دلنوشته/ چند پرده از مهر پاییز 96: خاطرات ته چلچراغ
نازی مُرد
چجوری برگردم؟
چه کبود شده پاهام
من کجا خوابم برد؟
کجا از دستم رفت؟
من میخوام برگردم به کودکی
قول میدم پامو از خونه بیرون نذارم
سایهام دنبال نکنم
من میخوام برگردم به کودکی
نمیشه نمیشه نمیشه
کفش برگشت به کودکی برامون کوچیکه
خواب به چشمام نمییاد
چهارم مهر امسال
مسعود بهارلو تمام شد! هیچوقت در مورد کارهای 40چراغ با او مشورت نخواهم کرد... هیچوقت...! شاید گهگاهی با هم، بچرخیم و یا توی خیابان قدمی بزنیم و سیگار بکشیم؛ شاید... ولی دوستی و صمیمیت و رفاقت قدیمی، رفت به درک! رفاقتی که منطق و حسابکتاب سرش نمیشد رفت توی گور وسط قبرستان تهران!
پنجم مهر امسال
نازی که مرد...! حسین پناهیام چند وقت بعد، خودش را کشت! مسعود بهارلو هم با زبانِ بیزبانی گفت: همین که من وقتام را با تو بگذرانم و کنارت باشم، افتخاری بزرگ و دستنیافتی است برایات، پسرک...!
ناصر حجازی، کشیده شد بیرون و میلاد درخشانی هم که رفت توی سطل آشغال چلچراغ...!
سینا قلیچخانی هم که این روزها در قامت یک وکیل مدافع تمام عیار، ظاهر شده و برای معاون سردبیر، چپ و راست، درِ دوغ باز میکند، رفت به قهقرا...
حمید جعفری که به تازهگی توانسته به سِمَت دستنیافتی معاون سردبیری مجله دست پیدا کند، برای نشان دادن قدرتِ جایگاهِ مجازیاش از هیچ کاری دریغ نمیکند! آنقدر احمق است که کوچکترین بحث و گفتوگویی که به مزاجاش خوش نیاید را ورود میدهد به مسائل کاری و حرفهای نبودنش را فریاد میزند! او یک غیرحرفهایِ عاشق سِمَت است! عصرهای دوشنبه مینشیند ور دست صفحهبند و هر کجا کلمه معاون سردبیر را میبیند، خواهش میکند تا صفحهبند، کلمه معاونشاش را حذف کند _ البته طوری که هیچکس توی اتاق فنی متوجه کار احمقانهاش نشود _ تا برای خودش یک سردبیر تمام قد شود!
بیچاره آقای خلیلی که زمانی رییس سازمان جوانهای دوران خاتمی بوده و امروز کارش را سپرده به عدهای احمقِ پوکِ عشقِ جایگاه...!
اما خودم؛ شش ماه برای این مجله که از دوران دبیرستان دوست میداشتماش، تلاش کردم. از مسافرت و کارهای شخصی و قرارهای عاشقانه، زدم و وقتاش را برای چلچراغ، تلف کردم! مسخره است...!
اینجا کاری ندارم و منتظر هستم تا فیلمهایام دانلود شوند. تمامشان را دانلود میکنم و میزنم بیرون... از ساختمان چلچراغ... از خود چلچراغ... همانطور که قید دانشگاه و خانواده و جایگاهِ پدر و روزنامه صبا را زدم... چلچراغ با تمام آدمهایاش را هم نَسَب میدهم به خایههام! از در مجله که بزنم بیرون، برمیگردم، خلتِ غلیظِ گلویام را تف میکنم روی تابلوی صورتیاش...!
تابلویی که یادآور شورت دخترهای تینیجری است که چلچراغ آرزو داشت، روزی مخاطباش باشند و جلوی دکه برایاش صف بکشند! همان تینیجرهایی که حتی حاضر نمیشوند جلدهای رنگرنگی چلچراغ را که معاون سردبیر به اشتراک میگذارد، لایک کنند!
