زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

فرهاد مهراد: فریدون فروغی ویکتور خارای ایران بود

 

س.ع.ی.د

 

 

فریدون فروغی در یک جمعه از ماه مهر مرد. کنار برکه ­ای در نزدیکی یکی از روستاهای اطراف کرج دفنش کردند. از آن موقع کسی صدایش را نشنیده است. در هیچ بزرگداشتی شرکت نکرده و حتی در مراسم آن دسته از طرفدارانش _­که به بهانه­ های مختلف برایش جمع می­شوند و در اعتراض به ممنونع­ الصدا بودنش شمع روشن می­کنند­_ هم حاضر نشده است. او فقط یکبار کنار مزار دختری جوان که در خیابان کشته شده بود حاضر شد و برایش آهنگ «روسپی بزرگوار» را زمزمه کرد. روبه ­رویش نشسته بودم و تماشایش می­کردم. دیروقت بود و همه ­جا بسته. هوس سیگار کرده بود. سیگارم را روی سنگ قبر، بین خودم و او گذاشتم. به اندازه چند نخ سیگار او را از نزدیک دیدم. با محبت به تمام سوال ­های بی­جا و مزاحمم جواب داد.

 

 

 

دل­تان برای موسیقی تنگ نشده؟

 

سال­های آخر زندگی نمی­توانستم به راحتی کار کنم. یادم است فقط در جزیره کیش اجازه اجرا داشتم. دلم برای اجراهای کیش تنگ شده.

 

 

چرا ممنوع­ الصدا شدید؟

 

نمی­دانم. شاید به این خاطر که زیادی غمگین می­خواندم. شاید هم نباید می­گفتم یکی اومد با پتک سیاه پرواز را کشت...

 

 

شاید چون می­خواستید خوش­باوران و زحمت­کشان را از خواب بیدار کنید...

 

نه من قصد اینکار را نداشتم. ولی همیشه آدم­هایی هستند که حتی در شرایط بهتر، از نبود آزادی شکایت می­کنند. البته این وسط کسانی هم بودند که حرف­های من ناراحتشان کرد و توانستند صدایم را سانسور کنند، چون صاحب قدرت بودند.

 

پاتوق­تان کدام کافه بود؟

برایمان فرقی نمی­کرد کجا کار کنیم، فقط می­خواستیم ساز بزنیم. هر جایی که فکرش را بکنی ساز زدیم. کنار خیابان، انواع و اقسام کافه ­ها و کاباره ­ها، خانه دوستان و ... مدتی هم توی کافه مارکیز و کاکوله اجرا می­کردم. 

 

 

پدربزرگم تعریف می­کرد که چندوقتی در کاباره کازابای شیراز ساز می­زدید. کاباره در یکی از محله ­های خوب شهر بود. به عشق شما از آن ­سر شهر می­آمد و اجرایتان را تماشا می­کرد.

الان که حرف گذشته ­ها را پیش کشیدی، فهمیدم چقدر دلم برای آن­روزها تنگ شده. در اوج جوانی­ بودم و هرچقدر سعی می­کردند جلویم را بگیرند، نمی­توانستند. برای فیلم­های سینمایی آهنگ می­ساختم، سانسور می­شد. درخواست مجوز می­دادم رد می­شد. تنها چیزی که توانست برای مدتی از موسیقی دورم کند، نامه ­ای بود که از طرف معشوقه­ ام به دستم رسید. نوشته بود نمی­توانم با مرد بی ­مسیولیتی مثل تو زندگی کنم. آن­روزها، اجراهای شیراز برام آخرین دلخوشی باقی مانده بود. دستش را داخل موهای جوگندمی ­اش می­کشد. سبیل خوش تراشش سفید شده و گرد پیری روی صورتش نشسته. پک سنگینی به سیگارش می­زند و می­پرسد: این دختر چطوری کشته شد؟

 

 

بعد از اتفاقای سال 88 هرروز می­ریختیم توی خیابان­ها. فکر می­کردیم انقلاب می­کنیم. یکی دو روز اول مراعاتمان کردند و با خوبی و خوشی خواستند برویم خانه ­هایمان. پرروتر شدیم و فحش دادیم. روز بعد دوباره آمدیم بیرون. آقای فروغی از روزهای اول انقلاب هم شلوغ­تر شده بود، مهم نیست... توی یکی از کوچه­ های فرعی با تیر زدنش.  گلوله خورد توی سینه ­اش و بعد از چند دقیقه مرد.

 

به سنگ قبر خیره شده و نمی­خواهد اشک­ هایش را ببینم. بحث را عوض می­کنم و می­گویم: در مورد آهنگ «سال قحطی» حرف بزنید.

دو سال به خاطرش ممنوع­ الکار شدم. آن­روزها دلم از همه چیز پر بود. فقط بحث حکومت نبود. مردم مرا می­رنجاندند. آدم­ها برایم غیرقابل تحمل بودند و بیخیالی­شان در مقابل پدیده­های اجتماعی و سیاسی و واگذار کردن همه چیز به خدا ناامیدم کرده بود. دین حسن ختام همه چیز بود و حرف اول و آخر را می­زد. انگار دو سال بعد یعنی سال 56 حکومت به اشتباهاتش پی برده بود و فضای سیاسی را بازتر کرد. اما دیر شده بود و تغییر فرم در راه بود. همان سال پدرم را از دست دادم.

 

 

تنها پسرش بودید...

خب، پدرم کارمند دخانیات بود. تنها پسرش بودم و طبیعی بود که من را از خواهرانم بیشتر دوست بدارد. روزهای تعطیل _وقتی کیفش کوک بود_  برایمان ساز می­زد. شاید اگر این­کار را نمی­کرد، من هم الان یک کارمند بازنشسته دخانیات بودم و هنوز در خیابان­های تهران قدم می­زدم. به­ جای این همه دردسر می­توانستم هرروز عصر توی کوچینی قهوه بخورم.

 

 

کوچینی رستوارن شده.

 

بلند بلند می­خندد. جوری که چندنفری که در قبرستان هستند به­ من خیره می­شوند و لابد با خودشان می­گویند خدا بهش رحم کند هنوز خیلی جوان است! از آقای فروغی خواهش می­کنم کمی مراعات کند. اما هنوز دارد قهقهه می­زند و از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شده. اشک­هایش را پاک می­کند و زیر لب می­گوید: فرهاد بیچاره.

 

 

چرا هیچ هنرمندی راه فرهاد را ادامه نداد؟

سوالت غلط است. کافی است ویکی­پدیا من را باز کنی و ببینی که همه من را به تقلید از فرهاد محکوم کرده­اند. درضمن مگر چندتا از خوانندگان جدید آهنگ­های فرهاد را کاور نکردند؟ منظورم این است کسی نتوانست راه فرهاد را ادامه دهد. بودند هنرمندانی که به او علاقه نشان دادند اما واقعا نه علمش را داشتند و نه استعدادش را.

 

 

از فرهاد تقلید می­کردید؟

اوایل این کار را می­کردم. من لحن خواندن فرهاد را دوست داشتم و انتخاب شعرهایش را ستایش می­کردم. بعدتر راهم از فرهاد جدا شد. می­دانید فرهاد در آهنگ­هایش، در انتخاب ترانه ­هایش یک رندی خاص به خرج می­داد. به نظرم این به درجه آگاهی فرهاد از مسایل سیاسی و اجتماعی برمی­گردد. فرهاد موسیقی و ادبیات دنیا را به خوبی می­شناخت. اما من همه چیز را تجربی آموخته بودم و منکر این نمی­شوم که علم کمی از موسیقی داشتم. می­خواستم حرفم را ساده­تر بزنم، به همین دلیل به سراغ ترانه ­های شهیار قنبری رفتم و بعدش خودم شروع به نوشتن ترانه کردم. فکر نمی­کردم طرفدارانم غیر از مردم عادی باشند و می­خواستم نماینده­شان باشم و به زبان عوام بخوانم.

 

 

موسیقی را دنبال می­کنید؟

تمام دلخوشی من ساز زدن است. هر روز عصر دور هم جمع می­شویم و ساز می­زنیم. راستش با همکاری فرهاد آهنگ­هایی ساخته­ ایم. بیشتر ترانه ­ها از اشعار شاملو است. البته واروژان هم ما را یاری کرد. تمام قطعه­ ها و اشعار جدید هستند و قبلا شنیده نشده­اند.

