زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

چند تکه‌ از پازلِ جشن‌واره‌یِ سینماییِ زمستانِ نود و چهار   


سیمرغ من



س.ع.ی.د

 


شنبه، روز پنجم جشن‌واره‌ی فیلم فجر

دی‌شب سوار اتوبوس شدم و امروز رسیدم، تهران... 13 ساعت طول کشید و من فقط سه ساعت خوابیدم... از اتوبوس که پیاده شدم، یک‌راست آمدم، ساختمان پست بین‌الملل.... می‌خواستی برای خواهرت، بسته‌ای را پست کنی... استقبال سردی کردی و برگشتی توی ساختمان! کارمان که تمام شد، رفیتم سوپر استار و سفارش همیشه‌گی را بلعیدیم و  آن را هم مثل همه‌چیز نصف کردیم و با نوشابه، انداختیم‌اش بالا...! خیلی زود، سر از سینما استقلال درآوردیم.... «کفش‌های‌ام کوِ» کیومرث پوراحمد، اولین فیلمی بود که از این دوره‌ی جشن‌واره، نصیب‌مان شد. یادم است،  5 دقیقه از فیلم گذشته بود که جلوی سینما، یک بلیت گیرم آمد: 5 هزار تومان... دست‌ات را گرفتم و رفتیم سمتِ مردِ کت‌وشلوارپوشی که جلویِ در ِاصلیِ سینما، کمین کرده بود... بلیت را دادم دست‌اش و تا خواست حرف زند...

: همین یه بلیت بیش‌تر گیرمون نیومده، لطفن بذار فیلم‌و ببینینم...

دست برد زیر کاغذهای ولو شده‌ی روی میز و یک بلیت درآورد و داد دست‌ام...! ذوق‌زده رفتیم توی سالن و فیلم پوراحمد با بازی قابل قبول اما اگزجره‌ی رضا کیانیان را تماشا کردیم...  تا آمدیم بیرون، ته صفِ «مالاریا»ی پرویز شهبازی، بودیم...! فیلمی که هنوز به نظرم، به‌ترین فیلم جشن‌واره‌ی امسال است و خیلی دوست‌اش داشتیم...توی صف با آدم‌ها حرف می‌زدیم... سیگار می‌کشیدیم... چایی خوردیم... از صف زدیم بیرون و دوتا بلیت خریدیم، روی هم 10 هزار تومان... یکی از به‌ترین خرید های عمرم بود و...

عاشق فیلم شده بودی و مدام از تلخی قصه و  سرنوشت دخترهای ایرانی که خودت هم جزوشان هستی، حرف می‌زدی... معطل‌اش نکردیم و اتوبوس‌های راه‌آهن، تجریش را سوار شدیم... تقاطع نیایش‌ولیعصر، پیاده شدیم و  سر از پردیس ملت درآوردیم... خبری از بلیت‌فروشی و بازار سیاه نبود... خبری از مهربانی مسئولین جلوی گیت ورودی هم نبود... کنار مسئول‌های مسئول ورود و خروج فیلم‌بین‌های بلیت‌به‌دست یا فیلم‌بین‌های بدون بلیت که خودمان هم دوتای‌شان بودیم، ایستادیم و نقشه ریختیم... تو پیشنهاد شهرستانی بودن و مظلوم‌نمایی را دادی که انصافن تنها راه ورودمان بود... فیلم داشت شروع یم‌شد و ما هم‌چنان منتظر معجزه... 3 نوجوان آمدند توی سالن و خواستند از گیت رد شوند که خفت‌اش کردم...

: بلیت اضافی نداری؟

: چرا دارم... چند نفرید؟

: دو نفر...

دو تا بلیتِ «لانتوریِ» رضا درمیشیان را داد به من...

: بذار پول‌شو بهت بدم...

به بلیت‌ها که نگاه کردم، رنگ‌ام پرید... بیست هزار تومان، قیمت خورده بود لعنتی...! شانس آوردم که تینیجر با مرامی بود  پول‌اش را قبول نکرد... تازه یک بلیت هم داد دست مسئول گیت و ازش خواست تا اگر آدم آواره‌ای مثل ما، آن‌طرف‌ها آفتابی شد، هوای‌اش را داشته باشد... «لانتوری» فیلم تاثیرگذاری بود... نگاه روان‌کاوانه‌ای به اتفاق‌هایی مثل باج‌گیری و از آن بدتر، اسیدپاشی داشت...

 زیرکی درمیشیان برای رد شدن از تیغ سانسور، فرمی بود که برای فیلم‌اش انتخاب کرده بود: روایتی مستندگونه با به‌کار گیری چند طیف مختلف از جامعه: یک روان‌پزشک که نگاهی علمی به کاراکترهای سیاه فیلم داشت... مردی که به شدت با آن‌ها مخالف بود و اعدام را تنها راه ریشه‌کن کردن‌شان می‌دانست و مردی که ‌برای بیان موضع‌اش، از دیالوگ‌اش توی فیلم استفاده می‌کنم: درون هر کدام از ما، یک هیتلر و یک نلسون ماندلا وجود دارد... حالا به جامعه بستگی دارد که کدام یک از شخصیت‌های خفته درون ما، بیدار شوند... از پردیس تا پارک لاله، صحبت از «لانتوری» بود و انتقامی که مریم از پاشا نگرفت! پایانی که شاید خوش بود، اما چیزی از تلخی ماجرا کم نمی‌کرد...

وقتی به ماشین قرمزت رسیدیم، دل‌ات نیامد وسط خیابان ول‌ام کنی به امان خدا و با این‌که خیلی دیرت شده بود، من را تا خانه‌مان که دقیقن آن‌طرف سهر ایت، رساندی... راستی اگر گفتی تا امروز چند بار این جمله را تکرار کرده‌ام: می‌دانستی اگر نقشه را با خطی قطری و اریب، روی هم تا کنیم، خانه‌ی‌مان درست، روی هم می‌افتد و من و تو ،کنار هم می‌خوابیم... خوابم ‌می‌آد، کاش تهران با خطی اریب، تا می‌شد تا....

 

 

یک‌شنبه، روز ششم جشن‌واره‌ی فیلم فجر

از خواب می‌پرم و یک‌راست می‌آیم سمت سینماهای اکران مردمی.... قرار بود ساعت دو باهم باشیم، اما من تا ساعت 3 خواب بودم و تو ناامید از بیدار کردن دوست‌پسرت از خواب‌های سنگین زمستانی‌اش، روانه‌ی خانه می‌شوی... برنامه‌ی سینماها را چک می‌کنی و برای ساعت 4 و 6 دوتا فیلم، انتخاب می‌کنی: «امکان مینا»ی کمال تبریزی و «اژدها وارد می‌شوِد» از مانی حقیقی. با 10 هزار تومان، بلیت فیلم تبریزی را می‌خرم و می‌رویم، املتی آذربایجان... راه‌مان نمی‌دهد! پیراشکی می‌خریم، می‌خوریم... . فیلم افتضاحی‌ست! میلاد کی‌مرام، روزنامه‌نگار است و زن‌اش، دست‌پرورده‌ی کومونیست‌هایی که قصد براندازی جمهوری اسلامی نوپا را دارند... تحمل می‌کنیم تا آخرین سکانس‌ها که ناگهان، میلاد کی‌مرامِ تفنگ‌به‌دست، می‌رود توی ساختمان کمونیست‌ها و بُکُش‌بُکُش شروع می‌شود... مردم، کیفورِ تیراندازی‌هایِ دوطرف هستند که می‌زنیم بیرون... به زمین و زمان فحش می‌دهیم و می‌رویم جلوی سینما سپیده که چندصد متری بیش‌تر با سینما بهمن فاصله ندارد...  «اژدها وارد می‌شود» حسابی سر و صدا کرده و جلوی سینما، جنگ به پا شده... مردم برای بلیت توی سر خودشان می‌زنند و دایم این جمله از ته حلقوم آدم‌ها، توی هوای، پرتاب می‌شود:  بلیت اضافه برای فروش نداری؟!

من هم شانس‌ام را امتحان می‌کنم...

: شما بلیت اضافه نداری؟

: یه بلیت دارم ولی ماله سینما پایتخته...

: چه فیلمی؟

: همین فیلم، ولی ساعت شیش و نیم

بلیت را می‌گیرم و با تشکر از مرد دور می‌شود و ماجرا را برای تو تعریف می‌کنم... پیشنهاد موتور سیکلت‌ات، فوق‌العاده بود...

پسر خرم‌آبادی قبول می‌کند در ازای 5 تومان تا میدان هفت تیر ببردمان...

تو از موتور می‌ترسی و محکم را چسبیده‌ای... پاهای‌ات را روی پاهای من می‌گذاری و فشار می‌دهی... دست‌ات را می‌گیرم و صورت‌ات را روی شانه‌ام حس می‌کنم...

راننده که انصافن لر است، وسط یک کوچه باریک، می‌رود وسط یک 206 صندوق‌دار... از دور شاهد ماجرا بودم... خانم راننده‌ی پژو، می‌خواست دور بزند، خیلی آروم و ریلکس... هیچ‌جا را هم نگاه نمی‌کرد و به هیچ‌جای‌آش هم نبود که کی می‌آید و کی می‌رود...! راننده‌ی ما هم که لر بود و ترمز آخرین گزینه‌ای بود که حتی آخر سر هم، به‌اش فکر نکرد و رفتیم وسط 206... شانس آوردیم... پریدم پایین و سرم بردم توی ماشین و...

: گواهی‌نامه‌ت رو ببینم... اصن گواهی‌نامه داری؟ قوانین بلدی خانوم؟

کُپ کرده بود و حرف نمی‌زد...

تو ترسیده بودی و اصلن حرف نمی‌زدی... دل‌ام می‌خواست بغل‌ات کنم و  تا خودِ سینما بدوم...

ولی راننده‌ی پژو پرید وسط افکارم و...

: من از تون عذر می‌خوام، اصلن من مقصرم...

پریدم وسط حرف‌هاش و...

: معلومه که تو مقصری، پس چی؟! اگه بلایی سر ما میومد چی‌کار می‌کردی؟ ها؟!

چندنفری دورمان جمع شدند و قاعله ختم به خیر شد...

