چند تکه از پازلِ جشنوارهیِ سینماییِ زمستانِ نود و چهار
سیمرغ من
س.ع.ی.د
شنبه، روز پنجم جشنوارهی فیلم فجر
دیشب سوار اتوبوس شدم و امروز رسیدم، تهران... 13 ساعت طول کشید و من فقط سه ساعت خوابیدم... از اتوبوس که پیاده شدم، یکراست آمدم، ساختمان پست بینالملل.... میخواستی برای خواهرت، بستهای را پست کنی... استقبال سردی کردی و برگشتی توی ساختمان! کارمان که تمام شد، رفیتم سوپر استار و سفارش همیشهگی را بلعیدیم و آن را هم مثل همهچیز نصف کردیم و با نوشابه، انداختیماش بالا...! خیلی زود، سر از سینما استقلال درآوردیم.... «کفشهایام کوِ» کیومرث پوراحمد، اولین فیلمی بود که از این دورهی جشنواره، نصیبمان شد. یادم است، 5 دقیقه از فیلم گذشته بود که جلوی سینما، یک بلیت گیرم آمد: 5 هزار تومان... دستات را گرفتم و رفتیم سمتِ مردِ کتوشلوارپوشی که جلویِ در ِاصلیِ سینما، کمین کرده بود... بلیت را دادم دستاش و تا خواست حرف زند...
: همین یه بلیت بیشتر گیرمون نیومده، لطفن بذار فیلمو ببینینم...
دست برد زیر کاغذهای ولو شدهی روی میز و یک بلیت درآورد و داد دستام...! ذوقزده رفتیم توی سالن و فیلم پوراحمد با بازی قابل قبول اما اگزجرهی رضا کیانیان را تماشا کردیم... تا آمدیم بیرون، ته صفِ «مالاریا»ی پرویز شهبازی، بودیم...! فیلمی که هنوز به نظرم، بهترین فیلم جشنوارهی امسال است و خیلی دوستاش داشتیم...توی صف با آدمها حرف میزدیم... سیگار میکشیدیم... چایی خوردیم... از صف زدیم بیرون و دوتا بلیت خریدیم، روی هم 10 هزار تومان... یکی از بهترین خرید های عمرم بود و...
عاشق فیلم شده بودی و مدام از تلخی قصه و سرنوشت دخترهای ایرانی که خودت هم جزوشان هستی، حرف میزدی... معطلاش نکردیم و اتوبوسهای راهآهن، تجریش را سوار شدیم... تقاطع نیایشولیعصر، پیاده شدیم و سر از پردیس ملت درآوردیم... خبری از بلیتفروشی و بازار سیاه نبود... خبری از مهربانی مسئولین جلوی گیت ورودی هم نبود... کنار مسئولهای مسئول ورود و خروج فیلمبینهای بلیتبهدست یا فیلمبینهای بدون بلیت که خودمان هم دوتایشان بودیم، ایستادیم و نقشه ریختیم... تو پیشنهاد شهرستانی بودن و مظلومنمایی را دادی که انصافن تنها راه ورودمان بود... فیلم داشت شروع یمشد و ما همچنان منتظر معجزه... 3 نوجوان آمدند توی سالن و خواستند از گیت رد شوند که خفتاش کردم...
: بلیت اضافی نداری؟
: چرا دارم... چند نفرید؟
: دو نفر...
دو تا بلیتِ «لانتوریِ» رضا درمیشیان را داد به من...
: بذار پولشو بهت بدم...
به بلیتها که نگاه کردم، رنگام پرید... بیست هزار تومان، قیمت خورده بود لعنتی...! شانس آوردم که تینیجر با مرامی بود پولاش را قبول نکرد... تازه یک بلیت هم داد دست مسئول گیت و ازش خواست تا اگر آدم آوارهای مثل ما، آنطرفها آفتابی شد، هوایاش را داشته باشد... «لانتوری» فیلم تاثیرگذاری بود... نگاه روانکاوانهای به اتفاقهایی مثل باجگیری و از آن بدتر، اسیدپاشی داشت...
