زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


تور ایست!


س.ع.ی.د


ترکیه به خاطر موقعیت خاصی که دارد _ تکه­ای از این کشور در اروپا است _ از دیگر کشورهای اطرف­ مان، متمایز است و از طرفی، مرزِ زمینی­ اش با ایران و امکان مسافرت با اتومبیل شخصی به این کشور، با استقبال خوبی از سوی ایرانی­های اهل عشق و حال، روبه­رو شده است. این گزارش نسبتن کوتاه به برخی از ویژگی­ های کشور ترکیه و مشکلاتی که ترک ­ها برای توریست­ های غریبه، ایجاد می­ کنند، می ­پردازد.


استانبول


پایتخت فرهنگی ترکیه و شهری که از دو قسمت اروپایی­نشین و آسیایی­نشین تشکیل شده؛ شهری فرهنگی که عبادت­گاه ایاصوفیه این وجه از شهر را پررنگ­تر کرده است. میدان "تقسیم" پر است از فروشگاهایِ برندهایِ معروفِ دنیا.... خیابان استقلال؛ خیابان درازی که دو طرف اش پر است از کلوپ و کاباره­هایی که با توجه به آزادی­های مصرف و فروش­شان، دسته­بندی می­شوند. ماشین­های قرمز و کوچک پلیس، مدام این خیابان طویل را بالاپایین می­کنند و... 


آنتالیا


آنتالیا؛ شهری ساحلی در غرب ترکیه که تنها جنبه توریستی­اش، تفریح است. هتل­های بی­شماری در ساحل آنتالیا سبز شده­اند _ تمام چیزهایی که شما برای تفریح در یک شهر ساحلی لازم دارید، در هتل­های آنتالیا پیدا می­شوند _  و همه­چیز به آن­ها ختم می­شود. توریست­های زیادی هر ساله از اروپا به این­جا می­آیند که تعداد قابل ملاحظه­ شان، آلمانی هستند. تقربیا تمام فروشنده­های آنتالیا، زبان آلمانی را بلدند. (پولِ واحدِ ترکیه، لیر است اما در آنتالیا، یورو اعتبار بیشتری دارد.) 


و اما روایتی مو به مو از یک خِفت­گیری شیک...


او (از آوردن نام­اش­ معذوریم و به اختصار، «او» نامیده­ایم­اش) تصمیم می­گیرد برای تعطیلات پیش­روی­اش به ترکیه برود. تقریبا تمام کشورهای همسایه را _ حداقل یک­بار _ رفته است و تنها دلیل انتخاب­ ترکیه هم، همین است. دوست­ هاش در آخرین لحظه، برنامه را می­پیچانند و او مجبور می ­شود به تنهایی راهی سفر به ترکیه (مهد غریب­کشی*) شود. همه چیز به خوبی و خوشی، پیش می­رود و او پس از چند ساعت، سر از هتلی در مرکز استانبول در می­آورد. دمِ غروب از هتل می­زند بیرون. در خیابان­های استانبول قدم می­زند...

جوان تُرکی که قرار است در چند ساعت آینده او را خِفت کند، نزدیک­اش می­رود و به انگلیسی، می­پرسد: شما تُرک هستید؟

او: نه؛ من ایرانی هستم.

تُرک خِفت­گیر به زبان فارسی می­گوید: چقدر جالب؛ فکر می­کردم شما تُرک هستید.

او از تسلط جوانِ تُرکِ خفت­گیر به زبان فارسی، شوکه می­شود و همین شوک کافی است برای ادامه این مکالمه...

پس از چند دقیقه گفت­وگو دوستانه _ خفت­گیر او را به یک نوشیدنی، دعوت می­کند _، راهی کلوپ شبانه­ ای در همان نزدیکی­ها می­شوند. وارد کلوپ می­ شوند. اولین میز خالی را انتخاب می­کنند و می­نشینند...

همان­طور که خفت­گیر از کشورش، شهرش، مردمش و احتمالا خودش حرف می­زده، دو خانم جوان سر میز آن­ها می­آیند _ که بعدا مشخص می­شود جزیی از نقشه بوده­اند _ و با عشوه­گری تمام، درخواست می­کنند تا برای چند دقیقه کنارشان بنشینند. در همین لحظه پیش­خدمت با سینی­ای پر از نوشیدنی سر می­رسد و می­گوید: «چیزی میل دارید؟»

او پس از این اتفاق، می­گوید: «یکی از خانم­ها با خواهش از من درخواست کرد که می­توانم یک نوشیدنی بردارم..

