زر زرهای یک عاشق بزدل شکستخوردهی رادیکالپیشه
قسمت اول
ترکیب بغض و نفرت
]ساعت 2 نصفه شب[
کجایی؟
: (خندون) با بچهها بیرونم!
: تو که داغون بودی...
: آره دیگه با بچهها میرم بیرون؛ میخوام فراموشش کنم!
]ساعت 1 نصفه شب[
:کجایی؟
با حمیدهاینا اومدم مهمونی خونهی مهدیاینا...
: تو داغون بودی آخه...
: آخه میدونی نمیتونم بمونم خونه... میخوام فراموشش کنم!
]ساعت خیلی از شب گذشته و به صبح پهلو میزنه[
: کجایی؟
: (خندون) خونهی کیارش هسم!
: اون که 10 سال از تو بزرگتر آخه!
: نه دوسش ندارم فقط باهاشم
: چی بگم!
: آخه میخوام فراموشش کنم!
[عصر بارونی پنجشنبه]
: کجایی؟
: اومدم بیرون یه سیگار بشکم لب ساحل
: میگفتی منم باهات میومدم؛ تنهایی دل میگیره
: نه میخواستم تنها باشم؛ یکم فک کنم...
: عب نداره؛ حالا تونستی فراموشش کنی؟!
: نه راستش همش بهش فک میکنم... شاید بهش برگشتم!
(تکهای از صحبتهای روزمرهی دو دوست صمیمی)
.
.
.
هنوزم فکر میکنی بهت برمیگرده؟
:آره برمیگرده
: یا تو خیلی احمقی یا اون...
جایی نیست که بخوام بمونم
مرزی نیست که ازش بگذرم
حقی نیست که بخوام بگیرم
سهمی نیست از بودن ببرم
راهی نیست که نرفته باشم
رنگی نیست که ندیده باشم
میلی نیست تا برنده باشم
طوری نیست که نبوده باشم
چیزی نیست که بخوام بگم
هیچکی نیست که بخوام بیاد
برای رفتن حاضرم...
یادی نیست...
سهمی نیست...
میلی نیست ...
چیزی نیست...
هادی پاکزاد یکی از بچههای راک مشهد که یجورایی پایهگذار راک توی ایران هستند و از نامجو و عبدی و... گرفته، در سیوچهار سالهگی مرد! پسر عجیبی بود و فضای کارهاش خیلی سیاه بود!
ترانهی بالا تکهای از قطعهی «چیزی نیست» از هادی پاکزاد
اعتراضی عریان به جریان موسیقی تجاری و پاپاستارهای مانکن
پستراک؛ زمزمهی وهمآلود دنیای ماشین
فریدون فرزانه
روزگاری را سپری میکنیم که دَرَش، خبری از هنر اعتراضی و هنرمند معترض نیست. موسیقی هم از روزگار طلاییاش دور شده و تبدیل شده است به فشنشو و استیجی برای انواع اقسام مدلها و مانکنهایی که همهچیز، همهچیز، همهچیز دارند، جُز هنر موسیقی! در این روزگار کذایی، صدایی از زیرزمینهای تاریک بلند شد که رگههایی از اعتراض دَرَش موج میزد. اعتراض به وضع موجود فضای موسیقی... صدایی متعلق به گیتاریستهایی که از دل دنیای بی سروتهِ ماشینیِ پر کینه، متولد شدهاند و با الگو برداری از موسیقی بزرگان عصر طلایی راک، راهی را پیش گرفتهاند که در سالهای آخر قرن بیستم به این نام شناخته شد: پستراک!
پستراک زمزمهی وهمآلود جهان مدرن است. اعتراض آدمهای ماشینی که از سازهاشان، فریاد میشود و خودش را از زیرزمینهای مخوف توی گوش جهانیان فرو میکند. چند دهه برمیگردیم عقبتر: درخشش دوران طلایی موسیقی راک با آن آدمهای افسانهای، افول کرده و حالا سبکهای جدید در حال شکلگیری هستند و سلیقهی مخاطب هم همزمان در حال تغییر است. صدای جوانی از آمریکا و گیتارش، روز به روز بیشتر شنیده میشود و حالا پانکها، خودشان را برای یکهتازی در موسیقی آماده میکنند. ستارههای پانک که پرچمدارشان، کرت کوبین است، شروعی هستند بر پایان عصر موسیقی راک... فرزند ناخلف موسیقی راک، سالهای زیادی دوام نمیآورد و حالا زمزمههایی از سبک تازهای از موسیقی به گوش میرسد...
پستراک، موسیقی غریبی است که به دنیای ناشناختهای میبردتان و برای دقایقی از هرچه هست و نیست دورتان میکند. تجربهای متفاوت از موسیقی که به آرامی پیش میرود و وقتی به خودتان میآیید: غرق شدهاید در نواهای وهمآلود پستراک... مجموعهی بهم پیوسته و در ظاهر ساده که حتی میتوان مینیمال، فرضش کرد و از سادهگیاش لذت برد. موسیقی به آرامی شروع میشود و با ریتمهای تکرارشونده اوج میگیرد و آرام فرود میآید. کمتر پیش میآید که قطعههای پستراک همراه با وکال باشند و معمولن موسیقی همه کارها را انجام میدهد. گروههایی مثل SIGUR ROS قطعاتی همراه با آواهایی گُنگ و در بیشتر مواقع مفهومی میسازند که هدفی برای درک بهتر خود موسیقی است و نه بیشتر. Jónsi Birgisson خوانندهی اصلی گروه ایسلندی SIGUR ROS با استفاده از آواز ِ بدون محتوای مفهومی زبان و تولید اصوات شکسته و رمزآلود، کاری را میکند که قبل از او، شاید بتوان گفت که خوانندههای موسیقی جاز با صداخوانی انجام میدادند، اما کمی متفاوتتر...
پستراک موسیقی اعتراضی هزارهی سوم است. اعتراضی به جریان مارکت و صنعت تجاری موسیقی... شاید یکی از دلایلی که در این موسیقی از خواننده استفاده نمیشود، ارزش کار گروه است و اعتراضی به پاپاستارهایی که یکتنه جلوی مخاطبانشان میایستند و همهچیز به نامشان تمام میشود. مدلهایی که روی استیج، مانکنهایی میشوند که برای کمپانیهای بزرگ تولید لباس، تبلیغ میکنند و موسیقی آخرین دغدغهشان است. حالا بازگردیم این طرف ماجرا: کمتر پیش میآید از موزیسینهای پستراک، ویدیو و یا کلیپی منتشر شود و نهایتن ویدیوی اجراهایشان در فضای مجازی منتشر میشود و در آخر: چیزی جز اصوات از آنها باقی نمیماند. یکی از ویژگیهای متفاوت گروههای پستراک، استقلال آنها در انتشار آلبومهاشان است: طوری که اعضای گروه، خودشان اقدام به ضبط آلبومهایشان میکنند و گاهی چند گروه، مشترکن کار میکنند و مراحلی مثل ضبط و انتشار آلبومشان را انجام میدهند. فلسفهی موزیسینهای پستراک این است که از موسیقیشان برای تبلیغات و تجارت استفاده نمیکنند.
گمشدهگی و غربت در موسیقی پستراک جلوهای از انسان گمشدهی دنیای امروز است. انسانی که دنیای ماشین، قورتش داده و از معنا خالیاش کرده است... دلزدهگی و معناباختهگی در موسیقی پستراک موج میزند. کافیست هدفون را توی گوشتان کنید و قطعهای از گروهMOGWAY را توی خیابان شلوغ و درهم و برهم پر از ماشین، پلی کنید: همهچیز پیش چشمتان رنگ میبازد و گردی از یاس جهان پیرامونتان را میپوشاند.
تکرار، اوجهای بسیار بلند و فراز و فرودهای فراوان از الگوهایی است که در موسیقی پستراک به وفوور پیدا میشود که با تاثیر موسیقیهای قبل از خود، شکل گرفت. قطعههای طولانی، مونولوگها یا دیالوگهایی با مضمون سیاسی و اجتماعی در ابتدا یا انتهای قطعهها و نامهای طولانی و عجیب و غریب قطعهها و آلبومها و حتی برای نامگذاری گروه از نشانههایی است که بین گروههای پستراک تکرار میشوند.
سبکهای زیادی در طول سالیان گذشته متولد و از بین رفت. پستراک هم بدون شک زمانی به فراموشی پسرده خواهد شد، اما نکتهی مهم در مورد این نوع از موسیقی، همخوانی عجیب آن با روزگاریست که سپری میکنیم. جهانی خالی از معنا و سردرگمی انسان مدرن در موسیقی پستراک، نقطه عطفیست که سبکهای گوناگون موسیقیِ امروز، فاقد آنند. اگر دنبال موسیقی میکردید که با حال و احوال جهان اینروزها همخوانی داسته باشد؛، پستراک را دریابید و از شنیدن کارهای گروههایی مثل «MOGWAY»، «OMONI»، «SIGUR ROS» و... لذت ببرید.