زیرکی درمیشیان برای رد شدن از تیغ سانسور، فرمی بود که برای فیلماش انتخاب کرده بود: روایتی مستندگونه با بهکار گیری چند طیف مختلف از جامعه: یک روانپزشک که نگاهی علمی به کاراکترهای سیاه فیلم داشت... مردی که به شدت با آنها مخالف بود و اعدام را تنها راه ریشهکن کردنشان میدانست و مردی که برای بیان موضعاش، از دیالوگاش توی فیلم استفاده میکنم: درون هر کدام از ما، یک هیتلر و یک نلسون ماندلا وجود دارد... حالا به جامعه بستگی دارد که کدام یک از شخصیتهای خفته درون ما، بیدار شوند... از پردیس تا پارک لاله، صحبت از «لانتوری» بود و انتقامی که مریم از پاشا نگرفت! پایانی که شاید خوش بود، اما چیزی از تلخی ماجرا کم نمیکرد...
وقتی به ماشین قرمزت رسیدیم، دلات نیامد وسط خیابان ولام کنی به امان خدا و با اینکه خیلی دیرت شده بود، من را تا خانهمان که دقیقن آنطرف سهر ایت، رساندی... راستی اگر گفتی تا امروز چند بار این جمله را تکرار کردهام: میدانستی اگر نقشه را با خطی قطری و اریب، روی هم تا کنیم، خانهیمان درست، روی هم میافتد و من و تو ،کنار هم میخوابیم... خوابم میآد، کاش تهران با خطی اریب، تا میشد تا....
یکشنبه، روز ششم جشنوارهی فیلم فجر
از خواب میپرم و یکراست میآیم سمت سینماهای اکران مردمی.... قرار بود ساعت دو باهم باشیم، اما من تا ساعت 3 خواب بودم و تو ناامید از بیدار کردن دوستپسرت از خوابهای سنگین زمستانیاش، روانهی خانه میشوی... برنامهی سینماها را چک میکنی و برای ساعت 4 و 6 دوتا فیلم، انتخاب میکنی: «امکان مینا»ی کمال تبریزی و «اژدها وارد میشوِد» از مانی حقیقی. با 10 هزار تومان، بلیت فیلم تبریزی را میخرم و میرویم، املتی آذربایجان... راهمان نمیدهد! پیراشکی میخریم، میخوریم... . فیلم افتضاحیست! میلاد کیمرام، روزنامهنگار است و زناش، دستپروردهی کومونیستهایی که قصد براندازی جمهوری اسلامی نوپا را دارند... تحمل میکنیم تا آخرین سکانسها که ناگهان، میلاد کیمرامِ تفنگبهدست، میرود توی ساختمان کمونیستها و بُکُشبُکُش شروع میشود... مردم، کیفورِ تیراندازیهایِ دوطرف هستند که میزنیم بیرون... به زمین و زمان فحش میدهیم و میرویم جلوی سینما سپیده که چندصد متری بیشتر با سینما بهمن فاصله ندارد... «اژدها وارد میشود» حسابی سر و صدا کرده و جلوی سینما، جنگ به پا شده... مردم برای بلیت توی سر خودشان میزنند و دایم این جمله از ته حلقوم آدمها، توی هوای، پرتاب میشود: بلیت اضافه برای فروش نداری؟!
من هم شانسام را امتحان میکنم...
: شما بلیت اضافه نداری؟
: یه بلیت دارم ولی ماله سینما پایتخته...
: چه فیلمی؟
: همین فیلم، ولی ساعت شیش و نیم
بلیت را میگیرم و با تشکر از مرد دور میشود و ماجرا را برای تو تعریف میکنم... پیشنهاد موتور سیکلتات، فوقالعاده بود...
پسر خرمآبادی قبول میکند در ازای 5 تومان تا میدان هفت تیر ببردمان...
تو از موتور میترسی و محکم را چسبیدهای... پاهایات را روی پاهای من میگذاری و فشار میدهی... دستات را میگیرم و صورتات را روی شانهام حس میکنم...
راننده که انصافن لر است، وسط یک کوچه باریک، میرود وسط یک 206 صندوقدار... از دور شاهد ماجرا بودم... خانم رانندهی پژو، میخواست دور بزند، خیلی آروم و ریلکس... هیچجا را هم نگاه نمیکرد و به هیچجایآش هم نبود که کی میآید و کی میرود...! رانندهی ما هم که لر بود و ترمز آخرین گزینهای بود که حتی آخر سر هم، بهاش فکر نکرد و رفتیم وسط 206... شانس آوردیم... پریدم پایین و سرم بردم توی ماشین و...
: گواهینامهت رو ببینم... اصن گواهینامه داری؟ قوانین بلدی خانوم؟
کُپ کرده بود و حرف نمیزد...
تو ترسیده بودی و اصلن حرف نمیزدی... دلام میخواست بغلات کنم و تا خودِ سینما بدوم...
ولی رانندهی پژو پرید وسط افکارم و...
: من از تون عذر میخوام، اصلن من مقصرم...
پریدم وسط حرفهاش و...
: معلومه که تو مقصری، پس چی؟! اگه بلایی سر ما میومد چیکار میکردی؟ ها؟!
چندنفری دورمان جمع شدند و قاعله ختم به خیر شد...
ساعتام را نگاه کردم... فقط 10 دقیقه وقت داشتیم و یک بلیت هنوز کم بود... میرسیم و پسر خرمآبادی که به گفتهی خودش، آخرین مسافرهاش توی تهران بودیم و داشت میرفت که برای همیشه از تهران برود را با همان 5 تومان راهی میکنم... پسری لبهی جدول نشسته و سیگار میکشد... میفهمد که ما بلیت نداریم...
: قیلمت بلیت چنده؟
: بستگی داره... از 15 تا 20، 30
رکباش را وقتی فهمیدم که دیوث، بعد از این سوال، رو کرد که بلیت اضافی دارد و اول میخواست آمار بگیرد...
تو میگفتی اگر گولاش را نمیخوردی، میتوانستی با 5 تومان، بخریش... میان لاشخورهایی که با چشمهامان میریدند، بلیت را 10 توامن خریدیم و رفتیم توی سینما...
فیلم تمام میشود و میزنیم بیرون... از کشته شدن بابک حسابی ناراحتی و معلوم است که فیلم را خیلی دوست داشتی... من هم فیلم را خیلی دوست داشتم...
: کاشکی مانی حقیقی و مادرش و این چسزا وسط قصه نبود... خود فیلم و قصهاش خیلی خوب بود، اما نمیدانم چرا اینا پریده بودن وسط ماجرا... کاش ذوقزدهگیش را قایم میکرد، ولی بازم فیلمو دوس داشتم...
باهات موافقم و الان که سه روز از آن شب مبگذرد و یادم نمیآید، آن موقع چه جوابی دادم...! اولین تاکسیای که رد میآید را میگیریم و میرویم، صاف میدان ولیعصر... ساندویچی شاپور... روی شیشهی مغازه نوشته شده با بیش از هفت دهه... میگویی با بیش از هفت دهه چی؟! سوال بهجاییست...! شام میخوریم... میزنیم بیرون... تو میروی آریاشهر و من میروم، مترو...
دوشنبه، روز هفتم جشنوارهی فیلم فجر
صبح که از خواب بیدار شدم، تهران، روزهایِ خشک و آفتابیِ تکراریِ زمستانِ امسال را پشت سر گذاشته بود و از ابرهایی که گُر و گُر میباریدند، کیفور بود. لباسهام تندتند پوشیدم و از خانه، زدم بیرون. نمیدانم که چهطور گول پسر مشهدیِ مسافرکش را خوردم و راضی شدم که از نیاوران بروم سمت تجریش! گله به گلهی خیابان زیر ماشینها مدفون شده بود و هیچچیز ازش پیدا نبود. نیاوران بود و ماشین و بوق و ترافیک...
: از صب چنبار این مسیرو رفتم و اومدم، خیلی خلوت بود...
: تو راس میگی حرومزاده! این را توی دلام گفتام و پیاده شدم و در پراید را محکم بستم...
اولین موتور سیکلت توی خیابان را خفت کردم و گفتم: زعفرانیه.
: چهقدر میگیری تا اونجا؟
: هر چهقدر کَرَمِته!
هنوز درس ننشسته بودم روی زین موتورش که گفت: حالا چهقدر بهم میدی تا اونجا؟
: هرچهقدر کَرَمَمه!
خندید و گازش را گرفت...
خلاصه رسیدم به آموزشگاه رامین بهنا و سیگاری دود کردم و منتظر شدم تا محمد هم برسد و برویم تو و کلک گفتوگو را بکنیم!
آموزشگاه را با تمام آدمهاش و اتفاقهایی که دَرَش میافتاد، رها کردم و زدم بیرون... هنوز هم باران میبارید...
توی کوچهپسکوچههای شمرون، به گلفروشی بزرگی برخوردم که فتحعلی اویسی داشت ازش گل میخرید... یک شاخه زنبق آبی برات خریدم و روبهروی نمایندهگی ساعت رولکس، منتظر شدم تا برسی...
رسیدی و راهی شدیم و رفتیم کافه سعدآباد، اما درش را تخته کرده بودند!
رفتیم توی همان کافهای که در و دیوارش، شاهد جواب مثبتات به سینا، بوده...! میگفتی که دکورش به کلی تغییر کرده و قبلن آن گوشه یک پیانوی بزرگ هم بوده است که حالا نیستاش.
طبق برنامه، باید ساعت 15:30 سینما جوان، «خشم و هیاهو»ی هومن سیدی را میدیدیم و ساعت 6، «ابد و ی روز» را توی سینما آزادی. کار من طول کشید و قید اولی را زدیم. تو درس میخوندی و من نگاهات میکردم... 5 دقیقه به 6 رسیدیم جلوی سینما آزادی... خیلی سرد بود لعنتی... هیچ نشانهای از خوششانسی روزهای قبلمان نداشتیم و نیم ساعت سرمای لاکردار را تحمل کردیم به امید معجزه! نیامد که نیامد... راستاش را بخواهید، آمد، اما از کنار گوشمان مثل مینگمینگ رد شد! پیرمردی کنار دستم با خانم چادریاش ایستاده بود... جوانی با سرعت خواست پلهها را بالا برود که پیرمرد، جلویاش را گرفت و تیری انداخت توی تاریکی
: بلیت اضافه نداری؟
: چه فیلمی:
: ابد...
: چنتا؟
: دوتا؟
: بیا!
تمام آدمهای تو توی سرما منتظر، پیرمرد خوششانس را دوره کردند و میخواستند خرخرهاش را بجوند، اما فایدهای نداشت، او دست حاج خانمِ چادریاش را گرفت و توی راهروی منتهی به سالن مختص به «ابد و یک روز»، گم شدند. تا عمق ماتحتام آتش گرفته بود، اما برای پیرمرد و حاجخانماش، خوشحال بودم!
روز هفتم جشنواره را با تور خالی ول کردیم و رفتیم سیِ خودمان....
سهشنبه، روز هشتم جشنوارهی فیلم فجر
دیشب، یک ساعت جلوی خانهی ما از جدایی گفتیم و یکنواختی رابطهای که زمانی آرزویاش را داشتیم! تو از گمراهی خودت گفتی و من از بیعرضهگی من...
: تو نمیتونی به من کمکی کنی؛ چون خودت از من گمراهتر و مشکلدارتری
حرف بهدردبخوری نداشتم؛ فقط توجیح میکردم و برای خودمان وقت میخریدم...
: درست میشه، فعلن تصمیمی نگیر... اوج حماقتام هم جایی بود که گفتم: مشکل از رابطه نیست، مشکل از خودمونه!
توام گفتی خب، این ماهاییم که رابطه رو میسازیم...
شاید توام درست متوجه حرفِ پرت و پلایِ من نشدی و یا شاید هم، روی خودت نیاوردی...!
از خواب بیدار شدم و یکراست آمدم، میدان انقلاب. جلوی سینما، توی ماشین قرمزت، منتظرم نشستهای... تازه برایام ناهار هم آوردی... ناهار میخورم... دنبال جا پارک میگردیم... پارک میکنیم... میآییم توی کافه و اتراق میکنیم. برنامهی سینماها را چک میکنم و از اینکه فیلمهای بهدرد بخوری ندارند، کیف میکنم! امروز، قصد ندارم بروم سینما، تو فردا امتحان داری و من هم میخواهم کنارت باشم. شروع میکنم به تایپ کردن و از اکران نشدن فیلمهای بهدردبخور، کیفورم...
چهارشنبه، روز نهم جشنوارهی فیلم فجر
دمِ ظهر بود که نشستم پشت فرمون ماشینات و رفتیم سمت ترمینال شرق. سپیده و عارف از ساری، راهی تهران شده بودند و تو تمام هفته، توی گوش من از دغدغهی فراهم کردن خوشگذرانی آنها حرف زدی. پیاده شدیم... ماچشان کردیم... ساکهاشان را برداشتیم... سوارشان کردیم... رفتیم پاپیون... عصر هم رفتیم چهارسو. کیپ تا کیپ آدم بود و صف درازی چندین دور لابی تالار چهارسو را چرخیده بود! شبیه بازی ماری توی گوشیهای نوکیا که وقتی دراز میشد، دور خودش مس چرخید و کوچکترین اشتباهی باعث سوختنتات میشد. اینجا اما آدمها توی صف بودند و خوشحال... نیم ساعت به شروع فیلم «ابد و یک روز» مانده بود و بیخبر ز همهجا، رفتم توی صف...
: آقا، فکر میکنی بلیت بهمون میرسه؟
: شاید برسه، فعلن مام منتظریم ببینیم چی میشه.
: نیم ساعت دیگه فیلم شروعه!
: پسر خوب این صف سانس فوقالعادس! واسه ساعت 12:30 شب!
خیلی آروم از صف زدم بیرون و عارف و سپیده رو بردم طبقهی آخر. جایی که ملت توی صف ورود به سالن بودند و بلیتهاشان را سفت چسبیده بودند تا مبادا بلایی از آسمان نازل شود!
شنیده بودم که اشکان خطیبی توی چهارسو ، هوای بچههای فیلمبین را دارد و نمیگذارد کسی پشت در سالن بماند. جلوی راهاش را گرفتم و
: سلام آقای خطیبی
: سلام عزیزم
: آقا ما چهطوری فیلمو ببینیم؟
: بلیت بخرین خب!
: گیر میآد آخه!
میخندد و توی جمعیت گم و گور میشود.
امیدمان برای دیدن «ابدویک روز» به باد رفت و دست از پا درازتر برمیگردیم...
آخرین امیدمان، سینما استقلال بود؛ سینمایی که هیچوقت من و تو را پشت درهاش نگه نداشته بود و هر بار با حربهای و یا مرام آدمی رهگذر، میرفتیم تو.
ماشینات را روبهروی سینما پارک کردم و پیاده شدیم. راستی از دیزی آذری میآمدیم و شام تپلی زده بودیم! شما را فرستادم توی صف و خودم رفتم لابهلای جمعیت تا بتوانم بلیتی شکار کنم. خبری نبود... برگشتم و توی صف و سیاری رشن کردم. سومین باری بود که نتوانسته یودم وارد سالن سینما شود و از این بابت حسابی کلافه بودم. جوری که هاتف و سپیده هم این قضیه را فهمیده بودند و چیزی نمیگفتند. سالن پر شد و باقی آدمهای توی صف، رفتند برای سیانس ویژهِ ساعت 12:30! عصبی و کلافه سیگارم را خاموش کردم و رفتم دم در ورودی و یک متری مسیول کت و شلوارپوشی که بلیتها را پاره میکرد، ایستادم. اولین بلیت را از خانمی مهربان، دشت کردم و چراغ اول را روشن... رفتم جلوی کرد کت و شلوار پوش و...
: ما بلیت کم داریم
: چیکار کنم؟ خودت که میبینی چه خبره
: آره ولی روز آخره جشنوارس، بذار بریم تو
پرید وسط حرفم و با عصبانیت جواب داد
: من توی تمام این روزها حتی یک نفر از آشناهای خودم رو نبردم تو، تو چی میگی؟
: مید.نم! منم حرفی نزدم که فقط میگم لطف کن بذار مام بریم تو...
هنوز جرات گفتن اینکه ما چهار نفریم را نداشتم و دیگر حرف نزدم.
مرد کت و شلوارپوش با عصابنیت، بلیتی را به من داد و گفت
: بیا برو تو دیگهم با من حرف نزن
: دستت درد نکنه ولی ما چهار نفریم
: چهار نفر؟! شما دیگه کی هسین بابا
حرفی نزدم و دیدم که بچهها با امیدشان به من است و منتظر ایستادهاند. باید هرطوری بود میرفتیم تو... راه نداشت «بارکد» را از دست بدهیم.
مرد کت و شلوارپوش، دوباره نگاهام کرد و
: بیا اینم یه بلیت دیگه. دیگه ولم کن!
چراغ سوم روشن شد و حالا مانده بود فقط یک بلیت.
پنج دقیقه از شروع فیلم میگذشت و رفتم اینور صف و به اولین نفری که داشت بلیت میخرید، آرام گفتم..
: یه دونه هم واسه من بخر لطفن
سر و صدای ملت بلند شد که آقا ما اینجا بوق نیسیم و ...
هر چهار بلیت را دادم دست مرد و کت و شلوارپوش و دستات را گرفتم و چهارتایی رفتیم تو...
درست است که روی پلهها نشستیم و صندلی گیرمان نیامد، اما همین هم خیلی بود! سپیده آنقدر خوشحال بود که مدام برمیگشت و دستام را محکم فشار میداد. فیلم شروع شد و حالش را بردیم و جشنواره با خوبی و خوشی تمام شد...
تنها چیزی که هر روز و هر شب اذیتام میکند، کارهای مسعود بهارلوست که میخواهد از من شکایت کند و پول دندانهای خراباش را از من بگیرد، اما زهی خیال باطل...!