زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنگ» ثبت شده است

نوشتن، کاری تمام‌وقت است: مثل شیرینی‌پزی یا رانندگی تاکسی یا کارمندی. باید یک زمان ثابت از روز را منظم پشت میز یا گوشی یا هرجای ثابتی که برای‌ش تعریف‌ شده، نشست و نوشت. گاه‌نویسی یا پراکنده‌نویسی نتیجه‌اش می‌شود دل‌نوشته، که نهایتن، نویسنده‌اش، حس‌وحال لحظه‌ای‌ش را می‌ریزد وسط یا تجربه‌ی احساسی‌اش از تجربه‌ای که دارد را شرح می‌دهد و خلاص می‌شود، مثل یک خودارضایی ذهنی؛ گاهی می‌شود با آن نوشته هم‌ذات‌پنداری کرد، متن ولی وظیفه و هدف مشخصی دارد. دل‌نوشته پای‌ش روی زمین سفت نیست و یک حال رقیقی‌ست که پشت کلمه‌ها قایم شده و هدف‌ش فقط خالی شدن نگارنده‌اش از حس گند یا تصویری‌ست که عذاب‌ش می‌دهد. می‌تواند سیاسی باشد، عشقی باشد، الکی‌جدی باشد (این متن مثال خوبی برای الکی‌جدی‌ است)

جدی‌نوشتن کار سختی‌ست و حقیقتن گاو نر می‌خواهد تا ذوق و قریحه و موی بلند و سبیل و جوینت و این‌ها، چون این‌ها حاشیه‌ است و نر بودن و گاو بودن اصل... نوشتن با حقیقت سر و کار دارد، حقیقت اول از همه یقه‌ی نویسنده‌اش را می‌گیرد و از یک‌جایی به بعد کلمه‌ها هستند که می‌رقصانندت. توهم است که خیال کنی دست به قلم یا کیبورد شدی و مثل چوپان گله‌ی کلمه‌ها را به چَرا برده‌ای؛ شاید بشود گفت یک معامله‌ی پنجاه‌پنجاه است مثلن...

 

چند مثال دیگر از روزمرگی که همه‌شان در نهایت نوعی از دلنوشه‌اند و اگر خودشان را گاهی جدی می‌گیرند، شما جدی‌شان نگیرید...

 

د بلید آف میکلا

صدا و انرژی و رقص‌ از در و دیوار بالا می‌رفت اما راه فراری پیدا نمی‌کرد و دوباره برمی‌گشت سمت همان‌جایی که همه‌شان توی هم می‌لولیدند. لای جمعیت نگاه‌ش به دم‌دستگاه‌هایی خیره شده بود که یک آدمی با ماسکِ دلقک ژاپنی پشت‌ش می‌رقصید، چندنفری هم دوره‌اش کرده بودند، یکی بادش می‌زد، بادبزن‌‌ش‌ توی آن تاریکی شبیه انگشت‌هایی بود که حرارت، نرم‌ و دراز‌شان کرده بود و آتش از نوک‌شان بیرون می‌زد. شاید هم دلیل‌ش نقاشی پشت سرشان بود: یک طرحی که یادم نمی‌آید چی بود اما آتش و رنگ قرمز داشت، یک حالِ جهنمی که روی پارچه‌ای بلند از دیوار آویزان بود. بود. صدای موزیک مستقیم توی صورتش می‌خورد، کمی مکث می‌کرد و ازش رد می‌شد، سبک شده بود و توی دالان‌هایی با لاین‌های نوریِ دَوّار حرکت می‌کرد و تصویرِ اصوات را می‌دید. زنی سیاه‌پوش با پاهای مشبک و خط‌های مورب مشکیِ لباسی که تن‌ش را محکم بغل کرده بود، با طمانینه در میان جمعیت می‌خرامید، مثل یک مادیان جوان، گام‌های‌ش آرام از زمین بلند می‌شد، از زانو می‌شکست و پایین می‌آمد. بادبزنی را هماهنگ با اعضای تن‌ش حرکت می‌داد، انگاری یک جزیی از خودش، مثل دست یا پا یا مو یا کمر... شبیه یکی از باس‌های فرام‌سافت‌ور بود... طول و عرض دالان‌های نوری را می‌چرخید و اصوات و ارواحِ توی فضا را با بادبزن‌ش می‌زد و پخش‌و‌پلا می‌کرد. وقتی ارواح سرگردانِ توی هوا، سوار نت‌ها سمت‌م می‌آمدند، جلو‌تر می‌رفت، می‌ایستاد، مثل یک ربات بدن‌ش را همسوی موزیک می‌رقصاند، صدا ازش عبور می‌کرد و می‌آمد و از منافذ پوست‌م جذب می‌شد...

 

"کاروان"

صدای بنان از توی اسپیکر گوشی در می‌آید و پخشِ اطراف می‌شود. "کاروانِ" بنان عجب چیز خوبی است‌. یک‌کمی اغراق هم هست ولی به‌نظرم بهترین قطعه‌ی موسیقی سنتی خودمان است، البته اگر بشود اسم‌ش را گذاشت سنتی، چون یک‌چیز عجیبی‌ست، یک حال و هوای کلاسیکی دارد، بالا و پایین رفتن‌هاش، سازبندی‌ش، صدای پیانوی سرد با نت‌های خلوت‌ش و خلاصه کلی جزییات که نمی‌دانم در چه دسته‌ای قرار می‌گیرد. برای‌م "کاروان" یک قصه‌ی کاملی‌ست که مثل اسم‌ش از یک‌جایی حرکت می‌کند و در مسیر یک نمایش عشقی کاملی را روایت می‌کند. یک‌مدتی قفل بودم روی تِرک، کنج‌کاو بودم چون به نظرم بنان یک صدای نازکی دارد، بعد فهمیدم دقیقن نکته‌‌ش همین‌جاست، انگار برخلاف این‌که معیار آواز، قدرتِ حنجره مردانه‌ای‌ست که میکروفون و استودیو و سالن را بترکانند، بنان دقیقن برعکس عمل می‌کند و سعی می‌کند آوازش را کنترل کند، انگاری آواز از گلوی‌ش فرار می‌کند و او با اکراه اجازه می‌دهد پژواک توی فضا بپیچد. و این به نظرم این همان‌جایی است که شجریان _ او غول مرحله آخر است _ با ارادت از غلامحسین بنان یاد می‌کند و اگر دقت کنید خودش هم سخت‌ترین آوازها را با لب‌های نزدیک‌ِ بهم و یک کنترل عجیبی می‌خواند. و هرچقد صدای‌ش اوج می‌گیرد دهان‌ش به سمت گوشه‌ی لب‌هاش تیز می‌شود...

 (از پشت صحنه یکی می‌گوید حیف از استعداد و صدای پسرش!) انگار‌از یکی‌دو آلبوم آخر مخصوصن اینی که تازه درآمده اصلن راضی نیست اما شجریانِ پسر یک شیک‌پوش مودب است و صدای خیلی خوبی دارد و توییتر هم می‌آید، پس مشکل از کجاست.

 

واقعن درک نمی‌کنم ۲۲ نفر دنبال‌ش بدواند!

یوونتوس جدید عجب تیم نازنینی است، تمام تیم، جدید شده. جز سه یا چهار بازیکن، نفرات اصلی همه تغییر کرده‌اند، این‌طور نیست که بخواهی خاطره‌بازی کنی و بگویی یادش بخیر دلپیرو، یا عاشق بوفون بودم، یا عجب خط دفاع سه‌نفره‌ای بودن، وای از دکتر کیلینی، نه حالا یک‌سری جوان ریزنقش زیر نظر تیاگو موتا از دم دروازه توپ‌ را می‌گردانند و آنقدر توی فضای‌های تنگ‌وترش پاس‌کاری می‌کنند تا حفره‌ای باز شود، واقعن فوتبال بازی می‌کنند. یادم رفته بود آخرین باری که یووه فوتبال بازی می‌کرد. تیم هنوز خام است، اینترِ اینزاگی با آن تجربه‌ی ترس‌ناکِ بازیکنان و مربی خون‌سردش، قورت‌ش می‌دهد ولی این‌ها خیلی دوست‌داشتنی‌اند، چپ و راستِ تیم دوتا جوان دارند که یکی از یکی بهترند، آمار گلزنی پایین است چون حیف که ضربه‌های آخرشان توی گل نمی‌رود. راستش تیاگو موتا کت‌وشلوار تمیز و اتوکشیده‌ای می‌پوشد که یک‌کمی می‌ترساندم، یاد پیرلو می‌افتم که تجربه‌ی کوتاه و بدی بود. موتا خیلی مربی خوبی‌ست، توی تیم‌های بزرگ زیر دست مربی‌های بزرگ بازی کرده و، کنار اینزاگی و دیزربی یکی از مهم‌ترین مربیان ایتالیایی بعد از کنته، مکس _مدمکس_ آلگری و گاسپرینی و اسپالتی است. تماشای بازی تیمی و خلاقِ امشب یووه مقابل ناپولیِ کنته با این‌که بی‌گل بود اما کیف داد.