ساعت‌ام را نگاه کردم...  فقط 10 دقیقه وقت داشتیم و یک بلیت هنوز کم بود... می‌رسیم و پسر خرم‌آبادی که به گفته‌ی خودش، آخرین مسافرهاش توی تهران بودیم و داشت می‌رفت که برای همیشه از تهران برود را با همان 5 تومان راهی می‌کنم... پسری لبه‌ی جدول نشسته و  سیگار می‌کشد... می‌فهمد که ما بلیت نداریم...

: قیلمت بلیت چنده؟

: بستگی داره... از 15 تا 20، 30

رکب‌اش را وقتی فهمیدم که دیوث، بعد از این سوال، رو کرد که بلیت اضافی دارد و اول می‌خواست آمار بگیرد...

تو می‌گفتی اگر گول‌اش را نمی‌خوردی، می‌توانستی با 5 تومان، بخری‌ش... میان لاشخورهایی که با چشم‌هامان می‌ریدند، بلیت را 10 توامن خریدیم و رفتیم توی سینما...

فیلم تمام می‌شود و می‌زنیم بیرون... از کشته شدن بابک حسابی ناراحتی و معلوم است که فیلم را خیلی دوست داشتی... من هم فیلم را خیلی دوست داشتم...

: کاشکی مانی حقیقی و مادرش و این چسزا وسط قصه نبود... خود فیلم و قصه‌اش خیلی خوب بود، اما نمی‌دانم چرا اینا پریده بودن وسط ماجرا... کاش ذوق‌زده‌گی‌ش را قایم می‌کرد، ولی بازم فیلمو دوس داشتم...

باهات موافقم و الان که سه روز از آن شب مب‌گذرد و یادم نمی‌آید، آن موقع چه جوابی دادم...! اولین تاکسی‌ای که رد می‌آید را می‌گیریم و می‌رویم، صاف میدان ولیعصر... ساندویچی شاپور... روی شیشه‌ی مغازه نوشته شده با بیش از هفت دهه... می‌گویی با بیش از هفت دهه چی؟! سوال به‌جایی‌ست...! شام می‌خوریم... می‌زنیم بیرون... تو می‌روی آریاشهر و من می‌روم، مترو...

 

دوشنبه، روز هفتم جشن‌واره‌ی فیلم فجر

صبح که از خواب بیدار شدم، تهران، روزهایِ خشک و آفتابیِ تکراریِ زمستانِ امسال را پشت سر گذاشته بود و  از ابرهایی که گُر و گُر می‌باریدند، کیفور بود. لباس‌هام تندتند پوشیدم و از خانه، زدم بیرون. نمی‌دانم که چه‌طور گول پسر مشهدیِ مسافرکش را خوردم و راضی شدم که از نیاوران بروم سمت تجریش!  گله به گله‌ی خیابان زیر ماشین‌ها مدفون شده بود و هیچ‌چیز ازش پیدا نبود. نیاوران بود و  ماشین و بوق و ترافیک...

: از صب چن‌بار این مسیرو رفتم و اومدم، خیلی خلوت بود...

: تو راس می‌گی حروم‌زاده! این را توی دل‌ام گفت‌ام و پیاده شدم و در پراید را محکم بستم...

اولین موتور سیکلت توی خیابان را خفت کردم و گفتم: زعفرانیه.

: چه‌قدر می‌گیری تا اونجا؟

: هر چه‌قدر کَرَمِ‌ته!

هنوز درس ننشسته بودم روی زین موتورش که گفت: حالا چه‌قدر بهم می‌دی تا اون‌جا؟

: هرچه‌قدر کَرَمَ‌مه!

خندید و گازش را گرفت...

خلاصه رسیدم به آموزش‌گاه رامین بهنا و سیگاری دود کردم و منتظر شدم تا محمد هم برسد و برویم تو و کلک گفت‌وگو را بکنیم!

آموزش‌گاه را با تمام آدم‌هاش و اتفاق‌هایی که دَرَش می‌افتاد، رها کردم و زدم بیرون... هنوز هم باران می‌بارید...

توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شمرون، به گل‌فروشی بزرگی برخوردم که فتح‌علی اویسی داشت ازش گل می‌خرید... یک شاخه زنبق آبی برات خریدم و روبه‌روی نماینده‌گی ساعت رولکس، منتظر شدم تا برسی...

رسیدی و راهی شدیم و رفتیم کافه سعدآباد، اما درش را تخته کرده بودند! 

رفتیم توی همان کافه‌ای که در و دیوارش، شاهد جواب مثبت‌ات به سینا، بوده...! می‌گفتی که دکورش به کلی تغییر کرده و قبلن آن گوشه یک پیانوی بزرگ هم بوده است که حالا نیست‌اش.

طبق برنامه، باید ساعت 15:30 سینما جوان، «خشم و هیاهو»ی هومن سیدی را می‌دیدیم و  ساعت 6، «ابد و ی روز» را توی سینما آزادی. کار من طول کشید و قید اولی را زدیم. تو درس می‌خوندی و من نگاه‌ات می‌کردم... 5 دقیقه به 6 رسیدیم جلوی سینما آزادی... خیلی سرد بود لعنتی... هیچ نشانه‌ای از خوش‌شانسی روزهای قبل‌مان نداشتیم و نیم ساعت سرمای لاکردار را تحمل کردیم به امید معجزه! نیامد که نیامد... راست‌اش را بخواهید، آمد، اما از کنار گوش‌مان مثل مینگ‌مینگ رد شد! پیرمردی کنار دستم با خانم چادری‌اش ایستاده بود... جوانی با سرعت خواست پله‌ها را بالا برود که پیرمرد، جلوی‌اش را گرفت و تیری انداخت توی تاریکی

: بلیت اضافه نداری؟

: چه فیلمی:

: ابد...

: چن‌تا؟

: دوتا؟

: بیا!

تمام آدم‌های تو توی سرما منتظر، پیرمرد خوش‌شانس را دوره کردند و می‌خواستند خرخره‌اش را بجوند، اما فایده‌ای نداشت، او دست حاج خانمِ چادری‌اش را گرفت و توی راه‌روی منتهی به سالن مختص به «ابد و یک روز»، گم شدند. تا عمق ماتحت‌ام آتش گرفته بود، اما برای پیرمرد و حاج‌خانم‌اش، خوش‌حال بودم!

روز هفتم جشن‌واره را با تور خالی ول کردیم و رفتیم سیِ خودمان....

 

سه‌شنبه، روز هشتم جشن‌واره‌ی فیلم فجر

دی‌شب، یک ساعت جلوی خانه‌ی ما از جدایی گفتیم و  یک‌نواختی رابطه‌ای که زمانی آرزوی‌اش را داشتیم! تو از گم‌راهی خودت گفتی و من از بی‌عرضه‌گی من...

: تو نمی‌تونی به من کمکی کنی؛ چون خودت از من گم‌راه‌تر و مشکل‌دارتری

حرف به‌دردبخوری نداشتم؛ فقط توجیح می‌کردم و برای خودمان وقت می‌خریدم...

: درست می‌شه، فعلن تصمیمی نگیر... اوج حماقت‌ام هم جایی بود که گفتم: مشکل از رابطه نیست، مشکل از خودمونه!

توام گفتی خب، این ماهاییم که رابطه‌ رو می‌سازیم...

شاید توام درست متوجه حرفِ پرت و پلایِ من نشدی و یا شاید هم، روی خودت نیاوردی...!   

از خواب بیدار شدم و یک‌راست آمدم، میدان انقلاب. جلوی سینما، توی ماشین قرمزت، منتظرم نشسته‌ای... تازه برای‌ام ناهار هم آوردی... ناهار می‌خورم... دنبال جا پارک می‌گردیم... پارک می‌کنیم... می‌آییم توی کافه و اتراق می‌کنیم. برنامه‌ی سینماها را چک می‌کنم و از این‌که فیلم‌های به‌درد بخوری ندارند، کیف می‌کنم! امروز، قصد ندارم بروم سینما، تو فردا امتحان داری و من هم می‌خواهم کنارت باشم. شروع می‌کنم به تایپ کردن و از اکران نشدن فیلم‌های به‌دردبخور، کیفورم...

 

چهارشنبه، روز نهم جشن‌واره‌ی فیلم فجر

دمِ ظهر بود که نشستم پشت فرمون ماشین‌ات و رفتیم سمت ترمینال شرق. سپیده و عارف از ساری، راهی تهران شده بودند و تو تمام هفته، توی گوش من از دغدغه‌ی فراهم کردن خوش‌گذرانی آن‌ها حرف زدی. پیاده شدیم... ماچ‌شان کردیم... ساک‌هاشان را برداشتیم... سوارشان کردیم... رفتیم پاپیون... عصر هم رفتیم چهارسو. کیپ تا کیپ آدم بود و صف درازی چندین دور لابی تالار چهارسو را چرخیده بود! شبیه بازی ماری توی گوشی‌های نوکیا که وقتی دراز می‌شد، دور خودش مس ‌چرخید و کوچک‌ترین اشتباهی باعث سوختنت‌ات می‌شد. این‌جا اما آدم‌ها توی صف بودند و خوش‌حال... نیم ساعت به شروع فیلم «ابد و یک روز» مانده بود و  بی‌خبر ز همه‌جا، رفتم توی صف...

: آقا، فکر می‌کنی بلیت به‌مون می‌رسه؟

: شاید برسه، فعلن مام منتظریم ببینیم چی می‌شه.

: نیم ساعت دیگه فیلم شروعه!

: پسر خوب این صف سانس فوق‌العادس! واسه ساعت 12:30 شب!

خیلی آروم از صف زدم بیرون و عارف و سپیده رو بردم طبقه‌ی آخر. جایی که ملت توی صف ورود به سالن بودند و بلیت‌هاشان را سفت چسبیده بودند تا مبادا بلایی از آسمان نازل شود!

شنیده بودم که اشکان خطیبی توی چهارسو ، هوای بچه‌های فیلم‌بین را دارد و نمی‌گذارد کسی پشت در سالن بماند. جلوی راه‌اش را گرفتم و

: سلام آقای خطیبی

: سلام عزیزم

: آقا ما چه‌طوری فیلم‌و ببینیم؟

: بلیت بخرین خب!

: گیر می‌آد آخه!

می‌خندد و توی جمعیت گم و گور می‌شود.

امیدمان برای دیدن «ابد‌ویک روز» به باد رفت و دست از پا درازتر برمی‌گردیم...

آخرین امیدمان، سینما استقلال بود؛ سینمایی که هیچ‌وقت من و تو را پشت درهاش نگه نداشته بود و هر بار با حربه‌ای و یا مرام آدمی ره‌گذر، می‌رفتیم تو.

ماشین‌ات را روبه‌روی سینما پارک کردم و پیاده شدیم. راستی از دیزی آذری می‌آمدیم و شام تپلی زده بودیم! شما را فرستادم توی صف و خودم رفتم لابه‌لای جمعیت تا بتوانم بلیتی شکار کنم. خبری نبود... برگشتم و توی صف و سیاری رشن کردم. سومین باری بود که نتوانسته یودم وارد سالن سینما شود و از این بابت حسابی کلافه بودم. جوری که هاتف و سپیده هم این قضیه را فهمیده بودند و چیزی نمی‌گفتند. سالن پر شد و باقی آدم‌های توی صف، رفتند برای سیانس ویژهِ ساعت 12:30! عصبی و کلافه سیگارم را خاموش کردم و رفتم دم در ورودی و یک متری مسیول کت و شلوارپوشی که بلیت‌ها را پاره می‌کرد، ایستادم. اولین بلیت را از خانمی مهربان، دشت کردم و چراغ اول را روشن... رفتم جلوی کرد کت و شلوار پوش و...

: ما بلیت کم داریم

: چی‌کار کنم؟ خودت که می‌بینی چه خبره

: آره ولی روز آخره جشن‌وارس، بذار بریم تو

پرید وسط حرفم و با عصبانیت جواب داد

: من توی تمام این روزها حتی یک نفر از آشناهای خودم رو نبردم تو، تو چی می‌گی؟

: می‌د.نم! منم حرفی نزدم که فقط می‌گم لطف کن بذار مام بریم تو...

هنوز جرات گفتن این‌که ما چهار نفریم را نداشتم و دیگر حرف نزدم.

مرد کت و شلوارپوش با عصابنیت، بلیتی را به من داد و گفت

: بیا برو تو دیگه‌م با من حرف نزن

: دست‌ت درد نکنه ولی ما چهار نفریم

: چهار نفر؟! شما دیگه کی هسین بابا

حرفی نزدم و دیدم که بچه‌ها با امیدشان به من است و منتظر ایستاده‌اند. باید هرطوری بود می‌رفتیم تو... راه نداشت «بارکد» را از دست بدهیم.

مرد کت و شلوارپوش، دوباره نگاه‌ام کرد و

: بیا اینم یه بلیت دیگه. دیگه ولم کن!

چراغ سوم روشن شد و حالا مانده بود فقط یک بلیت.

پنج دقیقه از شروع فیلم می‌گذشت و رفتم این‌ور صف و به اولین نفری که داشت بلیت می‌خرید، آرام گفتم..

: یه دونه هم واسه من بخر لطفن

سر و صدای ملت بلند شد که آقا ما این‌جا بوق نیسیم و ...

هر چهار بلیت را دادم دست مرد و کت و شلوارپوش و دست‌ات را گرفتم و چهارتایی رفتیم تو...

درست است که روی پله‌ها نشستیم و صندلی گیرمان نیامد، اما همین هم خیلی بود! سپیده آن‌قدر خوشحال بود که مدام برمی‌گشت و دست‌ام را محکم فشار می‌داد. فیلم شروع شد و حالش را بردیم و جشنواره با خوبی و خوشی تمام شد...

تنها چیزی که هر روز و هر شب اذیت‌ام می‌کند، کارهای مسعود بهارلو‌ست که می‌خواهد از من شکایت کند و پول دندان‌های خراب‌اش را از من بگیرد، اما زهی خیال باطل...!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۵
sEEd ZombePoor

تصمیماتِ ضد و نقیض بلایِ جانِ موزیسین‌ها  


دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره


س.ع.ی.د

 

سالار عقیلی، خواننده‌ای که در سال‌های اخیر، تا دل‌تان بخواهد اجرا داشته و آلبوم منتشر کرده و مورد استقبال هم قرار گرفته، پس از حضور در شبکه‌ی manoto ، طی اقدامی عجولانه از سوی دست‌اندرکاران جشنواره‌ی بین‌المللی فجر، صلاحیت حضور در این فستیوالِ بین‌المللی را از دست می‌دهد، اما خیلی زود، توسط مدیر همین رویدادِ بین‌المللی، شخصی زحمت‌کش و خواننده‌ای‌ شناخته شده‌ که خدمات بسیاری انجام داده‌ است، خطاب می‌شود و به لیست خواننده‌های حاضر در جشنواره بین‌المللی، بازمی‌گردد. سه‌چهار روز بعد، صدایِ محمدرضایِ شجریانِ ممنوع‌الصدا، هم‌راه با تصاویری غرورآمیز از ایرانِ هسته‌ای، کوه دماوند، پرچم‌های برافراشته‌ در کنار تصاویر مردمِ شناس‌نامه به دست در صفِ‌های طولانیِ صندوق‌های رای‌ِ، از تلویزیون، پخش می‌شود. وکیل مدافع خانواده‌ی فرهاد مهراد فقید برای چندمین بار از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران، شکایت می‌کند و ممنوع‌الصدا بودنِ فرهاد و عدم رضایتِ خانواده‌اش برای پخش صدای‌ فرهادی که دستش از دنیا کوتاه‌ست را به دادگاه و صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، گوش‌زد می‌کند که البته سازمانِ صدا و سیما هم، بلاخره حکمِ دادگاه را می‌پذیرد. سال‌هاست، اتفاقاتِ این‌چنینیِ زیادی، پاپِیِ موسیقی‌مان شده و هر از چند گاهی، تَقِ‌ یکی‌شان در می‌آید. در این گزارش، نگاهی اجمالی داشته‌ایم به اتفاقاتی از این دست که گریبان آدم‌های این حوزه را گرفته است. اتفاق‌های یک‌سانی که عاقبت‌شان متفاوت بوده است...

معمای سالار عقیلی

علی جنتی در مقابل حجمه‌ی انتقاداتی که مثل همیشه وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی را نشانه رفته بودند، حضور سالار عقیلی در شبکه‌های خارجی را تایید نکرد و از طرفی انتظار برای بازگشت این خواننده به کشورش و تصمیم‌گیری در قبال او و رفتارش را گوشزد کرد. حمیدرضا نوربخش (مدیر سی‌ویکمین جشنواره‌ی موسیقی فجر) در قبال این اتفاق، رفتار دو گانه‌ای داشت و ابتدا سالار عقیلی را از حضور در جشنواره بین‌المللی فجر، محروم کرد و خیلی زود از موضع خود عقب‌نشینی کرد و از عقیلی به عنوان خواننده‌ای زحمت‌کش و مفید در راستای سیاست‌های جمهوری اسلامی یاد کرد و قول داد تمام تلاش‌اش برای حضور دوباره‌ی این خواننده در جشنواره بین‌المللی فجر را به کار بگیرد. شاید اگر چنین حرکتی از یکی از پاپ‌استارها و یا خواننده‌های جوان، سر زده بود، برخورد جدی‌تری با آن‌ها می‌شد. البته سالار عقیلی، هم‌کاری‌های زیادی با صدا و سیما داشته و آهنگ‌ها و کارهای سفارشی زیادی را انجام داده است. او خواننده‌گیِ تیتراژِ پایانیِ سریالِ سفارسیِ «معمای شاه» را بر عهده‌داشت که این شب‌ها از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران پخش می‌شود. سالار عقیلی که برای اجرای کنسرت به لندن رفته بود، در برنامه‌ای از شبکه‌ی manoto حاضر شده بود که با انتقاد شدیدی عده‌ای از دولتمردان، مواجه شد.

 

ایران ای سرای امید

هنوز چند روزی از برخورد عجولانه‌ی حمیدرضا نوربخش (مدیر سی‌ویکمین جشنواره‌ی  بین‌المللی موسیقی فجر) در قبالِ حضور سالار عقیلی در شبکه‌ی manoto که بر خلافِ رویه معمول بود، نگذشته که شعرِ «سپیده»‌ی هوشنگ ابتهاج با صدای محمدرضا شجریانِ ممنوع‌الصدا، روی موسیقیِ پرویز مشکاتیان از تلویزیونِ جمهوری اسلامی ایران، پخش می‌شود. سال 88 خورشیدی، شجریانِ محبوب به‌خاطر موضع‌گیری‌های سیاسی‌اش، مورد غضب دولتمردان قرار گرفت و صدا و سیمای هم، صدای‌اش را از مخاطبان دریغ کرد و از آن روز به بعد، رفتارهای دوگانه در قبال این خواننده‌ی موسیقی سنتی، شروع شد؛ تا جایی که چند ساعت پس از پخش این تصنیفِ شنیدنی، رسانه‌های دولتی خبر رفع ممنوعیت این را خواننده را درج و ساعاتی بعد از سایت خود، حذف کردند! حالا پس از 6 سال در روزهای بهمن‌ماه، «سپیده»‌ی ابتهاج با صدای محمدرضا شجریان از رسانه‌ی ملی، البته بی‌اشاره به نام خواننده، آهنگ‌ساز و شاعر، پخش می‌شود:

ایران ای سرای امید...  

بر بامت سپیده دمید

بنگر کزین ره پر خون

خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است

شکوه شادی افزون است

سپیده ما گلگون است، وای گلگون است

که دست دشمن در خون است...

...راه ما راه حق راه بهروزی است

اتحاد اتحاد رمز پیروزی است

صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد یادگار خون عاشقان،

ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد...

 

یک جین و نیم ممنوع‌الکار 

محسن چاوشی، احسان خواجه امیری، رضا صادقی، فرزاد فرزین، زانیار خسروی، رضا صادقی، سعید مدرس، شهرام شکوهی و علی لهراسبی از خواننده‌هایی بودند که با نامه‌هایِ جداگانه‌ای از حراستِ بخشِ فرهنگیِ وزارتِ اطلاعات، پای‌شان به دستگاه قضایی کشور باز و با تذکری جدی روبه‌رو می‌شوند. دلیل ارسال درخواست‌نامه‌ی محترمانه برای حضور این یک جین‌ونیم پاپ‌استار، پخش کلیپ‌های‌شان در شبکه‌های ماهواره‌ای و سایت رادیو جوان بوده است. سایتی که از طرفی، منبع مخاطبان ایرانی برای دانلود آثار مجانی این خواننده‌گان است و از طرفی بلای جان‌شان شده است. البته ناگفته نماند که طی این درخواست محترمانه به آن‌ها گوش‌زد می‌شود: «اظهارنظری در این مورد نکنید و به تصمیم‌های ما اعتماد کنید!» در ضمن پس از این اتفاق، عده‌ای از خواننده‌ها، ادعای ممنوع‌الکاری خود را شایعه خواندند و از آن‌ها اظهار بی‌اطلاعی کردند.  

 

سیروان خسروی در «جاده‌ی رویاها»

ممنوع‌کار شدن و لغو گسترده‌ی کنسرت‌های پاپ‌استارها در شهرهای مختلف، هم‌زمان می‌شود با ایام محرم و تعطیلی دوماه‌ی اجراهای زنده و به طور کلی، فضای موسیقی پاپ... پیروان خسروی که قبل از ایام محرم، ممنوع‌الکار شد، این را سفت و سخت پی‌گیری می‌کند و با مراجعت‌اش به مقام‌های رده بالا، ماجرا را وارد فاز جدیدی می‌شود. عده‌ای دلیل این تصمیم را پخش آهنگ‌های سیروان خسروی در سایت رادیو جوان و پخش ویدیوهای‌اش را در شبکه‌های ماهواره‌ای و عده‌ی دیگری، ماجرای نوشیدنی‌های غیر مجاز در یکی از اجراهای او در شهر تهران راوسط می‌کشند. اتفاقاتی که پخش آلبوم جدید او را تحت شعاع قرار داد. 

 

شُبهه باقی می‌ماند

او در سال 84 اولین آلبوم خود را روانه‌ی بازار کرد و تا کنون چندین و آلبوم دیگر و اجراهای متعددی را اجرا کرده است. فرزاد فرزین یکی خواننده‌هایی‌ست که صبحت‌های زیادی مبنی بر ممنوع‌الکاری بودن‌اش، وجود داشت و بسیاری دلیل تاخیر در صدور مجوز کنسرت‌های‌اش را همین دلیل می‌دانستند. بلاخره موعد اجرای زنده‌ی فرزاد فرزین رسید و اگر هم سوتفاهمی وجود داست با تاخیر، رفع و رجوع شد! فرزین هم به دلیل هم‌کاری با سایت رادیو جوان مورد غضب کوتاه‌مدت مسئول‌ها قرار گرفت. ادعایی که هیچ‌وقت توسط مسئولان پذیرفته نشد و در حد یک شبهه باقی ماند...! 

 

و چند اسم دیگر...

جا دارد یادی کنیم از همایون شجریان، محسن یگانه، گروه چارتار و حافظ ناظری که نام‌شان در بین اسامی ممنوع‌اکارها دیده می‌شد... نکته‌ی جالبی در مورد تذکر جدی به خواننده‌های ایرانی وجود دارد که آن هم مربوط می‌شود به یکی از دلایل ممنوع‌الکاری محسن یگانه: مشکلات کنسرت در کشور کانادا که مشخص نبود، دقیقا کجای این اجرای زنده دچار مشکل بوده که برای مسئولان داخلی کشورمان، مهم شمرده می‌شود؟! 

 

از زیرزمین تا دادگاه‌های تهران

رادیو جوان، سال 2004 میلادی در توسط چند جوان ایرانی، در کشور آمریکا راه‌اندازی شد و هدفش فراهم کردن امکانی برای ایرانی‌های سراسر دنیا بود تا بتوانند به خواننده‌های ایرانی دسترسی داشته باشند. سایتی که توانست بعد یک دهه فعالیت، با منبع بزرگ و به‌روزی از آهنگ‌های خواننده‌های ایرانی، دل مخاطب‌اش را به دست بیاورد و مستندهای زیادی از خواننده‌های زیرزمینیِ ایرانی را تولید و پخش کند. اقدامی که هوس دیده شدن هر چه بیش‌تر را درون پاپ‌استارها قِلقِلک می‌دهد و امکان دانلود آثار جدید آن‌ها را برای مخاطب‌های مجازی، فراهم می‌آورد و پس از آن، دلیل احضار همین خواننده‌ها می‌شود. البته پس از اتفاق‌هایی که رخ داد، تمام این خواننده‌ها در صفحه‌های شخصی‌شان در فضای مجازی از رادیو جوان، انتقاد کردند. انتقادهایی که مشخص بود راه به جایی نمی‌برد و اقدامی  احساسی بوده است. از آن طرف، چند تن از مسئولان حوزه‌ی موسیقی، رادیو جوان را سایتی متصل به دولت آمریکا دانسته‌اند و اهداف‌اش را تخریبی...! ادعایی که با در نظر گرفتن وضعیت موجود در فضایی مجازی، بی‌مورد به نظر می‌رسد و توجیهی برای رفتار ارگان‌های مسئول و غیر مسئول در برابر این مسئله!

 

 

بین مکروه و حرام مانده‌ایم!

این‌ها، قسمتی‌هایی از حرف‌های رضا صادقی بعد ممنوع‌التصویری‌اش در سال 92 است که می‌خواندید: «در این سرزمین یا باید دچار بیماری شویم یا در سانحه‌ای بمیریم تا اسم استاد را روی ما بگذارند، در غیر این صورت هیچ احترامی نمی‌بینیم. چرا باید از این خبر شوکه شوم؟ زمانی در این سرزمین، موسیقی حرام بود و بعد مکروه شد. الان هم بین مکروه و حرام مانده‌ایم.»

 

شباهت دردسر ساز

شنیدن حرف‌های خشایار اعتمادی از سال‌هایِ اولِ رواجِ موسیقیِ پاپ در کشورمان و مشکلات پیرامون‌اش خالی از لطف نیست: «اواخر سال 72 بود که به مرکز موسیقی و سرود سازمان صدا و سیما مراجعه کردم. دوستان تشخیص دادند، صدای من شبیه یکی از خواننده‌های لس‌آنجلسی است و به من مجوز کار ندادند، البته در آن سال‌ها خوانندگانی چون محمد اصفهانی که عمده فعالیت‌شان در عرصه موسیقی سنتی بود، در دفاع از من اقداماتی را انجام دادند. آن‌ها معتقد بودند اگر صدای من شبیه محمدرضا شجریان بود مشکلی برای من وجود نداشت، اما چون صدای من شبیه خواننده لس‌آنجلسی است، اجازه‌ی کار ندارم؟»

 

دست از سر فرهاد بردارید!

بلاخره، وکیل خانواده‌ی مهراد توانست از مجتمع قضایی شهید صدر تهران، حکمِ منعِ پخش آثار فرهاد مهرادِ فقید _ حکم منع پخش آثار بدون رضایت وارث‌های این خواننده‌_، توسط سازمانِ قدرت‌‌مندِ صدا و سیما را بگیرد تا پس از سال‌ها پی‌گیری به حق‌شان برسند. بر اساس حرف‌های محمدصالح نیکبخت، دستور موقت دادگاه مبنی بر منع پخش آثار فرهاد از کلیه کانال‌های رادیو و تلویزیون حدود 10 روز پیش به صداوسیما ابلاغ شده و همه شبکه‌های تلویزیونی جمهوری اسلامی، هم‌چنین همه کانال‌های رادیو از پخش صدا فرهاد، منع شده‌اند. «اگر صداوسیما احکام قانونی را اجرا نکند همان‌طور که در قانون مجازات اسلامی هم وجود دارد، می‌توان مدیرانی که از اجرای این دستور مرجع قضایی خودداری کنند، تحت تعقیب کیفری قرار خواهند گرفت ولی پیش از همه چیز به جای این اقدامات من متاسف‌ام که باید بگویم صداوسیما که از آن به عنوان دانشگاه نام برده می‌شود نه تنها قانون را اجرا نمی‌کند بلکه به طور غیرقانونی و بدون اجازه وراثِ فرهاد، آثار او را پخش می‌کند. اواخر پاییز 87 برای اولین بار طی نامه‌ای از صداوسیما درخواست کردم که با توجه به قانون حق مولفین _ قانونی که حدود 50 سال از تصویب آن می‌گذرد و صداوسیما باید مروج آن باشد _ نسبت به انتشار صدای فرهاد و آهنگ‌های او با رعایت حق قانونیِ وَرَثه اقدام کنند، اما...»

 

فریدون فروغی؛ ممنوع‌الصدای جاودان

فریدون فروغیِ فقید، پس از خواندن قطعه‌ی ماندگارِ «نماز» در سال 1352، هم‌راه با شهریار قنبری (ترانه‌سرا) و اسفندیار منفردزاده (آهنگ‌ساز)، راهیِ ساواک (سازمان اطلاعات شاهنشاهی) شدند. دو سال بعد نوبت به قطعه‌ی «سال قحطی» رسید تا فروغی به مدت دو سال از فعالیت، منع شود! زمان می‌گذرد... انقلاب می‌شود... 4 سال پس از انقلاب پنجاه‌وهفت، فروغی دوباره ممنوع‌الکار می‌شود تا این‌که در دولت اصلاحات، مجوزهای اجرای زنده در جزیره‌ی کیش برای او صادر می‌شود. او دوباره ممنوع‌الکار می‌شود و سال‌های آخر زندگی‌اش را در افسرده‌گی و دود، غرق می‌کند! فریدون فروغی سال 1380 در گم‌نامی محض در تهران مُرد و به خواسته‌ی خودش در کنار درخت و چشمه‌ی کوچکی در یکی از روستاهای اطراف قزوین، دفن شد. شهیار قنبری می‌گوید: «فریدون فروغی را فراموشی و خاموشی کُشت.»

 

 


 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۸
sEEd ZombePoor

تَحشیه‌نویسی بر جشن‌واره‌یِ سی‌ویکمِ بین‌المللیِ موسیقیِ فجر

بِچَرخ تا بِچَرخیم


س.ع.ی.د

 

 

 

 

پیش از شروع

بدون استثنا؛ هر جشن‌واره‌ای که در کشورمان برگزار می‌شود، دچار نُقصان است و اما و اگرهایی را به جای می‌گذارد... همان اما و اگرهایی که دوره‌ی بعد هم تکرار می‌شود و دوره‌ی بعدتَرَش هم. دوره‌ی سی‌ویکم جشن‌واره‌ی موسیقی فجر، اما از چند ماه پیش‌تر، آبستن حوادثی بود که می‌شد، حدس زد: «بَلبَشویی در راه است!» از انتخاب دبیر جشن‌واره تا نحوه‌ی چینِش نوازنده‌های حاضر در مهم‌ترین روی‌دادیی که موسیقی کشورمان از سر گذراند، جنجال به پا کرد تا استعفاها و کناره‎گیری‌ها و موضع‌گیری‌های اهالی موسیقی که بدشان نه‌آمد در این جو گل‌آلود، ماهی‌ای تور کنند، هرچند کوچک...

شروع     

خانه‌ی موسیقی، ماه‌هاست که تبدیل شده به کانونِ حواشی. حاشیه‌هایی که با انتقاد بسیاری از اهالی موسیقی بر نحوه‌ی فعالیت حمیدرضا نوربخش در سِمَتِ مدیرعامل و فعالیت هم‌زمان‌اش در هیئت مدیره، استعفای حسین علیزاده از شورای عالی موسیقی و هم‌چنین صدور حکم دبیریِ جشن‌واره بین‌المللی موسیقی فجر به نامِ نوربخش و دفاع همه‌جانبه علی مرادخانی (معاونِ هنریِ وزیرِ ارشاد) از وی _ مرادخانی ادعا کرده بود که حمیدرضا نوربخش به عنوان شخص حقیقی، دبیر جشن‌واره را عهده‌دار می‌شود و نه به عنوان شخصِ حقوقی در خانه موسیقی _، به اوج خود رسید. البته در مورد خانه‌ی موسیقی، همین دو جمله را بس است: «شورای عالی خانه‌ی موسیقی از افراد باتجربه‌ای تشکیل شده که دستِ کم، سی سال فعالیت موسیقیایی دارند و از تخصص فنی بالایی برخوردارند. رییس شورای عالی خانه‌ی موسیقی، محمدرضا شجریانی‌ست که اصلن، اجازه فعالیت ندارد!»

انتقاد

ساسان فاطمی* از اعضای خانه‌ی موسیقی که چند سال پیش از سِمَتِ خود، کناره‌گیری کرد، یکی از بی‌اعصاب‌ترینِ منتقدهای شیوه‌ی مدیریتی حمیدرضا نوربخش است و چند ماه پیش در جلسه‌ای، این‌گونه از خانه‌ی موسیقی و مدیریتِ حاکم بر آن، انتقاد کرد: « خانه موسیقی، هرگز به تشکیلات خود توجهی ندارد و تا حد زیادی عملکردش کاهلانه و منفعلانه است. توجه نکردن به تشکیلات و اساس‌نامه، مصداقی از کاهلی‌ست. روزی به ما گفتند که پیشنهادیای‌تان را ارائه دهید،  پپیشنهادهای‌مان را در 10 صفحه تنظیم کردیم، اما هیچ‌کدام‌شان را جدی نگرفتند. بارها گفتیم که مدیرعامل را از اعضای هیأت مدیره انتخاب نکنید، زیرا او باید جواب‌گوی هیأت مدیره باشد، نه رفیقِ آن‌ها!

آقایان، شنیده‌ام که چهار میلیارد برای خرید یک ساختمان 10 طبقه در خیابان فاطمی هزینه کرده‌اید. نمی‌دانم چرا این‌قدر به خریدِ ساختمان، علاقه دارید؟!

فقط به شرطی با مدیران خانه‌ی موسیقی، سر یک میز می‌نشینم که آن‌ها استعفا کنند. هیچ آدم غیرِ دموکراتی حق ندارد از مواهب دموکراسی بهره ببرد. بعضی‌ها مثل دیکتاتورهای آفریقایی، دائم می‌خواهند حکومت کنند و شرایط‌شان تغییر نکند!» 

ناگفته نماند که گفته‌های ساسان فاطمی، باعث شد تا خانه‌ی موسیقی، طی حرکتی که به گفته‌ وکیل خانه‌ی موسیقی، به نفع فضای موسیقی کشور است، از وی شکایت کند و ماجرا، ابعاد تازه‌ای به خود بگیرد.

 

انتقادِ نابه‌جا

حمیدرضا نوربخش در بخش‌هایی از ادعاهای‌اش در موردِ نوآوری و ارتقای سطح جشن‌واره، مدعی می‌شود که در این دوره، از موزیسین‌هایِ نامی ‌دعوت شده است. همان‌هایی که تا پیش از این، پای‌شان به جشن‌واره فجر باز نشده بود و حضورشان، تازه‌گی دارد. البته خیلی زود، منتقدانی که در کمینِ نوربخش نشسته بودند، به او گوش‌زد که کردند که جز محمدرضا شجریان، تمام موزیسین‌های مشهور کشورمان در ادوار گذشته‌ی جشن‌واره، حضور داشته‌اند و نوربخش هم، پذیرفت و سخنان خود را تصحیح کرد و ماجرا ختم به خیر شد. 

 

روبه‌جلو؛ روبه‌عقب

در بخش دیگری، نوربخش از انتخابِ آثار برگزیده‌ در طول سال، مثل آلبوم‌ها و خواننده‌های برتر، به عنوان حرکتی جدید  و رو به جلو، پرده‌برداری می‌کند که باز هم از سوی منتقدان سِفت و سخت‌اش، به کپی‌برداری از سایت‌های ایرانی، محکوم می‌شود که هر ساله این کار را انجام می‌دهند!

 

سیاستِ لطیف

علی جنتی (وزیر ارشاد): هنرمندانی مثلِ شجاعت حسین‌خان، تا حد زیادی محافظه‌کاری کردند که به دلیل ماجرای مصوبه کنگره آمریکا به ایران نیامدند، زیرا مقامات آمریکایی رسما اعلام کردند که به مصوبه کنگره، مبنی بر محدویت ویزا، مُقید نیستند و وقتی بازرگانان را از قانون، مستثنا کردند، حتما در قبالِ هنرمندان هم، رفتاری مشابه، نشان می‌دهند.

امیدوارم این فضای به وجود آمده در خانه موسیقی، با کمک خودِ هنرمندان، هرچه سریع‌تر حل و فصل شود تا این اتفاق‌ها باعث رنجش آن‌ها نشود.

 

در شرایطِ نامطلوب

علیرضا قربانی، به عنوان به‌ترین خواننده‌ی موسیقی سنتی، جایزه‌ی ویژه‌ی جشن‌واره را دریافت کرد. او در این میان از ساسان فاطمی حمایت کرد و رو به حضار گفت: «این روزها مشکلی میان خانه موسیقی و برخی از منتقدان به وجود آمده که شرایط چندان مطلوبی نیست. من از همه بزرگانِ خانه موسیقی می‌خواهم که با گوش شنوایی که دارند، جای طرحِ شکایت در محاکم قضایی، مشکل را با گفت‌وگو حل کنند.»

دو مورد تقریبن مشابه

علی رهبری در روز نخست و علی قمصری در آخرین روز جشن‌واره،  از عضوریت‌شان در خانه‌ی موسیقی کناره‌گیری کردند تا  اعتراض‌شان به رفتار مدیران این روی‌داد بین‌المللی را این‌گونه اعلام کنند.

 

دو دسته‌گی

ماجرای سالار عقیلی که مهمان یکی از برنامه‌های شبکه‌ی «Manoto»  شد و رفت توی برنامه‌شان  کلی گفت و خندید و آخر سر هم، با دوستانه با مجریان این برنامه، عکسی به یادگار گرفت، باعث شد تا حرف و حدیث‌های زیادی، پیش بیاید. رفتار شتاب‌زده‌ی مدیر جشن‌واره در قبال این اتفاق و اعلام موضع‌اش که خیلی زود هم تغییرش داد، اختلاف نظرهایی را به بار آورد که تا روز آخر جشن‌واره در میان مسئولینِ مسئول، به وضوح دیده می‌شد.    

 

 

تغییر استراتژی اجباری

جشن‌واره‌ی موسیقی فجر، هم‌زمان می‌شود با تحریم ویزایی ایران از سوی آمریکا! اتفاقی که باعث عدم حضور برخی از چهره‌های سرشناس در فستیوال بین‌المللی کشورمان شود. تغییرات اجباری اولیه از این‌جا، نشأت می‌گیرد. جدای از هنرمندان غیرایرانی، همایون سخی و سیار هاشمی از جمله ایرانی‌هایی بودند که نتوانستند در جشن‌واره‌ حاضر شوند. دو هنرمندی که قرار بود، هم‌راه با نوازنده‌های آلمانی به اجرای موسیقی بپردازند.

 

همایِ نگرانِ پرواز

پرواز همای، حینِ اجرا، زمانی که با تشویق‌های مکرر آدم‌های توی سالن، روبه‌رو شد، با شوخ‌طبعی تمام از مردم، خواهش کرد تا مبادا کاری کنند که او هشت سال دیگر هم، ممنوع‌الفعالیت شود

 

کاوه‌ای که چند ساعت کم آورد

یکی از پرفروش‌ترینِ اجراهایِ جدولِ جشن‌واره‌ی سی‌ویکمِ موسیقی فجر، متعلق به کاوه یغمایی بود که تنها چند ساعت قبل از شروع برنامه، هر دو اجرای‌اش لغو شد و هیچ‌کس هم، به رویِ مبارک خودش نیاورد که نیاورد. خودِ کاوه یغمایی هم، ترجیح داد در مقابله با این تصمیمِ بی‌رحمانه، سکوت کند. یغمایی پس از اعلام موافقت با اجرای زنده‌اش در جشن‌واره‌‌ی فجر، حسابی سوژه‌ی رسانه‌ها شده بود و با تیترهایی مثل: «صدای کاوه یغمایی پس از 10 سال سکوت» تحویل گرفته می‌شد، اما اتفاقی مشابه با بسیاری از موزیسین‌های غیرپاپِ جوان، یقه‌اش را گرفت.

