زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

قسمت سوم

بیدار‌خواب، بیدارخواب، بیدارخواب، بیدار...


اشعه خورشید پس از برخورد به شیشه‌ی ساعت‌ افسرده‌ی لم داده به دیوار از عقربه درازتر می‌چکید و می‌ریخت توی چشمانش... غلط زد و کونش را سمت ساعت گرداند و دوباره به خواب رفت...


دست در دست معشوقه‌ی خیالی‌اش روی زمین خدا می‌دوید و خوب می‌دانست که خواب می‌‌بیند و وقتی بیدار شود خبری از این رویاپردازی‌ها و دل‌خوشی‌ها نیست؛ خودش را به خریت زد و دوباره برکشت به آن‌جایی که دست در دست معشوقه‌اش با لپ‌های قرمز و موهای عروسکی شروع به دویدن کرد. خیال می‌کرد می‌تواند از واقعیتی که دَرَش گرفتار بود فرار کند و بی‌مهابا می‌دوید می‌دوید...


حالا موهای فرخورده‌ی سینه‌اش لای گردن‌بند دست‌وپاگیر چوبی‌اش رفته بودند و مدام جیغ می‌زدند؛ کونش را سمت زمین گرداند و روبه سقف شد. گردن‌بند را به زور از دست پشم‌های فرفری سینه‌اش آزاد کرد و روی سینه‌اش آورد و با هر دو دست سفت آن را چسبید و دوباره به خواب رفت...


معشوقه‌اش دست در دست سایه‌ای خاکستری و بزرگ، خنده‌کنان دور می‌شد و هیچ توجه‌ای به او نداشت. شروع کرد به دویدن و وقتی هفت‌هشت متر از آن‌ها جلوتر افتاد، برگشت و جلوی سایه گنده ایستاد؛ دست در دست و دوان‌دوان به او رسیدند و از او رد شدند! گردن چرخاند و دید سایه دست در دست دختر لپ‌قرمز مو عروسکی از توی خودش رد شدند و رفتند. دنبال‌شان دوید و به سختی به‌شان رسید... از سایه رد شد حالا دست معشوقه‌اش را گرفته بود و همراه او می‌دوید. از دورتر اگر می‌دیدی‌شان: مرد و دختر را می‌دیدی که دست توی دست هم می‌دویدند و سایه خاکستری بزرگی مرد را در بر گرفته بود. هر چه سعی می‌کرد با معشوقه‌اش حرف بزند نمی‌توانست و نگاه دخترک مات به بالاتر دوخته شده بود. سرش را بلند کرد و صورت سایه را دید: صورت ترسناک و...


بدنش لرزید و چشمان‌اش را باز کرد؛ آب دهان‌ا‌ش را قورت داد و به پنجره اتاق خیره شد... آفتاب رفت بود و سایه‌ای مات تمام اتاق را  قرق کرده بود... بی‌میل چشمان‌اش را بست و...


توی چاله‌ای عمیق افتاده بود و از درد به خودش می‌پیچید... آرام‌تر که شد بلند شد و بدون هیچ منطقی از چاله بزرگ و عمیق بیرون آمد. می‌دانست که خواب می‌بیند و مدام به خودش می‌گفت: احق خواب می‌بینی احمق خواب می‌بینی احمق... سایه و معشوقه دور شده بودند و جز صدای قه‌قهه‌ای که در دشت می‌پیچید اثری ازشان نبود؛ قه‌قهه‌ای کلفت و مردانه... خشم تمام وجودش را فرا گرفت و پاهای‌اش بی‌اختیار شروع به دویدن کردند. به خودش که آمد میان زمین و هوا معلق بود و با سرعت وحشتناکی سقوط می‌کرد... لت و پار شده ته چاه افتاده بود... چاه آن‌قدر عمیق بود که حتی نور توانایی رساندن خودش به ته آن را نداشت و تا نیمه چاه می‌آمد و خوف برش می‌داشت و راه‌اش را می‌گرفت و برمی‌گشت و می‌رفت پی کارش: چاه از نیمه به بعد در تاریکی محض فرو رفته بود. 


چشمانش را باز کرد و به گردن‌بندِ دست‌وپاگیرِ میان دو دست‌اش، دوخت. قطره‌ای شور و گرم از گوشه‌ی چشم‌اش، مسیر شقیقه و لُپ را طی کرد و... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۲۶
sEEd ZombePoor

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی