نوشتن سیاهی با نور
کُمیسر، اگنشیسِ 130 کیلویی، ایلای و چند شخصیت احمق دیگر!
س.ع.ی.د
1- اتاق، تراس کوچکی رو به کوهستان دارد. تراس کوچکی که لانه یک جفت کبوتر است. کبوتر مادر، همیشه روی تخمهایشان خوابیده و کبوتر پدر، مدام در حال آوردن آذوغه به لانه است. کبوتران به حضور او عادت داشتند و میدانستند بعد از کشیدن سیگارش به اتاق بازمیگردد. سیگار هنوز تمام نشده بود که دومی را با آتش اولی روشن کرد. بعد از چند دقیقهای سکوت، این اتفاق برای سیگار سوم با آتش دومی هم افتاد. به اتاق برگشت و روی کاناپه کنار کتابخانه نشست. صدای کبوتران مثل همیشه در بدترین زمان ممکن بلند شد. در گذشته اگر این اتفاق میافتاد، او با داد و بیداد کردن بر سر آنها آرامشان میکرد. حواسش پرت بود و اصلا صدایشان را نمیشنید. سرش را در قفسه مقوایی کتابها فرو کرده بود و با دقت نگاه میکرد. ناگهان قفسه کتاب روی سرش خراب شد. روسها با آن کتابهای قطور و قصههای حوصله سربرشان جوری سرش ریختند که برای لحظاتی گیج شد. انگار یکی از ورماختهای ارتش آلمان بوده که در شبیخون لشگر روس، هاج و واج مانده است. کتابها را خیلی بی حوصله به گوشهای پرت کرد و به سمت قفسه دیگری رفت. دوستانی داشت از آمریکای لاتین که بسیار به آنها علاقهمند بود. دختر پرتغالی را برداشت، صفحه اول را بازکرد. "برای ورودت به ادبیات آمریکای لاتین". کتاب را سرجایش گذاشت و از ورود به ادبیات لاتین منصرف شد.
2- چشمش به گوشهای از قفسه افتاد که مربوط به یکی از مترجمین ایرانی بود. مترجمی جوان که بخاطر انتخاب و ترجمه کتاب، یکی از شخصیتهای مورد علاقه او بود. خیلی آرام کتاب را برداشت و صفحهها را ورق زد. لابد میخواست بداند ایگنشیس، همان پسر گامبوی هاتداگ فروش، آنروز با دوست دختر سابقش کجا رفت و الان در چه حالی هستند. شک نداشت که دخترک بیچاره با آن موهای دم اسبی همان هفته اول دیوانه شده است. پسر عجیب و غریب خانواده رایلی بعد از کشته شدن سگش دیگر هیچوقت علاقهای به ارتباط با آدمهای دنیای پیرامونش نداشت. ولی این دختر دم اسبی بود که بعد از سالها نامه نگاریهای کوبنده و توهین آمیز با اگنشیس توانست به او کمی آرامش بدهد.
3- کتاب را سرجایش گذاشت و به سراغ بعدی رفت. به این فکر کرد که چرا آدم باید کاراگاه خصوصی باشد؟ باید تمام مدت در اتاقت بنشینی و آبجو بخوری تا شاید یک نفر بیاید و از تو بخواهد در ازای مبلغ ناچیزی، رابطه زیرکانه همسرش را با یکی از وکلای پایه یک دادگستری برملا کنی. در آخر هم، یک روز که پاهایت را روی میز گذاشتهای، همانطور که آبجو میخوری و سیگارت در زیرسیگاری دود میکند، یک نفر وارد اتاقت میشود، لوله تفنگ را توی حلقت میکند، ماشه را میچکاند. آبجو روی میز است و سیگار در زیرسیگاری میسوزد. ولی تو با مغز سوراخ شده تکان نمیخوری. این مزخرفترین شغل برای سالهای آخر زندگی است.
4- کتاب بعدی را 4 سال قبل در روزهای نمایشگاه کتاب؛ از کتابفروشی در خیابان کریم خان خریده بود. خوب یادش میآمد وقتی پشت کتاب را خواند فهمید که باید تا آخرش را بخواند، هرچند به چیزی که منتظرش بود نرسید.