چند سالی میشود که مطبوعات افتاده دست آدمهایی که خودشان را از نسلی میدانند که حقشان خورده شده... سرشان کلاه رفته... قدرشان دانسته نشده و جوانیشان همزمان شده با روی کار آمدنِ بدترین رییسجمهور معاصر...! همانهایی که همیشه منتظر بودند تا میدان بیفتد دستشان و ثابت کنند که چقدر کار درست هستند. توی این سالها چه گلی به سر مطبوعات زدید، دوستانی که یک عمر در کمین این جایگاهها بودید؟ چهارتاچهارتا جمع شدید و روزنامه و هفتهنامه و دوهفتهنامه و ماهنامه و فصلنامه، راه انداختید! چه گلی به سر مطبوعات کشور زدید؟! چند نفر را از بلاهتی که خودتان دچارش هستید، نجات دادهاید؟ جز بالا رفتن تعداد فالورهای اینستا چه چیز دیگری نصیبتان شد؟!
نیم ساعت بعد
حمید جعفری صدایم میکند. میروم توی تحریره. با آرامش اعصاببهمزنی صندلی را تکان میدهم و جلوی حمید جعفری فیکساش میکنم. مینشینم.
: بله
: این حرفهایی که به سینا زدی، چی بوده؟
: کودوم حرفها
: همین خاله بازی و اینچیزا
: سینا خودت بگو من چی گفتم
: نه من دارم از تو میپرسم
: من باید بدونم سینا به تو چی گفته
: هر چی گفته تو باید بگی جریان چیه
: دلیلی نداره به تو بگم
حوصله نوشتن تکتک دیالوگها را ندارم! الان که سیگام را خاموش کردم، یادم آمد که حمید صدایاش را بلند کرد و منم با صدایی بلندتر گفتم: قلر بازی در نیار! صداتو بیار پایین! کار به جایی رسید که جعفری که دم از حرفهگری میزد، شروع کرد به گفتن: همین که هست! بهش نگاه کردم و گفتم: این یعنی خالهبازی... گفت: مطلبت رو ببر توی روزنامه سینما (خبرنگار جیرانی بودم توی سینما) چاپ کن! بهش گفتم: میبرم ایدهآل (اونجا کار میکرده قبلن) چاپش میکنم! خودش و آدمهاش فهمیدن منظورم چی بود و خودشون جمع کردن! گفتم اینجا هیچ منافعی برای من نداره و من نمیتونی تهدید کنی! من جایی که ارزش کارم دیده نشه، خودم نمیمونم. گفت حق نداری تو هیچ سرویسی جز موسیقی کار کنی! بهش گفتم: اون رو دیگه تو نمیتونی تعیین کنی! یادم میاد گفتم: انگشتت بگیر اونور و الکی صدات نبر بالا! یادم میاد وسط حرفاش کولهپشتی رو جمع کردم و داشتم میرفتم انگشتم رو گرفتم سمتش و گفتم: این ینی خالهبازی و رفتار غیرحرفهای.
بعد از دو نخ سیگار
دوتا از بچههای فنی که خیلی هوای من داشتن و حتی توی دعوایی که با یکی از همین صفحهبندها که رفیق چند سالهشان هم بود، پشتم در آمدن، آمدن توی آشپزخانه... مجید (صفحهبند کار درست) میگه: ببین از این گندهترهاش اومدن و رفتن! بزرگمهر حسینپور با اون همه ادعا نتونست بمونه، این که جای خود داره. سعید بختیاری (حروفچین لوطی) میگه: اعصاب خودتو خورد نکن و فردا بیا با خلیلی حرف بزن. ول کن این کسکشا رو! به مجید میگم: حلال کن! میگه: خجالت بکش، فردا بیا...
پینوشت:
تکهای از یک دلنوشتهی قدیمی