 

جنگ است

جدی‌جدی دارد جنگ نزدیک‌مان می‌شود، از اکراین شروع شد، رسید به غزه و حالا لبنان و سوریه و احتمالن بعدش هم عراق و بعدش هم نوبت خودمان است. اسراییل چندده‌هزار نفر را سلاخی کرد که گرونگان‌های‌ش را آزاد کند، حسن‌نصرالله را رنده کرد، تک‌تک سران حزب‌الله را مثله کرد و روی‌شان هشتاد تن بمب ریخت. حکومت اما خفه‌خون گرفته. پنجاه‌سال ادعای نابودی اسراییل با سطل آب و پیچاندن گوش و چرندیاتی از این دست کرد و امروز که باید نشان می‌داد فقط گه‌خوری اضافه نیست و یک‌چیزهایی از قدرت موشکی و بمب‌های رنگ‌ُوارنگ دارد، سایلنت شده و هر از گاهی یک توییتی درمی‌آید ازشان، با این مضمون که گله داریم از این وضعیت. آن‌طرف نتانیاهو پیام دوستی فرستاده و اسم چارتا شهر ایران را آورده و ملت کف توییتر دارند از صبح اکلیل می‌رینند. انگار اسراییل قرار است برای‌مان تمام بدبختیِ این‌سال‌ها را جبران کند، حالا نه‌اینکه این حکومت برای‌مان قیفی ریده باشد نه، ولی وقتی این‌ها با مردم خودشان این‌طور رفتار می‌کنند، آن یهودی دیوث ببین چه بلایی سر این آب‌وخاک بیاورد. این آب‌وخاکِ همیشه‌مفعول...

سالگرد شلوغی‌ها هم هست، سالگرد تک‌تک آن‌هایی که کف خیابان کشته شدند، یک‌روز تولد یکی‌شان است، روز دیگر سالگرد گلوله خوردن‌شان، سیستان‌وبلوچستان هر روز دارد جنازه‌ی سرباز روی دست خانواده‌ها می‌گذارد، معدن دارد معدن‌چی‌ها را می‌خورد، بیمارستان‌ها دارند بی‌پرستار می‌شوند، ریال دارد غرق می‌شود و حقوق‌های‌مان بی‌برکت...

یک‌عده دلیل شاد بودن‌شان را استوری می‌کنند، البته این‌ها شاد هستند، می‌گردند یک چیزی پیدا می‌کنند که بشود بهانه‌ی بی‌غم بودن‌شان، عیبی ندارد خودش هنر است. وضعیت طبیعی نیست، آمادگی این موقعیت را ندارم، ریش‌مان سکه‌ای می‌ریزد، زیر چشم‌هامان گود است، از ننه‌باباهامان خبر نداریم، قوم‌وخویش چه‌کار می‌کنند؟ چه خبر از رفقای قدیمی‌مان؟ برای همدیگر کلیپ‌های کس‌وشعر می‌فرستیم ولی توی خلوت حال‌مان خراب است، داریم همه‌چیز حتا عشق را مصرف می‌کنیم تا بگذرد این روزها هم، به‌زور می‌خندیم و سعی می‌کنیم با فراموشی دوام بیاوریم اما هرچقدر سعی می‌کنیم از لای این اخبار و اتفاقات فرار کنیم باز یک‌جایی باهاشان شاخ‌به‌شاخ می‌شویم و با مغز می‌رویم توی باقالی‌ها، این می‌شود که روی می‌آوریم به دل‌نوشته و چس‌ناله‌ی الکی‌جدی...

 

خمیر

خمیر خیلی مقوله‌ی جالبی است: دویست‌‌وپنجاه گرم آرد را با همین‌مقدار آبِ ولرم و پنج گرم پودر مخمر و کمی شکر و روغن قاطی ‌کنید و ورز بدهید می‌شود خمیر یک مدل نان، البته چند مرحله استراحت دارد که توضیح‌ش در حوصله‌ی این متن و شما نیست. حالا جای آبِ ولرم، همین‌مقدار شیرِ ولرم بریزید می‌شود یک‌مدل نان دیگر، یک تخم‌مرغ اضافه کنید باز ماجرا عوض می‌شود، به اندازه‌ی آردتان آب بریزید وارد داستان نان دیگری می‌شوید، بیشتر ورز بدهید، حجم کم می‌شود و بافت متراکم. کمتر ورز بدهید بیش‌تر پف می‌کند و...

خمیر موجودی زنده است، می‌گویند در کشورهایی مثل فرانسه خمیر خانوادگی دارند که مثلن صد سال‌ش است، هربار به اندازه مصرف‌شان ازش برمی‌دارند و دوباره به آن آرد و این‌ها اضافه می‌کنند و نمی‌گذراند بمیرد، جالب است‌ها...

 

پی‌نوشت:

ما حال‌مان خوب نیست حقیقتن و داریم خفه می‌شویم، یعنی دنیا همیشه همین‌طور بوده و ما خودمان را لوس می‌کنیم یا واقعن وضعیت مزخرفی است؟ یکی پیدا شود یک مثالی‌پندی‌نصیحتی بکند، یک‌حرف بزند تا شاید دوباره انگیزه بگیریم و چارصباحی باز از ته‌دل بخندیم... 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۳ ، ۱۶:۰۵
sEEd ZombePoor