زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

 



صدای ممتد بوق، کلاچ، دنده یک، نیم متر به جلو، ترمز، کلاچ، خلاص و دوباره به ترتیب صدای ممتد بوق، کلاچ، دنده یک و... پررنگ­ترین تصویر از شلوغی خیابان در یک ظهر گرم است. در حالی که سوار شبه تاکسی یا ماشین مسافرکشی هستید و از پیشانی­تان شرشر عرق می­ریزد و آرزو می­کنید زودتر به مقصد برسید، باید تمام حواستان را جمع کنید تا خدای نکرده کوچک­ترین تماسی با مسافر کناری­تان نداشته باشید. اگر هم جلو نشسته باشید مدام باید به بد و بی­راه­های راننده که نثار رانندگان دیگر می­کند گوش کنید و به اجبار همه را تایید کنید.

 

 پاره یکم

چند متر پایین­تر از پایانه، شخصی­ها ردیف پارک کرده­اند و به نوبت پر می­شوند. راننده تاکسی­های پایانه، ماشین­های زردشان را خاموش کرده­اند و به مسافرانی نگاه می­کنند که حاضر نیستند 20 متر پیاده­روی کنند و به ایستگاه بیایند. تاکسی­های پایانه مجبور می­شوند به نوبت جلوی در ورودی بیایند و با اشک و آه از مسافران بخواهند که قدم رنجه فرموده و سوار ماشینشان شوند. این تنها راه مقابله با گربه­های شخصی است که پایین­تر از پایانه کمین کرده­اند.

پاره دوم

ایستگاه  سواری، جلوی مترو است. عده­ای از مسافران، سمندهای زرد را سوار می­شوند و عده دیگری ون را انتخاب می­کنند. هوا بارانی است و باد سردی هم می­وزد. شخصی­ها کرایه را گران کرده­اند و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستند زیر نرخ تعیینی خودشان کار کنند. افراد مرفه کم­توان و مسن، قبول می­کنند و سوار می­شوند و بدبخت­ها منتظر سمند­های زرد می­مانند.

پاره سوم

طبق قانون، تاکسی بر ماشین شخصی مقدم است. یعنی اینکه، این ماشین،های زرد هستند که باید مسافران را سوار کنند ولی کو قانون. مسافران به انتخاب خودشان سوار ماشین زرد می­شوند. سرهنگ، راننده پراید سفید، حسابی ناراحت می­شود و هرچی از دهنش در می­آید به راننده تاکسی می­گوید و این جواب را می­شنود: خوبی به شما نیامده است سرهنگ!

پاره چهارم

به اجبار سوار یکی از همین شخصی­ها می­شوم. در طول اتوبان، جدای از رضایت مردم و برکت سفره­اش، مدام دم از دموکراسی می­زند و سه بار انقلاب می­کند و پانزده رییس جمهور را هم خلع. قبل از پایان اتوبان می­گوید: حالا من 2500 تومان نمی­گیرم و می­دانم که بی­انصافی است ولی انتخاب را واگذار می­کنم به خودتان. هرکسی دوست دارد 2500 تومان بدهد وگرنه همان کرایه معمول هم قبول است!

پاره پنجم

سواری­ها، اول خیابان برزیل به مقصد شرق شهر پارک کرده­اند. جوانی داد می­زند فلان جا، فلان جا. می­پرسم چقدر می­گیرد تا فلان جا؟ نفری بیست. ناخودآگاه می­پرسم چقدر؟ به من نگاه می­کند و داد می­زند: بیست هزار تومان وجه رایج مملکت!  

پاره ششم

تاکسی­های خط مینی­سیتی-تجریش، گوشه­ای جمع­اند و از جنگ و جدل با پراید­های پلاک ایران 26 درمانده. جوان­هایی که تمامشان از یک شهر آمده­اند و در جواب به این سوال که چرا تهران؟ یک جواب ثابت می­هند که: آقا کار نیست وگرنه کی دوست دارد از شهر خودش دور بماند. خط را کامل در اختیار دارند و فرقی نمی­کند مسافری از تجریش یا قدس به مینی سیتی و یا برعکس برود، زیرا در هرحال شکارش می­کنند. تمامشان در راه آهنگ کردی گوش می­کنند و اگر مسافر نباشد جمع می­شوند و برای هم چایی می­ریزند.

پاره هفتم

مسافرکشی یا تجارت چیز؟ بعضی­هایشان در طول مسیر، به بهانه­های مختلفی از جمله ترافیک، فوتبال، ماشین­های مدل بالای بلوار اندرزگو و آب و هوا ، سر صحبت را با شما باز می­کنند و در آخر به شما چیز می­فروشند!

