زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۷۶ مطلب توسط «sEEd ZombePoor» ثبت شده است

در جشنواره‌ای که «لاتاری»‌اش دنبال پررنگ کردن ریشه‌های وطن‌پرستانه و فاشیستی بینندگان است؛ «به وقت شام»‌اش سیاهه‌ای از مانیفست سیاسی سازنده‌اش؛ «بمب؛ یک عاشقانه»‌اش در پی انتقاد از دوران جنگ هشت‌ساله و در لایه‌های زیرین فیلم و نشانه رفتن آموزش خشن دانش‌آموزها در مدارس است؛ مهران احمدی با «مصادره» تمام آدم‌ها را دعوت به دهمدلی و همراهی می‌کند و مدام سر به سرشان می‌گذارد تا سگرمه‌های چهره‌ی عبوس‌ و اخموی‌ ناشی از وضع موجود را باز کنند و دست از جنگ بیهوده و فرسایشی‌شان بردارند. تلاش احمدی در اولین تجربه کارگردانی‌اش ستودنی است: کمدی سیاه و بحث‌برانگیز که مدام با شوخی بر سر عقاید سیاسی طرفین و هجو روزهای پس از انقلاب و بحبوحه‌ی حذف‌های احساسی انقلابیون، به تجربه‌ای مطبوع برای تماشاگران و جریان اصلی سینما بدل می‌شود.

«مصادره»؛ گذری دلنشین و فانتزیِ گاه شوخ و شنگ و گاه تلخ از زندگی اسی، کارمند دون‌پایه ساواک است. اسی، آدم خوبی است و راستش تنها گناه‌اش همین است که آدم خوبی است. مردی بی‌چیز که تلخی زندگی‌اش در خلال خنده‌ها، گاهی روی دل مخاطب سنگینی می‌کند. آدمی با خلق و خویی ایرانی که بی‌توجه به روزهای عجیب زمستان پنجاه‌‌وهفت، هر روز به اداره می‌رود و بی‌خیال ازدواج با زن رقاصه‌ای از آمریکای جنوبی که در کاباره‌‌ها عاشق‌اش شده، ترجیح می‌دهد در کشورش بماند، اما اسی آدم بدشانسی است و همیشه در بزنگاه‌‌های مهم زندگی‌اش، جای اشتباه قرار دارد و بدشانسی پشتِ بدشانسی...

اسی پس از گذراندن روزهای عجیب و غریب و تن دادن به اجبارهایی چون اعتراف به خطای انجام نداده در تلویزیون و آن لحظه‌ای که بغض‌اش می‌ترکد و می‌گوید: «گُه خوردم!»؛ با همکاری یکی از دوستان سابق‌اش که اتفاقا از چریک‌های کاباره‌نشین و غرغروی قدرت گرفته پس از انقلاب است، با دلی شکسته از کشور خارج می‌شود، فرار می‌کند به آمریکای جنوبی و از صفر زندگی‌اش را شروع می‌کند و در ادامه همه‌چیز حتی همسرش را هم از دست می‌دهد. تنها دلبستگی او پسرش است: ذکریا، پسری که بهمن پنجاه‌وهفت متولد شده است. رابطه اسی و پسرش و چالش‌شان برای ادامه زندگی، خط اصلی داستانی را شکل می‌دهد و تصمیم پسر به سفر به ایران و باز پس گرفتن زمین‌‌های‌شان، دست کارگردان را برای شوخی‌های تصویری با فیلم‌های بزرگ تاریخ سینما و بیان اختلاف میان دو نسل و زیست متفاوت باز می‌گذراند.

«مصادره» به روایت زندگی اسی، کارمند دون‌پایه ساواک با به تصویر کشیدن زندگی در قبل و بعد از انقلاب که تمام داشته‌های‌اش از دست‌ش می‌رود؛ پر است از شوخی‌هایی با انقلابیون در هر جایگاه و با هر عقیده‌‌ای. فیلم تلاش می‌کند تا چیزی را به یادمان بیاورد که این روزها فراموش شده است: مهربان بودن با هم... شوخی‌های پی در پی با  آدم‌های قصه، پیش از آن که برای انتقاد از وضعیت باشد، برای پررنگ کردن همین خصیصه است و تلاشی است برای کنار هم قرار دادن آن‌ها..
اما تلخ‌ترین سکانس فیلم زمانی رقم می‌خورد که اسی اسب می‌شود! کنایه‌ای تلخ به وضع موجود... اسی هنگام خواندن ترانه‌ی دسته‌جمعی در برنامه‌ی زنده ناگهان شیهه کشیدن و برنامه را بهم می‌ریزد... در فیلم ماندگار «گاوِ» مهرجویی، مش‌حسن گاو شد و در «مصادره»ی مهران احمدی، اسی اسب... خوانش متفاوت از بلایی که استبداد نصیب مردم‌اش کرده‌ است... این فیلم پر است از کنایه‌های تند سیاسی؛ جایی که اسی با عصبانیت برای بچه‌ی ایرانی، لاتین، آمریکایی‌اش مشق می‌گوید: آن مرد آمد، آمد با اسب آمد، آن مرد تند آمد...

«مصادره» یکی دیگر از کمدی‌های جریان اصلی سینماست که کنار چند نمونه موفق در این سال‌ها، تلاش در بازخوانی دهه شصت و در ادامه کشاندن قصه به دنیای امروز و یادآوری مفاهیمِ مهربان دارد. فیلم پر است از کاراکترهای فرعی به یاد ماندنی: از مهران احمدی در نقض برادر ناتنی‌اش ذَک که دیدگاه‌اش نسبت به دنیا در سکانس‌های زندان با لهجه‌ی جنوب‌های آمریکا، لحظه‌هایی درخشان از «مصادره» را مال خود کرده است تا حضور پررنگ‌تر بابک حمدیان در نقش همان چریک‌ِ کاباره‌نشین و غرغروی قدرت گرفته پس از انقلاب که حالا اختلاس کرده و سر از ویلایی در کانادا درآورده...  

مهران احمدی با این فیلم که اکران عمومی پر سر و صدایی را خواهد گذراند، سعی می‌کند تا با تمام ایرانی‌ها همراهی کند و به آن‌ها حق بدهد و برخلاف فیلم‌های سیاسی که روایتی خشن و احساسی از ایران پیش از انقلاب داشته‌اند، تمام طیف‌های سیاسی را به باد شوخی می‌گیرد اما دل‌اش برای اسی می‌تپد؛ مردی که فقط می‌خواست در کشورش زندگی کند، جایی که به آن تعلق داشت...   ‌         

سعید طاهری

مصادره

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۰۵
sEEd ZombePoor

سعید طاهری

در روزهایی که سینمای ایران بالاخره از آپارتمان‌های بالای شهر دست برداشته و قید کشمکش تکراری میان زوج‌های خسته‌کننده طبقه‌متوسط و دغذغه‌های مثلا اخلاقی مسخره‌ و عذاب‌ وجدان‌های چندش‌آورشان را زده است، با حجم عجیبی از فیلم‌هایی مواجه‌ایم که یقه‌ی آدم‌های فرودست جامعه را رفته‌اند و به مضحک‌ترین شکل ممکن همان دغدغه‌های سانتی‌مانتال را میان آن‌ها برده‌‌اند و قصه‌شان را روایت می‌کنند.

در این میان «مغزهای کوچک زنگ‌زده»ی هومن سیدی فیلم متفاوتی است؛ روی دیگر همان آدم‌هایی که در «دارکوبِ» بهروز شعیبی با بی‌احترامی و نگاهی محافظه‌کار، تمام مشکلات جامعه بی‌اخلاق سرشان هوار می‌شود و گناه‌کار شناخته می‌شوند.

اینجا دیگر خبری از قضاوت و محافظه‌کاری‌ نیست و با دنیایی واقعی و زندگی ترسناک آدم‌های یکی از محله‌های حاشیه‌ای متروپولیس تهران طرف هستیم. محله‌ای که قوانین خودش را دارد و کسی برای اشتباهاتش فرصت جبران ندارد. سیدی با الگوبرداری از «شهر خدا»ی فرناندو میرلس، دنیایی خشن و ترسناک را تصویر می‌کند که اگر آمادگی‌اش را نداشته باشید، زوایای زمخت و زننده این زیست بی‌رحم چشم‌تان را خراش می‌اندازد.

هومن سیدی در فیلم‌های قبلی‌اش، خوی رام‌نشدنی و علاقه‌اش به دنیای بی‌رحم امروز را در قالب‌های مختلف و دستمایه قرار دادن آدم‌هایی از قشرهای متفاوت به نمایش گذاشته و هربار تلاش کرده تا به‌یادمان بیاورد در اطرافمان چه می‌گذرد، اما در «مغزهای کوچک زنگ‌زده» واقعی‌ترین و در عین حال بی‌رحم‌ترین پستوهای ذهنی‌اش را به نمایش می‌گذارد.

مجموعه‌ای از بازی‌های ناب نابازیگران و بازیگرانی چون فرهاد اصلانی و نوید محمدزاده که در لحظاتی می‌درخشند و دیالوگ‌نویسی نویسنده که خودش را مدام به رخ می‌کشد؛ در کنار تصویربرداری و موسیقی متن که البته بیش از همه‌چیز و در کنار اتمسفر فیلم تحت «شهر خدا» هستند، دنیایی را خلق کرده‌اند که منجر به ثبت فیلمی موفق در کارنامه سیدی شده‌اند که حالا با اعتماد به نفس سراغ سوژه‌های مشوش اطرافش می‌رود و دنیای رام‌نشدنی پس ذهن‌اش را عینیت می‌بخشد. اوج فیلم شاید سکانسی است که هر سه برادر طی همکاری‌ای نانوشته تلاش می‌کنند تا از دست خواهر خطاکارشان خلاص شوند: زمانی که برادر کوچک‌تر با روسری در حال خفه‌کردن دختر بیچاره است؛ برادر دیگر زیر پتو قایم شده و می‌لرزد و برادر بزرگ‌تر با آن هیکل‌ درشت، تحت فرمان غریزه حیوانی‌اش غذاهای روی میز را می‌بلعد و خودش را به ندیدن می‌زند...

تفاوت عیان فیلم سیدی با نمونه‌های بی‌شمار دیگر در روایت و فرار از قضاوت است. او آنقدر به آدم‌ها نزدیک می‌شود که شخصی‌ترین مسائل‌شان را برای بیننده برملا می‌کند و در عین حال تلاش می‌کند قضاوت‌شان نکند و با هیچ‌کدام‌شان همراهی نکند. البته که او آگاه یا ناآگاه با شخصیت‌های قصه‌اش همدلی می‌کند و برای‌شان دل می‌سوزاند و همه‌شان را قربانی وضعیتی می‌‌داند که قورت‌شان داده است و مانند چوپان هدایت‌شان می‌کند اما باز هم جبر حاکم بر فیلم موجب این همراهی است.

«مغزهای کوچک زنگ‌زده» در عین حال یادمان می‌آورد که بیخ گوش متروپولیس چنین ایالت‌هایی وجود دارد؛ جایی که آدم‌هایش برای اشتباهات‌شان به سخت‌ترین شکل ممکن مجازات می‌شوند و خشونت تنها راه‌حلی است که جواب می‌دهد. خشونتی که طوری گریبان نسل بعدی را گرفته که انگار هیچ راه فراری باقی مانده جز ویران کردن و دوباره ساختن همه‌چیز از ابتدا... از دست دادن و مواجه شدن با هیچ! له کردن هویت و شروع از اول، بدون تمام چیزهایی که زمانی ارزش بوده‌اند اما باید از دست‌شان خلاص شد؛ تنها راه پیش‌رو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۱۱
sEEd ZombePoor


سعید طاهرى

مگر ارزش آدم‌ها با جایگاه اجتماعی‌شان تعریف می‌شود؟ آیا طبقه، عیار واقعی آدم‌ها را نشان می‌دهد؟ اگر منزلت اجتماعیِ حاصل از تعاریف و ارزش‌هایِ ضد ارزش دنیای امروز بتواند به آدم‌ها، شان و انسانیت ببخشد، پس خرده‌بورژواهای طبقه متوسط، آدم‌خوب‌های اجتماع هستند و پابرهنگان حلبی‌آبادهای حاشیه متروپولیس تهران، به‌دردنخورترین آدم‌ها.

چطور می‌توان آدم‌هایی که جامعه پس‌شان زده را دستمایه داستان فیلم‌تان کنید، بدون این‌که ذره‌ای از آن‌ها و خلق و خوی‌شان بدانید و تصویری کلیشه‌ای و در عین حال دروغین از آن‌ها ارئه دهید؟ چنین اعتماد به نفسی برای پایمال کردن شان آدم‌ها و له کردن‌شان _ آن‌‌هم فقط به این جرم که فقط پولدار نیستند _ از کجا می‌‌‌آید؟ قطعا پاسخ در شناخت و زیست با آدم‌های فرودست جامعه نیست و اتفاقا تحت تاثیر نگاه پوپولیستیِ جامعه پول‌زده‌ی امروز سر از عالم سینما در 

می‌آورد.

تمام فیلم روایتِ نگاه انتزاعی و جو زده فیلمساز از سوژه‌ای است که ور رفتن با آن چنان ذوق‌زده‌اش کرده که حتی به خود زحمت نزدیک شدن به این آدم‌ها را هم نداده و در کمال تاسف چنان بی‌رحمانه تصویرشان کرده که فیلم به دو قطب منفی شامل آدم‌های ندار و قطب مثبت متشکل از طبقه متوسطی‌ها قسمت شده است. آدم‌های بی‌پولی که حاضرند بچه‌شان را معامله کنند و برای دو میلیون زن و بچه‌شان را ول کنند و متواری شوند و خودشان را هم حتی بفروشند. طرف دیگر اما آدم‌‌خوب‌هایی هستند که دل می‌سوزانند و پول خیرات می‌کنند و تمام دغدغه‌شان انسانیت و آینده جامعه است. از این مضحک‌تر هم می‌شود؟

در تکه‌ای از «برادران کارامازوف»، دیمیتری پسر بزرگ خانواده کارامازوف،‌ مردی فقیر را جلوی چشم همه کتک می‌زند. در آن لحظه پسر کوچک مرد که بی‌خبر از ماجرا از مدرسه باز می‌گشته، سر می‌رسد و می‌بیند چطور پدرش تحقیر می‌شود. چند روز بعد آلکسی، پسر کوچک‌تر کارامازوف برای طلب بخشش به خانه مرد می‌رود و متوجه می‌شود، در آن دخمه زنی بیمار، دختری معلول و دو بچه دیگر کنار مرد زندگی می‌کنند. آلکسی، منجی دنیای داستایوفسکی تلاش می‌کند تا پولی را به مرد بدهد؛ پولی که به گفته مرد تمام مشکلاتش را حل می‌کند و زندگی هر یک از اعضای خانواده را از باتلاقی که دَرَش گرفتار هستند، نجات می‌دهد. مرد پول را می‌گیرد و می‌گوید: «آلکسی فئودرویچ داستایوفسکی، دوست داری شعبده‌ای را ببینی؟» و اسکناس‌ها را مچاله می‌کند و بعد هم زیر پا له می‌کند و با لب‌هایی خندان می‌گوید که نمی‌توانم شرافتم را بفروشم و اگر روزی پسرم از من سوال پرسید، بگویم در ازای له شدن غرورم و مریض شدن تو پول گرفته‌ام.

در واقع داستایوفسکی در آن صحنه تکان‌دهنده موضع‌اش را اعلام می‌کند: گاهی هیچ‌چیز نمی‌تواند آدم‌ها را از کثافت دنیا نجات دهد؛ نه پول، نه ایمان و نه دلسوزی و کمک به یکدیگر... انگار آدم‌ها در آن وضعیت جاودانه شده‌اند و درد و غم‌شان همیشگی است و با این وجود آن‌ها این موضوع را پذیرفته‌اند و حاضر نیستند شرافت‌شان را بفروشند و این اتفاقا آدم‌های متوسط هستند که برای فرار از عذاب وجدان‌شان تلاس می‌کنند برای آن‌‌ها دل بسوزانند.

به «دارکوب» که برگردیم، متاسفانه با آدم‌هایی طرفیم که بازیچه کارگردانی شده‌اند که ذره‌ای به انسانیت و شان آدم‌ها توجه‌ای ندارد و فقط می‌خواهد قصه کلیشه‌ی مادر معتادی را روایت کند که برای جور کردن پول مواد دست به هر کاری می‌زند اما در آخر با خواهش نامادری از بچه‌اش می‌گذرد.

قصه به ابتدایی‌ترین شکل ممکن به پایان می‌رسد و تمام درگیری‌های شکل‌گرفته تنها با یک مکالمه یک‌دقیقه‌ای حل می‌شود. پس چرا چنین تصمیمی زودتر به ذهن‌ آدم‌های «دارکوب» نرسیده بود، کسی نمی‌داند. آن‌ها برای دور ماندن زن معتاد از بچه‌اش، حاضر شده بودند از شهر فرار کنند اما یک‌بار از او خواهش نکرده بودند که از خیر بپه بگذرد! فیلم تازه بهروز شعیبی نه‌تنها خاطره خوب «سیانور» را از دهن‌تان محو می‌کند که شما را تاسف و نگرانی از نگاه به‌اشتباه رایج‌شده‌ی طبقه متوسطِ نوظهور و سانتی‌مانتال از سالن سینما راهی می کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۰۵
sEEd ZombePoor

اصلی؛ نمی‌دانم اسم‌ش در شناسنامه چه بود اما همه دختر عامو خانی را به این نام صدا می‌زدند: اصلی. 
بچه سوم خانواده که برخلاف شش برادر و خواهرش، به بایدهای ده و سنت‌های سفت و سخت‌ش دهن‌کجی می‌کرد. برای مثال بگذارید از این‌جا شروع کنم که اصلی، تنها دختری بود که به خانه نامزدش، آلله رفت و آمد داشت. هیچ‌کدام از دخترهای ده جرات رفتن به خانه نامزدشان را نداشتند و تا قبل از عروسی چنین حرکتی جسارتی بزرگ به غیرت و ریشه‌های خانواده‌ی دختر به حساب می‌آمد. آلله، نامزد اصلی، پسری سی و هفت‌هشت ساله بود که موهای سیاه و سبیل بزرگ سیاه‌ش نه‌تنها کمکی به معصومیت از دست رفته چهره‌اش نمی‌کرد که چشمان شرورش را ترسناک‌تر هم می‌کرد. یک روز قبل از ظهر وقتی عاموخانی از سر زمین برگشت خانه تا ناهار بخورد و دوباره راهی چغندرکاری‌اش برگردد _ناهار عاموخانی را همیشه علی، پسر کوچکش برای او می‌برد اما امروز عاموخانی همراه با علی برگشتند خانه تا ناهار بخورند _ با دعوای دسته‌جمعی حمید، رضا، نسرین، عشرت و اصلی که یک‌تنه جلوی‌شان ایستاده بود، مواجه شد. پیرمرد ابتدا به قصد طرفداری از دختر تک‌افتاده‌اش، وارد معرکه شد و جلوی سیلی حمید که می‌رفت صورت اصلی را کبود کند ایستاد اما وقتی اصلی سرش را بالا آورد، عاموخانی تازه متوجه اصل موضوع شد. گناه اصلی سورمه کشیدن بود! او چشم‌هایش را سرمه کشیده بود تا راهی خانه آلله شود. تا آن زمان تنها تازه‌عروس‍‌ها اجازه چنین کاری را داشتند و اصلی بی‌توجه به همه‌چیز به خودش رسیده بود تا راهی خانه یار شود. عاموخانی با مشاهده چشم‌های سیاه اصلی، کنترل اعصاب‌ش را از دست داد و خطاب به پسران‌ش گفت: «بزنین تیه‌ سیانه»

اصلی خودش را از زیر فحش و کتک برادر و خواهران‌ش بیرون کشید و راهی خانه آلله شد اما آلله نمی‌دانست این آخرین بار است که او را می‌بیند. هیچ‌کس نمی‌داند آن روز چه بین‌شان گذشت و اصلی و آلله در اتاق گلی خانه‌ی عامو سرمست که سال‌ها تنها پناه‌گاه آلله بود؛ چه گفتند و چه کردند. 
اصلی غروب به خانه برگشت. خانواده عصبانی و غیرتی‌شده‌اش می‌دانستند هر چه کرده‌اند نتوانسته‌اند اصلی سرکش را با چارچوب‌هایی که گلوی آدم‌ها را مثل بختک فشار می‌داد، بگیرند پس تا می‌توانستند تحقیرش کردند. اعتیاد آلله و بی‌عرضه‌گی‌اش را پتک کردند و زدندش توی سر اصلی. الحق که نقطه‌ضعف دختر تیه‌سیاه را خوب پیدا کرده بودند. اصلی شنید و حرف نزد، شنید و حرف نزد و... 
این آخرین دعوای خانواده عاموخانی با اصلی بود چون دختر تیه‌سیاه خوب نشست و همه فحش‌ها را شنید و آخر سر رفت توی انباری و دبه‌ی نفت را برداشت و روی خودش خالی کرد و با فندک صورتی پدرش که عکس زن لختی روی آن بود، خودش را به آتش کشید. آتشی که تمام ده را برای ماه‌ها سوزاند. آتشی که هر چه می‌خواستند از آن فرار کنند، بدتر می‌سوزاند و جهنمی به راه انداخت که نکبت‌ش هنوز دست از سر ده برنداشته است.
آلله ماه‌ها دیده نشد و مانند موش کور شب‌ها آفتابی می‌شد و مست و نعشه می‌رفت تا قبر اصلی که زیر دست شازده‌اسدالله گور شده بود. صبح‌ها کورش، پسر حسینِ دیدار که گله را برای چرا می‌برد تا کوه‌های بالای چشمه، آلله را می‌دیدید که بیهوش سر قبر اصلی افتاده و بطری الکل طبی هم کنارش و بوی گُه الکل تمام فضای امام‌زاده و گورستان را پر کرده بود...    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۰۷
sEEd ZombePoor

 گاه پیش می‌آید در مراسم که خبرنگاران دَرَش حضور دارند، مدیران و مسئولان پشت تریبون می‌ایستند و برای ابراز صمیمت‌شان پرده از حقیقتی تلخ برمی‌دارند؛ من خودم قبلا خبرنگار بودم و این حرفه شریف رو با پوست و گوشت و استخوان لمس کرده‌ام. 
ماجرا از این‌جا آب می‌خورد که خبرنگاران به واسطه حضور و تعامل مداوم‌شان با ارگان‌های دولتی و تقریبا دولتی در حوزه تخصصی‌شان و مراوده با مدیران و دست‌اندرکاران آن حوزه، با پیشنهادها و فرصت‌های شغلی تازه‌ای مواجه می‌شوند که بعضی‌شان منافاتی با حرفه اصلی‌ٌشان ندارد اما فرصت‌های شغلی بسیاری هم هستند که خبرنگار را خالی از هویت می‌کند و ماهیت تازه‌ای را به کالبدش می‌دمد.
نمونه‌های بی‌شماری چون ارنست همینگوی در ادبیات آمریکا و ماریو بارگاس یوسا در آمریکای جنوبی و کشور پرو که آغاز راه‌شان از مطبوعات بوده و حتی وقتی به شهرتی جهانی رسیدند هم دست از عشق‌شان نکشیدند. یوسا با وجود شهرت عجیب و غریبش در دنیای ادبیات و عنوان بزرگ‌ترین نویسنده زنده جهان، هیچ‌گاه دست از خبرنگاری برنداشت و حتی برای تهیه گزارش به کشورهای خاورمیانه سفر می‌کرد. همینگوی هم در فاصله میان دو جنگ جهانی اول و دوم به پاریس رفت و به عنوان خبرنگار و نویسنده جوان، «جشن بی‌کران» را نوشت. همچنین نمونه‌های ایرانی چون بهمن فرمان‌آرا که در جوانی به عنوان خبرنگار فعالیت می‌کرد اما سر از سینما درآورد و به کارگردانی شناخته‌شده بدل شد.
از این موارد که بگذریم، با پدیده‌ای مواجه هستیم که خبرنگار را بازتعریف می‌کند؛ خبرنگاری که به واسطه نفوذ و زیرکی الزامی در کارش و البته محبوبیت و شهرت نسبی در فضای مجازی که برگ برنده‌اش محسوب می‌شود، سر از زیر و بم حوزه تخصصی‌اش درمی‌آورد و طی یک‌همزیستی مسالمت‌آمیز با مناسبات قدرت همراه می‌شود و به عنوان نسخه تازه‌ای از یک خبرنگار، حافظ منافع قدرت در مطبوعات به کارش ادامه می‌دهد. چنین خبرنگاری که ابتدا خودش را حافظ منافع ملی و فردی اخلاق‌گرا می‌داند، به مرور و با تنیدن در ساختار قدرت بدل به تکه‌‌ای از ماشین قدرت می‌شود و موجب بهتر چرخیدن دیگر چرخ‌دنده‌ها می‌شود. بهترین نمونه برای چنین پدیده‌ای، چارلز فاستر کین، سرمایه‌دار قدرتمند و صاحب روزنامه‌ای در آمریکاست. روزنامه‌ای که سالیانه یک میلیون دلار برای او ضرر به بار می‌آورد ولی آرزوی بیان حقیقت و فریاد زدن صدای مردم باعث می‌شود کین چشمش را روی حقیقت ببندد. فردی که در ابتدا اهداف دیگر سرمایه‌‌دارهای آمریکایی را به باد انتقاد می‌گیرد اما به مرور مناسبات قدرت زمین‌گیرش می‌کند و عهدنامه‌اش را پاره می‌کند و...
خبرنگاری که از وضعیت موجود انتقاد می‌کند با ورود به سیستم و حتی انتقاد از آن سیستم، دیگر به عنوان عنصری خطرناک مقابل سیستم مریض محسوب نمی‌شود و‌ به صورت ناآگاهانه در ابتدای امر و آگاهانه در ادامه، به ابزاری برای تبلیغ و به ضربه‌گیر افکار عمومی تبدیل می‌شود. قدرت، تمام کارایی فرد را برای استفاده در راستای اهدافش به کار می‌گیرد و مثل زالو ماهیت خبرنگار را می‌مکد و از او ابزاری قدرتمند مقابل رسانه‌ها و افکار عمومی می‌سازد. این همزیستی سابقه‌ای دیرینه دارد و موضوع تازه‌ای نیست. اتفاقی که این‌روزها بیشتر هم شاهدش هستیم؛ پدیده‌ای که با ورود هنرمندان به عرصه سیاست هم به نوعی تکرار شده است. هنرمندان به عنوان زیورآلات و برای بزک کردن، اطراف پدیده سیاسی را می‌گیرند و موجب برخورد آرام‌تر مردم می‌شوند. حضور چهره‌های شناخته‌شده سینمایی و محبوبیت‌شان میان مردم، موجب سیاست‌زدایی می‌شود و اصل ماجرا به حاشیه رانده می‌شود و همه‌چیز به یک شوی تبلیغاتی بدل می‌شود و با شادی و هورای مردم به اتمام می‌رسد. پدیده‌ای که یوسف اباذری، جامعه‌شناس و مدرس دانشگاه تهران آن را منجر به فاشیسم می‌داند.
شباهت هنرمندان در مواجهه با پدیده سیاسی و همزیستی خبرنگاران با قدرت، از این‌رو است که هر دو دسته در این مواجهه، کارکردی یکسان پیدا می‌کنند و با تغییر ماهیت و چهره‌ای دگرگون‌شده، به مناسبات قدرت با تمام انتقادهایی که به آن‌ها وارد است، مقبولیت و محبوبیت می‌بخشند و خودشان هم به عنوان روان‌کننده، چرخ‌دنده‌ها را به حرکت درمی‌آورند و دیگر هیچ‌ شباهتی به یک خبرنگار و یا هنرمند منتقد ندارند. این پدیده مدتی است که مثل ویروس میان خبرنگارها رخنه کرده و با تغییر تعاریف، به بُعد تازه‌ای از موفقیت هم بدل شده است. طوری که از آن‌ها به عنوان خبرنگار موفق یاد می‌شود و انتقاد از عملکردشان با برچسب‌هایی چون حسادت خاموش می‌شود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۲
sEEd ZombePoor

می‌گوید از ده‌سالگی عاشق عروسک‌ها و دنیای نمایش شده و در بیست‌سالگی کوچه‌ پس کوچه‌های تهران را برای جستن شخصیتِ مبارک، زیرپا گذاشته است. می‌گوید در تمام آن روزها و سال‌ها، خیام یگانه‌حامی‌اش روی کره زمین بوده است؛ همان ریاضی‌دانِ شاعرِ پرسش‌گرِ شکاک. حالا و پس از چند دهه «خیام» را روی صحنه آورده و از زبان او به دنیا دهن‌کجی می‌کند. خیامی که ورای خیر و شر ایستاده و به این همه بلاهت و تاریکی می‌نگرد و در جهان بزرگش حسرت می‌خورد...


شما سال‌ها در حیطه اسطوره کار کرده‌اید و اساطیر غرب و شرق را می‌شناسید. عنصر خیر و شر در اسطوره‌ها و تراژدی‌ها مطرح است؛ چیزی که توی نمایش شما هم خیلی پررنگ است، اما در «اپرای خیام»، انگار خیام یک پله بالاتر ایستاده و تک‌گویی‌های او و حقیقتی که در خلوت از آن دم می‌زند، با توجه به تناقض‌هایش، امیدها و ناامیدی‌هایش؛ عصیانی دارد که انگار درک نشده است. حقیقت خیام از نگاه شما چیست؟
خیام توانسته پاسخ معماها و مجهول‌های تا چهارصد سال پس از خودش را بدهد. انسانی که آن‌قدر از مرز زمان می‌‎گذرد. چیزی که نیوتون، دکارت و پاسکال کشف می‌کنند، چهارصد سال پیشتر خیام کشف کرده بود که نشان دهنده این است که از نظر اندیشه هم به همین اندازه فراتر است. او به چیزی رسیده که نکته فوق‌العاده مهمی است. به رغم این‌که فناپذیر بودن انسان و موجودات را درک کرده؛ جای اینکه از خودکشی حرف بزند یا دست از زندگی بردارد، دعوت به زندگی می‌کند. به همین دلیل فراتر از خیر و شر است.


توی نمایش هم دیدم که مسئله مرگ برای خیام بزرگ است و شخصیتی مرگ اندیش بوده...
فوق‌العاده بزرگ است و متعلق به هر لحظه و ثانیه اوست. خیام مرگ‌هراس هم بوده است.


مرگ هراس؟
بله؛ برای این‌که پی ‌برده، زیبارو و انسان‌های خوب و تمام موجوداتی که در واقع که می‌شود به‌شان دل بست فناپذیر هستند. این در واقع هراس‌آور است، ضمن این‌که از زندگی هم خیلی خوشش می‌آمده، لذت می‌برده و می‌دانسته که «آمد مگسی پدید و ناپیدا شد»*1 برای او هم خواهد بود. وقتی می‌گوید: «نی نام زما و نی ‌نشان خواهد بود» در واقع کامل می‌داند که پس از او هم این اتفاق خواهد بود. می‌‌داند که گوری هست و خاکی هست و تبدل شدن به یک لاشه پوسیده و استخوان های پوسیده. استخوان‌هایی که در بخش‌های از آخر نمایش هم استفاده می‌کنم. بنابراین درک خیام از زندگی، درکی توامان با هراس و لذت است.


وقتی درباره عصیان خیام حرف می‌زنیم، می‌توانیم به نیچه هم اشاره کنیم که خیلی از عصیان حرف می‌زده و البته به ادبیات و اساطیر شرق هم اشراف داشته؛ از این نظر می‌توان این دو شخصیت را شبیه به هم دانست؟
عصیان خیام فراتر است. چون وقتی نیچه عصیان می‌کند، مبانی فقط اندیشه خودش است، در حالی که خیام عصیان می‌کند علیه جاهلان، علیه افراطیان و در واقع علیه کسانی که از خدا تصویری جز وحشت نیافریدند. بنابراین نسبت به آنچه آموخته، نسبت به تفاسیری که به او تعلیم داده‌اند و نسبت به جهانی که پیرامونش ترسیم کرده‌اند، عصیان می‌کند، اما عصیان خیام مانند نیچه نیست که ابرازش کند، چون نوعی محافظه‌کاری دارد، به این خاطر که بتواند کشفیات خودش و ضوابط و روابط خودش را ادامه بدهد. این اندیشه هفتاد تا صد سال بعد پیدا می‎‌شود. خیامی که می‌گفتند، تندخو و درواقع انزواطلب و ممسک در آموزش است یا حتی متفرعن. معلوم است در دنیای ذهنی خیام، شورش و بلوایی نسبت به جاهلان و مفسران پیرامونش برپاست.
منظورتان این است، خیام در عین حال که یک شخصیت به خود اندیشنده بوده...
یک مسلمان عمیق هم هست.


اگر عنصر عرفان را از خیام بگیریم و سعی کنیم با ویژگی‌های یک انسان، خیام را ببینیم و عرفان را در این موضوع دخیل نکنیم؛ خیام به عنوان یک انسان به خودش می‌اندیشد و با خودش گفت‌وگو می‌کند. انسانی که بر جامعه‌‎اش هم اشراف دارد و جامعه را نقد می‌کند. این تصویری است که شما از خیام ارائه می‌کنید؟
نمی‌توانیم این عنصر را از خیام بگیریم. عرفانی که او پیدا می‌کند، متفاوت است از عرفان مولوی و حتی حافظ و دیگران. او یک عرفان عالمانه دارد. او به کشف و شهود فکر می‌کند. او سر در آسمان‌ها فرو برده، بنابراین رصد کردن جهان پیرامونی است که خیام را نسبت به تعاریف سطحی و ساده‌ای که وجود دارد مشکوک می‌کند. خداشناسی را باید از خیام آموخت.


اما خیام خیلی شکاک است، خیلی پرسشگر است. شما گفتید که از دکارت بالاتر است. اگر راجع به شک دکارتی صحبت کنیم، پس شکی که خیام دارد، شک بزرگتری است و ساختارشکنانه‌تر ابرازش می‌کند ولی شما تاکید دارید او یک مسلمان حقیقی است و حقیقتی که از آن دم می‌زند به یک عنصر فناناپذیر مانند خدا اشاره دارد.
خیام پرسشگر است برای این‌که عالم است. نه تنها از دکارت که از نیوتون هم بالاتر است، پس ساختارشکنی او طبیعی است. ما در قرآن هم داریم که کل نفس ذائقه الموت. خیام این را باور کرده است. در توضیح نمایش آمده که در مجلس عبدالرزاق وزیر، همه درمانده بودند در تفسیر یک آیه؛ او چیزی و ابعادی از آن آیه می‌گوید که عبدالرزاق وزیر می‌گوید: «خدا سایه این علما را از سر ما کم نکند.»2 چرا؟ برای این‌که بسیار وسیع‌تر فکر می‌کرده و به همین دلیل او را کافر می‌دانستند. به همین دلیل او را شکاک می‌دانستند. من این خیام را دیدم: خیامی که زمین را خوب می‌داند؛ زمین را می‌فهمد و فناپذیری ما را می‌بیند و آن‌قدر که به سفال‌گری و کوزه‌گری توجه می‌کند، یعنی پیرامونش را خیلی خوب فهمیده است. خیام را من بیشتر درک می‌کنم به دلیل این‌که نمایش‌گر عروسکی است. وقتی می‌گوید: «خیام که خیمه‌هاى حکمت مى‏دوخت در کوره غم فتاد و ناگاه بسوخت»3 یا: «این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خـیال از او مـثالی دانیم»4 اصلا وقتی نگاه می‌کنیم، می‌بینیم یا خیام دو چیز را خوب فهمیده است: نمایش عروسکی و سفالگری؛ که هر دو را می‌سازید و می‌شکنید. هر دو را زنده می‌کنید و بعد می‌میرانید. بنابراین وقتی می‌بینید هر نفسی حتما خواهد مرد، حتما به فنا خواهد پیوست. آن موقع است که تفاسیر قرانی که خیام داشته، فراتر از زمانش می‌رود. آن‌موقع اگر برای آدمی عادی می‌گفت: «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من»5 کسی فکر نمی‌‌کرد او نمایش سایه‌ای دیده است. این پرده، این حایلی که وجود دارد در پی اتفاقات دیگر است؛ مثل مُثُل افلاطون. بنابراین من تاکید دارم بر مسلمان بودنش، اما شک خیام از نوع یک عالم عمیق است و در هر چیزی شک می‌کند. یک ریاضیدان مجهولاتی دارد برای کشف معلومات. او بعد همه کارهایی که کرد، می‌بیند هنوز راز وجود دارد. چند وقت قبل، اعلام کردند امشب شهاب‌باران است. مطمئنا اگر عارف به معنای واقعی باشید و شهاب‌باران را ببینید، غش می‌کنید. من آن‌شب جرات نکردم به آسمان نگاه کنم. شهاب‌باران به نظر ساده است. تصور کنید در حال کشف کرات دیگر هستند، بزرگ‌تر از زمین. ما کی هستیم این وسط؟


راجع به خط و ربط این نمایش به دوران معاصر که البته ابتدای صحبت‌ها‌یتان اعلام کردید، خیام پیشگو بوده و چهارصد سال بعد از او، همچنان از نظریه‌هایش استفاده می‌شده و هنوز هم انگار از آن‌ها استفاده می‌کنند. در توضیح نمایش به نظر صادق هدایت اشاره کرده بودید.
درمورد اشاره به صادق هدایت باید بگویم؛ خیام به پوچی نمی‌رسد. دلیل اشاره‌ام این بوده است. صادق هدایت هم نسبت زیادی با نمایش عروسکی دارد و نمایش عروسکی «افسانه آفرین» را نوشته و از این بُعد، نگاه می‌کرده که هیچی نیست؛ امیدی نیست. جهان در واقع، جهانی تاریک است. 


این بعد نهلیستی در خیام خیلی بزرگ است و نمی‌شود نادیده‌اش گرفت. این پوچ‌گرایی...
پوچ‌گرایی نیست. همین را می‌خواهم بگویم. نوعی کشف هستی است. هستی همین است و جز این نیست. الان اگر کسی بیاید و بگوید من عارف به این نیستم که می‌میرم، عارف به این نیستیم که جهان فناپذیری داریم، او اصلا زندگی و هستی را متوجه نشده است. به رغم این‌ها؛ اتهامات به خیام چی است؟ پناه بردن به می، به زن و به زیبایی‌ها؟ فرض کنیم این‌ها درست باشند؛ پس خیام زندگی را دوست داشته است.


موضوع دقیقا گفت‌وگوی خیام با خودش است که در نمایش هم دیدیم و آن ناامیدی که در او موج می‌زند، اما باز نیروی مقابلی وجود دارد که به او می‌گوید، برخیز، عصیان کن و خودت را نباز. سوالم روی عصیان بود که شما به عرفان خیام اشاره کردید و حقیقتی که او را به منبعی فناناپذیر وصل می‌کند.
خیام در تاریکی، نور را دیده و تفاوتش با پوچ‌گرایان این است که پوچ‌گرایان در تاریکی، تاریکی و ظلمت را می‌بینند. 


به افلاطون اشاره کردید و ارتباط میان خیام و افلاطون...
وقتی به مُثُل افلاطونی نگاه کنید، متوجه می‌شوید خیام پس از آن‌ها آمده و دقیقا علوم زمان خودش را فرا گرفته است. تو می‌دانسته و از مُثُل افلاطونی خبر داشته است. بنابراین وقتی نگاه می‌کنید، او در ظلمت نور را می‌بیند ولی پوچ‌گرا در ظلمت ظلالت و نیستی.


عصیانی که خیام از آن دم می‌زند و پس از آن نیچه که از آن حرف می‌زند اما فرصت ندارد که برخیزد و حتی کامو در «عصیانگر»ش؛ این‌‌ها از یک جنس نیستند؟
نه؛ از یک جنس هستند تا یک مقطع تا یک نقطه تا یک مرز.


اما انگار آن‌ها برمی‌گردند...

من اعتقاد دارم که خیام خدا را باور دارد. وقتی شما می‌رسید به نهلستی، دیگر خدا را باور ندارید. خدا مرده است. این حرف نیچه است. خیام هرگز این را نمی‌گوید.


خیام هم انسان را محور قرار می‌دهد و خیلی با خودش صحبت می‌کند...
اما خیام انسان را هیچ می‌داند. عرفان دو جهان دارد: جهان بزرگ و جهان کوچک. جهان بزرگ، مغز است و جهان کوچک، پیرامون است. خیام در جهان بزرگش زندگی می‌کند، نه در جهان کوچک اطرافش و این خیلی نکته مهمی است. تفاوتش با نیچه، کامو و دیگران در همین است. 


و درمورد نمایش عروسکی؛ اولین دریافت ما پس از مواجهه با کار عروسکی، فانتزی است. علاوه بر تاکیدتان و ارجاع‌ دادن مخاطب به متون ادبی، در مورد فانتزی‌ در کارهای‌تان و نگاه‌تان به آن صحبت کنید.
کسی که به دنیای نمایش عروسکی و انیمیشن پناه می‌برد، می‌خواهد در واقع از یک جهان فراواقعی صحبت کند که در انیمیشن صحنه‌ای و انیمیشن سینمایی وجود دارد. شما در صحنه، امکان ندارد که دو خیام بیافرینید ولی در نمایش عروسکی می‌شود. در نمایش «حافظ» من دوازده حافظ می‌آفرینم. وقتی شما بر مبنای واقعیات، اما فراتر از آن می‌روید، فانتزی آغاز می‌شود. بنابراین می‌توانم بگویم که دقیقا تعریف هنر، ناممکن را ممکن کردن، در دنیای عروسکی امکان پذیر است و تنه به تنه تعریف خودِ هنر می‌زند. اگر در واقع شما از چوب و پارچه موجودی بسازید که به آن علاقه‌مند شوید، شما را عصبانی کند یا بگریاندتان؛ این یعنی فانتزی. وقتی کودکی در ابرها اشکالی می‌بیند؛ پدربزرگ و مادربزرگ و کشتی می‌بیند؛ هنرمندی که به دنیای فانتزی پناه می‌برد همان کودکی است که جهان اطرافش را به اشکال مختلف در می‌آورد و می‌تواند موجودیت ببخشد. به همین دلیل بارها گفته‌ام اگر مایاکوفسکی می‌گوید: «شعر یعنی انقلاب کلمه» نمایش عروسکی، انقلاب شی است. وقتی که این انقلاب را درک کردید، موجودیت پیدا می‌کند و بر شما تاثیر می‌گذارد. در واقع در فانتزی همه‌چیز مقابل حالت عادی قرار می‌گیرد و از واقعیت فراتر می‌رود. ما روی صحنه ما جادوگری می‌کنیم. 


انگار شما یک آبژه را به سوژه تبدیل می‌کنید.
همین را می‌خواهم بگویم. واژه عامیانه نمایش‌گر عروسکی حقه‌باز بوده است. در اصفهان به نمایش‌گر عروسکی حقه باز می‌گفتند. منظورشان از حقه، شعبده بود. در نمایش عروسکی شعبده‌بازی می‌کنید و شی را تبدیل به انسانی کنید که فراتر از یک بازیگر واقعی، عصبانی‌تان می‌کند، عاشقش می‌شوید و عصبانی‌تان می‌کند به شرط این‌که همه‌چیز درست پیش برود و شما باور کنید از زیر آستین شخصی مار بیرون می‌آید. در حالی که مار بیرون نمی‌آید و شرایط را جوری به شما می‌قبولانند که باورش می‌کنید.


فکر می‌کنید خیام هم این شعبده‌بازی را داشته؟
اصلا خیام نمایش‌گر بی‌نظیر عروسکی است؛ به همین دلیل من قبلا هم گفتم وقتی در ده سالگی عاشق عروسک و شخصیت مبارک شدم و در بیست سالگی شروع کردم به جست‌وجوی او در کوچه پس کوچه‌های تهران؛ یک حامی برای خودم در کره زمین داشتم و او خیام بود. «فتوت‌نامه» واعظ کاشفی را خوانده بودم که خیام از نمایش عروسکی به عنوان قرینه‌سازی و مثال هستی گفته است. پس من کار ویژه‌ای نمی‌کنم ولی راه غلط را هم نمی‌‎روم. بنابراین من خیام را بی‌نهایت دوست دارم، چون نمایش‌گر عروسکی بوده است.


درنمایش کنایه ای هم به حال حاضر ایران زده‌اید؟
به کره زمین و نه ایران... به همین دلیل از جنگ دوم شروع می‌کنم. «اجرام که ساکنان این ایوان اند اسباب تردد خردمندان‌اند»6 چطور یک نفر که به این‌ها فکر می‌کند، می‌تواند خودش را دار و ندار کائنات بداند؛ بعد نگاه می‌کنید به کل زندیگش که نهایتا نود سال عمر می‌کند ولی عمر سیاره‌ها میلیون ها سال است. بنابراین خیام به درستی اشاره می‌کند. به همین دلیل فرا جغرافیا و فرا اقلیم است. به همین دلیل انسان بزرگی است و بیخود نیست که به سی و پنج زبان ترجمه شده؛ با اینکه کوچکش کرده‌اند و دنیای‌اش را خوب متوجه نشده‌اند، اما فرقی نمی‌کند شما متعلق به کجای این دنیا باشید. 


توی نمایش هم تاکید داشتید به این موضوع و استفاده از زبان‌های مختلف و آدم‌های جای‌جای دنیا.بله توی نمایش به زبان‌های مختلف اشاره کردم.

 


1* یک قطره آب بود با دریا شد یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست آمد مگسی پدید و ناپیدا شد 
2* ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نی ‌نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود.
3* خیام که خیمه‌هاى حکمت مى‏دوخت در کوره غم فتاد و ناگاه بسوخت
مقراض اجل طناب عمـرش ببــرید فـراش قضـا بـرایگانـش بفــروخـــت
4* این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خـیال از او مـثالی دانیم
خورشید چراغ‌دان و عالم فانوس ما چـون صوریم کاندر او گردانیم
5* اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین خط مقرمط نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من 
6* اجرام که ساکنان این ایوان اند اسباب تردد خردمندان اند
هان تا سر رشته خرد گم نکنی آنان که مدبر اند سرگردانند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۴۹
sEEd ZombePoor

یک نمایشنامهِ کمدیِ فارس در چند پرده؛ آمدیم، فحش خوردیم، رفتیم...


س.ع.ی.د



داوود رشیدی مرد...! پیرمرد فرنگ‌رفته‌ای که سال‌ها پیش تکانی اساسی به تیاتر نصفه‌ونیمه ایران داد و تفکر هنر مدرن را که از فرانسوی‌ها آموخته بود، برای تیاتر مملکش به یادگار گذاشت و بعد از هشتادوچهار سال زندگی مرد. روحش شاد!

 

احسنت به این عدالت

آدم‌ها جلوی تالار وحدت جمع شده‌اند و جای سوزن انداختن هم نیست. ورودی تالار رودکی را بسته‌اند و مامورهای یگان ویژه عمو زنجیرباف‌‌طور ایستاده‌اند و جلوی ورود ادم‌ها به محوطه تالار رودکی و وحدت را گرفته‌اند. با سرعت آدم‌ها را کنار می‌زنم و می‌رسم اول صف...

: خبرنگارم... باید برم داخل...

: نمیشه وایسا کنار!

: آقا این کارت شناسایی... ایشان هم عکاس خبرگزاری هستند...

: صداتو بیار پایین نمیشه!

: آقا مراسم تمام شد برو کنار بگذار به کارمان برسیم...

: حرف نزن...

شک ندارم اگر مکالمه ادامه پیدا کند یا چشم‌هایش از حدقه می‌زند بیرون یا باتوم را می‌کند توی سوراخ دماغم...

یکی از تهیه‌کننده‌های سینما کنارم می‌ایستد و کارت خانه سینما و تهیه‌کنندگی را به مامور زبان‌ندان نشان می‌دهد اما برای او تمام آدم‌ها یکسان هستند! احسنت به این عدالت...

ناامید می‌روم سمت ورودی اصلی تالار وحدت و در کمال تعجب با دروازه‌ای باز مواجه می‌شوم که هیچ‌کس برای عبور از آن از شما نه کارتی می‌خواهد و نه عمو زنجیربافی در کار است. دروازه‌ای تنها چند آن‌طرف‌تر ورودی تالار رودکی...

 

سینمایی‌ها و غیرسینمایی‌ها یکی پس از دیگری روی سن می‌آیند و از داوود رشیدی می‌گویند و از بزرگواری خانواده ایشان... البته تمام‌شان گلایه می‌کنند که چرا وقتی بزرگی می‌میرد می‌خواهیم در موردش حرف بزنیم و وقتی زنده است کسی از ما در مورد او نمی‌پرسد: داریوش فرهنگ این را از کم‌کاری رسانه‌ها می‌داند و وظیفه رسانه را چندین بار تاکید می‌کند؛ احسنت به این گوشزدشناسی...!

پی‌نوشت: بارها پیش آمده من به عنوان خبرنگار با شما عزیزان تماس گرفتم تا در مورد دیگر همکاران‌تان بپرسم اما جواب سربالایی گرفتم و با دماغ کش‌آمده با شما خداحافظی کردم آقای فرهنگ عزیز!


 

احسنت به این قدردانی

جمشید مشایخی، علی نصیریان، حجت‌الله ایوبی (رییس سازمان سینمایی)، داریوش ارجمند و نوبت به احترام برومند می‌رسد تا روی سن بیاید از مرگ همسرش بگوید...

احترام برومند از تمام مردم تشکر می‌کند و می‌گوید: هیچ‌کسدر حق داوود رشیدی و خانواده‌اش کم‌کاری نکرده و این را مطمین باشید که ما و داوود خیال‌مان از این بابت راحت است. از روز گذشته از جای‌جای ایران با ما تماس گرفتند... سینمایی و سیاسی و... باور کنید من سیاسی نیستم اما آقای سیدمحمد... (یکی از رییس جمهورها که از آورردن نامش معذوریم) به خانه ما تشریف آوردند و متن زیبایی هم برای داوود و ما نوشتند که چون خودش حق صحبت کردن ندارد خواستم از ایشان هم تشکر کنم...

 


احسنت به این: خوب خواندم؟

لیلی رشیدی روی سن می‌آید و پس از تشکر از مادر، برادر، همسرِ برادر، برادرزاده و خاله‌ها؛ بدون مقدمه نامه‌ای می‌خواند:

بسم‌الله الرحمن‌الرحیم

درگذشت تاسف‌بار هنرمند گرانقدر والامنش، پیشکسوت ارجمند هنر سینما و نمایش، جناب آقای داوود رشیدی را به همه‌ی اصحاب فرهنگ و هنر و دوستداران فراوان آن فقید سعید و به بستگان و خانواده ایشان، به خصوص به باونوی والاقدر سرکار خانم برومند و به هنرمند گرامی سرکار خانم لیلی رشیدی و به جناب آقای فرهاد رشیدی، فرزندان برومند ایشان صمیمانه تسلیت می‌گویم و از پیشگاه حضرت پروردگار برای آن عزیز آمرزش و شادی روان و برای بازماندگان ایشان تندرستی، شکیبایی و پاداش نیکو مسالت می‌کنم.

روان‌شان شاد و یادشان گرامی

سید محمد... (یکی از رییس جمهورها که از آورردن نامش معذوریم)

5/6/1395

آوردن نام آن شخص ممنوع‌النام همراه می‌شود با تشویق‌های حضار و در همین لحظه لیلی رشیدی از سن پایین می‌آید و در مواجهه با حجت‌الله ایوبی می‌گوید: «خوب خوندم... جایی که اشتباه نداشتم...!» ایوبی با چشم‌های گِرد مسیرش را سمت افق تغییر می‌دهد...

 


احسنت به این شفاف‌سازی

آقا می‌ندازمت پایینا...

پاتو از رو سیم بردار آقا...

به احترام مرحوم برید پایین...

اون‌یکی میکروفون رو روشن کنید...

میگم برو پایین...

حل ندید... حل ندید...

فقط چنتا عکس...

حاج آقا دعایی الان می‌افته پایین...

من ازت خواهش کردم...

به چه زبونی بهت بگم...

بییییییب!

بیییییب!

آقا می‌ندازمت پایینا...

آقا پاتو از رو سیم بردار...

من از خدامه...

نمی‌رسه...

بابا این خیلی خطرناکه‌ها...

اونایی که نمازی‌ هستن وایسن؛ اونایی که نمازی نیسن وایسن کنار...

آقا آقا آقاااا....

 فرهاد رشیدی تشریف بیارن پیش حاج‌آقا...

میکروفون میان زمین و هوا رها شده و دیالو‌گ‌‌‌هایی از این دست برای حضار پخش می‌شودً...


 

احسنت به این وظیفه‌شناسی

غول ببره زیر تابوت را گرفته است و مدام می‌گوید: اشهد ان‌ لا‌اله‌الا‌الله و باقی جواب می‌دهند: اشهد ان محمدا ‌رسوال‌الله

در صندوق آمبولانس باز است و فردی بیسیم‌ به‌دست داد می‌زند و به شیشه آمبولانس می‌کوبد که رانننده کجاست؟!

یکی داد می‌زند: رانند‌ه‌ی آمبولانس

آقایی می‌گوید: «رفته جلوی صندوق عقب تا مبادا طرفداران آقا رشیدی، ماشین را خورد و خمیر کنند و بیچاره اخراج شود!»

: حل نده...

: بفرمایید...

: وسط خالی...

: عبدالله...

در همین حین پسر جوانی بدون در نظر گرفتن قوانین فیلا، گردن رضا طوفان (بازیگر قدیمی فیلم‌های اکشن ایرانی) که به سختی راه می‌رفت را گرفته و سلفی‌های متنوعی با رضا طوفان و گردن در اخیار گرفته‌‌ی این بازیگر سن‌وسال‌دار می‌اندازد...


 

احسنت به این سیاهی‌لشگر

آمبولانس با سرعت زیاد در افق محو می‌شود و حالا عبدالرضا اکبری، کورش تهامی، بازیگران «اخراجی‌ها»، بیژن بنفشه‌خواه، رسول نجفیان، حجت‌الله ایوبی، حبیب ایل‌بیگی، رضا طوفان با گردن در اختیار هوادار قرار داده‌اش و تنی چند دیگر ازسینمایی‌ها و غیر سینمایی‌ها در محوطه تالار رودکی ایستاده‌اند و به احوال‌پرسی با یکدیگر مشغولند و می‌خندند و بعضی‌هاشان دل به خبرنگاران داده‌اند و از فعالیت‌های سینمایی این روزهای‌شان و بی‎‌پولی تلویزیون می‌گویند و یکی‌شان می‌پرسد: مطلب کی کار می‌شود؟!    


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۹
sEEd ZombePoor

گفت‌وگوی خصوصی با کارگردان «کیف انگلیسی» و «کلاه پهلوی»

س.ع.ی.د

سید ضیاءالدین دری یکی از کارگردان‌های سینما و تلویزیون کشورمان و از اعضای شورای پروانه نمایش، پس از توقیف شدن فیلم «ارادتمند؛ نازنین، بهاره، تینا» تا می‌توانست به این فیلم و کارگردانش بد و بی‌راه گفت! البته او اصغر فرهادی و «فروشنده» را نیز بی‌نصیب نگذاشت...
صحبت‌های دری داغ‌ترین بحث این‌روزهای سینمای ایران است که باعث درگیری مدیران رده بالای سینمایی هم شده است...

 

ضیاءالدین دری:«ارادتمند؛نازنین، بهاره، تینا» غیر قابل اکران است!/کاهانی می‌خواست کلک بزند

دولت تدبیر و امید اسامی شورا را برملا کرد!
ضیاءالدین دری در ابتدای این مصاحبه با انتقاد از رسانه‌ای شدن نام اعضای شورای پروانه نمایش گفت:«همیشه اعضای شورای پروانه نمایش، ناشناخته بودند و از رسانه‌ای شدن نام آن‌ها پرهیز می‌شد. به نظرم روش درستی بود که هیچ‌کس این افراد را نمی‌شناخت و فقط در صورت رخ دادن اتفاق‌های خاص و مسائل ممیزی، اداره نظارت، مراجعه‌کننده‌گان را به اعضا متصل می‌کرد و تنها در این صورت بود که اسامی اعضا لو می‌رفت! به هر حال، با روی کار آمدن دولت تدبیر و امید و در راستای شفاف‌سازی، اسامی اعضا رسانه‌ای شد. حال در میان اعضای این شورا فقط دو یا سه نفر هستند که سابقه حضور در سینما و تلویزیون را دارند و رسانه‌ها معمولا برای پی‌گیری اتفاق‌هایی از این دست، سراغ آن‌ها می‌روند. باید بگویم که جواب دادن من به تنهایی مشکلی را حل نمی‌کند و فقط صفحه‌های روزنامه‌ها را پر می‌کند! من سخنگوی شورا نیستم و تنها یکی از اعضا هستم و مانند بقیه فیلم را می‌بینم و رای می‌دهم. نظر اصلی را حبیب ایل‌بیگی می‌دهد. غیر از من و آقای رضابالا و لطیفی که سینمایی بوده‌ایم، اشخاص دیگری هم در شورا حضور دارند که حوصله کشمکش و درگیری را ندارند.»

جنجال‌های رسانه‌ی فیلم‌ها را داغان می‌کنند!
«تجربه طولانی‌مدت من ثابت کرده است که هر گاه مطبوعات سراغ فیلمی رفته و سعی کرده از آن حمایت کند، فیلم نابود شده است! حمایت مطبوعات نه‌ تنها کمکی نمی‌کند که ممیزی فیلم را افزایش می‌دهد و داغانش می‌کند. فشارهای مطبوعاتی واقعن کمکی به فیلم نمی‌کند. «خانه دختر» فیلمی بود که توسط رسانه‌ها سر زبان‌ها افتاد و درست در زمانی که هنوز شورا تشکیل نشده بود، شخص وزیر فیلم را دیدند و شخصا تصمیم گرفتند که این فیلم به هیچ وجه نباید اکران شود! وزیر ارشاد حق وتو دارند و می‌تواند تصمیم نهایی را بگیرد. شاید اگر رسانه‌ها جنجال به پا نمی‌کردند این فیلم با چند مورد ممیزی، اکران می‌شد.»
اصول فیلمسازی فرهادی از مد افتاده است
«من سینمای کاهانی را می‌پسندم و آثار او را بیشتر از آثار فرهادی می‌پسندم. کاهانی را مقتدرتر از فرهادی می‌دانم. کاهانی می‌توانست فرهادی سینمای ایران باشد اما…! آقای فرهادی فقط شما بلدید ادای دین بکنید؟! چه اصراری به پخش صدای قمرالملوک در فیلم‌تان دارید؟ هیچ‌کس بجز شما بلد نیست ادای دین کند؟ کیومرث پوراحمد، در فیلم «کفش‌هایم کو؟» به تمام خواننده‌‌های قدیمی ادای دین کرد اما که چی؟! سینما جای این حرف‌ها نیست. آقای فرهادی جان بچه‌ات، راستش را بگو: شما توی خانه قمرالملوک گوش می‌کنید؟! برای مثال جایی از فیلم از ساعدی صحبت می‌شود. فرادی در مصاحبه‌ای می‌گوید: «ساعدی، آرتور میلر ایران است…» آخر این دو نویسنده چه ربطی به هم دارند؟! ساعدی یک آدم چپ بود که داستان‌هایش کپی‌برداری بود! داستان‌های خارجی را ایرانیزه می‌کرد! البته ساعدی آدم خوبی بود. این‌ها چیزی جز تعارفات نیست و برای فراهم کردن موقعیت خارج از ایران است! غیر از این است که این کار را برای پیدا کردن جایگاه بین اپوزوسیون انجام می‌دهید! این‌ها چیزی جز ژست نیست و اگر قانونی وجود دارد باید برای تمام فیلمسازها باشد؛ نه فقط برای فرهادی…!
فیلم «فروشنده» در سلیقه من نیست و دوستش ندارم، هرچند مطمئنم با جو تبلیغاتی که برای فیلم راه افتاد، می‌تواند حدود ۱۰ میلیارد فروش داشته باشد، اما اصول فیلمسازی فرهادی را دوست ندارم زیرا از مد افتاده است و حرف تازه‌ای برای گفتن ندارد!»
سراغ ایل‌بیگی بروید!
«ما به عنوان اعضای شورا توسط وزیر حکم می‌گیریم. وزیر بر مبنای شناختش اعضای شورا را انتخاب می‌کند و فقط شخص وزیر می‌تواند اعضا را برکنار کند و این حکم وزارتی است و به اعضا اعتبار می‌بخشد و شان و منزلت‌شان را افزایش ‌می‌دهد، اما به این معنی نیست که در صورت عدم صدور پروانه نمایش اعضا باید پاسخگو باشند و این آقای ایل‌بیگی است که جواب نهایی را می‌دهند. اداره نظارت باید حرف آخر را بزند و تصمیم‌گیری نهایی به عهده این اداره است و هر مشکلی برای فیلم‌ها به وجود بیاید باید سراغ آقای ایل‌بیگی رفت، چرا که ایشان به عنوان یک عنصر دولتی و رسمی باید پاسخ‌گو باشند. درست است که شورا نظر داده اما اداره نظارت باید برای نمایش و یا عدم نمایش یک فیلم جواب‌گو باشد. آقای ایل‌بیگی مقامی اجرایی است و اگر بخواهد مشورت کند، سراغ آقای ایوبی می‌رود که معمولا در این مواقع آقای ایوبی عقب‌نشینی می‌کند و در این مواقع شخص وزیر و شورای عالی وارد کار می‌شوند: شورای عالی متشکل از آقایان: جنتی، ایوبی، ایل‌بیگی و سه عضو از اهالی سینما است که تصمیم‌گیری نهایی را بر عهداه دارند.»
کاهانی می‌خواست کلک بزند!
«مطمئنم اگر شما فیلم جدید کاهانی را ببینید، می‌گویید که این فیلم نباید اکران شود! کاهانی می‌خواست کلک بزند و فیلمی که ساخته بسیار متفاوت از چیزی‌ست که روی کاغذ ارائه کرده بود! نمی‌دانم شاید پول مفتی داشته است که این فیلم را ساخته چرا که مطمئن بوده است این فیلم توقیف خواهد شد. چندین سال است که می‌خواهم فیلم بسازم اما سرمایه‌گذار ندارم. نمی‌دانم چطور عبدالرضا کاهانی می‌تواند پول ساخت این فیلم را پیدا کند و فیلمی بسازد که توقیف شود! البته ایشان دوستان زیادی دارد و از آدم‌های زیادی برای ساخت فیلم‌های‌اش پول می‌گیرد. برای مثال ایشان دوستان ورزشکاری مثل فوتبالیست‌ها دارند که برای فیلم‌هاشان سرمایه‌گذاری می‌کنند. حتی فیلمی را در فرانسه ساخته‌اند که هنوز به دست ما نرسیده و نمی‌دانیم که چطور و کجا قرار است به نمایش درآید. تمام این‌ها نشان می‌دهد که ایشان نگران اکران فیلم‌هاشان نیستند!»
ما جلادیم و کاهانی انقلابی؟!
ممکن نیست کارگردانی ندانسته این‌چنین فیلمی بسازد! مطمئن باشید «ارادتمند؛ نازنین، بهاره، تینا» در هیچ دولتی، مجوز نمایش نمی‌گرفت و حتما تعمدی در ساخت این فیلم آن هم به این شکل بوده است! یقین داشته باشید که صداقتی پشت این ماجرا وجود ندارد و الان هم شخص کارگردان هیچ صحبتی نمی‌کند و می‌خواهد خودش را پشت مطبوعات پنهان کند! حال آن‌که باید از او پرسید دلیل ساخت این فیلم چیست؟! اگر مرد است بیاید و حرف بزند! یعنی ما به اندازه کاهانی شعور نداریم؟! ما جلادیم و کاهانی فیلمسازی انقلابی؟! یقین داشته باشید که ساخت این فیلم تعمدی بوده و فیلمساز هدف دیگری را دنبال می‌کند!

فیلمسازی در ایران قاعده و قانون دارد!
عضو شورای پروانه نمایش در ادامه گفت‌وگوی خود با خبرنگار سینمایی دیباچه تاکید کرد:«چرا شورای پروانه نمایش و مدیران سینمایی باید برای یک فیلم خودشان را زیر سوال ببرند؟! چرا باید کارنامه خودشان را خدشه‌دار کنند؟! مطمئن باشید این فیلم قابل اکران نیست! اگر فیلمساز بخواهد کلک بزند با فیلمش برخورد خواهد شد. دیگر همه این را می‌دانند که نمی‌توان خط قرمزهای نظام را شکست. کسی که می‌خواهد در ایران فیلم بسازد باید اصول و قانون‌‌های جمهوری اسلامی را رعایت کند. مطمئن باشید تمام آن‌هایی که برای این فیلم سینه سپر کرده‌اند با دیدن فیلم عقب‌نشینی خواهند کرد. نظام حاکم بر کشور و قوانین ما اجازه پخش این فیلم را نمی‌دهد.»
کاهانی به کل سینماگران ضربه می‌زند!
«کاهانی با ساخت این فیلم قصد زیرآبی رفتن را داشته است. سال‌ها سینماگران جنگیدند تا موفق شدند، ارشاد را راضی کنند که برای صدور پروانه نمایش، فقط سیناپسی را تحویل شورا بدهند. تا قبل از این، سینماگران باید فیلمنامه کامل را تحویل می‌دادند و با هر ممیزی، دوباره باید فیلمنامه را بازنویسی می‌کردند و روزها در صف می‌ایستادند تا مجوز بگیرند! حال کارگردان‌هایی مثل کاهانی با ساخت فیلمی که تار و پودش غیرقابل نمایش است، اعتماد را از بین می‌برند و ما را به سال‌های قبل باز می‌گردانند! سال‌ها جنگیدیم تا این شرایط را درست کنیم و بتوانیم موقعیتی را درست کنیم که ارشاد با اعتماد به فیلمساز، حاضر شود در ازای چند صفحه سیناپس مجوز ساخت را صادر کند. کارگردان‌هایی مثل کاهانی به کل سینماگران ضربه می‌زنند!»
فیلم کاهانی یک پورنوی شفاهی است!
«کارگردان‌های فیلم‌اولی معمولا تحت‌تاثیر بازیگرهای معروف، دیالوگ‌هایی وارد فیلم‌شان می‌شوند که بازیگر بدون در نظر گرفتن فیلمنامه گفته است و کارگردان قادر به جلوگیری از آن نبوده است. نتیجه کار با فیلمنامه ارائه شده به ارشاد کمی متفاوت است. شورا تمام تلاش خود را می‌کند تا از این مسائل بگذرد اما این فیلم هیچ شباهتی به متن ارائه شده نداشته است! ایشان در سیناپس چند صفحه‌ای که ارائه کرده‌اند، موضوعی را مطرح کرد‌ه‌اند مبنی بر سه دختر مجرد که دنبال ازدواج هستند. این دلیل نمی‌شود که فیلمی ساخته شود که سه دختر به تصویر کشیده‌ شوند که برای مردها لَه‌لَه می‌زنند! فیلم کاهانی یک فیلم غیراخلاقی شفاهی است! به جرات نمی‌توان این فیلم را توی سینما همراه با خانواده دید. سانسور در تمام دنیا وجود دارد. در سینمای آمریکا فیلم‌ها درجه سنی دارند و به بهانه آموزش مسائل بهداشتی به بچه‌های در آستانه سن بلوغی موضوعاتی را نشان می‌دهند. در سینمای ایران هم این مسائل وجود دارد، اما شوخی با این مسائل و نشان دادن کاندوم در مدرسه و به سخره گرفتن این موضوعات کار درستی نیست!»
«ارادتمند؛ نازنین، بهاره، تینا» غیر قابل اکران است!
«من در جلسه غایب بودم و نتوانستم فیلم را ببینم، اما محمدحسین لطیفی همه‌چیز را برایم تعریف کرد. لطیفی فیلم را دیده و وقتی با ایشان حرف می‌زدم، می‌گفت: «تمام اعضای شورا، معتقد بودند که این فیلم را نمی‌توان نمایش داد! گاهی مواقع، می‌توان با یکی دو مورد ممیزی و یا حذف یکی دو دیالوگ، مشکل فیلم را برطرف کرد، اما در مورد این فیلم، موقعیت تصویر شده طوری‌ست که نمی‌توان با سانسور و حذف چند دیالوگ و یا چند صحنه فیلم را نمایش داد! فیلم بارها از فیلمنامه خارج شده و به بی‌راهه رفته است!» من با نیت خیر فیلم‌ها را می‌بینم و دوست ندارم فیلمی توقیف شود؛ دوست دارم تمام فیلم‌ها پروانه نمایش بگیرند، اما شک نکنید این فیلم غیر قابل اکران است!»
جلسه با ایل‌بیگی برای شفاف‌سازی
دری در بخش پایانی گفت‌وگوی خود با دیباچه اظهار داشت:«اگر اهالی رسانه واقعا دنبال شفاف‌سازی و کمک به سینما هستند، باید توسط سردبیران‌شان پی‌گیر کنند و نشستی مطبوعی را با حضور حبیب ایل‌بیگی برپا کنند و جواب تمام سوال‌های‌شان را بگیرند. این تنها راهی است که به شفاف‌سازی مسائلی از این دست، کمک می‌کند و جلوی به بی‌راهه رفتن و جنجال‌های بی‌نتیجه را می‌گیرد.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۷
sEEd ZombePoor

قسمت سوم

بیدار‌خواب، بیدارخواب، بیدارخواب، بیدار...


اشعه خورشید پس از برخورد به شیشه‌ی ساعت‌ افسرده‌ی لم داده به دیوار از عقربه درازتر می‌چکید و می‌ریخت توی چشمانش... غلط زد و کونش را سمت ساعت گرداند و دوباره به خواب رفت...


دست در دست معشوقه‌ی خیالی‌اش روی زمین خدا می‌دوید و خوب می‌دانست که خواب می‌‌بیند و وقتی بیدار شود خبری از این رویاپردازی‌ها و دل‌خوشی‌ها نیست؛ خودش را به خریت زد و دوباره برکشت به آن‌جایی که دست در دست معشوقه‌اش با لپ‌های قرمز و موهای عروسکی شروع به دویدن کرد. خیال می‌کرد می‌تواند از واقعیتی که دَرَش گرفتار بود فرار کند و بی‌مهابا می‌دوید می‌دوید...


حالا موهای فرخورده‌ی سینه‌اش لای گردن‌بند دست‌وپاگیر چوبی‌اش رفته بودند و مدام جیغ می‌زدند؛ کونش را سمت زمین گرداند و روبه سقف شد. گردن‌بند را به زور از دست پشم‌های فرفری سینه‌اش آزاد کرد و روی سینه‌اش آورد و با هر دو دست سفت آن را چسبید و دوباره به خواب رفت...


معشوقه‌اش دست در دست سایه‌ای خاکستری و بزرگ، خنده‌کنان دور می‌شد و هیچ توجه‌ای به او نداشت. شروع کرد به دویدن و وقتی هفت‌هشت متر از آن‌ها جلوتر افتاد، برگشت و جلوی سایه گنده ایستاد؛ دست در دست و دوان‌دوان به او رسیدند و از او رد شدند! گردن چرخاند و دید سایه دست در دست دختر لپ‌قرمز مو عروسکی از توی خودش رد شدند و رفتند. دنبال‌شان دوید و به سختی به‌شان رسید... از سایه رد شد حالا دست معشوقه‌اش را گرفته بود و همراه او می‌دوید. از دورتر اگر می‌دیدی‌شان: مرد و دختر را می‌دیدی که دست توی دست هم می‌دویدند و سایه خاکستری بزرگی مرد را در بر گرفته بود. هر چه سعی می‌کرد با معشوقه‌اش حرف بزند نمی‌توانست و نگاه دخترک مات به بالاتر دوخته شده بود. سرش را بلند کرد و صورت سایه را دید: صورت ترسناک و...


بدنش لرزید و چشمان‌اش را باز کرد؛ آب دهان‌ا‌ش را قورت داد و به پنجره اتاق خیره شد... آفتاب رفت بود و سایه‌ای مات تمام اتاق را  قرق کرده بود... بی‌میل چشمان‌اش را بست و...


توی چاله‌ای عمیق افتاده بود و از درد به خودش می‌پیچید... آرام‌تر که شد بلند شد و بدون هیچ منطقی از چاله بزرگ و عمیق بیرون آمد. می‌دانست که خواب می‌بیند و مدام به خودش می‌گفت: احق خواب می‌بینی احمق خواب می‌بینی احمق... سایه و معشوقه دور شده بودند و جز صدای قه‌قهه‌ای که در دشت می‌پیچید اثری ازشان نبود؛ قه‌قهه‌ای کلفت و مردانه... خشم تمام وجودش را فرا گرفت و پاهای‌اش بی‌اختیار شروع به دویدن کردند. به خودش که آمد میان زمین و هوا معلق بود و با سرعت وحشتناکی سقوط می‌کرد... لت و پار شده ته چاه افتاده بود... چاه آن‌قدر عمیق بود که حتی نور توانایی رساندن خودش به ته آن را نداشت و تا نیمه چاه می‌آمد و خوف برش می‌داشت و راه‌اش را می‌گرفت و برمی‌گشت و می‌رفت پی کارش: چاه از نیمه به بعد در تاریکی محض فرو رفته بود. 


چشمانش را باز کرد و به گردن‌بندِ دست‌وپاگیرِ میان دو دست‌اش، دوخت. قطره‌ای شور و گرم از گوشه‌ی چشم‌اش، مسیر شقیقه و لُپ را طی کرد و... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۱
sEEd ZombePoor
قسمت دوم
تمومه؟ نمی‌دونم تمومه؟! تمومه!


حامد دانشجوی دانشگاه تهران است که داوطلبانه برای انجمنی خیریه کار می‌کند. سارا که قبلن اعتیاد داشته و حالا ترک کرده است هم در این انجمن فعال است. سمیرا یکی از دخترهای انجمن رگ خودش را زده و سارا و حامد توی اتوبان راهی به بیمارستان هستند. حامد راننده ون است و سمیرا روی پای سارا، عقب اوتومبیل ولو شده است. دوربین روبه‌رو روی این سه نفر فیکس شده است...


حامد: 
دِ همش ترک کردم‌ترک کردم خانم مگه ترک نکردی که زندگی عادی‌تو بکنی؟ خب بیا بکن دیگه
دِ همش شما داری حرف‌شو می‌زنی بعد به من می‌گی من مانیفست می‌دم؟
ورداشتی یه حصار دور خودون کشیدین نه حاضری یه نگا به اون‌ورتون بکنی نه یه نگاه به خودت بکنی .. هی همش حرف می‌زنی اصن خانوم به نظر من شما ترک نکردی شما هنوز تو ترکی... مگه می‌شه آدم انقد...انقد غافل بشه از خودش

سارا:
حرف‌تو بزن آقا حامد

حامد: 
حرف‌مو دارم می‌زنم دارم می‌گم...

سارا: 
داریم می‌رسیم حرف اصلی‌تو بزن

حامد:
حرف اصلی‌مو دارم می‌زنم دارم می‌گم خدمت‌تون...

سارا: 
خوش‌ت میاد از من؟

(حامد از این سوال سارا شکه می‌شود و لحن حرف زدن‌ش آرام می‌شود)

حامد:
عذر می‌خوام متوجه نشدم چی فرمودین؟

سارا:
خوش‌ت میاد از من؟

حامد:
چه سوالی‌ه خانوم

سارا:
سوال عجیبی نیس که یه آره‌س یا نه خوش‌ت میاد از من؟ نترس جواب بده
حامد:
نه از چی بترس‌ام؟  ترس نداره
سارا:
نمی‌دونم به این‌‎که به یه کسی تو شرایط سارا می‌شه همچین حرفی زد یا نه

حامد:
 خانوم شما خوت می‌گین و خودتون هم جواب می‌دین

سارا:
راس می‌گی بگو... بگو

حامد:
 می‌گم یه دقه صب کنین شما، بازجویی که نمی‌کنین... ممم... ببینین نمی‌دونم.. شاید.. داشتم فکر می‌کردم

سارا:
دوس داشتی که فک بخواد دیگه تکلیف‌ش مشخصه

(حامد از توی آینه جلو رو به دختر بیهوش روی پای سارا نگاه می‌کند)
حامد:
من به شما گفتم که شمارو... بببخشین خانوم شما شنیدین که من به این خانون بگم من دوست دارم؟

سارا:
نگفتی‌م نداری

حامد:
 نه

سارا: نگفتی‌م نداری

حامد: نه من حرفی نزدم

سارا: حرف خب تو حرف نمی‌زنی مگه حرف می‌زنی تو تا این‌جا هم من بحث کشوندم گفتین

حامد: ببنید یه وقتایی میشه آدم تو زندگیش که یه جوابایی لازم داره که تکلیفش با خودش یه خورده روشن بشه
نمی‌دونم حالا شما تا حالا شدین این چیزی که من می‌گم؟

سارا: من تکلیفم با خودم روشن شده

حامد: خب حالا شما فک کنید که من به یه جوابایی نیاز دارم که تکلیفم روشن بشه

سارا: جواب می‌خوای باید سوال بپرسی

حامد: می‌پرسم

سارا: بپرس

حامد: خب شما چی؟

سارا: من چی؟

حامد: خب شما می‌گی سوال کن منم...

سارا: خب سوال کن شما چی که سوال نیس

حامد: خب دارم می‌پرسم دیگه دارم می‌گم شما چی شما تا حالا شده که به من فک کنین؟


سارا: نه

حامد:نه ینی تا حالا پیش نیومده به من فک کنین

سارا: نه

حامد: ینی از من خوشتون نمیاد شما؟

سارا: نه... تمومه؟

حامد: نمی‌دونم تمومه؟

سارا: تمومه

(سکوت سنگینی حکم‌فرما می‌شود تا اینکه حامد جو را می‌شکند)

حامد: خانوم آخه ببینین اینجوری نمی‌شه که من...

سارا: اِ ببنین آقا حامد من بحث رسوندم تا این‌جا که شما جواب بدین من اینو بگم که تکلیفتون با خودتون و زندگی‌تون روشن بشه

حامد: اون که دست شما درد نکنه که تکلیف منو و زندگی‌مو و همه‌چی رو یه جا روشن کردین خیلیم ممنون مرسی ولی بلاخره من یه سوالایی دارم...

سارا: نه من دیگه نمی‌خوام حرف بزنم

حامد: نه خانوم نمی‌شه اِِِ

سارا: نمی‌خوام

حامد: لطف کنید بخوایین برای اینکه الان من یه سوالی برام پیش اومده... الان شما بمن گفتین نه این نه مشکل منم یا مشکل خودتونین

سارا: چه فرقی می‌کنه؟

حامد: فرق می‌کنه خانوم

سارا: نه چه فرقی می‌کنه؟

حامد: خانوم لطف کنین سوال منو جواب بدین اگه مشکل منم اون‌وقت دیگه اصن من دیگه حرفی دارم تموم

(سارا چند لحظه سکوت می‌کند و فکر می‌کند)

سارا: فک کن مشکل منم

حامد: اگه مشکل شمایین که حله

سارا: چی حله؟

حامد: حله دیگه

سارا: نه چی حله؟

حامد: خانوم شما فک می‌کنین من تو این مدت کم با خودم فک کردم؟ کم با خودم کلنجار رفتم؟ که اصن ببینم اصن شدنی هست؟ من می‌تونم؟ اصن بین منو شما می‌شه؟ خب بلاخره من می‌دونم

سارا: چیو می‌دونی؟

(حامد از توی آینه به سارا نگاه می‌کند و با لحنی آرام ادامه می‌دهد)

حامد: سارا خانوم من بیشتر از این باید چیزی بدونم که شما می‌تونین زخمای سیمرای اچ‌آی‌وی مثبت  رو بدون دستکش پانسمان کنین؟

( هر دو سکوت کرده‌اند تا این‌که حامد با لحنی متفاوت و با مکثی طولانی ادامه می‌دهد.)

سارا خانوم... حله؟

(همزمان موسیقی حزن‌آلودی پخش می‌شود و صدای پیانو همه‌چیز را با خود می‌برد...) 

(سکانس آخر فیلم قصه‌ها)

تمام.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۰
sEEd ZombePoor