پیش­خدمت نوشیدنی­ها را روی میز می­گذارد و این شروع یک خِفت­گیری مُدرن است...

گرم حرف زدن می­شوند _ حدود دو ساعت _ و مدام نوشیدنی می­خورند. پیش­خدمت هم بدون معطلی لیوان­ ها را پُر می­کند...

توریست بی­چاره در تمام این مدت نمی­دانسته که میز به حساب­اش است _ هر کس، هر چیزی که بخورد _ و همه مهمان جیب ­اش هستند. او در آخر با روی خوش و لب­های گشادِ کشیده از این ور تا آن­ور صورت، خداحافظی می­کنند و تُرک­های خِفت­گیر او را با یک صورت حساب کَت و کُلفت، تنها می­گذارند... توریستِ ایرانیِ ساده­لوح، پیشخدمت را صدا می­زند و طلب صورت­حساب می­کند... (شاید تا قبل از دیدن مبلغ به انعامِ پیش­خدمت هم فکر می­کرده) 

هفت­صد و پنجاه دلار ناقابل!

مبلغ صورت­حساب را می­بیند و با لبخندی ملیح به صندوق­دار رجوع می­کند و تازه متوجه می­شود که چه بلایی سرش آمده...!

او در ادامه گفت­وگومان اعترف کرد: «به من گفتند که شما حدود سه بطری از گران­ترین نوشیدنی کلوپ ما را سفارش داده­اید و بقیه هم مهمان شما بوده­اند. اصلا خودتان مهمان­شان کرده­اید!»

جر و بحث با مسئول آن­ جا هیچ فایده­ای ندارد و تُرک­ها او را وادار می­کنند که تا قِران آخر صورت­حساب را پرداخت کند!

توریست به اداره پلیس می­رود... اتفاق­ ها را مو به مو تعریف می­ کند... وقتی مامور پلیس تُرک با خنده به او می­گوید که شما هم دچار «Tourist Scam» شده­ اید؛ او می­فهمد که چه کلاهِ گشادی سرش رفته و... سر و کله زدن­ اش با پلیس­ ها _ پلیس­ هایی که به گفته خودش، شباهت زیادی به پلیس­ های ایران داشتند _ هیچ سودی ندارد و او دست از پا درازتر به هتل برمی­گردد... اینترنت را چِک می­کند و متوجه می­شود که شِگِرد مخصوص ترک­ها را خورده است! اخاذی مخصوص ترک­های ترکیه...! (او کلمه "استابول" را در موتور جست­وجوگر می ­زند و اولین سایت را باز می­کند؛ نوشته شده که ترکیه در لیست ده کشوری است که بیش ترین آمار خفت­ گیری توریست _ ایرانی­ها و مخصوصن اعراب، طعمه اصلی ترک ­ها هستند _ را دارد.)

تمام آن نوشیدنی­ها، آب بوده و همه­چیز ساختگی... از اولین دیالوگی که با جوانِ توریست­گیر داشته... خانم­ های داخلِ کلوپ... سرکشیدنِ پیاپیِ  لیوان­ ها و تمام حرف­های صد مَن یک غازِ آن سه جوان...

توریستِ بی­نوا، فردای آن شبِ کذایی بلیت می­گیرد و بازمی­ گردد ایران. او در آخرین گفت­وگوی تلفنی مان، هم چنان غمگین است و حال­اش از ترکیه و تمام ترکیه­ای­ ها به هم می­خورد...!

یک مورد عُریان دیگر جهت محکم کاری

به تازه­ گی هم ویدیویی از یک جهانگرد ایرلندی در منطقه آ‌کسارای استانبول،  دست به دست فضای مجازی را می چرخدکه داستان ­اش از این قرار است: توریست از همه جا بی­ خبر  می‌خواسته از یخچال مغازه­ای، آب معدنی بردارد. در یخچال را باز می‌کند و همه بطری‌ها می ­ریزند روی زمین. دعوا درمی‌گیرد. پانزده بازاری با چوب و صندلی به جان­ توریست مادر مرده می‌افتند. مرد ایرلندی یک‌تنه از خودش دفاع می‌کند... خودتان باقی ماجرا را از طریق لینک زیر ببینید.

https://www.facebook.com/siyasihaberorg/videos/980559552006430

 

 

 

(*جدای از این کلاه ­برداری مُدرن که در ترکیه رایج شده؛ تُرک ­ها استاد خِفت کردن توریست­های بی­نوا در کوچه ­پس­ کوچه­ های استانبول و دیگر شهرهای­ شان هستند و بیش تر توریست­ ها حداقل یک­ بار، طعمِ زورگیری در ترکیه را چشیده­ اند.)

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۷
sEEd ZombePoor

 

 

دسته بندی تنهایی با رویکردی نسنجیده

 

 

 

س.ع.ی.د

 

 

 

تنهایی چیز مزخرفی است. از تنهایی فرار کنید و وقت ­تان را با اطرافیان ­تان بگذرانید. اصلا به حرف­ های آدم­ هایی که مدام دم از تنهایی و آرامش و سکوت می ­زنند، گوش نکنید. شاید زمانی که نوجوان بوده­ اید _ نوجوانی سرشار است از هورمون، انرژی، خنده و گریه، اعتماد به ­نفس و مَنَم ­مَنَم _ از تنهایی لذت ­بردید و مدام اتفاقات تازه و احساسی که برای­ تان تازگی داشت را در خلوت­ تان مرور کرده ­اید اما... به جایی می­ رسید که دیگر انرژی­ ای برای­ تان باقی نمی­ ماند و نیازمند نیرویی هستید که باید از محیط پیرامون­ تان بگیریدش اما شما آدم تنهایی هستید و محیط برای ­تان مثل زندان. آن ­وقت است که آرزو می­ کنید که ای کاش می­ توانستید به عقب برگردید و گذشته خلوت­ تان را کمی شلوغ کنید. دیر شده است دوست من! حالا تو مانده ­ای و حوضت. با تنهایی خو گرفته­ ای و نمی ­توانی ازش فرار کنی. می ­ایستی و می­ جنگی؟ با چی؟ سیگار؟... بدتر؟... مخدر؟... می­زنی و رها می­شوی از تنهایی... زاییدی دوست من؛ تنهاتر شده­ ای. چندسال به همین روال می­ گذرد و تو راهت را ادامه داده ­ای و خودت را به دست سرنوشت سپرده ­ای. ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می­ شوی. چشم­ هایت را می­ مالی و به اطرافت نگاه می­کنی. چه می­ بینی؟ اتاقت پر است از پوستر و نوشته و تکه­ های روزنامه. گرامافون گوشه اتاق مرده است. کمد اتاقت را تا خرخره پر کرده ­ای از فیلم و کتاب و خرت و پرت­ های مثلن نوستالژیک. چند گلدان پشت پنجره گذاشته­ ای و کنارش پوستر فریدون فروغی را چسبانده ­ای که با آن چشم­ های سیاه و سبیل خوش ­تراش، زل زده  توی چشم­ هایت و می­گوید: غم تنهایی اسیرت می­کنه تا بخوای بجنبی پیرت می­کنه. 
 
تنهای سوسول

 


یادتان می­ آید زمان مدرسه... پسر شیک­ پوشی که نیمکت جلو می­ نشست و با هیچ­کس حرف نمی ­زد. زنگ تفریح گوش ه­ای می ­نشست و تغذیه­ خوشمزه­ اش را می ­خورد. تا می ­خواستیم تغذیه ­اش را بگیریم و یک لقمه­ اش را محض رضای خدا امتحان کنیم، ناظم مثل جن بالای سرمان ظاهر می ­­شد و با پَسِ­ گردنی تا خود دفتر، می­ راندمان. زنگ مدرسه که می­ خورد، مامانش با یک ماشین قرمز، جلو در مدرسه منتظرش بود و به محض نشستن پسرش روی صندلی، لپش را ماچ می­ کرد و دوتایی گازش را می ­گرفتند و می ­رفتند. زمان گذشته و موقع دانشگاه رفتن ­مان است. روز ثبت ­نام با مادرش ­آمده است. قیافه ­اش اصلا عوض نشده و تازه لپ ­های قرمزش، قرمزتر شده است. دو هفته بعد کلاس ­ها شروع می ­شود. مادر، لپ پسرش را می ­بوسد و برمی­ گردد تهران. او که در تمام عمرش حتی یک شب هم از خانه دور نبوده؛ حالا مانده است با یک شهر جدید... غذای جدید... آدم­ های جدید... خانه جدید و یک عالمه تنهایی.