اولین تجربهی تماشای اجرای دیوید گلیمور در استادیوم هالیوود
جایی برای پیرمردها نیست!
س.ع.ی.د
پینکفلوید نام بزرگی در تاریخ موسیقی است. آنقدر بزرگ که محال است شما در مورد موسیقی راک، صحبت و یا حتی در خلوت خودتان بهاش فکر کنید و تصویری از راکاستارهای یاغی این گروه، جلوی چشمهاتان ظاهر نشود. تصاویری از این دست: سید برت، همان جوان خوشقیافهای که پُر بود از ایدههای عجیبغریب که آخرِ سر، سر از تیمارستان در آورد، دانشآموزهایی که خودشان را توی چرخگوشت میاندازند، غول آهنی بزرگی که همهچیز را میبلعد و... در مورد این گروه افسانهای، آنقدر صحبت شده که طرفدارهای موسیقی راک، تقریبن تمام تاریخچهاش را میدانند، اما وقتی پای یکی از اعضای این گروه، آن هم دیوید گلیمور دوستداشتنی، وسط میآید، نمیتوان در مورد راجز واترز، نیک میسون و ریچارد رایت فقید، حرفی نزد... بهانهی نوشتن دوباره دربارهی پینکفلوید بزرگ، تور کنسرت دیوید گلیمور، یکی از دو عضوِ هنوز زندهی گروه است که چند هفتهایست، به آمریکا و کانادا سفر کرده و بعدش هم قرار است به اروپا برگردد و اجراهاش را از سر بگیرد. در آخر هم، حرفهای یکی از طرفدارانِ ایرانیِ پروپاقرصِ پینکفلوید را میخوانید که برای اولین بار تماشای کنسرت دیوید گلیمور را تجربه کرده است.
Time
دیوید گلیمور یکی از بزرگترین گیتاریستهای تاریخ موسیقی است و مجلهی رولینگ استون، او را چهاردهمین نوازندهی لیست یکصد گیتاریست برتر تاریخ، لقب داده است. گلیمور یکی از بازماندههای نسل طلایی دههی هفتاد میلادی است: نسلی که در سراشیبی مرگ افتادهاند و روز به روز تعدادشان کمتر و یکی پس از دیگری فراموش میشوند. مرگِ دیوید بویی در روزهای ابتدایی سال 2016 میلادی، گواهی بر این ادعای تلخ است. بویی، رکورددار پرفورشترین آلبوم دههی هفتاد بود. همان سالهایی که موسیقی یکهتازی میکرد و هیچ هنری به گردَش هم نمیرسید. سالهایی که انگار توسط نسلی یاغی، رام شده بودند و زمان، چارهای نداشت جز، همراه شدن با آنها! نسلی برآمده از دلِ جنگهای وحشتناک جهانی که از همهچیز متنفر بودند. جهان مقابل آنها، معنا باخته بود و هیچچیز سر ذوقشان نمیآورد: مگر اعتراض...! نسلی که دور هم جمع میشدند و عقدههاشان را سر سازشان خالی میکردند.... عقدههایی که در نتها، فریادشان میزدند!
Dark Side of the Moon
راجر واترز، دیوید گیلمور، ریچارد رایت و نیک میسون چندین آلبوم موفق منتشر میکنند و تکانی اساسی به جریان موسیقی راک میدهند. حالا پینک فلوید گروهی با تجربهایست که با هر آلبوم، کلی سر و صدا به پا میکند. همزمان با انتشار آلبومِ عصبیِ «animals» که زاییدهی تخیل واترز همیشهشاکی بود، اختلاف بین اعضای گروه، بالا میگیرد و پینکفلوید تا مرز انحلال پیش میرود. جریان از این قرار بود: راجر واترز، معتقد بود که هر کس به اندازهی کاری که انجام داده است، از فروش آلبوم، سهم میبرد! این تصمیم بیشترین سود را به او میرساند و سر بقیه، علنن بیکلاه میماند! دعوای پینکفلویدیها تا جایی پی رفت که واترز گروه را ترک کرد و برای ممنوع کردن فعالیتهای گروه پینک فلوید، از هیچ کاری دریغ نکرد، اما هرگز موفق به این کار نشد. از این به بعد بود که طرفداران پینکفلوید، دو گروه شدند: عدهای دنبال راجر رفتند و عدهای با دیوید و ریچارد و نیک ماندند. البته پینک فلوید در ادامه دو آلبوم منتشر کرد که جای خالی واترز دَرِشان به شدت، احساس میشد و هرگز نتوانست موفقت آلبومهای قبلی را کسب کند.
Another Brick in the Wall
بدون شک راجر واترز، مغز متفکر گروه پس از سید برت بود، اما او هم هرگز نتوانست موفقیت دوران حضورش در پینکفلوید را دوباره تجربه کند. واترز قطعههای زیادی علیه نظام حاکم بر دنیا و پدیدههایی مثل سیاست، جنگ، سرمایهداری و... که به اعتقاد خودش، همهشان زاییده همان نظام بودند، ساخت و اجرا کرد. نکتهای که کمی او را از دیگر موزیسینها جدا میکند: واترز فقط یک نوازنده و یا خواننده نبود، او برای کنسرتهایاش ایدههای درخشانی داشت و حتی آلن پارکر فیلمی با عنوان «the wall» را از روی ایدههای او ساخت که فیلم در خور توجهای هم بود. واترز اولین نفری بود که ایدهی نرفتن موزیسینها به کشور اسراییل را مطرح کرد که بعدها چندین گروه و موزیسین دیگر هم در این راه به او پیوستند. واترزِ همیشه معترض، حال پیرمرد 72 سالهی است که پس چندین اجرای موفق باشکوه _ اجرای او در برلین یکی از کنسرتهای خاطرهانگیز سالهای اخیر بود _، روزهای آرامی را سپری میکند.
Endless River
وقتی پالی سامسن، همسر دیوید گلیمور برای اولین بار در صفحه توییتر خود، خبر از انتشار آلبوم جدید گروه پینک فلوید داد، خیلی از طرفداران موسیقی راک برای شنیدن این آلبوم _ از انتشار آخرین آلبوم این گروه، پیش از دو دهه میگذشت _ ، روز شماری میکردند. در ویدیویی که از وب سایت رسمی پینک فلوید پخش شد، دیوید گلیمور و نیک میسون «Endless River» را تلاشی برای ادامهی کارهای ناتمام ریچارد رایتِ دانستند و دیوید گلیمور این آلبوم را آخرین اثر رسمی گروه پینک فلوید معرفی کرد و هدف این آلبوم را ادای دین به ریچارد رایت عنوان کرد. حال و هوای «رودخانه بی پایان» ادامه رو پینک فلوید در دهه 70 است. تلاش گلیمور و میسون برای ادامه این مسیر دشوار در قطعهها، مشخص است. آلبومی اینسترومنتال و ترکیبی از پراگرسیوراک، اسپیسراک و حتی سایکدلیکراک که قطعهی آخر با شعری از پالی سامسن و صدای گلیمور به یاد ریچارد رایت فقید است.
کمی بعد از انتشار این آلبوم، راجر واترز واکنشی رادیکال به این اثر نشان داد: «این آلبوم، مجموعهای از ایدههای خام است که در قالب قطعههایی کوتاه و نهایتن دو دقیقهای، منتشر شده است و هیچکدامشان شبیه به قطعهای قابل قبول در حد پینکفلوید نیست. یادم میآید، سالها پیش هم، اوضاع به همین منوال بود و بچهها فقط ایدههایی خام داشتند و این من بودم که ایدههای آنها را پرورش میدادم و به قطعهای کامل تبدیلاش میکردم. آنها معترض بودند که من، آدمی دیکتاتور هستم و حرف اول و آخر را میزنم. شاید باور نکنید اما، وقتی از آنها میخواستم که خودشان کار کنند، هیچی ساخته نمیشد!»
Shine on You Crazy Diamond
سال 1965 سید برت «Syd barrett» پینک فلوید را همراه دیگر اعضای گروه پایهگذاری کرد. در آن زمان شاید هیچکس فکرش را هم نمیکرد که چند جوان که تازه بیستسالگهی را پشت سر گذاشته بودند، روزی دنیای بزرگ موسیقی راک را متحول کنند و به جریانی در موسیقی تبدیل شوند. بعد از اینکه سید برت از گروه کنار گذاشته شد _ برت، آنقدر LCD مصرف کرد تا دچار اختلالهای روانی شد _، دیوید گلیمور به گروه اضافه شد و راجر واترز رهبر پینک شد. راکاستار یاغی و معترض دهه 70، سیاسیترین عضو گروه پینک فلوید بود و بیشتر آثارش، رنگ و بویی سیاسی، اجتماعی و اعتراضآمیز داشتند. آلبوم «Animals» که یکی از سیاسیترین آلبومهای پینکفلوید، حاصل بلندپروازی و طغیان درونی وی بود: «حیوانات»، طبقههای مختلف جامعه را با نگاهی انتقادی، نه چالش میکشید. پینک فلوید در اواسط راه دچار حاشیه شد، تا جایی که ابتدا ریچارد رایت از گروه کناره گیری کرد، و بعد از آن راجر واترز گروه را برای همیشه ترک کرد.
بعد از آن، گروه با تلاشهای گلیمور به کار خود ادامه داد ولی در دههی 90 فعالیت آنها به طور کامل متوقف شد، تا اینکه در سال 2005 کنسرتی خیریه دوباره اعضای گروه را آنهم بعد از حدود دو دهه، کنار یکدیگر جمع کرد و یکی از بزرگترین اتفاهای دنیای موسیقی در قرن 21 رقم خورد. این اتفاق بار دیگر در سال 2010، دو سال پس از مرگ ریچارد رایت (کیبوردیست گروه) در لندن و در تور «the wall» راجر واترز افتاد. این کنسرت باعث شد، طرفداران پینک فلوید امیدوار به همکاری دوباره واترز با پینک فلوید در آلبوم تازهشان باشند، و «Endless River» را شروع دوباره همکاری آنان بدانند، اما «رودخانه بیپایان» بدون حضور راجر منتشر شد و همکاریهای جاودانه آنان، هرگز دوباره تکرار نشد.
Wish You Were Here
سالهای آخر همکاری پینکفلویدیها بود که گیلمور، شروع به ضبط آلبومهای شخصی خودش کرد. آلبومهایی با فاصله زمانی زیاد که هر کدامشان، تکهای از نبوغ گیتاریست محبوب را رو میکرد. خودش معتقد بود که از تمام انرژیاش در گروه استفاده نمیشود و به همین دلیل در فضای شخصی خودش ساز میزند و قطعههایاش را میسازد. او در سالهای زندگیاش 4 آلبوم شخصی منتشر کرد که آخری همین چند ماه پیش منتشر شد. آلبومی که تمام دوستداران او میدانند به خوبی کارهای گذشتهاش نیست. با اینکه آلبوم جدید گیلمور هفتادساله، نتوانست طرفداران پر و پا قرص موسیقی راک را قانع کند، اما یادتان نرود: او دیوید گلیمور است! گیتاریست و خوانندهی محبوب پینکفلوید.... جوان خوشقیافه و جذاب سالهای گذشته که با آن چشمهای رنگی و موهای بلند وسط شهر نفرین شدهی پمپئی ایتالیا (شهر گناه) همراه با رایت «Echoes» را میخواند... به احترام روزهای گذشته هم که شده باید کارهای او را شنید و ازشان لذت برد.
MONEY
تکهای از مصاحبهی دیوید گلیمور با یکی از نشریات آلمانی در سال 1995 میلادی را میخواندید:
در سال 1994 بیش از 100 میلیون دلار درآمد داشتید... آیا پول هنوز هم، برایتان جذابیت دارد؟
افکار سیاسی من تا حد زیادی متمایل به چپ است، اما نه آنقدر که ضد پول باشم. من یک رادیکال ضدِ کاپیتالیست نیستم و دوست دارم کمی پول درآورم.
ما دربارهی کمی پول، صحبت نمیکنیم!
به نظرم، مقدار درآمد ما از نظر اخلاقی قابل بیان نیست.
تا به حال، پیش آمده نیمهشب بیدار شوید و فکر کنید: من بیش از حد پول در میآورم؟!
اکثر اوقات! بلند میشوم و برای برگشتن به حال عادی، چندتا چک برای خیریه مینویسم.
چه چیزی باعث عذاب وجدانتان میشود؟
پولِ زیاد! البته وقتی درآمدم را با حقوق رئیس یک کمپانی بزرگ مقایسه میکنم، فکر میکنم: خیلی بیشتر از آنها، استحقاق این میلیونها را دارم! حداقل من دنیا را شادتر میکنم.
Echoes
سجاد، دانشجوی مقطع دکترای رشته کامپیوترِ دانشگاه ارواین کالیفرنیاست. او یکی از طرفدارهای پروپاقرص پینکفلوید است که به محض شنیدن خبر کنسرت دیوید گلیمور در کالیفرنیا، قید پول خرجی چند روزش را میزند و فورا بلیت کنسرت را میخرد... او بعد از اجرای گلیمور، از اولین تجربهی تماشای ساز زدن گیتاریست پینکفلوید که حالا پیرمردی هفتادساله است، میگوید:
« تا حالا این همه هیپی رو کنار هم ندیده بودم! هنوز توی آمریکا میشه جوونای هیپی رو دید که چنتایی اینور و اونور جمع شدن و مث دودکش، دود میکنن، اما تا امروز، اینهمه هیپی رو، اون هم، هیپیهای پیری که معلوم بود، همسن و سال پینکفلوید و دیوید بودن رو کنار هم ندیده بودم. جوونای قدیمی که انگار برای خاطرهبازی دور هم جمع شده بودن و این اجرا براشون یه گریز چن ساعته بوده به گذشته. راستش قبل از کنسرت، انتظار زیادی از دیوید نداشتم و از اونجایی که آلبوم آخرش رو اصلا دوست نداشتم و شنیده بودم توی یکیدوتا از اجراهای قبلیش، چنتا سوتی داده و یهجاهایی حتی اشتبا زده، خودم رو برای هر گونه تصویر ناراحتکنندهای از دیوید آماده کرده بودم، اما شاید باور نکنید که دیوید گلیمور هفتاد ساله، راس ساعت 8 اومد روی استیج و نزدیک به سه ساعت برای 18 هزار نفر، گیتار زد: چنتا از آهنگای آلبوم جدید و تمام آهنگای خوب قدیمی رو اجرا کرد، به بهترین شکل ممکن... برام جالب بود که انقدر دقیق و سر وقت اومد روس استیج! معمولن قبل از اجراهای بزرگ اینشکلی، یه گروه جوون میآن روی صحنه و شورع میکنن به ساز زدن. دوتا دلیل داره: اول اینکه، خب مردم جمع شن و اون گروه هم کمی شناخته شه بین مردم. جایی که کنسرت برگزار میشد، یه استادیوم روباز بود توی هالیوودِ لسآنجلس که 18هزار نفر از کل آمریکا رو جمع کرده بود. آدمایی بودن که 600 دلار برای کنسرت، پول داده بود و راضی هم بودن. یه مه نازک از دود بالای سر جمعیت به وجود اومده بود! بیشتر آدما ماریجوانا میکشیدن و بهم تعارف میکردن و چارپن نفرِ دور و برشون رو کاور میکردن کاملا! تجربهی عجیبی بود... یه پیرمرد مکزیکی کنارم وایستاده بود که قبلِ اجرا از توی جورابش یه چیزی درآورد و خورد؛ باور کنید تا آخر اجرا دیگه پلکم نزد! یه چیز جالب دیگه، گوشهی استادیوم بود که یه عده ناشنوا، جمع شده بودن و یه نفر با حرکاتش، ترانهها رو براشون معنی میکرد! البته برای خودمم سوال بود: شما که نمیشنوین پس برای چی اومدین؟ شاید کمشنوا بودن و یا دوس داشتن اونجا حضور داشته باشن. برای من بد نشد، چون دیوید خیلی از من دور بود و نمیتونستم خوب ببینمش، ولی تماشای آدمی که برای ناشنواها، معنی میکرد خیلی لذتبخش بود، البته همراه با صدای دیوید! کنسرت عالی بود و مطمینم همه از اجراش لذت بردن. با اینکه دیوید پیر شده بود، اما تا آخرین لحظه عالی بود. دمش گرم فقط حیف که «Echoes» رو نخوند! »
PINK FLOYD
پینک فلوید با نیم قرن فعالیت در حوزه موسیقی و خلق آثاری بزرگ و ماندگار، به کار خود پایان داد، اما موسیقی و پژواکهای ماندگار این گروه افسانهای برای همیشه در روح و یاد تمام کسانی که با پینک فلوید زیست کردهاند، مانند رودخانهای بیپایان جاریست...
موسیقیدرمانی پدیدهای در برابر بیماریهای لاعلاج
جنگ یزدان و اهریمن
س.ع.ی.د
موسیقیدرمانی، روشیست برای ساماندهی سلامت روح و جسمِ آدمیزاد... حربهایست برای نگهداری و تقویتِ سلامتِ جسم و روح و عاطفه... تنها راه فرار مردمان جنوب است از دستِ جنهای بدذات... نیروییست برای فراخواندن خدایان شفادهنده و رهایی از سیاهی... درمانی که حکیم ابوعلی سینا هم به آن اعتقاد بسیار داشت... پدیدهای عجیبغریب که هنوز جایگاه واقعیاش را نیافته و بعدها در موردش، بیشتر میشنویم...
