امروز که تازه پیکنیک را شارژ کرده بودم و تا خایه گاز داشت، فرصت را غنیمت شمردیم و گفتیم کی بهتر از الان برای نقد و سینما و حرفهای جدی و محفلپسند. پس بیمعطلی رفتیم سراغ فیلمهای معروف و پرسروصدای اینروزها که دارند توی لیستهای سینمایی و جشنوارهای نامزد میشوند و جایزه میبرند و قسعلیهذا... ادامه مطلب صحبتهای جمعی از کارشناسان بدونِ مدرک اما مدعیست و کانونی که دور هم جمعشان کرده پیکنیک و جنس خوب است، نه ببخشید سینما است!
"A real pain"
از جسی آیزنبرگ و یکی از فیلمهای تحسینشدهی امسالِ توی لیست منتقدین، که یک حال و هوای وودی آلنی دارد، ولی او هنوز راه درازی دارد تا بتواند مثلن چیزی نزدیک به "cafe society"ای بشود که یکروزی خودش نقش اصلی آن را برای وودی آلن بازی کرد و عجب فیلمی هم بود. فیلمی با حالوهوای بازیگوشانه و سرک کشیدن به تاریخِ سیاهِ اروپایِ بعد جنگ و سرگذشت یهودیان گرفتار در کمپهای نازیها در قالب یک تور گردشگری که چند یهودیِ آمریکایی را به لهستان میکشاند. خیلیها سادگی این فیلم و روایت غمِ واقعی در عین سادگی و رجوع به رنج و رستگاریِ پسِ آن و چیزهایی ازیندست را بُلد کردهاند اما باور کنید فقط آنهایی که پسزمینهی سینمایی و فیلمبازیشان، لاغر است مجذوب آن روکش نازک میشوند؛ چون فیلم در نهایت مثل یک توریست سرسری از کنار همهچیز میگذرد و عقیم از چیزی که میخواهد به آن برسد، سفرش تمام میشود. حیف! همهچیز در پوسته باقی میماند و جلوتر نمیرود: از انفجارِ احساسات سر میز شام تا چِت کردنهای دو پسرعمو روی پشتبام هتل که از اول تاکیدِ روی آن قرار است ایستگاه مهمی برای برونریزی آندو و گذشتهشان باشد و نیست، و تمام داستانچینی برای رونمایی از درون رنجور کاراکترها هدر میرود. هدر نمیرود اما بدل به چیزی هم نمیشود که روان شما را درگیر کند. کشتار یهودیها و آن اتمسفر که بهانهی روایت قصهست هم کمکی نمیکند. تلاشِ آیزنبرگ برای روایتی سر خوش از آدمهای ترکیده و روان زخمخوردهشان، ماکت یک فیلم درخشان است که شاید بعدن بسازد و این باعث میشود بیشتر استادی فیلمسازهایی مثل لینکلیتر یا آلن یا موردهای دارکترشان مثل وندرس و کوریسماکی توی اروپا به چشمم بیاید.
"Anura"
تحسینشدهترین فیلم سال و برندهی نخل طلا، فیلم خوبی است، یکی از رفقا میگفت "پشمام ریخت ازین فیلم" ولی من حقیقتن پشمهام نریخت چون ثلث میانی فیلم توی ذوقم زد و گشتوگذار آدمهای خطرناک روس که قرار بود چند آدم خطرناک اما توی موقعیت اشتباهی باشند را دوست نداشتم، دقیقا همانجایی که میگفتند نقطهقوت فیلم است و اساس کمدی رویش بنا شده... یعنی فیلم خیلی خوب شروع میشود و پایانش هم تکاندهنده است اما یک وسطی دارد که انگار به بیراهه میرود و از قضا همان به مذاق خیلی از آدمها خوش آمده... هرچند فیلم با پایانبندی معرکهاش بازمیگردد به بازی؛ جایی که انفجار شخصیت زنِ قصه از پسِ تحمل ظلمی که در حقش شده بود، سکانسی پشمریز جلوی چشممان میگذارد...
