و کارش با کامپیوتر است، می‌گوید ریاضی ساده‌ترین و بهترین راه انتقام پیام است. اصلا معلم باید از سیستم آموزشی حذف شود، باید با ریاضی و کامپیوتر همه‌چیز را به بچه‌ها یاد بدهیم و دست از پیش‌بینی ورداریم و با در نظر گرفتن بیشترین احتمال در هر موضوعی تصمیم درست را بگیریم و با تعریف دقیق هر پدیده‌ای آن را به ساده‌ترین شکل ممکن‌ش دربیاوریم و توجه ذهنی آدم‌ها را بالا ببریم و آن‌ها را درگیر موضوع کنیم و از این حرف‌ها...

سه. آدم راجع به هر چیزی که می‌خواهد حرف بزند، برمی‌خورد به اتفاق‌های جاری توی جامعه: اقتصاد، آموزش، تخصص، بهداشت، مهاجرت، عشق، تولد، مرگ... حتا سینما و تلویزیون و موسیقی و حتا فوتبال: دلم‌مان لک زد راجع به بازی‌های روز لیگ جزیره و نبوغ پپ و دِزِربی و حماقت ادی هاو جلوی لیورپول حرف بزنیم ... هر تلاشی برای فرار از وضعیت شکست می‌خورد و سیاست سایه‌ی سنگین‌ش را می‌اندازد روی سرت. وضعیت سیاسی روز کشور هم، از هر طرف‌ش نگاه می‌کنی، صبح تا شب راجع‌ بهش حرف می‌زنند، توی توییتر با تلخ‌ترین‌هاش شوخی می‌کنند مثل اسم بچه‌ی بچه‌ی نوه‌ی خمینی... توی اینستاگرام الکی‌جدی‌ش می‌کنند، توی تاکسی قُرقُر می‌شود، توی کافه فاخر می‌شود و گاهی با لاس و دلبری پیش می‌رود و یکی کارش می‌شود، توی باشگاه فحش ناموس به سرتاپای حاکم و آدم‌های سیستم و خانواده‌هاشان می‌شود، توی خارج کنفرانس و چهارتا عکس و بعد هم واریزی دلار می‌شود، توی بیت‌های پیرمردهای خرفت هم می‌شود یک سری تصمیم انقلابی/معنوی/ کس‌خری، توی مجلس هم می‌شود قانون‌های هول‌هولکی و خط بودجه جدید چهارتا ارگان تازه‌تاسیس و شغل‌های جدید و سرمایه‌ای که هدر می‌رود... خلاصه این وسط ماها هر کدام از یکی از این راه‌ها خودمان را خالی می‌کنیم...

چهار. اما همین‌ها که برای خیلی‌ها مثل من کلمه و حرافی‌ست، توی خانه‌ی کوچکی دود می‌شود و آدم‌های ناامیدی را نعشه می‌کند، توی پارک لای دست‌ بچه‌ها رول می‌شود و سوت‌شان می‌کند توی هپروت، زن جوانی را راهی خیابان و ماشین‌ها می‌کند تا پولی جور کند، زن دیگری را می‌فرستد سراغ سطل آشغال و جوانی را شوت‌کش وا می‌دارد با چندهزار لیتر بنزین قاچاق که مثل بمب ساعتی‌ست، برود سمت مقصدی که نمی‌داند کجاست... همین حرافی‌ها اما برای خانواده‌هایی عکس‌هایی می‌شود در دست مادرهای داغ‌دار، خواهر و برادرهای کینه‌‌دار، کوله‌بری که رفیق‌ش هدشات شده و تازه‌عروسی که شوهرش را کشته‌اند و پدرومادری که فرزندشان را از دست داده‌اند و لابد به همین جرم بازداشت‌شان کرده‌اند، جوان‌های زیادی که پشت میله‌های زندان و زیر شکنجه‌اند و به قول هیچکس: مابقی داستان‌و هم که همه بلدیم...

پنج: توی شهریور هستیم و تاروپود زندگی‌مان در نسبت با شهریور پارسال و ماه‌های بعدش است، راه فراری هم ازش نیست، چه آدمی که حرف می‌زند و چه آنی که سکوت کرده، همه دارند توی این اتمسفر زیست می‌کنند. این یک سال رُس جامعه را کشید، جامعه‌ای که توان تغییر را ندارد و نتوانست از یک جنبش جلوتر برود، البته خوبی‌هایی زیادی برای‌مان داشت ولی به قیمت هزینه‌ای وحشتناک که روی روح و جسم‌ مردم گذاشته و هنوز هم می‌گذارد؛ و این حاکم عقده‌ای که تشنه‌ی انتقام‌‌ است و خدا می‌داند که از هیچ راهی برای خالی کردن نفرت‌ش از مردمی که متنفرند ازش، دریغ نمی‌کند... همین الان خبر منتشر شد که جواد روحی، همان جوانی که سایه‌ی اعدام بالای سرش بود و تبرئه شده بود ولی توی زندان نوشهر زندانی بود، بر اثر مسمومیت دارویی مرد!

شش: متن بالا تکه‌وپاره‌ست و توان یکی‌ کردن‌ش در من نیست و از هر دری می‌گوید: مثل تکه‌سنگ‌های بزرگ ساحل هنگام که موج‌های مدام، بین‌شان فاصله انداخته است، مثل قاره‌های روی کره زمین است که از هم جدا مانده‌اند. یکی پیدا شود به ما بگوید چه‌کار کنیم؟ حوصله فیلم‌های جدید را نداریم، کتاب‌ها را نصفه ول می‌کنیم، تخصص‌مان را ول کردیم به امان خدا، درست آشپزی نمی‌کنیم، به خودمان نمی‌رسیم و ریش‌مان را کوتاه نمی‌کنیم، عشق‌ِ توی دل‌مان را سانسور می‌کنیم (حیف)، حوصله رفقای‌مان را نداریم، غریبه‌ها را قد سر سوزنی‌دوست نداریم، بدبختی آدم‌معمولی‌ها همین است، شکننده‌تر از دیگران‌ند مخصوصن اگر کمی سر و گوش‌شان هم بجنبد و نسبت به محیط بیرون‌شان حساسیت نشان بدهند...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۵۱
sEEd ZombePoor

سلام و وقت‌به‌خیر‌، امیدوارم ردیف باشین، هرچند ردیف بودن توی این روزای مزخرف، به قول یکی از کارشناس‌های بدون مدرک جیب پر و کله‌ی خالی و یا کله‌ی پر از دراگ و دل پاک و روحِ پر از یوگا و مدیتیشن می‌طلبد، بگذریم بدون فوت وقت بریم سراغ صحبت‌های همین‌های نازنین‌‌مون:

راننده‌ی اسنپِ نازنین بفرمایید:

والا همه مشغول تحلیل‌های جدی و علیزی هستند و کسی جرات نمی‌کند از گرونی حرف بزند چون حرف‌های راننده‌تاکسی‌ای و سطح‌پایین است ولی: شیر بود ۲۳۰۰ حالا شده ۳۳۰۰۰، پونزده برابر شده، شنیسل بود ۱۹ فردا رفتم بخرم شده بود ۲۷، یک‌کمی میوه خریدم شد ۴۱۷، بعدش رفتم سوپر پنیر و دست‌مال کاغذی و نون تست و چنتا سس خریدم شد ۶۸۰، هنوز دارم حساب می‌کنم که نکند یارو بهم انداخته ولی جمع‌شان درست است، خواستیم به خودمان حال بدهیم یک سالاد و یک قلیه‌ماهی گرفتیم شد ۵۰۰، پشم‌هامان ریخت، اسپرسو سینگل ۱۰۰ عربیکا توی کافه هست ۶۵، وقت‌تان را هم می‌گیرم، باید ببخشید، آخر حساب‌کتابِ کشته‌های اوکراین و میزان هزینه‌های بیلیون دلاری غرب از دست‌مان در رفته و راست‌ش تخم‌مان هم نیست _مراعات کنید دوست عزیز_ توی فرانسه دو هزار نفر توی دوسه شبانه‌روز دستگیر شدند، چرا باشد؟ وقتی که دوجا کار می‌کنیم و توی ۲۰ متر خانه زندگی، آن‌هم توی حاشیه‌ی نقشه‌ ولی باز هم امنیت نداریم. 

متاسفانه وقت ما کم است، هرچند باهاتون موافقم اما می‌رویم سراغ دوست جوان نازنینم، بفرمایید.

سلام، ورزش می‌کنیم، دراگ نمی‌زنیم، کتاب می‌خوانیم و موزیک خوب گوش می‌کنیم، فاخر نیستیم ناموسن، به قولی "آههههه" نداریم توی حرف‌هامان مثل مهران مدیری توی قهوه تلخ یا مثل یکی از رفیق‌هامان وقتی که با دختر می‌رفت کافه، لاکچری نیستیم، لباس مارک نمی‌خریم، گوشت نمی‌خوریم، از سوپر و میوه‌فروشی می‌ترسیم، زید پر خرج نداریم و هزینه تعویض روغن و لاستیک ماشین نداریم، پروتئین و آمینو و هورمون نمی‌زنیم بر بدن، موهامان را کراتین نمی‌کنیم، مث سگ از دندان‌هامان مراقبت می‌کنیم تا خراب‌تر نشوند، تخفیف می‌دهیم که باهامان حال کنند و باز بیاییند سراغ‌مان، آیفون نداریم، سیستم صوتی خفنی نداریم، تلویزیون نداریم، پلی استیشن نداریم، تازه همدیگر را هم دیگر نداریم...

متاسفم که همدیگر را هم دیگر ندارید اما سراغ نازنین بعدی می‌رویم، نوبت شماست.