پیشینهی موسیقی درمانی
استفاده از موسیقی برای درمان بیماریهای لاعلاج، در یونانِ باستان رواج داشته و به زمانِ اندیشمندانی بزرگ، مثل ارسطو و افلاطون باز میگردد، اما بیش از دو هزار و سیصد سال بعد، و در قرن بیستم میلادی، برای درمان زخمیشدههای جنگهای جهانی اول و دوم، انجمنهایی راهاندازی میشود که با استفاده از موسیقی و روشهای تعریفشده، شروع به کار کردند که در ابتدا با مشکلهایی هم، مواجه شدند، ولی این مسیرِ درمانی، تکامل یافت و بالاخره: در دههی پنجاه میلادی، اولین برنامهی آموزشی موسیقیدرمانی در دانشگاه میشیگانِ آمریکا، تشکیل شد...
پیشینه موسیقی درمانی در ایران
موسیقیدرمانی در ایران هم، رگ و ریشهای به درازای تاریخ دارد _ موسیقیدرمانی در ایران باستان و با ظهور دین زرتشت، آغاز شد _ و تاریخشناسها بر اساس کتیبهها و با استناد به آنها، این روش درمانی را به ایرانِ باستان و چیزی حدود 1500 سال پیش، نسبت میدهند. دانشجوهای رشتهی پزشکیِ دانشگاه جُندی شاپورِ شهرِ اهواز در دوران سلطنت ساسانیان، تحت تعلیمِ موسیقیدرمانی، قرار میگرفتند! نکتهی جالب دیگر اینکه: در آن دوران، پرستارهایی برای بیمارستانها، پرورش مییافتند که در نواختن چندین ساز، تَبحر داشتند و بر اساس موسیقیِ تجویزیِ پزشکِ معالج، برای بیمارها، ساز میزدند!
آمیزش تَخیل و واقعیت
اعتقاد به جنگِ یزدان و اهریمن و اعتقاد به تأثیر ارواح پلید در ایجاد بیماریها تا زمان ساسانیان نیز رواج داشت و یکی از مؤثرترین وسایل درمان، استفاده از سرودهایی بود که ریشه در ماوراءالطبیعه داشتند. موبدان (بزرگترین پیشوای روحانیِ معتقد به دین زرتشت)، حفاظت از سلامتی مردم در برابر دیوها و اهریمنان و چشم «بد» را به عهده داشتند و به کمک دعاها و سرودهای آهنگینِ گوناگون، بیماران را شفا میدادند. هنگامی که فردی، بیمار میشد، آدمی را سراغ موبد میفرستادند و او خطاب به خدایان شفادهنده، دعا یا شعری میخواند و سر تا پای بیمار را با پارچه سفیدی میپوشاند و نام دیوی را که تولید بیماری کرده بود، صدا میزد و او را از تن بیمار، بیرون میکرد.
موردی از مردمان جنوب (زار)
وقتی از هر جنوبی بومی که با فرهنگ مخلوط و درهم ساحلنشینان آشنا باشد درباره «زار»، «نوبان» و «مشایخ» بپرسی، در جواب _اگر به تو اعتماد داشته باشد_ خواهد گفت که : زار، نوبان و مشایخ همه باد است.
...و این بادها قدرتهایی هستند که دنیای درون خاک و برون خاک همه در اختیار آنها است. و آدمها همه اسیر و شکار اینها هستند. اسیر و شکار بادهایی که خوب هستند، اسیر و شکار بادهایی که بد هستند. و اگر کسی گرفتار یکی از این بادها شود و بتواند جان سالم به در ببرد، آن شخص در جرگه «اهل هوا» در میآید. تعریفی که بابا سالم، بابای زار جزیره قشم، از بادها میکرد چنین بود: «اینها همه باد است. خیال است، هوا است. هر کس در ساحل زندگی کند دچارشان میشود. سواحل و جزیرهها مسکن این بادها است. بیشترشان از آفریقا و هند و عده دیگر از عربستان و جزایر میآیند. هر کس دچار یکی از این بادها شود، مدتها باید پیش دکترها معالجه کند و وقتی از مداوای آنها نتیجه نشد، پیش مُلا و دعانویس برود، هیکل دعا بگیرد و وقتی از دعا و هیکل هم فایده ندید، معلوم میشود که یک باد او را مرکب خود ساخته. این باد ممکن است زار باشد یا نوبان و یا یکی از هزاران باد دیگر.»
برگرفته از کتاب «اهل هوا»ی غلامحسین ساعدی
روشهای موسیقیدرمانی
برای موسیقیدرمانی دو روش اساسی وجود دارد: روش فعال و روش غیر فعال. روش غیر فعال: شامل شنیدن موسیقیست که بیمار با گوش دادن و شنیدنِ موسیقیای که در حال نواخته شدن است، مورد درمان قرار میگیرد. این روش دارای بیشترین تأثیر عملکرد در جهت برانگیختن و تأثیر واکنشهای عاطفی و ذهنیست. نواختن، خواندن و حرکتهای موزون، اساسِ روشِ موسیقیدرمانیِ فعال است. روش فعال، باعث میشود: واکنشهای مختلف عاطفی، ذهنی، جسمی و حرکتی، تحریک و برانگیخته شوند.
کاربرد موسیقی در توانبخشی
پردازشِ موسیقی، درون مغز و در جاهایی متفاوت از مناطق درگیرِ ادراکِ سایر اصوات از جمله گفتار، صورت میپذیرد. امروزه از موسیقیدرمانی در توانبخشی ذهنی و جسمی و همچنین کمک به رشدِ دقتِ شنیداری و بهبود توجه و تمرکز و در نهایت، رشدِ مهارتهای گفتاری، استفاده میشود. این امر در مورد کودکان مبتلا به اوتیسم و اختلال یادگیری، صدق میکند.
پزشکهای افراطی و موسیقی خاطرهانگیز
بعضی از پزشکها و کارشناسهای این حوزه، پا فراتر گذاشتهاند و تاثیر موسیقی را بیش از اینها میدانند. آنها معتقدند: این روش، زیباییِ پوست و مو را تضمین میکند و حتا، کاهشِ وزنِ بدونِ رژیمِ غذایی هم از راه موسیقیدرمانی، قابل دستیابی است!
البته بیشتر پزشکهای فعال در این حوزه، معتقدند: موسیقی به طور مستقیم بر بیماریهای صعبالعلاجی مثل سرطان و یا ایدز، تاثیر نمیگذارد و به طور غیر مستقیم، موجب بهبود وضعیت بیمار میشود. موسیقیدرمانی در روند بیماریهایی چون افسردگیهای خفیف، اضطراب، ایجاد احساسِ آرامشِ پیش از عملِ جراحی و یا زایمان و... مستقیمن تاثیرگذار است. در این موارد، پزشک از موسیقیای که برای بیمار، تداعیگر خاطرهای خوب و یا تجربهای موفق بوده، استفاده میکند.
سر از بیراهه در نیاوریم!
یکی از مقامهایِ انجمنِ موسیقیدرمانیِ ایران، معتقد است: «فعالیتهایی در باب موسیقی، میتواند به اَشکال مختلف برای همهی مردم _ آدمهایی در هر سن و با هر اختلال و بیماری _، برنامهریزی شود: بیمارهای جسمی با مشکلهای قلبی، بیماریهای مزمن، بیمارهای در شُرف جراحی برای کاهش دردهای عضلانی و مفصلیشان و...»
نکتهی قابل تامل اینجاست: او این توجه و گرایشِ ناگهانی و سریع به موسیقیدرمانی را مایهی نگرانی میداند و میگوید: « اگر به این رشته، توجه علمی و دقیق نشود و پزشکها فقط از روی حدس و گمانهزنی این کار را انجام دهند، ممکن است آن را به بیراهه ببرند. هیچنوع بیماریای وجود ندارد که نتوان در آن از موسیقیدرمانی _ این روش برای بهبود وضعیت بیمار و بالا بردن توان و تحملاش است _، استفاده کرد.
« علم موسیقی جزوی است از بدن انسان که میگردد از دل و سینه تا ناف گاه بالا میرود و گاه پایین دل آید و از اول هر ماه تا سلخ، هر روزی در عضوی باشد از اعضاء رئیسه و همواره سیار با ستاره ارقنوع. و این ستاره ارقنوع سیارهای است رد وجودی آدمی به منزله آب و خون که هر روز در عضوی باشد پس در هر عضوی که باشد نبض را از او خبری است و نباض و حکیم را واجب است که علم ادوار را نیکو فراگیر تا بود که در تشخیص نبض کمتر خطا کند...
...چنانچه هر نغمه که باشد به نسبت کواکب سبعه تعلق به امراض مذکور دارد در روزگار قدیم حکما علاج بیمار به آلات طرب میکردهاند مناسب اوقات لیلی و نهاری در خانه خلوت مزین و روشن در نظر مریض ساز را به نوازش در میآوردهاند تا این که به مرور آن مرض به اسهل وجوه بی مداوا او اشربه و از آن شخص زایل میشدهاست و در نسبت کواکب سبعه مذکور خواهد شد که هر ستاره به کدام مقام نسبت دارد و چون مغنی آواز بر کشد صدا از عروق قلبی و شرایین و مسا مات بدن استخراج شود و چون به حلقوم رسد از آنجا مابین کی لوس و کی موس رسیده نزاکت و لطافت به هم رسیده بیرون آید و موجب حال شود... »
تکهای از سخنان ابن سینا در دانشنامهی علایی
دکتر داریوش صفوت (موسیقیدان برجستهی ایرانی) در گفتوگویی که با روزنامهی همشهری داشته، اینچنین نقلِ خاطره میکند: «مرحوم عبدالحسین شهبازی، بیست دقیقه کنار بستر بیماری که پزشکان از او قطع امید کرده بودند، سهتار نواخت و پس از ۲۰ دقیقه حال بیمار بهبود یافت و خطر رفع شد.»
دکتر علی زادهمحمدی، (عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی) دربارهی تاثیر موسیقی ایرانی میگوید: «از آنجایی که موسیقی ایرانی با گوش و خُلق و خوی مردم ایران سازگاری دارد، بیش از هر نوع موسیقی بر آنها تاثیر میگذارد، اما به دلیل اینکه تاثیرات موسیقی ایرانی عمیق و عاطفی است، باید دقت شود که بیش از حد هیجانهای بیمار را برانگیخته نکند. موسیقی اصیل ایرانی به گونهای است، که اگر فرد در حالت امیدواری آن را بشنود، امیدوارتر و اگر در حالت غم به آن گوش کند، غمگینتر میشود.»
آرش وطنخواه (مدیر فروش فروشگاه بتهوون) میگوید: «مدتیست که مردم برای خرید آلبومهای موسیقیدرمانی، مراجعه میکنند. نکتهی جالب، اینجاست که بیشتر مراجعهکنندهها از مخاطبهای همیشگی ما و از طرفدارهای جدیِ موسیقی نیستند!
سیدیها و کتابهای زیادی در این زمینه، منتشر و با استقبال خوبی مواجه شد. آلبومهای موسیقی برای افزایشِ اعتماد به نفس، آرامش درونی برای امتحان، ترک وابستگی به مواد مخدر، غلبه بر استرس، زندگی موفق، توانبخشی معلولهای ذهنی و جسمی، درمان افسردهگی و... جالب است که خودِ مردم میگویند: « این موسیقیها تاثیر زیادی داشته و مشکلشان را تا حد زیادی، برطرف کرده است.» پزشکان زیادی در رادیو و تلویزیون، برنامههایی در این زمینه داشتهاند که در استقبال مردم از موسیقیدرمانی بیتاثیر نبوده است. متخصصها توصیه میکنند که والدین، روزانه یک ساعت برای فرزندانِ کوچکِ خود، موسیقی پخش کنند. این عمل موجب بهتر شدن وضعیت تغذیه، خواب و افزایش وزن آنها میشود. آلبومهای موسیقیدرمانی در چند سال اخیر، تنوع زیادی پیدا کرده است. موسیقیهایی که از دورهی جنینی تا دورهی پیری، همراهتان هستند.»
پانوشت:
درست است که کشور ایران، زمانی در موسیقیدرمانی، پیشرو بوده و برای خودش برو و بیایی داشته، اما گذشتهها گذشت و حال باید گفت: در ایران هنوز مطالعات علمیِ دقیق و گستردهای در این زمینه صورت نگرفته و تمام تحقیقها، محدود میشود به: کودکهای استثنائی، عقبماندههای ذهنی و بیمارهای روانی... البته این استقبال را شاید بتوان آغازی برای تحقیقهای علمی و نظامیافتهای در آینده دانست.
صورت وضعیت یا خوانندهها در روزهای ابتدایی سال چه میکنند
موسیقی چه خبر؟
س.ع.ی.د
همهساله در فصل بهار، آهنگسازها و خوانندهها و همهی آنهایی که دستی بر آتشِ موسیقی دارند، به تکاپو میافتند و هر چه در چنتهشان است، رو میکنند تا با اجراها و قطعهها و...های پی در پی، هم از طرفدارانشان، دلبری کنند و هم به روح خستهی موسیقیمان، جان دوبارهای بدهند. کافیست به سایتهای مربوطه سری بزنید تا با چشمهای خودتان، ترافیکی از تک آهنگ و کلیپ و آلبوم و انواع و اقسامِ فعالیتهای هنرمندها و بعضن غیرهنرمندهای این حوزه را ببنید و بشنوید. این گزارش، صورت وضعیتیست از فعالیتهای آدمهایِ حوزهیِ موسیقی؛ در فصل سبز بهار.
اُستاد و سَرَطانی کُهنه
پیام تصویری محمدرضا شجریان، موجِ عکسالعملها را در پی داشت. وقتی محمدرضای شجریان با زبانی متفاوت از ماجرای سرطانی پرده برداشت که پانزده سال است با او همراه شده، تازه دستاندرکاران و مسئولان و بقیه، متوجه شدند که: ای وای! پیامهای صوتی و تصویری و مجازی و تلفنی و حضوری به زبانهای انگلیسی و فارسی، روانهی خانهی محمدرضا شجریانی شد که با موهای تراشیده، مقابل دوربین نشسته بود و با صدایی خسته، چشم در چشم دوربین، رو به مردم، صحبت میکرد. حالا از وزیر امور خارجه و وزیر بهداشت و وزیر ارشاد و مدیر کلِ تازه به این سِمُت درآمدهیِ دفتر موسیقی وزارت ارشاد و حتی حجتالاسلام نقویان در حین مراسم ختم مادر محترم رییس جمهور هم، _ با دلی پُر _ خواهان لغوِ ممنوعیتِ فعالیتهای موسیقیایی شجریان _ ممنوعیتی که در کشور خودمان و پس از بهار هشتادوهشت، گریبانگیر استاد شده است و ولکُنِ یقهاش نیست _ شدند. آنها چنان از کردهی خود پشیماناند که زمزمههایی از برپایی کنسرتی برای محمدرضا شجریان در ماه اردیبهشت به گوش میرسد. باید دید این اتفاق احساسی تا چه میتواند دل مسئولینِ صاحب اختیار و حقِ امظادار را تحت تاثیر قرار دهد...!
مَحضِ رِضایِ خُدا و بَچِههایِ کار
اولین اجرای ارکستر سمفونیک تهران در سال جدید، به رهبری لوریس چکناواریان و در حمایتِ فعالیتهای انساندوستانهی موسسههای خیریه، مهمترین اتفاق موسیقی کلاسیک در روزهای بهاریِ پیشِ روست. کنسرتی که ظاهرن و بر اساس توافق صورت گرفته، بین بنیاد رودکی، وزارت کار و امور اجتماعی و سازمان بهزیستیِ کُلِ کشور، در اواسطِ ماهِ اردیبهشت برگزار میشود و تمامِ سودِ حاصل از بلیت فروشیاش در اختیار موسسههای خیریه، قرار خواهد گرفت. ناگفته نماند: ارکستر سمفونیک تهران در این اجرا از حضورِ افتخاریِ لوریس چکناورایان، به عنوان رهبرِ گروه، بهره میبرد.
در موردی مشابه، مسئولین برج میلاد، اعلام کردهاند: «جدای از کنسرتهای مختلف و پی در پی، برنامهی خاصی هم برای حمایت از کودکان کار داریم.»
ظاهرن در این طرح، کودکانی که در سرما و گرما و برف و تیغهی آفتاب، لابهلای ماشینهای کفِ خیابانهای تهران، ساز میزنند، شناسایی ، سپس ارزیابی و پس از این دو مرحله، انتخاب شدند تا در قامتِ گروهِ «کوچهنوازانِ شهر»، پیش از اجرای هر کنسرت در برج میلاد، برای مردم قطعاتی را بنوازند. برنامهای که میتواند، لحظاتی احساسی را برای آدمهای مُهیای کنسرتِ پاپاستارهای داخلی، بسازد و در دوربین موبایلِ یکایکِشان، ذخیره و ثبت گردد. البته به محض ورود مازیار فلاحی یا احسان خواجهامیری و یا محمد علیزاده که قرار است بعد ازین کودکانِ بیزبان، برنامه اجرا کنند، همهچیز به حالت عادی برمیگردد: انگار که خانی آمده و نه خانی رفته...
گُلِ گُلدونِ مَن
و اما در قسمت بانوان هم، سیمین غانم، خوانندهی صاحب نامِ موسیقی ایران، خودش را برای دو اجرای زنده در شهر تهران و برای بانوهای تهرانی، آماده میکند. گفته میشود که سیمین غانم، طی این دو شب، همراه با گروهاش، قطعههایی خاطرهانگیز از دوران جوانیاش و قطعههایی جدید را میخواند. اجرای سیمین غانم، مهمترین اتفاق بهاری در بخشِ موسیقیِ زنان است. تالار وحدت در روزهای پایانیِ اردیبهشتماه، خودش را برای پذیرایی از این خوانندهی محبوب و کهنهکار، آماده میکند.
فَرزَندِ خَلَف
همایون شجریان، خوانندهی مطرح موسیقی ایرانی و پسر محمدرضا شجریان هم، بیکار ننشسته و الان که شما این مطلب این میخوانید در شهرِ شمالیِ رشت، مشغول چَهچَهِه زدن روی استیج است. همایونخانِ شجریان این تور را از سال گذشته و از شهر بخنورد، آغاز کرده و رشت، اولین شهریست که در سال جدید، صدای فزرند خلف خانوادهی شجریان را در خود، میشنود.
زیرزِمینهایِ شُلوغُپُلوغ
به لطف دنیای بیکران مجازی، خوانندههای زیرزمینی و رویِ زمینی، همسطح شدهاند و در کنار هم، سرگرم کارشان هستند. خوانندههای غیرمجاز یا زیرزمینی یا بدون مجوز، در روزهای فصل سبز، حسابی سر و صدا به پا کردند و حاشیهای داشتند: داغ! داغتر از دیگر بخشهای حوزهی موسیقی و حتی پر طرفدارتر از دعواها و نامهبازیهایِ موزیسینهایِ پیشکسوتِ موسیقیِ کلاسیک که قبل از عید، حسابی به جان هم افتاده بودند و هیچکس، جلو دارشان نبود و آخرِ سر، خودشان کوتاه آمدند! یاس، امیر تتلو، آرمین زارعی، اردلان، رضایا و حمید صفت از جمله کسانی بودند که در روزهای نخستین سال نود و پنج، قطعههایی منتشر کردند. ناگفته نماند که بین نفر اول (یاس) که از نداشتن مجوز و حقِ اجرای کنسرت در ایران حسابی دلخور است و نفر دوم (امیر تتلو) که حسابی پُرکار است _ تتلو تقریبن یک روز در میان، قطعهای منتشر میکند _، جدلی مجازی در گرفت که با استقبال خوبی از سوی طرفداران مجازیشان، مواجه شد.
عیدانه
از پاپاستارهایی مثل: احسان خواجهامیری، محسن یگانه، رضا صادقی، محمد علیزاده، علی لهراسبی، مجید اخشابی، حمید حامی تا سنتیکارانی مثل: سالار عقیلی و کمی متفاوتترشان: مهران مدیری، برای روزهایِ بهاریِ هوادارانشان، قطعههایی منتشر کردند که با استقبال نسبتن گرمی هم روبهرو شدند.
شَهرزاد و اَمیر بیگَزَند
محسن چاوشی که به لطف سریال «شهرزاد»، این روزها ناماش از هر پاپاستاری، بیشتر بر سر زبانهاست، با دست پُر به استقبال سال جدید آمده و خبری خوشحالکننده برای هواداراناش، داشته: او در همین روزها، دو آلبوم، منتشر میکند که یکی «امیر بیگزند» نام دارد و از مجموعه شعرهایِ کلاسیکِ شاعرانی مثل مولانا و سعدی و ترانههایی از ترانهسراهای امروزی، بهره میبرد. آلبومی که به گفته چاووشی باید دو سال قبل، منتشر میشد، اما دلایلی مثلِ وسواس، مناسبتهای گوناگون و سریال «شهرزاد» مانع از انتشار به موقعاش، شده است.
در کنار این آلبوم، چاوشی مجموعهی قطعههای ساخته شده برای سریال «شهرزاد» را هم، آمادهی انتشار دارد. قطعههایی که آنقدر در فضای مجازی، دست به دست چرخید تا چاوشی را تیتر یک روزنامهها و مجلهها کُنَد و روزی چند گفتوگو از او منتشر شود؛ البته همراه با عکس یک آن مطبوعه! ناگفته نماند که «امیر بیگزند» هشتمین آلبوم رسمی محسن چاوشی است: «این آلبوم، کاملترین کار من تا به امروز است که همهچیز را در آن گفتهام.»
موسیقیِ جُنوبی؛ بیا وَسَط
اعضای گروه بوشهریِ «لیان» به سرپرستی محسن شریفیان، یکی از فولکرهای شناختهشدهی این روزها هم، خودشان را برای دو اجرا در ماه اردیبهشت، مُهیا میکنند. پیش از این هم، محسن شریفیان، همراه با گروهاش، چندین بار برای پایتختنشینان، ساز زده و حسابی به وجدشان آورده بودند. باید دید محسن شریفیان، همراه با موسیقیِ پُر انرژیِ جنوبی، اینبار چه نقشهای برای تالارُ وحدت و آدمهایی که برای مشاهدهی کنسرت آمدهاند، دارد. ناگفته نماند که گروه «لیان» طی حرکتی قابل توجه، لحظاتی پس از تحویلِ سال، در شهر توکیوی ژاپن، شروع به اجرای برنامه کردند و با استقبال مردم ژاپنیِ آنجا و ایرانیهای حاضر، مواجه شدند؛ تا جایی که سفیر و رایزن فرهنگى ژاپن، با اهداى هدایایى، محسن شریفیان و گروهاش را بدرقه کردند.
بِتَلفیقید رُفقا
تلفیقیکارها هم از قافله عقب نهماندهاند و با اجراهایی در روزهای اول فصلِ بهار، خودی نشان دادند. گروههای «چارتار»، «دنگشو» و «پالت» در هفتهی اول و دوم فروردین، به دیدار هوادارانشان رفتند و برایشان، تلفیق کردند تا به وَجد بیاورندشان.
پِدَر و پِسَری اَز نَسلِ جَدید
پدرام کشتکار یکی از تنظیم کنندههای سابقهدار موسیقی پاپ است که تجربهی همکاری با پاپاستارهایی مثل: محمد اصفهانی، شادمهر عقیلی، احسان خواجهامیری، خشایار اعتمادی و... را داشته است. او یکی از تنظیم کنندههای تاثیرگذارِ موسیقی پاپ کشورمان است که در سالهای آخرِ دههی هفتاد، تجربههای قابل قبولی را همراه با خوانندههای ذکر شده، ثبت کرد. کشتکار، حالا، پس از سالها کمکاری در عرصهی موسیقی، خودش را برای انتشار آلبوم «شهر مهآلود» آماده میکند. «شهر مهآلود» به گفتهی کشتکار، قرار بود سال 1376 منتشر شود، اما بنا بر دلایلی انتشارش به بهار سال 1395 خورشیدی، موکول شد. ناگفته نماند که پسرِ پدرامِ کشتکار (ایلیا) هم در این سالها بزرگ شده و الان در مقام خواننده، کنار پدرش، مشغول به خوانندهگی است.
پینوشت: گزارش بالا تنها چکیدهای از رخدادهای حوزهی موسیقی در فصل بهار است که از دل تمام اتفاقها، انتخاب شده است.
واکنش چند موزیسین به تصویر محمدرضای شجریان
بیتو گوشهای مردمام تهی میشوند
س.ع.ی.د
شش سال پیش، گفتوگویی رو در رو داشتیم با محمدرضا شجریان. روزهای آخری بود که با خیال راحت میشد سراغاش رفت و حرف زد و حرفهاش را شنید و در موردش نوشت. اتفاقهای شوم سیاسی، دست محمدرضای شجریان را گرفت و بردش آنور آبها و سیمایاش را از ما گرفتند. چیزی نگذشت که صدایاش را هم از ما گرفتند؛ ربنایاش را هم... تا ما بمانیم و حوضمان...! زمان گذشت و شجریان از کشورش/ از مردماش، دور تر و دور تر شد و وقتی به اینجا بازگشت که رفیق پانزده سالهاش، اماناش را برانده و زمینگیرش کرده بود...! حالا هم همهی ما به تکاپو افتادهایم که یکجوری ارادتمان را به استادِ ناخوشاحوالمان، نشان دهیم. از ما مطبوعهایها گرفته تا آن بالا بالا بالاییها...! حالا پس از شش سال، همان عکس را بازنشر کردهایم و احساسات چند تن از اهالی موسیقی را در موردش، پرسیدهایم.
حامی خوانندهی حوزهی کلاسیک/ پاپ
ای لبخندت بوی مهر و باران، ای صدای صبح مهربانی، ای سرفصل و سرآغاز آواز و ای پایان باشکوهترین کتاب موسیقی ایران، ای تمام آبروی وطن، ای هنر، ای فرزند همایون و نوا و ای والد دشتی و سهگاه، ای تمامات ماندگار و ای بلبل بهار، ای که بی تو سابقهای نیست موسیقی مرا و نیست خاطرهی سفرهی افطارم را... بمان که بیتو گوشهای مردمام تهی میشود تعهد، پوچ میشود هنر، بمان که کاستیهای زمانهام را تو جبرانی، بمان که بیهنرانِ بیتعهد را تو سامانی و دردِ بیدرمانِ بیماران را تو درمانی...
شهلا میلانی؛ موزیسین حوزهی موسیقی کلاسیک
میخواهم به خاطر عمری که صرف هنر کردید و صدای زیبایی که به این مرز و بوم هدیه دادید، از شما استاد گرانقدر تشکر کنم. محمدرضا شجریان، شما گوهر گرانبهایی هستید. ما شاکر خداوند هستیم که چنین ستارهای را در آسمان هنر کشورمان، به درخشش درآورد. آرزویام نیکی و سلامتی برای شماست...
کیوان ساکت؛ موزیسین حوزهی موسیقی ایرانی
در گذر تاریخ، گاهی پیش میآید که یک چهره یا شخصی، نماد و سنبل یک رویداد یا یک جریان هنری یا تاریخی و یا علمی میگردد. برای من اسباب کمال خرسندی است در زمانی هستم که چهرهای مانند استاد محمدرضا شجریان به عنوان نماد راستین موسیقی ملی و مردمی ایران حضور فعال دارند. و این موهبتی است که نصیب کسی مرگردد که در دل مردم زمان خود جای کرده است به نیکویی. من اعتقاد دارم، آواز ایرانمدیون استاد شجریان است. دوام عمر و سلامتی ایشان، آرزوی من و همهی مردم نیکاندیش ایرانزمین است...
سودابه سالم؛ موزیسین حوزهی موسیقی کودکان
من این افتخار را داشتم که در دوران دانشگاه، شاگرد ایشان باشم. از ته دل دوست دارم که آرامش ایشان، حفظ شود و هر تصمیم و اتفاقی به نفع ایشان تمام شود. از طرفی میخواهم احترام ایشان را حفظ کنند، زیرا چیزی از این هم، مهمتر نیست. این روزها در فضای مجازی، هر کدام از ما میتواند اظهار نظر کند و به راحتی حرفاش را بیان کند. امیدوارم به حرفهایی که میزنیم، فکر کنیم. در این روزها و ساعتها، سلامتی ایشان را آرزو میکنم...
پی نوشت: از این که امکان نمایش تصویر در این جا وجود ندارد، متاسفم!
خاطره بازی با محرم زینالزاده؛ کارگردان، بازیگر و بایسیکلران
سیمرغ، بال پرواز هنرمند است
س.ع.ی.د
محرم زینالزاده همان نسیم افغان تبار فیلم «بایسیکلران» است که برای جور کردن هزینهی درمان همسرش، یک هفته تمام، سوار بر دوچرخهی داغاناش، رکاب زد. او با نقش «نسیم» چنان درخشید که هنوز هم بسیاری با همین نام میشناسندش. زینالزاده بیش از 15 سال است که در هیچ پروژهی سینماییای حضور نداشته و شاید بتوان گفت: به کلی فراموش شده است! البته زینالزاده هم بیکار ننشسته و با یکی از کارگردانهای سینمای ترکیه، فیلم مشترکی ساخته که شاید در این دوره از جشنواره، حضور داشته باشد.
سال 1373 خورشیدی، نامزد دریافت سیمرغ بهترین کارگردانی برای فیلم «ساز و ستاره» شدید. دوست داشتید، سیمرغ را میگرفتید؟
چرا که نه؟! آن سیمرغ میتوانست مسیر زندگیام را عوض کند و نتیجهای باشد برای زحمتهای 20 سالهای که در سینما کشیدم. کوتاهی کردن و ندیدینها، ضربهایست به پیکر هنرمند.
جالب است که برای فیلم «بایسیکلران» کاندیدا نشدی...
سیاستهای مدیرهای حاکم بر سینما، اجازه نمیداد که من و علیرضا زریندست، جایزه بگیریم. «بایسیکلران» دو وجه طلایی داشت؛ فیلمبرداری و بازیگری که در این فیلم، بسیار خوب بودند. برای این فیلم زحمت زیادی کشیدم. 18 کیلوگرم وزن کردم. هنوز هم پس از 23 سال، شخصیت فیلم، از یادها نرفته و بسیاری من را با نقش «نسیم» به یاد میآورند.
فکر میکنید دلیلاش چه بود؟
مسئولها فکر میکردند، من افغانی هستم! در حالی که قبل از فیلم «بایسیکلران» در فیلم «دستفروش» «گذرگاه» و «زنگها»ی محمدرضا هنرمند، بازی کرده بودم. دبیر جشنوارههای تیاتر آموزش و پرورش بودم و تمام نمایشها را برنامهریزی میکردم. با این حال مرا نمیشناختند!
اگر سیمرغ را میبردید، چه تغییری در رویه فعالیت سینماییتان، اتفاق میافتاد؟
به نظرم هنرمند، اولین جایزه را از مردم دریافت میکند، چون برای مردم سرزمیناش، کار میکند. این رسم در تمام دنیا وجود دارد. هنرمند با دریافت سیمرغ، متعهد میشود که شایستهتر رفتار کند. البته هنرمندانی بودهاند که جایزهای نصیبشان نشده، ولی برای جامعهشان، الگو هستند. سیمرغ، بال پرواز هنرمند است. هنرمندان دو دسته هستند: آنهایی که به دنبال نام هستند و آنهایی که با دنبال نان! بودهاند بازیگرهایی که در یک فیلم درخشیدهاند، اما بعد از آن در سکوت کامل، محو شدند.
در این دورهی جشنواره حضور ندارید؟
فیلمی ساختهام که در مرحله مونتاژ نهایی است. «فردا روز دیگریست» نام فیلمی است که محصول مشترک سینمای ایران و ترکیه است. بایرام فضلی به عنوان فیلمبردار در پروژه حضور دارد و وحید سلطانی هم صدابردار فیلم است. بقیهی عوامل ترک تبار هستند. امیدوارم فیلمام در جشنواره امسال، به نمایش درآید.
حضور در جشنواره فجر، چقدر برایتان جدی است؟
همیشه جشنواره برایام جدی بوده و از اهمیت ویژهای برخوردار؛ چرا که جشنواره فجر، نقطه اوج کارنامهی هنری یک کشور است. تمام فیلمها برای نگاهشان و اندیشهشان، ارزیابی میشوند و مورد قیاس قرار میگیرند. فجر تولدی است برای سینمای ایران.
آخرین فیلمی که بازی کردید، «روزی که زن شدم» بود که 15 سال از آن میگذرد. دلیل کمرنگ شدنتان در سینما چیست؟
همیشه تلاش کردهام که حضور پررنگتری در سینما داشته باشم، چون به رشد سینمای کشورم، فکر میکنم. از طرفی دو فیلم سینمایی اکران نشده دارم. برای سناریو مجموعهای تلویزیونی به نام «حیدر بابا»، 4 سال زحمت کشیدم، اما در نهایت این پروژه، پروژه ملی شد! البته چند وقت بعد و در خفا، این اثر فاخر توسط کارگردان دیگری ساخته شد! خط قصهی سناریوی من را دزدیدند و به نام «شهریار» ساختندش! این یعنی فاجعه فرهنگی! جالب است که بدانید، فیلم «تو خورشید، من ماه» را با مشارکت مرکز گسترش سینمای تجربی و مستند ساختم که 4 سال در آرشیو این سازمان، خاک خورد و در آخر هم، گفتند: «این فیلم گیشه ندارد!» و ردش کردند. همان فیلم در کشور ترکیه، به عنوان بهترین فیلم یکی از فستیوالهای معتبر این کشور شناخته شد و حتی جایزه بهترین فیلمبرداری و بهترین موسیقی متن را از آن خود کرد. با وجود تمام این کملطفیها، هنوز هم دوست دارم در سینمای کشورم فعالیت داشته باشم، اما ناخواسته با حاشیه رانده شدم.
اوج فعالیت سینمایی شما در دهه 70 بوده است. پس از گذشت بیش از 20 سال؛ به نظرتان چه تغییری اتفاق افتاده است؟
دهه 70 عصر طلایی سینمای پس از انقلاب ماست. دورهی شکوفایی سینما با حضور کارگردانهای بزرگ و آثار درخشان. درخششی که هرگز در دهه بعد تکرار نشد.
معمولا فیلمها را در ایام جشنواره مییبینید؟
راستش نه! سالهاست که فیلمها را در جشنواره نمیبینم و سعی کردهام از فضای این روزهای سینما، دور بمانم.
خاطره خاصی از جشنواره در ذهنتان مانده است؟
در یکی از دورههای جشنواره؛ یادم میآید طی تماسی تلفنی از من دعوت شد تا به عنوان یکی از برندههای سیمرغ در مراسم اختتامیه حاضر شوم. به خودم رسیدم و حسابی تیپ زدم و راهی شدم... در میانه راه، دوباره به من تلفن کردند و گفتند: «اسامی برندهها تغییر کرده!»
خاطرهبازی با عزتالله رمضانیفر؛ بازیگر
انتظامی و مشایخی، زیرآبام را زدند!
عزتالله رمضانیفر، آن قدر حرفهای خواندنیای داشت که حیفمان آمد به خاطر محدودیتِ جا، گفتوگو را کوتاه کنیم... پس، قیدِ خواندنِ لید را بزنید و یکراست، بخزید توی گفتوگو...!
س.ع.ی.د
رشتهی دانشگاهیتان، فیلمبرداری بود. چهطور سَر از بازیگری درآوردید؟
قبل از ورود به دانشگاه، دیپلمِ رشتهی بازیگری را زیرِ دستِ حمید سمندریانِ فقید گرفته بودم. زمانی که وارد دانشگاه شدم، رشتهی بازیگری وجود نداشت و به اجبار، رشتهی فیلمبرداری را انتخاب کردم. البته از همان اوایل به دوربین و عکاسی، علاقهمند بودم و هر از گاهی، عکس هم میگرفتم. بعدها، همین شناختم از انواع دوربین و لنز، کمک زیادی به من کرد.
مثلا چه کمکی؟
یادم است، زمانی که دوران دانشجویی را سر میکردم؛ از طرف ارشاد، ما را همراه با دوربین میفرستادند سَرِ صحنهی فیلمبرداری. در واقع از ما به عنوانِ محافظِ دوربین، استفاده میشد! اگر اشتباه نکنم، سال 44 بود که برای اولین بار، همراه با دوربین، رفتم سَرِ فیلمبرداری عباس کیارستمی؛ فیلمِ «نان و کوچه». حین فیلمبرداری بود که کاست، توی دوربین، خُرد شد و فیلمبردارِ از خدا خواسته، کار را تعطیل کرد. رفتم پیش کیارستمی و اجازه گرفتم و دوربین را باز کردم... لوپِ دوربین را تمیز کردم... کاستِ پاره شده را در آوردم و... خلاصه، جلوی تعطیلی کار را گرفتم!
بعد از دوران دانشگاه، سراغ چه کاری رفتید؟
قبل از انقلاب، برای وزارت فرهنگ و هنرِ سابق، مستند میساختم. دوربین را برمیداشتم و میرفتم برای خودم! چند تایی مستند هم ساختم.
چهطور سر از فیلم «گاوِ» مهرجویی در آوردید؟
همان روزهایی که توی ادارهی فرهنگ و هنر، کار میکردم؛ مهرجویی برای پیش تولید، آمد ادارهی ما. همهی بازیگرهایاش را انتخاب کرده بود و فقط جای نقش من، خالی مانده بود. جمشید مشایخی که قبلا با هم، نمایش کار میکردیم، به مهرجویی معرفیام کرد و به او گفت: «بچهی با استعدادییِه و نیازی به تست نداره... بِهِت قول میدم، همونییِه که میخوای!»
مهرجویی چه گفت؟
گفت: «خودشه!»... چند روز بعد با گروه، راهی قزوین شدیم... روستایی بعد از قزوین به نام بویینَک... بچههای گروه، همهشان پوستِ سفید و صافی داشتند و قیافههاشان با روستاییها، هیچ شباهتی نداشتند. به پیشنهاد یکی از عوامل، رفتیم شمال و چندین روز، بندر انزلی اُتراق کردیم و کنار ساحلاش، آفتاب گرفتیم تا پوستمان بُرُنزِه شود و شبیه روستاییها شویم.
توفیق اجباری شد...!
(میخندد.) یکروز همان جا، جمشید مشایخی از من خواست، کُشتی بگیریم! اما همان اول کُشتی، شروع کرد به داد و هوار کردن که: «آی کمرم... آی کمرم...»... او را به بیمارستان بردیم و سرتان را درد نیاوررم... او، تمامِ مدتِ فیلمبرداری، کمر درد داشت و توی خیلی از سکانسها، به دیوار، تکیه میداد. هنوز که هنوز است، این درد را با خود نگه داشته و یادگاریایست که از کُشتیِ انزلی، برایاش مانده...
درست است که وایلیام وایلر توی سفرش به ایران، بازی شما را توی فیلم، ستایش کرده بود؟
ای آقا!... دست روی دلام، نگذارید...
حالا که دیگر گذاشتم!...
برای دوبلهی «گاو»، رفته بودم ادارهی فرهنگ و هنر. از کنارِ اتاقِ مونتاژ، رد میشدم که دیدم انتظامی و مشایخی با مهرجویی، بِگو مَگو میکنند. بیتوجه گذشتم و اهمیتی ندادم. فردای آن روز، یکی از نگهبانها که میشناختماش، من را کنار کشید و گفت: «دیروز که برای آقای مهرجویی و بازیگرها، ناهار گرفته بودم، دربارهی شما حرف میزدند. مشایخی و انتظامی به مهرجویی میگفتند که نقش اصلی فیلم، مَش حسن است، نه این رمضانیفر! چرا باید نقش پُر رنگی داشته باشد؟!» خلاصه که انتظامی و مشایخی، زیرآبام را زدند و کارگردان هم، تحت تاثیر آنها، چندین سکانس خوب من را غِلِفتی، کشید بیرون! خبر این قضیه به روزنامهها هم کشیده شد، اما چه فایده...؟!
پیش از آن در تئاتر، چه کارهایی را با جمشید مشایخی، انجام داده بودید؟
دو تا نمایش، کار کرده بودم. «ناقالدین» به کارگردانی بهزاد فراهانی که من نقش اولاش را بازی میکردم. غیر از من و بهزاد فراهانی، فهیمه رحیمنیا هم در آن کار حضور داشت که بعد از آن با بهزاد فراهانی، ازدواج کرد. کار دیگری هم بود به نام «آندورا». سَرِ «آندورا»؛ جمیله شیخیِ فقید، همیشه آتیلا پسیانی را با خود میآورد سرِ تمرین. آتیلا آن موقع، حدودا 10 ساله بود... معمولا او را بیرون میبردم و برایاش، بستنی میخریدم!
آخر نگفتید... ماجرای ویلیام وایلر، چه بود؟
ویلیام وایلر و همسرش به ایران آمدند. «گاو» به صورتِ محفلی، اکران شده بود و سالنِ کوچکِ نمایشِ فیلمِ دفترِ فیلمسازیِ محمدعلی فردینِ فقید، میزبان این مهمانی بود. سالنِ کوچک، پُر شده بود از آدمهای بزرگ! من هم آن جلو، روی زمین نشسته بودم و فیلم را تماشا میکردم. فیلم که تمام شد، وایلر و همسرش، من را صدا زدند و چندین دقیقه باهام حرف زدند و در این دقیقهها، نگاهِ خشمگینِ اطرافیان را حس میکردم! خلاصه، شلوغاش کردند و مشایخی، دستام را گرفت و از جمع، دورم کرد...
فکر میکنید، وایلر از بازیات خوشاش آمده بود؟
خوشاش آمده بود؟! فردای آن روز، مهرجویی، جلویام را گرفت و گفت: «هیچ معلومه کجایی؟ دیروز این کارگردانه، منتظرت بود و میخواس باهات راجع به کار، حرف بزنه!» بعدها، وایلر، فیلمِ «دخترِ رایان» را ساخت که پرسوناژ من در فیلم «گاو» در این فیلم هم بود...
دقیقا همان نقش؟!
دقیقا همان نقش!
پس جمشید مشایخی، سرنوشتتان را عوض کرد؟!
بله!... از این فیلم، اندازهی شیرِ گاو هم به من، نه پول رسید و نه اعتبار!
دستِ خیلیها را در سینما، گرفتهاید...
مهرجویی از من خواسته بود تا برای یک نقش در «اجارهنشینها»، یک ماهه، حسابی چاق شوم! چند روز بعد که او را دیدم، بِهِش گفتم، بازیگر تازهکاری را میشناسم که برای این نقش، عالیست. عبدی را با خودم بردم پیش مهرجویی و...
پس عبدی را شما معروف کردید؟
فقط او نبود! کامران قدکچیان را با هزار مکافات راضی کردم تا برای فیلم «مکافات» از مهدی فخیمزادهیِ گمنام، استفاده کند!
مگر تا قبلاش، بازی نکرده بود؟
سر یکیدو تا فیلم، سیاهی لشکر بود!
بگذریم... دوست نداشتید سیمرغ بگیرید؟
والله... هنوز یک مرغ هم نگرفتهام، چه برسد به سی تا مرغ! البته، جایزهی سلطنتی را برای «گاو» بردم.
نقشی هست که دوست داشته باشید به خاطرش، سیمرغ بگیرید؟
نقشهای زیادی است که دوست دارم بازی کنم و هوز موقعیتاش پیش نیامده است. راستش هنوز نقشی که دوست داشتهام را پیدا نکردهام!
معمولا در جشنواره، حاضر میشوید؟
راستاش... آخرین بار، رفتار بدی با من شد و دیگر به هیچ جشنوارهای نرفتم. یک نفر جلویام را گرفت و گفت: «تو برو، اونجا بشین!»... من، این اتفاقها را از چشم بچههای خانهی سینما میبینم که نظارت درستی ندارند. از طرفی، نصف حضار در جشنواره، قوم و خویشهای مسئولین هستند و هیچ چیز از سینما، نمیدانند!