زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۷۶ مطلب توسط «sEEd ZombePoor» ثبت شده است

یکی تعریف می‌کرد: پول‌وپله هیچی نداشتم _ سنم‌م زیاده روم نمی‌شه از بابام بگیرم _ پول‌لازم بودم؛ یارو تا لب‌تاب‌مو دید چیل‌ش تا پشت‌کله‌ش وا شد و گفت خدا بده برکت! کرد توو پاچه‌م ولی خدا داد برکت کاکو: پولِ یه‌جا دادم به یه ساغی، نشسم اتوبوس شوت‌ش کردم برای تهران... اتوبوس سه‌چهار جا استُپ زد و یکی‌دوجا مامور آمد بالا و اتوبوس را رصد کرد و من خودم را زدم به خواب، یعنی آرامبخش قوی زده بودم و اصلا نبودم! خلاصه ترمینال جنوب خدا رو شکر کردم و کوله را ورداشتم و رفتم به آدرس تحویل دادم و با قطار مثل خان برگشتم شهر (دست یارم توی دست) و با پول‌ش سه‌چهار ماهی گشتیم و کیف کردم و خوب می‌دانستم حالاحالاها دیگر چنین موقعیتی پا نمی‌دهد و یک ماه‌عسل سوری برای خودمان راه انداختم. تمام شهر را گشتیم و با ماشین بدون مدارک و بیمه از شهر بیرون هم رفتیم و کنار رودخانه و آتش خوابیدیم و زیر ستاره‌ها عشق‌بازی کردیم. چندماهی فراموش کردیم که کرونا است و مردم دارند می‌میرند، فراموش کردیم که چقدر از خانه و خانواده‌هامان بدمان می‌آید، یادمان رفت که چقدر بی‌آینده و نامفهومیم، که چقدر تنهاییم... به‌جای‌ش تا می‌شد گشتیم و گفتیم و خندیدیم و کشیدیم و ورزش کردیم؛ فیزیک‌مان را محکم کردیم تا بیشتر از هم لذت ببریم، همین‌طور هم شد ولی بالاخره روز جدایی رسید و او برگشت به خانه‌ای که ازش متنفر بود و من هم رفتم دنبال یک‌‌آدمی تا دوباره یک کوله‌پشتی، تریاک، شیشه یا هر آشغالی که فکرش را کنی ازش بگیرم و یک‌سال دیگر را به خیال خودم دست‌دردست دوست‌دخترم که بچه‌ی آن‌طرف نقشه ایران است، بگردم و شب‌ها از سر مستی، داد و بیداد کنم و فردا هوشیار در بغلش بیدار شوم. راست‌ش آن‌روزها فکر نمی‌کردم این توقع زیادی از زندگی باشد...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۳
sEEd ZombePoor

توی جنوب می‌فهمی هیچ‌چیز مال تو نیست، نه‌تنها چیزهایی که نداری‌شان که حتا چیزهایی که فکر می‌کنی توی مشت‌ت هستند هم در چشم‌بهم‌زدنی‌‌ از دست‌ت می‌روند؛ انگار موج می‌آید برای‌ت آدمی، پولی، چیزی می‌آورد و موج دیگری می‌آید و می‌قاپد و می‌بردش و حسرتی برای‌ات می‌ماند نگفتنی... توی جنوب از آزادی زیادی که وجود دارد گه‌گیجه می‌گیری و بسیار دیده شده که طرف بعد دوسه ماه کاملا رد داده است؛ دلیل‌ش تنها دراگ نیست بل تمام قوانین ذهنی و ساختار رفتاری فرد موردنظر جوری تکان می‌خورد که اگر حواس‌ش نباشد واقعا رد می‌دهد. از طرفی زندگی کردن میان آدم‌هایی که هیچ گذشته‌ای ازشان نمی‌دانی و قرار است بیخ‌گوشِ هم مدتی زندگی کنید، کار سختی است و می‌طلبد شخصیتی خمیری یا ژله‌ای داشته باشی تا میان چرخ‌دنده‌های تیزشان گیر نکنی و بین لوپ‌های باطل‌شان بلغزی و بروی جلو والله همان اول بسم‌الله می‌روی جایی که خودت نمی‌دانی تهش کجاست. و این ممکن است به عنوان تجربه، شیرین باشد اما وقتی برگشتی شهر و خانه اطرافیان‌ت مدام می‌گویند: فلانی ک...‌خلی؟ زندگی کردن میان مشتی آدم بی‌قانون و غلیظ با رفتارهای به قول شما اگزجره کار سختی‌ست و البته بازی خوبی هم هست برای به چالش کشیدن خودت و به‌روز شدن‌ت در برخورد با قوانین سفت‌وسخت اخلاقی که برای‌ت وضع شده و خودت بدون فکر به‌شان عمل می‌کنی و فکر می‌کنی مقدس‌اند. همین چیزهاست که آدم‌خفن‌هایی مثل سعدی مدام از سفر و تجربه ‌ی آن می‌گویند و رشد در چنین بزنگاه‌هایی؛ غیر از این باشد در جنوب دریا و رطوبت می‌بینی، مقداری ادا و اطوار می‌بینی، قیافه‌‌های عجیب‌وغریب و انواع‌واقسام دراگی‌جات که خواننده‌ی جوان و دلبرکم - فعلن چیزی نگو لطفن با هر کسی نزن، مخصوصن سنگین‌ها را کنار آدم‌های باتجربه بزن تا لااقل پیک باز کنی و ویژن‌نزده از دنیا نروی چون خیلی حیف است که ضرر فیزیکی مصرف آن را به جان بخری اما کِیف‌ش را نبری. نیازی نیست در اینترنت سرچ کنی و سازوکار دراگ مدنظر را بخوانی و مثل ربات موبه‌مو آداب‌ش را به‌جا بیاوری، کافی‌ست با اهل‌ش بزنی و آن‌ها محیط را برای‌ت امن کنند تا بدون احساس ناامنی وارد دنیای هیولایی آن شوی؛ در این صورت خدا کند بیرون بیایی (همین جمعه)!  این را هم بگویم و بروم دنبال دراگ خودم که حسابی خمارم: مورد داشتیم طرف با آدم این‌کاره اکس زده است بدون موزیک! از هرکس بپرسی می‌گوید روی این قرص دل‌ت می‌خواهی بپربپر کنی و کله بزنی روی موزیک، اما تیریپ همین دوست‌مان در سکوت و بدون موزیک برای‌ش تجربه‌ای یگانه شده است؛ به خوبی و قشنگی یگانه، دوست‌مان در جنوب...      

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۳
sEEd ZombePoor

...وانمود می‌کنم کارشناسای متفاوت با سلایق متفاوت‌تر از متفاوت‌ترین نسلای متفاوت در استودیو حاضرن و از اونجایی که پیش‌ترا توی رادیو و بخش دوبله هم بودم، زحمت این کار را تنهایی می‌کشم... شما حواستون به کار خودتون باشه لطفن...

(برنامه زودتر از موعد رفته روی آنتن...)

شروع

یاالله؛ بی‌مقدمه و جنگی برویم سراغ فوتبال: انگلیس بهترین سوراخ برای ورود به شروع مسابقه‌های حرفه‌ای دنیا پس از کرونا و تعطیلی و در نتیجه استادیوم‌های خالی از تماشاگر حین انجام بازی‌هاست. ایتالیا، اسپانیا، یکم فرانسه خیلی‌کم، جام ملت‌های آسیا و فینالی شدن پرسپولیس هم هست که جای گفت‌وگو دارد و امشب کارشناسان خوبی ما را در این مسیر همراهی می‌کنند...

در خدمت یک جوان سرحال فوتبالی هستیم تا کمی از انگلیس و لیگ برتری بگوید که می‌گویند یکی از متفاوت‌ترین دوره‌هایش را شاهد خواهیم بود...

لیدزیونایتد برگشته بِکِشه...

بله سلام می‌کنم به همه، راستش لیدزیونایتد بعد از پانزده‌شانزده سال برگشته لیگ برتر و با مارچلو بیلسا خایه می‌کشد، نه جوجه می‌کشد؛ ببخشید افسار تیم‌های مدعی را می‌کشد. لیدزِ نازنین هفته اول توی دقیقه‌های آخر با پنالتی صلاحِ مصری (اطلاعات بی‌ارزش: همین ممد صلاح قبلا با زبان روزه‌ رفت توی زمین فینال لیگ قهرمانان و راموس زد شانه‌اش را ترکاند و با گریه ردش کرد توی رختکن) چهار بر سه از قهرمان فصل قبل لیگ برتر شکست خورد اما دو بازی‌های هفته بعدترش را برد و هفته گذشته هم جلوی سیتیِ گواردیولا یک‌یک مساوی کرد و بدشانس بود که نبرد. شاید باور نکنید ولی قبلا که راهنمایی بودم یادم می‌آید لیدز، هری کیول (استرالیایی بود) را داشت و تیم‌ش را دوست داشتم، احتمالا همان سال‌ها هم تیم‌های قدر را یقه می‌کرده، همان‌طور که والنسیا با پابلو آیمار، یک تیم یک‌دست زردپوش اسپانیایی با ریکلمه و فک کنم لیون با یک  بازیکن درست‌وحسابیِ برزیلیِ ایستگاهی‌زن که اسمش یادم رفته، گنده‌تیم‌ها را می‌زدند و به اصطلاحن نظم کلاس‌ها را بهم می‌ریختند؛ بگذریم... لیدزِ بیلسا جوان است و اگر در هفته اول سوراخ‌های دفاع لیورپول را برای دیگر تیم‌های انگلیسی رو کرد، فکر می‌کنم یک دلیل اصلی داشت: مربی کنار زمین لحظه‌ای اجازه نداد بازیکنانش زیر توپ بکشند و مجبورشان می‌کرد زیر فشار سنگین مثلث جلوی لیورپول حفظ توپ کنند و تلاش کنند سوراخ‌ها را پیدا کنند که کردند و با چند پاس و باز شدن آنی‌شان و کشاندن مدافعان لیورپول به کناره‌ها تونل بزنند با قلب دفاع جایی که ابتدا آرنولد جوان در سمت راست جا می‌ماند و بعد نوبت به جیمز می‌رسید که محو شود و بعد هم فن‌دایکِ کاپیتان که مدافع شاهکاری‌ست اما زورش به لیدزی‌های باانگیزه و خلاق نمی‌رسید. البته لیورپول توانست دو بازی بعدی خود که یکی‌اش هم جلوی آرسنال بود را ببرد ولی همین چند روز قبل‌تر هفت‌تا از استون‌ویلا خورد! درواقع استون‌ویلا هم با یک مشت جوان تیم یورگن کلوپ را به زبان فارسی سخت جرواجر کرد.       

شوک بزرگ: شجریان بزرگ

متاسفانه همین حالا به ما خبر دادند که استاد محمدرضا شجریان لحظاتی قبل به دیدار حق‌تعالی شتافتند و در سن هشتادسالگی در حالی که چند روزی‌ست در بیمارستان جم کنار خبرگزاری به‌دردنخور «برنا» بستری شده بودند، برای همیشه ما و جهان خاکی را ترک کردند و صدای‌شان را هم با خودشان بردند البته آرشیو اجراهای ایشان در دسترس هست، خوشبختانه... تسلیت می‌گم به شما به همه به همایون عزیزم و تسلیت ویژه به مژگان عزیزترم...

برمی‌گردیم به مستطیل فوتبال

چقدر این ربنای استاد چسبید ممنونم از حسن سلیقه کارگردان برنامه... بله لیورپول... یک فوتبالی جوان کنار ماست که به نظرم نظرات بدی نداشته باشد پس میکروفون را در اختیار این جوان می‌سپارم و سکوت می‌کنم!

فوتبالی جوان: سلام می‌کنم و اول از همه می‌گم یورگن کلوپ خیلی سوسول شده، پارسال خوشتیپ بود و جذابیت داشت اما غروری که از فتح انگلیس و اروپا همراه‌ش شده، حتی توی لباس پوشیدن این مربی هم اثر کرده و به نظرم شباهتی به آدم تیزهوشِ دوست‌داشتنیِ سال قبل که گواردیولا را با خبرنگاران نشان می‌داد و می‌گفت پِپ اینجاست و از زیر مصاحبه فرار می‌کرد آن‌هم در حالی که بازی را برده بود و یا شوخی‌هایی که با صدای مترجمِ نشست خبری لیگ قهرمانان می‌کرد و تمام سالن کنفرانس را پاره کرد، ندارد. کلاه قرمز لوس و ریش بلند و استیل آدم سکسی تا پیش از این ناآگاهانه بود حالا بدل به ژست او شده و این کلوپ به جای شوخی‌های فوق‌العاده لحظه‌ای به روی کین در نشست خبری حمله می‌کند و هفت‌‌تاهفت‌تا می‌خورد که نوش جانش... تازه چند روز دیگر یک دربی ریز با اورتون هم دارد، اورتونی که تنها تیم چهاربرد از چهاربازی لیگ برتر با کارلو آنچلوتی‌ای است که با خریدهای درستی مثل خامس رودریگز تشنه لوله کردن قهرمان فصل قبل است آن هم وقتی که تماشاگران اورتون آخرین بار ده سال قبل برد تیم‌شان را جلوی لیورپول به یاد دارند. زیاد صحبت کردم فقط یک نکته این‌که لیورپول سادیو مانه و البته تیاگو آلکانترا را به دلیل مصدومیت و کرونا از دست داده؛ بازیکنی که یک نیمه جلوی چلسی بازی کرد و نشان داد چه هافبک فوق‌العاده‌ای‌ست: نابغه‌ای از آکادمی بارسا و تنها بازیکنی که گواردیولا با خود به بایرن‌مونیخ برد و کلوپ او را قاپید... تیاگو در ابتدای ورودش به زمین می‌دانست وارد تیمی با ذهنیت قهرمان و برنده شده، پس با افتادگی و بدون کار اضافه توپ‌ها را از هم‌تیمی‌ها گرفت و پخش کرد و هربار که سمت بازی را عوض می‌کرد با دست به دیگر هم‌تیمی‌هاش اشاره می‌کرد و طوری دلجویی می‌کرد که اگر دقت نمی‌کردید احتمالا می‌گفتید پاس بدی داده ولی نکته همینجاست: او هربار هوشمندانه مسیر بازی را عوض می‌کرد و خودش را دیکته می‌کرد به برنامه تاکتیکی لیورپول و در همان دقایق اولیه ورودش فرمانده تیم شده بود و سعی می‌کرد به همه بازکنان، حتی آنهایی که منتظر توپ بودند توجه کند؛ بگذریم لیورپول روی نقشه‌های هجومی او باز هم گل زد و تیاگو نشان داد چه هافبک متفاوت و خاصی است فقط حیف که زیاد مصدوم می‌شود وگرنه می‌توانست یکی از بهترین‌ها باشد هرچند الان هم هست... زیاد حرف زدم...

