زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

رفاقتی که با یک دیزی شروع شد

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ب.ظ


از میان قلیان ­های میوه­ ای و آدم­های شبیه به دودکش به سرعت رد می­شوم و به فضای اصلی می­رسم. امروز پنجشنبه است و در روزهای آخر هفته معمولا به سختی جایی برای نشستن گیر می­آید. خوشبختانه یک تخت از چشم همه دور مانده و خالی است. می­نشینم و منتظر می­مانم تا گارسنی که لباس­های قدیمی و شال محکمی که به کمر دارد برسد و از من بپرسد چی میل دارید. هنوز این اتفاق نیافتاده که جوانی می­گوید: «تمام تخت­ها پر شده می­تونم اینجا بشینم آقا؟» این اولین دیالوگ بین من و جبار بود که به دوستی ما منجر شد. جبار دومین بار است که پایش را به تهران گذاشته است و می­خواهد هرچه سریع تر به شهر خودش برگردد. گارسن از راه می­رسد و جبار بی خبر از همه جا دیزی را مهمان من می­شود. کاملا اتفاقی وارد سفره خانه آذری شده و هیچ قصد قبلی برای ناهار خوردن در این مکان قدیمی و نسبتا معروف نداشته است. در مورد غذای خوشمزه اینجا چیزی نمی­گویم و منتظر می­مانم تا عکس­العملش را بعد از تمام کردن غذایش ببینم. جبار دیروز از خرمشهر آمده تا دارویی را برای یکی از نزدیکانش بخرد و شب را در یکی از مسافرخانه­ های دور میدان راه آهن گذرانده است. مکافات زیادی کشیده ولی خوشبختانه توانسته داروی نایاب را بخرد. لبخند رضایت بر لبش می­نشیند و رو به من می­گوید: «اگر پیداش نمی­کردم برنمی­گشتم خرمشهر، انقدر می­موندم تا از زیر سنگم که شده درش بیارم»  تخت کناری متعلق به خانواده­ای است که غذایشان را نیمه کاره رها کرده­ا ند با موسیقی زنده همراه شده ­اند. آهنگ­ های نسبتا قدیمی که توسط خواننده اجرا می­شود آنها را حسابی سر ذوق آورده است. در همین لحظه سینی بزرگی را بالای سر خود می­بینم که روی تخت می­آید و دیزی به همراه مخلفات از راه می­رسد. جبار با لذت تمام مشغول تناول است و هیچ چیز جلودارش نیست. می­گویم می­دانستم از غذای اینجا خوشت می­آید، پاتوق قدیمی است که قدمت زیادی دارد و خیل ی­ها از جاهای دور تهران به اینجا می ­آیند. در جواب من می­گوید «اومدی خرمشهر می­برمت یه سفره خونه مشتی که فکر نکنی همه چیزای خوب تووی شهر شماس» می­گویم چرا به چاخان کردن معروف هستید؟ لیوان دوغ را سر می­کشد و آروغ می­زند، ناگهان به خودش می­آید و سرخ می­شود. چند لحظه ساکت می­شود و با لهجه شیرین جنوبی­ اش مشغول به توضیح دادن و منکر شدن سوال من می­شود و در آخر می­گوید: بخدا بهمون تهمت خالی بندی می­زنند. من که جوابم را گرفته بودم دیگر حرفی نزدم تا وقتی که فهمیدم جبار باید امروز حتما به خرمشهر برگردد و هرطوری شده باید سوار قطار ساعت 6 عصر شود. هنوز سه ساعت مانده و امیدوار است جای خالی در قطار مانده باشد و یا در لیست انتظار بماند تا شاید فرجی شود. از او می­خواهم تا ایستگاه همراهیش کنم و بعد کمی تعارف قبول می­کند. خوشبختانه سفره خانه از میدان راه آهن چند قدمی بیشتر فاصله ندارد و در کمتر از چند دقیقه به میدان می­رسیم. ایستگاه راه آهن در ضلع جنوبی میدان قرار گرفته است. دو در مجزا برای ورود و خروج مسافران در نظر گرفته شده است. کلنگ ساختمان ایستگاه راه آهن تهران در ۲۳ مهر ماه سال ۱۳۰۶، با حضور رضا شاه پهلوی در اراضی جنوبی تهران‌، به زمین زده شد. وسعت ایستگاه راه آهن تهران تقریبا ۱۷۴ هکتار است که به خیابان‌های شوش، میدان بهمن (کشتارگاه)، بزرگراه بعثت و خیابان ری محدود می­شود. از گیت رد می­شویم و مستقیم به سراغ گیشه­ های فروش بلیت می­رویم. مردم زیادی جلوی باجه­ ها جمع شده­اند. زنی سالخورده از مسئول باجه می­خواهد برایش بلیتی به مقصد شیراز صادر کند و کسی نمی­تواند قانعش کند که جای خالی نمانده و باید منتظر بماند تا شاید کسی سفرش را لغو کند و جایی پیدا شود. خانواده­ای 6 نفره روی صندلی نشسته­ اند و پدر برای چک نهایی بلیت­ هایشان به سمت باجه می­آید. جبار شانه ­ام را تکان می­دهد و می­گوید: «بلیت گیرم نیومد باید منتظر بمونم، تو برو دیگه تا همین جاشم حسابی شرمنده ­ام کردی». آخرین باری که با قطار مسافرت کردم، پارسال بود که به شیراز رفتم و یادم می ­آید یکی از دوستانم برایم بلیت را سفارشی از آشنایش گرفته بود. شماره رضا را می­گیرم و ماجرا را تعریف می­کنم. می­گوید بهت خبر می­دهم. جایی برای نشستن نیست و به طبقه بالا می­رویم. انتظامات راه آهن هرکسی را که بلیت ندارد از سالن بیرون می­کنند. رو به ما می­گوید بلیت دارید؟ نه ولی تووی لیست انتظار هستیم. سرش را تکان می­دهد و می­گوید امان از انتظار!