او وارد جمعی از بچههای هنر شده بود که تحت تاثیر مصرف دراگ خود را هنرمندان کشف نشدهای میدیدند. بقول خودش، مفهوم هنر برایمان مثل مروارید درون صدف بود و ما آن را خام خام میخوردیم. دانشگاه حرفی برایت ندارد و با دو آدم دیوانه مشغول جابهجا کردن اثاثیه خانههای مردم میشوید. یکی از همکارانت کمونیست است و در جواب همه چیز از مارکس و لنین فکت میآورد. آن یکی هم که دنیای خود را دارد و در نتیجه سه آدم دیوانه هرروز سوار بر یک ماشین بزرگ شهر را میچرخند و با مردم دیوانهتر از خودشان سر و کله میزنند. آنها برای حمل اثاثیه خانهای در محله منهتن سوار ماشینشان میشوند. محلهای که اگر هر کسی حتی کمونیستها، از کنارش بگذرند، دهانشان آب میافتد. در خود محله اما، وضعیت به گونهای غمانگیز است و اصلا شباهتی به بیرونش ندارد.
5- کتاب را میاندازد روی بقیه و سراغ بعدی میرود. جایی که دو برادر کابوی به دنبال مردی میگردند تا دخلش را بیاورند. برادر بزرگتر، هفتتیرکشی ماهر و زبان نفهم است که هیچ چیز جز سکه آرامش نمیکند و آخر سر هم دستش را از دست میدهد. همان که هفتتیرش را از غلاف بیرون میکشید! ایلای، برادر کوچکتر، آدمی دلرحم است و تا جایی که میتواند جلو خون و خون ریزی را میگیرد. او صدای غیژ غیژ فنرهای زیر تخت برادر بیقرارش را غمگینترین صدایی میداند که به عمرش شنیده است. ایلای در میان این اتفاقات عاشق دختری در مسافرخانه میشود. بعد از سفری طولانی و بدست آوردن و از دست دادن مقدار زیادی طلای بادآورده ، در آخر هردو راهی خانه مادرشان میشوند. مادرشان از آنها قول میگیرد تا زمانی که مثل آدم رفتار کنند میتوانند آنجا زندگی کنند.
میخندد و به روزهای فکر میکند که به شیراز رفته بود. در خانه پدری کتاب را تمام کرد و به سراغ کار نیمه تمامی رفت که باید تمامش میکرد. در راه به داروخانه سر زد و کسی نفهمید از آنجا چه چیزی خرید. از داروخانه مستقیم به حافظیه رفت. روی نیمکت همیشگی نشست و سیگارش را روشن کرد. دور محوطه را چندبار قدم زد و چندیمن سیگار را زیر کفشش خاموش کرد. حافظ را بیخیال شد و تا کافه قدیمی قدم زد و در راه به هیچ جیز فکر نکرد. فقط به روبه رو نگاه میکرد و اجازه نمیداد ذهن آشفتهاش سراغ موضوعی را بگیرد. هربار که این اتفاق میافتاد چشمهایش را میبست و به نقطه سیاهی فکر میکرد. عادت داشت وقتی وارد میشود روبهرویش محمد را ببیند که منو به دست به او لبخند میزند. دکور کافه به کلی تغییر کرده بود و جای بار را تغییر داده بودند. هیچ خبری از آدمهای قبلی و مشتریهای ثابت کافه نبود. هنرمندانی که دو دسته بودند. عدهای مرفینی که بهمن میکشیدند و فقط چایی سفارش میدادند و عدهای دیگر که شکلات گرم میگرفتند تا گلوی خشکشان نرم شود. البته بودند کسانی که اسپرسو سفارش میدادند. همیشه در آن جمع غریبه بود ولی همه را میشناخت و گهگاهی که حالش خوب بود وارد بحثهای همیشگی اهالی کافه میشد. آخرین بار که به کافه رفته بود، مراسم نمایشنامهخوانی با حضور چند تیاتری اسم و رسم دار برپا بود. او آخرین میز کافه را انتخاب کرد تا از دور شاهد آن مضحکه باشد.
قهوه با شیر؟
بله با شیر زیاد.
6- کتاب را سرجایش میگذارد. سیگار را با آتش فندکی که به تازگی هدیه گرفته است روشن میکند. صدای رادیو را بلندتر میکند و از شنیدن نتیجه بازی تیم محبوبش خوشحال میشود. اسم زننده گل سوم را که میشنود، بی اختیار برایش کف میزند و به پیراهن میخ شده بر دیوار نگاه میکند. پیراهن شماره 10 که زمانی فوتبالیست محبوبش آن را میپوشید. نوبت به کتاب لاغری میرسد که ماجراهایی از چند آدم معتاد است و در زمانهای مختلف و از زبان آدمهای مختلف روایت میشود. آدمهای پلشتی که فقط به مصرف فکر میکنند و برای نعشه شدن از هیچ کاری دریغ نمیکنند. یادش میافتد به حرفهای مترجم کتاب که روزی به او گفته بود: این کتاب، روایت پلشتیها و زشتیهای آدمهاست که با نور نوشته شده است. دقیقتر میشود و عین جمله را به خاطر میآورد "نوشتن سیاهی با نور"