فرانکی، پُچ، مورینیو و مربی منچستریونایتد

به‌به... به‌به... یک فوتبالی نام‌آشنا که از آوردن نامش معذورم ولی خوراک‌ش چلسی و تاتنهام و منچستریونایتد است در کنار ماست؛ بفرمایید...

فوتبالی نام‌آشنا: عرض ادب بدون فوت وقت و تشکر از شما؛ چلسی با لشگری از بازیکنان و خریدهای جدید وارد لیگ جدید شد طوری که شماره ده‌ش: ویلیام را به آرسنال داد و بارکلی ملی‌پوش را به استون‌ویلا... با این ریخت و پاش باید ببنیم بالاخره فرانکی جوان که فوتبالیستی باهوش با آی‌کیو بالای یک‌صد و ده بود، می‌تواند سر و سامانی به تیم متلاشی مائوریسیو ساری و پیش‌ترِ کنته بدهد یا نه؟ من امیدوار نیستم چون تیاگو سیلوای سی‌وشش ساله را از پی‌اس‌جی خرید و از بازی اول کاپیتان کرد و او هم نامردی نکرد و در همان افتتاحیه سوتی دوست‌داشتنی و دلچسبی داد که منجر به گل هم شد. البته چلسی تا به اینجای قصل عملکرد بدی نداشته...  

آقای... میراث پوچتینو به مورینیو رسید و حالا خیلی‌ها از آمدن او به منچستر و برکناری سولسشایر حرف می‌زنند...

فوتبالی نام‌آشنا: همینطور هم هست... بعد از باخت منتضحانه شش بر یک مقابل تاتنهام در حالی که هفته قبلش با بدبختی برایتون را به ضرب ‌و زور VAR در دقیقه نودوشش شکست دادند و یک هفته قبل‌ترش سه تا از یک تیم دیگر خوردند چه توقعی دارید؟ تیمی با ستاره‌هایی مثل برونو فرناندز، پوگبا، فن‌دبیکِ و مدافع‌های گران‌قیمتی مثل مک‌گوایر و زوجش در قلب دفاع که سال قبل فکر می‌کنم در تمام لیگ سی‌وپنج یا شش گل خوردند و بعد از لیورپول و سیتی بهترین خط دفاع را داشتند حالا مضحکه کل لیگ برتر شده‌اند، لیورپول در همین سه‌چهار بازی بیش از ده‌یازده گل خورده، منچستر یکی‌دوگل هم بیشتر از لیورپول خورده و سیتی هم که پارسال دومین خط دفاعی لیگ را داشت تنها در یک بازی پنج‌تا از لستر خورد! بگذارید از شما بپرسم: این‌ها نشانه چیست؟

: من مجری برنامه هستم و بهتر است شما به عنوان کارشناس بگویید والا من نهایتا بتوانم در حد تحلیل‌های استاد عزیزم جاویدانی و یا نوچه‌اش احمدی عرضی داشته باشم! سکوت.... بله از همین‌جا بهشان سلام و خسته نباشید می‌گم به خاطر تلاش فراوان‌ در برنامه فوتبالی شبکه سوم سیما؛ همچنین مدیران زحمت‌کش رسانه ملی به‌ُخصوص شبکه سوم سیما... شما ادامه بدهید...

: عرض می‌کردم که پوچتینو گزینه جدی نیمکت منچستر است ولی این باشگاه مشکلی اساسی‌تر از سرمربی دارد و فکر می‌کنم ساختار مدیریتی و مدیران ورزشی باشگاه هم باید تغییر کنند چرا که زور هیچکس حتی مورینیو هم به مشکلات این باشگاه در دوران «پسا سرآلکس» نرسید. از طرفی مورینیو در تاتنهام هم بعید می‌دانم موفقیتی کسب کند هرچند برد مهمی جلوی منچستر و البته چلسی در ضربات پنالتی به دست آورد اما باخت مقابل اورتون و تیم بی‌روحیه نیمه دوم در آن بازی که بعدتر مشخص شد در رختکن دچار تشنح بوده‌اند را فراموش نکنید؛ به نظرم آن تیم تصویر واقعی تاتنهام امسال است نه تیم برنده و خوش‌شانس مقابل منچستریونایتد ده نفره...               

خیلی متشکرم از تمام مهمان‌های عزیزی که ما را در این برنامه همراهی کردند؛ متاسفانه وقت برنامه ما تمام شده و فوتبال در آسیا و دیگر کشورهای اروپایی می‌ماند برای شب‌های دیگر...

(به جای موسیقی معمول تیتراژ پایانی، راهی بزن که آهی بر ساز آن تواند زد، شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد از حافظ با صدای شجریان پخش می‌شود و فضا به شدت بی‌ربط به فوتبال می‌شود و َمی‌رود توی فضای پاییز و نوستالژی و غم و مرگ و...)

.

.

چند روز بعد...

.

.

دوستان عزیزم، سلام؛ عرض ادب...

این هفته یک طرفدار منطقی را در برنامه کنار خودمان داریم که می‌خواهد کمی اطلاعات سوخته درمورد ایتالیا و چند باشگاه مدعی‌اش به ما بدهد! پس این شما و این هوادار یوونتوسی و حرف‌هایش...

ابتدا سلام می‌کنم و همین‌جا اعلام می‌کنم اطلاعات سوخته تحلیل‌های فوتبالی محمد نصرتی سر میز محمدحسن میثاقی است که جدی‌ترین حرف‌ش در نیمه‌نهایی جام باشگاه‌های آسیا، آن‌هم وقتی بازی پرسپولیس/ النصر به پنالتی کشیده شده، می‌گوید من اگر مربی باشم پنالتی به چپ‌پا نمی‌دهم! همین؟ جالب است تمام چپ‌پاها پنالتی‌هاشان را گل کردند و شجاعی آخرین پنالتی‌زن پرسپولیس که ضربه‌اش امضای فینالیست شدن تیم‌ش شد هم پا چپ بود!

خواهش می‌کنم دوست عزیز؛ این‌ها عزیزان من هستند و شما دارید در غیاب‌شان به نوعی غیبت می‌کنید؛ من یک شوخی با شما کردم پس جنبه‌تان را کجای‌تان کرده‌اید؟

حق با شماست چند هفته قبل در همین برنامه آقای ممدحسن گفت امیدوارم فینال قسمت باشگاه‌های ایرانی بشود! فینال قسمت بشود؟ نذری یا آش‌رشته یا کربلا و پابوس آقام امام‌رضا قسمت می‌شود نه فینال جام آسیا؛ البته قسمت پرسپولیس شد و این نشان از نیت پاک محمدحسن دارد خداوکیلی... اما برویم سراغ ایتالیا و کمی اطلاعات داغ بدهم دست‌ت:

یوونتوس؛ بی‌ربط‌ترینِ به خودش حداقل در این ده‌پانزده سالی که من دوست‌ش دارم

از زمانی که فوتبال برایم‌ جدی شد، یعنی بهتر است بگویم تماشای فوتبال، یوونتوس را دوست داشتم. یک دلیل اصلی‌ش همزمانی آن روزها با یوونتوسی بود که تا فینال لیگ قهرمانان رفت ولی توی پنالتی به میلان باخت؛ آن تیم بلای جان اسپانیایی‌ها شده بود: توی گروهی دیپورتیوولاکرونیا را زد، توی یک‌چهارم و در یک یکصدوبیست دقیقه حماسی (واقعن حماسی) بارسا را توی نیوکمپ با سانتر عمو تورامِ دفاع راست و زالایتای تعویضی حذف کرد آن هم وقتی که داویدز نازنین در نیمه دوم اخراج شده بود و تیم ده نفره بازی می‌کرد!     

همین تیم توی نیمه‌نهایی رئال مادرید پر از کهکشان را سه‌یک فرستاد خونه‌شان... بوفون پنالتی فیگو را گرفت و ندود طوری که از پشت فرناندو هیرو، کاپیتان آن‌روزهای اسپانیا و چیزی توی مایه‌های راموسِ فعلی، استارت زد و رد شد و برس‌نرس خط محوطه چپاند توی سه‌جاف دروازه کاسیاسِ سرحال که حتی فردوسی‌پور هم سرکیف آمد و چن‌تا لفظ خوب به کار برد مثل فستیوالی از اشتباهات مدافعان رئال مادرید که برای آن موقع نو بود واقعا... بگذریم...

چس‌ناله با پایانی خوش

در تمام این سال‌ها قصه‌ی تکراری فینال لیگ قهرمانان و باخت و  قهرمانی سری آ یک لوپ‌ تکراری شده و گفتن‌شان اضافه‌کاری‌ست اما نکته اصلی یووه که اذیتم می‌کند، نگاه آنیلی جوان، مدیر باشگاه در سال‌های اخیر به فوتبال به شکل تجاری اما از نوع داغان آن است: نگاهی شبیه به مدیران پی‌اس‌جی و باشگاه‌های ولخرجِ فوتبال‌نفهم. یووه قهرمان سری ‌آ می‌شود پس کمتر به چشم می‌آید اما جزو سه باشگاه پر خرج با دستمزدهای بسیار بالاست: بالاتر از حتی پی‌اس‌جی! نگاهی که همیشه برایم دستمایه خنده و شوخی بود ولی حالا گریبانِ؛ نه یقه‌ی گروخرهای محبوبم را گرفته و آمدن رونالدو هم قوز بالا قوز شده... قبل از رونالدو، پیانیچ و دیبالا با فاصله‌ی شاید یک گل در ضربات ایستگاهی با مسیِ روی اوج در لالیگا برابری می‌کردند اما کریس آمد و توی سه سال فقط یک ایستگاهی گل کرد و پنالتی‌ها را هم که زد توی گوش‌ش... حالا دیبالا نیمکت‌نشین و پیانیچ سر از بارسا در آورده که البته دومی موجب آمدن آرتور نازنین بیست‌ویک ساله از بارسا شد که شاهکاری‌ست برای خودش... بازیکنی بسیار شبیه به ژاوی...

یوونتوس جدید را یکم بهتر بشناسید، ممنونم

آمدن پیرلو، آدم را دلگرم می‌کند اما باید دید این تصمیم تبلیغاتی برای جوان جلوده دادن و خوش‌بر و رو کردن نیمکت یووه بود یا قرار است بالاخره تغییری در این رویه عرب‌وار (منظور نگاه فوتبالی و ریخت‌وپاش است والا کون لق تمام نژادهای جهان از جمله نژاد برتر و نژاد چمپیون‌شیپ و نژاد سری آ و نژاد آریایی و...) رخ دهد. ساری، مربی پیشین معتاد به سیگار در حد روشن کردن توی رختکن و جویدن نیکوتین کنار زمین حالا رفته و یک مربی جوان با خاطرات شیرینِ طنازی در میانه زمین در فینال جام جهانی 2006 و چند فینال دیگر اروپایی برای ایتالیا و میلان و یووه  آمده... چند خرید جوان کرده: کیه‌زای جوان و ایتالیایی، کولوسفسکی، آرتور، مک‌کنی و... موراتا هم با اغماض خرید خوبی می‌تواند باشد...

حالا یوونتوس دو بازی کرده، یکی را برده دیگری را در حالی که سی دقیقه ده نفره بود جلوی آ.‌اس.‌رم دو‌دو کرده و بازی با ناپلی را به دلیل کرونای بازیکنان تیم جنوبی از دست داده است و منتظر روزهای آینده است. این تیم نُه قهرمانی پشت هم به دست آورده ولی شک نکنید امسال جام برای گروخرهای تورین نیست؛ چرا؟ واقعا می‌پرسید چرا؟ مگر فوتبال نگاه نمی‌کنید؟ پس چرا مطلب را می‌خوانی؟ بیکار هستی؟ اکی، اکی بگذار توضیح بدهم: آتلانتا تیم بی‌نظیری است که سال گذشته تا نیمه‌نهایی جام قهرمانان هم رفت و فقط در سه‌چهار دقیقه آخر بازی مغلوب پی‌اس‌جی شد و فینال را روی بی‌تجربگی و بدشانسی از دست داد؛ در لیگ هم محشر بود و حالا در این فصل در هر بازی چهار یا پنج گل می‌زند و ووره‌کشان جلو می‌آید. مربی‌اش گفته ما مدعی قهرمانی نیستیم اما سیر صعودی سال قبل را ادامه می‌دهیم، این نشان از هوش اوست که بار روانی را از روی دوش بازیکنانش برداشته تا راحت‌تر بازی کنند و شک نکنید مدعی اصلی قهرمانی همین آتلانتا در کنار اینترمیلان موذیِ دون‌آنتونیو کونته نازنین است...

دشمن دوست‌داشتنی

کونته بهترین مربی حال حاضر دنیای فوتبال است برای؟ دقیقا برای نتیجه گرفتن در کوتاه‌‌مدت. چه تیم ملی ایتالیا چه یوونتوس و چه چلسی و حالا هم اینتر؛ همه‌شان زیر نظر دون‌آنتونیو که به دلیل انتخاب آخرش و حضور روی نیمکت اینتر بعضا برخی هواداران به حق از دست‌ش شکار هستند؛ موفق بوده‌اند و نتیجه گرفته‌اند... کونته حالا اینتر مرده را بیدار کرده و دوباره دارد نزدیکش می‌کند به همان تیمی که با مورینیو سه‌گانه را فتح کرد و نشست روی قله اروپا... کونته تا دلتان بخواهد بازیکن خریده از لوکاکو و سانچز و پریشیچ که مدتی بایرن بود گرفته تا ویدال و اشرف حکیمی و اریکسنِ تاتنهام که توی ترافیک بازیکنان بازی هم بهش نمی‌رسد. با اینکه کونته روی نیمکت دشمن قدیمی نشسته و پارسال برای‌ش یک پاکت نامه با چند گلوله واقعی پست کرده بودند و حتی درصد شانس قهرمانی‌اش به نظرم از یووه بیشتر است اما بازهم عیبی ندارد و من دوستش دارم چون کالچیو را گرم و حساس مثل قبلن می‌کند. از آن طرف آ‌ث‌میلان پیولی هم جان دوباره‌ای گرفته و ناپولی با گتوزوی کله‌خر هم بدکی نیست و حیف که لاتزیوی اینزاگی افت کرد و تیم پیش از کرونا نیست و باقی ماجرا...

دوستان عزیز به پایان برنامه رادیو فوتبالِ ایتالیا رسیدیم و همین‌جا اعلام می‌کنم برنامه بعدی مختص تیم‌های ایرانی و با حضور محمد نصرتی و حضور تلفنی ممدحسن عزیزم است که در این برنامه فرصت دفاع از خودشان را نداشتند و خدای نکرده ممکن است حقی ازشان ضایع شود که قشنگ نیست انصافن.... برنامه این هفته را با اکراه با یک آهنگ عجق‌وجق به اسم «لایف گویز آن» از یک رپر رنگین‌پوست که از پشت دوستانم می‌گویند در جوانی خوراک گلوله بدخوا‌ه‌هاش شده است تمام می‌کنیم...                                                 

.

.

.

شنوندگان عزیز سلام؛ چطورین شما؟ همان‌طور که وعده کرده بودیم این برنامه تمام و کمال می‌چسبیم به استقلال و پرسپولیس یعنی پرسپولیس و استقلال؛ اگر جابه‌جا گفتم به دلیل ترتیب الفبا بود والا قصد و قرضی در کارم نیست... دوستان پرسپولیسی هم که برادر و خواهران عزیز خودم هستند مرا ببخشند و به اینستای برنامه سر نزنند جان عزیزشان که کامنت‌ها را می‌دهم ببندند بچه‌ها... بگذریم... ممدحسن عزیزم گوشی‌اش را از دسترس خارج گرده متاسفانه و ما در خدمتش نیستیم البته به ما اعلام شده بود که ایشان از برنامه قبلی ما به شدت دلخور هستند و به همین دلیل حاضر به حضور در برنامه نشدند هرچند می‌دانم پای رادیو نشسته و صدای مرا می‌شنود پس بهش سلام می‌کنم: سلام...

محمد نصرتی کنار من توی استودیو نشسته و یکی‌دو فوتبالی دیگر هم که اسم‌شان مهم نیست و هیچ‌کس نمی‌شناسندشان هم اینجا هستند که در این بحث مرا و ممدجان نصرتی را همراهی می‌کنند. اجازه بدهید با نصرتی عزیز که بالاخره پیشکسوتی است و از برنامه قبلی کمی دلخور شده شروع کنیم: بفرمایید...

محمد نصرتی: همین ابتدا باید بگویم کمی دلخور نشدم و خیلی حالم گرفته شده که تحلیل فوتبالی من راجع به پنالتی زدن چپ‌پاها فهمیده نشد که بخش زیادی از آن تقصیر محسن خلیلی است که در برنامه گفت مشکلت با پاچپ‌‌ها چیه؟

خواهش می‌کنم خواهش می‌کنم پای محسن جان را به بحث باز نکنید در این صورت ما مجبوریم یک برنامه هم با حضور ایشان به‌پا کنیم که در توان و اعصاب جمع نیست انصافن...

محمد نصرتی: حق با شماست اما ببنید کلی تحقیق حرفه‌ای در خارج شده که مدعای مرا تایید می‌کند اگر نیاز باشد من هفته آینده مستندات خودم را آماده و ارائه می‌کنم که ببینید چطور هیچ مربی درست و حسابی‌ای به پا‌چپ پنالتی نمی‌دهد و لیونل مسی هم یک استثنا است و لطفن بحثش را پیش نکشید.

همینطور است و من هم با شما کاملا موافق هستم. اجازه بدهیم با ممد نصرتی خدافظی کنیم: خدافظ

صدای ناشناس: پرسپولیس بهترین تیم چند سال اخیر ایران و غرب آسیاست: تیمی با سه قهرمانی و یک نایب‌قهرمانی میلی‌متری با تفاضل گل در لیگ برتر و دو فینال آسیایی که ثباتش را در این سال‌ها با وجود از دست دادن‌های پیاپی بازکنان مهمی مثل مهدی طارمی، رامین رضاییان، پیام صادقیان، محسن مسلمان، مجتبی محرمی، علیرضا بیرانوند، علی علی‌پور و... حفظ کرد و با وجود تغییر سه سرمربی و محرومیت از دریچه نقل و انتقالات توانست با برانکو به فینال لیگ قهرمانان آسیا برسد و امسال هم این کار را با یحیی تکرار کرد. این تمام نماد مبارزه است و برای مثال وحید امیری‌اش مصداق جنگجوی خستگی‌ناپذیر است: تیمی که ده‌نفره النصرِ گردن‌کلفت عربستان را یک‌صد و بیست دقیقه زمین‌گیر می‌کند. تیمی که السد پولدار قطر با ژاوی هرناندز را زمین می‌زند و هرچقد زور می‌زنند حذفش کنند، چغرتر برمی‌گردد و یک‌هو می‌بینی عبدی جوان می‌شود آل‌کثیر و می‌چپاند... من زیاد صحبت کردم فرصت را به صدای دوست ناشناس دیگرم می‌دهم...

یک صدای ناشناس دیگر: دلم به حال این استقلال می‌سوزد؛ عجب تیم بی‌صاحبی... نه مدیر و مدیریت دارد و نه پیشکسوتی که روی نیمکت و بالای سر تیم باشد... هیچ‌چیز ندارد جز عده‌ای جوان فوق‌العاده مثل دانشگر و مهدی قایدی و سیدحسین و عارف و داریوش و ارسلان... اینها هم نهایتا یک سال دیگر در این شرایط دوام بیاورند و بعدش فرار می‌کنند و می‌روند مثل کاری که امید نورافکن و بازیکن‌ خارجی‌ها و باقی کردند... پرسپولیس کریم باقری و افشین پیروانی را دارد که تیم را جدای از بحث فنی، جمع می‌کنند و مدیر خود تیم هستند و نه باشگاه... کاری که منصور پورحیدری شاید در استقلال می‌توانست بکند که امروز زنده نیست و خدایش بیامرزد. استقلال در آسیا بد نبود و بعد از دعوای کودکانه مدیریت و مجیدی...

خواهش می‌کنم غیبت نکنید...

شما هم دیگر شورش را درآوردید بگذارید راحت حرف بزنیم نهایتا هف‌هشت نفر مخاطب ما هستند؛ نکند خودتان باورتان شده که مخاطب مثل مور و ملخ ریخته؟ نه برادر... خلاصه نامجومطلق تیم را بدون استرس روانه بازی‌ها کرد و بد هم نبود؛ جلوی پاختاکور استقلال بد بود اما حق‌ش باخت نبود و داوری گند زد اما دلیل اصلی باخت استقلال، نبود دو فول‌بک چپ و راست: میلیچ و وریا بود که تیم بدون آنها خلع سلاح بود و ایده بازی با سه مهاجم هرچند غلط اما هیجان‌انگیز بود... راستش من دلم بیشتر از اینکه برای باشگاه و یا هواداران بسوزد برای این نسل از بازیکنان استقلال می‌سوزد که با مربی ایتالیایی چنان شکوفا شده بودند که می‌شد یکی از بهترین استقلال‌های تاریخ باشگاه دانست‌شان؛ حیف شد... حالا هم که محمود فکری با سابقه مربی‌گری چهارتا بازی روی نیمکت نساجی و دو تا مساوی جلوی استقلال و فکر می‌کنم پرسپولیس سر از نیمکت استقلال درآورده و مدعی شده می‌خواهم یازده‌تا محمود فکری روانه زمین کنم! تیمی با یازده‌تا محمود فکری چیز عجیبی از کار در می‌آید! یعنی محمودهای فکریِ خط حمله هم قابل درک هستند حتی، ولی فکری توی دروازه "در نمی‌آد" به نظرم... از طرفی وقتی یکی از محمود فکری‌‌ها تعویض می‌شود بازیکن جایگزین میان ده‌تا محمود فکریِ دیگر کارایی‌اش را از دست می‌دهد. به هر حال محمود فکری مثل علی منصور و دیگر استقلالی‌های کم‌دانش می‌آید و می‌رود. واقعیت این است که نسل گذشته استقلال که بازیکن‌های درجه‌یکی بودند بدل به مربیان متوسطی شده و خواهند شد. نمونه: علی منصوریان، فرهاد مجیدی، مهدی رحمتی، محمد نوازی، پاشازاده، سهراب بختیاری‌زاده، پیروز و امیرحسین همین محمود فکری و....

شنوندگان عزیز برنامه را با آهنگی شاد از یک خواننده‌ای به پایان می‌بریم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۰۲:۵۶
sEEd ZombePoor

.

.

پیام بازگانی

.

.

برنامه نقدِ میز نقدِ هفت

.

سلام. اگر بخواهیم نوبت را رعایت کرده باشیم می‌رسیم به نقدِ میز نقد برنامه هفت. یک وبلاگ‌نویس جوان و یک وبلاگ‌نویس پیر مهمان ما هستند. اول از بزرگ‌تر شروع می‌کنیم: برنامه هفت، میز نقد و مسعود فراستی، تقی فهیم و یک صندلی که هر از گاهی به یکی می‌رسد. بفرمایید.

سلام. ترکیب مسعود و تقی ترکیب عجیبی‌ست طوری که فرقی نمی‌کند این‌دو ضلع‌های مثلث باشند یا دوتا از اضلاع یک مربع یا مستطیل چون ترکیب عجیبی از توی‌اش در می‌آید. فرصت را در اختیار همکار جوانم می‌سپارم..

بله ممنونم؛ من هم سلام کنم. ببینید اعضای ثابت یا همان اضلاعی که شما گفتید، آدم‌های قدیمی‌ای هستند که نگاه‌شان به سینما خیلی احساسی است. در واقع نگاه‌شان نه، خودشان آدم‌هایی احساساتی هستند و همین موضوع اجازه نمی‌دهد ‌ نظرات‌شان به نقد جدی بدل شود. به راحتی گول می‌خورند و آستانه‌تحمل‌شان پایین است و به فیلم‌ اجازه نمی‌دهند کارکرد واقعی‌اش را میان فیلم‌بازها‌ پیدا کند یعنی به خودشان  اجازه نمی‌دهند و با اثر روبه‌رو نمی‌شوند... زیاد حرف زدم، فرصت را در اختیار شما می‌گذارم...

بله؛ این میز مثلثی نقد به درد نمی‌خورد یعنی به‌درد فیلم‌بین‌های جدی نمی‌خورد و شبیه یک دکان قدیمی‌‎فروشی شده که همه‌چیزش بوی چیزهای نوستالژیک می‌دهد و قرار است مدرکی باشد بر صداقت گذشته ولی خودش در معرض اتهام است. من زیاد اهل گفتوگوی شفاهی نیستم پس فرصت را در اختیار شما می‌گذارم که انرژی بیشتری  دارید که بحث را ادامه بدهید.

موضوع این است فیلم‌بین جدی تمام ابزار مواجهه با سینما را دارد یعنی با تماشای آثار سینمایی چه کلاسیک، چه فیلم‌های جدی شرق اروپا و آسیا، هالیوود و سینمای خودمان و به جان خریدن تجربه کردن جدیِ سینما به معنای کل آن، واجد شرایطی شده که درکش از سینما را بالا برده است. او هنگام تماشای فیلم غرق اخلاقیات نمی‌شود و به خاطر رفتار کاراکتر مدام با خودش کلنجار نمی‌رود؛ نه‌تنها در فیلم که در جهان واقعی‌اش هم چنین آدمی است و سینما بهش آموخته و از تجربه سینما درس گرفته و تغییر کرده و جهان‌بینی جدی‌تری پیدا کرده است. در حالی که منتقدان ثابت هفت آدم را مجبور به نگاهی اخلاقی در نتیجه قضاوت کردن مدام و برانگیخته کردن احساسات می‌کنند. قضاوت مدام دنیای فیلم و آدم‌هایش مانع از سر درآوردن از جهان فیلم و در نتیجه شناخت می‌شود. آنها الگوی ثابتی را از دنیای دور از دسترس و شیرین کهن به ارث برده‌اند که دلیل استفاده از آن را هنوز نمی‌دانُند اما ازش استفاده می‌کنند و به آن تاکید می‌کنند.

شما امشب کمتر صحبت کردید و ما به انتقادهای این جوان گوش دادیم. سوالی که داشتم استفاده از نگاه قدیمی در نقد هست و تاثیر آن روی محتوا و فرم...

بگذارید حرف‌های او را با این جمله کامل کنم: آدم‌ها وقتی در بستر مرگ هستند تغییراتی را در بچه‌های‌شان می‌بینند که ازش متنفرند در حالی که قرار است سال‌ها بعد همین فرزندان هم از بچه‌های‌شان سرخورده شوند... این توالی تکراری که به ما به‌ارث رسیده، ارث بعدی‌ها هم و بعدی‌تری‌ها هم خواهد بود. باور کنید دانستن همین موضوع ساده به شما کمک می‌کند منتقد بهتری باشید. اما درمورد دنیای قدیم و جدید و محتوای‌شان ترجیح می‌دهم همکار جوان‌‌مان حرف بزند.

موافقم چون کنار هم گذاشتن داشته‌هامان از تاریخ عمومی و طول زندگی شخصی باعث می‌شود چشم‌ به روی واقعیت باز بشود...

و کرم دانستن توی تنبان‌‌ات بیفتد!

...آقای تقی و آقای مسعود و آقای دیگر مهمان میز نقد با ابزاری از گذشته، الان را قضاوت می‌کنند که در بسیاری از مواقع حرف‌شان درست از کار در می‌آید چون اخلاق و چیزهای خوب هنوز همان هستند که بودند و هیچ‌کس از آنها بدش نمی‌آید مگر کسی که مریضی جنسی حادی داشته باشد یا آدمکش باشد. پس می‌توان نظرشان را قبول کرد اما در مورد فیلم‌های پیش‌پا افتاده‌ای که همچنان درگیر اخلاق پوسیده یعنی مسائل بی‌اهمیت در اخلاق هستند و نه فیلم‌های جدی که اخلاق را به چالش می‌کشند و گاهی اخلاق را شرمنده می‌کنند. فهم درست دنیای امروز ابزار امروز را می‌خواهد. ابزاری که تنها یک تکنولوژی و برخورد یک‌طرفه ماشین با بشر و از این حرف‌های کلیشه‌ای نیست چون بر اساس خواست مردم هم هست و اگر هم نباشد آدم‌های نابغه ازش استفاده می‌کنند و دنیای اطراف‌شان را نقد می‌کنند و نظم موجود که چیزی مقدس شده را زیر سوال می‌برند. یکی در سینما یکی در ادبیات یکی در زندگی روزمره‌اش و هر کس به روش خودش و با ابزاری که توی دستش است...

منتقد پیر شما هم صحبت‌های پایانی خود را داشته باشید لطفا...

فکر می‌کنم زمان تایید می‌کند که حق با کی بوده و خوشحالم که تا اینجایی که رسیده‌ایم هنوز این یک فاکتور زیر سوال نرفته و همچنان می‌شود به زمان به عنوان مهر تایید بر یک اثر سیمایی رجوع کرد و کارکرد آثار و افراد دوره‌های مختلف زمانی را دید...

مچکرم از هر دوی شما، برنامه را با موسیقی عاشقانه «لالالند» به پایان می‌بریم. ممنونم. 

.

.

.

پیام بازرگانی

.

.

.

نقد سرتاپای عصر جدید

.

سلام.

امیدوارم شب کرونایی بد را خوب پشت سر گذاشته باشید و خودتان را برای برنامه‌‌های متنوع امشب که شامل نقد گلچینی از برنامه عصر جدید و نقد هفتِ سینمایی و شاید هم نقد پیام‌های بازرگانی استُ، آماده کرده باشید. اول درمورد عصر جدید که اوایل خیلی هم طرفدار داشت و هنوز هم از پربیننده‌های تلویزیون است از دوست‌مان که در این بخش از برنامه به عنوان کارشناس آمده اما آدم خوبی است می‌پرسم: سلام به برنامه خوش آمدی؛ عصر جدید ساعت‌های زیادی از بهترین موقع تلویزیون را به خودش اختصاص داده و با شرکت‌کننده‌های زیادی روی آنتن شبکه سه می‌رود...

من هم سلام می‌کنم به کسایی که برنامه را دنبال می‌کنند. عصر جدید تبدیل به یک تریبون فرهنگی شده و از حالت مسابقه و کشف استعدادهای کم‌یاب بیشتر دنبال سرگرم کردن مردم و تبلیغ چیزهایی است که آنها دوست دارند ببینند. مثل کاباره‌های زمان شاه است منتها یک شکل دیگرش؛ یعنی آواز دارد، رقص محدود در حد یک تکان از روی صندلی و دست زدن جیغ و هورا دارد و کلی اتفاق‌های مفرح دیگر: شعبده‌بازی، آتش‌بازی مثل سیرک یا مراسم‌های غربتی‌ها توی روستاهای استان فارس، نینجا و گروه‌های کونگ‌فوکار که با دست کاشی می‌شکنند و مردم کیف می‌کنند... ببخشید من زیاد حرف زدم اگر بازم مطلبی هست من در خدمتم...

خواهش می‌کنم؛ البته درمورد برنامه هم اوایل انتقادهایی می‌شد که ایده عصرجدید کپی از یک شوی خارجی است...

فکر می‌کنم هیچی! ایده تکراری اصلا اهمیتی ندارد وقتی شما قدرت بومی کردن یک برنامه را دارید. یعنی اتفاقا وقتی بلد نیستید، ایرادی ندارد ایده را کپی کنید و با استفاده از امکاناتی که دارید یک برنامه خوب برای مردم پخش کنید. موضوع در مورد این برنامه این نیست؛ چون ایده اولیه دیگر وجود ندارد و عصر جدید ماهیت تازه‌ای به خود گرفته که اوایل به دلیل زمان و هزینه کافی برای جذب استعداد و ساخت برنامه آن را کمی پنهان می‌کرد. سخت‌گیری است که بگوییم از ابتدا یک برنامه با این هدف به وجود آمده و راستش اگر بخواهم با مخاطبان‌مان که صدای‌مان را می‌شنوند صادق باشم با این حرف سازندگان چنین جنگ‌های پیش‌پا افتاده‌ای را جدی گرفته‌ایم در حالی که هچ‌چیز در این برنامه جدی نیست جز بخش تبلیغ *780# که راستش نمی‌دانم آوردن اسمش در برنامه تبلیغ به حساب نمی‌آید؟ من مجاز هستم که حرف‌هایم را ادامه بدهم.

اجازه بدهید... بله همکارانم اعلام کردند که هنوز کمی وقت داریم...

عرض می‌کردم که تمام چیزهایی که در این برنامه به عنوان فاکتورهای مهم یاد می‌شود، مهم نیستند و فقط مورد استفاده‌ای هستند برای تبلیغ. به نظرم حتی نشان دادن همین پسرهای نوجوان و جوان که تمام تلاش‌شان را می‌کنند که کارشان را درست انجام بدهند فارغ از اینکه کارشان ارزش دیدن را دارد یا نه؛ می‌تواند دستمایه ساخت یک برنامه پر بیننده شود اگر هر کسی کار واقعی‌اش را انجام بدهد: کارگردانی برنامه افتضاح است و برنامه بدون تدوین پخش می‌شود. دوربین مدام روی داورها جا می‌ماند در حالی که دارند به هم اشاره می‌کنند و رای‌شان را هماهنگ می‌کنند. عجیب است که این حرکت‌شان را پنهان هم نمی‌کنند، نمی‌دانم خودشان برنامه را می‌بینند و یا برنامه قدیمی است. چون اگر فکر می‌کنند این قسمت‌ها در تدوین حذف می‌شود در اشتباهند و اگر دانسته این کار را می‌کنند که متاسفم برای‌شان.

انتقاد اکثر منتقدها به محتوای برنامه از جمله ترویج فرهنگ غربی با برنامه‌هایی که الگوی ایرانی اسلامی ندارند و چنین موضوعاتی است...

این برنامه ترویج فرهنگ غربی نیست چون غربی‌ هم اینطور نیست و با تماشای برنامه‌ای که فقط قصد خالی کردن جیبش را دارد، حوصله‌اش سر می‌رود. تمام عوامل دارند روی یک هدف آبکیِ ستاره‌هف‌هشتاد‌مربعی صحه می‌گذارند، خواسته یا نخواسته. از داور زنی که دلیل بودنش روی آن صندلی زن بودنش است نه معروف بودنش تا آن یکی که تنها و مهم‌ترین دلیل حضورش ارائه یک قاب خوش‌تیپ و مودب و دانشگاهی از یک موافق است بگیرید تا کارتون‌های سفید پر از خوراکی که توی دست سوپراستارها است و روی‌شان بزرگ نوشته شده عصر جدید و به مناطق محروم و مردمش اهدا شده... طوری ریاکاری توی ویدیو هست که فهمیدنش اصلا سخت نیست فقط باید توی چشم‌های رنگی مجری و صدای آرام دروغی‌اش ریز شوید. ببخشید از بحث دور شدیم...

به نظر می‌رسد هرچقدر برنامه جلوتر رفته وسواس برای انتخاب نهایی شرکت‌کننده‌ها هم کم‌تر شده...  

نمی‌دانم داوران اولیه برای انتخاب شرکت‌کننده‌‌ها چه کسانی هستند اما علاقه عجیبی به آواز محلی، مبارزه و نینجاها دارند. البته بعضی از شرکت‌کننده‌ها هم افتصاح هستند. مثلا یک خواهر و برادر قرار بود اعداد را رمزی بگویند و کاری علمی کنند که نشان از هوش بالای برادر کوچک‌تر داشت اما مدام اشتباه می‌کردند و از آنجایی که تدوین در کار نبود ما بیشترش را تماشا کردیم تا بالاخره به دخالت آقای علی‌خانی یک اتفاقی رخ داد. در واقع آواز و کارهای رزمی صددرصدی است و در نهایت شرکت‌کننده یک‌بار می‌پرد، نمی‌شود بار دوم می‌پرد و همه تشویقش می‌کنند. استعداد واقعی کارش را فراموش نمی‌کند و یا آنقدر کارش شخصی و تازه است که اشتباهش را سریع جبران می‌کند. تمرین برای پریدن از روی ارتفاع و دوچرخه سواری با صندلی هف‌هشت‌ده متری کار سختی است و به‌درد یک‌جایی مثل سیرک یا کاوران‌ها‌یی که در شهرها اجرا می‌کنند می‌خورد. خلاصه برنامه مردانه است و اصلا زنی در آن وجود ندارد و من هنوزمتوجه حضورشان نشده‌ام.

وقت ما تمام شد؛ ممنونم از شنوندگان.

اجازه بدهید در مورد دوستان منتقد هم بگویم آنها هم اگر بخواهند برنامه بسازند، فرض بگیرید عصری جدیدی برای کشف استعدادهای دینی ساخته شود و پسری مثل همانی که قرآن را در چندین جهت از اول به آخر و از آخر به اول می‌خواند در آن شرکت کند؛ کمی بعد تنها اتفاق مهمی که رخ می‌دهد ساخت نرم‌افزار ستاره‌هف‌هشتاد‌مربع است با صوت قرآنی و خط نستعلیق و مدعی می‌شود از استعدادها و هنرشان استفاده می‌کند. تلویزیون دوست ندارد مبتذل بسازد بلکه استفاده غلط از هر چیزی و به کار بردنش در جایی که جایش نیست، تولید ابتذال می‌کند. کمک‌های مردمی از طریق این اپلیکشن در قالب روغن و گوشت در کارتون‌های سفید در دست سوپراستارها، جلوی خانه آدم‌بدبخت‌ها مبتذل است و تقابل چهره تمیز و سراپا مارک و ساعت با خوراکی با آن بدبختی که تازه از قبل باهاش هماهنگ کرده‌اند که می‌آیند آنهم با دوربین به قدر کافی زشت هست که اشاره‌ای به آرم بزرگ عصر جدید روی کارتن‌ها نکنیم. حالا تصور کنید همین کارتون قرار باشد با دست پسرِ خوش‌قیافه نوه آقای خمینی و یا پسر آقای خاتمی یا پسر کوچک‌تر آقای رفسنجانی تقدیم آدمی شود که از همین الان نگران تمام شدن کارتن غذایش شده است؛ خنده‌دار می‌شود شنوندگان عزیر. همه‌مان کارمند تبلیغات هستیم حتی منو شما.     

.

.

پیام بازرگانی

.

.

نقد پیام بازرگانی

.

متاسفانه فرصت‌مان کم است و من بدون سلام و احوال‌پرسی می‌رود رواغ اصل مطلب: خوشحالی بی‌حد و مرز مادر از کثیف شدن لباس بچه‌هاش چون مایع لباسشویی درجه یک دارد؛ شادمانی مردم از داشتن بیمه پس از تصادفی که نزدیک بوده جانشان را بگیرد؛ دون‌کورلئونه که دربه‌درِ سهام رب تبرک است؛ سوپراستاری که با سس گوجه رو به پدر و مادر پیرش چشمک می‌زند؛ این شاهکار ادبی: گندم از گندم بروید HEY DAY ز جو....؛ مهمانی‌های مردانه و نرکده‌های رنگین‌کمانی؛ رضا رشیدپور که از صاحبخانه‌اش تشکر می‌کند و از صاحب‌خانه‌ها می‌خواهد هوای مستاجران‌شان را به جای مسئولِ مقصر اصلی داشته باشد، گوشه‌ای از نقد برنامه امشب بود پس تا برنامه بعدی مراقب خودتان باشد و ماسک بزنید جان مادرهاتان....   

.

.

پیام بازرگانی:

فرانچسکو من اون سهام تبریک رو می‌خوام. نشدنیه قربان مردم ایران خیلی به سلامت‌شان اهمیت می‌دهند و از روغن بدون ترنس استفاده می‌کنند که تبرک از آن در سس خود استفاده می‌کند...

.

.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۲
sEEd ZombePoor

چرا همیشه دلمان می‌خواهد کاری را بکنیم که وقتی دلمان می‌خواهد کار دیگری را انجام بدهیم، به ذهن‌مان می‌رسد؟

فانتزی بودن در یک جای دیگر آنهم وقتی که همه‌جا عینِ هم است هم یک کرم همینجوری است که توی رویا ریشه دوانده. لذت بردن از به زبان آوردن این حس و حال درونی هم خودش لذتی همین‌جنسی و کرمش توی خودمان است. وگرنه انجام آن کار خودش به اندازه خودش گویا هست و تعریف کردن ندارد.

این دست از سر خودت برنداشتن و خراش دادن مغز قرار است چه کمکی بهمان بکند؟ یادآوری گذشته وصلمان می‌کند به زمین، پاهامان زیرشان خالی نمی‌شود و پشت‌مان پر است. ولی پشت پر مثل وزنه‌های دور پای زندانی‌ها زمین‌گیرمان می‌کند. ول شدن توی هوا مثل بادکنک‌های سفید که رفتند گم شدند توی آسمان بعد از ظهر هم یک فانتزی است برای مواجهه با آدم‌های دوروورت که زور بزنی مثل خودت فانتزی‌شان کنی و زندگی و تمام سختی‌های‌شان را قبول نکنی یا به بازی بگیری یا شاید هم از زیر مسئولیت فرار کنی، نه؟ نه، نبودن آدم‌های اطرافت و فکر کردن و خودزنی از ندیدنشان خودش به اندازه کافی هست. واقعی نیست، ریشه اساطیری و قصه‌گونه دارد، ولی قهرمان سرگشته در قصه ساختگی خودش و دنیای اطرافش، غصه‌های فانتزی خودش را هم دارد و اصلا دنیای ذهنی، غمگین و یکنواخت و خسته‌کننده است.

فراموش کردن همه‌ چیزهایی که داشته‌اید و آدم‌های اطراف‌تان خودش یک فانتزی دیگر است. کشتن حافظه شخصی برای غرق شدن در حافظه تاریخی و جمعی است؟ ولی تا عقبه خودت را نشناسی و پیدایش نکنی چطور سر کنی توی آخور تاریخ جمعی‌ و از علف‌های خوشمزه‌اش بچری؟ قفل شدن ذهن در ناکجاآباد و نبودن در زمان حال هم ریشه در همین واقعیت دارد. واقعیتی فانتزی که توی آن، زود ذوق‌زده می‌شویم و ذوق‌مان خیلی زود پژمرده می‌شود.

تبدیل شدن به یک معضل برای اطرافیانت هم خودش نشانه بعدی است. نمی‌توانی معمولی با آدم‌ها رفتار کنی پس یا زیادی مهربان می‌شوی، یا زیادی ناراحت می‌شوی و می‌روی پشت ژست ناراحتی و بعدش متواری می‌شوی تا بار بعدی که دوباره یا زیادی مهربان شوی، یا زیادی ناراحت شوی و بازهم متواری بشوی. طوری که هیچکس نتواند یک نفس راحت نکشد و مدام در عجب باشد از کارهای‌تان؟ چرا باید دیگران کار به کارتان داشته باشند و پی‌گیرت شوند وقتی کاری به کارشان نداری؟ چون آن‌ها آدم هستند و برایشان مهم است. برای همه مهم است منتها عده‌ای توی دنیای فانتزی و عده‌ای توی دنیای واقعی باهاش مواجه می‌شوند.

ذوق و شوق شروع کردن یا ادامه دادن چیزی که سال‌هاست شروع شده کجا رفته؟ مگر توی تمام شدن و رفتن چقدر جذابیت هست که زندگی آن را نداشته باشد؟ اصرارمان از جدی گرفتن زندگی و ترسیدن از آن و فرار کردن توی فانتزی چی است؟ زندگی‌ای که اصلا جدی‌ات نمی‌گیرد که مدام سر به سرت می‌گذارد و با ورق‌هایش دستت می‌اندازد. باید زد توی شکم دنیا و رفت جلو تا وقتی که خسته بشوی و بنشینی و نگاه کنی به خودِ قبل از نشستن و بازنشسته شدنت. وقتی از اول نقش بازنشسته‌ها را بگیری که دنیا جدی‌ات نمی‌گیرد. ولی دنیا هیچ‌کس را جدی نمی‌گیرد و با مرگ آدم‌جدی‌ها به همه‌مان پوزخند می‌زند. زمان بی‌رحم‌تر از این است که برای آدم‌ها دل بسوزاند و روی‌شان استپ بزند. پودرشان می‌کند و منتظر رقیب بعدی می‌شود. نهایتا عده‌ای رقبای چغرتری برایش هستند و مبارزه با آنها و له کردنشان برای زمان لذت دیگری دارد. شاید فقط در این جور مواقع است که زمان به زمان یعنی به خودش فکر نمی‌کند و بازی تکراری و تمام‌نشدنی‌ای که راه انداخته را برای دقایقی فراموش می‌کند و سرگرم لاس زدن با آدم‌ها می‌شود.

چرا از همه‌چیز بحران می‌سازیم و ذهنمان مدام دنبال ماجرای جدید می‌گردد تا درگیرش شود و روزگارمان را سیاه کند؟ یعنی نمی‌شود آن تنهایی ابدی که انتخابش کرده‌ای را نگه داری برای خودت و فضای شخصی‌ات را با تلاش دم‌دستی برای عادی رفتار کردن یا ادای نزدیک شدن به دیگران قاطی نکنی؟ ادای زرنگ بودن، اجتماعی بودن، رفت و آمد و معاشرت و پول درآوردن و فرو رفتن در نقشی با همه صفت‌های خوبِِ امروز کار سختی است. بعضی‌ها دارند. قلاب انداختن به پهلوی تکه‌های مغز و جوش دادن آن‌ها که مثل قاره‌‌های خاکیِ روی اطلس وسط جهانِ آبیِ دایره‌‌ای پخش و پلا شده است و کشیدن قاره‌های لت و پار سخت است و مدام وسط آن‌‌ها شنا می‌کنی. مثل آنجایی از زمین جزیره هنگام که چسبیده به ساحل و آب اقیانوس آنقدر بهش ضربه زده که زمین لاجرم وا داده و تکه‌هایی از خودش را به اقیانوس داده تا آب شور و ماهی‌ها و خرچنگ‌های ریز قرمز در ساحل، لای سنگ‌ها بچرخد. طوری که مطمین باشید این ترک‌ها دیکر جوش نمی‌خورند و اصلا اینجوری قشنگ‌ترند. شاید چون زحمت بیشتری برای زیبا شدن‌شان کشیده شده و زمان انرژی زیادی خرج‌شان کرده است، اصلا شاید ساحل درد بیشتری کشیده‌ تا این طبیعت زیبا را بزاید. توجیه درستی برای رساندن بحث به مغز متلاشی از خاطرات تکه‌وپاره نیست و دست کسی که این ادعا را بکند رو است و کلک‌ش کهنه.

استبداد یا همان ظلم تاریخی که ریشه شرق و آدم‌هایش را خورده است چقدر در این حال و هوای فانتزیِ نوستالژیکِ بریده از زمین  نقش دارد؟ آدم بی‌وطن از استبداد است که وطنش را ول کرده و آواره شده است. یا عشقش را دزدیده‌اند یا پسر یا برادرش را کشته‌اند، او انتقام گرفته و ترک دیار کرده یا انتقام نگرفته، از خجالتش کنده و رفته، یا زلزله، لشگر عرب، مغول، اففان، ترک، مسیحی بهش زده است.

چقدر سن در این حال و هوای گند که مثل آبِ فاضلاب از باران بهت چسبیده است، نقش دارد تاثیر دارد؟ خیال می‌کنی تا به یک سن خاصی برسی، قبلش همه‌چیز الکی است و بعدش همه‌چیز جدی.

زمان همان سکوت است. یعنی سکوتِ بین اتفاق‌ها که افسار می‌زند سر تصمیم‌های‌تان. پرت‌تان می‌کند و همان موقع است که مغز فیریز می‌شود روی هیچی. یک فضای هیچی مطلق که حتی زمان هم توی‌ش بی‌معنی است؛ زمانی که خودش دلیل این وضع گند است. شاید این وضعیت از گم کردن خط زمان باشد؟ اتفاقا وقتی که زمان را از دست می‌دهی یا در یکی یا چن‌تا از ایستگاه‌های قشنگ یا تلخ‌ش می‌زنی کنار و پیاده می‌شوی، پرت می‌شوی توی یک‌جایی که هیچ‌جا نیست، شکل ندارد، اصلا وجود ندارد. نزدیک‌ترین چیز شبیه‌ش یخ‌های روی هیمالیا یا توی قطب است؛ که انگار هیچی نمی‌تواند توی‌شان باشد. بی‌زمانی مطلق یک‌ همچین وضعیتی دارد که باز هم متعلق به زمان است. هر کجای بازی که وایستاده باشید، چه داخل و چه بیرون از زمان، در نسبت با زمان هستید...    

پاییز نود و هشت - شیراز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۰
sEEd ZombePoor

نازی مُرد

چجوری برگردم؟

چه کبود شده پاهام

من کجا خوابم برد؟

کجا از دستم رفت؟

من می­‌خوام برگردم به کودکی

قول می­‌دم پامو از خونه بیرون نذارم

سایه­‌ام دنبال نکنم

من می‌­خوام برگردم به کودکی

نمی­شه نمی­شه نمی­شه

کفش برگشت به کودکی برامون کوچیکه

خواب به چشمام نمی‌­یاد

 

چهارم مهر امسال

مسعود بهارلو تمام شد! هیچ­‌و‌قت در مورد کارهای 40چراغ با او مشورت نخواهم کرد... هیچ‌­وقت...! شاید گه­‌گاهی با هم، بچرخیم و یا توی خیابان قدمی بزنیم و سیگار بکشیم؛ شاید... ولی دوستی و صمیمیت و رفاقت قدیمی، رفت به درک! رفاقتی که منطق و حساب‌­کتاب سرش نمی‌­شد رفت توی گور وسط قبرستان تهران!  

پنجم مهر امسال

نازی که مرد...! حسین پناهی‌­ام چند وقت بعد، خودش را کشت! مسعود بهارلو هم با زبانِ بی­‌زبانی گفت: همین که من وقت‌­ام را با تو بگذرانم و کنارت باشم، افتخاری بزرگ و دست­‌نیافتی است برای‌­ات، پسرک...!

 

ناصر حجازی، کشیده شد بیرون و میلاد درخشانی هم که رفت توی سطل آشغال چلچراغ...!

سینا قلیچ­‌خانی هم که این روزها در قامت یک وکیل مدافع تمام عیار، ظاهر شده و برای معاون سردبیر، چپ و راست، درِ دوغ باز می­‌کند، رفت به قهقرا...

حمید جعفری که به تازه‌­گی توانسته به سِمَت دست­‌نیافتی معاون سردبیری مجله دست پیدا کند، برای نشان دادن قدرتِ جایگاهِ مجازی­‌اش از هیچ کاری دریغ نمی‌­کند! آن­قدر احمق است که کوچک‌­ترین بحث و گفت‌­وگویی که به مزا‌‌‌ج‌­اش خوش نیاید را ورود می­دهد به مسائل کاری و حرفه‌­ای نبودنش را فریاد می‌­زند! او یک غیرحرفه‌­ایِ عاشق سِمَت است! عصرهای دوشنبه می‌­نشیند ور دست صفحه‌­بند و هر کجا کلمه معاون سردبیر را می­­‌بیند، خواهش می­کند تا صفحه­‌بند، کلمه معاون‌ش­اش را حذف کند _ البته طوری که هیچ­کس توی اتاق فنی متوجه کار احمقانه­‌اش نشود _ تا برای خودش یک سردبیر تمام قد شود!

بی­چاره آقای خلیلی که زمانی رییس سازمان جوان­‌های دوران خاتمی بوده و امروز کارش را سپرده به عده­ای احمقِ پوکِ عشقِ جای­گاه...!

اما خودم؛ شش ماه برای این مجله که از دوران دبیرستان دوست می­‌داشتم‌­اش، تلاش کردم. از مسافرت و کارهای شخصی و قرارهای عاشقانه، زدم و وقت‌­اش را برای چلچراغ، تلف کردم! مسخره است...!

 

این­جا کاری ندارم و منتظر هستم تا فیلم­‌های‌­ام دانلود شوند. تمام­‌شان را دانلود می‌­کنم و می­‌زنم بیرون... از ساختمان چلچراغ... از خود چلچراغ... همان­طور که قید دانشگاه و خانواده و جای­گاهِ پدر و روزنامه صبا را زدم... چلچراغ با تمام آدم­‌های‌­اش را هم نَسَب می‌­دهم به خایه­‌هام! از در مجله که بزنم بیرون، برمی‌­گردم، خلتِ غلیظِ گلوی­‌ام را تف می­‌کنم روی تابلوی صورتی­اش...!    

تابلویی که یادآور شورت دختر­های تی­نیجری است که چلچراغ آرزو داشت، روزی مخاطب­‌اش باشند و جلوی دکه برای‌­اش صف بکشند! همان­ تی­نیجرهایی که حتی حاضر نمی­‌شوند جلدهای رنگ‌­رنگی چلچراغ را که معاون سردبیر به اشتراک می­‌گذارد، لایک کنند!

چند سالی می­‌شود که مطبوعات افتاده دست آدم­‌هایی که خودشان را از نسلی می­‌دانند که حق‌­شان خورده شده... سرشان کلاه رفته... قدرشان دانسته نشده و جوا‌‌نی‌­شان هم­زمان شده با روی کار آمدنِ بدترین رییس‌­جمهور معاصر...! همان‌­هایی که همیشه منتظر بودند تا میدان بیفتد دست‌شان و ثابت کنند که چقدر کار درست هستند. توی این سال‌­ها چه گلی به سر مطبوعات زدید، دوستانی که یک عمر در کمین این جای­گاه‌­ها بودید؟ چهارتا­چهارتا جمع شدید و روزنامه و هفته­­‌نامه و دوهفته­‌نامه و ماه­نامه و فصل­نامه، راه انداختید! چه گلی به سر مطبوعات کشور زدید؟! چند نفر را از بلاهتی که خودتان دچارش هستید، نجات داده‌­اید؟ جز بالا رفتن تعداد فالورهای اینستا چه چیز دیگری نصیب‌­تان شد؟! 

 

نیم ساعت بعد

حمید جعفری صدایم می­‌کند. می‌­روم توی تحریره. با آرامش اعصاب­‌بهم‌­زنی صندلی را تکان می­‌دهم و جلوی حمید جعفری فیکس‌­اش می‌­کنم. می‌­نشینم.

: بله

: این حرف­‌هایی که به سینا زدی، چی بوده؟

: کودوم حرف‌­ها

: همین خاله بازی و این­‌چیزا

: سینا خودت بگو من چی گفتم

: نه من دارم از تو می­‌پرسم

: من باید بدونم سینا به تو چی گفته

: هر چی گفته تو باید بگی جریان چیه

: دلیلی نداره به تو بگم

حوصله نوشتن تک‌­تک دیالوگ‌ها را ندارم! الان که سیگام را خاموش کردم، یادم آمد که حمید صدای‌­اش را بلند کرد و منم با صدایی بلندتر گفتم: قلر بازی در نیار! صداتو بیار پایین! کار به جایی رسید که جعفری که دم از حرفه‌­گری می‌­زد، شروع کرد به گفتن: همین که هست! بهش نگاه کردم و گفتم: این یعنی خاله‌­بازی... گفت: مطلبت رو ببر توی روزنامه سینما (خبرنگار جیرانی بودم توی سینما) چاپ کن! بهش گفتم: می­برم ایده­‌آل (اونجا کار می‌کرده قبلن) چاپش می­‌کنم! خودش و آدم‌­هاش فهمیدن منظورم چی بود و خودشون جمع کردن! گفتم اینجا هیچ منافعی برای من نداره و من نمی­‌تونی تهدید کنی! من جایی که ارزش کارم دیده نشه، خودم نمی‌­مونم. گفت حق نداری تو هیچ سرویسی جز موسیقی کار کنی! بهش گفتم: اون رو دیگه تو نمی‌­تونی تعیین کنی! یادم میاد گفتم: انگشتت بگیر اونور و الکی صدات نبر بالا! یادم میاد وسط حرفاش کوله­‌پشتی رو جمع کردم و داشتم می‌­رفتم انگشتم رو گرفتم سمتش و گفتم: این ینی خاله‌­بازی و رفتار غیرحرفه‌­ای.

بعد از دو نخ سیگار

دوتا از بچه‌­های فنی که خیلی هوای من داشتن و حتی توی دعوایی که با یکی از همین صفحه­‌بندها که رفیق چند ساله‌­شان هم بود، پشتم در آمدن، آمدن توی آشپزخانه... مجید (صفحه­‌بند کار درست) می­گه: ببین از این گنده‌­ترهاش اومدن و رفتن! بزرگمهر حسین­پور با اون همه ادعا نتونست بمونه، این که جای خود داره. سعید بختیاری (حروف­چین لوطی) می­گه: اعصاب خودتو خورد نکن و فردا بیا با خلیلی حرف بزن. ول کن این کس­کشا رو! به مجید می­گم: حلال کن! می­گه: خجالت بکش، فردا بیا...    

پی‌نوشت:

تکه‌ای از یک دلنوشته‌ی قدیمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۱۷
sEEd ZombePoor

آدم­‌های سینمای ایران، آدم­‌های خاصی هستند... آدم‌­های خاص هم، وقایع

خاصی را رقم می‌­زنند. وقایع خاص، وقایعی هستند که از دیگر وقایع جدا

هستند و شکلی متفاوت از اشکال دیگر دارند. این اشکال، اشکالی هستند که

از دیگر اشکال جدا هستند و نوعی متفاوت از انواع دیگر هستند. این

انواع، انواعی هستند که از دیگر انواع جدا هستند و ظاهری متفاوت از دیگر

ظواهر دارند و قص علی هذا... می­‌خواهیم شما را با ظواهر، انواع، اشکال و ...یِ

وقایعی آشنا کنیم که آن­ها را آدم‌­های خاصی رقم می­‌زنند و این آدم­‌های

خاص، آدم‌­هایی هستند که از دیگر آدم­ها جدا هستند و شاخصه­‌های متفاوتی

از مشخصات دیگر دارند. این شاخصه‌­ها، شاخصه‌­هایی هستند که...

 

کچلِ مشتعل

اندر حکایات حواشی سینما و تلویزیون ایران آمده است که روزی ی.تِ نامی، سوار بر موتورسیکلتِ توی صحنه و بعد از اعلام کاتِ کارگردان؛ لوکیشن را که واقع در حوالیِ کاشان بوده، همان­طور گازکِش، رانده تا تهران و سه روز بعد، در خانه‌­ای، واقع در شهرکِ غرب پیدا شده است. گویند همین ی.تِ شیطانِ عزیز، که کودک دورن‌­اش را همه­‌جا با خود حمل می‌­کند؛ روزی سر صحنه فیلمبرداری، پشتِ یکی از عوامل که از قضا کچل بوده و سرش را تیغ می‌­انداخته و به کلهِ مبارک، روغن می­مالیده و جماعتی را گیر آورده و برای­شان خاطره تعریف می­‌کرده، ظاهر شده است. این کوچولوی بازیگوش با تقه نابه‌­جای فندک، روی سرِ هم‌کار کچل‌ش، کله‌ی وی را به آتش می‌­کِشد...

منتقدِ ریشو

تاریخ تلویزیون ایران را می­‌توان به قبل از این جمله و بعد از این جمله تقسیم کرد. کدام جمله؟ این: فیلم «ج» (به کارگردانی م.ک) به لحاظ روان­شناسی، یک استمناءِ ذهنی است! این جمله را یک منتقد همیشه­مخالف به نام م.ف در برنامه زنده سینمایی «هـ» به کار برده که در تاریخ رسانه ملی، بی­سابقه بوده است. این منتقدِ ریشوی خودمان _ امیدوارم او را با ج.ط، دیگر منتقدِ ریشوی خودشان، اشتباه نگیرید _ مدت­‌ها است در انظار عمومی ظاهر نشده است و شایعاتی مبنی بر تاسیس یک کافه از سوی وی، شنیده می‌­شود. شایعات شومی که ممکن است مردِ همیشه­‌مخالف را جری‌­تر کند تا به صحنه بازگردد و مخاطبِ بی­نوا را، بیچاره...

تیکی­‌تاکا

متاسفانه هستند کسانی که در جای­‌جایِ میهنِ عزیز و جلوی دیده­‌گان هم‌وطن­‌هایِ عزیزتر، سیگارشان را خالی و مجددن، پُر می­‌کنند. این تیکِ عصبیِ رایج، میان هنرمندانِ عزیزِ میهنِ عزیز­تر از جان­‌مان هم، رخنه کرده است... تا جایی که برخی از بازیگران، بینِ گرفتنِ دو پلان در صحنهِ فیلم­برداری، یا در انظارِ عمومی و یا گوشه و کناری خارج از دید، تیک‌­شان عود می‌­کند. بعضن دیده شده که اندک پاستوریزه­کارگردان­‌هایی، با دیدن این صحنه­‌های شنیع، قلب‌­شان به درد آمده و فیلم‌سازی را کنار گذاشت‌ه­اند. یکی از این نازنین‌­تیک‌­داران، ع.ص نام­گذاری شده است. 

عدالتِ خدشه­‌دار

آیا می‌­دانستید بازیگر مفلوکی به نامِ م.ب در جهان هستی وجود خارجی دارد؟ می­‌گویند که روزگاری برای خودش، بازیگری بوده است، اما با به روی کار آمدنِ رییس جمهوری هم­‌قد و هم‌­وزن‌­اش که از قضا، شباهت غریبی هم به وی داشته؛ از نان خوردن افتاد. ظاهرا رییس جمهور مورد نظر، بازیگر مورد نظر را که کمد‌‌‌‌‌ی­‌کار بوده؛ هشت سال ممنوع­الفعالیت می­کند تا از حواشی احتمالی در حوزه مدیریت­‌اش و پیشامدهای سوءِ دیگر، جلوگیری کرده باشد. این رییس جمهور محبوب و دست به ­خیر، از هوش والای خود استفاده می‌­کند و جلوی هر گونه سواستفاده احتمالی این بازیگر از قِبَلِ شباهت­‌اش با عالی­‌ترین مقام دولت را می­‌گیرد و آشوب­‌های احتمالی را سامان­دهی می‌­کند، بدون تشکیل هیچ کمیته‌­ای. ناگفته نماند در طول این هشت سال، این بازیگر بیچاره، به صورت ماهیانه، حقوق اداره‌­کاری از دولت، دریافت می­‌کند تا عدالت اجتماعی خدشه بر ندارد.

تغییر کاربری از سانتر فروارد به دفاعِ یارکوب

نقل شده است کارگردان گمنامی در سینمای ایران وجود داشته است که با به کار آمدن همان یگانه­‌محبوب‌­رییس‌­جمهورِ شبیه به آن بازیگرِ مفلوک؛ مشاور هنریِ رییس دولت می‌­شود. او این سِمَت را تا پایان چهار سال اول ریاست جمهوری، یدک می‌­کشد. وی را ج.ش صدا می­‌زنند. ج جانِ جویای نام در همین چهار سال اول تا می­‌تواند، دم از تعطیلی سینمای ایران می­‌زند و مدام همه را به این قضیه تشویق می­‌کند که ما هم مثل یک­صدوچهل­وهشت کشور دیگر دنیا که سینما ندارند، به تماشای تلویزیون بنشینیم. باورتان نمی‌­شود که همین دوست عزیز در چهار سال دوم ریاست جمهوریِ آن رییس جمهورِ محبوبِ منشوری، تغییر کاربری می‌­دهد و از مشاور هنریِ رییس جمهور به رییس سازمان سینمایی کشور، تبدیل می­‌شود و مرتبا از حقوق سینمای ایران دفاع می‌­کند. ضمنأ، افتخارِ مفتضحِ پلمپ کردن اتحادیهِ خ.س.الف هم، ضمیمه کارنامه رنگین‌­اش شده است. تاریخ می‌­گوید که ج.ش، پس از اخراج لارس فون­ تری­یه _ کارگردان مطرح سینما و صاحب بزرگ­ترین کمپانیِ پورنوگرافیِ اروپا _ از فستیوال کن _ به خاطر اعلام همذات‌­پنداری با هیتلر _؛  ­از او هم دفاع می‌­کند. این دفاعِ یارکوبِ سینمای ایران، ظاهرا عقبه فون ­تری­یه را نمی­‌دانسته... یا شاید هم می­‌دانسته... به ما چه...

یک دفاعِ یارکوبِ واقعی و ظاهرا اصیل

یک دفاعِ یارکوبِ واقعی و ظاهرا اصیل هم از خودِ عالم فوتبال، جدیدا لخت شده و صاف آمده وسط گودِ تصویر. یارکوبِ واقعیِ ظاهرا اصیلِ عزیز، پس از آویختن کفش­‌هایش؛ هم، بازیگری می‌­کند و هم، تهیه‌­کنندگیِ تِله­‌فیلم‌­های سوپرمارکتی. این دفاعِ یارکوب، یک عدد ع. الف است که روزگاری داعیه عِرقِ پرسپولیس تهران را داشته و روزگاری دیگر، داعیه عِرق ِ استقلال تهران را...  ع جانِ عزیز، علاقه­‌اش به سینما را زمانی فهمید که عاشقِ ه.ت (سوپر استار) شد. شنیده شده که از ه.ت خواستگاری هم کرده و به در و دیوار خورده و با فکِ آویزان، راهیِ خانه شده است. ­

کتکِ مفصل، هر روز راس ساعتی مشخص

آورده­اند در فتنه (به روایتی) هشتادوهشت، بانو ف.م.الف که یک اصلاح‌­طلب بوده؛ در تالار مولوی _ واقع در خیابان شانزده آذرِ حوالی میدان انقلاب که کانون درگیر­های خیابانی بود _ اجرای نمایش، داشته است. او به ناچار، باید هر روزِ خدا از این خیابان، وارد تالار می‌­شده است. این بانو که کتک­‌خورش مَلَس بوده؛ هر روز، راس ساعتی مشخص، حین عبور از این خیابان، کتک مفصلی از گروه­‌های منتسب به اصول­گرها، می­‌خورده و می­‌رفته سَرِ اجرا...  کانونِ کارگردان‌­های یک جایی، این روش را بهترین راهِ حفظِ آمادگیِ جسمانیِ بازیگران، جهت اجرای زنده هر روزه، قلمداد کرده­اند.