به جبار می­گویم نگران نباش هرطور باشد با قطار ساعت 6 می­فرسمت خرمشهر. به مادرش تلفن می­کند و می­گوید داروها را خریده است ولی هنوز نتوانسته بلیت بخرد. پاکت سیگارش را از جیبش درمی ­آورد و یکی روشن می­کند. از ترس انتظامات، بعد از هر پک قایمکی که به سیگار می­زند آن را زیر صندلی می­گیرد تا دیده نشود. در همین حین رضا زنگ می­زند و می­گوید به باجه شماره 4 بروید و از آقای رضایی بخواهید برایتان بلیت صادر کند، البته بگوید از طرف من هستید. جبار که متوجه مکالمه من و رضا شده می­خندد و می­گوید: «دمت گرم». قطار پلور با کوپه­ های 6 تخته تنها گزینه پیش پای جبار است و البته با روی باز ازین گزینه باد آورده استقبال می­کند و بعد از خرید بلیت حسابی از آقای رضایی تشکر می­کند. ساعت تقریبا 6 شده است و جبار باید به سمت قطار برود. با هزار دوز و کلک از گیت رد می­شوم و به ماموران قول می­دهم دوستم را تا دم در همراهی کنم و برگردم. جبار دیگر غریبه­ چند ساعت پیش در سفره خانه آذری نیست و انگار سالهاست که می­شناسمش. سیگار آخر را می­کشیم و محکم همدیگر را بغل می­کنیم. به سمت پله برقی آخر که به محل سوار شدن می­رسد، حرکت می­کند. سرش را برمی­گرداند و می­گوید: «امروز یکی از روزای خوب زندگیم بود» هنوز سرش را برنگردانده که می­گویم خالی نبند!

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۱۱
sEEd ZombePoor

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی