زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

کینگ‌رام؛ راک‌استاری که دوست دارد توی 100 ساله‌گی به خودش افتخار کند


غرور لعنتی‌ را کنار گذاشتم!


س.ع.ی.د 

 

 

رام، تنها راک‌استاری از نسلِ موزسین‌هایِ جوانِ کشورمان است که بارها اجرای زنده تویِ آمریکا و دیگر کشورها را تجربه کرده است. تجربه‌یِ باارزشی که ما را بر آن داشت، حالا که مدتی‌ست قدم‌رنجه کرده و به این‌ورِ آب‌ آمده، دعوت‌اش کنیم دورِ میزِ کوچک و خودمانی‌‌‌ای تویِ کافه‌کتابِ انتشارات هنوز و گپی صمیمی بزنیم. گفت‌وگویی دوستانه از پادگانِ جیِ تهران تا محله‌یِ بروکلینِ نیویورک...  

 

 

اگر موافق باشی، گفت‌وگو را با سفرهایی که توی چندوقت اخیر داشتی و بازگشت‌ات به ایران، شروع کنیم؟

خب، نمی‌توانم درباره‌ی تاریخ دقیق رفت‌وآمدهام بگویم، اما عید نوروز به ایران برگشتم که نزدیک به دو سال از آن، می‌گذرد. البته در همین مدت هم، چندین بار برای اجرای کنسرت به آمریکا رفتم. تجربه‌های خیلی زیادی را از سر گذراندم. بارها پیش ‌آمد به آمریکا، کانادا و حتی قاره‌ی اروپا، سفر کردم و هر بار توی خاک یک کشور، اجرا داشتم. البته هم‌راه با گروه...  

هدف‌ات کسب تجربه بود و یا صرفن اجرای کنسرت؟

به نظرم هر هنرمند، یک‌بار هم که شده، سِیر را تجربه می‌کند. او در سفرهایی پی‌درپی، دنبال خودش می‌گردد. داستان زنده‌گی من هم، کمی کلیشه‌ای به نظر می‌رسد، چرا که شباهت بسیاری به شخصیتِ قصه‌یِ کتابِ «کیمیاگر»* دارد. شخصیتی که پس از سفر طولانی و کسب تجربه‌‌های زیاد، متوجه می‌شود در تمام این مدت، دنبال چیزی می‌گشته که همان‌جای اول و کنار خودش بوده است! 

دنبال‌ چی بودی؟!

راستش اوایل، نه به زبان فارسی ترانه می‌نوشتم و نه حتا فارسی می‌خواندم. بلاخره توی آمریکا بزرگ شده بودم و همان‌جا زنده‌گی می‌کردم. سال 2000 برای حلِ مشکلِ سربازی، برگشتم ایران. می‌خواستم، خدمت‌ام را بخرم و دوباره برگردم... طبق قانونِ آن سال‌ها، باید مدتِ 3 هفته، خدمت می‌کردم و بعدش، مُعاف...! یکی از هم‌خدمتی‌هام توی پادگان، درامر بود! از من خواست تا به کمک هم و یکی از دوست‌های دیگرش که گیتاریست بود، گروه موسیقی راه بیاندازیم! تا آن لحظه، هیچ سررشته‌ای در این کار نداشتم و تسلط‌ام به زبان انگلیسی، فاکتوری بود که هم‌خدمتیِ درامرم را مُجاب به این پیشنهاد کرده بود تا از من بخواهد، خواننده‌ی گروهی شوم که در آینده نه چندان دور، تشکیل‌اش دادیم!

این‌طوری وارد موسیقی شدی؟!

شاید باور نکنی، اما ماجرای ورودم به موسیقی، این بود که فقط بلد بودم انگلیسی حرف بزنم!  

تا قبل‌ از آن، حتی ساز هم نزده بودی؟!

خب چرا! توی بچه‌گی پیانو زده بودم، اما خیلی کم. این موضوع (پیانو زدنم) اصلن ارتباطی به ورود به موسیقی راک و خواننده‌گی توی یک گروه حرفه‌ای، نداشت. راستش، موسیقی هیچ‌وقت جزو برنامه‌های زندگی من نبود! (می‌خندد)

برنامه‌ات چی بود؟

مطمین بودم که شغل اداری نخواهم داشت، چون آدمِ نظم و ترتیب و زندگیِ کاریِ یک‌نواخت، نیستم! می‌دانستم که وارد حوزه‌ی هنر می‌شوم. شاید اگر موزیسین نمی‌شدم، الان کارگردان بودم!

چه‌طور شروع کردید؟

اوایل، مثل تمام گروه‌های تازه‌کار، قطعه‌های آدم‌های بزرگی مثل الویس پرسلی و جان لنون و تام یورک و... تا فرانک سیناترا را تقلید می‌کردیم. شور و شوقِ زیادی داشتیم و هر قطعه‌ای توی هر سبکی که شنیده بودیم و دوست‌اش داشتیم را می‌زدیم و می‌خواندیم! بعد از آن که کمی حرفه‌ای‌تر شدیم، شروع کردیم به ساختِ قطعه‌های خودمان.

چه‌طور شد که گیتاریست شدی؟!

گیتاریست گروه‌مان برای ادامه تحصیل، راهیِ کیش شد و گیتارش را خانه‌ی من، جا گذاشت. آن زمان، دنبال یک گیتاریست جدید می‌گشتم و کسی که کارش به سلیقه‌ام بخورد را پیدا نمی‌کردم. تصمیم گرفتم، خودم گیتار بزنم و راستش را بخواهی، گیتار را برداشتم و تمرین کردم و..

وقتی گروه را تشکیل دادید، نگاه‌تان به موسیقی، چه‌قدر جدی بود؟ 

اوایل کار، نگاه‌مان خیلی سطحی بود و بیش‌تر هم‌راه با ادا و اطوار...! فقط دوست داشتیم راک‌استار شویم و به این فکر نمی‌کردیم که راک‌استار شدن اصول و قاعده‌ای دارد و نیازمند نگاهی حرفه‌ای‌ست که در آن زمان، سن کم ما مانع از درک درست این نگاه می‌شد.

ارتباط‌ت با اعضای گروه چه‌طور بود؟

توی کار موسیقی، آدم دیکتاتورِ سخت‌گیری هستم و بعضی‌ها حتی از کار کردن با من، متنفر هستند! (می‌خندد) توی کارهای هنری، جا برای دموکراسی نیست. این نظر شخصی من هست و معتقدم، یک نفر باید سخت‌گیری بیش‌تری، داشته باشد.

چه‌طور سَر از آمریکا درآوردید؟

کاملن تصادفی به فستیوالی در آمریکا دعوت شدیم. به خودم می‌گفتم: «بلاخره زمان اون رسیده که مث راک‌استارای واقعی بریم امریکا و بترکونیم!» قبل از این فستیوال، یک مجموعه‌ی 4 قطعه‌ای منتشر کرده بودیم با این عنوان: «کی می‌گه توی ایران نمی‌تونیم راک بزنیم». با چندصد دلار پول توی جیب‌‌هامان، رفتیم آمریکا و ساز زدیم. یک اجرا، شد دوتا و سه‌تا و ده‌تا و...

پس ازتان اسقبال شد...

استقبالِ خیلی خوبی شد، اما الان که برمی‌گردم به عقب‌تر؛ راستش نگاهی که به ما داشتند، نگاهِ غیر واقعی‌ای بود. توی مصاحبه‌هایی که داشتیم، شدیدن بزرگ‌نمایی می‌کردند و می‌خواستند از ما چند قهرمان بسازند که از زنده‌گی توی شرق بُریده‌اند و آمده‌اند آمریکا تا ساز بزنند! این طرز برخوردی که با ما می‌شد، یک جورایی ضدِ حال بود! ما فقط چندتا جوان بودیم که می‌خواستیم ساز بزنیم و نگاه و ایدئولوژیِ عیجب‌غریبی نداشتیم. هدف ما، فقط و فقط، موسیقی بود!

البته این جو رسانه‌ای به‌تان کمک می‌کرد...

مسلمن همین‌طور است و رسانه‌‌های آمریکایی به شناخته‌شده‌تر شدن ما، کمک می‌کردند، اما از این طرف، فضای قُلابی و جو کاملن پوشالی، درست می‌کرد که ممکن بود ما فکر کنیم: «وای ما چقدر خَفَن و گُنده شدیم!» در صورتی که من می‌دانستم، چنین چیزی وجود ندارد. این جو رسانه‌ای که اَزَش حرف زدی، پارادوکس بزرگی را برای ما، درست کرده بود. از طرفی ما را زنده نگه می‌داشت، اما دورن ما را هم، فاسد می‌کرد! 

خوشبختانه، نگاه واقع‌بینانه‌ای به ماجرا داشتی...

شاید اگر دل‌ام را به این حرف‌ها خوش می‌کردم الان وضعیت، جور دیگری و خیلی بدتر رقم خورده بود. توی زنده‌گی‌، تجربه‌ی شکست‌هایی زیادی را داشته‌ام. شکست‌هایی که کمک کردند تا این غرور لعنتی‌ را کنار گذاشتم!

زمانی که ایران بودید، تلاشی هم برای رسمی شدن فعالیت‌هاتان کردید؟

چندین بار سعی کردیم، مجوز بگیریم، اما آن روزها موسیقی «HiperNova» به دلیل تفاوت و فاصله‌اش با موسیقی پاپ، قابل قبول نبود و ما نمی‌توانستیم فعالیت‌مان را رسمی کنیم.

اولین باری که جدی به برگشتن فکر کردی، کِی بود؟

اولین باری که خیلی جدی به برگشتن، فکر کردم، پس از اجرایی بود که در تورنتوی کانادا داشتم. کنسرتی که اتفاقن یکی از اجراهای موفق‌ام بود. یادم است آن‌شب، اصلن حس خوبی نداشتم و با خودم فکر می‌کردم که چی؟! آخرش این است که جمعیتی می‌آیند و برای‌ات سوت و دست می‌زنند و می‌روند خانه‌هاشان؟! آدم‌هایی که اصلن نمی‌شناسندت و بعد از اجرا، حتی اسم‌ات را هم، فراموش می‌کنند!

و تصمیم گرفتی که برگردی ایران؟

بله! تصمیم گرفتم که برگردم پیش خانواده‌ام و کنارشان بمانم.

و برگشتی...

برگشتم و اولین کاری که کردم، مسافرتی یک‌ماهه بود! رفتم کویرگردی و بعد هم یک ایران‌گردیِ اساسی...

هیچ‌وقت فکر می‌کردی مخاطب‌های ایرانی از کارهای‌ات استقبال کنند؟

خب، اولین بار که ترانه‌های فارسی خواندم و آمار استقبال را دیدم، واقعن هیجان‌زده شدم. آلبوم‌ام، یک میلیون بار، دانلود شده بود که برای‌ام خیلی خوش‌حال‌کننده بود.

زمانی که ایران نبودی، اتفاق‌ها و اخبار این‌جا را دنبال می‌کردی؟

ایران، جای عجیب‌غریبی‌ست؛ اگر دو ماه اَزَش دور باشی، فاصله‌ی زیادی از فرهنگ‌اش می‌گیری و حالا تصور کُن که چندین سال از این خاک، جدا افتاده باشی. ایرانی‌هایی که مهاجرت می‌کنند، پس از مدتی، ارتباط‌شان با اتفاق‌های واقعی‌‎‌ای که توی خیابان‌های تهران، رخ می‌دهد از دست می‌رود و تمام نظریه‌پردازی و ایده‌های‌شان نسبت به آن چیزی که واقعن وجود دارد، غلط است. البته نمی‌خواهم در مورد همه‌ی آدم‌ها، حکم صادر کنم و این، فقط نظر من است.   

این دغدغه را داشتی که ارتباط‌ت را از دست ندهی؟

خیلی برای‌ام مهم بود که بدانم چه اتفاق‌هایی در حال رخ دادن است و از اصل ماجرا دور نمانم. وقتی برگشتم، تعجب کردم که عده‌ای توی این شهر، مرا می‌شناسند! یکی می‌گفت: «توی ایران چیکار می‌کنی، پسر؟!» یا با من، عکس می‌گرفتند و... طبیعتن این اتفاق توی نیویورک و یا شهرهای دیگر دنیا، نمی‌افتاد.   

راستی، با بچه‌های گروه «Yellow Dogs» هم دوست بودی؟

بچه‌های گروه «سگ‌های زرد» اوایل توی گروه من، ساز می‌زدند. تا یک سال قبل از آن اتفاق وحشت‌ناک، توی یک خانه زنده‌گی می‌کردیم. داستان تلخی که تاثیر بدی روی من گذاشت.

*علی اسکندریان را هم می‌شناختی؟

علی اسکندریان به‌ترین خواننده‌ای بود که توی عمرم دیده بودم. باور کنید تا به حال، آرتیستی مثل علی را از نزدیک، ندیده‌ام. در طول این سال‌ها با هنرمندهای زیادی روبه‌رو شده‌ام، اما علی اسکندریان پتانسیل این را داشت که باب دیلن ایران باشد! علی تنها آرتیست واقعی‌ای بود که می‌شناختم.   

آرتیست واقعی؟!...

راست‌اش را بخواهی، خیلی‌ها‌مان، ادا و اطوار داشتیم، اما علی تنها آدمی بود که از تَهِ تَهِ دل‌اش، آرتیست بود! آدم عجیب‌غریبی که حتا، حساب بانکی هم نداشت! پسری که با گیتارش، دوره‌گردی می‌کرد... دل‌ام می‌سوزد که چرا آدمی با این همه استعداد و توانایی، زنده‌گی‌اش، این‌طور تلخ به پایان ‌رسید. خودِ من یکی از طرفدارهای پَروپاقُرص او بودم.

اما شما گروه موفق‌تری بودید...

خب، ما هم موفقیت‌های سطحی‌ای داشتیم، اما اگر توی آمریکا، ثبات نداشته باشی، نمی‌توانی به جای‌گاه قابل توجه‌ای دست پیدا کنی و سریع از بین می‌روی. زمانی با آدم‌های معروفی مثلِ پسرِ باب دیلنِ بزرگ، دوست بودم و رفت‌وآمد داشتم. آن زمان فکر می‌کردم به چه موفقیت بزرگی رسیده‌ام؛ در حالی که فردای آن روز، فراموش‌ات می‌کردند!

این اتفاق بد (کشته شدن موزیسین‌های ایرانی توی آمریکا)، چه تاثیری روی تو داشت؟

آن‌روزها با خودم می‌گفتم که نمی‌خواهم از این دنیا بروم و دیگران بگویند: «یادش به ‌خیر، چه‌قدر آدم باحالی بود!» الان هم دوست دارم توی سنِ 100 ساله‌گی به کارهای باحالی که در گذشته انجام داده‌ام، نگاه کنم و به خودم افتخار کنم! این برای‌ام قابل قبول‌تر است تا این‌که توی جوانی بِمیرم و همه بگویند: «یادش به خیر!»

مهاجرت و اجراهای خارج از کشور، یکی از اهداف اصلیِ بچه‌هایی‌ست که توی ایران، ساز می‌زنند...

بچه‌های موزیسین، گه‌گاه، پیشِ‌ام می‌آیند و سوال‌هایی در موردِ شرایط بیرون از ایران و جوِ موسیقی، می‌پرسند. یکی به من می‌گفت: «تام یورک قراره شعر من رو بخونه!» متاسفانه ما دچار نوعی توهم هم، هستیم که به ضررمان تمام می‌شود. اتفاقن، با هر کدام از این بچه‌های موزیسین برخورد می‌کنم، توصیه می‌کنم که این کار را نکنید و همین‌جا بمانید و توی کشور خودتان ساز بزنید!

اما خودت این کار را کردی!

خودم این کار را تجربه کردم! می‌دانم که حق ندارم جلوی کسی را بگیرم، چون این تجربه‌ای‌ست که هر کسی باید پشتِ سر بگذاردش. نمی‌توانم به بقیه بگویم که چه‌طور زنده‌گی کنند، اما چیزی که خودم دوست دارم این است که موسیقی توی کشورم، قوی‌تر شود. این عقیده‌ی شخصی من است و ممکن است حتی درست نباشد.

نمونه‌های خیلی به‌تری از راک‌استارها، توی دنیا بوده‌اند و هنوز هم هستند...

درست است، اما موسیقی راک به زبان فارسی و با آن کیفیتِ استاندارد، وجود ندارد.

گروهی توی ایران هست که استانداردی را که می‌گویی، داشته باشد؟

خودم، طرفدارِ گروهِ بمرانی هستم. موسیقیِ بچه‌هایِ بمرانی، ترکیبی از سبکِ کانتری، جیپسی و حتی جز است که ترانه‌ها‌شان به خوبی روی این موسیقی نشسته است. گروه کامنت، یکی از دیگر گروهایی‌ست که موسیقی راکِ شُسته‌رُفته‌ای را ارائه می‌دهد. متاسفانه، گروه‌هایی هم هستند که اگر آن‌طرفِ دنیا، کنسرت برپا کنند، مردم به آن‌ها می‌خندند! گروه‌هایی که سبک موسیقی‌شان از بین رفته و صدای خواننده‌شان قدیمی و بی‌کیفیت است و در دنیای مُدرن، هیچ جایی ندارند! 

چه معیاری برای مقایسه‌ی کیفیت کارهای مختلف داری؟

برداشت و تجربه‌ِیِ شخصیِ خودم از سفرهایی که در سرتاسر دنیا داشته‌ام و مشاهده‌ام از موسیقی‌شان. شاید اگر بپرسی که پروژه‌های قبلی‌ای که انجام داده‌ام، چطور بود، بگویم: «افتضاح بودند!» ولی این اجرای آخر، موفقیت‌آمیز بود. بزرگ‌ترین منتقد کارهای خودم هستم و معمولن از خودم ناراضی... پارسال یک آلبوم کامل را انداختم دور! پروژه‌ی آماده را به راحتی کنار گذاشتم و از اول شروع کردم.

منظورت اجرای «اسکارلت دهه‌ی شصت» است؟

بله. اجرای خوبی  که از نتیجه‌ آن، شدیدن راضی هستم. موسیقی و تصویرسازی، هم‌راه با متن سجاد افشاریان، خیلی خوبی چِفت شده بود و پَکیج کامل و استانداردی بود. نقدهایی که از این اجرا، دریافت کردم، کامل مثبت بود و تقریبن همه‌ی آدم‌هایی که به سالن آمده بودند، رضایت داشتند.

سال گذشته، عکس‌های در اینستاگرام‌ات منتشر کردی از آمریکاگردی و برپایی یک تور کنسرت چند ماهه با یک اتومبیل ون سبز رنگ! حرکتی شبیه به رفتارهای هیپی‌های دهه‌ی 70 میلادی. دوست داری این کار را در ایران هم انجام بدهی؟

این یکی از برنامه‌هایی است که خیلی دوست دارم، اتفاق بیفتد و بتوانم با ونِ خودم، تمام شهرها و روستاهای ایران را بگردم و ساز بزنم و عکس‌العمل مردم را ببینم. البته یکی از کارهای دیگری که واقعن آرزو دارم، عملی بشود، اجرا در استادیوم آزادی است! کنسرت در استادیوم آزادی، جلوی چشم کلی آدم، شاید بزرگ‌ترین آرزوی من در حال حاضر باشد.

بیش‌تر بچه‌هایی که مثل تو فعالیت موسیقی دارند، معتقدند برای پیش‌رفت باید مهاجرت کرد...

راست‌اش من معتقدم، توی چهارچوبی که برای فعالیت در حوزه‌ی موسیقی وجود دارد، می‌توان کارهای خوبی ساخت و ارائه داد. به نظرم، وقتی به سِیرِ موسیقی در سال‌های اخیر نگاه ‌کنیم، می‌بینیم که موسیقی توی ایران به سمت به‌تری حرکت کرده است. آرتیست‌های جوان‌تر، موفق بوده‌اند. برای مثال به موسیقی رپ نگاه کنیم؛ درست است که این موسیقی زیرزمینی‌ست، اما خیلی موفق بوده و یک ملت با آن ارتباط برقرار کرده‌اند.

موفقیت در ایران... بیش‌تر توضیح بده.  

موفقیت برای خودِ من و یا به صورت کلی؟

برای تو...

همان‌طور که گفتم اگر بتوانم جای کوچکی برای خودم در تاریخ موسیقی ایران، باز کنم، موفق بوده‌ام. جای این‌که ادعا کنم، موزیسین آوانگاردی هستم، موسیقی من حرف آخر را بزند و سال‌ها بعد، موسیقیِ من جزو کارهای پیش‌رو و ماندگارِ دوره خودش باشد. فرهاد مهراد، فریدون فروغی، کورش یغمایی و... آرتیست‌های 30 سال پیش بودند. فکر می‌کنید، 40 سال بعد از چه کسانی به عنوان، آرتیست‌های این سال‌ها یاد می‌شود؟!

پس دوست داری یکی از این آرتیست‌ها باشی...

فکر نمی‌کنم آن زمان، اسمی از کسانی که امروز به عنوان آرتیست شناخته می‌شوند، در میان باشد و مخاطب دنبال کارهای‌شان بگردد. دوست دارم کارهایی بسازم که بدون تاریخ باشند و سال‌ها بعد هم بتوان از شنیدن‌شان لذت برد. هنوز هم می‌توان از موسیقی بیتلزها لذت برد... کارهای الویس را شنید و... فکر می‌کنم تا آخر دنیا، مردم این موسیقی‌ها را بشنوند و حال‌اش را ببرند. این یعنی موفقیت!

فکر می‌کنی 40 سال دیگر از چه کسانی به عنوان آرتیست یاد می‌کنند؟

(می‌خندد) ترجیح می‌دهم اسم کسی را نگویم و قضاوت را بر عهده‌ی تاریخ بگذارم. اگر 40 سال دیگر زنده بودم، دوباره در این مورد باهم حرف می‌زنیم، اما امیدوارم یکی از آن‌هایی باشم که موزیک‌ام در یاد مردم مانده باشد.

از بچه‌های ‌گروه‌ات فقط تو برگشته‌ای؟

بله.

اَزَشان نخواستی که برگردند ایران؟

همیشه به‌شان می‌گویم که برگردید تا کارمان را این‌جا ادامه بدهیم، اما هرکسی عقیده‌ای دارد. 

فکر می‌کنی چرا برنمی‌گردند؟

من برای موفقیت توی موسیقی، از عواقب تصمیم‌هام نمی‌ترسم! ممکن است، یک روز صبح از خواب بیدار ‌شوم و همه‌چیز را رها کنم و بروم... همیشه با زنده‌گی‌ام قمار ‌کرده‌ام! بعضی وقت‌ها می‌برم و بعضی وقت‌ها نه... ممکن است آدمی این طور نباشد و زمانی که به موفقیت نسبی رسیده باشد، ترجیح بدهد شرایط را حفظ کند و زنده‌گی یک‌نواخت‌اش را هرچند با آرامشِ نسبی، نگه دارد. شرایطی که من، دوست‌اش ندارم و نمی‌خواهم این زنده‌گیِ روتین را داشته باشم. به نظرم، آرتیست باید خودش را مدام در معرض موقعیت‌های جدید و متفاوت قرار دهد، وگرنه انتخاب مسیری یک‌نواخت و بدون چالش، به قهقرا می‌بَرَدَش.

از خواب بیدار می‌شوی و همه‌چیز را رهامی‌کنی و می‌روی؟!

(می‌خندد) زمان‌هایی که از نظر روحی، بهم می‌ریزم، همه چیز را رها می‌کنم و می‌روم توی طبیعت! یک‌بار توی آمریکا، این اتفاق افتاد و برای چندین روز، رفتم توی جنگل زندگی کردم! البته توی ایران هم این کار را کرده‌ام. یک ماه توی استان فارس، با ایلِ قشقایی*، زنده‌گی کردم. صبح خیلی زود، هم‌راه با چوپان، گوسفندها را به کوهستان می‌بردیم و عصرها برمی‌گشتیم!

توی ایران با نوازنده‌های جدیدی آشنا شدی؛ چه‌قدر زبان یک‌دیگر را می‌فهمید؟

پس از مدتی ساز زدن کنار یک‌دیگر، حرف هم را به‌تر می‌فهمیم و جمله‌های موسیقیایی هم را تکمیل می‌کنیم و مید‌انیم که دنبال چه هستیم. بعد از یکی‌دو سال باهم ساز زدن، تاثیر بچه‌ها روی من هم آشکار شده که توی موزیک‌های جدیدمان، می‌توان ردی از آن را دید.

سبک خاصی را دنبال می‌کنی؟ ...یا دنبال تجربه و سَرَک کشیدن در سبک‌های مختلف موسیقی هستی؟

خب به هر حال، موسیقی ما زیر مجموعه‌ای از موسیقی آلترنتیو است و توی دسته‌بندی پاپیولار، قرار نمی‌گیرد. من علاقه‌ی زیادی به تجربه کردنِ شاخه‌های مختلف موسیقی و به قول تو، سَرَک کشیدن در سبک‌های دیگر دارم. دوست ندارم خودم را محدود کنم و می‌خواهم افق‌ام را گسترش بدهم و ببنیم تا کجا می‌توانم، پیش بروم.

این کار به آموزش و مطالعه هم نیاز دارد؟

نه! من با تمرین و وَر رفتنِ با ساز، به چیزی که می‌خواهم می‌رسم. مدتی‌ست که با کیبورد تمرین می‌کنم؛ آن‌قدر زمان می‌گذارم تا صدایی که می‌خواهم را پیدا کنم. زمان زیادی را صرف این کار می‌کنم و روزانه یکی‌دو کار می‌نویسم! این‌که چه‌قدر کارهای با کیفیتی‌ هستند، اهمیتی ندارد، چون هدف‌ام این است که بیش‌تر و بیش‌تر، خلق کنم. موزیسین‌هایی توی تهران می‌شناسم که بیش‌تر از 10 سال است، آلبوم‌ آماده‌شان را نگه داشته‌اند‌ و فکر می‌کنند روی گنج خوابیده‌اند!

توی موسیقی، هدف بزرگی را دنبال می‌کنی؟

شاید بزرگ‌ترین هدف‌ شخصی‌ام، معرفی موسیقی‌ با کیفیتِ بالاست. موسیقی‌ای که باعث ایجاد رقابتی دوستانه و سالم بین موزیسین‌ها بشود. دوست دارم موسیقی متفاوتی ارائه بدهم و خوب می‌دانم که مخاطب موسیقیِ من، عده‌ی محدودی هستند. اگر بتوانم در فرهنگ‌سازی و جهت دادن به سلیقه شنیداری مخاطب، حتی اگر خیلی ناچیز، تاثیرگذار باشم، آدم موفقی بوده‌ام. همین می‌تواند یک شروع خوب باشد و امیدوارم آرتیست‌های دیگر هم، با من هم‌عقیده باشند و ترس‌شان را کنار بگذراند. منظور من، اصلن محتوایی نیست و در مورد موسیقی حرف می‌زنم. همین که سعی کنند به استانداردی برسند که موسیقی‌هاشان، قابل احترام باشند و توی هر جای این دنیا که کارشان پِلِی شد، با استقبال هم‌راه شود و شنونده بگوید: «چه موسیقی باحالی!»