گفتنی‌ست که یغمایی پس از برگشت‌اش به ایران، طی 4 سال اخیر، بارها برای مجوز رسمیِ اجرایِ زنده اقدام کرده که هم‌چنان ناکام مانده است.

 

 

فیض‌علی فیض و صندلی‌های خالی

 فیض‌علی فیض پاکستانی در آخرین شبِ جشنواره‌ی سی‌ویکم موسیقی فجر، روی صحنه رفت و با صندلی‌های خالیِ تالار وحدت مواجه شد. تعدادی از همان عده‌ی کمی هم که برای تماشای این اجرا به تالار وحدت آمده بودند در میانه‌ی اجرا، سالن را ترک کردند تا تالار وحدت و مهمان پاکستانی‌اش، یکی از خلوت‌ترین شب‌های موسیقی جشن‌واره را تجربه کنند. جالب است که بدانید، همان عده‌ی کمِ توی سالن که دندان روی جگر گذاشتند و تا آخرُ اجرای فیض‌علی فیض را تماشا کردند از موسیقی او، لذت بردند. فیض یکی از به‌ترین و با کیفیت‌ترین اجراهای این دوره از جشن‌واره را ارائه کرد که متاسفانه با استقبال سرد و کم‌لطفی مخاطب‌ها، روبه‌رو شد.

کم‌سلیقه‌گی‌ای که‌ در این دوره، میزبان، عوامل، خواننده، مخاطب و... گَه‌گاهی بُروزَش دادند.

 

مسافری از هندوستان

اجرایِ شجاعت حسین‌خانِ، فولکرِ هندی و استادِ سی‌تار که طبق جدول، قرار بود در روز سوم جشن‌واره، برای مخاطب‌های موسیقی بین‌الملل روی صحنه برود و ساز بزند، با پافشاری مسئولین برای حفظ نام‌اش در لیست برنامه‌ها، ابتدا در هاله‌ای از ابهام قرار گرفت و بعد هم طی اتفاقِ تکراریِ دل‌سردکننده، لغو شد و باز هم، هیچ‌کس به رویِ مبارک خودش، نیاورد که نیاورد!

 

شکار آهو

دومین روزِ جشن‌واره‌، شاهد اتفاق ارزش‌مندی بود. پری زنگنه هم‌راه با گروه موسیقی «مهرنوا» روی سِن رفت و صدای زیبای‌اش هم‌راه با  قطعاتی از موسیقی کلاسیک، سالن را با تمام آدم‌ها، غرق در لذت کرد. البته پری زنگنه، مخاطب‌های‌اش را به شنیدن چند قطعه‌ی فولک هم، مهمان کرد.

 

دست از سرم بردارید

در حین اتفاق‌های موسیقیایی که در روزهای قبل، شاهدش بودیم، اعتراض‌هایی هم شنیده ‌شد. اعتراض‌هایی که پُر بی‌راه نبود: تالار وحدت، تنها سالنِ استانداردِ اجرایِ موسیقی، خسته‌گی از سر و روی‌اش می‌بارد و مثل قدیم‌اش، سرِ حال نیست. وحدت هم مثل تیاتر شهر، به هِن‌وهِن افتاده و سخت، نفس می‌کشد... فقط خدا می‌داند این بنای چهل‌وهشت ساله تا کی می‌تواند، یک‌تنه‌ جور تمام جشن‌واره‌ها و اجراهای به اصلاح فاخر موسیقی کشورمان را بکشد.

 

ارتقاء سطح مادی

نکته‌ای که جشن‌واره‌ی دوره سی‌ویکم را از دیگر دوره‌ها، مجزا می‌کند: اختصاص سکه‌های طلا به عنوان جایزه برای برگزیده‌گان بخش‌های مختلف است. جایی که 260 سکه‌ی طلا به برنده‌ها اهدا شد تا دست‌اندرکاران این دوره، رکورد جدیدی در ارتقاء استانداردهای مالی، از خود به جای بگذارند.

 

بی هیچ حرف و حدیثی

تهمورث پورناظری که با دست‌اندرکارهای جشن‌واره هم‌کاری می‌کرد، از بخش رقابتی انصراف داد، اما این انصراف کوچک‌ترین تاثیری در تصمیم داورها نداشت و آن‌ها مصمم بودند که جایزه‌ی به‌ترین آلبوم موسیقی را به او اهدا کنند! جایزه‌ی به‌ترین آهنگ‌سازی در حالی به پورناظری رسید که معمولن در تمام جشن‌واره‌های معتبر و نیمه‌معتبر، آثاری که خالق آن‌ها در بین دست‌اندرکارهای آن فستیوال حضور داشته باشند، از بخش رقابتی کنار گذاشته می‌شود؛ بی هیچ حرف و حدیثی! البته هم‌چنان مشخص نیست که چرا انصراف پورناظری پذیرفته نشد!

 

 

خسته‌گی ناپذیر

گروه موسیقی کامکارها در روز هشتم جشنواره موسیقی فجر، دو بار روی صحنه می‌روند! تازه از اجرای آن‌ها در مراسم اختتامیه، فاکتور گرفتیم!

 

 

اقتصاد مقاومتی

نگاه اقتصادی و اقتصاد مقاومتی، باعث شد تا نوربخش و هم‌کارهای‌اش، تا جایی که جا دارد برای پاپ‌استارها، اجرا بگذارند و حتی سالن میلادِ نمایش‌گاه بین‌المللی را هم، قرض بگیرند تا در حق هیچ‌یک از پاپ‌استارهای پول‌زا، کم‌لطفی‌ای صورت نگیرد و بتوان بیش‌ترین سود حاصله از ضربِ تعدادِ پاپ‌استار در تعدادِ صندلی و تعداد سیانس‌ها که دو برابر شده بود را به دست آورد!

 

فرش قرمز

فرش قرمز از عاداب مراسم‌های سینمایی‌ست و حتی جشن‌واره فیلم فجر خودمان هم، اَزَش بهره می‌برد. فرش قرمزی که ابراهیم حاتمی‌کیا، تحریم‌اش کرد و آن را یادآور خونِ شهدا دانست! حالا با کدام منطق؟ خودش می‌داند! بگذریم... دست‌اندرکاهای جشن‌واره‌ی موسیقی فجر هم، امسال فرش قرمز پهن کردند و مراسم اختتامیه را روی فرش قرمز، برپا...  بدعتی تازه در جشن‌واره‌ی موسیقی که هنوز حاتمی‌کیای خودش را نه‌یافته است!

تمام.

جشن‌واره‌ی بین‌المللی موسیقی فجر هم تمام شد و رفت پِیِ کارش، اما رفتارهای حساسیت‌برانگیزِ خانه‌ی موسیقی، خیلی قبل‌تر از این جشن‌واره، صدای اهالی موسیقی را در آورده بود که انصافن خیلی‌های‌شان، آدم‌حسابیِ موسیقیِ این مملکت بودند... حدس زدن‌اش کار سختی نبود: با سپردن مهم‌ترین رو‌ی‌داد موسیقی کشور به دست خانه‌ی موسیقی، جنگ و جدل‌ها آغاز می‌شود. جنگی که یک طرف‌اش ادعای دغدغه‌یِ موسیقی را دارد و یک طرف‌اش محکوم است به: شهوتِ قدرت...! اهالی موسیقی به جان هم افتاده‌اند و بیانه ‌است که پشت سر هم، صادر می‌شود سمت دهانِ گروه مخالف... طرفین در حال عرضِ اندام هستند و شروع‌کننده‌‌های اصلی، چند متر بالاتر ایستاده‌اند و به ریش دوی‌شان می‌خندند...

 

*ساسان فاطمی، مدرک دکترای خود در رشته‌ی اتنوموزیکولوژی را از دانشگاه پاریس گرفته و چندین کتاب پژوهشی در باب موسیقی به چاپ رسانده است. او یکی از فعالین حوزه‌ی تئوری موسیقی در کشورمان است.

 

 

 

 

 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۱
sEEd ZombePoor

تاثیر خواننده­ های لس ­آنجلسی بر خواننده­ های داخلی

 

همه­ چیز از گور آن ­ها بلند می ­شود

 

س.ع.ی.د

 

همه ی آتش ­ها از گور خواننده ­های لس ­آنجلسی بلند می ­شود. همان ­هایی که زمانی صنعت موسیقی ما را در دست داشتند و هر سازی که می­ زدند، مخاطب را می ­رقصاند. انقلاب پنجاه­ و هفت که شد، همه­ شان از ایران کوچ کردند و رفتند آن ­ور آب­... البته موسیقی را هم با خودشان بردند تا مخاطبان هم ­چنان پی گیرشان باشند و از راه دور دنبال ­شان کنند. از موسیقی سنتی _ موسیقی سنتی در ایران، زیرِ سایه سانسور و سخت­ گیری قرار نگرفت و تمام بزرگان­ این هنر ایرانی، همین­ جا زدند و خواندند و... _ خودمان که بگذریم؛ چیزی به اسم موسیقی پاپ در ایران _ بعد از انقلاب _ وجود نداشت و همه­ چیز از آن­ ور آب،­ صاف می ­آمد این ­ور و مردم با هزار مصیبت، کاست­ ها را گیر می ­آوردند و حال­ اش را می ­بردند. ناگفته نماند که چند نفری هم از بین خواننده ­گان، هیچ­ وقت کشورشان را ترک نکردند _ فریدون فروغی سال ­ها منتظر مجوز ماند و اخرش دغ­ مرگ شد و مرد _ اما، هیچ ­وقت هم اجازه ادامه کار به­ شان داده نشد... هره چقدر که از روز­های انقلاب می ­گذشت، اختلاف خواننده ­هایی که از ایران رفته بودند با دولت­مردان، بیشتر ­­شد و با گذشت سال ­ها هر کدام از خواننده­ ها در قامت یک معترضِ سیاسیِ تمام عیار، ظاهر شدند. تا جایی که توی کنسرت­ های­شان بیانه صادر می­ کردند، حرف­های سیاسی می­ زدند و حتی آرزوی برگشت به ایران و اجرای زنده در کنار میدان آزادی را هم، مطرح کردند.