 

 

خوش به حال کسانی که آلبوم را می­شنوند.

عجله نکن. تو هم یک روز آهنگ­ها را می­شنوی. البته امیدوارم دوستشان داشته باشی و با حال و هوای آلبوم ارتباط برقرار کنی.

 

 

نظرتان در مورد خواننده­ های نسل جدید مثل مرتضی پاشایی که تازه پیش شما آمده چیست؟

فضای موسیقی تغییرات بسیاری کرده و سلیقه مردم هم به کلی عوض شده است. با این وضعیت ارتباطی برقرار نمی­کنم و ترجیح می­دهم نظری ندهم. اما در مورد مرتضی پاشایی باید بگویم که به تازگی او را دیده­ ام. تا چند ماه اول نمی­دانستیم کار موسیقی می­کند. بعدش هم که یکی از دوستان او را معرفی کرد، هرچقدر اصرار کردیم حاضر نشد بخواند. جوان مودبی است و هرچند روز یکبار به ما سر می­زند.

 

 

می­خواهم خواهش کنم که یکی از آهنگ­هایت را بخوانی.

شروع به سوت زدن می­کند. خوب می­دانم کدام آهنگش را انتخاب کرده است. سیگارم را روشن می­کنم و به چشم­هایش خیره می­شوم. چشم­هایی که در تمام این سال­ها درخشش را از دست نداده است.

 

 

گلدونا گل ندادن

 

 

درختا برگ ندادن

 

 

گوسفند و گاو و میشا

 

 

ماست و پنیر ندادن

 

 

گندمای بیابون

 

 

یه لقمه نون ندادن

 

 

چشمه های توو دالون

 

 

یه چیکه آب ندادن

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

دوباره سوت می­زند و دستش را در موهای خاکستریش می­کشد.

 

 

مردای مست کوچه

 

 

توو جیباشون کلوچه

 

 

تلو تلو می­رفتن

 

 

از پیچ و تاب کوچه

 

 

آی آدمای مرده

 

 

ترس دلاتون برده

 

 

پس چرا ساکت هستید

 

 

سگ دلاتون خورده

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

بسه ساکت نشستن

 

 

در خونه­ هارو بستن

 

 

از همه دل بریدن

 

 

دل به کسی نبستن

 

 

یالا پاشین بجنگین

 

 

با این روزای ننگین

 

 

چه فایده داره اینجا

 

 

حتی نشه بخندین

 

 

 

فریدون فروغی سیگار آخرش را روشن کرد و بدون هیچ حرفی رفت. از بین قبرها که رد می­شد، صدای سوت در کل قبرستان می­پیچید... 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۱
sEEd ZombePoor

پرستو­ها به لانه بازمی­گردند *


تجارت خواننده

 

«ای کاش آدمی می­شد با خود ببرد وطنش را هر کجا که خواست...» از شعر محمدرضا شفیعی کدکنی با صدای فرهاد

این ای کاش ناشندنی­ ترین ای کاش هستی است. از مام وطن که دور باشی و پیر شوی و به مرگ نزدیک، دلت وطن می­خواهد. وطن چیست؟ خاک است یا ملت؟ جواب دادن به این سوال دشوار است. دشوارترین دشواری­ها!

«من یک روز خانواده­ام را ترک کردم... یک روز شهرم را... یک روز کشورم را... و یک روز هم این جهان را ترک می­کنم...» از دیالوگ­های نمایش­نامه «ماه در آب» محمد یعقوبی با بازی علی سرابی

ترک کردن اصولا کار سختی است و از دست دادن هم. بعضی­ها چیزهای کوچکی را از دست می­دهند و بعضی­ها چیزهایی بزرگ. چیزی از وطن بزرگ­تر هم وجود دارد؟ حتی اگر وطنت به مساحت واتیکان، موناکو و یا هنگ­کونگ باشد.

«بعد بهم گفتن ولی رویاهاتو از دست نده... روزای زیادی گذشت... اونچه که باقی موند رویاهام بود... من از دست رفتم...» از نریشن فیلم «سینما ترامادوله» مسعود بهارلو با صدای لاله اسکندری

رویای بازگشت به وطن عمیق­ترین و عزیزترین رویای هر غربت­نشینی است. ایرانی­های زیادی در ایالت کالیفرنیای آمریکا زندگی می­کنند... بیشترین­شان در لس­آنجلس، سانفرانسیسکو و سیلیکون­ولی هستند. بیشتر غربت­نشین­های این ایالت از خانواده موسیقی هستند. اکثر غریب به اتفاق این آدم­ها، شب­ها خواب ایران می­بینند و صبح­ها هوای ایالات متحده آمریکا را نفس می­کشند. تعداد قلیلی از این اکثریت توانستند رویای­شان را عملی کنند. فریدون آسرایی، حبیب محبیان (حبیب)، امیر کاظمی (سامان)، امیرحسین مقصودلو (امیر تتلو)، اردلان سرافراز (اردلان طعمه)، بیژن مرتضوی، قیصر، پیام و ناهید م (ناهید) تاکنون موفق به بازگشت به کشورشان شده­اند. شنیده شده تعداد دیگری از خوانندگان مانند ابراهیم (شهرام) و فاطمه (شهره) صولتی خواهر و برادر خواننده و همچنین سیاوش قمیشی و ابراهیم حامدی (ابی) تقاضای بازگشت کرده بودند که تقاضایشان مورد موافقت قرار نگرفت. حتی تلاش شهره و ابی با خواندن آهنگ خلیج فارس هم راه به جایی نبرد!

«به زبان مادری فریاد خواهم زد فریاد خواهم زد

تفنگم در دست و سرودم بر لب

همه‌ ایران را می‌بوسم...» از ترانه عادل حسنی با صدای ابی

آیا استقبال از موسیقی داخلی و رکود موسیقی لس ­آنجلسی، دلیل این بازگشت­ها است؟ آیا خستگی از غربت است که باعث می­شود زار و زندگی را رها کنی و به آغوش وطن بازگردی؟ آیا نشان دادن چراغ سبز از سوی دولت ایران است که این هنرمندان را می­کشاند این طرف آب؟ آیا...؟ آیا...؟ آیا...؟

«آیا می­خواهی؟ البته اگر دوست داشته باشی، هرچه نیاز داری به تو ببخشم

آیا می­خواهی عشق را با رضایت کامل به من تقدیم کنی؟...» از ترانه گروه مدرن تاکینگ

چرا در یک دهه­ گذشته، ایران دستخوش صادرات و واردات خواننده شده است؟ چرا برخی می­روند و و برخی دیگر می­آیند؟ چرا به بعضی­ها اجازه ورود به ایران داده می­شود و به بعضی­های دیگر، نه؟ چرا آنها که می­روند، ناموفق عمل می­کنند و آنها که می­آیند اصلا عمل نمی­کنند؟! چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟

«چرا رفتی چرا؟ من بی­قرارم

به سر، سودای آغوش تو دارم» از شعر سیمین بهبهانی با صدای همایون شجریان

مگر انتخابتان رفتن نبود؟ پس چرا فیل­تان یاد ایرانستان کرده؟

«همیشه رفتن و رفتن

از آمدن چه خبر؟» از شعر حسین منزوی

مگر آنجا همه چیز نداشتید؟ آزادی پوشش... آزادی خوانش... آزادی عمل... آزادی جنسی... آزادی بیان... آزادی مصرف... از کدامشان خسته شدید، هموطنان سال­ها دور از وطن؟! چه چیزی شما را به این کانون مغناطیسی می­کشاند؟ به راستی چه؟

«وطن یعنی گذشته حال فردا

تمام سهم یک ملت ز دنیا

وطن یعنی چه آباد و چه ویران

وطن یعنی همین جا یعنی ایران...» از شعر علیرضا شجاع­پور با صدای علیرضا عصار

جدیدترین شایعه واردات خواننده به ایران را یک مدیر ورزشی به راه انداخته است. بهرام افشارزاده (مدیرعامل فعلی باشگاه استقلال تهران) تلویحا از فرامرز آصف (قهرمان سابق دو و میدانی آسیا و خواننده لس­آنجلسی فعلی) دعوت کرده است تا به ایران بیاید و به جای خواندن، کار ورزشی کند!

«ورزشکاران، دلاوران، نام­آوران

به نام یزدان، پیروز باشید...» از سرود نادر مرتضی­پور با صدای گروه کر

 

تریبون آزاد خواننده­های وارداتی:

حبیب در نامه­ای به رییس جمهوری سابق: خواهشمندم با بازگشتم به ایران موافقت فرمایید، من از یک بیماری صعب ­العلاج (سرطان) رنج می­برم.

فرامرز آصف: توسل به حرم امام رضا برایم حکم دوپینگ را دارد.

سامان: من یک ایرانی وطن­پرست هستم که نه اهل کار سیاسی است و نه مسائل دیگر.

امیر تتلو بعد از سخنان سخنگوی وزارت ارشاد مبنی بر خبر مجوز آلبومش: نوش دارو پس از مرگ تتل!

 

بعد از تحریر:

سالیان سال است که هنرمندان از ایران می­روند و یا به ایران برمی­گردند و همیشه موضوع رفتن و آمدن سوژه داغی بوده است. برخی از ناملایمتی­های حاکم بر جامعه دلگیر شدند و رفتند. برخی فضای کارهایشان با فضای جامعه هم­خوانی نداشت و رفتند. خیلی­هایشان بعد از مدتی، همه چیز را کنار می­گذارند و هوای برگشت به سرشان می­زند اما همه چیز به وطن ختم می­شود. هر کجا که باشی، فارغ از هر گونه موفقیت، دلت می­خواهد به وطنت برگردی و برای مردم خودت کار کنی. برای کسانی که هم­زبانت هستند. می­خواهی سال­های آخر زندگیت را در وطن سپری کنی و در خاک اجدادیت و در کنار عزیزانت باشی. حال باید با این دید آسیب شناساته به قضیه نگاه کرد که بستر موسیقی ایرانی چه در داخل و چه در خارج از کشور، بستر بیماری است. بیماری­ای که هنرمندان را درگیر حواشی بسیاری می­کند. حاشیه­هایی که آنها را از اصل کارشان دور می­کند. آنها دیگر درگیر چه خواندن نیستند. درگیر کجا خواندن، برای که خواندن و جنبه رسانه­ای قضیه می­شوند. حاشیه­های جذابی که بعد از چند سال مصرف شدن توسط خواننده در ذهنش از مد می­افتند و او دیگر مجالی برای ادامه کار در آن بستر نمی­بیند. بارزترین نمونه این اتفاق رفت و برگشت خواننده­هایی است که می­روند آن­سوی آب­ها، طعم این حواشی جذاب را مزه مزه کرده و بعدش با اخ و تف آنها را به بیرون پرتاب می­کنند. در نهایت با کرم نوستالژی به اصل خودشان پناه می­آورند.

پانویس:

* نام فیلم مجید محسنی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۸
sEEd ZombePoor


از میان قلیان ­های میوه­ ای و آدم­های شبیه به دودکش به سرعت رد می­شوم و به فضای اصلی می­رسم. امروز پنجشنبه است و در روزهای آخر هفته معمولا به سختی جایی برای نشستن گیر می­آید. خوشبختانه یک تخت از چشم همه دور مانده و خالی است. می­نشینم و منتظر می­مانم تا گارسنی که لباس­های قدیمی و شال محکمی که به کمر دارد برسد و از من بپرسد چی میل دارید. هنوز این اتفاق نیافتاده که جوانی می­گوید: «تمام تخت­ها پر شده می­تونم اینجا بشینم آقا؟» این اولین دیالوگ بین من و جبار بود که به دوستی ما منجر شد. جبار دومین بار است که پایش را به تهران گذاشته است و می­خواهد هرچه سریع تر به شهر خودش برگردد. گارسن از راه می­رسد و جبار بی خبر از همه جا دیزی را مهمان من می­شود. کاملا اتفاقی وارد سفره خانه آذری شده و هیچ قصد قبلی برای ناهار خوردن در این مکان قدیمی و نسبتا معروف نداشته است. در مورد غذای خوشمزه اینجا چیزی نمی­گویم و منتظر می­مانم تا عکس­العملش را بعد از تمام کردن غذایش ببینم. جبار دیروز از خرمشهر آمده تا دارویی را برای یکی از نزدیکانش بخرد و شب را در یکی از مسافرخانه­ های دور میدان راه آهن گذرانده است. مکافات زیادی کشیده ولی خوشبختانه توانسته داروی نایاب را بخرد. لبخند رضایت بر لبش می­نشیند و رو به من می­گوید: «اگر پیداش نمی­کردم برنمی­گشتم خرمشهر، انقدر می­موندم تا از زیر سنگم که شده درش بیارم»  تخت کناری متعلق به خانواده­ای است که غذایشان را نیمه کاره رها کرده­ا ند با موسیقی زنده همراه شده ­اند. آهنگ­ های نسبتا قدیمی که توسط خواننده اجرا می­شود آنها را حسابی سر ذوق آورده است. در همین لحظه سینی بزرگی را بالای سر خود می­بینم که روی تخت می­آید و دیزی به همراه مخلفات از راه می­رسد. جبار با لذت تمام مشغول تناول است و هیچ چیز جلودارش نیست. می­گویم می­دانستم از غذای اینجا خوشت می­آید، پاتوق قدیمی است که قدمت زیادی دارد و خیل ی­ها از جاهای دور تهران به اینجا می ­آیند. در جواب من می­گوید «اومدی خرمشهر می­برمت یه سفره خونه مشتی که فکر نکنی همه چیزای خوب تووی شهر شماس» می­گویم چرا به چاخان کردن معروف هستید؟ لیوان دوغ را سر می­کشد و آروغ می­زند، ناگهان به خودش می­آید و سرخ می­شود. چند لحظه ساکت می­شود و با لهجه شیرین جنوبی­ اش مشغول به توضیح دادن و منکر شدن سوال من می­شود و در آخر می­گوید: بخدا بهمون تهمت خالی بندی می­زنند. من که جوابم را گرفته بودم دیگر حرفی نزدم تا وقتی که فهمیدم جبار باید امروز حتما به خرمشهر برگردد و هرطوری شده باید سوار قطار ساعت 6 عصر شود. هنوز سه ساعت مانده و امیدوار است جای خالی در قطار مانده باشد و یا در لیست انتظار بماند تا شاید فرجی شود. از او می­خواهم تا ایستگاه همراهیش کنم و بعد کمی تعارف قبول می­کند. خوشبختانه سفره خانه از میدان راه آهن چند قدمی بیشتر فاصله ندارد و در کمتر از چند دقیقه به میدان می­رسیم. ایستگاه راه آهن در ضلع جنوبی میدان قرار گرفته است. دو در مجزا برای ورود و خروج مسافران در نظر گرفته شده است. کلنگ ساختمان ایستگاه راه آهن تهران در ۲۳ مهر ماه سال ۱۳۰۶، با حضور رضا شاه پهلوی در اراضی جنوبی تهران‌، به زمین زده شد. وسعت ایستگاه راه آهن تهران تقریبا ۱۷۴ هکتار است که به خیابان‌های شوش، میدان بهمن (کشتارگاه)، بزرگراه بعثت و خیابان ری محدود می­شود. از گیت رد می­شویم و مستقیم به سراغ گیشه­ های فروش بلیت می­رویم. مردم زیادی جلوی باجه­ ها جمع شده­اند. زنی سالخورده از مسئول باجه می­خواهد برایش بلیتی به مقصد شیراز صادر کند و کسی نمی­تواند قانعش کند که جای خالی نمانده و باید منتظر بماند تا شاید کسی سفرش را لغو کند و جایی پیدا شود. خانواده­ای 6 نفره روی صندلی نشسته­ اند و پدر برای چک نهایی بلیت­ هایشان به سمت باجه می­آید. جبار شانه ­ام را تکان می­دهد و می­گوید: «بلیت گیرم نیومد باید منتظر بمونم، تو برو دیگه تا همین جاشم حسابی شرمنده ­ام کردی». آخرین باری که با قطار مسافرت کردم، پارسال بود که به شیراز رفتم و یادم می ­آید یکی از دوستانم برایم بلیت را سفارشی از آشنایش گرفته بود. شماره رضا را می­گیرم و ماجرا را تعریف می­کنم. می­گوید بهت خبر می­دهم. جایی برای نشستن نیست و به طبقه بالا می­رویم. انتظامات راه آهن هرکسی را که بلیت ندارد از سالن بیرون می­کنند. رو به ما می­گوید بلیت دارید؟ نه ولی تووی لیست انتظار هستیم. سرش را تکان می­دهد و می­گوید امان از انتظار!