عده‌ای سر مزار کشته‌های چندماه اخیر جمع شدند، مراسم گرفتند، ‌اینستاگرام یک‌کمی رنگ‌وبوی روزهای آبان گرفت، خانواده‌های داغ‌دار از حضور در قبرستان منع شدند، زنی خودش را کشت چون آزادیِ زندگی نداشت، یک‌سری زن در چند شهر مختلف مثله شدند و تکه‌هاشان توی پلاستیک زباله پیدا شد، متانول توی شهرهای مختلف کلی آدم را مسموم و کور و کشته است، چون دولت نمی‌خواهد نظارت کند و حفظ ظاهر برای‌ش مهم است اما آدم‌های خودش قاچاقچی هستند، سالی یک میلیون خانه که نساختند هیچ، کرایه نزدیک سه برابر شده تازه با پول پیش، باید برویم ترکیه یک آیفون بیاوریم و بفروشیم تا پول سفرمان دربیاید، قیمت ماشین و ملک سر به فلک گذاشته...

گوش‌هامان سوت می‌کشد، انگار ایستگاه قطار است، غمِ توی عکس‌های کشته‌شده‌ها دارد خفه‌مان می‌کند، حتا آن‌هایی که توی عکس‌ها دارند می‌خندند. داریم دیوانه می‌شویم، می‌گویند این یاس و ملال هم جزوی از روند تغییر است... 

من اجازه اظهار نظر راجع به این موارد رو ندارم، اما درمورد روند تغییر با شما موافقم، دوست نازنین دیگری از یکی از کافه‌های دورافتاده‌ی میهن عزیزمان با ماست، بفرمایید.

امروز ظهر توی کافه یکی ازم پرسید چی خیلی کله‌ت خراب می‌کنه؟ یه دختر و یه پسر بلند شدن رفتن، چشم‌م افتاد به میزشون دیدم دختره که دافم بود انصافن لاته رو کامل نخورده، چیز کیک‌شم یه تیکه ازش خورده بود کلن، برگشتم گفتم کار اینایی که سفارش می‌دن ولی نمی‌خورن خیلی می‌ره رو مخ‌م گفت چیکار داری نخورده دیگه. گفتم یعنی چی خب سفارش نده دیگه این چه باکلاس بودنیه که یکم‌شو می‌خوری ول‌ش می‌کنی چون یکی دیگه پول‌شو میده؟ گفت شاید نتونسته بخوره مشکل داشته و ازین حرفا، گفتم من با احتمال کاری ندارم یعنی جای یه چیزکیکِ اندازه قوطی کبریت نداری؟ این حرکتی که می‌خری و نمی‌خوری کار چرتیه، چون دافی آخه؟ _عفت کلام داشته باشین سالن‌دار نازنینم برنامه زنده‌س_ خلاصه گفتم من کاری به اون آدم ندارم این حرکته مزخرفیه به نظرم و گفتن‌ش هیچ عیبی نداره. بعدش توی مغز خودم بحث هی رفت جلو و افتادم توی بازی کله‌ی خودم دیدم ای بابا ما نمی‌دونیم حد و حدود نظر دادن، انتقاد کردن، گیر دادن، آزادی بقیه و این چیزا کجاست و سعی می‌کنیم گوگولی باشیم و هرچی دیدیم زور بزنیم توی جمع قبول‌ش کنیم و هی خودمون سانسور می‌کنیم. از اون‌طرف یه‌سری همون اول همه‌چی رو رد می‌کنن و اصلن توی بازی نمی‌آن چون مغزشون می‌ترسه، یه‌سری هم کلن همه‌چی رو قبول می‌کنن چون جرات روبه‌رو شدن به کله‌ی خودشون رو ندارن ولی این که من از چیزی خوش‌م نیاد و بگم چیز خوبیه به شرطی که قبول کنم اون آدم حق داره این کار تخمی رو انجام بده _مودب باشین لطفن_ ای بابا، دیدی یه‌سریا می‌گن من با فلان چیز مشکلی ندارم ولی جاش اینجا نیس؟ جاش کجاس؟ چطور یه زن می‌تونه با بیکینی بیاد ساحل و همه باید داداشی بشن و هیزی نکنن ولی یه مرد توی کلوپ غواصی اگه‌ بالاتنه‌ش لخت باشه به دخترا برمیخوره که این چه وضعیه، مسخره‌س خب. اصولن آزادی توی رفتار آدماس نه کلام‌شون، ما می‌تونیم بگیم حال نمی‌کنم با این کارت ولی بکن به من چه. از اون‌طرف مرز آزادی خیلی دوره آدم می‌ترسه، تو اگه بگی من می‌خوام آدم بکشم چون آزادم چی؟ اگه بگی نه، پس حد و حدود میاد وسط و این مرز می‌تونه تنگ و تنگ‌تر بشه تا جایی که بابات میگه تا وقتی توی این خونه‌ای حق نداری فلان کار بکن، وقتی هم بزرگ شدی از خونه زدی بیرون جامعه می‌گه حق نداری این کار بکنی، خلاصه اوضاعِ قاراشمیش و روزای کس‌وشری رو...

صدای شما رو نداریم...صحبت‌های چنتا نازنین شنیدین که ما مسلما هیچ طرفداری یا سمپاتی با هیچ‌کودوم نداریم و بابت رعایت نشدن ادب در پاره‌ای از موارد عذرخواهی می‌کنیم... برنامه رو با آهنگی از غلام‌حسین بنان به پایان می‌رسونیم...

صدای بنان پخش می‌شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۴
sEEd ZombePoor