این روزها، مشغول چه کاری هستی؟

آلبوم جدیدم، مراحل آخرش را می‌گذراند و خیلی زود آماده انتشار می‌شود. آلبوم قبلی که کار کردیم، به نظرم کمی هول‌هولَکی بود و انگار یک سری قطعه را به زور و در قالب یک آلبوم، کنار هم، چَپانده بودیم! نتیجه‌اش این شد که کُلِ آلبوم را دور ریختم، اما این آلبوم خیلی پُخته‌تر است و کاملن دِلی ساخته شده...

و در آخر هم اگر حرفی باقی مانده...

هرگز این ادعا را ندارم که به‌ترین‌ام، اما دوست دارم با موسیقیِ خوب، باعث شوم، چندین نفر لذت ببرند و تاثیر مثبتی از خودم باقی بگذارم؛ والسلام...! 

 

 

 

*«کیمیاگر» اثری از پائولو کوئلیو، نویسنده‌ مشهور برزیلی

*علی اسکندری از موزیسین‌های جوان ایرانی که در حادثه‌ی تیراندازی، هم‌راه با آرش و سروش فرازمند (از اعضای گروه «Yellow Dogs») در محله‌ی بروکلینِ نیویورک، توسط گلوله‌های مسلسل یک ایرانیِ دیگر، کشته شد.

*قشقایی، بزرگ‌ترین ایل استان فارس است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۲
sEEd ZombePoor


تور ایست!


س.ع.ی.د


ترکیه به خاطر موقعیت خاصی که دارد _ تکه­ای از این کشور در اروپا است _ از دیگر کشورهای اطرف­ مان، متمایز است و از طرفی، مرزِ زمینی­ اش با ایران و امکان مسافرت با اتومبیل شخصی به این کشور، با استقبال خوبی از سوی ایرانی­های اهل عشق و حال، روبه­رو شده است. این گزارش نسبتن کوتاه به برخی از ویژگی­ های کشور ترکیه و مشکلاتی که ترک ­ها برای توریست­ های غریبه، ایجاد می­ کنند، می ­پردازد.


استانبول


پایتخت فرهنگی ترکیه و شهری که از دو قسمت اروپایی­نشین و آسیایی­نشین تشکیل شده؛ شهری فرهنگی که عبادت­گاه ایاصوفیه این وجه از شهر را پررنگ­تر کرده است. میدان "تقسیم" پر است از فروشگاهایِ برندهایِ معروفِ دنیا.... خیابان استقلال؛ خیابان درازی که دو طرف اش پر است از کلوپ و کاباره­هایی که با توجه به آزادی­های مصرف و فروش­شان، دسته­بندی می­شوند. ماشین­های قرمز و کوچک پلیس، مدام این خیابان طویل را بالاپایین می­کنند و... 


آنتالیا


آنتالیا؛ شهری ساحلی در غرب ترکیه که تنها جنبه توریستی­اش، تفریح است. هتل­های بی­شماری در ساحل آنتالیا سبز شده­اند _ تمام چیزهایی که شما برای تفریح در یک شهر ساحلی لازم دارید، در هتل­های آنتالیا پیدا می­شوند _  و همه­چیز به آن­ها ختم می­شود. توریست­های زیادی هر ساله از اروپا به این­جا می­آیند که تعداد قابل ملاحظه­ شان، آلمانی هستند. تقربیا تمام فروشنده­های آنتالیا، زبان آلمانی را بلدند. (پولِ واحدِ ترکیه، لیر است اما در آنتالیا، یورو اعتبار بیشتری دارد.) 


و اما روایتی مو به مو از یک خِفت­گیری شیک...


او (از آوردن نام­اش­ معذوریم و به اختصار، «او» نامیده­ایم­اش) تصمیم می­گیرد برای تعطیلات پیش­روی­اش به ترکیه برود. تقریبا تمام کشورهای همسایه را _ حداقل یک­بار _ رفته است و تنها دلیل انتخاب­ ترکیه هم، همین است. دوست­ هاش در آخرین لحظه، برنامه را می­پیچانند و او مجبور می ­شود به تنهایی راهی سفر به ترکیه (مهد غریب­کشی*) شود. همه چیز به خوبی و خوشی، پیش می­رود و او پس از چند ساعت، سر از هتلی در مرکز استانبول در می­آورد. دمِ غروب از هتل می­زند بیرون. در خیابان­های استانبول قدم می­زند...

جوان تُرکی که قرار است در چند ساعت آینده او را خِفت کند، نزدیک­اش می­رود و به انگلیسی، می­پرسد: شما تُرک هستید؟

او: نه؛ من ایرانی هستم.

تُرک خِفت­گیر به زبان فارسی می­گوید: چقدر جالب؛ فکر می­کردم شما تُرک هستید.

او از تسلط جوانِ تُرکِ خفت­گیر به زبان فارسی، شوکه می­شود و همین شوک کافی است برای ادامه این مکالمه...

پس از چند دقیقه گفت­وگو دوستانه _ خفت­گیر او را به یک نوشیدنی، دعوت می­کند _، راهی کلوپ شبانه­ ای در همان نزدیکی­ها می­شوند. وارد کلوپ می­ شوند. اولین میز خالی را انتخاب می­کنند و می­نشینند...

همان­طور که خفت­گیر از کشورش، شهرش، مردمش و احتمالا خودش حرف می­زده، دو خانم جوان سر میز آن­ها می­آیند _ که بعدا مشخص می­شود جزیی از نقشه بوده­اند _ و با عشوه­گری تمام، درخواست می­کنند تا برای چند دقیقه کنارشان بنشینند. در همین لحظه پیش­خدمت با سینی­ای پر از نوشیدنی سر می­رسد و می­گوید: «چیزی میل دارید؟»

او پس از این اتفاق، می­گوید: «یکی از خانم­ها با خواهش از من درخواست کرد که می­توانم یک نوشیدنی بردارم..

پیش­خدمت نوشیدنی­ها را روی میز می­گذارد و این شروع یک خِفت­گیری مُدرن است...

گرم حرف زدن می­شوند _ حدود دو ساعت _ و مدام نوشیدنی می­خورند. پیش­خدمت هم بدون معطلی لیوان­ ها را پُر می­کند...

توریست بی­چاره در تمام این مدت نمی­دانسته که میز به حساب­اش است _ هر کس، هر چیزی که بخورد _ و همه مهمان جیب ­اش هستند. او در آخر با روی خوش و لب­های گشادِ کشیده از این ور تا آن­ور صورت، خداحافظی می­کنند و تُرک­های خِفت­گیر او را با یک صورت حساب کَت و کُلفت، تنها می­گذارند... توریستِ ایرانیِ ساده­لوح، پیشخدمت را صدا می­زند و طلب صورت­حساب می­کند... (شاید تا قبل از دیدن مبلغ به انعامِ پیش­خدمت هم فکر می­کرده) 

هفت­صد و پنجاه دلار ناقابل!

مبلغ صورت­حساب را می­بیند و با لبخندی ملیح به صندوق­دار رجوع می­کند و تازه متوجه می­شود که چه بلایی سرش آمده...!

او در ادامه گفت­وگومان اعترف کرد: «به من گفتند که شما حدود سه بطری از گران­ترین نوشیدنی کلوپ ما را سفارش داده­اید و بقیه هم مهمان شما بوده­اند. اصلا خودتان مهمان­شان کرده­اید!»

جر و بحث با مسئول آن­ جا هیچ فایده­ای ندارد و تُرک­ها او را وادار می­کنند که تا قِران آخر صورت­حساب را پرداخت کند!

توریست به اداره پلیس می­رود... اتفاق­ ها را مو به مو تعریف می­ کند... وقتی مامور پلیس تُرک با خنده به او می­گوید که شما هم دچار «Tourist Scam» شده­ اید؛ او می­فهمد که چه کلاهِ گشادی سرش رفته و... سر و کله زدن­ اش با پلیس­ ها _ پلیس­ هایی که به گفته خودش، شباهت زیادی به پلیس­ های ایران داشتند _ هیچ سودی ندارد و او دست از پا درازتر به هتل برمی­گردد... اینترنت را چِک می­کند و متوجه می­شود که شِگِرد مخصوص ترک­ها را خورده است! اخاذی مخصوص ترک­های ترکیه...! (او کلمه "استابول" را در موتور جست­وجوگر می ­زند و اولین سایت را باز می­کند؛ نوشته شده که ترکیه در لیست ده کشوری است که بیش ترین آمار خفت­ گیری توریست _ ایرانی­ها و مخصوصن اعراب، طعمه اصلی ترک ­ها هستند _ را دارد.)

تمام آن نوشیدنی­ها، آب بوده و همه­چیز ساختگی... از اولین دیالوگی که با جوانِ توریست­گیر داشته... خانم­ های داخلِ کلوپ... سرکشیدنِ پیاپیِ  لیوان­ ها و تمام حرف­های صد مَن یک غازِ آن سه جوان...

توریستِ بی­نوا، فردای آن شبِ کذایی بلیت می­گیرد و بازمی­ گردد ایران. او در آخرین گفت­وگوی تلفنی مان، هم چنان غمگین است و حال­اش از ترکیه و تمام ترکیه­ای­ ها به هم می­خورد...!

یک مورد عُریان دیگر جهت محکم کاری

به تازه­ گی هم ویدیویی از یک جهانگرد ایرلندی در منطقه آ‌کسارای استانبول،  دست به دست فضای مجازی را می چرخدکه داستان ­اش از این قرار است: توریست از همه جا بی­ خبر  می‌خواسته از یخچال مغازه­ای، آب معدنی بردارد. در یخچال را باز می‌کند و همه بطری‌ها می ­ریزند روی زمین. دعوا درمی‌گیرد. پانزده بازاری با چوب و صندلی به جان­ توریست مادر مرده می‌افتند. مرد ایرلندی یک‌تنه از خودش دفاع می‌کند... خودتان باقی ماجرا را از طریق لینک زیر ببینید.

https://www.facebook.com/siyasihaberorg/videos/980559552006430

 

 

 

(*جدای از این کلاه ­برداری مُدرن که در ترکیه رایج شده؛ تُرک ­ها استاد خِفت کردن توریست­های بی­نوا در کوچه ­پس­ کوچه­ های استانبول و دیگر شهرهای­ شان هستند و بیش تر توریست­ ها حداقل یک­ بار، طعمِ زورگیری در ترکیه را چشیده­ اند.)

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۷
sEEd ZombePoor

 

 

دسته بندی تنهایی با رویکردی نسنجیده

 

 

 

س.ع.ی.د

 

 

 

تنهایی چیز مزخرفی است. از تنهایی فرار کنید و وقت ­تان را با اطرافیان ­تان بگذرانید. اصلا به حرف­ های آدم­ هایی که مدام دم از تنهایی و آرامش و سکوت می ­زنند، گوش نکنید. شاید زمانی که نوجوان بوده­ اید _ نوجوانی سرشار است از هورمون، انرژی، خنده و گریه، اعتماد به ­نفس و مَنَم ­مَنَم _ از تنهایی لذت ­بردید و مدام اتفاقات تازه و احساسی که برای­ تان تازگی داشت را در خلوت­ تان مرور کرده ­اید اما... به جایی می­ رسید که دیگر انرژی­ ای برای­ تان باقی نمی­ ماند و نیازمند نیرویی هستید که باید از محیط پیرامون­ تان بگیریدش اما شما آدم تنهایی هستید و محیط برای ­تان مثل زندان. آن ­وقت است که آرزو می­ کنید که ای کاش می­ توانستید به عقب برگردید و گذشته خلوت­ تان را کمی شلوغ کنید. دیر شده است دوست من! حالا تو مانده ­ای و حوضت. با تنهایی خو گرفته­ ای و نمی ­توانی ازش فرار کنی. می ­ایستی و می­ جنگی؟ با چی؟ سیگار؟... بدتر؟... مخدر؟... می­زنی و رها می­شوی از تنهایی... زاییدی دوست من؛ تنهاتر شده­ ای. چندسال به همین روال می­ گذرد و تو راهت را ادامه داده ­ای و خودت را به دست سرنوشت سپرده ­ای. ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می­ شوی. چشم­ هایت را می­ مالی و به اطرافت نگاه می­کنی. چه می­ بینی؟ اتاقت پر است از پوستر و نوشته و تکه­ های روزنامه. گرامافون گوشه اتاق مرده است. کمد اتاقت را تا خرخره پر کرده ­ای از فیلم و کتاب و خرت و پرت­ های مثلن نوستالژیک. چند گلدان پشت پنجره گذاشته­ ای و کنارش پوستر فریدون فروغی را چسبانده ­ای که با آن چشم­ های سیاه و سبیل خوش ­تراش، زل زده  توی چشم­ هایت و می­گوید: غم تنهایی اسیرت می­کنه تا بخوای بجنبی پیرت می­کنه. 
 
تنهای سوسول

 


یادتان می­ آید زمان مدرسه... پسر شیک­ پوشی که نیمکت جلو می­ نشست و با هیچ­کس حرف نمی ­زد. زنگ تفریح گوش ه­ای می ­نشست و تغذیه­ خوشمزه­ اش را می ­خورد. تا می ­خواستیم تغذیه ­اش را بگیریم و یک لقمه­ اش را محض رضای خدا امتحان کنیم، ناظم مثل جن بالای سرمان ظاهر می ­­شد و با پَسِ­ گردنی تا خود دفتر، می­ راندمان. زنگ مدرسه که می­ خورد، مامانش با یک ماشین قرمز، جلو در مدرسه منتظرش بود و به محض نشستن پسرش روی صندلی، لپش را ماچ می­ کرد و دوتایی گازش را می ­گرفتند و می ­رفتند. زمان گذشته و موقع دانشگاه رفتن ­مان است. روز ثبت ­نام با مادرش ­آمده است. قیافه ­اش اصلا عوض نشده و تازه لپ ­های قرمزش، قرمزتر شده است. دو هفته بعد کلاس ­ها شروع می ­شود. مادر، لپ پسرش را می ­بوسد و برمی­ گردد تهران. او که در تمام عمرش حتی یک شب هم از خانه دور نبوده؛ حالا مانده است با یک شهر جدید... غذای جدید... آدم­ های جدید... خانه جدید و یک عالمه تنهایی.


تنهای غریب


پدر کدام ­تان کارمند بوده است؟ خب خیلی ­های­ تان. منظورم کارمندی است که وظیفه­ اش ایجاب می­ کند، هرچند سال یک­بار، در جای جدیدی، خدمت کند. اسباب­ کشی می ­کنید _ تازه داشتید به شهر و آد م­هایش عادت می­کردید _ و می­ روید به شهر دیگری.­ زمان به همین منوال می ­گذرد و هر دوره از مدرسه­ ات را در یک شهر می­ گذرانی و در جایی دیگری به دانشگاه می­ روی. کلی شهر می ­شناسی... کلی آدم می­ شناسی... بیش تر از هر کسی، هم­کلاسی و دوست پیدا کرده ­ای اما؛ همه ­شان گذرا هستند و در واقع تو بی­وطن­ ترین آدم دنیایی و کوچک­ ترین حسی به محل تولدی که در شناسنامه ­ات ثبت شده، نداری. بی­ هویتی اذیتت می ­کند و به آدم ­هایی که از بچگی باهم بزرگ شده­ اند، حسودی می­کنی.


تنهای متفاوت


در آدم ­های فامیل، معمولن یکی­ دو تا بچه پیدا می ­شوند که با بقیه فرق دارند _ همان ­هایی که تا بچه هستند، همه خل­ و چل فرض ­شان می ­کنند و موقعی که بورس می ­گیرند، همه فامیل ذوق ­شان را می ­کنند ­_ و تنها  هستند. در جمع ­های خانوادگی حضور ندارند... در عروسی و عزا هم همین طور... هیچ ­چیز مصرف نمی ­کنند و فقط درس می­ خوانند. موهای ­شان را از ته می­ تراشند و لباس ­های گَلُ ­و گشاد می ­پوشند. دینی و عربی را می­ افتند اما فیزیک و حسابان را 20 می ­شوند. به زحمت با کسی ارتباط برقرار می­ کنند _ سرشارند از تناقض _ اما برای مهم ­ترین شرکت­ های تهران، برنامه­ نویسی می­ کنند. در آخر هم از ایران می­ روند و مایه خجالت کسانی می­ شوند که خنگ می­ پنداشتندش.

 

تنهای بدبخت

 

کسانی هم هستند که از بدو تولد تنها بوده ­اند. پدر و مادرشان یا طلاق گرفته­‌اند و یا آنقدر ندار بوده­ اند که برای تامین قوت شان دست به هر کاری می ­زدند. بچه، تمام این­ ها را از نزدیک می­ بیند و با دنیای بیرون مقایسه می­ کند. خانواده­ های دیگر را می­ بیند و روز به روز از اجتماع، متنفرتر و دورتر می­ شود. او یک تنهای واقعی است که با هیچ ­چیزی و هیچ ­کسی در این دنیای بی­سروته، نمی ­تواند همذات­ پنداری کند.  


تنهای فلسفی


برعکس خیلی از آدم­ های تنها، این نوعِ تنهای فلسفه خوانده ی همه ­چیز را سیاه ­بین، از بچه گی این ­طوری نبوده و اتفاقن کودکیِ بسیار بانشاط و سرزنده ­ای داشته است. طوری که هیچ ­کس شخصیت جدیدش را قبول نمی­کند و مدام برای او از گذشته­ اش می ­گویند و او را از خود دورتر و دورتر می­کنند. احتمالن او در دوران دانشگاه با دکلمه­ های احمد شاملو _ دکلمه شعرهای لورکا بیش ترین تاثیر را دارد _ و کتاب­ های هدایت و مسخ کافکا شروع کرده و ندانسته سر از دنیای پوچ کامو در آورده و خودش هم نمی­دانسته که با دست ­های خودش، چه بلایی که سر خودش نیاورده است. او دنیا را پوچ می ­داند و مدام سیگار می­ کشد. در جواب همه­ چیز از جبر حرف می­ زند و ریش و سبیل اش را دیر به دیر اصلاح می­ کند. حتما کمی بعدتر هم به سراغ شوپنهاور می ­رود و دیگر گور خودش را با دو دست اش می­ کند. به گفته جمعی از کارشناس­ های بدون مدرک، تنها راه نجات تنهای فلسفی، معجزه عشق است.


تنهای گَردی


مشخص نیست در کودکی چه طور بزرگ شده است و کجا. هیچ­ کس نمی­ داند خانواده ­اش کجا هستند و چه می­ کنند. گذشته­ اش را گم کرده و آینده ­ای هم ندارد. تنها اگر حالش خوب باشد می­ تواند در زمان حال زندگی کند. او خودش، خودش را تنها کرده است و از اجتماع گریخته... او را به حال خودش بگذارید و مزاحم تنهایی­ اش نشوید. فقط خدا می ­تواند تنهای گَردی را به جمع بازگرداند.   


تنهای بی­ کَس


او دوست ندارد تنها باشد. خدا، طبیعت، شانس، اتفاق و یا هرچه که اسمش را می­ گذارد او را تنها کرده. روزگاری دوروبرش پُر بوده از آدم­. اما حالا هیچ­ کس را ندارد. مشخص نیست که خانواده­ اش را در تصادف از دست داده است یا سقوط یک بویینگ هفتصد و چهل ­و هفت و یا زلزله بم. چیزی که قطعیت دارد، تنهایی او است و کنده شدن ­اش از جامعه. او هرچقدر سعی می­ کند به اجتماع ­اش برگردد، نمی ­تواند. تلاشی بی­ سرانجام و تلخ برای تنهایی که روزگاری عاشق اجتماع­ اش بوده است.

 

تنهای لوطی­ مَسلَک


او با مادر پیر و فرطوت اش زندگی می­ کند. از کله ی سحر تا بوقِ ­سگ، کار می­ کند و هیچ ­کدام از دوستان اش را نمی ­بیند. تنهای لوطی ­مسلک از هیچ کاری دریغ نمی‌­کند. سیم­ کشی ساختمان انجام می­ دهد، مسافر جابه­ جا می­ کند، روغن ماشین تعویض می­ کند، مزاحم ناموس محله را خفت می­ کند، نجسی می­ خورد ولی مزه نمی­ خورد، در تکیه محله چای تعارف می­ کند و... تنهای لوطی­ مسلک، سبیل چخماقی دارد و خط بخیه­ ای از پیشانی­ به موازات دماغ­اش کشیده شده و صورتش را خشن نشان می ­دهد اما، باور بفرمایید دل­ اش مثل دلِ گنجشک است. او سال­ هاست که عاشق _  معمولن تنهای لوطی ­مسلک عاشق دختر یکی از همسایه ­ها می­ شود _ شده و به هیچ ­کس نگفته است. تنها کسی که درد تنهای لوطی­ مسلک را می­ داند، مادر پیرش است. داش آکل یک نمونه اعلا از تنهای لوطی­ مسلک است.


تنهای عارف


در برخورد اول، موهای بلند و ریش و سبیل­ اش، نگاه­ تان را می ­دزدد. سرش پایین است و زیرِ لب چیزی زمزمه می­ کند. حافظ می­ خواند... صبح­ های جمعه می­رود همان­جایی که یک زمانی، حافظ شیرازی می­ رفته و فاز تنهایی ور می­ داشته... تنهای عرفانی معمولا آن قدر می می­زند که معشوق­ اش، جلوی چشم ­اش بیاید... از نمونه­ های تندروی این تنهای سر در گریبان که در هفته یک دانه مغز بادام می­ خورند و روی چوب صافی می­ نشینند، فاکتور می ­گیریم و به سراغ عرفان­ بازهای دم­ِ دستی ­تر می­ رویم. گِردِ مزار حضرتِ حافظِ شیرازی نشسته و فال می­ زند... زیباروی ­ای نزدیک می ­شود و تنهای عرفانی بلند می ­گوید: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ­ایم... ای بی­ خبر از عیش مدام ما... به به... احسنت... 


تنهای عاشق­ پیشه


تنهای عاشق­ پیشه، پتانسیل تنها بودن را در خود دارد و منتظر یک جرقه است تا تنهایی­ اش، گُل کند. او مثل آدم ­های معمولی در جامعه، رفتار می ­کند و با همه حشرونشر دارد. منتها کم خوراک است... کم حرف است... کم ­تر می­خندد و به تنهایی، علاقه زیادی دارد. شکست عشقی از هر نوع­ اش او را به این­ روز انداخته و تنهای عاشق­ پیشه را منزوی کرده است. تنهای عاشق­پیشه، شایع­ ترین تنهای جامعه است.   


تنهای رَد


تنهای رَد داده، زمانی برای خودش برو و بیایی داشته که نگو و نپرس... در طول چند سال؛ تنهای رَدی، به آدم دیگری مبدل شده و دیگر هیچ­ چیز به ­چیزش نیست! او از کنار تمام پدیده­ های پیرامون ­اش، بی­ تفاوت رد می­ شود و خیلی هنر کُند، یک نیم­ نگاه، می ­اندازد. تنهای رَد، معتقد است: «در این کشور، شایسته ­سالاری وجود خارجی ندارد و معیار انتخاب آدم­ ها برای هر کاری؛ هرچیزی می­ تواند باشد جز شایسته­ گی...» تنها رَدی، تمام جوانی­ اش را برای یک حرفه، گذاشته­ ولی دست آخر انگشت شست هم تحویل نگرفته و از این ماجرا سخت دل­ گیر است! اگر با تنهاهای رد داده، رفاقت کنید؛ تمام دانش­­ شان را در اختیارتان می­ گذارند و به چشم داداش کوچوک ­تر به شما نگاه می ­کنند. در آخر این­ که؛ تنهاهای ردی آدم­ های خوبی هستند.   

  
تنهای مدرن


تنهاییِ مدرن، جدیدترین و متفاوت­ ترین نوعِ تنهایی در میان دیگر تنهایی ­ها است. فرد تنهایِ مدرنِ موردنظر با هزاران نفر در ارتباط است و مدام با آن ­ها صحبت می­ کند. او با موبایل­ اش خلوت می ­کند و به سراغ هزاران دوستِ تنهایِ مدرنِ دیگرش می ­رود. مهم­ ترین فاکتور برای درآمدن از تنهایی، جسم است. اگر جسم حضور نداشته باشد، تمام دوستان شما تبدیل به یک سری از اعداد و شماره می­ شوند و نهایتن یک صدا برای شما از خودشان به یادگار می­ گذارند. در حالی که تنهای مدرن باید هر روز به خیابان برود و دوستان ­اش را ببیند و سروگوشی آب بدهد؛ در خانه نشسته و با یک سری آدم مجازی از خودش تنهاتر _ آن­ ها در مورد تمام اتفاقاتی حرف می ­زنند که در دنیای واقعی اتفاق افتاده و هیچ ­کدام ­شان با چشم خودشان، آن­ را ندیده­ اند _ تبادل نظر می­ کند.

 

تنهای جعلی


تنهای جعلی، آدم متقلب و پَست ­فِطرتی است. او در تمام جمع­ های دوستانه و غیردوستانه حضور پیدا می­ کند و از تنهایی ­اش، گلایه می ­کند. اوج تنهانماییِ تنهایِ جعلی در جمع ­های دو نفره ­اش، نمایان می ­شود و او برای دل­بری، مدام از تنهایی دروغین ­اش حرف می ­زند. تنهانمایی، تنها وسیله دفاعی این تنهای دروغین در جامعه­ است که با این حربه به خودش هویت می­ دهد. لعنت بر تمام تنهاهای جعلی...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۹
sEEd ZombePoor