تنهای غریب


پدر کدام ­تان کارمند بوده است؟ خب خیلی ­های­ تان. منظورم کارمندی است که وظیفه­ اش ایجاب می­ کند، هرچند سال یک­بار، در جای جدیدی، خدمت کند. اسباب­ کشی می ­کنید _ تازه داشتید به شهر و آد م­هایش عادت می­کردید _ و می­ روید به شهر دیگری.­ زمان به همین منوال می ­گذرد و هر دوره از مدرسه­ ات را در یک شهر می­ گذرانی و در جایی دیگری به دانشگاه می­ روی. کلی شهر می ­شناسی... کلی آدم می­ شناسی... بیش تر از هر کسی، هم­کلاسی و دوست پیدا کرده ­ای اما؛ همه ­شان گذرا هستند و در واقع تو بی­وطن­ ترین آدم دنیایی و کوچک­ ترین حسی به محل تولدی که در شناسنامه ­ات ثبت شده، نداری. بی­ هویتی اذیتت می ­کند و به آدم ­هایی که از بچگی باهم بزرگ شده­ اند، حسودی می­کنی.


تنهای متفاوت


در آدم ­های فامیل، معمولن یکی­ دو تا بچه پیدا می ­شوند که با بقیه فرق دارند _ همان ­هایی که تا بچه هستند، همه خل­ و چل فرض ­شان می ­کنند و موقعی که بورس می ­گیرند، همه فامیل ذوق ­شان را می ­کنند ­_ و تنها  هستند. در جمع ­های خانوادگی حضور ندارند... در عروسی و عزا هم همین طور... هیچ ­چیز مصرف نمی ­کنند و فقط درس می­ خوانند. موهای ­شان را از ته می­ تراشند و لباس ­های گَلُ ­و گشاد می ­پوشند. دینی و عربی را می­ افتند اما فیزیک و حسابان را 20 می ­شوند. به زحمت با کسی ارتباط برقرار می­ کنند _ سرشارند از تناقض _ اما برای مهم ­ترین شرکت­ های تهران، برنامه­ نویسی می­ کنند. در آخر هم از ایران می­ روند و مایه خجالت کسانی می­ شوند که خنگ می­ پنداشتندش.

 

تنهای بدبخت

 

کسانی هم هستند که از بدو تولد تنها بوده ­اند. پدر و مادرشان یا طلاق گرفته­‌اند و یا آنقدر ندار بوده­ اند که برای تامین قوت شان دست به هر کاری می ­زدند. بچه، تمام این­ ها را از نزدیک می­ بیند و با دنیای بیرون مقایسه می­ کند. خانواده­ های دیگر را می­ بیند و روز به روز از اجتماع، متنفرتر و دورتر می­ شود. او یک تنهای واقعی است که با هیچ ­چیزی و هیچ ­کسی در این دنیای بی­سروته، نمی ­تواند همذات­ پنداری کند.  


تنهای فلسفی


برعکس خیلی از آدم­ های تنها، این نوعِ تنهای فلسفه خوانده ی همه ­چیز را سیاه ­بین، از بچه گی این ­طوری نبوده و اتفاقن کودکیِ بسیار بانشاط و سرزنده ­ای داشته است. طوری که هیچ ­کس شخصیت جدیدش را قبول نمی­کند و مدام برای او از گذشته­ اش می ­گویند و او را از خود دورتر و دورتر می­کنند. احتمالن او در دوران دانشگاه با دکلمه­ های احمد شاملو _ دکلمه شعرهای لورکا بیش ترین تاثیر را دارد _ و کتاب­ های هدایت و مسخ کافکا شروع کرده و ندانسته سر از دنیای پوچ کامو در آورده و خودش هم نمی­دانسته که با دست ­های خودش، چه بلایی که سر خودش نیاورده است. او دنیا را پوچ می ­داند و مدام سیگار می­ کشد. در جواب همه­ چیز از جبر حرف می­ زند و ریش و سبیل اش را دیر به دیر اصلاح می­ کند. حتما کمی بعدتر هم به سراغ شوپنهاور می ­رود و دیگر گور خودش را با دو دست اش می­ کند. به گفته جمعی از کارشناس­ های بدون مدرک، تنها راه نجات تنهای فلسفی، معجزه عشق است.


تنهای گَردی


مشخص نیست در کودکی چه طور بزرگ شده است و کجا. هیچ­ کس نمی­ داند خانواده ­اش کجا هستند و چه می­ کنند. گذشته­ اش را گم کرده و آینده ­ای هم ندارد. تنها اگر حالش خوب باشد می­ تواند در زمان حال زندگی کند. او خودش، خودش را تنها کرده است و از اجتماع گریخته... او را به حال خودش بگذارید و مزاحم تنهایی­ اش نشوید. فقط خدا می ­تواند تنهای گَردی را به جمع بازگرداند.   