"All we imagine as light"
یکی از بهترین فیلمهای امسال در کنار "هیتمنِ" لینکلیتر و از سینمای هند است. قصهای که عجیب شبیه فیلمهای قدیمی مجید مجیدی است و در ادامه یادآور روایتهای جدی پرویز شهبازی از آدمهای معمولی اجتماع و روایت زیست دقیقشان، بیدلسوزی و نگاه سانتیمانتالِ مثلن سعید روستایی که مشکلش همان پوستهی ماجرا است: چند آدم را انتخاب میکنی توی یک لوکیشن در پایین شهر قرارشان میدهی و میاندازیشان به جان هم... موضوع فرم یا محتوا نیست، موضوع "سطح" است، سعید روستایی از سطح رد نمیشود یعنی نمیتواند یعنی درکش نمیکند. و تلاشش فارغ از قضاوتهای اخلاقی پوسیده، هدر میرود. اینجا جاییست که پرویز شهبازی دَرَش استاد است: روایت واقعی جوانهای دههی شصت و هفتاد...
توجه به جزییات و رفتار شخصیتها توی بزنگاههای داستان و فرار از کلیشه آنهم در جامعهای سنتی هند و روایت سه زن از سه نسل مختلف که هر کدامشان درگیر روابط شخصی خودش است؛ نتیجهاش فیلمیست که روی مویی باریک حرکت میکند اما حواسش هست غلیظ نشود، دلسوز نشود، گرفتار اخلاق مرسوم جامعهی سنتزده نشود و ریتم یکنواختش را تا آخر نگه میدارد. در کل تجربهی خوبیست....
"Gladiator II"
یک ریدمان دقیق، از هر زاویهای نگاه کنید استاد دوپای ش را باز کرده سفت قهوهایش کرده، طوری که حتا به نسخه اول فیلم هم رحم نکرده و با رجوع پیاپی و دستاندازی به "گلادیاتورِ" اورجینال خاطرهی خوب آن را هم به گند میکشد. ریدلی اسکات امسال یک فیلم بد دیگر هم داشت: "ناپلئون" که آن هم افتضاح است اما نه به بدی این "گلادیاتور" که به لطف کامپیوتر کوسه را به کلسئوم آورده و اوج خلاقیتش گِی بودن پادشاهان روم است... عجب فیلم ناامیدکنندهای...
"The Substance"
جایزه بهترین فیلمنامهی کن را گرفت و هدفش تاختن به نگاهِ جنسی به زنانیست مشغول در صنعت تلویزیون، و تا زمانی که زیبا هستند، میدرخشند و بعدش یکباره اوت میشوند. زاویهاش با این سیستم از اول مشخص است و هرچه جلوتر میرود تندتر هم میشود و در نهایت به یک برونریزی عجیب و غلیظ میرسد و خون و کثافت تمام آدمهای شیک توی سالن را به گه میکشد. اصولن من با فیلمهای وُک که زیادی حرف میزنند و شعار میدهند مشکل دارم، اینجا هم فیلمساز دست روی سوژهای گذاشته که زنهای مثلن هالیوود خودشان بهتر از هر کسی میدانندش، و توی جوانی تمام تلاششان را برای سوپراستاری که نگاه مردانه بپسندش، میکنند اما وقتی سنشان بالا میرود و خطر بیخ گوششان میآید وارد جبههی مبارزه علیه حقوق زنان میشوند، مثل اصطلاحطلبها که تا وقتی توی بازی هستند، خفهخون گرفتهاند وقتی سیستم از رانت و قدرت کنارشان میگذارد، صدای مردم را میشنوند و یکپا اپوزوسیون میشوند...
"کیک محبوب من"
فیلم پر سر و صدایی که از بهتاش صناعیها و مریم مقدم که دیدنش واقعن لذتبخش و پایانش واقعن تلخ است. صناعیها که اولین بار توی جشنوارهی چند سال قبل با "احتمال باران اسیدی" نشان داده بود چه فیلمساز مستعدیست، سراغ سوژهای رفته که ساختنش جسارت میخواهد و تلاش برای تصویرِ واقعی آدمهای امروزِ ایران دور از فیلترهای رسمی در عین باز گذاشتن دست کارگردان، کاری سخت است. دور شدن از شعار و سانتیمانتالبازی هم در چنین بستر مهیا و چربونرمی سخت است. نمونهاش کارهای آخر رسولف که انگار فیلمساز دچار انفجارهای احساسی شده و سوژه، گمراهش کرده... اینجا اما فیلم خیلی آرام شروع میشود و ما با زنی تنها همراه میشویم که تصمیم میگیرد خودِ واقعیاش را که سالها سانسور کرده، زنده کند. او با مردی همسنوسال خودش آشنا میشود و یکشب را باهم میگذرانند اما پایان تلخی در انتظارشان است...
"Juror #2"
این متن ارادت قلبی به کلینت ایستوود، پیرمرد نودوخُردهایسالهی آمریکایی دارد. به قول یک عزیزی توی تیم فوتبال سینماگرها، بازوبند کاپیتانی را با افتخار دور بازوی او میبندم. او این سالها فیلمهای زیادی ساخته، از "Mule" که عجب چیزی است تا فیلمی که یکیدوسال قبل ساخت و داستان همسفر شدنش با یک پسربچهی دورگهی مکزیکی/آمریکایی بود و برایم یادآور فیلمهای کانون پرورش فکری بود. امسال او یک فیلم دادگاهی ساخته و داستانش دربارهی برملا شدن راز یکی از اعضای هیات منصفهی دادگاهیست که برای رای به گناهکار یا بیگناهی فردی توی دادگاه حاضر میشود و از میانهی داستان معلوم میشود خودش آن قتل را انجام داده... و از اینجا داستان مسیر روایتش متفاوت میشود و با وجود رو شدن دستش برای وکیلِ آن دادگاه، ما با مجازات او و نتیجهگیری این معما سر و کاری نداریم و انگار این "روند" برای فیلمساز مطرح است. با وجود تغییر زاویهی دید مرسوم به چنین سوژهای و جسارت استاد در روایتش، "Juror #2" یک فیلم معمولی است، البته قبلش کلاهم را از سر برداشتهام...
"The Room Next Door"
اصولن پدرو آلمادوار آدمهای سانتیمانتال را توی قصههایش میآورد و روایتش دربارهی آنهاییست که اطرافتان زیاد نمیتوانید پیدا کنید، ولی قصهگوی خوبیست. شاید آدمهای توی فیلمهاش را دوست نداشته باشید اما موقعیتهای جالبی برایشان تعریف و سعی میکند در این حین به آدمهای قصهاش بُعد و شخصیت بدهد. فیلم محبوبم در کارهای اخیرش "Pain and Glory" است که آنتونیو باندراس برایش نخل طلای بازیگری 2019 را برد. اینجا هم قصهی سادهی و سرراستی وجود دارد که یکنواخت از اول تا آخر پیش میرود و همانطور که شخصیت اصلی پیشبینیش کرده بود، ختم به خیر میشود. برخلاف دوست خوبم "علیجان" که مدعی بود فیلم کسوشعر است، به نظرم میشود کمی با "The Room Next Door" مهربانتر بود.
"Thelma"
یکسریها ازین فیلم خیلی خوششان آمده بود و کار فیلمساز فیلماولی را پسند کرده بودند و دربارهی ساختن فیلمهایی با قهرمانهای معمولی و پیر، قهرمانهای داف/پاف و مدل ندارند، چه متنهایی که ننوشتهاند: دربارهی فیلمهایی که جلوههای ویژهی آنچنانی ندارند و خلاصه جمعجورند و کمسروصدا و سربهزیر و خلاف جریان پرزرقوبرق هالیوود... اما اینها دلایل اخلاقی برای قضاوت سینماست و راستش بهکار فیلمبینهای جدی نمیآید. "Thelma" داستانِ پیرزنی نودوخُردهای ساله که تصمیم میگیرد پیِ کلاهبرداریای که ازش میشود را بگیرد، یک سکانسِ کوتاهی آخرهاش دارد که من را یاد رابطهی مادربزرگِ خودم و خودم انداخت و چند دقیقه لبخند و حال رقیقی توی وجودم افتاد؛ واِلا یک فیلم معمولیست... نمونهی دیگر همhis three" daughters" است که روایت همنشینی سهخواهر در خانهی پدری است به بهانهی مرگ پدرشان، که هر کدام یکدنیایی دارند و قرار است از پیِ تضادهاشان ما بشناسیمشان اما نتیجهی این فیلم هم برخلاف نمرهی عجیبوغریب ۹۸ از ۱۰۰ توسط منتقدان، یک فیلم معمولی و زودگذر است...
"Queer"
نمیدانم "call me by your name" را دیدهاید یا نه ولی یکی از بهترین فیلمهای سالهای اخیر است که کارگردانش بعد از سهچهار فیلم نتوانست حتا نزدیکش شود و اولین اثر لوکا گوادانینو همچنان به طرز کناییای بااختلاف بهترین کارش است. او پارسال "challenger" را ساخت که لحظههای نابی دارد از شروع یک رابطهی سهنفره اما در ادامه فیلم میرود به سمت معمولی شدن... امسال هم "Queer" را ساخت که یک مودِ هذیانی/فانتزی دارد شبیه به "Naked Lunch" از کراننبرگ یا "Inherent Vice" از اندرسون که جفتشان روی متنهای نویسندههای نسلبیتی ساخته شدهاند و تجربههای دلچسبی هستند. اینجا هم سوژهی فیلم همانطور که از اسمش برمیآید مشخص است و به کنجکاوی جنسی دوتا آدم میپردازد و در آخر تجربهشان در موجهه با "آیاهواسکا" که تماشایش خالی از لطف نیست.
"Megalopolis"
فرانسیس فوردکاپولا هنوز هم استاد است، حتا با این فیلمی که بعد از سالها پشت دوربینش ایستاده و تمام منتقدان را علیه خودش یکدست کرده؛ حتا وقتی که فیلمی تخیلی و پخشوپلا ساخته و دستوپا زده تا تمام حرفهای نزدهاش علیه سیستم حاکم به دنیا و تقابل علم و سنت را با هزار وصلهی جور و ناجور بدل به یک اثر کند. کارگردانی تمامعیار که فیلمش از کبیر و صغیر دارد فحش میخورد اما آنقدری هم فیلمی بدی نیست، حتا نیمهی اولش خیلی هم خوب است و یک قصهی سرراست با آدمهای چروچت دارد ولی یکدفعه جهانش لحن عوض میکند و آدمهایش خودشان را جدی میگیرند و از همانجا بدل به کاریکاتور میشوند... والله ما رویمان نمیشود به ایشان گیر بدهیم ولی حیف ازین کارگردانی که توی شلوغیِ جهانِ مشوشِ "مگالاپلیس" که کنایهای از جهان امروز ماست گم میشود...
"Nosferatu"
رابرت اِگرز فیلمساز باحالی است، اولینبار باThe" Lighthouse" پشمهام ریخت حقیقتن و کیف کردم از پیدا کردن یک کارگردان مستعد که استاد خلق فضاهای جهنمیست، بعدتر "The Witch" را دیدم که آنهم عجب فیلیست، بعدش هم "The Northman" که شبیه ویدیوگیم است و تجربهی خوبیست. حالا او "نوسفراتو" را ساخته که باز هم فیلم خوبی است و میگویند مسیری متفاوت از دنیای دراکولاها را پیش گرفته ولی چون من اصولن از تماشای فیلم ترسناک فراریم و اینیکی را هم با ترسولرز تماشا کردم _البته این فیلم توی ژانر وحشت نیست_ و تخم ندارم سراغ این ژانر بروم نمیدانم این موضوع چهقدر درست است...