عروسگردانِ رُعب آفرین


س.ع.ی.د

جیمز ون (james wan) کارگردان جوانِ چینی الاصلِ مالزیایی تبارِ بزرگ شده استرالیا است که در هالیوود فیلم می­ سازد! او با فیلم درخشان «اره» چنان مشهور شد که شاید خودش هم انتظارش را نداشت. البته این فیلم تا قسمت هفتم پیش رفت و با اکران هر قسمت بخشی از طرفدارانش را ناامید کرد و خوشبختانه چند سالی هست که خبری از قسمت بعدی فیلم نشده است! جیمز ون بعد از درخشش فیلم، هرگز حاضر نشد قسمت­ های بعدی­ را کارگردانی کند؛ البته او تهیه کننده ­گی تمام ­شان را بر عهده داشت و از قِبَل فروش فیلم­ ها، فیلم ­های خودش را ساخت. فیلم ­های ترس­ناکی که یکی از یکی درخشان­تر شدند تا او تبدیل به یک کارگردان جوانِ صاحب سبک در ژانر هارور شود. خودش می­ گوید: «فیلمی (اره) ساختم که می ­توان تا هزار قسمت ادامه ­اش داد!»  اِلمان ­های فراوانی را می­ توان به عنوان مولفه ­های تکرار شونده این کارگردان در آثارش، نام برد؛ اما عروسک، نقش پررنگ­ تری را در فیلم­های ون ایفا می­کند. او با عروسک­ های ­اش، چنان می­ ترساندتان که شاید الان که این متن را می ­خوانید، باورش نکنید و با پوزخندی از کنارش بگذرید اما؛ «DEAD SILENCE» را ببینید تا ترس را در مغر استخوان­ تان احساس کنید! ماری شاو، شخصیت اصلی داستان است که در شهری کوچک و برای مردم آن­جا، عروسک گردانی می­کند. او برای انتقام از مردم شهر _ عده­ای به خانه شاو حمله می­ کنند و زبان ­اش را می ­بُرند _ صدایِ تمام کسانی که در این حادثه نقش داشتند را م ی­گیرد! فیلم با عروسکی شروع می ­شود و هرچه جلوتر می­رود، کارکرد عروسک بیشتر و بیشتر می­ شود! نکته ­ای که جیمز ون را از دیگر کارگردان­ های وحشت­ ساز جدا می­کند، توجه ویژه او به بُعد زمان و مکان است که فیلم­ های او را از دیگر فیلم ­های ساخته ­شده در این ژانر، متمایز می­ کند. در واقع مخاطب با اثری مواجه می­ شود که چندین بازه زمانیِ در هم ادغام شده­ را در یک واحد زمانی، روی پرده می­ بیند. ادغامی که بسیار کم­ ­نقص از کار درآمده­ است. فیلم دو قسمتی «INSIDIOUS» مثالی برای همین مورد است که فیلم­ساز بعد زمان را به چالش می­ کشد و فیلم ­اش را چنان دقیق روایت می­کند که علاوه بر ترسِ مخاطب، او را با فرمی متفاوت از تمام فیلم­ هایی که تا قبل­ از این در ژانر هارور تجربه کرده است، رو به ­رو می ­کند. در همین فیلم، تماشاگر با بعد دیگری از مکان _ شاید ندانید که مکان نُه بُعد دارد و چشم انسان فقط یک بُعد­ش را می بیند که همین جهان مادی ما است _ آشنا می­ شود.  ون در تجربه ­ای جدید به دنیای ارواح سفر می­ کند و دنیایی را خلق می­کند که تا پیش از این در سینما نمونه ­اش را ندیده ­ایم. معمولن در ژانر وحشت، ارواح هستند که به دنیای زنده­ گان می ­آیند؛ اما جیمز ون در «INSIDIOUS» خِرق عادت می­کند. او از تمام استادان سینما، الهام می­ گیرد و هیچ ابایی هم از این کار ندارد. تشابه فیلم­های ون با فیلم­ های تمام بزرگان سینما _ باالاخص آثار کوبریک، هیچکاک، لینچ، برتون و فینچر _ به گونه­ای است که تقلید کورکورانه به نظر نمی­ رسد و اتفاقن از آثارشان برای لذت بیشتر مخاطب استفاده می­ کند و در عین حال اورجینالیتی خودش را هم حفظ کرده است. ون نه که محبوب منتقدان باشد؛ بلکه کمابیش با استقبال نسبی منتقدها، مواجه می­ شود _ مطمئنن در آینده دورتر، منتقدهای نسل­ های بعدی در ستایش ­اش، بسیار خواهند گفت _ و سینماگران هم، دوست­اش دارند. فیلم­ های او بدون داشتن سوپراستار، گیشه را می ­ترکاند. استقبال کمپانی­ ها بر دنباله­ سازیِ آثار او توسط دیگر فیلم ­سازها، شاهدی مکمل بر درآمدزایی فیلم­ های­ اش است. «CONGORING» دیگر فیلم ون است که مابین دو قسمت «INSIDIOUS» ساخته شد. او پاتریک ویلسون را پس از درخشش در فیلم «INSIDIOUS»، به خدمت می­ گیرد تا صندلی­ های حامل مخاطب از وحشت به رعشه بیفتند. در آخر این­ که آثار وحشت­ ناک این فیلم­ ساز جوان را با اشتیاق بینید و از ترس حاصله، لذت ببرید!  ­

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۵
sEEd ZombePoor


قاب‌های خمیری


س.ع.ی.د


او، وِل‌کُن سینما نیست! هربار با تیمی جدید، فیلمی می‌سازد در ظاهر ساده... فیلم‌هایی با درون مایه ی مشترک: سکس! از این مورد که گیوتینِ سانسور روی گردن اش سایه افکنده می‌گذریم و... خودمانیم، یعنی می‌شود سالی یک فیلم ساخت، کتاب نوشت، توی باشگاه، ساکسیفون زد و... حتمن می‌شود که وودی آلنِ، تمام این کارها را هم‌زمان، انجام می‌دهد و انگار نه انگار که در آستانه‌ی هشتاد ساله‌گی‌ست و حدود پنحاه فیلم ساخته است! فیلم‌هایی که یکی در میان با بَه‌بَه و چَه‌چَهِ منتقدین، هم‌راه می‌شوند و البته طرفدارانی از جمله این نگارنده هم، ول‌کنِ او نیستند و عادت کرده‌اند به خبرِ ساختِ فیلمِ جدیدِ پیرمردِ آمریکایی! نوشتن در مورد وودی آلن کار بسیار سختی‌ست هر کس فکر می‌کند او و آثارش، ساده و دم‌دستی هستند، سخت در اشتباه است! صحبت در مورد آلن از این جهت سخت است که او با همه‌چیز شوخی می‌کند و به هیچ مکتب و ژانر و تفکری رحم نمی‌کند. او با خودش هم شوخی می‌کند و این نقطه ی تفاوت‌اش با بسیاری از آدم‌هایی است که مدام نقد می‌کنند... چطور؟ خیلی ساده! او استاد خلق شخصیت است.  کاراکتری خلق می‌کند که عاشق‌اش می‌شوید. آدمی خسته و روشن‌فکر که از همه‌کس و همه‌چیز بی‌زار است و... تازه با این آدم اخت شده‌اید و باورش کرده‌اید که وودی آلن، گره‌ی کوری جلوی پای‌اش می‌اندازد و تمام باورهای‌تان را با خاک یک‌سان می‌کند! این کاری‌ست که او دَرَش استاد است و به‌تر از هر کسی انجام‌اش می‌دهد. البته در این‌جا، گفتن این نکته هم لازم است: اگر او را نشناسید، ممکن است، حوصله ی مبارکتان کمی سر برود، چرا که او نمی‌تواند مثل چارلی چاپلین همه‌مان را بخنداند و این‌جاست که راه‌اش از کمدینِ محبوب، جدا می‌شود و می‌رود برای خودش... وودی آلن هر ایده‌ای که به ذهن‌تان برسد و حتی نرسد را توی فیلم‌های‌اش پیاده کرده است. شاید باور نکنید اما آنقدر این کار را ساده انجام داده که بدجوری باورپذیر و صادقانه است. آلن، از تبدیل شدن به یک اسپرم، تا آدم‌آهنی و سفر در قرن هجده و نوزده و حواننده‌ی زیر دوش، وسط کنسرت را امتحان کرده است. البته شوخی با نویسنده‌ها، بازی‌گرها تا سینمای فرانسه و جشن‌واره کن را هم باید به پرونده‌ی او اضافه کنیم. جایی که او تمام ژست‌های روشن‌قکری را راهی برای ارتباط جنسی می‌داند و صحبت از فلسفه‌ی هنر را حرکتی سوی زیپ شلوار...! او برای هر کارِ تازه‌اش، ایده‌ای برای غافل‌گیرتان دارد و می‌داند چه‌طور باید مخاطب را شگفت‌زده کند، اما با قصه‌ای ساده و باورپذیر... آلن را می توان پیرو فروید ِروان‌کاو دانست و علاقه اش به چالش‌های مختلف جنسی را فصل مشترک هردوشان. همان‌طور که فروید هر گونه‌ احساساتی را علاقه به ارتباط جنسی می‌دانست، وودی آلن هم رابطه‌های مختلفی را نشان می‌دهد و از کنارشان ساده رد می‌شود و اصرار و پافشاری هم روی‌شان ندارد. انگار برای او هیچ‌چیز جدی نیست و جهان و هر چه درش هست، شوخی‌ای بیش‌ نیست! همیشه برای‌ام سوال بوده که چه‌طور می‌توان؟! مگر می‌شود از کنار هرگونه مشکل و درگیری راحت گذشت و به‌ش اهمیت نداد؟! مگر می‌توان حتی با تفکری که باورش دارید این‌طور شوخی کرد و سر کارش گذاشت؟! چه‌طور می‌شود، وسطِ صفِ سالنِ سینما، میان جدلی جدی در مورد نویسنده‌ای که در قید حیات نیست، خود نویسنده را گرفت و آوردش توی قاب دوربین و ازش سوال پرسید و قائله را ختم کرد! قبول کنید که این یکی دیگر آخرش بود! تنها راهی که برای قابل قبول کردن این موارد بی‌شمار وجود دارد، تجربه‌ست! وودی آلن تمام عمرش را پِِیِِ دانش و تجربه بوده و از هر فرصتی که در اختیارش بوده، ساده نگذشته است. همان ساعت‌هایی که خیلی از آدم‌ها، بیهوده سر کرده‌اند و ترجیح داده‌اند به خودشان سخت نگیرند! کتاب «مرگ در می‌زند» به‌ترین نمونه‌ برای شناخت و تجربه ی طنز وودی آلن است و فیلم‌های بی‎شمار، از دیگر مواردند... در آخر، این پیرمرد دوست‌داشتنی و کلنجارش با دنیای پیرامون‌اش را دریابید. شاید سال‌ها بعد از او به عنوان یکی از بزرگ‌ترین طنرپردازن قرن خودش، یاد کنند!   


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۳
sEEd ZombePoor



تحمل آدم به خاطر این است که درد باز هم بیشتر بشود، اما هنگامی که درد آن قدر زیاد شود که دیگر نتواند بیشتر شود، سیاهان جنوب زارشان می‌گیرد. در بندر خرد و خراب لنگه، هنوز صدای مدام موج می‌آید با صخره‌های ساحل بی‌جاشو. کندوی امن جاشوی دریای فارس امروز جولانگه باد است؛ بادهای موذی و مرموز، سنگین و سرگردان؛ باد زار، باد جن، بادهایی مثل برق چشم گربه در شب  تاریک.

باد خبیث جن، سوار بر مرکب سفید موج، در خش­خش شاخه‌های درخت یا تاریکی سوراخ متروک گور، پیوسته در کمین نشسته است تا بومیان جنوب را به نفرین خود مبتلا کند؛ نفرین­شدگانِ باد کافر جن در جنوب بسیارند. بندر لنگه را باد‌ها ویران کرد. نفوس لنگه یک روز هفتاد هزار بود، در سیزده خاکستان بزرگ لنگه؛ امروز حتی شوره هم نمی‌روید و زن شوی مرده، بر خاک شوهرش، گِل کاسه چینی نثار می‌کند و چراغ نفتی بی‌نفت به یاد روشنایی.

شب بازی، شب شفای جن­زده­ هاست. روز پیش از شب بازی، یک دختر هوا، خیزران به دست، دور لنگه می‌گردد که جن­زدگان را به مجلس بازی بیاورد. امشب در صدای دُهُل اهل هوا، نفس باد‌ها می‌بُرد.

این درخت کنار شب‌ها، لانه جن است و در جنوب جن زده بسیار است. پشت این خاکستان یک خاکستان دیگر، و پشت این خاکستان یک خانه مقدس هست. اهل هوا شب­ها با این خانه می­آیند تا به دوای اعتقاد، شفا یابند. اهل هوا شب­ها در اتاق پشت این دیوار، جن را از تن بیرون می‌کنند.

سابقه باد‌ها را به آمدن سیاهان از آفریقا نسبت داده‌اند. بیش از آن که سیاه به بهای خرما بیاید، در حاشیه خلیج باد‌ها بود. اما مثل نیرو در تن بیمار و نفت زیر دریا و هوش در مغز بی‌فرهنگ ناشناخته مانده بود؛ و سنت سیاه که از تجربه گرسنگی سرشار بود، شباهت را شناخت و شفادهنده شد.

نریشن مستند «باد جن» ساخته ناصر تقوایی با صدای احمد شاملو

 

از خیابان استاد ­شهریار وارد مرکز هنرهای نمایشی می­شوم و از ورودی تالار رودکی می­گذرم و خود را به آسانسور می­رسانم. کلید طبقه سه را فشار می­دهم. آسانسور می­بردم روبه­روی تالار رودکی، پیاده­ام می­کند. وسط سئانس رسیده­ام. صدای مویه­های جگرخراش، تنیده در اصوات سازهای کوبه­ای، می­کشنادم تو. تا روی صندلی می­نشینم اجرا تمام می­شود.

وقتی از هر جنوبی بومی که با فرهنگ مخلوط و دَرهَم ساحل­ نشینان آشنا باشد درباره «زار»، «نوبان» و «مشایخ» بپرسی، در جواب _اگر به تو اعتماد داشته باشد_ خواهد گفت که : زار، نوبان و مشایخ همه باد است... و این بادها قدرت ­هایی هستند که دنیای درون خاک و برون خاک همه در اختیار آن­ها است. و آدم­ها همه اسیر و شکار این­ها هستند. اسیر و شکار بادهایی که خوب هستند، اسیر و شکار بادهایی که بد هستند. و اگر کسی گرفتار یکی از این بادها شود و بتواند جان سالم به­ در ببرد، آن شخص در جرگه «اهل هوا» در می­آید.

تعریفی که بابا سالم، بابای زار جزیره قشم، از بادها می­کرد چنین بود: «این­ها همه باد است. خیال است، هوا است. هر کس در ساحل زندگی کند دچارشان می­شود. سواحل و جزیره­ها مسکن این بادها است. بیشترشان از آفریقا و هند و عده دیگر از عربستان و جزایر می­آیند. هر کس دچار یکی از این بادها شود، مدت­ها باید پیش دکترها معالجه کند و وقتی از مداوای آن­ها نتیجه نشد، پیش مُلا و دعانویس برود، هیکل دعا بگیرد و وقتی از دعا و هیکل هم فایده ندید، معلوم می­شود که یک باد او را مرکب خود ساخته. این باد ممکن است زار باشد یا نوبان و یا یکی از هزاران باد دیگر.» 

بابا عیسی از جزیره قشم به همراه چند پسر جوان که دهل و دمام دستشان گرفته­اند، وارد صحنه می­شود. در کنار آنها پیرمردها و زن­هایی هم هستند که برای بازی روی صحنه آمده­اند. کمتر کسی از تماشاگران فلسفه زار را می­داند. دور هم می­نشینند. پیرمرد سفره را پهن می­کند. وسایل بازی را در سفره می­چیند و دهل­ها بازی را شروع می­کنند.