به جبار می­گویم نگران نباش هرطور باشد با قطار ساعت 6 می­فرسمت خرمشهر. به مادرش تلفن می­کند و می­گوید داروها را خریده است ولی هنوز نتوانسته بلیت بخرد. پاکت سیگارش را از جیبش درمی ­آورد و یکی روشن می­کند. از ترس انتظامات، بعد از هر پک قایمکی که به سیگار می­زند آن را زیر صندلی می­گیرد تا دیده نشود. در همین حین رضا زنگ می­زند و می­گوید به باجه شماره 4 بروید و از آقای رضایی بخواهید برایتان بلیت صادر کند، البته بگوید از طرف من هستید. جبار که متوجه مکالمه من و رضا شده می­خندد و می­گوید: «دمت گرم». قطار پلور با کوپه­ های 6 تخته تنها گزینه پیش پای جبار است و البته با روی باز ازین گزینه باد آورده استقبال می­کند و بعد از خرید بلیت حسابی از آقای رضایی تشکر می­کند. ساعت تقریبا 6 شده است و جبار باید به سمت قطار برود. با هزار دوز و کلک از گیت رد می­شوم و به ماموران قول می­دهم دوستم را تا دم در همراهی کنم و برگردم. جبار دیگر غریبه­ چند ساعت پیش در سفره خانه آذری نیست و انگار سالهاست که می­شناسمش. سیگار آخر را می­کشیم و محکم همدیگر را بغل می­کنیم. به سمت پله برقی آخر که به محل سوار شدن می­رسد، حرکت می­کند. سرش را برمی­گرداند و می­گوید: «امروز یکی از روزای خوب زندگیم بود» هنوز سرش را برنگردانده که می­گویم خالی نبند!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۰
sEEd ZombePoor

لشکر مورچه­های قهوه­ای، بدن بی جان گرگ را به دقت زیر و  رو می­کند. تعدادشان بسیار زیاد است و چنان نزدیک بهم حرکت می­کنند که احساس می­کنید هزارپایی با سرعت از سوراخ دماغ به سوراخ دیگر می­رود. مگس­ها با ارتفاع کمی دورش می­گردند. سر و صدایی به پا کرده­اند و معلوم است که حسابی غافلگیر شده­اند. یکی از بزرگ­هایشان روی مردمک قهوه­ای چشم گرگ نشسته است. سر و کله کلاغ­ها پیدا می­شود. کنار گرگ فرود می­آیند و خستگی در می­کنند. خیالشان راحت است و می­دانند برای وعده­ غذایشان گرگ دارند. کمی دورتر گربه لاغری نظاره گر این ماجرا است. دوست دارد سر سفره برود و چند لقمه­ای مهمان شود. اما تنها است و جرات سر و کله زدن با کلاغ­های گرسنه و عصبی را ندارد. پس باید منتظر باشد تا بقیه سیر شوند. لاشه گرگ را با مورچه ­های قهوه­ ای، مگس ­ها، کلاغ ­های عصبی و گربه لاغر تنها بگذارید و به مسیر خودتان ادامه بدهید.

ماهی، بی حرکت روی آب شناور است. برکه توان حرکت دادن بدن این قزل آلای نیمه جان را ندارد. زالوهای سیاه و خونخوار جشن گرفته­ اند. با حرکات خاص خودشان دور ماهی می­گردند و دعا می­خوانند. مراسم دعا تمام می­شود، در عرض چند دقیقه تا آخرین قطره خون ماهی قزل آلا را با وله تمام، می ­مکند. حجم­شان چند برابر می ­شود و مثل ورم زیر چشم، بعد از خوردن مشت از برادر بزرگتان، پف می­ کنند. پسرعمو یکی از زالوها را می­ گیرد و تا جایی که راه دارد فشارش می­دهد. تمام خونی که تازه خورده است را بالا می ­آورد و دوباره کوچک می­شود. سعی می­کند به دست او بچسبد و تلافی کند اما زورش نمی ­رسد. زالو درمانی یکی از کارهایی است که در طب سنتی رواج دارد. زالوهای پاستوریزه مجمتع طب سنتی ولیعصر، از خون آدم­ تغذیه می ­کنند. البته آنها فقط یکبار می­ توانند این لذت بزرگ را تجربه کنند چون زالو را بعد از انجام مراسم پزشکی سر به نیست می­ کنند. به نظر شما زالوهای کنار برکه روستای ما لذت بیشتری از زندگی می ­برند؟ درست است که زالوهای مجموعه ولیعصر فقط یکبار شانس خوردن خون دارند ولی فراموش نکنید این خون متعلق به آدمی است که از یک سی سی خونش هم نمی گذرد و برای هر قطره ­اش تا قرون آخر دیه را گرفته است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۲
sEEd ZombePoor

 



صدای ممتد بوق، کلاچ، دنده یک، نیم متر به جلو، ترمز، کلاچ، خلاص و دوباره به ترتیب صدای ممتد بوق، کلاچ، دنده یک و... پررنگ­ترین تصویر از شلوغی خیابان در یک ظهر گرم است. در حالی که سوار شبه تاکسی یا ماشین مسافرکشی هستید و از پیشانی­تان شرشر عرق می­ریزد و آرزو می­کنید زودتر به مقصد برسید، باید تمام حواستان را جمع کنید تا خدای نکرده کوچک­ترین تماسی با مسافر کناری­تان نداشته باشید. اگر هم جلو نشسته باشید مدام باید به بد و بی­راه­های راننده که نثار رانندگان دیگر می­کند گوش کنید و به اجبار همه را تایید کنید.

 

 پاره یکم

چند متر پایین­تر از پایانه، شخصی­ها ردیف پارک کرده­اند و به نوبت پر می­شوند. راننده تاکسی­های پایانه، ماشین­های زردشان را خاموش کرده­اند و به مسافرانی نگاه می­کنند که حاضر نیستند 20 متر پیاده­روی کنند و به ایستگاه بیایند. تاکسی­های پایانه مجبور می­شوند به نوبت جلوی در ورودی بیایند و با اشک و آه از مسافران بخواهند که قدم رنجه فرموده و سوار ماشینشان شوند. این تنها راه مقابله با گربه­های شخصی است که پایین­تر از پایانه کمین کرده­اند.

پاره دوم

ایستگاه  سواری، جلوی مترو است. عده­ای از مسافران، سمندهای زرد را سوار می­شوند و عده دیگری ون را انتخاب می­کنند. هوا بارانی است و باد سردی هم می­وزد. شخصی­ها کرایه را گران کرده­اند و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستند زیر نرخ تعیینی خودشان کار کنند. افراد مرفه کم­توان و مسن، قبول می­کنند و سوار می­شوند و بدبخت­ها منتظر سمند­های زرد می­مانند.

پاره سوم

طبق قانون، تاکسی بر ماشین شخصی مقدم است. یعنی اینکه، این ماشین،های زرد هستند که باید مسافران را سوار کنند ولی کو قانون. مسافران به انتخاب خودشان سوار ماشین زرد می­شوند. سرهنگ، راننده پراید سفید، حسابی ناراحت می­شود و هرچی از دهنش در می­آید به راننده تاکسی می­گوید و این جواب را می­شنود: خوبی به شما نیامده است سرهنگ!

پاره چهارم

به اجبار سوار یکی از همین شخصی­ها می­شوم. در طول اتوبان، جدای از رضایت مردم و برکت سفره­اش، مدام دم از دموکراسی می­زند و سه بار انقلاب می­کند و پانزده رییس جمهور را هم خلع. قبل از پایان اتوبان می­گوید: حالا من 2500 تومان نمی­گیرم و می­دانم که بی­انصافی است ولی انتخاب را واگذار می­کنم به خودتان. هرکسی دوست دارد 2500 تومان بدهد وگرنه همان کرایه معمول هم قبول است!

پاره پنجم

سواری­ها، اول خیابان برزیل به مقصد شرق شهر پارک کرده­اند. جوانی داد می­زند فلان جا، فلان جا. می­پرسم چقدر می­گیرد تا فلان جا؟ نفری بیست. ناخودآگاه می­پرسم چقدر؟ به من نگاه می­کند و داد می­زند: بیست هزار تومان وجه رایج مملکت!  

پاره ششم

تاکسی­های خط مینی­سیتی-تجریش، گوشه­ای جمع­اند و از جنگ و جدل با پراید­های پلاک ایران 26 درمانده. جوان­هایی که تمامشان از یک شهر آمده­اند و در جواب به این سوال که چرا تهران؟ یک جواب ثابت می­هند که: آقا کار نیست وگرنه کی دوست دارد از شهر خودش دور بماند. خط را کامل در اختیار دارند و فرقی نمی­کند مسافری از تجریش یا قدس به مینی سیتی و یا برعکس برود، زیرا در هرحال شکارش می­کنند. تمامشان در راه آهنگ کردی گوش می­کنند و اگر مسافر نباشد جمع می­شوند و برای هم چایی می­ریزند.

پاره هفتم

مسافرکشی یا تجارت چیز؟ بعضی­هایشان در طول مسیر، به بهانه­های مختلفی از جمله ترافیک، فوتبال، ماشین­های مدل بالای بلوار اندرزگو و آب و هوا ، سر صحبت را با شما باز می­کنند و در آخر به شما چیز می­فروشند!

پاره هشتم

کافی است یکبار کنار خیابان قدم بزنید تا خودتان متوجه عمق فاجعه شوید. 12 پراید همزمان بوق می­زنند و سمتتان می­آیند... شما با بی­تفاوتی رد می­شوید. هنوز چند قدمی دور نشده­اید که پشت سرتان سر و صدا بلند می­شود. بزن بزنی راه افتاده است که نگو. با سرعت تمام از محل حادثه فرارمی­­کنید، اما فراموش نکنید که مقصر اصلی شما بوده­اید. حتما عذاب وجدان بگیرید!

پاره هشتم

مراقب باشید در طول مسیرهیچ نشانه­ای دال بر تهرانی نبودنتان برجای نگذارید. اگر نمی­توانید بدون لهجه حرف بزنید، فقط با اشاره سر به راننده علامت بدهبد و همه چیز را تایید و یا رد کنید. اگر مادرتان از روستا تماس گرفت در جواب تمام سوال­هایش بگویید : آره مامان! این کار به صلاح خودتان است و شما را از هزینه یک تهران گردی دربست نجات می­دهد.

پاره نهم

این روزها حتی خلوت­ترین نقاط شهر هم دچار ویروس ماشین و ترافیک شده است. تمام ماشین­ها تک سرنشین هستند. (به نظرم گردن تک­تک تک­سرنشین­های تهران را باید زد... حتی اگر آن تک سرنشین پدرتان باشد.) بعضی­ها از در منزل تا مغازه سر کوچه را با اتولشان می­آیند. پسر جوان همسایه از ماشین پیاده می­شود. خارج از صف یک نان سنگک می­گیرد. نان را در ماشین می­گذارد و می­گوید: اگر مایل هستید، با من بیایید! تشکر می­کنم. به خانه که می­رسم،  می­بینم دنبال جای پارک می­گردد. سوار آسانسور که می­شوم، کلید می­اندازد و با سرعت به سمت آسانسور می­آید. دو متر مانده تا آسانسور، در را می­بندم و راهی بالا می­شوم. لیاقت نداشت همسفرم باشد، مردک تک سرنشین!

پاره دهم

جدای از مهاجرت، که آمار جمعیت تهران را بدجوری تکان داده است، فروختن تمام اموال و احشام و تبدیلشان به پراید برای مسافرکشی (گدایی محترمانه) مرسوم شده است. مردم ما هم که عادت دارند دم دستی­ترین گزینه را انتخاب کنند... ولی یادمان نرود دم دستی­ترین گزینه مساوی است با گندترین گزینه. اگر از بالا به قضیه نگاه کنید، متوجه می­شوید که چه آشوبی به راه افتاده است. هیچکس به قواعد شهری اهمیت نمی­دهد و هر چیزی که دلش می­خواهد می­خورد!

پاره یازدهم

پراید سوارها بدون در نظر گرفتن ترافیک و بقیه ماشین­ها از فاصله 40 متری معکوس می­کشند و بدون راهنما از لاین سوم به  لاین اول می­آیند تا مبادا مسافر از دستشان در برود. عده دیگری هم با سرعت 5 کیلومتر در ساعت حرکت می­کنند و برای تک­تک عابران پیاده­رو بوق می¬زنند تا خدای نکرده مسافری منتظر نماند. به نظرتان پراید سوارها از خودشان نمی­پرسند که فرق ما با تاکسی چیست؟ لابد فقط رنگ ماشین­مان فرق دارد و رقص قشنگمان. پرایدها بدون پرداخت مالیات، عوارض و ارایه یک انگشت به صورت کاملا محترمانه به شهرداری، خیابان­های شهر را قرق کرده­اند تا آخرین نسل تاکسی­های شهر، کنار میدان تجریش پارک کنند و بگویند: دربست.

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۴
sEEd ZombePoor


1. ایرانی اصیل

ساعت پاسی از شب را گذرانده و به صبح نزدیک می­شود. کبوترهای بالای کولر در تراس اتاق بلاخره ساکت شدند تا دقایقی از سکوت نیمه شب که نقل و نبات هنرمندان و عاشق پیشگان و روشن فکران و مواد زنندگان است بهرمند شویم. صدای گلدسته­ها بلند می­شود و معادلات هنرمندان، عاشق پیشگان، روشن فکران  و مواد زنندگان را بدجوری بهم می­زند. سیل پیرمردان و پیرزنان به سمت مسجد جدید محله سرازیر می­شود. مسجدی که تنها نقطه مشرف به شهر را به کلی کور کرده و لابد به خودش می­نازد. نانوایی خلوت است و نانوا در حال شخم زدن سوراخ­های دماغش با انگشتان آردی است. عذر خواهی می­کنم که خلوتش را بهم زده­ام و طلب دوتا کنجدی می­کنم. تلی از نان­های پخته روی میز است و می­خواهد به زور به مشتری­های جدید بیاندازدشان. هیچکس زیر بارش نمی­رود و نانوای کلافه بند می­کند به پسرک افغانی که بدبخت­ترین آدم جمع است. قبول نکردن نان کافی است برای شنیدن اینکه سگ افغانی را ببین خوبی بهش نیامده است. همه­مان خفه می­شویم و به افغانی بدبخت نگاه می­کنیم. پسری از ته صف داد می­زند خوب است یکی به خودت بگوید سگ مشهدی؟

2. ساعت هفت صبح - ایستگاه گلبرگ

تاکسی­ها چپ و راست پر می­شوند و به سوی ایستگاه مترو حرکت می­کنند. امام علی جنوب را می­گیرند و یک راست سمت مترو؛ ایستگاه گلبرگ می­روند. آدمها مثل آبشار از پله ها پایین می­ریزند. همه چیز منظم است، فقط کافی است کمی سرعتتان کم یا زیاد شود تا با آدم جلویی و یا عقبی برخورد کنید و توازن بهم بخورد. بلاخره قطار می­رسد . آدم ها مثل پرتغال در جعبه جا می­گیرند. چند پرتغال اضافه مانده­اند. به سرعت خود را به در بعدی می­رسانند ولی پر است. واگن بعدی هم همینطور. از سر ناچاری خودشان را به بقیه می­کوبند تا شاید که به زور جا شوند. آخرین­شان بین داخل و بیرون واگن، گیر کرده است. مامور ایستگاه هلش می­دهد و می­چپاندش کنار بقیه. در ایستگاه امام حسین، دانشجویی مبهوت، به جزوه فیزیک نگاه می­کند. شک ندارم که فرمول­های شب قبل را فراموش کرده است. با میانجی گری مامور ایستگاه بعدی، در قطار دوباره بسته می­شود. بالای در عکس نوشته­ای از دوران امام حسین نصب شده است. جوانی را نشان می­دهد که روبروی شاه ایستاده است. شاه با عصبانیت در حال  پاره کردن نامه است. کنار این نقاشی، نقل شده  که روزی حضرت علی اکبر پسر بزرگ امام حسین (ع) از جانب پدرش نامه ای برای شاه می­برد.

شاه با عصبانیت می­پرسد نام تو چیست.

جواب می­دهد علی.

نام برادرت چیست؟

علی.

شاه با بی­احترامی خطاب به حضرت علی اکبر می­گوید: چرا پدرت اسم هر دو پسرش را علی گذاشته است.

حضرت علی اکبر به خانه بازمی­گردد و ماجرا را برای پدر بازگو می­کند.
امام حسین می­فرمایند: به خدا سوگند اگر ده­ها پسر دیگر داشتم نام تمامشان را علی و اگر دختر بودند نامشان را فاطمه می­گذاشتم.

با علی و فاطمه­ها، دروازه شمیران از قطار پیاده می­شوم و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط زرد می­شوم. دروازه دولت، فردوسی و بلاخره به ایستگاه ولیعصر می­رسم. آدم­ها جلو پله برقی صف کشیده­اند. زن میان سالی به همراه پسرش، دانشجو مبهوت با جزوه فیزیک، مردی که عینک آفتابی زده و من، پله ها را بالا می­رویم. تمام آدم­های روی پله برقی تماشایمان می­کنند. احساس قهرمان بودن، می­کنم.

 

3. خیابان خیلی شلوغ است، بروید سر اصل مطلب

پیاده رو پر از آدم است. جای سوزن انداختن نیست. خانمی بی هوا  «چنین گفت زرتشت» را لگد می­کند. پرویز کتاب فروش جلو مترو عصبانی می­شود و داد می­زند: جلو پاهات  نگاه کن خانم. یکی از دانشجو­های دانشکده هنر با کاور گیتار الکتریک و کوله پشتی بزرگ خم می­شود تا «مرگ در می­زند» را بردارد. پیرمردی  به او می­خورد و تعادل از دستش خارج می­شود. زیر بغلش را می­گیرند تا روی سکو بنشیند. کارگر آبمیوه فروشی برایش آبمیوه می­آورد. سرکارگر چنان چشم غره می­رود که کارگر مفلوک می­گوید از حقوقم کم کنید.

بساط فیلم فروشی محمدرضا جلو دانشکده در خیابان فلسطین است. هر روز صبح به ترتیب بیلی وایلدر، فورد کاپولا، تارنتینو، جان فورد، فینچر،  لینک­لیتر و کوراساوا را کنار هم می­چیند. ردیف پایین متعلق به کارگردان­های ایرانی است. عباس کیارستمی، مخملباف، نادری، ابراهیم گلستان، بیضایی و مهرجویی سکو را اشغال کرده­اند.

 محمدرضا دانشجوی فیلمسازی بوده و بعد از ول کردن درسش به این کار مشغول شده. تکه کلامش «استاد» است و همه را با این لقب صدا می­زند. یک دختر کوچک دارد و از ازدواجش پشیمان است. آرشیو فیلم­هایش چند سالی است که به روز نشده و تقریبا بیخیال کامل کردن مجموعه­اش شده است. معمولا سعی می­کنم فیلم­های جدید کارگردان­ها را برایش بیاورم تا مجموعه­اش کامل­تر شود. در ازای هر فیلم از او فیلم می­گیرم. تبادل کالا با محمدرضا جز اتفاقات خوب زندگی روزمره دانشجویی است. صدای دورگه­ای قیمت مجموعه کیارستمی را می­پرسد. مجموعه را با ذوق برمی­دارد و دوستش پول را به محمدرضا می­دهد. صدای دورگه ساپورت مشکی پوشیده و کت سبز بلندش را با آل­استار سبز ست کرده است. موهایش را کوتاه کرده و ماتیک مشکی به لب­هایش زده است. مشتری­های محمدرضا بیشتر می­شوند. جواب چند نفر را می­دهم و سعی می­کنم با توضیح­های چرند و تاثیر سینما در هنر، ساپورت قهوه­ای تیره  را مجبور کنم تا فیلم­های محمدرضا را بخرد. موفق می­شوم مجموعه فیلم­های تمام کارگردان­های «موج نو» فرانسه را به یکی از بچه­های تیاتر بندازم. به محمدرضا چشمک می­زنم و فروشنده خندان، سریع به خانه­اش که چند کوچه بالا تر است می­رود و سفارش دانشجوی تیاتر را می­آورد. مجموعه وودی آلن را برمی­دارم می­گویم: بعدا باهات حساب می­کنم.

 

4. لطفا زیبا دروغ بگویید

آدم­ها در مورد مرض­ هایشان حرف می­زنند. خواسته ­هایشان را به زبان می­آورند و با همین زبان از کارهایی می­گویند که انجام دادنش کار هیچکس نیست. پسری، هم­کلاسی­اش  را دوست دارد و در طول شبانه روز بارها رو به دختر می­گوید: دوستت دارم. تمام دانشکده این را می­دانند و منتظر ازدواجشان هستند. دو هفته بعد، پسر دست در دست دوست همکلاسی­اش کنار بساط محمدرضا ایستاده و از عشق نافرجام خود حرف می­زند و سیگار دود می­کند. دوست همکلاسی­اش بازوی او را فشار می­دهد و می­گوید: من کنارتم عزیزدلم.

همکلاسی همه چیز را می­داند و با چشم­های خودش دیده که چه اتفاقی افتاده است. یک هفته بعد همکلاسی آخر کوچه پلاتو تیاتر، دست در دست یکی دیگر از پسرهای دانشکده هنر از عشق حرف می­زند.

حالا که کابرد زبان چندین برابر شده است، شما هم باید از این ابزار قدرتمند در راستای اهدافتان به نحو احسن استفاده کنید.  هرچیزی را که ندارید به زبان بیاورید و از آن به عنوان یکی از تخصص­ های خدادای­تان یاد کنید. اصلا احتیط نکنید و بی ­پروا حرف بزنید. کافی است فقط یک بار تپق بزنید تا اطرافیانتان متوجه شوند که شما یک دروغ­گو بی­ استعداد هستید. زیبا دورغ بگویید و خودتان را هم غافلگیر کنید. از چیزهایی حرف بزنید که حتی فکرش را نمی­کردید به ذهنتان برسد چه برسد که انجامش داده باشید.

 

5. هرکسی زبان خودش را دارد

درست است که با زبان می­توان خود را فرستاده خداوندگار جا زد و از بندگان ساده لوح کمال استفاده را برد، اما در این شلوغی، خیلی از آدم­ها حوصله حرف زدن ندارند. آنها حتی حوصله گوش کردن هم ندارند. در برخورد با این آدم­ها حرف نزنید. دنده معکوس بدهید و گاز ماشین را بگیرید. پشت چراغ قرمز شیشه را کمی پایین بیاورید و خاکستر سیگارتان را بیرون بتکانید. در همین لحظه گوشه چشمی به دختر کناری بیاندازید و دوباره پدال گاز را فشار بدهید. راهنما بزنید و اولین کوچه را به چپ بروید. صد قدم مانده به سه راهی، جلو کافه کنار بوستان پارک کنید. فلشر را روشن کنید و منتظر بمانید. قبل از اعلام آمادگی آدم مقابلتان از اتومبیل پیاده نشوید. در کافه به گران­ترین خوراکی منو اشاره کنید و بگذارید گوشی آیفون حرف بزند. مبادا سوییچ را در طول مکالمه از روی میز بردارید. پاکت سیگار مالبرو را بچرخانید و با آن بازی کنید. مدام مچتان را تکان دهید تا ساعت روی دستتان فیکس شود. سفارش­تان که حاضر شد صورت حساب را بگیرید و به خوراکی لب نزنید. خیلی زود از مارک کیف آدم مقابلتان متوجه می­شوید که چقدر تفاهم بین­تان وجود دارد و انگار برای هم ساخته شده­اید. البته آدم مقابل شما از همان ابتدا در خیابان متوجه این تفاهمات شده بود.

 

6. ساپورت گورخری خیلی تحریک کننده است

توی روزهای سرد، ساپورت ضخیم، مثلا پشمی یا چرم و برزنتی که براق است و از دور می­درخشد، برای خودش برو و بیایی دارد. پالتو، کاپشن، اورکت، بارانی، ساپورت و یه جفت کفش کاترپیلار، ترکیب مورد علاقه دختران است. فصل بهار از راه می­رسد و دغدغه همیشگی ­اش را برای دلسوزان و مخالفان می­آورد. هوای گرم دختران را کلافه می­کند و مقعنه باعث می­شود گاهی اوقات از دختر بودن خودشان ابراز پشیمانی کنند. پسری را می­شناسم که از غرب اتوبان همت تا شرق تهران را با مقنعه دوستش رانندگی کرد. او فکر می­کرد می­تواند دوستش را دلداری بدهد و از رفتن به آمریکا منصرفش کند. اجازه بدهید در مورد ساپورت به شما بگویم که رنگ بندی های متنوع  با طرح­های مختلف باعث شده تا درهای بیشتری از توانایی­های این پوشش به رویتان باز شود. البته ساپورت شیشه­ای قصه خودش را دارد و گویا در مهمانی­های دوستانه که همه با هم دوست هستند پوشیده می­شود.

 

7. سعی کنید از ساپروت، پی به شخصیت آدم مقابلتان ببرید   

بوفه دانشکده پر است. بیشتری مشغول خوردن نسکافه هستند و خودشان را برای سیگار بعدی در حیاط خلوت آماده می­کنند. در حیاط خلوت باز است و می­توانید نیمکتی را ببینید که معمولا متعلق به  کسانی است که حواسشان به همه جا هست و داخل و بیرون را همزمان تحت نظر دارند. آخر حیاط خلوت متعلق به ساپورت­های ورودی جدید و ساپورت­های گوشه گیر است که تعدادشان انصافا کم است. ساپورت آدیداس با کتونی­های همرنگ تزیین شده و سیگار مالبرو مکمل این شخصیت است. ساپورت­های طرحدار و نامتقارن در جمع بچه­های اهل ادبیات و سینما، بهمن کوچک می­کشند و در اکیپ بچه های اهل باشگاه  مالبرو. آنها به خوبی با محیط پیرامونشان کنار می­آیند و در دسته داف­های متفکر قرار می­گیرند. ساپورت مشکی با مربع­های نارنجی از موتور سیکلت پایین می­آید و وارد اغذیه شاپور می­شود. آدم مقابلش بازوهای بزرگ و پاهای لاغری شبیه به شخصیت­های بد کارتون لوک خوش شانس دارد. ساندویچ مغز با پیاز و جعفری سفارش می­دهد و از یخچال دلستر لیمویی بهنوش برمی­دارد.

 

8. معجزه کتاب را دست­کم نگیرید

اگر حوصله حرف زدن و یا خدای ناکرده حرفی برای گفتن ندارید، سعی کنید همیشه با خود کتاب داشته باشید. قطر کتاب را متناسب با سنگینی سکوتتان انتخاب کنید. در خیابان، دانشکده، پارک، اتوبوس، تاکسی، کلانتری، سر چهارراه، قطار، توالت، سینما و محوطه تیاتر شهر، کتاب را محکم در دستتان بگیرید. جوری کتاب را نگه دارید که اسم کتاب و نویسنده خوانا باشد. در جواب راننده تاکسی یک جمله از متن رمان را بخوانید. اگر حالی­ اش نشد یک جمله ساده­ تر را انتخاب کنید. ناامید نشوید او چهل سال است که راننده یک تاکسی نارنجی بوده و زمان کافی برای مطالعه نداشته است. دست خود را روی جلد کتاب بکشید تا بغل دستی ­تان متوجه شود و به کتاب خوانی روی بیاورد. سر ظهر به فلافلی بهروز بروید و برایش شعرهای شاملو بخوانید. و اگر پرسید سس بزنم؟ با اخم بگویید: با سس یا بی سس، مسئله این است، مسئله این نیست هوس در این است. و بعدش حسابی با خودتان حال کنید. با آدم مقابلتان به پارک بروید و برایش چند سطر از کتاب 1600 صفحه­ ای را بخوانبد. وقتی حسابی حوصله ­اش را سر بردید، بقیه رمان را از خودتان در بیاورید و برایش با جزییات تعریف کنید. یادتان نرود که قهرمان داستان خودتان هستید و قرار است از شخصیت رمان برای از بین بردن عذاب وجدان آدم مقابلتان در ازای تن دادن به خواسته فلسفی­ تان کمک بگیرید.

 

9. من یک آدم پوک هستم.

بعد از دیدن فیلم با عصبانیت از سینما بیرون بزنید و تمام عوامل فیلم را به فحش بکشید. هرکدام از دوستانتان کوچکترین تعریفی از فیلم کرد، با خاک یکسانش کنید. صدایش کنید عقب افتاده و یا عشق فیلم­های مسعود کیمیایی. در جواب حرف­های حساب دوستانتان مدام از فیلم­های معروف سینما فکت بیاورید و مقایسه کنید. ترسی نداشته باشید از مقایسه فیلم­ های تارکوفسکی و تارنتینو. به نقد­هایتان توجهی نکنید و همواره به یاد داشته باشید که فقط کافی است منتقد خوبی باشید. خنده دوستانتان را بی­ جواب نگذارید. به آنها بگویید خوش به حالتان چه دل خوشی دارید. در جواب همه چیز از پوچی دنیا حرف بزنید. اگر دوستتان از دبی برگشته و شما هیچ ایده­ای از آنجا ندارید، اگر فیلمی را دیده که ندیده­ اید و اگر چیزی را می­داند که تا بحال نشنیده­ اید، دست و پای خود را گم نکنید و دوباره از پوچی دنیا حرف بزنید. مدام سیگار بکشید. اگر کم آوردید جمع را با ناراحتی ترک کنید. پارک هنرمندان جای خوبی برای خلوت کردن با آدم مقابلتان است. به آنجا بروید و بعد از شنیدن جواب منفی در مورد مرگ صحبت کنید و مدام این نکته را گوشزد کنید که بیا تا زنده هستیم لذت ببریم. اگر به دنیای بعد از مرگ اعتقاد دارد، تمام انرژی­تان را صرف کنید تا متقاعدش کنید همه چیز در همین دنیا اتفاق می­افتد. کاری کنید عذاب وجدان بگیرد و هر روز از شما بخواهد تا روزهای از دست رفته را برایش جبران کنید. بعد از جبران سیگار بکشید. از جبر و بی ­اختیاری انسان در انتخاب سرنوشتش حرف بزنید. مدام آه بکشید، جوری که به دل آدم مقابلتان بنشیند و مطمین شود شما آدم دغدغه­ مندی هستید. «بیگانه» را حتما در کوله پشتی ­تان بگذارید تا در صورت نیاز خصوصیات رفتاری یک آدم پوچ را به آدم مقابلتان یادآوری کنید. 

 

10. پایان.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۷
sEEd ZombePoor

کُمیسر، اگنشیسِ 130 کیلویی، ایلای و چند شخصیت احمق دیگر!


س.ع.ی.د


1- اتاق، تراس کوچکی رو به کوهستان دارد. تراس کوچکی که لانه یک جفت کبوتر است. کبوتر مادر، همیشه روی تخم­هایشان خوابیده و کبوتر پدر، مدام در حال آوردن آذوغه به لانه است. کبوتران به حضور او عادت داشتند و می­دانستند بعد از کشیدن سیگارش به اتاق بازمی­گردد. سیگار هنوز تمام نشده بود که دومی را با آتش اولی روشن کرد. بعد از چند دقیقه­ای سکوت، این اتفاق برای سیگار سوم با آتش دومی هم افتاد. به اتاق برگشت و روی کاناپه کنار کتابخانه نشست. صدای کبوتران مثل همیشه در بدترین زمان ممکن بلند شد. در گذشته اگر این اتفاق می­افتاد، او با داد و بیداد کردن بر سر آنها آرامشان می­کرد. حواسش پرت بود و اصلا صدایشان را نمی­شنید. سرش را در قفسه مقوایی کتاب­ها فرو کرده بود و با دقت نگاه می­کرد. ناگهان قفسه کتاب روی سرش خراب شد.  روس­ها با آن کتاب­های قطور و قصه­های حوصله سربرشان جوری سرش ریختند که برای لحظاتی گیج شد. انگار یکی از ورماخت­های ارتش آلمان بوده که در شبیخون لشگر روس، هاج و واج مانده است. کتاب­ها را خیلی بی حوصله به گوشه­ای پرت کرد و به سمت قفسه دیگری رفت. دوستانی داشت از آمریکای لاتین که بسیار به آنها علاقه­مند بود. دختر پرتغالی را برداشت، صفحه اول را بازکرد. "برای ورودت به ادبیات آمریکای لاتین".  کتاب را سرجایش گذاشت و از ورود به ادبیات لاتین منصرف شد.

