زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنامه سینما» ثبت شده است

نازی مُرد

چجوری برگردم؟

چه کبود شده پاهام

من کجا خوابم برد؟

کجا از دستم رفت؟

من می­‌خوام برگردم به کودکی

قول می­‌دم پامو از خونه بیرون نذارم

سایه­‌ام دنبال نکنم

من می‌­خوام برگردم به کودکی

نمی­شه نمی­شه نمی­شه

کفش برگشت به کودکی برامون کوچیکه

خواب به چشمام نمی‌­یاد

 

چهارم مهر امسال

مسعود بهارلو تمام شد! هیچ­‌و‌قت در مورد کارهای 40چراغ با او مشورت نخواهم کرد... هیچ‌­وقت...! شاید گه­‌گاهی با هم، بچرخیم و یا توی خیابان قدمی بزنیم و سیگار بکشیم؛ شاید... ولی دوستی و صمیمیت و رفاقت قدیمی، رفت به درک! رفاقتی که منطق و حساب‌­کتاب سرش نمی‌­شد رفت توی گور وسط قبرستان تهران!  

پنجم مهر امسال

نازی که مرد...! حسین پناهی‌­ام چند وقت بعد، خودش را کشت! مسعود بهارلو هم با زبانِ بی­‌زبانی گفت: همین که من وقت‌­ام را با تو بگذرانم و کنارت باشم، افتخاری بزرگ و دست­‌نیافتی است برای‌­ات، پسرک...!

 

ناصر حجازی، کشیده شد بیرون و میلاد درخشانی هم که رفت توی سطل آشغال چلچراغ...!

سینا قلیچ­‌خانی هم که این روزها در قامت یک وکیل مدافع تمام عیار، ظاهر شده و برای معاون سردبیر، چپ و راست، درِ دوغ باز می­‌کند، رفت به قهقرا...

حمید جعفری که به تازه‌­گی توانسته به سِمَت دست­‌نیافتی معاون سردبیری مجله دست پیدا کند، برای نشان دادن قدرتِ جایگاهِ مجازی­‌اش از هیچ کاری دریغ نمی‌­کند! آن­قدر احمق است که کوچک‌­ترین بحث و گفت‌­وگویی که به مزا‌‌‌ج‌­اش خوش نیاید را ورود می­دهد به مسائل کاری و حرفه‌­ای نبودنش را فریاد می‌­زند! او یک غیرحرفه‌­ایِ عاشق سِمَت است! عصرهای دوشنبه می‌­نشیند ور دست صفحه‌­بند و هر کجا کلمه معاون سردبیر را می­­‌بیند، خواهش می­کند تا صفحه­‌بند، کلمه معاون‌ش­اش را حذف کند _ البته طوری که هیچ­کس توی اتاق فنی متوجه کار احمقانه­‌اش نشود _ تا برای خودش یک سردبیر تمام قد شود!

بی­چاره آقای خلیلی که زمانی رییس سازمان جوان­‌های دوران خاتمی بوده و امروز کارش را سپرده به عده­ای احمقِ پوکِ عشقِ جای­گاه...!

اما خودم؛ شش ماه برای این مجله که از دوران دبیرستان دوست می­‌داشتم‌­اش، تلاش کردم. از مسافرت و کارهای شخصی و قرارهای عاشقانه، زدم و وقت‌­اش را برای چلچراغ، تلف کردم! مسخره است...!

 

این­جا کاری ندارم و منتظر هستم تا فیلم­‌های‌­ام دانلود شوند. تمام­‌شان را دانلود می‌­کنم و می­‌زنم بیرون... از ساختمان چلچراغ... از خود چلچراغ... همان­طور که قید دانشگاه و خانواده و جای­گاهِ پدر و روزنامه صبا را زدم... چلچراغ با تمام آدم­‌های‌­اش را هم نَسَب می‌­دهم به خایه­‌هام! از در مجله که بزنم بیرون، برمی‌­گردم، خلتِ غلیظِ گلوی­‌ام را تف می­‌کنم روی تابلوی صورتی­اش...!    

تابلویی که یادآور شورت دختر­های تی­نیجری است که چلچراغ آرزو داشت، روزی مخاطب­‌اش باشند و جلوی دکه برای‌­اش صف بکشند! همان­ تی­نیجرهایی که حتی حاضر نمی­‌شوند جلدهای رنگ‌­رنگی چلچراغ را که معاون سردبیر به اشتراک می­‌گذارد، لایک کنند!