پاره هشتم

کافی است یکبار کنار خیابان قدم بزنید تا خودتان متوجه عمق فاجعه شوید. 12 پراید همزمان بوق می­زنند و سمتتان می­آیند... شما با بی­تفاوتی رد می­شوید. هنوز چند قدمی دور نشده­اید که پشت سرتان سر و صدا بلند می­شود. بزن بزنی راه افتاده است که نگو. با سرعت تمام از محل حادثه فرارمی­­کنید، اما فراموش نکنید که مقصر اصلی شما بوده­اید. حتما عذاب وجدان بگیرید!

پاره هشتم

مراقب باشید در طول مسیرهیچ نشانه­ای دال بر تهرانی نبودنتان برجای نگذارید. اگر نمی­توانید بدون لهجه حرف بزنید، فقط با اشاره سر به راننده علامت بدهبد و همه چیز را تایید و یا رد کنید. اگر مادرتان از روستا تماس گرفت در جواب تمام سوال­هایش بگویید : آره مامان! این کار به صلاح خودتان است و شما را از هزینه یک تهران گردی دربست نجات می­دهد.

پاره نهم

این روزها حتی خلوت­ترین نقاط شهر هم دچار ویروس ماشین و ترافیک شده است. تمام ماشین­ها تک سرنشین هستند. (به نظرم گردن تک­تک تک­سرنشین­های تهران را باید زد... حتی اگر آن تک سرنشین پدرتان باشد.) بعضی­ها از در منزل تا مغازه سر کوچه را با اتولشان می­آیند. پسر جوان همسایه از ماشین پیاده می­شود. خارج از صف یک نان سنگک می­گیرد. نان را در ماشین می­گذارد و می­گوید: اگر مایل هستید، با من بیایید! تشکر می­کنم. به خانه که می­رسم،  می­بینم دنبال جای پارک می­گردد. سوار آسانسور که می­شوم، کلید می­اندازد و با سرعت به سمت آسانسور می­آید. دو متر مانده تا آسانسور، در را می­بندم و راهی بالا می­شوم. لیاقت نداشت همسفرم باشد، مردک تک سرنشین!

پاره دهم

جدای از مهاجرت، که آمار جمعیت تهران را بدجوری تکان داده است، فروختن تمام اموال و احشام و تبدیلشان به پراید برای مسافرکشی (گدایی محترمانه) مرسوم شده است. مردم ما هم که عادت دارند دم دستی­ترین گزینه را انتخاب کنند... ولی یادمان نرود دم دستی­ترین گزینه مساوی است با گندترین گزینه. اگر از بالا به قضیه نگاه کنید، متوجه می­شوید که چه آشوبی به راه افتاده است. هیچکس به قواعد شهری اهمیت نمی­دهد و هر چیزی که دلش می­خواهد می­خورد!

پاره یازدهم

پراید سوارها بدون در نظر گرفتن ترافیک و بقیه ماشین­ها از فاصله 40 متری معکوس می­کشند و بدون راهنما از لاین سوم به  لاین اول می­آیند تا مبادا مسافر از دستشان در برود. عده دیگری هم با سرعت 5 کیلومتر در ساعت حرکت می­کنند و برای تک­تک عابران پیاده­رو بوق می¬زنند تا خدای نکرده مسافری منتظر نماند. به نظرتان پراید سوارها از خودشان نمی­پرسند که فرق ما با تاکسی چیست؟ لابد فقط رنگ ماشین­مان فرق دارد و رقص قشنگمان. پرایدها بدون پرداخت مالیات، عوارض و ارایه یک انگشت به صورت کاملا محترمانه به شهرداری، خیابان­های شهر را قرق کرده­اند تا آخرین نسل تاکسی­های شهر، کنار میدان تجریش پارک کنند و بگویند: دربست.