به این ترتیب به عقیده بزرگان اهل هوا، بادها ناراحتی­هایی هستند که با طبابت علاج نمی­شوند و جز با روش مخصوصی که قرن­ها است بین ساحل­نشینان و سیاهان مرسوم است، درمان نمی­شود. بادها سراغ همه می­روند. از بچه­های که توی اندول (گهواره) است تا پیرمردی که لب گور ایستاده. اما جوان­ها را بیشتر دوست دارد، زیرا که آن­ها رشیدترند و می­توانند مرکب خوبی برای بادها باشند. اما جوان­ها با آن همه قدرت و نیروی جوانی، در مقابل بادها ضعیف­تر از بچه­ها و پیرمردها هستند.  

شخص مبتلا را «مرکب» یا «فرس» آن باد می­گویند. و بادهای سوار را «هبوب» نام داده­اند که لفظ عربی این کلمه است. برای رهایی از درد و شکنجه یک باد، همیشه پیش بابا یا مامای آن باد می­روند. هر باد برای خود یک بابا یا ماما دارد. بابا یا ماما حرفه خود را از پدر به ارث می­برد. همه بدون استثنا سیاه هستند، سیاه اصیل یا دورگه. هر بابا یا ماما برای خود بساط مفصلی دارد، چند دهل با اسم­های جورواجور، بُخوردان­های گِلی کوچک و بزرگ، سازهای مختلف که در مجالس «اهل هوا» از آن­ها استفاده می­کنند. باباها اغلب در مراسم «اهل هوا» خون می­خورند. خون قربانی را. هر بابا به تعداد خون­هایی که خورده اعتبار و اهمیت پیدا می­کند. مثلا بابا درویش، بابای زار قشم، سه خون خورده است.

بابا عیسی شعری را به زبان عربی می­خواند و بقیه دست می­زنند و همراهی­اش می­کنند. در حین اجرا یکی از مردها زارش می­گیرد و شروع به لرزیدن می­کند. پارچه سفیدی رویش می­اندازند و صدای دهل­ها بلندتر می­شود.

باباها در زمان حیات خود جانشین تعیین می­کنند. برای این کار مجلس مفصلی راه می­اندازند. مجلسی که بابا صالح، بابای زار میناب در موقع جانشینی پسرش ترتیب داده بود بعد از گذشت سال­ها هنوز از یادها نرفته است. بابا صالح مینابی که در تمام عمر ریش و گیسش را نزده و با هیکل بلند وسیاه خود انگشت نمای همه بود، برای جانشینی پسرش مراسمی ترتیب می­دهد که هفت شبانه روز ادامه داشته و مردم میناب در تمام این مدت کارشان را تعطیل می­کنند و به دریا نمی­روند. در مراسم هفت بز و یک گاو قربانی کرده، خون­ها را در طشت­های بزرگ داخل مجلس بازی می­آورند و در همین مجلس، زار عده­ای با چنان شدت و حِدَتی طلوع می­کند که همه نعش کرده خون­ها را تمام می­خورند.

پیرمردی از بین تماشاگران بلند می­شود و روی سن می­رود. بابای بازی را می­بوسد و بعد از چند لحظه سرجایش برمی­گردد. شروع به لرزیدن می­کند و پسر جوانی که کنارش نشسته دستش را می­گیرد. اشاره می­کند که به حال خود بگذارندش. دو صندلی با من فاصله دارد و بعد از چند دقیقه که آرام و متوجه نگاه خیره من می­شود. برای لحظه­ای چشم تو چشم می­شویم. نگاه عجیبی دارد.

برای پایین آوردن و زیر کردن هر باد، بابا مجلس و مراسم خاصی ترتیب می­دهد. این مجالس، همه برای «بازی» کردن است و با همین مراسم است که بابا، جن آن باد را از تن بیمار بیرون می­کند و شخص مبتلا آزاد می­شود. این مراسم همان است که باد از مرکبش می­خواهد. مجلس و سفره­ای و خونی. و باز به بهانه همین­ها است که باد دفعات دیگر هم به آزار مرکبش می­پردازد. و باز به وسیله همین­ها است که باد صاف و بینا می­شود. به هر حال کسی که در جرگه «اهل هوا» در آمد همیشه باید لباس تمیز و سفید تنش باشد. مرتب خود را بشوید و معطر کند. لب به می نزند، دست به مرده نزند و هیچ کار خلاف نکند و الا باد به آزارش می­پردازد.

بابا عیسی دور مرد رقصنده می­گردد و چیزهایی می­گوید که نامفهوم است. یکی از زن­­ها شروع به لرزیدن می­کند. بابا باید زارش را زیر آورد. دهل­ها می­زنند و مردان و زنان دست می­زنند و چیزهای نامفهومی را می­گویند. زن و مرد مبتلا یواش یواش آرام می­شوند و بابا با زار آنها حرف می­زند و می­خواهد که مرکبش را ترک کند. زن آرام شده و دست بابا را می­بوسد. بابا زن را بغل می­کند و احتمالا ورودش به «اهل هوا» را تبریک می­گوید. اجرا تمام می­شود و کل تماشاچی­ها، ایستاده، برای دقایقی طولانی بابا عیسی و گروهش را تشویق می­کنند. از سالن می­زنم بیرون و ترجیح می­دهم، باقی اجراها را نبینم تا منزلت اجرای بابا عیسی در ذهنم خدشه­دار نشود. 

 

زار                                                                                                        

زار خطرناک­ترین و شایع­ترین بادها است. بیشتر مبتلایان «اهل هوا» گرفتار این باد هستند. زارها از جاهای مختلف می­آیند، بیشتر از سواحل شرقی آفریقا، زنگبار و سومالی که قرن­ها رفت و آمدی بوده بین این حواشی و سواحل ایران، آمده­اند. زار وقتی وارد تن یکی شد او را مریض و بد جان می­کند. و هیچ طبیب و درمانی برایش کارگر نیست. زار به صورت یک جن وارد بدن شخص مبتلا می­شود. بنابراین به هر ترتیبی که شده باید جن را از تن بیمار بیرون کرد. و این مراسم همان مراسمی است که برای خلاص کردن یک آدم از شر یک جن ترتیب می­دهند. وقتی بابا احتمال بدهد که شخص مبتلای یکی از زارها شده او را مدت هفت روز در حجاب و دور از چشم دیگران نگه می­دارد. برای این منظور اغلب مریض را در یک کپر خالی، کنار دریا و دور از چشم دیگران نگهداری می­کند و تنها خودش مواظب وی است. در تمام این شب­ها بدن بیمار را تمیز می­کند و ترکیبی از چند گیاهی مخصوص (گره کو) را به تن او می­مالد. برای بیرون کردن جن، انگشتان پای شخص مبتلا را با موی بز بهم می­بندند. چند رشته از موی بز را زیر دماغ مبتلای زار کشیده می­گیرند و بعد بابا با خیزران جن را تهدید می­کند که از بدن وی خارج شود و ضربه­ هایی که به تن بیمار می­زند، جن با جیغ و داد و ناراحتی زیاد، مرکبش را رها کرده و فرار می­کند. بعد از فرار جن، تنها باد زار در کله بیمار است و برای زیر کردن زار، سفره و بساط و بازی و آواز و نذر و نیاز لازم است و همچنین خون و قربانی. برای تشکیل مجلس بازی، روز پیش، زنی که از «اهل هوا» است، خیزران به دست راه می­افتد و تک­تک درها را می­زند و اهل هوا را برای بازی دعوت می­کند. بیشتر دعوت شدگان دختران یا زنان جوانی هستند که صدای خوش دارند و خوب آواز می­خوانند و حرکاتشان نرم است و مجلس بازی را رنگ می­دهند. به هر حال مجلس زار چنین تشکیل می­شود که بابای زار با دهل­های مخصوصش در صدر مجلس قرار می­گیرد. در وسط بساط، بابا دهل یک سرو بزرگ (مودندو) را روی سه پایه­ای می­گذارد. مودندو بزرگ­ترین دهل اهل هوا است که کنارش یک دهل بزرگ دوسر معمولی (گپ دهل) می­گذراند و کنار آن دهل دیگری به اسم دهل کسر. همه این دهل­ها باید در یک ردیف باشند. قبل از شروع مجلس سفره مفصلی پهن کرده­اند که در این سفره همه چیز موجود است، از انواع غذا گرفته تا گیاهان معطر و انواع ریاحین جنوب و خرما و گوشت و خونی که برای مبتلای زار سر سفره لازم است. خون سر سفره خون قربانی زار است که در همان مجلس سرش را بریده­اند و خونش را درون طشتی سر سفره گذاشته­اند. معمولا تا باد خون نخورد به حرف نمی­آید. بنابراین برای این که خوب فهمیده شود باد چه می­خواهد، لازم است شخص مبنلا خون بخورد. خون خوردن نشانه شدت و وابستگی شخص مبتلا است به اهل هوا. در مجلس زار آوردن اسم خدا و رسول و ائمه اطهار حرام است. اگر نام یکی از مقدسین و ائمه بر زبان یکی برود، زار به هیچ صورتی زیر نمی­شود. بنابراین هر کسی که وارد مجلس زار می­شود بدون سلام گفتن در ردیف و جرگه اهل هوا می­نشیند و با هیچ یک از حاضرین مجلس حرف نمی­زند. در مجلس زار زن و مرد کنار هم می­نشینند. بازی معمولا چندین شبانه­روز طول می­کشد. مخصوصا در مجلسی که اول بار برای شخص مبتلا ترتیب داده شده است. در مجلس زار، شخص مبتلا را کنار بابا می­نشانند. بعد از یک مدت بازی مبتلای زار آرام آرام تکان می­خورد و معلوم می­شود که باد در بدنش به حرکت درآمده است. ابتدا شخص مبتلا شروع به لرزیدن می­کند و به تدریج تکان­ها زیاد­تر شده، از شانه­ ها به تمام بدن سرایت می­کند و بازی وقتی به اوج می­رسد که کله شخص مبتلا کاملا پایین آمده و در ضمن تکان­های شدید از ظرف خونی که در برابرش هست بخورد. در این موقع صدای دهل­ها بیشتر اوج گرفته و آوازها بلندتر می­شود. در این موقع علاوه بر شخص مبتلا، زار داخل کله عده زیادی هم طلوع می­کند و همه در حال سر جنبانیدن از خود بی­خود شده نعش می­کنند. شخص حال خود را نمی­فهمد، در این میان فقط بابا می­تواند با زار به زبان خودش صحبت کند. بابا همیشه از زار می­پرسد که اهل کجاست و اسمش چی هست، برای چه این زن یا مرد بدبخت را اسیر کرده. زار به زبان خودش جواب می­دهد که اهل کجاست و اسمش چی هست و چرا آن فرد را مرکب خود ساخته. البته تمام این حرف­ها با صدای تغییر یافته­ای از دهان مریض خارج می­شود. بعد بابا از زار می­خواند که مرکب خود را آزاد بکند. در اینجا لازم است اشاره­ای بشود به به مجلس زار و حال شخص مبتلا در لحظه­ای که زار می­خواهد از تن شخص مبتلا خارج شود. زمانی که مبتلای زار نعش می­کند. بابا به او می­گوید که با مشت محکم به سینه بکوبد. مبتلای زار با مشت به سینه می­کوبد و همین وقت است که زار کالبد مرکبش را ترک می­کند. رسم بر این است که در این لحظه هیچ یک از حضار حرف نمی­زنند. همه باید ساکت باشند و اگر کسی نتواند جلو خود را بگیرد و دهان برای صحبت باز کند، احتمال دارد زار وارد تن او بشود.  

پانوشت:                                                                                                 بخش­ هایی از متن از  کتاب «اهل هوا»ی غلامحسین ساعدی، نقل شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۸
sEEd ZombePoor

 

فرهاد مهراد: فریدون فروغی ویکتور خارای ایران بود

 

س.ع.ی.د

 

 

فریدون فروغی در یک جمعه از ماه مهر مرد. کنار برکه ­ای در نزدیکی یکی از روستاهای اطراف کرج دفنش کردند. از آن موقع کسی صدایش را نشنیده است. در هیچ بزرگداشتی شرکت نکرده و حتی در مراسم آن دسته از طرفدارانش _­که به بهانه­ های مختلف برایش جمع می­شوند و در اعتراض به ممنونع­ الصدا بودنش شمع روشن می­کنند­_ هم حاضر نشده است. او فقط یکبار کنار مزار دختری جوان که در خیابان کشته شده بود حاضر شد و برایش آهنگ «روسپی بزرگوار» را زمزمه کرد. روبه ­رویش نشسته بودم و تماشایش می­کردم. دیروقت بود و همه ­جا بسته. هوس سیگار کرده بود. سیگارم را روی سنگ قبر، بین خودم و او گذاشتم. به اندازه چند نخ سیگار او را از نزدیک دیدم. با محبت به تمام سوال ­های بی­جا و مزاحمم جواب داد.

 

 

 

دل­تان برای موسیقی تنگ نشده؟

 

سال­های آخر زندگی نمی­توانستم به راحتی کار کنم. یادم است فقط در جزیره کیش اجازه اجرا داشتم. دلم برای اجراهای کیش تنگ شده.

 

 

چرا ممنوع­ الصدا شدید؟

 

نمی­دانم. شاید به این خاطر که زیادی غمگین می­خواندم. شاید هم نباید می­گفتم یکی اومد با پتک سیاه پرواز را کشت...

 

 

شاید چون می­خواستید خوش­باوران و زحمت­کشان را از خواب بیدار کنید...

 

نه من قصد اینکار را نداشتم. ولی همیشه آدم­هایی هستند که حتی در شرایط بهتر، از نبود آزادی شکایت می­کنند. البته این وسط کسانی هم بودند که حرف­های من ناراحتشان کرد و توانستند صدایم را سانسور کنند، چون صاحب قدرت بودند.

 

پاتوق­تان کدام کافه بود؟

برایمان فرقی نمی­کرد کجا کار کنیم، فقط می­خواستیم ساز بزنیم. هر جایی که فکرش را بکنی ساز زدیم. کنار خیابان، انواع و اقسام کافه ­ها و کاباره ­ها، خانه دوستان و ... مدتی هم توی کافه مارکیز و کاکوله اجرا می­کردم. 

 

 

پدربزرگم تعریف می­کرد که چندوقتی در کاباره کازابای شیراز ساز می­زدید. کاباره در یکی از محله ­های خوب شهر بود. به عشق شما از آن ­سر شهر می­آمد و اجرایتان را تماشا می­کرد.

الان که حرف گذشته ­ها را پیش کشیدی، فهمیدم چقدر دلم برای آن­روزها تنگ شده. در اوج جوانی­ بودم و هرچقدر سعی می­کردند جلویم را بگیرند، نمی­توانستند. برای فیلم­های سینمایی آهنگ می­ساختم، سانسور می­شد. درخواست مجوز می­دادم رد می­شد. تنها چیزی که توانست برای مدتی از موسیقی دورم کند، نامه ­ای بود که از طرف معشوقه­ ام به دستم رسید. نوشته بود نمی­توانم با مرد بی ­مسیولیتی مثل تو زندگی کنم. آن­روزها، اجراهای شیراز برام آخرین دلخوشی باقی مانده بود. دستش را داخل موهای جوگندمی ­اش می­کشد. سبیل خوش تراشش سفید شده و گرد پیری روی صورتش نشسته. پک سنگینی به سیگارش می­زند و می­پرسد: این دختر چطوری کشته شد؟

 

 

بعد از اتفاقای سال 88 هرروز می­ریختیم توی خیابان­ها. فکر می­کردیم انقلاب می­کنیم. یکی دو روز اول مراعاتمان کردند و با خوبی و خوشی خواستند برویم خانه ­هایمان. پرروتر شدیم و فحش دادیم. روز بعد دوباره آمدیم بیرون. آقای فروغی از روزهای اول انقلاب هم شلوغ­تر شده بود، مهم نیست... توی یکی از کوچه­ های فرعی با تیر زدنش.  گلوله خورد توی سینه ­اش و بعد از چند دقیقه مرد.

 

به سنگ قبر خیره شده و نمی­خواهد اشک­ هایش را ببینم. بحث را عوض می­کنم و می­گویم: در مورد آهنگ «سال قحطی» حرف بزنید.

دو سال به خاطرش ممنوع­ الکار شدم. آن­روزها دلم از همه چیز پر بود. فقط بحث حکومت نبود. مردم مرا می­رنجاندند. آدم­ها برایم غیرقابل تحمل بودند و بیخیالی­شان در مقابل پدیده­های اجتماعی و سیاسی و واگذار کردن همه چیز به خدا ناامیدم کرده بود. دین حسن ختام همه چیز بود و حرف اول و آخر را می­زد. انگار دو سال بعد یعنی سال 56 حکومت به اشتباهاتش پی برده بود و فضای سیاسی را بازتر کرد. اما دیر شده بود و تغییر فرم در راه بود. همان سال پدرم را از دست دادم.

 

 

تنها پسرش بودید...

خب، پدرم کارمند دخانیات بود. تنها پسرش بودم و طبیعی بود که من را از خواهرانم بیشتر دوست بدارد. روزهای تعطیل _وقتی کیفش کوک بود_  برایمان ساز می­زد. شاید اگر این­کار را نمی­کرد، من هم الان یک کارمند بازنشسته دخانیات بودم و هنوز در خیابان­های تهران قدم می­زدم. به­ جای این همه دردسر می­توانستم هرروز عصر توی کوچینی قهوه بخورم.

 

 

کوچینی رستوارن شده.

 

بلند بلند می­خندد. جوری که چندنفری که در قبرستان هستند به­ من خیره می­شوند و لابد با خودشان می­گویند خدا بهش رحم کند هنوز خیلی جوان است! از آقای فروغی خواهش می­کنم کمی مراعات کند. اما هنوز دارد قهقهه می­زند و از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شده. اشک­هایش را پاک می­کند و زیر لب می­گوید: فرهاد بیچاره.

 

 

چرا هیچ هنرمندی راه فرهاد را ادامه نداد؟

سوالت غلط است. کافی است ویکی­پدیا من را باز کنی و ببینی که همه من را به تقلید از فرهاد محکوم کرده­اند. درضمن مگر چندتا از خوانندگان جدید آهنگ­های فرهاد را کاور نکردند؟ منظورم این است کسی نتوانست راه فرهاد را ادامه دهد. بودند هنرمندانی که به او علاقه نشان دادند اما واقعا نه علمش را داشتند و نه استعدادش را.

 

 

از فرهاد تقلید می­کردید؟

اوایل این کار را می­کردم. من لحن خواندن فرهاد را دوست داشتم و انتخاب شعرهایش را ستایش می­کردم. بعدتر راهم از فرهاد جدا شد. می­دانید فرهاد در آهنگ­هایش، در انتخاب ترانه ­هایش یک رندی خاص به خرج می­داد. به نظرم این به درجه آگاهی فرهاد از مسایل سیاسی و اجتماعی برمی­گردد. فرهاد موسیقی و ادبیات دنیا را به خوبی می­شناخت. اما من همه چیز را تجربی آموخته بودم و منکر این نمی­شوم که علم کمی از موسیقی داشتم. می­خواستم حرفم را ساده­تر بزنم، به همین دلیل به سراغ ترانه ­های شهیار قنبری رفتم و بعدش خودم شروع به نوشتن ترانه کردم. فکر نمی­کردم طرفدارانم غیر از مردم عادی باشند و می­خواستم نماینده­شان باشم و به زبان عوام بخوانم.

 

 

موسیقی را دنبال می­کنید؟

تمام دلخوشی من ساز زدن است. هر روز عصر دور هم جمع می­شویم و ساز می­زنیم. راستش با همکاری فرهاد آهنگ­هایی ساخته­ ایم. بیشتر ترانه ­ها از اشعار شاملو است. البته واروژان هم ما را یاری کرد. تمام قطعه­ ها و اشعار جدید هستند و قبلا شنیده نشده­اند.

 

 

خوش به حال کسانی که آلبوم را می­شنوند.

عجله نکن. تو هم یک روز آهنگ­ها را می­شنوی. البته امیدوارم دوستشان داشته باشی و با حال و هوای آلبوم ارتباط برقرار کنی.

 

 

نظرتان در مورد خواننده­ های نسل جدید مثل مرتضی پاشایی که تازه پیش شما آمده چیست؟

فضای موسیقی تغییرات بسیاری کرده و سلیقه مردم هم به کلی عوض شده است. با این وضعیت ارتباطی برقرار نمی­کنم و ترجیح می­دهم نظری ندهم. اما در مورد مرتضی پاشایی باید بگویم که به تازگی او را دیده­ ام. تا چند ماه اول نمی­دانستیم کار موسیقی می­کند. بعدش هم که یکی از دوستان او را معرفی کرد، هرچقدر اصرار کردیم حاضر نشد بخواند. جوان مودبی است و هرچند روز یکبار به ما سر می­زند.

 

 

می­خواهم خواهش کنم که یکی از آهنگ­هایت را بخوانی.

شروع به سوت زدن می­کند. خوب می­دانم کدام آهنگش را انتخاب کرده است. سیگارم را روشن می­کنم و به چشم­هایش خیره می­شوم. چشم­هایی که در تمام این سال­ها درخشش را از دست نداده است.

 

 

گلدونا گل ندادن

 

 

درختا برگ ندادن

 

 

گوسفند و گاو و میشا

 

 

ماست و پنیر ندادن

 

 

گندمای بیابون

 

 

یه لقمه نون ندادن

 

 

چشمه های توو دالون

 

 

یه چیکه آب ندادن

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

دوباره سوت می­زند و دستش را در موهای خاکستریش می­کشد.

 

 

مردای مست کوچه

 

 

توو جیباشون کلوچه

 

 

تلو تلو می­رفتن

 

 

از پیچ و تاب کوچه

 

 

آی آدمای مرده

 

 

ترس دلاتون برده

 

 

پس چرا ساکت هستید

 

 

سگ دلاتون خورده

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

بسه ساکت نشستن

 

 

در خونه­ هارو بستن

 

 

از همه دل بریدن

 

 

دل به کسی نبستن

 

 

یالا پاشین بجنگین

 

 

با این روزای ننگین

 

 

چه فایده داره اینجا

 

 

حتی نشه بخندین

 

 

 

فریدون فروغی سیگار آخرش را روشن کرد و بدون هیچ حرفی رفت. از بین قبرها که رد می­شد، صدای سوت در کل قبرستان می­پیچید... 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۱
sEEd ZombePoor

پرستو­ها به لانه بازمی­گردند *


تجارت خواننده

 

«ای کاش آدمی می­شد با خود ببرد وطنش را هر کجا که خواست...» از شعر محمدرضا شفیعی کدکنی با صدای فرهاد

این ای کاش ناشندنی­ ترین ای کاش هستی است. از مام وطن که دور باشی و پیر شوی و به مرگ نزدیک، دلت وطن می­خواهد. وطن چیست؟ خاک است یا ملت؟ جواب دادن به این سوال دشوار است. دشوارترین دشواری­ها!

«من یک روز خانواده­ام را ترک کردم... یک روز شهرم را... یک روز کشورم را... و یک روز هم این جهان را ترک می­کنم...» از دیالوگ­های نمایش­نامه «ماه در آب» محمد یعقوبی با بازی علی سرابی

ترک کردن اصولا کار سختی است و از دست دادن هم. بعضی­ها چیزهای کوچکی را از دست می­دهند و بعضی­ها چیزهایی بزرگ. چیزی از وطن بزرگ­تر هم وجود دارد؟ حتی اگر وطنت به مساحت واتیکان، موناکو و یا هنگ­کونگ باشد.

«بعد بهم گفتن ولی رویاهاتو از دست نده... روزای زیادی گذشت... اونچه که باقی موند رویاهام بود... من از دست رفتم...» از نریشن فیلم «سینما ترامادوله» مسعود بهارلو با صدای لاله اسکندری

رویای بازگشت به وطن عمیق­ترین و عزیزترین رویای هر غربت­نشینی است. ایرانی­های زیادی در ایالت کالیفرنیای آمریکا زندگی می­کنند... بیشترین­شان در لس­آنجلس، سانفرانسیسکو و سیلیکون­ولی هستند. بیشتر غربت­نشین­های این ایالت از خانواده موسیقی هستند. اکثر غریب به اتفاق این آدم­ها، شب­ها خواب ایران می­بینند و صبح­ها هوای ایالات متحده آمریکا را نفس می­کشند. تعداد قلیلی از این اکثریت توانستند رویای­شان را عملی کنند. فریدون آسرایی، حبیب محبیان (حبیب)، امیر کاظمی (سامان)، امیرحسین مقصودلو (امیر تتلو)، اردلان سرافراز (اردلان طعمه)، بیژن مرتضوی، قیصر، پیام و ناهید م (ناهید) تاکنون موفق به بازگشت به کشورشان شده­اند. شنیده شده تعداد دیگری از خوانندگان مانند ابراهیم (شهرام) و فاطمه (شهره) صولتی خواهر و برادر خواننده و همچنین سیاوش قمیشی و ابراهیم حامدی (ابی) تقاضای بازگشت کرده بودند که تقاضایشان مورد موافقت قرار نگرفت. حتی تلاش شهره و ابی با خواندن آهنگ خلیج فارس هم راه به جایی نبرد!

«به زبان مادری فریاد خواهم زد فریاد خواهم زد

تفنگم در دست و سرودم بر لب

همه‌ ایران را می‌بوسم...» از ترانه عادل حسنی با صدای ابی

آیا استقبال از موسیقی داخلی و رکود موسیقی لس ­آنجلسی، دلیل این بازگشت­ها است؟ آیا خستگی از غربت است که باعث می­شود زار و زندگی را رها کنی و به آغوش وطن بازگردی؟ آیا نشان دادن چراغ سبز از سوی دولت ایران است که این هنرمندان را می­کشاند این طرف آب؟ آیا...؟ آیا...؟ آیا...؟

«آیا می­خواهی؟ البته اگر دوست داشته باشی، هرچه نیاز داری به تو ببخشم

آیا می­خواهی عشق را با رضایت کامل به من تقدیم کنی؟...» از ترانه گروه مدرن تاکینگ

چرا در یک دهه­ گذشته، ایران دستخوش صادرات و واردات خواننده شده است؟ چرا برخی می­روند و و برخی دیگر می­آیند؟ چرا به بعضی­ها اجازه ورود به ایران داده می­شود و به بعضی­های دیگر، نه؟ چرا آنها که می­روند، ناموفق عمل می­کنند و آنها که می­آیند اصلا عمل نمی­کنند؟! چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟

«چرا رفتی چرا؟ من بی­قرارم

به سر، سودای آغوش تو دارم» از شعر سیمین بهبهانی با صدای همایون شجریان

مگر انتخابتان رفتن نبود؟ پس چرا فیل­تان یاد ایرانستان کرده؟

«همیشه رفتن و رفتن

از آمدن چه خبر؟» از شعر حسین منزوی

مگر آنجا همه چیز نداشتید؟ آزادی پوشش... آزادی خوانش... آزادی عمل... آزادی جنسی... آزادی بیان... آزادی مصرف... از کدامشان خسته شدید، هموطنان سال­ها دور از وطن؟! چه چیزی شما را به این کانون مغناطیسی می­کشاند؟ به راستی چه؟

«وطن یعنی گذشته حال فردا

تمام سهم یک ملت ز دنیا

وطن یعنی چه آباد و چه ویران

وطن یعنی همین جا یعنی ایران...» از شعر علیرضا شجاع­پور با صدای علیرضا عصار

جدیدترین شایعه واردات خواننده به ایران را یک مدیر ورزشی به راه انداخته است. بهرام افشارزاده (مدیرعامل فعلی باشگاه استقلال تهران) تلویحا از فرامرز آصف (قهرمان سابق دو و میدانی آسیا و خواننده لس­آنجلسی فعلی) دعوت کرده است تا به ایران بیاید و به جای خواندن، کار ورزشی کند!

«ورزشکاران، دلاوران، نام­آوران

به نام یزدان، پیروز باشید...» از سرود نادر مرتضی­پور با صدای گروه کر

 

تریبون آزاد خواننده­های وارداتی:

حبیب در نامه­ای به رییس جمهوری سابق: خواهشمندم با بازگشتم به ایران موافقت فرمایید، من از یک بیماری صعب ­العلاج (سرطان) رنج می­برم.

فرامرز آصف: توسل به حرم امام رضا برایم حکم دوپینگ را دارد.

سامان: من یک ایرانی وطن­پرست هستم که نه اهل کار سیاسی است و نه مسائل دیگر.

امیر تتلو بعد از سخنان سخنگوی وزارت ارشاد مبنی بر خبر مجوز آلبومش: نوش دارو پس از مرگ تتل!

 

بعد از تحریر:

سالیان سال است که هنرمندان از ایران می­روند و یا به ایران برمی­گردند و همیشه موضوع رفتن و آمدن سوژه داغی بوده است. برخی از ناملایمتی­های حاکم بر جامعه دلگیر شدند و رفتند. برخی فضای کارهایشان با فضای جامعه هم­خوانی نداشت و رفتند. خیلی­هایشان بعد از مدتی، همه چیز را کنار می­گذارند و هوای برگشت به سرشان می­زند اما همه چیز به وطن ختم می­شود. هر کجا که باشی، فارغ از هر گونه موفقیت، دلت می­خواهد به وطنت برگردی و برای مردم خودت کار کنی. برای کسانی که هم­زبانت هستند. می­خواهی سال­های آخر زندگیت را در وطن سپری کنی و در خاک اجدادیت و در کنار عزیزانت باشی. حال باید با این دید آسیب شناساته به قضیه نگاه کرد که بستر موسیقی ایرانی چه در داخل و چه در خارج از کشور، بستر بیماری است. بیماری­ای که هنرمندان را درگیر حواشی بسیاری می­کند. حاشیه­هایی که آنها را از اصل کارشان دور می­کند. آنها دیگر درگیر چه خواندن نیستند. درگیر کجا خواندن، برای که خواندن و جنبه رسانه­ای قضیه می­شوند. حاشیه­های جذابی که بعد از چند سال مصرف شدن توسط خواننده در ذهنش از مد می­افتند و او دیگر مجالی برای ادامه کار در آن بستر نمی­بیند. بارزترین نمونه این اتفاق رفت و برگشت خواننده­هایی است که می­روند آن­سوی آب­ها، طعم این حواشی جذاب را مزه مزه کرده و بعدش با اخ و تف آنها را به بیرون پرتاب می­کنند. در نهایت با کرم نوستالژی به اصل خودشان پناه می­آورند.

پانویس:

* نام فیلم مجید محسنی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۸
sEEd ZombePoor


از میان قلیان ­های میوه­ ای و آدم­های شبیه به دودکش به سرعت رد می­شوم و به فضای اصلی می­رسم. امروز پنجشنبه است و در روزهای آخر هفته معمولا به سختی جایی برای نشستن گیر می­آید. خوشبختانه یک تخت از چشم همه دور مانده و خالی است. می­نشینم و منتظر می­مانم تا گارسنی که لباس­های قدیمی و شال محکمی که به کمر دارد برسد و از من بپرسد چی میل دارید. هنوز این اتفاق نیافتاده که جوانی می­گوید: «تمام تخت­ها پر شده می­تونم اینجا بشینم آقا؟» این اولین دیالوگ بین من و جبار بود که به دوستی ما منجر شد. جبار دومین بار است که پایش را به تهران گذاشته است و می­خواهد هرچه سریع تر به شهر خودش برگردد. گارسن از راه می­رسد و جبار بی خبر از همه جا دیزی را مهمان من می­شود. کاملا اتفاقی وارد سفره خانه آذری شده و هیچ قصد قبلی برای ناهار خوردن در این مکان قدیمی و نسبتا معروف نداشته است. در مورد غذای خوشمزه اینجا چیزی نمی­گویم و منتظر می­مانم تا عکس­العملش را بعد از تمام کردن غذایش ببینم. جبار دیروز از خرمشهر آمده تا دارویی را برای یکی از نزدیکانش بخرد و شب را در یکی از مسافرخانه­ های دور میدان راه آهن گذرانده است. مکافات زیادی کشیده ولی خوشبختانه توانسته داروی نایاب را بخرد. لبخند رضایت بر لبش می­نشیند و رو به من می­گوید: «اگر پیداش نمی­کردم برنمی­گشتم خرمشهر، انقدر می­موندم تا از زیر سنگم که شده درش بیارم»  تخت کناری متعلق به خانواده­ای است که غذایشان را نیمه کاره رها کرده­ا ند با موسیقی زنده همراه شده ­اند. آهنگ­ های نسبتا قدیمی که توسط خواننده اجرا می­شود آنها را حسابی سر ذوق آورده است. در همین لحظه سینی بزرگی را بالای سر خود می­بینم که روی تخت می­آید و دیزی به همراه مخلفات از راه می­رسد. جبار با لذت تمام مشغول تناول است و هیچ چیز جلودارش نیست. می­گویم می­دانستم از غذای اینجا خوشت می­آید، پاتوق قدیمی است که قدمت زیادی دارد و خیل ی­ها از جاهای دور تهران به اینجا می ­آیند. در جواب من می­گوید «اومدی خرمشهر می­برمت یه سفره خونه مشتی که فکر نکنی همه چیزای خوب تووی شهر شماس» می­گویم چرا به چاخان کردن معروف هستید؟ لیوان دوغ را سر می­کشد و آروغ می­زند، ناگهان به خودش می­آید و سرخ می­شود. چند لحظه ساکت می­شود و با لهجه شیرین جنوبی­ اش مشغول به توضیح دادن و منکر شدن سوال من می­شود و در آخر می­گوید: بخدا بهمون تهمت خالی بندی می­زنند. من که جوابم را گرفته بودم دیگر حرفی نزدم تا وقتی که فهمیدم جبار باید امروز حتما به خرمشهر برگردد و هرطوری شده باید سوار قطار ساعت 6 عصر شود. هنوز سه ساعت مانده و امیدوار است جای خالی در قطار مانده باشد و یا در لیست انتظار بماند تا شاید فرجی شود. از او می­خواهم تا ایستگاه همراهیش کنم و بعد کمی تعارف قبول می­کند. خوشبختانه سفره خانه از میدان راه آهن چند قدمی بیشتر فاصله ندارد و در کمتر از چند دقیقه به میدان می­رسیم. ایستگاه راه آهن در ضلع جنوبی میدان قرار گرفته است. دو در مجزا برای ورود و خروج مسافران در نظر گرفته شده است. کلنگ ساختمان ایستگاه راه آهن تهران در ۲۳ مهر ماه سال ۱۳۰۶، با حضور رضا شاه پهلوی در اراضی جنوبی تهران‌، به زمین زده شد. وسعت ایستگاه راه آهن تهران تقریبا ۱۷۴ هکتار است که به خیابان‌های شوش، میدان بهمن (کشتارگاه)، بزرگراه بعثت و خیابان ری محدود می­شود. از گیت رد می­شویم و مستقیم به سراغ گیشه­ های فروش بلیت می­رویم. مردم زیادی جلوی باجه­ ها جمع شده­اند. زنی سالخورده از مسئول باجه می­خواهد برایش بلیتی به مقصد شیراز صادر کند و کسی نمی­تواند قانعش کند که جای خالی نمانده و باید منتظر بماند تا شاید کسی سفرش را لغو کند و جایی پیدا شود. خانواده­ای 6 نفره روی صندلی نشسته­ اند و پدر برای چک نهایی بلیت­ هایشان به سمت باجه می­آید. جبار شانه ­ام را تکان می­دهد و می­گوید: «بلیت گیرم نیومد باید منتظر بمونم، تو برو دیگه تا همین جاشم حسابی شرمنده ­ام کردی». آخرین باری که با قطار مسافرت کردم، پارسال بود که به شیراز رفتم و یادم می ­آید یکی از دوستانم برایم بلیت را سفارشی از آشنایش گرفته بود. شماره رضا را می­گیرم و ماجرا را تعریف می­کنم. می­گوید بهت خبر می­دهم. جایی برای نشستن نیست و به طبقه بالا می­رویم. انتظامات راه آهن هرکسی را که بلیت ندارد از سالن بیرون می­کنند. رو به ما می­گوید بلیت دارید؟ نه ولی تووی لیست انتظار هستیم. سرش را تکان می­دهد و می­گوید امان از انتظار!

به جبار می­گویم نگران نباش هرطور باشد با قطار ساعت 6 می­فرسمت خرمشهر. به مادرش تلفن می­کند و می­گوید داروها را خریده است ولی هنوز نتوانسته بلیت بخرد. پاکت سیگارش را از جیبش درمی ­آورد و یکی روشن می­کند. از ترس انتظامات، بعد از هر پک قایمکی که به سیگار می­زند آن را زیر صندلی می­گیرد تا دیده نشود. در همین حین رضا زنگ می­زند و می­گوید به باجه شماره 4 بروید و از آقای رضایی بخواهید برایتان بلیت صادر کند، البته بگوید از طرف من هستید. جبار که متوجه مکالمه من و رضا شده می­خندد و می­گوید: «دمت گرم». قطار پلور با کوپه­ های 6 تخته تنها گزینه پیش پای جبار است و البته با روی باز ازین گزینه باد آورده استقبال می­کند و بعد از خرید بلیت حسابی از آقای رضایی تشکر می­کند. ساعت تقریبا 6 شده است و جبار باید به سمت قطار برود. با هزار دوز و کلک از گیت رد می­شوم و به ماموران قول می­دهم دوستم را تا دم در همراهی کنم و برگردم. جبار دیگر غریبه­ چند ساعت پیش در سفره خانه آذری نیست و انگار سالهاست که می­شناسمش. سیگار آخر را می­کشیم و محکم همدیگر را بغل می­کنیم. به سمت پله برقی آخر که به محل سوار شدن می­رسد، حرکت می­کند. سرش را برمی­گرداند و می­گوید: «امروز یکی از روزای خوب زندگیم بود» هنوز سرش را برنگردانده که می­گویم خالی نبند!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۰
sEEd ZombePoor

لشکر مورچه­های قهوه­ای، بدن بی جان گرگ را به دقت زیر و  رو می­کند. تعدادشان بسیار زیاد است و چنان نزدیک بهم حرکت می­کنند که احساس می­کنید هزارپایی با سرعت از سوراخ دماغ به سوراخ دیگر می­رود. مگس­ها با ارتفاع کمی دورش می­گردند. سر و صدایی به پا کرده­اند و معلوم است که حسابی غافلگیر شده­اند. یکی از بزرگ­هایشان روی مردمک قهوه­ای چشم گرگ نشسته است. سر و کله کلاغ­ها پیدا می­شود. کنار گرگ فرود می­آیند و خستگی در می­کنند. خیالشان راحت است و می­دانند برای وعده­ غذایشان گرگ دارند. کمی دورتر گربه لاغری نظاره گر این ماجرا است. دوست دارد سر سفره برود و چند لقمه­ای مهمان شود. اما تنها است و جرات سر و کله زدن با کلاغ­های گرسنه و عصبی را ندارد. پس باید منتظر باشد تا بقیه سیر شوند. لاشه گرگ را با مورچه ­های قهوه­ ای، مگس ­ها، کلاغ ­های عصبی و گربه لاغر تنها بگذارید و به مسیر خودتان ادامه بدهید.

ماهی، بی حرکت روی آب شناور است. برکه توان حرکت دادن بدن این قزل آلای نیمه جان را ندارد. زالوهای سیاه و خونخوار جشن گرفته­ اند. با حرکات خاص خودشان دور ماهی می­گردند و دعا می­خوانند. مراسم دعا تمام می­شود، در عرض چند دقیقه تا آخرین قطره خون ماهی قزل آلا را با وله تمام، می ­مکند. حجم­شان چند برابر می ­شود و مثل ورم زیر چشم، بعد از خوردن مشت از برادر بزرگتان، پف می­ کنند. پسرعمو یکی از زالوها را می­ گیرد و تا جایی که راه دارد فشارش می­دهد. تمام خونی که تازه خورده است را بالا می ­آورد و دوباره کوچک می­شود. سعی می­کند به دست او بچسبد و تلافی کند اما زورش نمی ­رسد. زالو درمانی یکی از کارهایی است که در طب سنتی رواج دارد. زالوهای پاستوریزه مجمتع طب سنتی ولیعصر، از خون آدم­ تغذیه می ­کنند. البته آنها فقط یکبار می­ توانند این لذت بزرگ را تجربه کنند چون زالو را بعد از انجام مراسم پزشکی سر به نیست می­ کنند. به نظر شما زالوهای کنار برکه روستای ما لذت بیشتری از زندگی می ­برند؟ درست است که زالوهای مجموعه ولیعصر فقط یکبار شانس خوردن خون دارند ولی فراموش نکنید این خون متعلق به آدمی است که از یک سی سی خونش هم نمی گذرد و برای هر قطره ­اش تا قرون آخر دیه را گرفته است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۲
sEEd ZombePoor