رفاقتی که با یک دیزی شروع شد
از میان قلیان های میوه ای و آدمهای شبیه به دودکش به سرعت رد میشوم و به فضای اصلی میرسم. امروز پنجشنبه است و در روزهای آخر هفته معمولا به سختی جایی برای نشستن گیر میآید. خوشبختانه یک تخت از چشم همه دور مانده و خالی است. مینشینم و منتظر میمانم تا گارسنی که لباسهای قدیمی و شال محکمی که به کمر دارد برسد و از من بپرسد چی میل دارید. هنوز این اتفاق نیافتاده که جوانی میگوید: «تمام تختها پر شده میتونم اینجا بشینم آقا؟» این اولین دیالوگ بین من و جبار بود که به دوستی ما منجر شد. جبار دومین بار است که پایش را به تهران گذاشته است و میخواهد هرچه سریع تر به شهر خودش برگردد. گارسن از راه میرسد و جبار بی خبر از همه جا دیزی را مهمان من میشود. کاملا اتفاقی وارد سفره خانه آذری شده و هیچ قصد قبلی برای ناهار خوردن در این مکان قدیمی و نسبتا معروف نداشته است. در مورد غذای خوشمزه اینجا چیزی نمیگویم و منتظر میمانم تا عکسالعملش را بعد از تمام کردن غذایش ببینم. جبار دیروز از خرمشهر آمده تا دارویی را برای یکی از نزدیکانش بخرد و شب را در یکی از مسافرخانه های دور میدان راه آهن گذرانده است. مکافات زیادی کشیده ولی خوشبختانه توانسته داروی نایاب را بخرد. لبخند رضایت بر لبش مینشیند و رو به من میگوید: «اگر پیداش نمیکردم برنمیگشتم خرمشهر، انقدر میموندم تا از زیر سنگم که شده درش بیارم» تخت کناری متعلق به خانوادهای است که غذایشان را نیمه کاره رها کردها ند با موسیقی زنده همراه شده اند. آهنگ های نسبتا قدیمی که توسط خواننده اجرا میشود آنها را حسابی سر ذوق آورده است. در همین لحظه سینی بزرگی را بالای سر خود میبینم که روی تخت میآید و دیزی به همراه مخلفات از راه میرسد. جبار با لذت تمام مشغول تناول است و هیچ چیز جلودارش نیست. میگویم میدانستم از غذای اینجا خوشت میآید، پاتوق قدیمی است که قدمت زیادی دارد و خیل یها از جاهای دور تهران به اینجا می آیند. در جواب من میگوید «اومدی خرمشهر میبرمت یه سفره خونه مشتی که فکر نکنی همه چیزای خوب تووی شهر شماس» میگویم چرا به چاخان کردن معروف هستید؟ لیوان دوغ را سر میکشد و آروغ میزند، ناگهان به خودش میآید و سرخ میشود. چند لحظه ساکت میشود و با لهجه شیرین جنوبی اش مشغول به توضیح دادن و منکر شدن سوال من میشود و در آخر میگوید: بخدا بهمون تهمت خالی بندی میزنند. من که جوابم را گرفته بودم دیگر حرفی نزدم تا وقتی که فهمیدم جبار باید امروز حتما به خرمشهر برگردد و هرطوری شده باید سوار قطار ساعت 6 عصر شود. هنوز سه ساعت مانده و امیدوار است جای خالی در قطار مانده باشد و یا در لیست انتظار بماند تا شاید فرجی شود. از او میخواهم تا ایستگاه همراهیش کنم و بعد کمی تعارف قبول میکند. خوشبختانه سفره خانه از میدان راه آهن چند قدمی بیشتر فاصله ندارد و در کمتر از چند دقیقه به میدان میرسیم. ایستگاه راه آهن در ضلع جنوبی میدان قرار گرفته است. دو در مجزا برای ورود و خروج مسافران در نظر گرفته شده است. کلنگ ساختمان ایستگاه راه آهن تهران در ۲۳ مهر ماه سال ۱۳۰۶، با حضور رضا شاه پهلوی در اراضی جنوبی تهران، به زمین زده شد. وسعت ایستگاه راه آهن تهران تقریبا ۱۷۴ هکتار است که به خیابانهای شوش، میدان بهمن (کشتارگاه)، بزرگراه بعثت و خیابان ری محدود میشود. از گیت رد میشویم و مستقیم به سراغ گیشه های فروش بلیت میرویم. مردم زیادی جلوی باجه ها جمع شدهاند. زنی سالخورده از مسئول باجه میخواهد برایش بلیتی به مقصد شیراز صادر کند و کسی نمیتواند قانعش کند که جای خالی نمانده و باید منتظر بماند تا شاید کسی سفرش را لغو کند و جایی پیدا شود. خانوادهای 6 نفره روی صندلی نشسته اند و پدر برای چک نهایی بلیت هایشان به سمت باجه میآید. جبار شانه ام را تکان میدهد و میگوید: «بلیت گیرم نیومد باید منتظر بمونم، تو برو دیگه تا همین جاشم حسابی شرمنده ام کردی». آخرین باری که با قطار مسافرت کردم، پارسال بود که به شیراز رفتم و یادم می آید یکی از دوستانم برایم بلیت را سفارشی از آشنایش گرفته بود. شماره رضا را میگیرم و ماجرا را تعریف میکنم. میگوید بهت خبر میدهم. جایی برای نشستن نیست و به طبقه بالا میرویم. انتظامات راه آهن هرکسی را که بلیت ندارد از سالن بیرون میکنند. رو به ما میگوید بلیت دارید؟ نه ولی تووی لیست انتظار هستیم. سرش را تکان میدهد و میگوید امان از انتظار!
به جبار میگویم نگران نباش هرطور باشد با قطار ساعت 6 میفرسمت خرمشهر. به مادرش تلفن میکند و میگوید داروها را خریده است ولی هنوز نتوانسته بلیت بخرد. پاکت سیگارش را از جیبش درمی آورد و یکی روشن میکند. از ترس انتظامات، بعد از هر پک قایمکی که به سیگار میزند آن را زیر صندلی میگیرد تا دیده نشود. در همین حین رضا زنگ میزند و میگوید به باجه شماره 4 بروید و از آقای رضایی بخواهید برایتان بلیت صادر کند، البته بگوید از طرف من هستید. جبار که متوجه مکالمه من و رضا شده میخندد و میگوید: «دمت گرم». قطار پلور با کوپه های 6 تخته تنها گزینه پیش پای جبار است و البته با روی باز ازین گزینه باد آورده استقبال میکند و بعد از خرید بلیت حسابی از آقای رضایی تشکر میکند. ساعت تقریبا 6 شده است و جبار باید به سمت قطار برود. با هزار دوز و کلک از گیت رد میشوم و به ماموران قول میدهم دوستم را تا دم در همراهی کنم و برگردم. جبار دیگر غریبه چند ساعت پیش در سفره خانه آذری نیست و انگار سالهاست که میشناسمش. سیگار آخر را میکشیم و محکم همدیگر را بغل میکنیم. به سمت پله برقی آخر که به محل سوار شدن میرسد، حرکت میکند. سرش را برمیگرداند و میگوید: «امروز یکی از روزای خوب زندگیم بود» هنوز سرش را برنگردانده که میگویم خالی نبند!