سال ­ها به همین منوال گذشت و هم­ چنان موسیقی پاپ، خط قرمزی بود برای کسانی که آن را ابتذال می­ دانستند و رفتن به سمت ­اش را حرام... در اویل دهه هفتاد، کم ­کم چهره‌هایی مثل عباس بهادری (با آهنگی مثل «گل می‌روید به باغ»)، بیژن خاوری (با آهنگ «یاد تو در دل من توفان به پا می­کنه») و حسن همایون­ فال (با آهنگ «آی نسیم سحری»)، وارد عرصه موسیقی شدند و در دوره اصلاحات بود که چراغ سبز به پاپ ­استارها نشان داده شد و سر و کله خواننده­های جوانی مثل خشایار اعتمادی، سعید شهروز و شادمهر عقیلی، پیدا شد و... از این ­جا بود که مسائلی مثل تهاجم فرهنگی، موسیقی وارداتی، جنجال بر سر مجوز، پاپ­ استارهای ممنوع­ الکار، تقلید صدای آن­ طرفی­ ها و ابتذال، مطرح شد و شاید تا به امروز هم _ البته با کمی نرمش _ ادامه داشته است. در این گزارش به برخی از این معظلات و چالش ­ها _ به خصوص تقلید از خوانندهای لس ­آنجلسی _، اشاره می­ کنیم.

 

شروع ماجرا

اگر چه استقبال مخاطب از پاپ ­استارهای داخلی به اندازه آن ­طرفی ­ها نبود و مردم ه م­چنان لس­آنجلسی را بیشتر تحویل می­ گرفتند و اولویت اول­ شان صدای آن­ ها بود اما، سیل خواننده ­های جوان و با انگیزه در بازارِ موسیقیِ داخل، جاری شده بود و هیچ­ کس هم جلودارش نبود. دولت که در ابتدا برای مقابله با تهاجم فرهنگی و آثار وارداتی، میدان را برای خواننده­ های داخلی باز گذاشته بود، حالا با چالشی اساسی پیشِ ­رو بود و با سانسور و سخت­گیری ­های فراوان سعی در کنترل وضعیت داشت.

سیاست پاک کردن مسئله

امروزه هرکس، هرچیزی که دلش­ می ­خواهد، می­ خواند و در فضای مجازی منتشر می ­کند. فحش می ­دهد، فالش می ­خواند، غلط ساز می ­زند و هیچ­ کس هم نمی­ تواند ممنوع­ الکارش کند. زیرزمین هم که دوران اش به سر آمده برخی از همین آدم ­ها روی عرشه ناوهای نظامی هم می­روند و می­ خوانند. برگردیم به همان دهه هفتاد؛ شادمهر عقیلی به عنوان اولین پاپ ­استاری که در همان سال ­ها، ممنوع ­الکار شد و پس از مدتی هم از ایران رفت و به جمع خواننده ­های لس­آنجلسی پیوست، اولین ­شان بود. البته این مثال در مورد خواننده داخلی است و در مورد آن­­طرفی­ ها هم، کسانی بودند که از همان ابتدا درخواست برگشت به ایران و خواندن برای مردم­شان را داشتند. به نظر می ­رسد که اگر از روز اول، نرمش بیشتری در قبال این مسئله _ از سوی مقامات مسئول _ صورت می ­گرفت، حال بسیاری از این خواننده­ گان _ کسانی که امروز در صف مخالفان درجه یک سیاست­ های ایران هستند _ کار خودشان را می ­کردند و قضیه آن­قدر بیخ پیدا نمی ­کرد. شاید هم از مد افتاده بودند و کسی دیگر کارهای ­شان را نمی ­شنید­.­ باید قبول کنیم که سیاست پاک کردن مسئله در این مورد جواب نداده است.

بدل­ سازی از خواننده­گان در دسترس

از آن­ جایی که ما می ­خواهیم به هر ضرب و زوری که شده، همه­ چیز داشته باشیم، از هر چیزی بدل ­سازی می ­کنیم.از سریال ­های خارجی کپی­ برداری می ­کنیم... «شام ایرانی» توی سوپر مارکت ­های­ مان می ­فروشیم... برنامه­ های خبری را به سبک همان شبکه­ هایی که دشمن می­ نامیم ­­شان، اجرا می­ کنیم و از همه بدتر، خواننده­ بدل را روانه آنتن می­ کنیم تا مثل کسانی بخواند که سال ­های سال برای گرفتن مجوز زجر کشیدند و موفق نشدند که نشدند... چند سالی ست که بعضی از خواننده ­های داخلی توی برنامه­ های زنده تلویزیونی اَدای آن ­طرفی ­ها را در می­ آورند. متاسفانه به تازه گی هم جوانی در رادیو ادای فرهاد مهراد _ البته در همان بیت دوم شعر، خودش را لو می ­دهد _ را در می ­آورد. اصرار به داشتن بدلی از چیزها و کسانی که اصل­ شان در دسترس است و می­ توان ازشان استفاده کرد و به ­شان فرصت داد، یکی دیگر از سیاست ­های غلطی است که تا به امروز، به ضررمان تمام شده است.

کپی برابر اصل

آن ­روزهایی که از همه­ جا خواننده می­ بارید و توی هر زیرزمینی، اعضای گروهی مشغول ساز زدن، بودند و تمام شبکه ­های تلویزیونی و سایت ­های اینترنتی در اختیار خواننده­ گان بود؛ عده­ای با تقلید از صدای خواننده ­گان مشهور، اسم در کردند. این حربه، انصافن در آن زمان خوب هم جواب می ­داد و مردم با شور و هیجان از خواننده­ای تعریف می­ کردند که چه استادانه صدای فلانی را در­می ­آورد! چند تن از همین خواننده ­ها، کاست هم بیرون دادند و از تقلید کردن صدای­ خواننده­ های لس­ آنجلسی به طور رسمی پرده ­برداری کردند. البته تقلید از صدای دیگران، حُسن ­هایی هم داشت که خواننده تقلیدکار به خوبی از آن آگاه بود و می ­دانست که با این کار مستقیم حس نوستالژی مخاطب _ مخاطب مادر مرده­ که از بچه ­گی با صدای خواننده اصلی، خاطره­ های زیادی داشته است _ را نشانه رفته است. از طرفی هم، فرد تقلیدکار با خواننده مورد نظر مقایسه می ­شد و خود این مسئله به الکی معروف شدن ­اش، کمک زیادی می­ کرد. ناگفته نماند که هیچ خواننده­ای نتوانسته از تقلید صدای دیگران به جایگاه قابلی دست یابد و خیلی زود از جایگاه جعلی ­اش، پایین کشیده شده و هرگز جایی در دل و ذهن مخاطب، باز نکرده است. 

 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۰۴
sEEd ZombePoor

نگاهی گذرا به خواننده­ هایی که با تقلید از لس ­آنجلسی ­ها وارد عرصه موسیقی پاپ شدند

 

من تقلید می­کنم پس هستم!

 

س.ع.ی.د

 

سال­ها می­گذشت و همچنان خواننده­های لس­انجلسی نقل و نبات هر محفلی بودند و در شادی و غم مردم، شریک... تاثیر این خواننده­گان، آن­­قدر زیاد بود که حتی پاپ­استارهای داخلی هم بدشان نمی­آمد برای اسم در کردن، از آن­ها تقلید کنند. جالب است که بدانید این اتفاق به وفور افتاد و جواب هم داد...

 

نسل اول: مقلدهای پیشرو

در ابتدا خواننده‌هایی مثل خشایار اعتمادی، قاسم افشار، حسین زمان، محمد اصفهانی، شادمهر عقیلی، مجتبی کبیری و... ظهور کردند و بعد از مدتی هم، تب­شان خوابید. در روزهایی که این پاپ­استارها روی بورس بودند و _ یواشکی _ از لس­آنجلسی­ها تقلید می­کردند، بسیاری از منتقدین و صاحب نظران برای جلوگیری از این اتفاق،  بیانیه صادر کردند، داد و هوار به راه انداختند، انتقاد کردند و اصل حرف­شان هم این بود: چرا باید بدلی فرعی از خواننده­هایی که وجود دارند، داشته باشیم؟ البته این اتفاق­ها در زمانی رخ می­داد که هنوز اینترنت و دانلود و رایت سی­دی به شکل امروزی­اش، وجود نداشت و خواننده­های اصلی که اجازه کار در ایران را نداشتند و یکی از راه­هایی که به ذهن خواننده­گان داخلی رسیده بود، تقلید صدای لس­آنجلسی­ها بود.

خشایار اعتمادی

خشایار اعتمادی که با خواندن شعری از احمد شاملو، به شهرت رسید، صدایی بسیار شبیه به ابراهیم حامدی (یکی از معروف­های آن­طرف آب) داشت و همین امر باعث شد تا مسیر رسیدن به شهرت را مثل برق و باد، طی کند. البته خودِ اعتمادی، بارها و بارها سعی کرد این تشابهِ صدایی را نفی کند؛ حتی در مصاحبه‌ای هم گفته بود: «من از هیچکس تقلید نمی‌کنم و صدایی که می‌شنوید، صدای خود من است. اصلا تقصیر من نیست که یک نفر دیگر هم در جهان وجود دارد که صدای­اش، شبیه به من است!» البته او پُر بی­راه هم نمی­گوید ولی مخاطب بی­نوا نمی­داند که این وسط باید دم خورس را باور کند یا قسم اعتمادی را...!