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۴
sEEd ZombePoor


1. ایرانی اصیل

ساعت پاسی از شب را گذرانده و به صبح نزدیک می­شود. کبوترهای بالای کولر در تراس اتاق بلاخره ساکت شدند تا دقایقی از سکوت نیمه شب که نقل و نبات هنرمندان و عاشق پیشگان و روشن فکران و مواد زنندگان است بهرمند شویم. صدای گلدسته­ها بلند می­شود و معادلات هنرمندان، عاشق پیشگان، روشن فکران  و مواد زنندگان را بدجوری بهم می­زند. سیل پیرمردان و پیرزنان به سمت مسجد جدید محله سرازیر می­شود. مسجدی که تنها نقطه مشرف به شهر را به کلی کور کرده و لابد به خودش می­نازد. نانوایی خلوت است و نانوا در حال شخم زدن سوراخ­های دماغش با انگشتان آردی است. عذر خواهی می­کنم که خلوتش را بهم زده­ام و طلب دوتا کنجدی می­کنم. تلی از نان­های پخته روی میز است و می­خواهد به زور به مشتری­های جدید بیاندازدشان. هیچکس زیر بارش نمی­رود و نانوای کلافه بند می­کند به پسرک افغانی که بدبخت­ترین آدم جمع است. قبول نکردن نان کافی است برای شنیدن اینکه سگ افغانی را ببین خوبی بهش نیامده است. همه­مان خفه می­شویم و به افغانی بدبخت نگاه می­کنیم. پسری از ته صف داد می­زند خوب است یکی به خودت بگوید سگ مشهدی؟

2. ساعت هفت صبح - ایستگاه گلبرگ

تاکسی­ها چپ و راست پر می­شوند و به سوی ایستگاه مترو حرکت می­کنند. امام علی جنوب را می­گیرند و یک راست سمت مترو؛ ایستگاه گلبرگ می­روند. آدمها مثل آبشار از پله ها پایین می­ریزند. همه چیز منظم است، فقط کافی است کمی سرعتتان کم یا زیاد شود تا با آدم جلویی و یا عقبی برخورد کنید و توازن بهم بخورد. بلاخره قطار می­رسد . آدم ها مثل پرتغال در جعبه جا می­گیرند. چند پرتغال اضافه مانده­اند. به سرعت خود را به در بعدی می­رسانند ولی پر است. واگن بعدی هم همینطور. از سر ناچاری خودشان را به بقیه می­کوبند تا شاید که به زور جا شوند. آخرین­شان بین داخل و بیرون واگن، گیر کرده است. مامور ایستگاه هلش می­دهد و می­چپاندش کنار بقیه. در ایستگاه امام حسین، دانشجویی مبهوت، به جزوه فیزیک نگاه می­کند. شک ندارم که فرمول­های شب قبل را فراموش کرده است. با میانجی گری مامور ایستگاه بعدی، در قطار دوباره بسته می­شود. بالای در عکس نوشته­ای از دوران امام حسین نصب شده است. جوانی را نشان می­دهد که روبروی شاه ایستاده است. شاه با عصبانیت در حال  پاره کردن نامه است. کنار این نقاشی، نقل شده  که روزی حضرت علی اکبر پسر بزرگ امام حسین (ع) از جانب پدرش نامه ای برای شاه می­برد.

شاه با عصبانیت می­پرسد نام تو چیست.

جواب می­دهد علی.

نام برادرت چیست؟

علی.

شاه با بی­احترامی خطاب به حضرت علی اکبر می­گوید: چرا پدرت اسم هر دو پسرش را علی گذاشته است.

حضرت علی اکبر به خانه بازمی­گردد و ماجرا را برای پدر بازگو می­کند.
امام حسین می­فرمایند: به خدا سوگند اگر ده­ها پسر دیگر داشتم نام تمامشان را علی و اگر دختر بودند نامشان را فاطمه می­گذاشتم.

با علی و فاطمه­ها، دروازه شمیران از قطار پیاده می­شوم و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط زرد می­شوم. دروازه دولت، فردوسی و بلاخره به ایستگاه ولیعصر می­رسم. آدم­ها جلو پله برقی صف کشیده­اند. زن میان سالی به همراه پسرش، دانشجو مبهوت با جزوه فیزیک، مردی که عینک آفتابی زده و من، پله ها را بالا می­رویم. تمام آدم­های روی پله برقی تماشایمان می­کنند. احساس قهرمان بودن، می­کنم.

 

3. خیابان خیلی شلوغ است، بروید سر اصل مطلب

پیاده رو پر از آدم است. جای سوزن انداختن نیست. خانمی بی هوا  «چنین گفت زرتشت» را لگد می­کند. پرویز کتاب فروش جلو مترو عصبانی می­شود و داد می­زند: جلو پاهات  نگاه کن خانم. یکی از دانشجو­های دانشکده هنر با کاور گیتار الکتریک و کوله پشتی بزرگ خم می­شود تا «مرگ در می­زند» را بردارد. پیرمردی  به او می­خورد و تعادل از دستش خارج می­شود. زیر بغلش را می­گیرند تا روی سکو بنشیند. کارگر آبمیوه فروشی برایش آبمیوه می­آورد. سرکارگر چنان چشم غره می­رود که کارگر مفلوک می­گوید از حقوقم کم کنید.

بساط فیلم فروشی محمدرضا جلو دانشکده در خیابان فلسطین است. هر روز صبح به ترتیب بیلی وایلدر، فورد کاپولا، تارنتینو، جان فورد، فینچر،  لینک­لیتر و کوراساوا را کنار هم می­چیند. ردیف پایین متعلق به کارگردان­های ایرانی است. عباس کیارستمی، مخملباف، نادری، ابراهیم گلستان، بیضایی و مهرجویی سکو را اشغال کرده­اند.

 محمدرضا دانشجوی فیلمسازی بوده و بعد از ول کردن درسش به این کار مشغول شده. تکه کلامش «استاد» است و همه را با این لقب صدا می­زند. یک دختر کوچک دارد و از ازدواجش پشیمان است. آرشیو فیلم­هایش چند سالی است که به روز نشده و تقریبا بیخیال کامل کردن مجموعه­اش شده است. معمولا سعی می­کنم فیلم­های جدید کارگردان­ها را برایش بیاورم تا مجموعه­اش کامل­تر شود. در ازای هر فیلم از او فیلم می­گیرم. تبادل کالا با محمدرضا جز اتفاقات خوب زندگی روزمره دانشجویی است. صدای دورگه­ای قیمت مجموعه کیارستمی را می­پرسد. مجموعه را با ذوق برمی­دارد و دوستش پول را به محمدرضا می­دهد. صدای دورگه ساپورت مشکی پوشیده و کت سبز بلندش را با آل­استار سبز ست کرده است. موهایش را کوتاه کرده و ماتیک مشکی به لب­هایش زده است. مشتری­های محمدرضا بیشتر می­شوند. جواب چند نفر را می­دهم و سعی می­کنم با توضیح­های چرند و تاثیر سینما در هنر، ساپورت قهوه­ای تیره  را مجبور کنم تا فیلم­های محمدرضا را بخرد. موفق می­شوم مجموعه فیلم­های تمام کارگردان­های «موج نو» فرانسه را به یکی از بچه­های تیاتر بندازم. به محمدرضا چشمک می­زنم و فروشنده خندان، سریع به خانه­اش که چند کوچه بالا تر است می­رود و سفارش دانشجوی تیاتر را می­آورد. مجموعه وودی آلن را برمی­دارم می­گویم: بعدا باهات حساب می­کنم.

 

4. لطفا زیبا دروغ بگویید

آدم­ها در مورد مرض­ هایشان حرف می­زنند. خواسته ­هایشان را به زبان می­آورند و با همین زبان از کارهایی می­گویند که انجام دادنش کار هیچکس نیست. پسری، هم­کلاسی­اش  را دوست دارد و در طول شبانه روز بارها رو به دختر می­گوید: دوستت دارم. تمام دانشکده این را می­دانند و منتظر ازدواجشان هستند. دو هفته بعد، پسر دست در دست دوست همکلاسی­اش کنار بساط محمدرضا ایستاده و از عشق نافرجام خود حرف می­زند و سیگار دود می­کند. دوست همکلاسی­اش بازوی او را فشار می­دهد و می­گوید: من کنارتم عزیزدلم.

همکلاسی همه چیز را می­داند و با چشم­های خودش دیده که چه اتفاقی افتاده است. یک هفته بعد همکلاسی آخر کوچه پلاتو تیاتر، دست در دست یکی دیگر از پسرهای دانشکده هنر از عشق حرف می­زند.

حالا که کابرد زبان چندین برابر شده است، شما هم باید از این ابزار قدرتمند در راستای اهدافتان به نحو احسن استفاده کنید.  هرچیزی را که ندارید به زبان بیاورید و از آن به عنوان یکی از تخصص­ های خدادای­تان یاد کنید. اصلا احتیط نکنید و بی ­پروا حرف بزنید. کافی است فقط یک بار تپق بزنید تا اطرافیانتان متوجه شوند که شما یک دروغ­گو بی­ استعداد هستید. زیبا دورغ بگویید و خودتان را هم غافلگیر کنید. از چیزهایی حرف بزنید که حتی فکرش را نمی­کردید به ذهنتان برسد چه برسد که انجامش داده باشید.

 

5. هرکسی زبان خودش را دارد

درست است که با زبان می­توان خود را فرستاده خداوندگار جا زد و از بندگان ساده لوح کمال استفاده را برد، اما در این شلوغی، خیلی از آدم­ها حوصله حرف زدن ندارند. آنها حتی حوصله گوش کردن هم ندارند. در برخورد با این آدم­ها حرف نزنید. دنده معکوس بدهید و گاز ماشین را بگیرید. پشت چراغ قرمز شیشه را کمی پایین بیاورید و خاکستر سیگارتان را بیرون بتکانید. در همین لحظه گوشه چشمی به دختر کناری بیاندازید و دوباره پدال گاز را فشار بدهید. راهنما بزنید و اولین کوچه را به چپ بروید. صد قدم مانده به سه راهی، جلو کافه کنار بوستان پارک کنید. فلشر را روشن کنید و منتظر بمانید. قبل از اعلام آمادگی آدم مقابلتان از اتومبیل پیاده نشوید. در کافه به گران­ترین خوراکی منو اشاره کنید و بگذارید گوشی آیفون حرف بزند. مبادا سوییچ را در طول مکالمه از روی میز بردارید. پاکت سیگار مالبرو را بچرخانید و با آن بازی کنید. مدام مچتان را تکان دهید تا ساعت روی دستتان فیکس شود. سفارش­تان که حاضر شد صورت حساب را بگیرید و به خوراکی لب نزنید. خیلی زود از مارک کیف آدم مقابلتان متوجه می­شوید که چقدر تفاهم بین­تان وجود دارد و انگار برای هم ساخته شده­اید. البته آدم مقابل شما از همان ابتدا در خیابان متوجه این تفاهمات شده بود.

 

6. ساپورت گورخری خیلی تحریک کننده است

توی روزهای سرد، ساپورت ضخیم، مثلا پشمی یا چرم و برزنتی که براق است و از دور می­درخشد، برای خودش برو و بیایی دارد. پالتو، کاپشن، اورکت، بارانی، ساپورت و یه جفت کفش کاترپیلار، ترکیب مورد علاقه دختران است. فصل بهار از راه می­رسد و دغدغه همیشگی ­اش را برای دلسوزان و مخالفان می­آورد. هوای گرم دختران را کلافه می­کند و مقعنه باعث می­شود گاهی اوقات از دختر بودن خودشان ابراز پشیمانی کنند. پسری را می­شناسم که از غرب اتوبان همت تا شرق تهران را با مقنعه دوستش رانندگی کرد. او فکر می­کرد می­تواند دوستش را دلداری بدهد و از رفتن به آمریکا منصرفش کند. اجازه بدهید در مورد ساپورت به شما بگویم که رنگ بندی های متنوع  با طرح­های مختلف باعث شده تا درهای بیشتری از توانایی­های این پوشش به رویتان باز شود. البته ساپورت شیشه­ای قصه خودش را دارد و گویا در مهمانی­های دوستانه که همه با هم دوست هستند پوشیده می­شود.

 

7. سعی کنید از ساپروت، پی به شخصیت آدم مقابلتان ببرید   

بوفه دانشکده پر است. بیشتری مشغول خوردن نسکافه هستند و خودشان را برای سیگار بعدی در حیاط خلوت آماده می­کنند. در حیاط خلوت باز است و می­توانید نیمکتی را ببینید که معمولا متعلق به  کسانی است که حواسشان به همه جا هست و داخل و بیرون را همزمان تحت نظر دارند. آخر حیاط خلوت متعلق به ساپورت­های ورودی جدید و ساپورت­های گوشه گیر است که تعدادشان انصافا کم است. ساپورت آدیداس با کتونی­های همرنگ تزیین شده و سیگار مالبرو مکمل این شخصیت است. ساپورت­های طرحدار و نامتقارن در جمع بچه­های اهل ادبیات و سینما، بهمن کوچک می­کشند و در اکیپ بچه های اهل باشگاه  مالبرو. آنها به خوبی با محیط پیرامونشان کنار می­آیند و در دسته داف­های متفکر قرار می­گیرند. ساپورت مشکی با مربع­های نارنجی از موتور سیکلت پایین می­آید و وارد اغذیه شاپور می­شود. آدم مقابلش بازوهای بزرگ و پاهای لاغری شبیه به شخصیت­های بد کارتون لوک خوش شانس دارد. ساندویچ مغز با پیاز و جعفری سفارش می­دهد و از یخچال دلستر لیمویی بهنوش برمی­دارد.

 

8. معجزه کتاب را دست­کم نگیرید

اگر حوصله حرف زدن و یا خدای ناکرده حرفی برای گفتن ندارید، سعی کنید همیشه با خود کتاب داشته باشید. قطر کتاب را متناسب با سنگینی سکوتتان انتخاب کنید. در خیابان، دانشکده، پارک، اتوبوس، تاکسی، کلانتری، سر چهارراه، قطار، توالت، سینما و محوطه تیاتر شهر، کتاب را محکم در دستتان بگیرید. جوری کتاب را نگه دارید که اسم کتاب و نویسنده خوانا باشد. در جواب راننده تاکسی یک جمله از متن رمان را بخوانید. اگر حالی­ اش نشد یک جمله ساده­ تر را انتخاب کنید. ناامید نشوید او چهل سال است که راننده یک تاکسی نارنجی بوده و زمان کافی برای مطالعه نداشته است. دست خود را روی جلد کتاب بکشید تا بغل دستی ­تان متوجه شود و به کتاب خوانی روی بیاورد. سر ظهر به فلافلی بهروز بروید و برایش شعرهای شاملو بخوانید. و اگر پرسید سس بزنم؟ با اخم بگویید: با سس یا بی سس، مسئله این است، مسئله این نیست هوس در این است. و بعدش حسابی با خودتان حال کنید. با آدم مقابلتان به پارک بروید و برایش چند سطر از کتاب 1600 صفحه­ ای را بخوانبد. وقتی حسابی حوصله ­اش را سر بردید، بقیه رمان را از خودتان در بیاورید و برایش با جزییات تعریف کنید. یادتان نرود که قهرمان داستان خودتان هستید و قرار است از شخصیت رمان برای از بین بردن عذاب وجدان آدم مقابلتان در ازای تن دادن به خواسته فلسفی­ تان کمک بگیرید.

 

9. من یک آدم پوک هستم.

بعد از دیدن فیلم با عصبانیت از سینما بیرون بزنید و تمام عوامل فیلم را به فحش بکشید. هرکدام از دوستانتان کوچکترین تعریفی از فیلم کرد، با خاک یکسانش کنید. صدایش کنید عقب افتاده و یا عشق فیلم­های مسعود کیمیایی. در جواب حرف­های حساب دوستانتان مدام از فیلم­های معروف سینما فکت بیاورید و مقایسه کنید. ترسی نداشته باشید از مقایسه فیلم­ های تارکوفسکی و تارنتینو. به نقد­هایتان توجهی نکنید و همواره به یاد داشته باشید که فقط کافی است منتقد خوبی باشید. خنده دوستانتان را بی­ جواب نگذارید. به آنها بگویید خوش به حالتان چه دل خوشی دارید. در جواب همه چیز از پوچی دنیا حرف بزنید. اگر دوستتان از دبی برگشته و شما هیچ ایده­ای از آنجا ندارید، اگر فیلمی را دیده که ندیده­ اید و اگر چیزی را می­داند که تا بحال نشنیده­ اید، دست و پای خود را گم نکنید و دوباره از پوچی دنیا حرف بزنید. مدام سیگار بکشید. اگر کم آوردید جمع را با ناراحتی ترک کنید. پارک هنرمندان جای خوبی برای خلوت کردن با آدم مقابلتان است. به آنجا بروید و بعد از شنیدن جواب منفی در مورد مرگ صحبت کنید و مدام این نکته را گوشزد کنید که بیا تا زنده هستیم لذت ببریم. اگر به دنیای بعد از مرگ اعتقاد دارد، تمام انرژی­تان را صرف کنید تا متقاعدش کنید همه چیز در همین دنیا اتفاق می­افتد. کاری کنید عذاب وجدان بگیرد و هر روز از شما بخواهد تا روزهای از دست رفته را برایش جبران کنید. بعد از جبران سیگار بکشید. از جبر و بی ­اختیاری انسان در انتخاب سرنوشتش حرف بزنید. مدام آه بکشید، جوری که به دل آدم مقابلتان بنشیند و مطمین شود شما آدم دغدغه­ مندی هستید. «بیگانه» را حتما در کوله پشتی ­تان بگذارید تا در صورت نیاز خصوصیات رفتاری یک آدم پوچ را به آدم مقابلتان یادآوری کنید. 

 

10. پایان.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۷
sEEd ZombePoor

کُمیسر، اگنشیسِ 130 کیلویی، ایلای و چند شخصیت احمق دیگر!