تنهای بی­ کَس


او دوست ندارد تنها باشد. خدا، طبیعت، شانس، اتفاق و یا هرچه که اسمش را می­ گذارد او را تنها کرده. روزگاری دوروبرش پُر بوده از آدم­. اما حالا هیچ­ کس را ندارد. مشخص نیست که خانواده­ اش را در تصادف از دست داده است یا سقوط یک بویینگ هفتصد و چهل ­و هفت و یا زلزله بم. چیزی که قطعیت دارد، تنهایی او است و کنده شدن ­اش از جامعه. او هرچقدر سعی می­ کند به اجتماع ­اش برگردد، نمی ­تواند. تلاشی بی­ سرانجام و تلخ برای تنهایی که روزگاری عاشق اجتماع­ اش بوده است.

 

تنهای لوطی­ مَسلَک


او با مادر پیر و فرطوت اش زندگی می­ کند. از کله ی سحر تا بوقِ ­سگ، کار می­ کند و هیچ ­کدام از دوستان اش را نمی ­بیند. تنهای لوطی ­مسلک از هیچ کاری دریغ نمی‌­کند. سیم­ کشی ساختمان انجام می­ دهد، مسافر جابه­ جا می­ کند، روغن ماشین تعویض می­ کند، مزاحم ناموس محله را خفت می­ کند، نجسی می­ خورد ولی مزه نمی­ خورد، در تکیه محله چای تعارف می­ کند و... تنهای لوطی­ مسلک، سبیل چخماقی دارد و خط بخیه­ ای از پیشانی­ به موازات دماغ­اش کشیده شده و صورتش را خشن نشان می ­دهد اما، باور بفرمایید دل­ اش مثل دلِ گنجشک است. او سال­ هاست که عاشق _  معمولن تنهای لوطی ­مسلک عاشق دختر یکی از همسایه ­ها می­ شود _ شده و به هیچ ­کس نگفته است. تنها کسی که درد تنهای لوطی­ مسلک را می­ داند، مادر پیرش است. داش آکل یک نمونه اعلا از تنهای لوطی­ مسلک است.


تنهای عارف


در برخورد اول، موهای بلند و ریش و سبیل­ اش، نگاه­ تان را می ­دزدد. سرش پایین است و زیرِ لب چیزی زمزمه می­ کند. حافظ می­ خواند... صبح­ های جمعه می­رود همان­جایی که یک زمانی، حافظ شیرازی می­ رفته و فاز تنهایی ور می­ داشته... تنهای عرفانی معمولا آن قدر می می­زند که معشوق­ اش، جلوی چشم ­اش بیاید... از نمونه­ های تندروی این تنهای سر در گریبان که در هفته یک دانه مغز بادام می­ خورند و روی چوب صافی می­ نشینند، فاکتور می ­گیریم و به سراغ عرفان­ بازهای دم­ِ دستی ­تر می­ رویم. گِردِ مزار حضرتِ حافظِ شیرازی نشسته و فال می­ زند... زیباروی ­ای نزدیک می ­شود و تنهای عرفانی بلند می ­گوید: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ­ایم... ای بی­ خبر از عیش مدام ما... به به... احسنت... 


تنهای عاشق­ پیشه


تنهای عاشق­ پیشه، پتانسیل تنها بودن را در خود دارد و منتظر یک جرقه است تا تنهایی­ اش، گُل کند. او مثل آدم ­های معمولی در جامعه، رفتار می ­کند و با همه حشرونشر دارد. منتها کم خوراک است... کم حرف است... کم ­تر می­خندد و به تنهایی، علاقه زیادی دارد. شکست عشقی از هر نوع­ اش او را به این­ روز انداخته و تنهای عاشق­ پیشه را منزوی کرده است. تنهای عاشق­پیشه، شایع­ ترین تنهای جامعه است.   


تنهای رَد


تنهای رَد داده، زمانی برای خودش برو و بیایی داشته که نگو و نپرس... در طول چند سال؛ تنهای رَدی، به آدم دیگری مبدل شده و دیگر هیچ­ چیز به ­چیزش نیست! او از کنار تمام پدیده­ های پیرامون ­اش، بی­ تفاوت رد می­ شود و خیلی هنر کُند، یک نیم­ نگاه، می ­اندازد. تنهای رَد، معتقد است: «در این کشور، شایسته ­سالاری وجود خارجی ندارد و معیار انتخاب آدم­ ها برای هر کاری؛ هرچیزی می­ تواند باشد جز شایسته­ گی...» تنها رَدی، تمام جوانی­ اش را برای یک حرفه، گذاشته­ ولی دست آخر انگشت شست هم تحویل نگرفته و از این ماجرا سخت دل­ گیر است! اگر با تنهاهای رد داده، رفاقت کنید؛ تمام دانش­­ شان را در اختیارتان می­ گذارند و به چشم داداش کوچوک ­تر به شما نگاه می ­کنند. در آخر این­ که؛ تنهاهای ردی آدم­ های خوبی هستند.   