چند سالی می­‌شود که مطبوعات افتاده دست آدم­‌هایی که خودشان را از نسلی می­‌دانند که حق‌­شان خورده شده... سرشان کلاه رفته... قدرشان دانسته نشده و جوا‌‌نی‌­شان هم­زمان شده با روی کار آمدنِ بدترین رییس‌­جمهور معاصر...! همان‌­هایی که همیشه منتظر بودند تا میدان بیفتد دست‌شان و ثابت کنند که چقدر کار درست هستند. توی این سال‌­ها چه گلی به سر مطبوعات زدید، دوستانی که یک عمر در کمین این جای­گاه‌­ها بودید؟ چهارتا­چهارتا جمع شدید و روزنامه و هفته­­‌نامه و دوهفته­‌نامه و ماه­نامه و فصل­نامه، راه انداختید! چه گلی به سر مطبوعات کشور زدید؟! چند نفر را از بلاهتی که خودتان دچارش هستید، نجات داده‌­اید؟ جز بالا رفتن تعداد فالورهای اینستا چه چیز دیگری نصیب‌­تان شد؟! 

 

نیم ساعت بعد

حمید جعفری صدایم می­‌کند. می‌­روم توی تحریره. با آرامش اعصاب­‌بهم‌­زنی صندلی را تکان می­‌دهم و جلوی حمید جعفری فیکس‌­اش می‌­کنم. می‌­نشینم.

: بله

: این حرف­‌هایی که به سینا زدی، چی بوده؟

: کودوم حرف‌­ها

: همین خاله بازی و این­‌چیزا

: سینا خودت بگو من چی گفتم

: نه من دارم از تو می­‌پرسم

: من باید بدونم سینا به تو چی گفته

: هر چی گفته تو باید بگی جریان چیه

: دلیلی نداره به تو بگم

حوصله نوشتن تک‌­تک دیالوگ‌ها را ندارم! الان که سیگام را خاموش کردم، یادم آمد که حمید صدای‌­اش را بلند کرد و منم با صدایی بلندتر گفتم: قلر بازی در نیار! صداتو بیار پایین! کار به جایی رسید که جعفری که دم از حرفه‌­گری می‌­زد، شروع کرد به گفتن: همین که هست! بهش نگاه کردم و گفتم: این یعنی خاله‌­بازی... گفت: مطلبت رو ببر توی روزنامه سینما (خبرنگار جیرانی بودم توی سینما) چاپ کن! بهش گفتم: می­برم ایده­‌آل (اونجا کار می‌کرده قبلن) چاپش می­‌کنم! خودش و آدم‌­هاش فهمیدن منظورم چی بود و خودشون جمع کردن! گفتم اینجا هیچ منافعی برای من نداره و من نمی­‌تونی تهدید کنی! من جایی که ارزش کارم دیده نشه، خودم نمی‌­مونم. گفت حق نداری تو هیچ سرویسی جز موسیقی کار کنی! بهش گفتم: اون رو دیگه تو نمی‌­تونی تعیین کنی! یادم میاد گفتم: انگشتت بگیر اونور و الکی صدات نبر بالا! یادم میاد وسط حرفاش کوله­‌پشتی رو جمع کردم و داشتم می‌­رفتم انگشتم رو گرفتم سمتش و گفتم: این ینی خاله‌­بازی و رفتار غیرحرفه‌­ای.

بعد از دو نخ سیگار

دوتا از بچه‌­های فنی که خیلی هوای من داشتن و حتی توی دعوایی که با یکی از همین صفحه­‌بندها که رفیق چند ساله‌­شان هم بود، پشتم در آمدن، آمدن توی آشپزخانه... مجید (صفحه­‌بند کار درست) می­گه: ببین از این گنده‌­ترهاش اومدن و رفتن! بزرگمهر حسین­پور با اون همه ادعا نتونست بمونه، این که جای خود داره. سعید بختیاری (حروف­چین لوطی) می­گه: اعصاب خودتو خورد نکن و فردا بیا با خلیلی حرف بزن. ول کن این کس­کشا رو! به مجید می­گم: حلال کن! می­گه: خجالت بکش، فردا بیا...    

پی‌نوشت:

تکه‌ای از یک دلنوشته‌ی قدیمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۱۷
sEEd ZombePoor