س.ع.ی.د


1- اتاق، تراس کوچکی رو به کوهستان دارد. تراس کوچکی که لانه یک جفت کبوتر است. کبوتر مادر، همیشه روی تخم­هایشان خوابیده و کبوتر پدر، مدام در حال آوردن آذوغه به لانه است. کبوتران به حضور او عادت داشتند و می­دانستند بعد از کشیدن سیگارش به اتاق بازمی­گردد. سیگار هنوز تمام نشده بود که دومی را با آتش اولی روشن کرد. بعد از چند دقیقه­ای سکوت، این اتفاق برای سیگار سوم با آتش دومی هم افتاد. به اتاق برگشت و روی کاناپه کنار کتابخانه نشست. صدای کبوتران مثل همیشه در بدترین زمان ممکن بلند شد. در گذشته اگر این اتفاق می­افتاد، او با داد و بیداد کردن بر سر آنها آرامشان می­کرد. حواسش پرت بود و اصلا صدایشان را نمی­شنید. سرش را در قفسه مقوایی کتاب­ها فرو کرده بود و با دقت نگاه می­کرد. ناگهان قفسه کتاب روی سرش خراب شد.  روس­ها با آن کتاب­های قطور و قصه­های حوصله سربرشان جوری سرش ریختند که برای لحظاتی گیج شد. انگار یکی از ورماخت­های ارتش آلمان بوده که در شبیخون لشگر روس، هاج و واج مانده است. کتاب­ها را خیلی بی حوصله به گوشه­ای پرت کرد و به سمت قفسه دیگری رفت. دوستانی داشت از آمریکای لاتین که بسیار به آنها علاقه­مند بود. دختر پرتغالی را برداشت، صفحه اول را بازکرد. "برای ورودت به ادبیات آمریکای لاتین".  کتاب را سرجایش گذاشت و از ورود به ادبیات لاتین منصرف شد.

2- چشمش به گوشه­ای از قفسه افتاد که مربوط به یکی از مترجمین ایرانی بود. مترجمی جوان که بخاطر انتخاب و ترجمه کتاب­، یکی از شخصیت­های مورد علاقه او بود. خیلی آرام کتاب را­ برداشت و صفحه­ها را ورق ­زد. لابد می­خواست بداند ایگنشیس، همان پسر گامبوی هات­داگ فروش، آن­روز با دوست دختر سابقش کجا رفت و الان در چه حالی هستند. شک نداشت که دخترک بیچاره با آن موهای دم اسبی همان هفته اول دیوانه شده است. پسر عجیب و غریب خانواده رایلی بعد از کشته شدن سگش دیگر هیچوقت علاقه­ای به ارتباط با آدم­های دنیای پیرامونش نداشت. ولی این دختر دم اسبی بود که بعد از سال­ها نامه نگاری­های کوبنده و توهین آمیز با اگنشیس توانست به او کمی آرامش بدهد.

3- کتاب را سرجایش گذاشت و به سراغ بعدی رفت. به این فکر ­کرد که چرا آدم باید کاراگاه خصوصی باشد؟ باید تمام مدت در اتاقت بنشینی و آبجو بخوری تا شاید یک نفر بیاید و از تو بخواهد در ازای مبلغ ناچیزی، رابطه زیرکانه همسرش را با یکی از وکلای پایه یک دادگستری برملا کنی. در آخر هم، یک روز که پاهایت را روی میز گذاشته­ای، همانطور که آبجو می­خوری و سیگارت در زیرسیگاری دود می­کند، یک نفر وارد اتاقت می­شود، لوله تفنگ را توی حلقت می­کند، ماشه را می­چکاند. آبجو روی میز است و سیگار در زیرسیگاری می­سوزد. ولی تو با مغز سوراخ شده تکان نمی­خوری. این مزخرف­ترین شغل برای سال­های آخر زندگی است. 

4- کتاب بعدی را 4 سال قبل در روزهای نمایشگاه کتاب؛ از کتابفروشی در خیابان کریم خان خریده بود. خوب یادش می­آمد وقتی پشت کتاب را خواند فهمید که باید تا آخرش را بخواند، هرچند به چیزی که منتظرش بود نرسید.

او وارد جمعی از  بچه­های هنر شده بود  که تحت تاثیر مصرف دراگ خود را هنرمندان کشف نشده­ای می­دیدند. بقول خودش، مفهوم هنر برایمان مثل مروارید درون صدف بود و ما آن را خام خام می­خوردیم. دانشگاه حرفی برایت ندارد و با دو آدم دیوانه مشغول جابه­جا کردن اثاثیه خانه­های مردم می­شوید. یکی از همکارانت  کمونیست است و در جواب همه چیز از مارکس و لنین فکت می­آورد. آن یکی هم که دنیای خود را دارد و در نتیجه سه آدم دیوانه هرروز سوار بر یک ماشین بزرگ شهر را می­چرخند و با مردم دیوانه­تر از خودشان سر و کله می­زنند. آنها برای حمل اثاثیه خانه­ای در محله منهتن سوار ماشینشان می­شوند. محله­ای که اگر هر کسی حتی کمونیست­ها، از کنارش بگذرند، دهانشان آب می­افتد. در خود محله اما، وضعیت به گونه­ای غم­انگیز است و اصلا شباهتی به بیرونش ندارد.

