زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

یک‌وقت‌هایی دل‌ت می‌خواهد بنویسی اما نمی‌دانی از کجا شروع کنی، حرف برای گفتن داری‌ها ولی مثل یک گوله کنافِ پیچ‌خورده است و نمی‌توانی از اول‌ش تمیز سوزن کنی و ببافی. با کنافِ گره‌خورده نمی‌شود بافت ولی با افکار نامسنجم و تربیت‌نشده می‌شود کس‌شعر بافت: یک چیزی مثل همین متن. (لبخند بی‌حال)

 

۱.مثلن پدرها واقعن موجودات کس‌وشعری هستند، بدترین زخم‌ها را به آدم می‌زنند و بعدتر که بزرگ‌تر شدی جوری که دیگر زورش به‌تان نمی‌رسد، روان‌تان را با رنجور شدن‌شان می‌گایند. پدر و مادر اولین موجوداتی هستند که روان را نابود می‌کنند، با نادانی و خودخواهی‌شان: آن‌ها پایه‌های اصلی یک حکومت تمامیت‌خواه هستند و نمونه‌ی بسیار خوبی برای مثال وضع موجود یک جامعه...

۲.دوره‌ی نوشتن تفننی هم تمام شده، یا باید آن‌قدر متن‌ت جدی باشد که اهل‌ش بگردند و پیدا کنند و بخوانند و یک‌چیزی دستگیرشان شود یا دیگر وقت خودت و دیگران را نگیری و دل‌نوشته‌نویسی را بیخیال شوی، این‌کار فقط به درد تینیجرها می‌خورد که می‌خواهند خودشان را عمیق و انتلکت نشان بدهند، یک عینک طبی بزرگ مثل خشرو شکیبایی هم بزنند و سیگاری هم آتش بزنند و دودش را با تفکر بدهند بیرون. قشنگ هم می‌شوند‌ها ولی خب به درد نمی‌خورد که... من اما دارم زور می‌زنم حرف نزنم، و هی با کلمه‌ها لاس بزنم که حرف اصلی را نزنم، گاهی لای همین جمله‌ها یک سرنخی می‌بینم و خودم را یواشکی لو می‌دهم ولی ماجرا چیز دیگری است...

۳.بگذریم، امشب عروسی دخترخاله‌م است، بچه بودیم فکر می‌کردند ما باهم ازدواج می‌کنیم، ماه قبل رفیق‌فابریکم ازدواج کرد و همین‌طور که عقب‌تر می‌روم می‌بینم توی این یکی‌دوسال کلی دخترعمو و پسرعمو و دختر‌پسرعمه جفت شدند، آن‌هایی هم که قبل‌تر عروسی کرده بودند بچه‌دار شدند. سال‌هاست ندیدم‌شان، برادرزاده‌های خودم را خیلی وقت است ندیدم چه برسد به بقیه، فقط مادرم گاهی بهم سر می‌زند و گاهی هم پدرم سیخ می‌کند و می‌آید چندروزی ور دل‌م می‌افتد و روزهای سنگینی را برای‌م می‌سازد، عجیب است هرچقدر ازشان فرار می‌کنی باز می‌آیند نزدیک که از سر نادانی و غرور دوباره له‌لورده‌ت کنند، فقط مرگ می‌تواند این بازی مزخرف را تمام کند، یا مرگ آن‌ها یا مرگ تو! ناراحت‌کننده است اما واقعیت است متاسفانه...

۴.ما که تلف شدیم، من یکی واقعن تلف شدم، می‌توانستم یک استاد دانشگاه جدی باشم که روی چیزهای تئوری باحال تحقیق می‌کند، روی فرهنگ روی زبان روی آت‌وآشغال‌های چندهزارساله... ولی از دانشگاه و درس و مدرسه متنفر بودم، اول‌ش نبودم‌ها، کم‌کم شدم. یک خاطره‌ای بگویم که بتوانم حق را به خودم بدهم: ما توی یک مدرسه‌ای درس می‌خواندیم که اسم‌ش سما بود و مال دانشگاه آزاد بود، پدر ما هم از بد روزگار رییس همان دانشگاه بود. هر روز سر صف ناظم اسم چند نفری را صدا می‌زد که شهریه‌شان را نداده بودند، یکی‌شان هم من بودم، بارهای اول روی‌شان نمی‌شد من را از صف بکشند بیرون ولی بعد از چند هفته رویین‌تن بودن من تمام شد و چندباری نگه‌مان داشتند که آقا شهریه‌تان را بدهید. آن‌موقع که اصلن نمی‌‌فهمیدم آخر چرا، بعدها هم یادم رفته بود الان ولی می‌دانم که پدرم فازش این بوده که زورم می‌رسد نمی‌دهم اصلن بیایید این را بخورید ولی خب حواس‌ش نبود یا برای‌ش مهم نبود که لای این غرور مسخره، من بگا رفتم... 

۵.توی دانشگاه هم همین بود: اول‌ش خرکیف بودم که بالاخره از خانه فرار کردم و حالا می‌توانم مستقل باشم ولی کم‌کم آن‌جا هم رفتم زیر سایه‌ی پدر. لاکردار شهریه را دیرتر می‌ریخت به حسا‌بم و من هر ترم نمی‌توانستم به موقع و با استادهایی که دل‌م می‌خواست انتخاب واحد کنم، دانشگاه را می‌توانستم مثل پشگل تمام کنم، تا ترم شیش، نودوخورده‌ای واحد پاس کردم و بعدش شل کردم و روزی که رفتم انصراف دادم فقط پایان‌نامه و یک تربیت‌بدنی تک واحدی برای‌م مانده بود، مدیر گروه می‌گفت طاهری با کی لج کردی بیا ارائه بده مدرک‌ت را بگیر، بعدش هر غلطی خواستی برو بکن... با خودم لج کرده بودم، فکر می‌کردم دارم حال پدرم را می‌گیرم ولی داشتم خودم را کتک می‌زدم چون زورم به او نمی‌رسید...

۶.پارسال آمده بود این‌جا و می‌دید من تازه دارم این کافه را رو‌به‌راه می‌کنم و چطور دهن‌م سرویس شده و همزمان سه‌جا کار می‌کنم ولی به تخم‌ش هم نبود، یک‌شب توی کافه یک پوزخند تحقیرآمیزی زد، خیلی ناراحت‌م کرد، فردا‌ی‌ش گیر داد بیا شکلات بخور گفتم قند نمی‌خورم، می‌دانست ولی هی اصرار کرد و اصرار کرد، می‌خواست انگلکم کند که کرد، دکمه قرمزم را فشار داد. گفت‌م من فرار کردم اومدم ته نقشه، بیش‌تر از این نمی‌شد دورتر برم وگنه بازهم می‌رفتم، حالا اومدی این‌جا داری این‌جا هم بهم گیر میدی؟ فک می‌کنی من دل‌م می‌خواد مث تو زندگی کنم؟ هنوز قبول نکردی؟ توی هر مملکته دیگه‌ای آدمی که سه جا کار می‌کنه می‌تونس یک خونه و یه ماشین معمولی داشته باشه، پس فکر نکن می‌تونی به‌من احساس بی‌عرضه بودن بدی چون دیگه کار نمی‌کنه. ولی دروغ گفتم چون هنوز هم کار می‌کند!

۶.من از یک‌جایی ناخودآگاه و الان آگاهانه دارم همه را توی سرم می‌کشم، خیلی‌ها اشتباهی این بین کشته شدند ولی کاری‌ش نمی‌شود کرد توی سرم نبرد است، توی نبرد هم کسی کاری ندارد کی بد است کی خوب است، وقت این‌ حرف‌ها نیست، دست می‌گذاری روی ماشه و می‌روی جلو وگرنه کشته می‌شوی... 

الان که جنگ تمام شده و دارم توی سرم می‌گردم، تل جنازه‌هایی را می‌بینم که دوست‌شان دارم، دلتنگ‌شان می‌شوم، گاهی یکی‌شان را از زیر خاک‌وخل می‌کشم بیرون بغل‌ش می‌کنم و همان‌طور گریه میکنم...

۷.دلتنگی، دلتنگیِ تاریخی، از همین‌جا می‌آید، از جایی که تو مجبور می‌شوی بکشی و فرار کنی وگرنه می‌مانی و فاسد می‌شوی، من نمی‌خواستم فاسد شوم، می‌خواستم آزاد باشم، ولی بلد نبودم، هنوز هم بلد نیستم، من بلد نیستم کسی را دوست داشته باشم، چون پدرم دوست‌م نداشت یا بلد نبود دوست‌م داشته باشد. من خیلی چیزها را بلد نیستم چون یاد نگرفتم و فقط فکر می‌کردم بلدم... برای همین است که حتا از به‌یاد آوردن "پیرپسرِ" اکتای براهنی پشم‌هام می‌ریزد.

۷.همه‌چیز جای‌ش را به تنفر می‌دهد و دنیا برای‌ت جای مزخرفی می‌شود، فکر می‌کنم از این مرحله که رد شوی به یک صلحی می‌رسی یا نمی‌رسی و همین‌طور بی‌حس به همه‌چیز ادامه می‌دهی، مثل خمیر: بی‌شکل و بی‌حس... 

۸.این نوشته این‌جا تمام می‌شود اما یک چیز ناتمامی است که می‌ترسم یا نمی‌خواهم ازین جلوتر بروم چون به چس‌ناله شبیه می‌شود تا دردهای شخصی یک آدمی که می‌تواند شبیه خیلی از شماها و زیست شخصی شما باشد...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۴ ، ۱۳:۰۸
sEEd ZombePoor