"Joker: Folie à Deux"
احتمالن همه "جوکرِ" تاد فیلیپس را دیدهاند: فیلمی که گیشه را ترکاند، منتقدان ستایشش کردند و فیلمبینها و خُرهیفیلمها هم حسابی از تماشایش عشق کردند. اتفاق تازهی فیلم آنجا بود که فیلمساز یک اَبَرشرور، مثل ابرقهرمان یا سوپرهیرو یا هرجور کاراکتر کمیکبوکی که چیزی فراتر از انسان است را در قالب یک انسان، زمینی کرده و طی داستان ما شاهد انسانی عاصی بودیم که سیستم و زیرشاخههاش مثل رسانه او را زیر تبعیض و نابرابری گرفته بودند و از او یک آدمی ساختند که به طغیان میرسد... نتیجهی اتمفسر حاکم به جهان فیلم و خشونت افسارگسیختهش در آن دنیای آخرالزمانیِ رنگیِ کدر و مات باوجود بیرحم بودنش، خیلی دلچسب شده بود... قسمت دوم فیلم اما یکچیز عجیبی است: آنهایی که قسمت اول را دوست نداشتند بدجوری عاشقش شدند که به نظرم یککمی ادا تویش است مثل شاهکار خواندنِ "Dune"!
جالب است که قسمت دوم یک شکافی بین آنهایی که پیگیر سینما هستند هم انداخت و ماجرا از جایی بهنظرم یککمی ادایی شد که تارانتینو بعد از تماشای آن از تاد فیلیپس و فیلمش حمایت کرد و یکچیزی توی این مایهها گفت: فیلمساز با این فیلم به ریش هالیوود و تهیهکنندههای فیلم خندیده است... حرفش درست است، جوکر، اینجا اصلن جوکر نیست. نه، جوکر یکچیزی ضدخودش است، ضد تعریفی که از او داریم. فکر کنید یکروز حاتمیکیا یک فیلمی بسازد که شهید همت تویش یک آدمِ مثلن قاچاقچی است. یا مثلا بتمن آدمکش است، یا شیطان انسانها را به عمل صالح دعوت میکند، یا چهمیدانم دراکولا فعال اجتماعیست یا خفاشِ شبِ مشهد برای زنهای خیابان غذا میبرد و به مشکلاتشان رسیدگی میکند یا علیپروین دارد توی جایگاه تیفوسیها، استقلال را تشویق میکند و رو به پرسپولیسیها چهار نشان میدهد و لپهایش را با ماژیک آبی کرده، یا یک آخوند به باجناقش نظر ندارد... میدانم مثالهایم احمقانه است اما هدفم نسبتدادن یک خصلتی است که هیچجوره به آن آدم نمیآید و موضوع شکستن مفهوم یک پدیدهی کلیشهایست. خلاصه نمایش این حجم از خفت و ذلیل بودن جوکر که نماد شر جهان گاتهام است، باید هم به مذاق دیوانهای مثل تارانتینو خوش بیاید که هیتلر را میآورد توی سینما و به گلوله میبندد...
"Sing Sing"
یک فیلم معمولی توی زندان که خیلی جاهاش یادآور "رستگاری در شاوشنگ" است. سرگرمکننده اما زودگذر و واقعن معمولی... این فیلم جای پرحرفی ندارد؛ شاید هم اثر پیکنیک دارد کم میشود که ما حوصلهی بحث بیشتر نداریم، پس باقی فیلمها میماند برای محفل بعدی که انشالله با چند جوان هنری، سرحال و قبراق توی کافه برگزارش کنیم، قبلش هم یک رولیچیزی توی کوچهپشتی بزنیم که دستبهنقدمان بچسبد به سقف و رویمان بشود باز وقتتان را بگیریم...
پینوشت: اولن یکی از ترکهای زخم آلبوم آخر کلهر پلی میشود. دومن ما فیلم تماشا میکنیم تا برای چندساعت کنده شویم از این روزهای ملالزده و حل شویم توی عالم خیال...