آکتورِ عمل­گرا

در روزگاران کهنِ فیلم‌­فارسیِ منحوس، بازیگری بود که برای غرق شدن در نقش خود، همه کار می­کرد و در همه قالبی، فرو می­رفت. او برای درک بیشترِ هر قالبی، با اقشار مختلفِ جامعه حشرونشر می­‌کرد تا خود را به نحوِ احسن، قالب‌­گیری کند. از افتخارات این بازیگرِ لذیذ نیز، مدتی هم‌سرِ آوازه­‌خوانی به نام ف.الف و با نام هنری گ، بودن است. او فردی مرموز و مو فرفری بود. وی را به اختصار ب.و می­نامیده­‌اند. ب.و برای ایفای نقش یک عَمَلی (مصرف کنندهِ چیزمیز) در فیلم «گ» به کارگردانی م.ک؛ میان قشرِ زحمت­کشِ عَمَلی رفته و با آن­ها زندگی کرده است. زندگی کردن همانا؛ گیر کردن در نقش هم، همانا...   

قالب تو قالب یا چه‌گونه یاد بگیریم تغییرِ قالبکی ریز و مجلسی بدهیم و تعویضِ لباس را دوست بداریم

یکی از اهالی محترمِ حوزه فرهنگ و هنر، به عنوان اولین کسی که در این حوزه از قالبِ یک جنسیت به قالبِ دیگر جنسیتِ موجود در نوعِ بشر، پرید؛ خود را به عنوانِ پیش­گامِ این تغییرِ قالب در این حوزه حساس، معرفی کرد. در کارنامه کاریِ این کَسِ عزیز که ابتدا، ف.الف نامیده می‌­شد و اکنون با تغییرِ قالبکی­ ریز و مجلسی، س.الف نامیده می‌­شود؛ جامه­‌داریِ سینما و تیاتر نیز، دیده می‌­شود. او در زمانِ قالبِ ف.الف، جامه‌­داری و تعویضِ لباسِ هم­‌قالب‌­های خود را تجربه کرده است... در صورتی که دوستانی که توسط وی، تعویضِ لباس شده‌­اند؛ بعد از تغییرِ قالبِ او به س.الف، نامحرمِ وی به حساب می­‌آیند. ما که نفهمیدیم چه شد... شما چطور؟       

ر.ک... دوسِت داریم

ر.ک که روزگاری فقط، یک بازیگر بود؛ الان همه چیز هست و همه جا هم، حضور جدی و پررنگ دارد. ر.ک فقط مانده، شاطری بکند یا عصاری. عکس می­‌گیرد، تدریس می­‌کند، تالیف می‌­کند، چَکُش می­‌زند، مجسمه می‌­سازد و  گه­‌گاه، پیرزن هم خفه می‌­کند. او یک عدد، ر.ک­ یِ همه‌­فن‌­حریف و تمام عیار است. ناگفته نماند که او روزگاری هم کارِ بدی می‌­کرده و بعدها از کردهِ بَدِ خود، پیشیمان شده و راهِ توبه را پیش گرفته بوده است. این عزیز، در سال‌­های آتی احتمالِ ریاستِ سازمانِ اُزُن شناسی­‌اش هم، می­‌رود. ر.ک... دوسِت داریم.

ترک، مالِ موتوره داداش

روزگاری پدری ناراحت از عمل­کردِ پسرِ بازیگوشِ بازیگرش، اولتیماتوم می­دهد که اگر عمل­اش را ترک نکند، دهنش را... خواهد کرد. پسر، تغییر رویه نمی‌­دهد. پدر، قاطی می­کند و او را به ضربِ چماق و چند قُلچماق، به کمپِ ترکِ اعتیاد می­برد. پسر که به دلایل اخلاقی و امنیتی از آوردن اسم اختصاری­اش هم معذوریم؛ پس از ترک و بازگشت از کمپ، راهی خانه می‌­شود. ابتدا ترک را می­‌شکند و گند می‌­زند به تمامیِ زحماتِ چندین ماهه خود و برای انتقام از پدر، می­نشیند جلوی او و یک دلِ سیر می­کِشد (به قولِ اراذل و اوباش؛ اِماله می­‌کند). پسر پس از توپ شدن، از پدرِ بی­مرام­ و آدم­فروشِ خود، شکایت می‌­کند... 

پی‌نوشت
مطلب قدیمی است؛ با تشکر و شرمساری از تنبلی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۰۰:۴۶
sEEd ZombePoor

پرداختن به خواسته های نامتعارف جنسیِ نهفته ی در هرکدام مان - نامتعارف، چون اجتماعِ محافظه کار نمی پذیردش و بیماری، نقص، کمبود یا هر اصطلاح احمقانه دیگری می نامدش- همیشه با برچسب های اشتباه و سرکوب های اخلاقیَ اخته که فرسنگ ها با شناخت درونِ رنجور و تشنه ی آزادیِ بشر مبحوس مدرن، فاصله داشته است.
اگر غیر از بود، فون تریر  یکی از بزرگترین روزنکاوهای سینما بود و نگاه رادیکال و عریانش به سرخوردگی های جنسی در کاراکترهای سرکش اش با نگاه جدی و سلیقه ی موشکافانه مثل یک فیلمبین واقعی فهم می شد. فون تریر بارها برای رهایی از استبداد ذهن تربیت نشده تلاش کرده و هربار دست به تجربه ای ناب، سخت زده است.
 فون تریر؛ فیلمسازی که زنان را عجیب می شناسد و این دستمایه به تصویر کشیدن کثافت های ذهنی آن هاست...
روی دیگر این نگاهِ عمیقِ انتقادی، سینمای میشاییل هانکه است: فیلمسازی که خشونت را در لایه های مختلف جامعه ی جهان شمولش و تنیده در جزییات تصویر می کند. "معلم پیانو" فیلمی تک افتاده در کارنامه هانکه، تصویری تمام عیار از خواسته های سرکوب شده ی زنی است که هرگز نتوانسته بروزش دهد اما در مواجهه با مرد جوانی که خواهان این زن میانسال است، درهای درونش را باز می کند و این شانس را برای رهایی از پوشالی که دورش پیچیده شده و تجربه ی رهایی می آزماید؛ دنیایی که آدمها به ساختن و داشتنش می بالند و از آزادی هایش کیفورند... دنیای غرق در ارزش ها و مفاهیم دست و پا گیر که بلای تازه ای به جان شان انداخته...
نکته سیاه "معلم پیانو" که هانکه توجه مخاطبش را به تماشا و تجربه ی تلخ آن در خلال داستان زنی میانسال که به واسطه زندگی همراه با مادرش و بدون مرد و غرق در روزمرگی، جلب میکند: تاوانی است که زن برای نمایش دادن درون غریب ش می پردازد: جامعه ای که او را بیمار می دانند و در مقابل خواسته های او و پذیرش آن، نه تنها همراه نیستند که به بدوی ترین شکل ممکن آزارش می دهند. آدم های همان جامعه ای که سکس را فضیلت می دانند و عشق را زاییده ی مقدس ترین نیازها برای رسیدن به تن؛ جسمی که روزی فرسوده می شود و می گندد. مثل اتفاقی که برای بدن پدر زوسیما در "برادران کارامازوفِ" داستایوفسکی افتاد: مردی که پیامبرگونه خود را وقف کرده بود... 
تاکید هانکه به جامعه سرکوب گر و استبداد ذهنی مردم فرانسه - خانواده های متمول فرانسوی - و ترس از مواجهه با خواسته هایی که در چارچوب خشک اخلاقی شان نمی گنجد، جایی ترسناک می شود که تنها دو راهکار برای جامعه ای که احساس می کند اقتدارش را از دست داده، باقی می ماند: تجاوز/ تنبیه یا قرار دادن امیال بشر امروز در دسته بندی هایی چون فهرست طولانی و کسل کننده ای از بیماری های جنسی که برای جامعه خطرناک است؛ همان جامعه ی سمی که بلای جان بشر آزاداندیش و رها شده است؛ بشری که گناهش گوش سپردن به ندای درونش است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۰
sEEd ZombePoor

برای خوره‌‌های فیلم و فیلم‌بازهای حرفه‌ای، پل توماس اندرسون بزرگ‌ترین فیلمساز زنده حال حاضر سینماست و مریدان‌اش به اتفاق دوره اول فیلمشازی‌اش - دهه‌ی اول کارنامه فیلم‌سازی اندرسون که «hard eight»، «boogie nights»، «magnolia»، «punch-drunk love» و البته «there will be blood» خلق شد-  را اوج حضورش در سینما تا امروز می‌دانند...
در این سال‌ها نگاه انتقادی‌ اندرسون به وضع موجود آمریکا و سیاست‌های‌اش در قبال تفکر چپِ جاری در اروپا و پدیده‌هایی چون تلویزیون که موجب تعریف لایف‌استایل مورد نظر نظام سرمایه‌داری این کشور در «magnolia» ظهور می‌کند و حاصل‌اش فیلم عجیب و سخت در فرم و روایت می‌شود که سرگذشت مردمی را به تصویر می‌کشد که شر را انتخاب کرده‌اند و فرزندان‌شان باید تاوان این هوس را بپردازند و در نهایت دچار عذاب الهی می‌شود و بارانی از وزغ بر سرشان فرود می‌آید! البته پیش از آن باید به «boogie nights» یا همان دوران طلایی پورن که هجویه‌ای است تمام‌ عیار بر سیستم ستاره‌سازی و قهرمان‌پرور دار، اشاره کرد که هم‌چنان محبوب‌ترین فیلم اندرسون برای بسیاری از مریدان این فیلمساز است. 
هرچند پل توماس اندرسون در دهه‌ی ابتدایی فیلمسازی‌اش، یکی از جدی‌ترین منتقدان آمریکا به عنوان غول سرمایه‌‌داری و تفکری که دنیا را به پیست مسابقه بدل کرده و آد‌های معمولی را به جان هم انداخته، است و در«there will be blood» اختلاف‌اش با وضع موجود به اوج می‌رسد؛ تا جایی که جنگی تمام‌عیار و سراسر نمادین را میان سنت و مدرنیته به تصویر می‌کشد؛ اما هرگز سرخوردگی شخصیت‌هایش را فراموش نمی‌کند و رهای‌شان نمی‌کند! «خون به پا می‌شود» اسم اندرسون را بر سر زبان‌ها می‌اندازند و حالا حتی فیلم‌بین‌های معمولی هم او را می‌شناسند. فیلمِ سیاهِ او مرثیه‌ای است بر دنیایی که نفتِ خام از سر و روی‌اش می‌بارد و چهره‌اش را چِرک کرده، اما چنان قدرتی نصیب‌اش شده که هوس مزه‌مزه کردن‌اش لحظه‌ای دست از سر آدم‌های‌اش برنمی‌دارد و در این میان باز هم همه قربانی می‌شوند؛ حتی فرزندان که زیر سنگینی جایگاه نمادین پدرشان دست و پا می‌زنند و رگه‌ای ممتدِ گاه کم‌سو و گاه چشمک‌زن در آثار اوست... 
به نظر هرچه اندرسون جلوتر می‌رود، نیروی جوانی و حمله‌ی همه‌جانبه به ارزش‌هایِ ضدِ ارزش و قلابی دنیای امروز، جای‌اش را به تجربه و سلوکی شخصی می‌دهد که حاصل‌اش کنکاش در احوال شخصیت‌‌هایی با درون رنجور و شکننده است؛ آدم‌هایی که جنس فِرِدی کوئلِ «master» و یا داک اسپرتلوی «inherent vice» و در نهایت رینولد وودکاکِ «phantom thread» با آن پیچیدگی‌های شخصیتی که یادآورِ اسطورهایی است که زیست بشری را جهت داده‌اند... 
«master» نقطه‌ی عطف دیگری در کارنامه اوست و انگار از این پس، دغدغه‌ی نمایش و پوزخند به بشرِ تا خرخره در لذتِ گناه غرق‌شده و در نهایت تصویر کردن تاوان بشر تباه‌شده روی زمین در آثار پُل توماس اندرسون کمی به حاشیه می‌رود تا او مجالی برای ظهور کاراکترهای محبوب‌اش میان آدم‌هایِ خاکستریِ کسل‌کننده و غیرقابل اعتماد به‌دست آورد و دنیای فردی‌اش را در دل دنیای سرد و سیاهی که از آن به کلی ناامید شده است، بنا کند؛ هم‌چون خانه‌ای در  متروپولیسی پر از کثافت، حماقت و خون‌های جاری‌مانده روی زمینِ دوده‌گرفته...
هم‌کاری اندرسون و واکین فینیکس از این‌جا آغاز می‌شود و دو کاراکتر بی‌نظیر خلق می‌شوند: اولی مردی بازگشته از جنگ است که به واسطه هنرش در ترکیب‌های جادویی الکی و عرق های دست‌سازِ معرکه‌اش سر از کشتیِ «مرشد» در می‌آورد و رابطه‌ای عاطفی میان‌شان شکل می‌گیرد. فِرِدی کوئل، ملوانی یاغی و اجتماع‌گریز یکی از شخصی‌ترین کاراکترهای جهان اندرسون است که درون ناآرام‌ و پیچیدگی‌های‌اش برخلاف ظاهرِ ساده‌لوحانه، ترکیبی جادویی است که هرگز سر سازگاری ندارد شمشیرش را علیه جهان از رو بسته است. شاید فِرِدی همان ابلهِ داستایوفسکی است و «Master» رجوع مدام فیلمساز به «شیاطین»؛ دیگر اثر نویسنده روس که تاثیر روانکاوی‌اش به هیچ وجه در آثار اندرسون و دیگر بزرگان پنهان نیست...


کاراکتر دومی که واکین فینیکس با ظاهری زمین تا آسمان متفاوت از فِرِدی کوئلِ لاغر و رنجور، در کالبدش فرو می‌رود، داک اسپرتلوی «خباثت ذاتی» است: همان کاراگاه دیوانه‌ی «رویای بابلِ» براتیگان و یا «عامه‌پسندِ» بوکوفسکی که به نمایندگی از نسل بیتِ ادبیات آمریکا سر از قاب درآورده و گوشه‌ی دیگری از دنیای شخصی اندرسون را به نمایش می‌گذارد... این‌بار او سراغ دنیای یکی از نویسندگان نسل بیت رفته و داستان محبوب، هذیانی و سرخوشِ این نسل افسرده‌حال، رها و بی‌‌قید و بند را از دل ِکتابِ «inherent vice» توماس بینچون بیرون کشیده است. روی دیگر فردی کوئل در زمانی متفاوت که با وجود تمام آسیب‌هایی که می‌بیند تلاش می‌کند هم‌چنان ارتباطش را با جامعه‌ی بیمار اطرافش حفظ کند/ هیپی‌ای آزاداندیش که با وجود تمام بی‌مهری‌ها تلاش می‌کند تا اطرافیانش کمک کند. 
هرچند نمایش سینمایی یکی از کتاب‌های معروفِ نسل بیت که علاقه‌ی عجیبی به روایت سرگذشت کاراگاهی دارند که جامعه و حتی پلیس‌ها جدی‌شان نمی‌گیرند و در انتها موفق به باز کردن گره کور معماهای جنایی اطراف‌شان می‌شود و جامعه را به احترام وا می‌دارند، درک نشد و به راحتی پس رانده شد اما جسارت اندرسون در خلق فضایی چنین هذیانی و سراسر معما، باز هم موجب رو کردن تکه‌ای از پازل ذهنِ آشفته‌اش می‌شود. لذت بردن از اثر دوست‌داشتنی اندرسون بدون شناخت فضای نسل بیتی‌ها و بی‌خیالی‌شان در مواجهه با ارزش‌های امروزی غیرممکن نیست و می‌‌توان در هزارتوی داستان رازآلود «خباثت ذاتی» غرق شد و از تماشای فانتزی تمام عیار اندرسون، مست از شادی شد و برای دقایقی همراه با داک و معشوقه‌اش و موسیقی جادویی نیل یانگ زیر باران و یا در ساحل کالیفرنیا قدم زد اما به نظر این کافی نیست و برای درک تصمیم داک در نجات نوازنده ساکسیفون که توی توالت عاشق همسرش شده، باید «در رویای بابل» و «ژانرال جنوبی اهل بیگسور» ریچارد براتیگان را خواند و آمادگی گذشت، از دست دادن و به دریا سپردن 100 دلاری‌ها را در اِزای آزادی از قید و بندِ چارچوب‌ها و مقدسات احمقانه ی دنیای ماشینی و همزیستی با طبیعت را داشت تا در انتها شوکه نشد و لذت حقیقی را لابه‌لای زندگی‌اش که داک انتخاب کرده، جست‌وجو کرد...
عشق؛ حلقه‌ی گمشده‌ای است که پل توماس اندرسون مدام روی آن تاکید دارد و به آن احترام می‌گذارد؛ عشقی که می‌تواند شفا بدهد و یا زمین‌گیر کند... اگر چه فِرِدی در انتها تنها ماند و داک به خاطر عشق‌اش وارد ماجرایی پیچیده شد و البته شستا را به‌دست آورد، اما چاقوی دولبه‌ی عشق هم‌زمان خودش را در «phantom thread» نشان می‌دهد؛ جایی که رینولد وودکاک به واسطه جادوی عشق استبداد ذهنی‌اش را پس می‌زند و استبداد عشق را می‌پذیرد که هم‌واره زندگی را به محلی زیباتر بدل می‌کند. او درد و لذت توامان را در عشق می‌جوید و در انتها خودش را به عشقی می‌سپارد که ابتدا بیمارش می‌کند و سپس به مداوایش می‌پردازد؛ تصویری عجیب و اساطیری از عشق که نمونه‌اش کم‌تر در سینما تجربه شده و برای جوییدنش باید سر در افسانه‌ها فرو برد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۸
sEEd ZombePoor

بازی از دقیقه پانزده گذشته که وارد سالن می‌شود و از میان میزهای پر از آدم و قلیان‌های بلند و رنگی و چشم‌های دو به دو براق که شیشه‌ی جلوی کلاهِ فضانوردان روی‌شان را پوشانده و شکست‌ناپذیر به نظر می‌رسند، می‌گذرد و می‌رسد ته سالن که پسر با همان دو چشم آشنا توی چشم‌های مشابه‌اش زل می‌زند و می‌گوید: «داداش یووه خیلی وقت پیش حذف شده؛ کجا اومدی؟» سرسری نگاهی می‌اندازند و زل می‌زند به خنده‌ی پسر ریشو و نیِ قلیان‌ به‌دست که مثل مار دور مچ‌ش پیچ خورده و می‌گوید: «فعلن دور، دور شماهاس» و آن‌قدر به دهان و لب و دندان‌ و عینک مستطیلی و چشم‌های شیشه‌ای پشت‌شان زل می‌زند که خنده پسر می‌ماسد.
به نظر من که گوشه‌ای نشسته‌‎م و هیچکی را به هیچ‌چی حساب نمی‌کنم و هیچ‌کی هم مرا برعکس؛ کار احمقانه‌ای به نظر می‌رسید که با لباس فیک تیم رقیب و آن‌هم بعد از باخت میان مشتی رئالی بنشینی و فینالی را مشاهده کنی که قرار است باز هم به نفع باشگاه سلطنتی مادریدی تمام شود؛ پایانی تکراری، بی‌لذت، لوث، بی‌هیجان، خالی از روح فوتبالی که تمام ابعاد زندگی در محورهای ایکس و ایگرگ و زد دَرَش دمیده شده و در آخر: بالا به پایین، قلدر و کم‌زور مثل راموسِ کله‌خر و صلاح و کتفِ نازک‌ش زیر بدن آن گاوِ نرِ همیشه.
خنده‌ی پسر ریشو که روی صورت‌اش ماسید، راه‌ش را کشید و آمد سمت میزی که پشت ستون بود و پرده پروژکتورِ زیر نور سبز چمن کیِف و بازیکن‌های سفید و قرمز را به نیم تقسیم کرده‌ بود؛ ستونی بود کلفت‌تر و زمخت‌تر از تمام خط‌کشی‌های زمین‌های چمن تمام ادوار جام قهرمانان... لبه‌ی میز را گرفته بود و طوری قوز کرده بود انگار قرار است زیر میز بزاید؛ آن‌طرف میز کوچک را دوست چاق‌ش گرفته بود که دست‌کمی از هم نداشتند و هر از گاهی به هم می‌خندیدند که به نظر به خودشان و برای دفاع از حماقت آنی‌شان بود؛ شاید هم نبود و از آن خنده‌های بی‌دلیل بود که گاهی جای کلمه را می‌گیرد و اتفاقن نباید زبان خاصی بدانی که بفهمی‌شان و آن حجم از کس‌شعرهایی که قرار نیست زده شود اما لای خنده‌ از روی پُرزهای دود و خلط گرفته گلو و زبان فرار می‌کند و یواشکی می‌زند بیرون را بگیری و دَرَش شریک شوی...
واقعیت این بود که گورخر و رفیق‌ش حواس‌م را پرت کرده بودند و با رفتارهای نا‌به‌جای‌شان چشم‌های شیشه‌ای و براق‌م را از فوتبال گرفته بودند تا این‌که آدم‌ها که لوله‌های پرتعداد قلیان‌هاشان از کنار تن‌ها، عرض شانه‌شان را گذرانده و در دهان دوست‌هاشان فرو رفته و هر کدام‌شان را ضحاکی کرده بود مار به دوش، وای وای سر دادند. این همان موقعی بود که راموس قوی‌هیکل، دست صلاحِ روزه‌دار را گرفت و پیچاند و طوری به زمین کوبیدش که آدم یاد ایرج‌میرزا و تکه‌ای از همان شعر معروف‌ش می‌افتد که می‌گوید: «‌به زیر خویش، کُس‌کوبم نماید!»
صلاح با روحیه وارد زمین شد و با تکان دادن سر و لب خشک از روزه‌اش به هم‌بازی‌های‌اش هم روحیه داد و هم‌راه و هم‌پای هورا و تشویق لک‌لک‌های لیورپولی روی سکو وارد زمین شد و چند لحظه بعد همان را نشست و زار و زار به حال خودش، کتف‌اش، خیال خام درآوردن عنوان بهترین بازیکن سال از چنگ انحصارطلبانه‌ی رونالدو و مسی، جام جهانی روسیه، قهرمانی لیگ قهرمانان و یاران رنگ و رو باخته و کلوپِ مغمون، گریه آغاز کرد... 
با این‌که از رئال مادرید و تک‌تک بازیکنانش متنفر بودم اما زیر لب طوری که خودم، خودم را نکوبانم (کُس‌کوب نکنم) و سرزنش نکنم، راموس را ستایش می‌کردم. نه به خاطر گند زدن به بازی آن‌هم پا‌به‌پای کاریوسِ احمق و رفتار خشن‌ش روی صلاح؛ آن‌همه تجربه را در وجود سخت و محکم کاپیتان رئالی‌ها که نیمه‌ی شر وجودش، نصفه‌ی خیر را هم گرفته بود و چهره شروری از او ساخته بود را ستایش می‌کردم که ناگهان قیافه سال‌های قبل‌اش جلوی چشم‌م سبز شد: جوانی با موهای صاف و فرق وسط با بندی سفید دور آن خرمن طلاییِ بدترکیب که تقلید کورکورانه‌ای از مردهای خوش‌قیافه ایتالیایی بود و نمی‌گویم هر بازی اما یکی در میان سوتی‌هایی می‌داد که پیکه‌، دیگر مدافع اسپانیایی که برای خودش سوراخی در دیوار دفاعی بارسا به حساب می‌آمد، مسخره‌اش می‌کرد. حالا این دو، زوج با تجربه قلب دفاعی اسپانیا در جام جهانی روسیه خواهند بود و بعید می‌دانم کار سختی مقابل کریم، مهدی و سردار و پژمانِ پیش‌کشیده داشته باشند.
نیمه‌ی اول از نیمه گذشته بود و رئال، لیورپولی‌های وحشت‌زده‌ی بی‌صلاح را در زمین خودشان گیر انداخته بود و با فشار کروس، مودریچ، ایسکو و کاسمیرو و حرکت آرام و با طمانینه‌شان هر لحظه کار را سخت‌تر و تراکم را در نیمه زمین لیورپول و سپس یک‌سوم دفاعی‌شان بیش‌تر می‌کرد و تا پایان نیمه اول هم اتفاق‌هایی چون گل آفساید کریم بنزما و بازیگوشی راموس و ضربه‌ به‌جای‌اش به صورت کاریوس که از چشم داور دور ماند و... افتاد و دو تیم سر از رختکن درآوردند.

مطمین بودم که کلوپ لشگرِ احساساتیِ بی‌صلاح‌اش را از این منگی و فشار بی‌سابقه از تجربه اولین فینالِ جام قهرمانان که مثل باتلاق هر لحظه به فرو رَوی کامل نزدیک‌ترشان می‌کرد، بیرون می‌کشد و تکه‌ای از شور و احساس‌اش را میان کلمات، طوری که هیچ‌کدام‌شان متوجه‌اش نشوند و با خود فکر کنند این‌ها کلماتی هستند مثل هر کلمه‌ای و با معنی مشخص، اما نفهمند که پشت سایه‌ی تیره‌ی کلمات، حس‌هایی قایم شده بودند که نمی‌دیدندش ولی تاثیرش را تجربه کرده بودند، چون مقابل سیتی و رم هم طعم خوش نعشگی‌اش را چشیده بودند اما این‌بار انگار آگاهانه دنبال همان نعشگی سرخوش میان کلمات کلوپ می‌گشتند، ولی نمی‌دانم دوز آن‌شبِ رختکنِ ورزشگاهِ کیِف کم بود و یا تک‌تک سلول‌های بدن تشنه‌‌شان خمار بود و یا هر زهر مار دیگر و یا هیچ‌کدام چون قرار بود در کم‌تر از یک ساعت دیگر لیورپول با آن گل‌های عتیقه عصر حجری سوراخ‌سوراخ شود و برود پی کارش...
راستش همه‌مان می‌دانیم که لیورپول سوراخ‌سوراخ شد و رفت پی‌کارش اما پس از آن گورخر و رفیق چاق‌اش، پسر ریشو با چشم‌های کم‌برق‌تر و عینک مربعی، رئالی‌های خوش‌حال از سومین قهرمانی متوالی و هم من؛ رفتیم پی کارمان...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۷
sEEd ZombePoor