قاسم افشار

مدت زیادی از حضور خشایار اعتمادی و شباهت صدای­اش با ابراهیم حامدی، نگذشته بود که خواننده­/ مقلد  دیگری وارد گودِ موسیقی شد. کاستِ قاسم افشار با صدایی که شباهت عجیب­غریبی به صدای یکی دیگر از آن­طرفی­های مشهور (داریوش اقبالی) داشت،  دست به دست می­چرخید و این در حالی بود که هنوز تصویری از او در تلویزیون دیده نشده بود. قاسم افشار خیلی زود خودش را در لیست خواننده­های پرطرفدار جا کرد. شاید هیچ­کس حتی فکرش را هم نمی­کرد که به یک ورژن کُپیِ لس­آنجلسی _ آن­هم کُپِیِ از یک خواننده خیلی معروف _  مجوز داده شود در حالی که خواننده اصلی (داریوش اقبالی)، سُر و مُر و گُنده وجود داشت و می­خواند. به هر حال مجوز داده شد و قاسم افشار عزیز با اعتماد به نفس بالا و مثال­زدنی­ به کارش ادامه داد. یک نکته جالب هم در مورد این خواننده وجود دارد؛ او قطعه «خلیج فارس» را _ با تنظیمی که قبلا ابراهیم حامدی خوانده بود _ اجرا کرد و کارش را این­گونه توجیح کرد: «این حق من بوده که مثل هر خواننده دیگری، قطعه مرحوم علیقلی را اجرا کنم و اصلا این قطعه از ساخته‌های این آهنگساز بوده و اولین بار هم توسط خود ایشان اجرا شده؛ پس چه دلیلی داشت که من آن را اجرا نکنم؟» این روزها خبر تازه­ای در مورد قاسم افشار شنیده نمی‌شود، نه آلبومی منتشر کرده است، ‌نه کنسرتی بر پا کرده و به نظر می‌رسد که دوره فعالیت­اش به کلی تمام شده است. از قلم نیفتد که حضور او و تقلید بسیار خوبش از خواننده اصلی (داریوش اقبال) مقدمات حضور خواننده‌هایی چون امیر کریمی و امیر تاجیک را هم، فراهم کرد تا این عزیزان هم در دوره کوتاهی آثاری تقلیدی را در رسانه ملی، اجرا کنند!

شادمهر عقیلی

شاید کمی‌ بی­انصافی باشد که نام شادمهر عقیلی را در فهرست خواننده‌های مقلد بیاوریم؛ چرا که او استعدادش را پیش از خواننده شدن با نوازندگی ویولن، پیانو، گیتار وکیبورد، نشان داده بود. اما خوانندگی‌اش با تقلیدی نیمه­کاره­ای از سبک و صدای سیاوش قمیشی، آغاز شد. برخلاف دو خواننده قبلی که سعی در تقلید مو به مو از خواننده‌های اورجینال را داشتند، عقیلی این کار را کورکورانه نمی­کرد و توانست به سرعت، برچسب تقلید را از خودش دور و راهش را پیدا کند. او سرانجام با انتشار چند آلبوم و ایفای نقش در چند فیلم سینمایی؛ ایران را به مقصد لس‌آنجلس ترک کرد و هرگز نتوانست قطعاتی به خوبی روزهایی که در ایران بود، بسازد.  شاید چون از بیس اجتماعی­اش دور شد و دیگر حرفی برای گفتن نداشت... شاید...!

حسین زمان

در سال­های ابتدایی دوره اصلاحات، آقایی به اسم حسین زمان­ با اجرای قطعاتی با مضامین سیاسی به صحنه موسیقی آمد. خیلی­ها معتقد بودند که حسین زمان از سبک و صدایِ حسن ستارپور (ملقب به ستار)، تقلید مو به مو داشته است. او که بیشتر پی­گیر سیاست بود تا هنر، سعی کرد در مصاحبه‌های­اش، حرف‌های بودار و سیاسی بزند و هر از گاهی هم در محافل روشنفکری بخواند. حسین زمان در انتخابات سال 76 که منجر به پیروزی سید محمد خاتمی شد، به عنوان یکی از خواننده‌های حامی ‌جریان اصلاحات، کنسرت‌های مختلف بر پا ‌کرد. با اتمام دوره ریاست جمهوری خاتمی، زمان هم غیب شد؛ البته در سال‌های اخیر هم هیچ خبری از او نیست. مصاحبه سیاسی نکرده... آلبوم بیرون نداده... کنسرت نداشته و به کلی نیست و نابود شده... شاید با بازگشت اصلاح­طلبان به صحنه، سر و کله او هم دوباره پیدا شود!

محمد اصفهانی

محمد اصفهانی آدم باهوشی است و دکتر شدنش­اش هم می­تواند گواهی بر این ادعا باشد. او با تقلید از یک خواننده‌ لس­آنجلسی که همیشه عینک دودی می­زد و اتفاقا اصفهانی هم بود، کارش را شروع کرد. تیتراژ پایانی مجموعه تلویزیونی «پهلوانان نمی‌میرند» به آهنگسازی  بابک بیات فقید به شهرت رساندش. دکتر اصفهانی هیچ­وقت توی فهرست متهمین ردیف اول مقلدان خواننده­های آن­طرفی قرار نگرفت و خیلی زود مسیرش را تغییر داد.

مجتبی کبیری

آن­قدر قطعات مجتبی کبیری به صورت زیرزمینی و غیر مجاز دست به دست چرخید تا او بالاخره توانست برای آثارش، مجوز بگیرد. کبیری هم یکی دیگر از مقلدین وفاداری بود که سعی داشت همه چیز را از صدا گرفته تا شعر و سبک و... مطابق اصل اجرا کند؛ آن هم در روزهای اوج خواننده اصلی (سیاوش قمیشی) و در حالی­ که کتاب اشعار خواننده اصلی با مجوز رسمی‌ ارشاد _ هنوز مهر کتاب خشک نشده بود_ در بازارهای کتاب تهران منتشر شده بود! به هر حال کبیری با استفاده از همین تقلیدها بود که توانست مشهور شود. البته اگر از شما بپرسند که اسم یک قطعه از این خواننده را بگویید، بعید به نظر می‌رسد که حضور ذهن داشته باشید!

حسن پیغان

در روزهایی که تقلید از خوانندگان درجه یک لس‌آنجلسی، سوژه­ای داغ بود، تقلید از شهرام کاشانی همه را شوکه کرد. حسن پیغان با خواندن ترانه «نازی همدم من» همه را انگشت به دهان گذاشت و به «حسن k» مشهور شد! انصافا در این میان، «حسن k» دیگر نوبر بود!

 

نسل دوم: تقلیدهای هوشمندانه

چند سالی از فراموش شدنِ مقلدانی مثل مجتبی کبیری، قاسم افشار، خشایار اعتمادی و حسن k می­گذشت و همه­چیز به حالت عادی خودش برگشته بود و کسی از کسی تقلید نمی­کرد و یا اگر هم می­کرد، تقش­اش را در نمی­آورد که ناگهان سر و کله نسل جدیدی از خواننده­ها پیدا شد. خواننده­هایی که به رسم پاپ­استارهای قبل از خود، تقلید می­کردند و کک­شان هم نمی­گزید! حمید عسکری، احسان خواجه­امیری، محسن چاووشی و... از خواننده­هایی بودند که این دوره ظهور کردند. تفاوت این خواننده­ها با دوره اولی­ها _ دوره اولی­ها با کمال صداقت همه­چیز را کپی­برداری می­کردند و هیچ خلاقیتی در دزدی­شان، وجود نداشت _ در این بود که کمی خلاقیت به خرج ­می­دادند. همین خلاقیت و ظرافت در دزدی، باعث شد تا هیچ کدام­شان _ به هیچ وجه _ زیر بار این اتهامات نروند و خودشان را از هر گونه ابهام و سوءظنی، مبرا بدانند. سرگذشت چند گل­دُرشت­شان را با هم بخوانیم...

حمید عسکری

حمید عسکری _ به طرز فجیعی _ مثل شادمهر عقیلی می‌خواند و خودش معتقد بود که فقط صدای­اش شبیه به آن خواننده است و هیچ علاقه­ای به او ندارد! عسکری معتقد بود که صدای خیلی‌ها شبیه به یک­دیگر است و این یک نعمت خدادای است! بعد از گذشت چندین سال، عسکری هم­چنان کنسرت می‌دهد، آلبوم منتشر می‌کند، مصاحبه می‌کند و طرفدار هم دارد. به هر حال شادمهر عقیلی اگر دلش می‌خواست این اتفاق‌ها نیفتد و کسی جای­اش را تصاحب نکند، باید همین­جا می­ماند!

یاور اقتداری

یاور اقتداری یک خواننده تلویزیونی بود  زیاد شناخته شده نیست. او در بُرهه‌ای از تاریخ، یک­شب در میان توی برنامه‌های مختلف تلویزیونی، حضور پیدا می‌کرد و قطعات ثابتی را اجرا... با این که خشایار اعتمادی قبل از او کارهای داریوش اقبالی را تقلید کرده بود اما، اقتداری هم کم نیاورد و اقبالی را به عنوان منبع الهام خود انتخاب کرد. بگذریم...

احسان خواجه­امیری

پسر ایرج باشی و تقلید کنی؟! این دیگر خیلی نامردی است! هرچند احسان خواجه­امیری زیر بار چنین چیزی نرفته و نمی­رود و نخواهد هم رفت اما _ چه برود چه نرود _ او یکی از متهمین به تقلید _ تقلید زیر پوستی _ از محمد اصفهانی است. عده­ای معتقدند که سبکِ اجرا و حتی انتخاب اشعار او به محمد اصفهانی شبیه است. او حتی سعی می‌کند مثل اصفهانی هر از گاهی در قطعات­اش چَه­چَهه هم بزند تا ادای دینی هم به پدرش کرده باشد. به هر حال احسان­جانِ خواجه­امیری برای خودش حسابی برو و بیا دارد و توی کنسرت­های­اش، کلی سر و دست شکسته می­شود.

محسن چاوشی

عده­ای معتقدند که محسن چاوشی خواننده بسیار خوبی است. عده­ای هم می­گویند: چرا چاوشی کنسرت برگزار نمی­کند؟ لابد صدای­اش کامپیوتری است! از نظرهای مخاطبان که فاکتور بگیریم؛ چاوشی با اجرای ترانه‌های فیلم «سنتوری» به شهرتی رسید که خودش هم، فکرش را نمی­کرد. با این حال، خیلی‌ها او را یکی از مقلدین سیاوش قمیشی می‌دانند و سبک و سیاق­اش را ادامه راه این خواننده لس‌آنجلسی... تنها دفاعیه­ای که برای تقلید چاوشی از خواننده لس­آنجلسی مورد نظر وجود دارد، این است: اگر چاووشی خواننده مقلدی هم باشد، هرگز این تقلید را به سبک مجتبی کبیریِ بی­خلاقیت، انجام نداده است. چاوشی ترانه­سرایی را بلد بود و آهنگ­سازی را نیز هم... در تِم و سبک آثارش تفاوتی با دیگر خواننده­های هم­دوره­اش، نمایان است و تمام این­ها نشان از این دارد که چاوشی از مقلدین خوب این روزگار است!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۰۱
sEEd ZombePoor