2- چشمش به گوشه­ای از قفسه افتاد که مربوط به یکی از مترجمین ایرانی بود. مترجمی جوان که بخاطر انتخاب و ترجمه کتاب­، یکی از شخصیت­های مورد علاقه او بود. خیلی آرام کتاب را­ برداشت و صفحه­ها را ورق ­زد. لابد می­خواست بداند ایگنشیس، همان پسر گامبوی هات­داگ فروش، آن­روز با دوست دختر سابقش کجا رفت و الان در چه حالی هستند. شک نداشت که دخترک بیچاره با آن موهای دم اسبی همان هفته اول دیوانه شده است. پسر عجیب و غریب خانواده رایلی بعد از کشته شدن سگش دیگر هیچوقت علاقه­ای به ارتباط با آدم­های دنیای پیرامونش نداشت. ولی این دختر دم اسبی بود که بعد از سال­ها نامه نگاری­های کوبنده و توهین آمیز با اگنشیس توانست به او کمی آرامش بدهد.

3- کتاب را سرجایش گذاشت و به سراغ بعدی رفت. به این فکر ­کرد که چرا آدم باید کاراگاه خصوصی باشد؟ باید تمام مدت در اتاقت بنشینی و آبجو بخوری تا شاید یک نفر بیاید و از تو بخواهد در ازای مبلغ ناچیزی، رابطه زیرکانه همسرش را با یکی از وکلای پایه یک دادگستری برملا کنی. در آخر هم، یک روز که پاهایت را روی میز گذاشته­ای، همانطور که آبجو می­خوری و سیگارت در زیرسیگاری دود می­کند، یک نفر وارد اتاقت می­شود، لوله تفنگ را توی حلقت می­کند، ماشه را می­چکاند. آبجو روی میز است و سیگار در زیرسیگاری می­سوزد. ولی تو با مغز سوراخ شده تکان نمی­خوری. این مزخرف­ترین شغل برای سال­های آخر زندگی است. 

4- کتاب بعدی را 4 سال قبل در روزهای نمایشگاه کتاب؛ از کتابفروشی در خیابان کریم خان خریده بود. خوب یادش می­آمد وقتی پشت کتاب را خواند فهمید که باید تا آخرش را بخواند، هرچند به چیزی که منتظرش بود نرسید.

او وارد جمعی از  بچه­های هنر شده بود  که تحت تاثیر مصرف دراگ خود را هنرمندان کشف نشده­ای می­دیدند. بقول خودش، مفهوم هنر برایمان مثل مروارید درون صدف بود و ما آن را خام خام می­خوردیم. دانشگاه حرفی برایت ندارد و با دو آدم دیوانه مشغول جابه­جا کردن اثاثیه خانه­های مردم می­شوید. یکی از همکارانت  کمونیست است و در جواب همه چیز از مارکس و لنین فکت می­آورد. آن یکی هم که دنیای خود را دارد و در نتیجه سه آدم دیوانه هرروز سوار بر یک ماشین بزرگ شهر را می­چرخند و با مردم دیوانه­تر از خودشان سر و کله می­زنند. آنها برای حمل اثاثیه خانه­ای در محله منهتن سوار ماشینشان می­شوند. محله­ای که اگر هر کسی حتی کمونیست­ها، از کنارش بگذرند، دهانشان آب می­افتد. در خود محله اما، وضعیت به گونه­ای غم­انگیز است و اصلا شباهتی به بیرونش ندارد.

5- کتاب را می­اندازد روی بقیه و سراغ بعدی می­رود. جایی که دو برادر کابوی به دنبال مردی می­گردند تا دخلش را بیاورند. برادر بزرگ­تر، هفت­تیرکشی ماهر و زبان نفهم است که هیچ چیز جز سکه آرامش نمی­کند و آخر سر هم دستش را از دست می­دهد. همان که هفت­تیرش را از غلاف بیرون می­کشید! ایلای، برادر کوچکتر، آدمی دلرحم است و تا جایی که می­تواند جلو خون و خون ریزی را می­گیرد. او صدای غیژ غیژ فنرهای زیر تخت برادر بی­قرارش را غمگین­ترین صدایی می­داند که به عمرش شنیده است. ایلای در میان این اتفاقات عاشق دختری در مسافرخانه می­شود. بعد از سفری طولانی و بدست آوردن و از دست دادن مقدار زیادی طلای بادآورده ، در آخر هردو راهی خانه مادرشان می­شوند. مادرشان از آنها قول می­گیرد تا زمانی که مثل آدم رفتار کنند می­توانند آنجا زندگی کنند.

می­خندد و به روزهای فکر می­کند که به شیراز رفته بود. در خانه پدری کتاب را تمام کرد و به سراغ کار نیمه تمامی رفت که باید تمامش می­کرد. در راه به داروخانه سر زد و کسی نفهمید از آنجا چه چیزی خرید. از داروخانه مستقیم به حافظیه رفت. روی نیمکت همیشگی نشست و سیگارش را روشن کرد. دور محوطه را چندبار قدم زد و چندیمن سیگار را زیر کفشش خاموش کرد. حافظ را بیخیال شد و تا کافه قدیمی قدم زد و در راه به هیچ جیز فکر نکرد. فقط به روبه رو نگاه می­کرد و اجازه نمی­داد ذهن آشفته­اش سراغ موضوعی را بگیرد. هربار که این اتفاق می­افتاد چشم­هایش را می­بست و به نقطه سیاهی فکر می­کرد. عادت داشت وقتی وارد می­شود روبه­رویش محمد را ببیند که منو به دست به او لبخند می­زند. دکور کافه به کلی تغییر کرده بود و جای بار را تغییر داده بودند. هیچ خبری از آدم­های قبلی و مشتری­های ثابت کافه نبود. هنرمندانی که دو دسته بودند. عده­ای مرفینی که بهمن می­کشیدند و فقط چایی سفارش می­دادند و عده­ای دیگر که شکلات گرم می­گرفتند تا گلوی خشکشان نرم شود. البته بودند کسانی که اسپرسو سفارش می­دادند. همیشه در آن جمع غریبه بود ولی همه را می­شناخت و گهگاهی که حالش خوب بود وارد بحث­های همیشگی اهالی کافه می­شد. آخرین بار که به کافه رفته بود، مراسم نمایش­نامه­خوانی با حضور چند تیاتری اسم و رسم دار برپا بود. او آخرین میز کافه را انتخاب کرد تا از دور شاهد آن مضحکه باشد.

قهوه با شیر؟

بله با شیر زیاد.

6- کتاب را سرجایش می­گذارد. سیگار را با آتش فندکی که به تازگی هدیه گرفته است روشن می­کند. صدای رادیو را بلندتر می­کند و از شنیدن نتیجه بازی تیم محبوبش خوشحال می­شود. اسم زننده گل سوم را که می­شنود، بی اختیار برایش کف می­زند و به پیراهن میخ شده بر دیوار نگاه می­کند. پیراهن شماره 10 که زمانی فوتبالیست محبوبش آن را می­پوشید. نوبت به کتاب لاغری می­رسد که ماجراهایی از چند آدم معتاد است و در زمان­های مختلف و از زبان آدم­های مختلف روایت می­شود. آدم­های پلشتی که فقط به مصرف فکر می­کنند و برای نعشه شدن از هیچ کاری دریغ نمی­کنند. یادش می­افتد به حرف­های مترجم کتاب که روزی به او گفته بود: این کتاب، روایت پلشتی­ها و زشتی­های آدم­هاست که با نور نوشته شده است. دقیق­تر می­شود و عین جمله را به خاطر می­آورد "نوشتن سیاهی با نور"   

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۶
sEEd ZombePoor