  
تنهای مدرن


تنهاییِ مدرن، جدیدترین و متفاوت­ ترین نوعِ تنهایی در میان دیگر تنهایی ­ها است. فرد تنهایِ مدرنِ موردنظر با هزاران نفر در ارتباط است و مدام با آن ­ها صحبت می­ کند. او با موبایل­ اش خلوت می ­کند و به سراغ هزاران دوستِ تنهایِ مدرنِ دیگرش می ­رود. مهم­ ترین فاکتور برای درآمدن از تنهایی، جسم است. اگر جسم حضور نداشته باشد، تمام دوستان شما تبدیل به یک سری از اعداد و شماره می­ شوند و نهایتن یک صدا برای شما از خودشان به یادگار می­ گذارند. در حالی که تنهای مدرن باید هر روز به خیابان برود و دوستان ­اش را ببیند و سروگوشی آب بدهد؛ در خانه نشسته و با یک سری آدم مجازی از خودش تنهاتر _ آن­ ها در مورد تمام اتفاقاتی حرف می ­زنند که در دنیای واقعی اتفاق افتاده و هیچ ­کدام ­شان با چشم خودشان، آن­ را ندیده­ اند _ تبادل نظر می­ کند.

 

تنهای جعلی


تنهای جعلی، آدم متقلب و پَست ­فِطرتی است. او در تمام جمع­ های دوستانه و غیردوستانه حضور پیدا می­ کند و از تنهایی ­اش، گلایه می ­کند. اوج تنهانماییِ تنهایِ جعلی در جمع ­های دو نفره ­اش، نمایان می ­شود و او برای دل­بری، مدام از تنهایی دروغین ­اش حرف می ­زند. تنهانمایی، تنها وسیله دفاعی این تنهای دروغین در جامعه­ است که با این حربه به خودش هویت می­ دهد. لعنت بر تمام تنهاهای جعلی...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۹
sEEd ZombePoor


