فرهاد مهراد: فریدون فروغی ویکتور خارای ایران بود
س.ع.ی.د
فریدون فروغی در یک جمعه از ماه مهر مرد. کنار برکه ای در نزدیکی یکی از روستاهای اطراف کرج دفنش کردند. از آن موقع کسی صدایش را نشنیده است. در هیچ بزرگداشتی شرکت نکرده و حتی در مراسم آن دسته از طرفدارانش _که به بهانه های مختلف برایش جمع میشوند و در اعتراض به ممنونع الصدا بودنش شمع روشن میکنند_ هم حاضر نشده است. او فقط یکبار کنار مزار دختری جوان که در خیابان کشته شده بود حاضر شد و برایش آهنگ «روسپی بزرگوار» را زمزمه کرد. روبه رویش نشسته بودم و تماشایش میکردم. دیروقت بود و همه جا بسته. هوس سیگار کرده بود. سیگارم را روی سنگ قبر، بین خودم و او گذاشتم. به اندازه چند نخ سیگار او را از نزدیک دیدم. با محبت به تمام سوال های بیجا و مزاحمم جواب داد.
دلتان برای موسیقی تنگ نشده؟
سالهای آخر زندگی نمیتوانستم به راحتی کار کنم. یادم است فقط در جزیره کیش اجازه اجرا داشتم. دلم برای اجراهای کیش تنگ شده.
چرا ممنوع الصدا شدید؟
نمیدانم. شاید به این خاطر که زیادی غمگین میخواندم. شاید هم نباید میگفتم یکی اومد با پتک سیاه پرواز را کشت...
شاید چون میخواستید خوشباوران و زحمتکشان را از خواب بیدار کنید...
نه من قصد اینکار را نداشتم. ولی همیشه آدمهایی هستند که حتی در شرایط بهتر، از نبود آزادی شکایت میکنند. البته این وسط کسانی هم بودند که حرفهای من ناراحتشان کرد و توانستند صدایم را سانسور کنند، چون صاحب قدرت بودند.
پاتوقتان کدام کافه بود؟
برایمان فرقی نمیکرد کجا کار کنیم، فقط میخواستیم ساز بزنیم. هر جایی که فکرش را بکنی ساز زدیم. کنار خیابان، انواع و اقسام کافه ها و کاباره ها، خانه دوستان و ... مدتی هم توی کافه مارکیز و کاکوله اجرا میکردم.
پدربزرگم تعریف میکرد که چندوقتی در کاباره کازابای شیراز ساز میزدید. کاباره در یکی از محله های خوب شهر بود. به عشق شما از آن سر شهر میآمد و اجرایتان را تماشا میکرد.
الان که حرف گذشته ها را پیش کشیدی، فهمیدم چقدر دلم برای آنروزها تنگ شده. در اوج جوانی بودم و هرچقدر سعی میکردند جلویم را بگیرند، نمیتوانستند. برای فیلمهای سینمایی آهنگ میساختم، سانسور میشد. درخواست مجوز میدادم رد میشد. تنها چیزی که توانست برای مدتی از موسیقی دورم کند، نامه ای بود که از طرف معشوقه ام به دستم رسید. نوشته بود نمیتوانم با مرد بی مسیولیتی مثل تو زندگی کنم. آنروزها، اجراهای شیراز برام آخرین دلخوشی باقی مانده بود. دستش را داخل موهای جوگندمی اش میکشد. سبیل خوش تراشش سفید شده و گرد پیری روی صورتش نشسته. پک سنگینی به سیگارش میزند و میپرسد: این دختر چطوری کشته شد؟
بعد از اتفاقای سال 88 هرروز میریختیم توی خیابانها. فکر میکردیم انقلاب میکنیم. یکی دو روز اول مراعاتمان کردند و با خوبی و خوشی خواستند برویم خانه هایمان. پرروتر شدیم و فحش دادیم. روز بعد دوباره آمدیم بیرون. آقای فروغی از روزهای اول انقلاب هم شلوغتر شده بود، مهم نیست... توی یکی از کوچه های فرعی با تیر زدنش. گلوله خورد توی سینه اش و بعد از چند دقیقه مرد.
به سنگ قبر خیره شده و نمیخواهد اشک هایش را ببینم. بحث را عوض میکنم و میگویم: در مورد آهنگ «سال قحطی» حرف بزنید.
دو سال به خاطرش ممنوع الکار شدم. آنروزها دلم از همه چیز پر بود. فقط بحث حکومت نبود. مردم مرا میرنجاندند. آدمها برایم غیرقابل تحمل بودند و بیخیالیشان در مقابل پدیدههای اجتماعی و سیاسی و واگذار کردن همه چیز به خدا ناامیدم کرده بود. دین حسن ختام همه چیز بود و حرف اول و آخر را میزد. انگار دو سال بعد یعنی سال 56 حکومت به اشتباهاتش پی برده بود و فضای سیاسی را بازتر کرد. اما دیر شده بود و تغییر فرم در راه بود. همان سال پدرم را از دست دادم.
تنها پسرش بودید...