5- کتاب را می­اندازد روی بقیه و سراغ بعدی می­رود. جایی که دو برادر کابوی به دنبال مردی می­گردند تا دخلش را بیاورند. برادر بزرگ­تر، هفت­تیرکشی ماهر و زبان نفهم است که هیچ چیز جز سکه آرامش نمی­کند و آخر سر هم دستش را از دست می­دهد. همان که هفت­تیرش را از غلاف بیرون می­کشید! ایلای، برادر کوچکتر، آدمی دلرحم است و تا جایی که می­تواند جلو خون و خون ریزی را می­گیرد. او صدای غیژ غیژ فنرهای زیر تخت برادر بی­قرارش را غمگین­ترین صدایی می­داند که به عمرش شنیده است. ایلای در میان این اتفاقات عاشق دختری در مسافرخانه می­شود. بعد از سفری طولانی و بدست آوردن و از دست دادن مقدار زیادی طلای بادآورده ، در آخر هردو راهی خانه مادرشان می­شوند. مادرشان از آنها قول می­گیرد تا زمانی که مثل آدم رفتار کنند می­توانند آنجا زندگی کنند.

می­خندد و به روزهای فکر می­کند که به شیراز رفته بود. در خانه پدری کتاب را تمام کرد و به سراغ کار نیمه تمامی رفت که باید تمامش می­کرد. در راه به داروخانه سر زد و کسی نفهمید از آنجا چه چیزی خرید. از داروخانه مستقیم به حافظیه رفت. روی نیمکت همیشگی نشست و سیگارش را روشن کرد. دور محوطه را چندبار قدم زد و چندیمن سیگار را زیر کفشش خاموش کرد. حافظ را بیخیال شد و تا کافه قدیمی قدم زد و در راه به هیچ جیز فکر نکرد. فقط به روبه رو نگاه می­کرد و اجازه نمی­داد ذهن آشفته­اش سراغ موضوعی را بگیرد. هربار که این اتفاق می­افتاد چشم­هایش را می­بست و به نقطه سیاهی فکر می­کرد. عادت داشت وقتی وارد می­شود روبه­رویش محمد را ببیند که منو به دست به او لبخند می­زند. دکور کافه به کلی تغییر کرده بود و جای بار را تغییر داده بودند. هیچ خبری از آدم­های قبلی و مشتری­های ثابت کافه نبود. هنرمندانی که دو دسته بودند. عده­ای مرفینی که بهمن می­کشیدند و فقط چایی سفارش می­دادند و عده­ای دیگر که شکلات گرم می­گرفتند تا گلوی خشکشان نرم شود. البته بودند کسانی که اسپرسو سفارش می­دادند. همیشه در آن جمع غریبه بود ولی همه را می­شناخت و گهگاهی که حالش خوب بود وارد بحث­های همیشگی اهالی کافه می­شد. آخرین بار که به کافه رفته بود، مراسم نمایش­نامه­خوانی با حضور چند تیاتری اسم و رسم دار برپا بود. او آخرین میز کافه را انتخاب کرد تا از دور شاهد آن مضحکه باشد.

قهوه با شیر؟

بله با شیر زیاد.

6- کتاب را سرجایش می­گذارد. سیگار را با آتش فندکی که به تازگی هدیه گرفته است روشن می­کند. صدای رادیو را بلندتر می­کند و از شنیدن نتیجه بازی تیم محبوبش خوشحال می­شود. اسم زننده گل سوم را که می­شنود، بی اختیار برایش کف می­زند و به پیراهن میخ شده بر دیوار نگاه می­کند. پیراهن شماره 10 که زمانی فوتبالیست محبوبش آن را می­پوشید. نوبت به کتاب لاغری می­رسد که ماجراهایی از چند آدم معتاد است و در زمان­های مختلف و از زبان آدم­های مختلف روایت می­شود. آدم­های پلشتی که فقط به مصرف فکر می­کنند و برای نعشه شدن از هیچ کاری دریغ نمی­کنند. یادش می­افتد به حرف­های مترجم کتاب که روزی به او گفته بود: این کتاب، روایت پلشتی­ها و زشتی­های آدم­هاست که با نور نوشته شده است. دقیق­تر می­شود و عین جمله را به خاطر می­آورد "نوشتن سیاهی با نور"   

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۶
sEEd ZombePoor