عروسگردانِ رُعب آفرین


س.ع.ی.د

جیمز ون (james wan) کارگردان جوانِ چینی الاصلِ مالزیایی تبارِ بزرگ شده استرالیا است که در هالیوود فیلم می­ سازد! او با فیلم درخشان «اره» چنان مشهور شد که شاید خودش هم انتظارش را نداشت. البته این فیلم تا قسمت هفتم پیش رفت و با اکران هر قسمت بخشی از طرفدارانش را ناامید کرد و خوشبختانه چند سالی هست که خبری از قسمت بعدی فیلم نشده است! جیمز ون بعد از درخشش فیلم، هرگز حاضر نشد قسمت­ های بعدی­ را کارگردانی کند؛ البته او تهیه کننده ­گی تمام ­شان را بر عهده داشت و از قِبَل فروش فیلم­ ها، فیلم ­های خودش را ساخت. فیلم ­های ترس­ناکی که یکی از یکی درخشان­تر شدند تا او تبدیل به یک کارگردان جوانِ صاحب سبک در ژانر هارور شود. خودش می­ گوید: «فیلمی (اره) ساختم که می ­توان تا هزار قسمت ادامه ­اش داد!»  اِلمان ­های فراوانی را می­ توان به عنوان مولفه ­های تکرار شونده این کارگردان در آثارش، نام برد؛ اما عروسک، نقش پررنگ­ تری را در فیلم­های ون ایفا می­کند. او با عروسک­ های ­اش، چنان می­ ترساندتان که شاید الان که این متن را می ­خوانید، باورش نکنید و با پوزخندی از کنارش بگذرید اما؛ «DEAD SILENCE» را ببینید تا ترس را در مغر استخوان­ تان احساس کنید! ماری شاو، شخصیت اصلی داستان است که در شهری کوچک و برای مردم آن­جا، عروسک گردانی می­کند. او برای انتقام از مردم شهر _ عده­ای به خانه شاو حمله می­ کنند و زبان ­اش را می ­بُرند _ صدایِ تمام کسانی که در این حادثه نقش داشتند را م ی­گیرد! فیلم با عروسکی شروع می ­شود و هرچه جلوتر می­رود، کارکرد عروسک بیشتر و بیشتر می­ شود! نکته ­ای که جیمز ون را از دیگر کارگردان­ های وحشت­ ساز جدا می­کند، توجه ویژه او به بُعد زمان و مکان است که فیلم­ های او را از دیگر فیلم ­های ساخته ­شده در این ژانر، متمایز می­ کند. در واقع مخاطب با اثری مواجه می­ شود که چندین بازه زمانیِ در هم ادغام شده­ را در یک واحد زمانی، روی پرده می­ بیند. ادغامی که بسیار کم­ ­نقص از کار درآمده­ است. فیلم دو قسمتی «INSIDIOUS» مثالی برای همین مورد است که فیلم­ساز بعد زمان را به چالش می­ کشد و فیلم ­اش را چنان دقیق روایت می­کند که علاوه بر ترسِ مخاطب، او را با فرمی متفاوت از تمام فیلم­ هایی که تا قبل­ از این در ژانر هارور تجربه کرده است، رو به ­رو می ­کند. در همین فیلم، تماشاگر با بعد دیگری از مکان _ شاید ندانید که مکان نُه بُعد دارد و چشم انسان فقط یک بُعد­ش را می بیند که همین جهان مادی ما است _ آشنا می­ شود.  ون در تجربه ­ای جدید به دنیای ارواح سفر می­ کند و دنیایی را خلق می­کند که تا پیش از این در سینما نمونه ­اش را ندیده ­ایم. معمولن در ژانر وحشت، ارواح هستند که به دنیای زنده­ گان می ­آیند؛ اما جیمز ون در «INSIDIOUS» خِرق عادت می­کند. او از تمام استادان سینما، الهام می­ گیرد و هیچ ابایی هم از این کار ندارد. تشابه فیلم­های ون با فیلم­ های تمام بزرگان سینما _ باالاخص آثار کوبریک، هیچکاک، لینچ، برتون و فینچر _ به گونه­ای است که تقلید کورکورانه به نظر نمی­ رسد و اتفاقن از آثارشان برای لذت بیشتر مخاطب استفاده می­ کند و در عین حال اورجینالیتی خودش را هم حفظ کرده است. ون نه که محبوب منتقدان باشد؛ بلکه کمابیش با استقبال نسبی منتقدها، مواجه می­ شود _ مطمئنن در آینده دورتر، منتقدهای نسل­ های بعدی در ستایش ­اش، بسیار خواهند گفت _ و سینماگران هم، دوست­اش دارند. فیلم­ های او بدون داشتن سوپراستار، گیشه را می ­ترکاند. استقبال کمپانی­ ها بر دنباله­ سازیِ آثار او توسط دیگر فیلم ­سازها، شاهدی مکمل بر درآمدزایی فیلم­ های­ اش است. «CONGORING» دیگر فیلم ون است که مابین دو قسمت «INSIDIOUS» ساخته شد. او پاتریک ویلسون را پس از درخشش در فیلم «INSIDIOUS»، به خدمت می­ گیرد تا صندلی­ های حامل مخاطب از وحشت به رعشه بیفتند. در آخر این­ که آثار وحشت­ ناک این فیلم­ ساز جوان را با اشتیاق بینید و از ترس حاصله، لذت ببرید!  ­

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۵
sEEd ZombePoor


قاب‌های خمیری


س.ع.ی.د


او، وِل‌کُن سینما نیست! هربار با تیمی جدید، فیلمی می‌سازد در ظاهر ساده... فیلم‌هایی با درون مایه ی مشترک: سکس! از این مورد که گیوتینِ سانسور روی گردن اش سایه افکنده می‌گذریم و... خودمانیم، یعنی می‌شود سالی یک فیلم ساخت، کتاب نوشت، توی باشگاه، ساکسیفون زد و... حتمن می‌شود که وودی آلنِ، تمام این کارها را هم‌زمان، انجام می‌دهد و انگار نه انگار که در آستانه‌ی هشتاد ساله‌گی‌ست و حدود پنحاه فیلم ساخته است! فیلم‌هایی که یکی در میان با بَه‌بَه و چَه‌چَهِ منتقدین، هم‌راه می‌شوند و البته طرفدارانی از جمله این نگارنده هم، ول‌کنِ او نیستند و عادت کرده‌اند به خبرِ ساختِ فیلمِ جدیدِ پیرمردِ آمریکایی! نوشتن در مورد وودی آلن کار بسیار سختی‌ست هر کس فکر می‌کند او و آثارش، ساده و دم‌دستی هستند، سخت در اشتباه است! صحبت در مورد آلن از این جهت سخت است که او با همه‌چیز شوخی می‌کند و به هیچ مکتب و ژانر و تفکری رحم نمی‌کند. او با خودش هم شوخی می‌کند و این نقطه ی تفاوت‌اش با بسیاری از آدم‌هایی است که مدام نقد می‌کنند... چطور؟ خیلی ساده! او استاد خلق شخصیت است.  کاراکتری خلق می‌کند که عاشق‌اش می‌شوید. آدمی خسته و روشن‌فکر که از همه‌کس و همه‌چیز بی‌زار است و... تازه با این آدم اخت شده‌اید و باورش کرده‌اید که وودی آلن، گره‌ی کوری جلوی پای‌اش می‌اندازد و تمام باورهای‌تان را با خاک یک‌سان می‌کند! این کاری‌ست که او دَرَش استاد است و به‌تر از هر کسی انجام‌اش می‌دهد. البته در این‌جا، گفتن این نکته هم لازم است: اگر او را نشناسید، ممکن است، حوصله ی مبارکتان کمی سر برود، چرا که او نمی‌تواند مثل چارلی چاپلین همه‌مان را بخنداند و این‌جاست که راه‌اش از کمدینِ محبوب، جدا می‌شود و می‌رود برای خودش... وودی آلن هر ایده‌ای که به ذهن‌تان برسد و حتی نرسد را توی فیلم‌های‌اش پیاده کرده است. شاید باور نکنید اما آنقدر این کار را ساده انجام داده که بدجوری باورپذیر و صادقانه است. آلن، از تبدیل شدن به یک اسپرم، تا آدم‌آهنی و سفر در قرن هجده و نوزده و حواننده‌ی زیر دوش، وسط کنسرت را امتحان کرده است. البته شوخی با نویسنده‌ها، بازی‌گرها تا سینمای فرانسه و جشن‌واره کن را هم باید به پرونده‌ی او اضافه کنیم. جایی که او تمام ژست‌های روشن‌قکری را راهی برای ارتباط جنسی می‌داند و صحبت از فلسفه‌ی هنر را حرکتی سوی زیپ شلوار...! او برای هر کارِ تازه‌اش، ایده‌ای برای غافل‌گیرتان دارد و می‌داند چه‌طور باید مخاطب را شگفت‌زده کند، اما با قصه‌ای ساده و باورپذیر... آلن را می توان پیرو فروید ِروان‌کاو دانست و علاقه اش به چالش‌های مختلف جنسی را فصل مشترک هردوشان. همان‌طور که فروید هر گونه‌ احساساتی را علاقه به ارتباط جنسی می‌دانست، وودی آلن هم رابطه‌های مختلفی را نشان می‌دهد و از کنارشان ساده رد می‌شود و اصرار و پافشاری هم روی‌شان ندارد. انگار برای او هیچ‌چیز جدی نیست و جهان و هر چه درش هست، شوخی‌ای بیش‌ نیست! همیشه برای‌ام سوال بوده که چه‌طور می‌توان؟! مگر می‌شود از کنار هرگونه مشکل و درگیری راحت گذشت و به‌ش اهمیت نداد؟! مگر می‌توان حتی با تفکری که باورش دارید این‌طور شوخی کرد و سر کارش گذاشت؟! چه‌طور می‌شود، وسطِ صفِ سالنِ سینما، میان جدلی جدی در مورد نویسنده‌ای که در قید حیات نیست، خود نویسنده را گرفت و آوردش توی قاب دوربین و ازش سوال پرسید و قائله را ختم کرد! قبول کنید که این یکی دیگر آخرش بود! تنها راهی که برای قابل قبول کردن این موارد بی‌شمار وجود دارد، تجربه‌ست! وودی آلن تمام عمرش را پِِیِِ دانش و تجربه بوده و از هر فرصتی که در اختیارش بوده، ساده نگذشته است. همان ساعت‌هایی که خیلی از آدم‌ها، بیهوده سر کرده‌اند و ترجیح داده‌اند به خودشان سخت نگیرند! کتاب «مرگ در می‌زند» به‌ترین نمونه‌ برای شناخت و تجربه ی طنز وودی آلن است و فیلم‌های بی‎شمار، از دیگر مواردند... در آخر، این پیرمرد دوست‌داشتنی و کلنجارش با دنیای پیرامون‌اش را دریابید. شاید سال‌ها بعد از او به عنوان یکی از بزرگ‌ترین طنرپردازن قرن خودش، یاد کنند!   


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۳
sEEd ZombePoor