خب، پدرم کارمند دخانیات بود. تنها پسرش بودم و طبیعی بود که من را از خواهرانم بیشتر دوست بدارد. روزهای تعطیل _وقتی کیفش کوک بود_ برایمان ساز میزد. شاید اگر اینکار را نمیکرد، من هم الان یک کارمند بازنشسته دخانیات بودم و هنوز در خیابانهای تهران قدم میزدم. به جای این همه دردسر میتوانستم هرروز عصر توی کوچینی قهوه بخورم.
کوچینی رستوارن شده.
بلند بلند میخندد. جوری که چندنفری که در قبرستان هستند به من خیره میشوند و لابد با خودشان میگویند خدا بهش رحم کند هنوز خیلی جوان است! از آقای فروغی خواهش میکنم کمی مراعات کند. اما هنوز دارد قهقهه میزند و از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شده. اشکهایش را پاک میکند و زیر لب میگوید: فرهاد بیچاره.
چرا هیچ هنرمندی راه فرهاد را ادامه نداد؟
سوالت غلط است. کافی است ویکیپدیا من را باز کنی و ببینی که همه من را به تقلید از فرهاد محکوم کردهاند. درضمن مگر چندتا از خوانندگان جدید آهنگهای فرهاد را کاور نکردند؟ منظورم این است کسی نتوانست راه فرهاد را ادامه دهد. بودند هنرمندانی که به او علاقه نشان دادند اما واقعا نه علمش را داشتند و نه استعدادش را.
از فرهاد تقلید میکردید؟
اوایل این کار را میکردم. من لحن خواندن فرهاد را دوست داشتم و انتخاب شعرهایش را ستایش میکردم. بعدتر راهم از فرهاد جدا شد. میدانید فرهاد در آهنگهایش، در انتخاب ترانه هایش یک رندی خاص به خرج میداد. به نظرم این به درجه آگاهی فرهاد از مسایل سیاسی و اجتماعی برمیگردد. فرهاد موسیقی و ادبیات دنیا را به خوبی میشناخت. اما من همه چیز را تجربی آموخته بودم و منکر این نمیشوم که علم کمی از موسیقی داشتم. میخواستم حرفم را سادهتر بزنم، به همین دلیل به سراغ ترانه های شهیار قنبری رفتم و بعدش خودم شروع به نوشتن ترانه کردم. فکر نمیکردم طرفدارانم غیر از مردم عادی باشند و میخواستم نمایندهشان باشم و به زبان عوام بخوانم.
موسیقی را دنبال میکنید؟
تمام دلخوشی من ساز زدن است. هر روز عصر دور هم جمع میشویم و ساز میزنیم. راستش با همکاری فرهاد آهنگهایی ساخته ایم. بیشتر ترانه ها از اشعار شاملو است. البته واروژان هم ما را یاری کرد. تمام قطعه ها و اشعار جدید هستند و قبلا شنیده نشدهاند.
خوش به حال کسانی که آلبوم را میشنوند.
عجله نکن. تو هم یک روز آهنگها را میشنوی. البته امیدوارم دوستشان داشته باشی و با حال و هوای آلبوم ارتباط برقرار کنی.
نظرتان در مورد خواننده های نسل جدید مثل مرتضی پاشایی که تازه پیش شما آمده چیست؟
فضای موسیقی تغییرات بسیاری کرده و سلیقه مردم هم به کلی عوض شده است. با این وضعیت ارتباطی برقرار نمیکنم و ترجیح میدهم نظری ندهم. اما در مورد مرتضی پاشایی باید بگویم که به تازگی او را دیده ام. تا چند ماه اول نمیدانستیم کار موسیقی میکند. بعدش هم که یکی از دوستان او را معرفی کرد، هرچقدر اصرار کردیم حاضر نشد بخواند. جوان مودبی است و هرچند روز یکبار به ما سر میزند.
میخواهم خواهش کنم که یکی از آهنگهایت را بخوانی.
شروع به سوت زدن میکند. خوب میدانم کدام آهنگش را انتخاب کرده است. سیگارم را روشن میکنم و به چشمهایش خیره میشوم. چشمهایی که در تمام این سالها درخشش را از دست نداده است.
گلدونا گل ندادن
درختا برگ ندادن
گوسفند و گاو و میشا
ماست و پنیر ندادن
گندمای بیابون
یه لقمه نون ندادن
چشمه های توو دالون
یه چیکه آب ندادن
به هرکی هرچی گفتم
به من جواب ندادن
به هرکی هرچی گفتم
به من جواب ندادن
دوباره سوت میزند و دستش را در موهای خاکستریش میکشد.
مردای مست کوچه
توو جیباشون کلوچه
تلو تلو میرفتن
از پیچ و تاب کوچه
آی آدمای مرده
ترس دلاتون برده
پس چرا ساکت هستید
سگ دلاتون خورده
به هرکی هرچی گفتم
به من جواب ندادن
به هرکی هرچی گفتم
به من جواب ندادن
بسه ساکت نشستن
در خونه هارو بستن
از همه دل بریدن
دل به کسی نبستن
یالا پاشین بجنگین
با این روزای ننگین
چه فایده داره اینجا
حتی نشه بخندین
فریدون فروغی سیگار آخرش را روشن کرد و بدون هیچ حرفی رفت. از بین قبرها که رد میشد، صدای سوت در کل قبرستان میپیچید...