زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

بردیا تقی ­زاده؛ نوجوانی که آرزو داشت ونک را پر از نوازنده کند


دیگر از دل خیابان ­ها، بی­بی­ کینگی متولد نمی ­شود!


س.ع.ی.د

موزیسین­ های زیادی از سال­ های گذشته تا به امروز، در محدوده ونک، ساز می‌زده و می‌­زنند. منطقه شلوغی که جمعیتی مزدحم را در خود می­ گنجاند و به مراکز تجاری ­اش، هدایت می ­کند. سراغ یکی از پاتوق­های _ معمولن _ دائمیِ نزدیکِ میدان می­ روم و امیدوارم که بتوانم در غروب جمعه، حداقل یکی از این بچه­ های قدیمی را پیدا کنم. از همان جوان­ هایی که قید خیلی چیزها را زدند و پیِ همه ­چیز را به تن ­شان مالیدند! تهدیدها و بی­ احترامی­ های هرروزه، نگاه ترحم­ انگیز مردم و شاید، نگاه حقیرانه خانواده ­شان... بردیا تقی‌پور یکی از همین بچه ­هاست... یکی از قدیمی ­های موزیک خیابانی... پایه ­گذار گروه «پلاک 60»... پسری که 10 سال پیش از رشت به تهران ­آمد؛ برای ساز زدن...! لا به لای حرف‌های‌اش، متوجه می ­­شوم که در خانواده متمولی بزرگ شده و این کارش به نوعی، پا گذاشتن روی قواعد و اصول خانواده ­گی‌اش است! «گل یخ» کورش یغمایی را می­ خواند. اجرای‌اش که تمام می‌شود، گیتارش را کنار می­ گذارد. سراغ­اش می ­­روم و...

 

چرا کنار خیابان ساز می­زنی؟

نزدیک به ده سال است که این­کار را می­کنم. از شهرم دل کندم برای ساز زدن توی همین خیابان! ­اوایل هدفم این بود که به تهران بیایم و بعدش، بروم آن­ور دنیا! به خودم می­گفتم: «بردیا، چرا نمی­توانی از موسیقی پول در بیاوری؟» رفتم جلوتر و دیدم که چیز دیگری از این خیابان­ها می­خواهم! هدفم این شد: «روزی را ببینم که خیابان ونک، پُر باشد از بچه­هایی که ساز می­زنند.»  

مثلا به آمریکا بروی و شبه­ لس­آنجلسی بخوانی؟

نه! به هر حال، همیشه سعی کرده­ام، حرف خودم را بزنم. در مورد سوال قبلی هم باید بگویم که وقتی شروع کردم به ساز زدن در خیابان­های این­جا، یک هدف داشتم. ساز زدن­ام کنار خیابان بعد از چند سال تبدیل شد به تشکیل یک گروه بزرگ...

در چه رشته­ای تحصیل کردی؟

در رشته موسیقی تحصیل کردم. فارغ­التحصیلی­ام هم­زمان شد با حذف شدن رشته موسیقی جهان از دانشگاه! خیلی از بچه­های هم­دوره من، در رشته موسیقی ایرانی، ادامه دادند که البته نه نوازنده موسیقی ایرانی شدند و نه نوازنده موسیقی غربی!

چرا بیشتر بچه­هایی که توی خیابان ساز می­زنند، به طور رسمی فعالیت­شان را ادامه نمی­دهند؟ نوازنده­های خیابانی از کیفیت خوبی برخوردار نیستند یا واقعا هنرشان دیده نمی­شود؟  

این که چون حامی نداشتیم، نتوانستیم به استیج برسیم، یک شعار بیش­تر نیست! خواننده­هایی که امروز روی استیج سالن­های مختلف در حال اجرا هستند، خیلی سختی کشیدند تا به این­جا رسیدند! بچه­های خیابان به حامی مالی نیازی ندارند. آن­قدر درآمد داریم که بتوانیم آلبوم تولید کنیم! مشکل چیز دیگری است! نود و نه درصد بچه­های خیابان دنبال پول هستند و این خواسته از هدف اصلی دورشان می­کند!

پس درآمد خوبی دارید!

بله! همین درآمد زیاد مانع رشد بسیاری از بچه­ها می­شود! من حتی زمانی ترانه­های­ام را می­فروختم و در مقطعی، هزینه­های زندگی­ام را از این راه، در می­آوردم. ما هنرمان را فروختیم. ایده­های­مان را فروختیم. وقتی پای پول وسط آمد، همه­چیزمان را فروختیم! این واقعیت موسیقی خیابانی است! هرچند هم­چنان، استثناهایی هستند ولی...

نمی­توانی منکر آن­هایی شوی که کنار خیابان می­نشینند و با عشق، ساز می­زنند!

بعد سال­ها ساز زدن در خیابان به این نتیجه رسیده­ام که دیگر از دل این خیابان­ها، بی­بی­ کینگی متولد نمی­شود! و این واقعیت تلخی است!

وقتی از مردم پول می­گیری، حس بدی نداری؟! حسی شبیه به گدایی...

یکی از هدف­های­ام این بود که کاری کنم تا مردم، نگاهی ترحم­آمیز به ما نداشته باشند. با این قضیه جنگیدم تا دیدِ مردم عوض شود! اعتقاد من این است: «اگر دوست داری، می­توانی در ازای هنرم به من، پول بدهی؛ حتی می­توانی این کار را نکنی و ساعت­ها از شنیدن موسیقی لذت ببری!» کسی که به این قضیه حتی فکر کند، حق ندارد در خیابان ساز بزند!

ده سال ساز زدن کنار خیابان؛ حتما سخت بوده...

اوایل با نیروی انتظامی، با شهرداری، با اماکن و حتی با مردم، مشکل­های وحشتناکی داشتم. موج عجیبی از تعصب را مقابل خودم می­دیدم. آدم­هایی که توی کاور گیتار به جای پول، تُف می­انداختند! این­ چیزها نتواستند راهم را سد کنند! مشکل موسیقی خیابانی چیز دیگری است...!

مشکل چی است؟!

مشکل ما نیروی انتظامی نیست! مشکل ما، خودمان هستیم! همه بچه­های خیابان به خون هم تشنه هستند و دوست دارند، خرخره هم را بجوند! بارها پیش می­آمد که اجراهای هم­دیگر را بهم می­ریختیم! بدترین عادت بچه­های خیابان، تظاهر بود! دروغ­هایی که به مردم گفته می­شد و...!

راستی چرا تنها ساز می­زنی؟ چرا هم­راه گروه­ات نیستی؟

مدتی­ست که از گروه جدا شده­ام!

چرا؟!

دیگر حرف هم­دیگر را نمی­فهمیدیم! آرمان­هایی که از روز اول داشتیم، فراموش شد و جای­اش را به مادیات داد! سال­ها بود که به فکر راه انداختن یک گروه بزرگ خیابانی بودم. این اتفاق افتاد؛ «پلاک 60» متولد شد، اما من از آن جدا شدم! تخمی که خودم کاشتم­اش تبدیل به یک درخت آدم­خوار شد! می­خواستیم به مردم ثابت کنیم که استیج جایی نیست که شما فکر می­کنید، استیج واقعی اینجاست، کفِ خیابان! متاسفانه این اتفاق نیافتاد!

 

آدم­های زیادی توی پیاده­رو، آمد و شُد می­کنند! یکی از ترانه­های خودش را اجرا می­کند:

از یه نسل­ام پر سرکوب/ پرم از عقده و پرخاش

پرم از سکوت ممتد/ نسلی از حسرت و ای­کاش

نسل سوخته و اضافی/ از یه نسل رفته از دست

پر مشکلات جنسی/  نسلی­ام از دهه شصت

پس از چند دقیقه که از آن­جا دور می­شوم، صدای او را می­شنوم که آهنگ «جمعه» فرهاد را می­  خواند....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۵۸
sEEd ZombePoor

مهرداد مهدی؛ پسری که با آکاردئون اش کُل تهران را زیر پا گذاشت

 

 

دههِ شصتی ­هایِ موسیقیِ خیابان، هیپی بودند!­

 

س.ع.ی.د

 

 

 

سال­های زیادی است که با آکاردئون اش محله ­های تهران را می ­گردد و حرفه­ ای ساز می ­زند. تمام موزیسین ­های خیابانی می ­شناسندش و از او به عنوان جدی­ ترین موزیسینی که در خیابان­ ها شروع کرد، یاد می ­کنند. مهرداد مهدی، آکاردئونیست جوانی است که تمام خیابان ­های تهران را با سازش طی کرده و هر کجایی که الان گروهی در حال ساز زدن هستند، او قبلن آن ­جا ساز زده است! زمانی برای جشنواره موسیقی خیابانی، جمعیتی را به فرهنگ ­سرای نیاوران کشاند که تا پیش از آن سابقه نداشت و میدان نیاوران و تمام خیابان، بسته شد! او چند ماهی ­ست که آلبومی را از تجربیات اش در خیابان منتشر کرده که در زمان کمی به چاپ سوم رسیده است... 

 

 

 

 از کجا شروع کردی؟

 

 

از سال 80 توی پارک لاله گیتار می­زدم. این اولین تجربه بیرون از خانه، ساز زدن بود و دیدن عکس ­العمل ­های مردم که چطور جمع می­شدند و با لذت، موسیقی می­شنیدند. البته با دوست­های ­ام به آن­جا می­رفتم. هر از گاهی گریزی می­زدم و تنها به پارک می­رفتم و ساز می­زدم. هنوز جنبه مالی این کار برایم مطرح نشده بود تا این­که به مشکلات مالی برخوردم.

 

 

حالا که باید درآمد کسب می­کردی، چطور شروع کردی؟

 

 

من تا قبل از آن، پیانو می­زدم. به گیتار علاقه­ای نداشتم و دوست داشتم سازی بزنم که هم صدای خوب و نوستالژیکی داشته باشد و هم به پیانو نزدیک باشد. آکاردئون خریدم و یک ماه تمرین کردم و راه افتادم.

 

 

اولین بار کجا آکاردئون زدی؟

 

 

از شهرک غرب شروع کردم. بعد رفتم سمت میدان ونک و بعد پارک ملت و همین­طور همه­جای تهران را با دوستانم می­چرخیدیم. یکی از اتفاق­های مهمی که برای من افتاد، آشنا شدنم با تیاتر بود. پرفرومنس را یاد گرفتم. هنر خیابانی را دیدم و به من کمک کرد تا در کار خودم بهتر باشم. یادم است که زمانی برای ساز زدن، رفتم سمت تالار وحدت! آن زمان بسیار عجیب بود که جلوی تالار ساز بزنی. هم­زمان با من دختر و پسری که یکی­­شان آکاردئون می­زد و آن یکی ساز کوبه­ای، سر کله­شان پیدا شد و من را دیدند. از فردا جلوی تالار وحدت را قرق کردند تا صدای آکاردئون من در هیایوی ساز کوبه­ای­شان، گم شود! دیگر آن­جا نرفتم!

 

 

عکس­العمل مردم چگونه بود؟

 

 

ری­اکشن­های عجیب­غریبی می­دیدم. دعوت به مراسم سالگرد ازدواج، مهمانی روی پشت بام و... این­ها باعث شد تا به این کار اعتیاد پیدا کنم. وقتی توی محله­ای ساز می­زدیم، همه بچه­هایی که توی زمین بازی بودند، پشت سرمان راه می­افتادند و کل کوچه­ها بسته می­شد! کلانتری می­آمد و هر پنج نفر ما را می­برد کلانتری... آن­جا هم ساز می­زدیم و با آن­ها دوست می­شدیم. یک­بار هر پنج نفر ما را با سازهای­مان، عقب سمند سبز جا کردند! (می­خندد) 

 

 

تمام بچه­هایی که در خیابان ساز می­دند را می­شناختی؟

 

 

بله. درست است که توی دوسه سال اخیر تعداد بچه­ها خیلی زیاد شده و تابو برای ورود آن­ها به خیابان شکسته شده، اما باز هم هم­دیگر را می­شناسیم. اوایل کسانی که به خیابان می­آمدن، آن­هایی بودند که عاشق موسیقی راک بودند و از همه­چیز دلگیر... آدم­های افسرده که بدون حاشیه می­آمدند و ساز می­زدند و می­رفتند! بچه­های دهه 60 عاشق موسیقی راک، بلوز و جاز بودند، اما به فرهنگ خنیاگران اصیل ایرانی، مایل نبودند و گرایش­های هیپی و یا جیپسی داشتند. موسیقی در خیابان با این بچه­ها شکل گرفت که من هم جزئی از آنها بودم. کسانی که سبک­های خاصی را دنبال می­کردند اما هر چه جلوتر آمدیم موسیقی پاپ هم بیشتر شد و پاپ­استارها اضافه شدند.

 

 

چرا همه به سمت پاپ رفتند؟

 

 

از سال 90، فضا طوری شد تا بچه­هایی که موسیقی فاخر کار می­کردند و با موزیک خوب در خیابان، پول در می­آوردند، دیگر ذوقی برای­شان باقی نمانده بود! وقتی می­دیدند که یک عالمه آدم ریخته توی خیابان و مردم هم  از کار نسبتا ضعیف­شان استقبال می­کنند! البته این نگاه سلیقه­ای نسیت، وقتی مردم دوست دارند، موزیسین پاپ هم هست. وقت راک زیرزمینی داشت جان می­گرفت، به موزیسین­های پاپ مجوزهای پشت سر هم می­دادند. موسیقی راک یواش یواش از بین رفت. این اتفاق در خیابان هم افتاد و هنر اجرا در خیابان­ها و موسیقی، جای ­اش را به پاپ داد!   

 

 

مشکل از کجاست؟

 

 

اگر ما در کشور فرانسه زندگی می­کردیم، هنر توسط هنرمندان و آدم­های پیشرو انجام می­گرفت، اما در ایران اکثر آن­هایی که کارهای درست و حسابی انجام می­دهند هرگز حاضر نیستند توی خیابان ساز بزنند. کسانی که باید آوانگارد باشند و الگو، خودشان را از مردم قایم می­کنند و همیشه گلایه دارند که مردم ما را دوست ندارند و قدر مان را نمی­دانند، اما من معتقدم که این هنرمندان خودشان را معرفی نکردند و هیچ­کس نمی­شناختشان! 

 

 

الان موسیقی خیابانی کیفیت خوبی دارد؟

 

 

بعضی­ها را می­بینی که از ساز زدنش مشخص است آدم با استعدادی است، از طرفی هم کلی آدم بی­ذوق توی خیابان ساز می­زند. ای کاش موزیسین­های خوب می­آمدند توی خیابان و ساز می­دند تا متوجه شویم قدرت موسیقی خیابانی چقدر زیاد است.

 

 

برسیم به آلبوم «والس­های تهران»...

 

 

وابستگی­های عاطفی و درونی من به موسیقی خیابانی در قالب یک مجموعه به نام «والس­های تهران»... زمانی که من بسیار افسرده بودم و ایزوله، موسیقی خیابانی نجاتم داد و من را با مردم رو به رو کرد تا شاد باشم. ملودی­ها توی لحظه­هایی شکل گرفت که توی حالتی شبیه به ذن بودم! فکر کنید که 10 ساعت پشت سر هم در خیابان ساز می­زدم، خیابان و تمام ماشین­های­اش تبدیل می­شد به یک رودخانه!

 

 

اسم آلبوم را چطوری انتخاب کردی؟

 

 

قطعه­ای را برای تیاتر جلال تهرانی ساخته بودم به اسم «والس تهران» که هم به خاطر تهران بود و هم به خاطر آقای تهرانی. آلبوم از مجموع قطعه­هایی نوستالژیک و لایه لایه که من حتی در یکی از قطعات هفت بار ساز زدم و روی هم قرارشان دادم تا مخاطب با صدایی الکترونیک و جدید و فضای متفاوت روبه رو شود.

 

 

آلبومت را دوست داشتند...

 

 

خوشحالم که بعد از مدت کوتاهی مجموعه «والس­های تهران» به چاپ سوم رسید. چند روز دیگر هم در ساختمان مکتب تهران، رونمایی از آلبومم برگزار می­شود.

 

 

برنامه­ات برای آینده چیست؟

 

 

همه تلاش­ام را می­کنم تا بتوانم چشنواره موسیقی خیابانی را راه اندازی کنم. این اتفاق در اواخر شهریور در فرهنگ­سرای نیاوران افتاد و برای دو اجرا، حدود سه هزار نفر به محوطه فرهنگ­سرا آمدند و کل خیابان و میدان نیاوران بسته شد! از من خواستند که دیگر ادامه ندهم و همین جا تمام­اش کنم! باور کنید آن اجرا با حضور آن همه آدم و بسته شدن کل خیابان­ها برای من یک رویا بود و هیچ اصراری به ادامه دادن آن جشنواره نداشتم! (می­خندد) در حال ساخت مستندی هم هستیم از بچه­هایی که در خیابان ساز می­زنند که امیدوارم هر چه سریع­تر آماده شود.

 

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۹
sEEd ZombePoor

گفت‌وگو با موزیسینی که بالاخره پای‌اش به زمین رسید!



آرزوها‌ی‌ام سقف ندارند

 

س.ع.ی.د

 

از او به عنوان یکی از راویانِ قصه‌یِ موسیقیِ زیرزمین‌هایِ ایران، یاد می‌شود. کاوه آفاق، راک‌استاری با مچ‌بندِ سبز و سفید و قرمز که سال‌ها در زیرزمین‌ها ساز می‌زد، آن‌قدر پله‌هایِ دفترِ موسیقیِ ارشاد را بالا و پایین کرد تا بلاخره مدیران را مجاب کرد، زیرِ برگه‌ی مجوزِ حضورش در استیج‌های روی زمین را امضا کنند. آفاق که در رشته‌ی جامعه‌شناسی تحصیل کرده، دانش و شناخت خوبی هم از طبقه‌‌های مختلف اجتماع، نیازهای فرهنگی آن‌ها و جامعه شبه‌فرهنگی دارد. همین موضوع، سبب شد تا گپِ دوستانه‌یِ ما بیش از سه ساعت به طول بیانجامد و گاهی، زیادی جدی شود! خواندنِ چکیده‌ی این گپ‌وگفتِ مُفصل اما، خالی از لطف نیست...

 

از آلبوم قبلی تا امروز، چه‌قدر می‌گذرد؟

آلبوم قبلی، اسم‌اش «استرس» بود و  سال 1388، در فضای مجازی  منتشر شد.

از نتیجه‌اش، راضی‌ بودی؟

استقبال از آن آلبوم، بیش از حد انتظارم بود. اصلن فکرش را نمی‌کردم، مردم با یک آلبومِ راک، ارتباطی با این وسعت برقرار کنند.

خب، در این پنج‌شش سال، چه می‌کردی؟ 

قاعدتن همه می‌دانند، برای گرفتنِ مجوز رسمی فعالیت در موسیقی، پله‌های دفتر موسیقی را بالا و پایین می‌کردم! (می‌خندد) 

بالاخره موفق شدی...

تا این‌جای کار، بله! امیدوارم در آینده هم مشکلی پیش نیاید،  چون خیلی سخت گذشت؛ خیلی سخت... البته مشکلات عجیب‌غریبِ زندگی من در حدِ فاصلِ سال‌های 89 تا 94 باعث شد تا پخته‌تر شوم و نگاه‌ام، عمیق‌تر شود.

اگر تمایل داری در مورد این اتفاق‌ها، ‌بیش‌تر بگو.

خب اول از همه، من برای رسیدن به روزِهای اجرای زنده و دیدار با هواداران‌ام از چهل دزد بغداد، گذشتم! تهیه‌کننده‌ها و دلال‌هایی که سر راه من سد زدند و خواسته یا ناخواسته به من خیانت کردند!

منظورت از دلال‌ها، چه کسانی‌ست؟

همان‌هایی که بازار به اصطلاح هنر این مملکت را به کثافت کشانده‌اند. باید گرگ باران دیده و یا گلادیاتور بود که از شطرنج کثیف این قشر، جان سالم به در، بُرد. متاسفانه فضای موسیقی ما یک نبرد تمام عیار مافیایی‌ست که شباهت زیادی به فیلم‌های مافیایی دارد.

تعریف تو از فضای موسیقی، در مورد دیگر حوزه‌های هنری هم، صادق است.

ببنید در موسیقی ایران، پول بیش‌تری، حتی بیش‌تر از سینما، وجود دارد و از طرفی زنان هم در این حوزه، جای‌گاهی ندارند و با فضایی مردانه و بسیار خشن، روبه‌رو هستیم که نمی‌توان با هیچ حوزه‌ای مقایسه‌اش کرد. سختی‌ها و مشکلات و لابی‌گری‌های سینمای ایران در مقابل اتفاقات مشابه‌اش در موسیقی، برای ما موزیسین‌ها خنده‌دار است! 

مطمئنی که موسیقی از سینما، سودآورتر است؟!

من در هر دو فضا، کار کرده‌ام. درآمد یک خواننده‌ی پاپ ایرانی در سال، هم‌اندازه‌ی کلِ هزینه‌ی فیلم «نهنگ عنبر» است. مجموع درآمد 500 خواننده‌ی ایرانی، چندین برابر مجموع بلیت‌های سینمای ایران است.

500 خواننده‌ی ایرانی؟!

اگر سری به لیست دفتر موسیقی بزنی، متوجه می‌شوی که بیش از 500

گروه و خواننده‌ی مجاز وجود دارد. مثلن در حوزه‌ی موسیقی سنتی، ما بیش از 40 ستاره داریم که سالن‌های کنسرت و یا مراسم‌های ارگانی سراسر کشور را دارند. مراسم‌های ارگانی، بخش اعظمی از درآمدها را شامل می‌شوند.

صحبت از سینما شد؛ تا به حال، پیشنهاد بازی‌گری داشته‌‍‌ای؟

بله در سه‌چهار سال اخیر، چندین پیشنهاد داشته‌ام، اما من مجوز نداشتم و هم‌کاری‌ام، مجوز فیلم را به خطر می‌انداخت!

پارسال، موسیقیِ تیتراژِ  پایانیِ فیلم «رخ دیوانه» بر عهده‌ی تو بود...

راستش موسیقی فیلم، حوزه‌ی مورد علاقه‌ام است و از این به بعد، بیش‌تر دَرَش فعالیت می‌کنم.

کارگردان یکی از فیلم‌های جشن‌واره‌ی فیلم فجر امسال، از خواننده‌ای که مجوز رسمی هم ندارد، استفاده کرده بود...

خب کمی تفاوت بین اسامی وجود دارد. روی امثال ما، تمرکز نظارتی وجود داشت. زمانی ما سَمبُل موزیک ِزیرزمینی بودیم و راوی قصه‌های زیرزمین...

تمرکز نظارتی؟!

تمرکز، نه فقط روی من؛ تمرکز روی تمام کسانی که می‌خواستند از زیرزمین، بیایند روی زمین! از سیامک عباسی‌ها گرفته تا سینا حجازی‌ها و کاوه آفاق‌ها و زانیارها و...

البته نسل قبل از شما هم این مسیر را طی کردند. کسانی مثلِ عبدی بهروانفر، محسن نامجو و شهرام شعرباف و...

مسلمن موسیقی نوین ایران، مدیون امثالِ عبدی و محسن و  شهرام شعرباف است. من به عنوان یک آشنای قدیمی این هنرمندان، معتقدم آن‌ها تاثیر زیادی در حرکت موسیقی آوانگارد داشتند. البته باید بگویم که متاسفانه، حساب بچه‌های کلیپ‌دارِ دهه‌ی هشتاد، جدای از کلِ ماجراست...

بچه‌های کلیپ‌دار؟!

بچه‌های این نسل به واسطه‌ی اینترنت و ماهواره و سایت‌های غیررسمی به شهرت، رسیده بودند و از نظر نهادهای قانونی، دارای یک شهرت نامشروع بودند. گروه‌ها و موزیسین‌هایی که سال‌ها در حال اثبات بی‌گناهی و برائت از اتهام‌شان هستند!

شما قربانی تکنولوژی شدید؟

ما قربانی بزرگ انفجار اینترنتی و گذار بدون پله از سنت ایرانی به مدرنیته‌ی جهانی شدیم! در حالی که بچه‌های موسیقی دهه‌ی نود بر خلاف نسل ما، دغدغه‌یِ اثباتِ وطن‌پرستی و بی‌گناهی، برای‌شان اولویت ندارند و  کار خودشان را می‌کنند و هرگز به مجوز، فکر نمی‌کنند.

فکر می‌کنی، این تفاوت دغدغه بین دو نسلِ پشتِ سر ِهم از کجا می‌آید؟

از جهانِ بی‌مرزِ فعلی! جهان جدید برای نسل جدید، دغدغه‌های متفاوت می‌آفریند که البته تفکر فردمحور را جای‌گزین تفکر ملی‌ای که امثال ما داشتیم، می‌کند.

خب، اگر موافقی برگردیم به بحث اول و در مورد آلبوم «با قرص‌ها می‌رقصد» حرف بزنیم...

حتمن! این آلبوم، دَردواره‌ی پنج سال به بن‌بست رسیدن و باز رفتن و کم نیاوردن است! شرح ماوَقَع روح یک انسان شهری که هم‌واره در حال جنگیدن با دردهای قُرص و محکمه است و علی‌رغم ویرانی درونی، هم‌چنان امیدوار و وفادار به آرمان‌های‌اش، ادامه می‌دهد. راست‌اش تمام اشعار ، جُز ترانه‌‌ی قطعه‌ی «عبور نو» نوشته‌ی خودم بود و برآمده از حیات خودم. در طول این سال‌ها، بیش از بیست قطعه ساختیم که نهایتن دوازده تا را انتخاب کردم.

از استقبال مخاطب‌ها، راضی بودی؟

قاعدتن من نباید بگویم که استقبال چه‌طور بود و هواداران بی‌نظیر ما، باید گواه استقبال باشند.

«بدرود» کاورِ یکی از قطعه‌های معروف KING CRIMSON بود؟  

نمی‌دانم! قاعدتن من هر چه بسازم، عده‌ای معتقند: «کاور است!»

(کاوه آفاق که مشخص است از این سوال، دل‌گیر شده، شروع می‌کند به لیست کردنِ اسامیِ قطعه‌هایی که ساخته و ادعا می‌کند که تمام‌شان کاور است!)

ببنید اگر این‌جور بخواهیم به ماجرا نگاه کنیم، همه‌ی کارهای ریورساید،کاور آناتما است و همه‌ی ‌کارهای پینک‌فلوید، کاور آثار سوپر ترامپ و تمام کارهای بلک‌سبث، کاور آثار لد زپلین...

منظورم دزدی یواشکی نبود! خیلی‌ها، آثار موزیسین‌های مورد علاقه‌شان را کاور می‌کنند؛ از فرهاد مهراد گرفته تا...

خب، من کارهایی از جورج هریسون و جان لنون را کاور کرده‌ام. فکر می‌کنی آهنگ «جمعه»ی فرهاد، کاور موسیقی فیلم «شعله» است؟ صحنه‌ای از فیلم که بازی‌گر زن در حال رقصیدن است، همان ملودیِ سوت‌زدنِ فرهاد، اول قطعه‌ی «جمعه» است...

شاید القای زمانه باشد و چند نفر در جای‌جای مختلف، کاری را انجام دهند با حال و هوای مشترک...

توی ادبیات و فلسفه به آن، توارد می‌گویند. وقتی دو هنرمند به صورت هم‌زمان به یک اثر می‌رسند.  

اتفاق جالب توجه توی آلبوم، استفاده از سه‌تار توی قطعه‌ی «عطر تو»ست...

علت استفاده از سه‌تار، ایده‌ای بود که به آراد آریا، آهنگ‌سازِ اثر، پیشنهاد کردم. آراد، تمام سازها را روی این کار، امتحان کرده بود و هیچ کدام مثل سه‌تار، روی این قسمت، نمی‌نشست. چندین بار و در چندین استودیو این قسمت را با گیتار الکتریک زدیم، ولی جواب نگرفتیم. روح این اثر، ساز ایرانی می‌خواست. 

فکر می‌کنی که مخاطب‌های این آلبوم، چه کسانی هستند؟

مخاطب ما، بی‌شک مخاطب عام نیست و نخواهد بود. جنس و طبقه‌ی مخاطبین امثال ما، کاملن مشخص است و با مخاطب‌های ترانه‌های لاله‌زاری فرق می‌کند. مخاطب‌های این آلبوم، عمومن قشر اهل تفکر را شامل می‌شود و فکر می‌کنم با خواننده‌های چلچراغ شدیدن هم‌خوانی دارد.

چرا برخی از هنرمندان خودشان را منتصب به عده‌ی خاصی از مخاطب‌ها، می‌دانند و برای جذب شنونده‌های عام، تلاشی نمی‌کنند؟ به نظرم این یک ضعف است!

اولن که من از خدای‌ام است که همه‌ی ملت، کارهای‌ام را بشنوند، اما اگر رسالت فرهنگی‌ای بر دوشم‌ام است، باید بدانم که این نگاه، خطای استراتژیک دارد و باعث می‌شود، هم خواص را از دست بدهم و هم عوام را... درضمن این موضوع، بسیار بسیار عمیق است و نیاز به گفت‌وگوی مفصل دارد. نمی‌دانم اطلاع داری یا نه، اما من رشته‌ی تحصیلی‌ام، جامعه‌شناسی بوده است.

فکر می‌کردم، معماری خوانده‌ای.

بله، لیسانس معماری دارم اما در مقطع کارشناسی ارشد، تغییر رشته دادم و سراغ ِ جامعه‌شناسی و علوم سیاسی رفتم و الان هم، خودم را برای کنکور دکترا آماده می‌کنم که به نظرم، اشتباه کردم!

چرا؟!

چون من را خیلی منطقی کرد! در جواب سوال قبلی‌ات، باید بگویم که وضع فرهنگی ما، خراب است و باید، قشر متوسط جامعه را تقویت کرد. با سیستم بروکراتیک و آموزشی ما، نمی‌توانیم مایکل جکسون تحویل جامعه بدهیم که هم، پاپیولار باشد و هم، خواص دوست‌اش داشته باشند. باید برای کارِ فرهنگی، سنگر به سنگر حرکت کرد.

متاسفانه، بسیاری از هوادارن موسیقی که جزو خواص، قرار می‌گیرند و طرفدار پر و پاقرصِ گروه‌های شبه‌ آوانگارد هستند،شناختی از موسیقی ندارند و ِ غرقِ در جوِ فضای هنری هستند...

من برای قشری که به‌شان اشاره کردی، یک قطعه ساخته‌ام. «کلنجار» در مورد آدم‌های بی‌سواد و ترسو و تن‌پروری‌ست که مدام ماری‌جوانا مصرف می‌کنند و غُر می‌زنند! به نظرم این آدم‌ها، توی خواص فرهنگی هیچ جایی ندارند.

پس منظورت از خواص فرهنگی را دقیق‌تر بگو.

آدم‌هایی که در شهرستان‌هایی مثل نیریز و فریدون‌شهر، گروه موسیقی تشکیل داده‌اند، در این دسته‌بندی قرار می‌گیرند و من برای آن‌ها ساز می‌زنم و می‌خوانم.

توی حرف‌هات، از جامعه‌ی شبه‌هنری، گلایه کردی. تعرف‌ات از این قشر، چی‌ست؟

آدم‌هایی که شغل اصلی‌شان، غر زدن است و بدون بیان راه‌کار، بیرون از گود نشسته‌اند و فرمان اجرای فنِ لنگ را صادر می‌کنند! البته جامعه‌ی هنری ژستیک، وگرنه جامعه‌ی هنری شریف هم توی کشورمان وجود دارد.

به نظرت، ضعفِ موسیقی در یک جامعه، از سلیقه‌ی پایین مخاطب نشأت می‌گیرد و یا از کم‌سوادی موزیسین؟

قاعدتن موزیسین با توجه به توقع مخاطب‌اش، کار ارائه می‌دهد. آن‌چنان که همه‌ی ما هم، همین کار را می‌کنیم. مثلن، مخاطب‌های امیر تتلو، کاری اینترتینمنت و سرگرم‌کننده از او می‌خواهند و مخاطب‌های موسیقیِ جدی، کاری پیچیده، سنگین و تکنیکاله.    

پس تو معتقدی که خواسته‌ی مخاطب، مسیر را تعیین می‌کند؟

خب هیچ‌کدام از این دو مورد، به خودیِ خود بد نیست و به نظرم، نمی‌شود تفاوت سبک‌ها را به تفاوت هنرمندها، مرتبط کرد. موسیقی پاپ، حوزه‌ی سرگرمی‌ست و نمی‌توان از آن، توقع تولید اندیشه داشت. یکی برای ارتقای فرهنگ و هنر آمده و یکی برای ساخت سرگرمیِ هنری.

مثل تفاوت میان سیرک و تیاتر؟!

ما بازی‌گر پانتومیم را با دلقک سیرک، مقایسه نمی‌کنیم و نمی‌توانیم بگویم: «کدام یکی به‌تر است؟!»

در این میان، نقش هنرمند و جهت دادن به سلیقه‌ی مخاطب، چه می‌شود؟

خب، برخی به وجود رسالتِ هنرمند در حیات، معتقد نیستند و نمی‌توان هم، به‌شان خرده گرفت. به هر حال، آن هم فلسفه‌ای‌ست.

در واقع آن‌ها از زیر سنگینی بار وظیفه‌شان، شانه خالی می‌کنند...

دقیقن.

البته، نمی‌توان منکر این موضوع شد که ما به لحاظ فرهنگی، از سطح نسبتن پایینی برخورداریم و همین موضوع وظیفه‌ی هنرمند را سنگین‌تر می‌کند.

البته اگر معلوم باشد که چه کسی هنرمند است. یعنی ساز و کاری وجود داشته باشد که فرق بین بازی‌گر تیاتر با دلقک سیرک را مشخص کند!

اگر موافقی، دوباره موضوع بحث را عوض کنیم...! چرا از گروه‌ات جدا شدی؟ گروهی که خودِ تو، موسس‌اش بودی...

چون گروه نبود! بچه‌‌ها، هر کدام یک طرف بودند و من، یک‌تنه آهنگ می‌ساختم... شعر می‌نوشتم... خودم می‌خواندم  و خودم هم، تنظیم می‌کردم...! در همین اثنا هم، چند اتفاق خیلی بد و شخصی از اعضای گروه دیدم و دیگر بُریدم! با عصبانیت محض، گروه‌ام را که برای ساخت‌اش، زندگی‌ام را وقف کرده بودم، رها کردم و از دست‌شان فرار کردم! الان که به پشت سرم نگاه می‌کنم، می‌بینم که جدایی‌ام از گروه، تصمیم عاقلانه‌ای بود.

می‌توانستی از راه قانونی، فعالیت گروه را متوقف کنی.

بله! اسم گروه، لوگوی گروه، آهنگ‌ها و ترانه‌ها، همه و همه، متعلق به من بود و قاعتن می‌توانم، فعالیت گروه را متوقف کنم و به خاطر سرقت هنری و سو استفاده از آرم و لوگو و نام هنری، شکایت کنم. هنوز به دو نفر از اعضای گروه، احترام می‌گذارم و به‌شان علاقه دارم و نمی‌خواهم آن دو را اذیت کنم.

فکر می‌کنی،اگر تنها کار کنی، به‌تر دیده می‌شوی؟

باور کن، نیازی به دیده شدن ندارم . دغدغه‌ی من، چیز دیگری بوده و هست...

دغدغه‌ات چی‌ست؟

دغدغه‌ی من ایران است که مچ‌بندش همیشه توی دست‌ام است. مهم برای‌ام، تلاش برای فرهنگ ایران است.

در آخر؛ سقف آرزوی کاوه آفاق کجاست؟

آرزوهای‌ام سقف ندارد، اما کف آرزوهای‌ام، فعالیت بین‌المللی و استیج‌های جهانی‌ست. البته برای اعتلای نام کشورم... اگر برای آرزوهای‌ام، سقفی تعیین کنم، بی‌شک بازی را خواهم باخت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۹
sEEd ZombePoor

کینگ‌رام؛ راک‌استاری که دوست دارد توی 100 ساله‌گی به خودش افتخار کند


غرور لعنتی‌ را کنار گذاشتم!


س.ع.ی.د 

 

 

رام، تنها راک‌استاری از نسلِ موزسین‌هایِ جوانِ کشورمان است که بارها اجرای زنده تویِ آمریکا و دیگر کشورها را تجربه کرده است. تجربه‌یِ باارزشی که ما را بر آن داشت، حالا که مدتی‌ست قدم‌رنجه کرده و به این‌ورِ آب‌ آمده، دعوت‌اش کنیم دورِ میزِ کوچک و خودمانی‌‌‌ای تویِ کافه‌کتابِ انتشارات هنوز و گپی صمیمی بزنیم. گفت‌وگویی دوستانه از پادگانِ جیِ تهران تا محله‌یِ بروکلینِ نیویورک...  

 

 

اگر موافق باشی، گفت‌وگو را با سفرهایی که توی چندوقت اخیر داشتی و بازگشت‌ات به ایران، شروع کنیم؟

خب، نمی‌توانم درباره‌ی تاریخ دقیق رفت‌وآمدهام بگویم، اما عید نوروز به ایران برگشتم که نزدیک به دو سال از آن، می‌گذرد. البته در همین مدت هم، چندین بار برای اجرای کنسرت به آمریکا رفتم. تجربه‌های خیلی زیادی را از سر گذراندم. بارها پیش ‌آمد به آمریکا، کانادا و حتی قاره‌ی اروپا، سفر کردم و هر بار توی خاک یک کشور، اجرا داشتم. البته هم‌راه با گروه...  

هدف‌ات کسب تجربه بود و یا صرفن اجرای کنسرت؟

به نظرم هر هنرمند، یک‌بار هم که شده، سِیر را تجربه می‌کند. او در سفرهایی پی‌درپی، دنبال خودش می‌گردد. داستان زنده‌گی من هم، کمی کلیشه‌ای به نظر می‌رسد، چرا که شباهت بسیاری به شخصیتِ قصه‌یِ کتابِ «کیمیاگر»* دارد. شخصیتی که پس از سفر طولانی و کسب تجربه‌‌های زیاد، متوجه می‌شود در تمام این مدت، دنبال چیزی می‌گشته که همان‌جای اول و کنار خودش بوده است! 

دنبال‌ چی بودی؟!

راستش اوایل، نه به زبان فارسی ترانه می‌نوشتم و نه حتا فارسی می‌خواندم. بلاخره توی آمریکا بزرگ شده بودم و همان‌جا زنده‌گی می‌کردم. سال 2000 برای حلِ مشکلِ سربازی، برگشتم ایران. می‌خواستم، خدمت‌ام را بخرم و دوباره برگردم... طبق قانونِ آن سال‌ها، باید مدتِ 3 هفته، خدمت می‌کردم و بعدش، مُعاف...! یکی از هم‌خدمتی‌هام توی پادگان، درامر بود! از من خواست تا به کمک هم و یکی از دوست‌های دیگرش که گیتاریست بود، گروه موسیقی راه بیاندازیم! تا آن لحظه، هیچ سررشته‌ای در این کار نداشتم و تسلط‌ام به زبان انگلیسی، فاکتوری بود که هم‌خدمتیِ درامرم را مُجاب به این پیشنهاد کرده بود تا از من بخواهد، خواننده‌ی گروهی شوم که در آینده نه چندان دور، تشکیل‌اش دادیم!

این‌طوری وارد موسیقی شدی؟!

شاید باور نکنی، اما ماجرای ورودم به موسیقی، این بود که فقط بلد بودم انگلیسی حرف بزنم!  

تا قبل‌ از آن، حتی ساز هم نزده بودی؟!

خب چرا! توی بچه‌گی پیانو زده بودم، اما خیلی کم. این موضوع (پیانو زدنم) اصلن ارتباطی به ورود به موسیقی راک و خواننده‌گی توی یک گروه حرفه‌ای، نداشت. راستش، موسیقی هیچ‌وقت جزو برنامه‌های زندگی من نبود! (می‌خندد)

برنامه‌ات چی بود؟

مطمین بودم که شغل اداری نخواهم داشت، چون آدمِ نظم و ترتیب و زندگیِ کاریِ یک‌نواخت، نیستم! می‌دانستم که وارد حوزه‌ی هنر می‌شوم. شاید اگر موزیسین نمی‌شدم، الان کارگردان بودم!

چه‌طور شروع کردید؟

اوایل، مثل تمام گروه‌های تازه‌کار، قطعه‌های آدم‌های بزرگی مثل الویس پرسلی و جان لنون و تام یورک و... تا فرانک سیناترا را تقلید می‌کردیم. شور و شوقِ زیادی داشتیم و هر قطعه‌ای توی هر سبکی که شنیده بودیم و دوست‌اش داشتیم را می‌زدیم و می‌خواندیم! بعد از آن که کمی حرفه‌ای‌تر شدیم، شروع کردیم به ساختِ قطعه‌های خودمان.

چه‌طور شد که گیتاریست شدی؟!

گیتاریست گروه‌مان برای ادامه تحصیل، راهیِ کیش شد و گیتارش را خانه‌ی من، جا گذاشت. آن زمان، دنبال یک گیتاریست جدید می‌گشتم و کسی که کارش به سلیقه‌ام بخورد را پیدا نمی‌کردم. تصمیم گرفتم، خودم گیتار بزنم و راستش را بخواهی، گیتار را برداشتم و تمرین کردم و..

وقتی گروه را تشکیل دادید، نگاه‌تان به موسیقی، چه‌قدر جدی بود؟ 

اوایل کار، نگاه‌مان خیلی سطحی بود و بیش‌تر هم‌راه با ادا و اطوار...! فقط دوست داشتیم راک‌استار شویم و به این فکر نمی‌کردیم که راک‌استار شدن اصول و قاعده‌ای دارد و نیازمند نگاهی حرفه‌ای‌ست که در آن زمان، سن کم ما مانع از درک درست این نگاه می‌شد.

ارتباط‌ت با اعضای گروه چه‌طور بود؟

توی کار موسیقی، آدم دیکتاتورِ سخت‌گیری هستم و بعضی‌ها حتی از کار کردن با من، متنفر هستند! (می‌خندد) توی کارهای هنری، جا برای دموکراسی نیست. این نظر شخصی من هست و معتقدم، یک نفر باید سخت‌گیری بیش‌تری، داشته باشد.

چه‌طور سَر از آمریکا درآوردید؟

کاملن تصادفی به فستیوالی در آمریکا دعوت شدیم. به خودم می‌گفتم: «بلاخره زمان اون رسیده که مث راک‌استارای واقعی بریم امریکا و بترکونیم!» قبل از این فستیوال، یک مجموعه‌ی 4 قطعه‌ای منتشر کرده بودیم با این عنوان: «کی می‌گه توی ایران نمی‌تونیم راک بزنیم». با چندصد دلار پول توی جیب‌‌هامان، رفتیم آمریکا و ساز زدیم. یک اجرا، شد دوتا و سه‌تا و ده‌تا و...

پس ازتان اسقبال شد...

استقبالِ خیلی خوبی شد، اما الان که برمی‌گردم به عقب‌تر؛ راستش نگاهی که به ما داشتند، نگاهِ غیر واقعی‌ای بود. توی مصاحبه‌هایی که داشتیم، شدیدن بزرگ‌نمایی می‌کردند و می‌خواستند از ما چند قهرمان بسازند که از زنده‌گی توی شرق بُریده‌اند و آمده‌اند آمریکا تا ساز بزنند! این طرز برخوردی که با ما می‌شد، یک جورایی ضدِ حال بود! ما فقط چندتا جوان بودیم که می‌خواستیم ساز بزنیم و نگاه و ایدئولوژیِ عیجب‌غریبی نداشتیم. هدف ما، فقط و فقط، موسیقی بود!

البته این جو رسانه‌ای به‌تان کمک می‌کرد...

مسلمن همین‌طور است و رسانه‌‌های آمریکایی به شناخته‌شده‌تر شدن ما، کمک می‌کردند، اما از این طرف، فضای قُلابی و جو کاملن پوشالی، درست می‌کرد که ممکن بود ما فکر کنیم: «وای ما چقدر خَفَن و گُنده شدیم!» در صورتی که من می‌دانستم، چنین چیزی وجود ندارد. این جو رسانه‌ای که اَزَش حرف زدی، پارادوکس بزرگی را برای ما، درست کرده بود. از طرفی ما را زنده نگه می‌داشت، اما دورن ما را هم، فاسد می‌کرد! 

خوشبختانه، نگاه واقع‌بینانه‌ای به ماجرا داشتی...

شاید اگر دل‌ام را به این حرف‌ها خوش می‌کردم الان وضعیت، جور دیگری و خیلی بدتر رقم خورده بود. توی زنده‌گی‌، تجربه‌ی شکست‌هایی زیادی را داشته‌ام. شکست‌هایی که کمک کردند تا این غرور لعنتی‌ را کنار گذاشتم!

زمانی که ایران بودید، تلاشی هم برای رسمی شدن فعالیت‌هاتان کردید؟

چندین بار سعی کردیم، مجوز بگیریم، اما آن روزها موسیقی «HiperNova» به دلیل تفاوت و فاصله‌اش با موسیقی پاپ، قابل قبول نبود و ما نمی‌توانستیم فعالیت‌مان را رسمی کنیم.

اولین باری که جدی به برگشتن فکر کردی، کِی بود؟

اولین باری که خیلی جدی به برگشتن، فکر کردم، پس از اجرایی بود که در تورنتوی کانادا داشتم. کنسرتی که اتفاقن یکی از اجراهای موفق‌ام بود. یادم است آن‌شب، اصلن حس خوبی نداشتم و با خودم فکر می‌کردم که چی؟! آخرش این است که جمعیتی می‌آیند و برای‌ات سوت و دست می‌زنند و می‌روند خانه‌هاشان؟! آدم‌هایی که اصلن نمی‌شناسندت و بعد از اجرا، حتی اسم‌ات را هم، فراموش می‌کنند!

و تصمیم گرفتی که برگردی ایران؟

بله! تصمیم گرفتم که برگردم پیش خانواده‌ام و کنارشان بمانم.

و برگشتی...

برگشتم و اولین کاری که کردم، مسافرتی یک‌ماهه بود! رفتم کویرگردی و بعد هم یک ایران‌گردیِ اساسی...

هیچ‌وقت فکر می‌کردی مخاطب‌های ایرانی از کارهای‌ات استقبال کنند؟

خب، اولین بار که ترانه‌های فارسی خواندم و آمار استقبال را دیدم، واقعن هیجان‌زده شدم. آلبوم‌ام، یک میلیون بار، دانلود شده بود که برای‌ام خیلی خوش‌حال‌کننده بود.

زمانی که ایران نبودی، اتفاق‌ها و اخبار این‌جا را دنبال می‌کردی؟

ایران، جای عجیب‌غریبی‌ست؛ اگر دو ماه اَزَش دور باشی، فاصله‌ی زیادی از فرهنگ‌اش می‌گیری و حالا تصور کُن که چندین سال از این خاک، جدا افتاده باشی. ایرانی‌هایی که مهاجرت می‌کنند، پس از مدتی، ارتباط‌شان با اتفاق‌های واقعی‌‎‌ای که توی خیابان‌های تهران، رخ می‌دهد از دست می‌رود و تمام نظریه‌پردازی و ایده‌های‌شان نسبت به آن چیزی که واقعن وجود دارد، غلط است. البته نمی‌خواهم در مورد همه‌ی آدم‌ها، حکم صادر کنم و این، فقط نظر من است.   

این دغدغه را داشتی که ارتباط‌ت را از دست ندهی؟

خیلی برای‌ام مهم بود که بدانم چه اتفاق‌هایی در حال رخ دادن است و از اصل ماجرا دور نمانم. وقتی برگشتم، تعجب کردم که عده‌ای توی این شهر، مرا می‌شناسند! یکی می‌گفت: «توی ایران چیکار می‌کنی، پسر؟!» یا با من، عکس می‌گرفتند و... طبیعتن این اتفاق توی نیویورک و یا شهرهای دیگر دنیا، نمی‌افتاد.   

راستی، با بچه‌های گروه «Yellow Dogs» هم دوست بودی؟

بچه‌های گروه «سگ‌های زرد» اوایل توی گروه من، ساز می‌زدند. تا یک سال قبل از آن اتفاق وحشت‌ناک، توی یک خانه زنده‌گی می‌کردیم. داستان تلخی که تاثیر بدی روی من گذاشت.

*علی اسکندریان را هم می‌شناختی؟

علی اسکندریان به‌ترین خواننده‌ای بود که توی عمرم دیده بودم. باور کنید تا به حال، آرتیستی مثل علی را از نزدیک، ندیده‌ام. در طول این سال‌ها با هنرمندهای زیادی روبه‌رو شده‌ام، اما علی اسکندریان پتانسیل این را داشت که باب دیلن ایران باشد! علی تنها آرتیست واقعی‌ای بود که می‌شناختم.   

آرتیست واقعی؟!...

راست‌اش را بخواهی، خیلی‌ها‌مان، ادا و اطوار داشتیم، اما علی تنها آدمی بود که از تَهِ تَهِ دل‌اش، آرتیست بود! آدم عجیب‌غریبی که حتا، حساب بانکی هم نداشت! پسری که با گیتارش، دوره‌گردی می‌کرد... دل‌ام می‌سوزد که چرا آدمی با این همه استعداد و توانایی، زنده‌گی‌اش، این‌طور تلخ به پایان ‌رسید. خودِ من یکی از طرفدارهای پَروپاقُرص او بودم.

اما شما گروه موفق‌تری بودید...

خب، ما هم موفقیت‌های سطحی‌ای داشتیم، اما اگر توی آمریکا، ثبات نداشته باشی، نمی‌توانی به جای‌گاه قابل توجه‌ای دست پیدا کنی و سریع از بین می‌روی. زمانی با آدم‌های معروفی مثلِ پسرِ باب دیلنِ بزرگ، دوست بودم و رفت‌وآمد داشتم. آن زمان فکر می‌کردم به چه موفقیت بزرگی رسیده‌ام؛ در حالی که فردای آن روز، فراموش‌ات می‌کردند!

این اتفاق بد (کشته شدن موزیسین‌های ایرانی توی آمریکا)، چه تاثیری روی تو داشت؟

آن‌روزها با خودم می‌گفتم که نمی‌خواهم از این دنیا بروم و دیگران بگویند: «یادش به ‌خیر، چه‌قدر آدم باحالی بود!» الان هم دوست دارم توی سنِ 100 ساله‌گی به کارهای باحالی که در گذشته انجام داده‌ام، نگاه کنم و به خودم افتخار کنم! این برای‌ام قابل قبول‌تر است تا این‌که توی جوانی بِمیرم و همه بگویند: «یادش به خیر!»

مهاجرت و اجراهای خارج از کشور، یکی از اهداف اصلیِ بچه‌هایی‌ست که توی ایران، ساز می‌زنند...

بچه‌های موزیسین، گه‌گاه، پیشِ‌ام می‌آیند و سوال‌هایی در موردِ شرایط بیرون از ایران و جوِ موسیقی، می‌پرسند. یکی به من می‌گفت: «تام یورک قراره شعر من رو بخونه!» متاسفانه ما دچار نوعی توهم هم، هستیم که به ضررمان تمام می‌شود. اتفاقن، با هر کدام از این بچه‌های موزیسین برخورد می‌کنم، توصیه می‌کنم که این کار را نکنید و همین‌جا بمانید و توی کشور خودتان ساز بزنید!

اما خودت این کار را کردی!

خودم این کار را تجربه کردم! می‌دانم که حق ندارم جلوی کسی را بگیرم، چون این تجربه‌ای‌ست که هر کسی باید پشتِ سر بگذاردش. نمی‌توانم به بقیه بگویم که چه‌طور زنده‌گی کنند، اما چیزی که خودم دوست دارم این است که موسیقی توی کشورم، قوی‌تر شود. این عقیده‌ی شخصی من است و ممکن است حتی درست نباشد.

نمونه‌های خیلی به‌تری از راک‌استارها، توی دنیا بوده‌اند و هنوز هم هستند...

درست است، اما موسیقی راک به زبان فارسی و با آن کیفیتِ استاندارد، وجود ندارد.

گروهی توی ایران هست که استانداردی را که می‌گویی، داشته باشد؟

خودم، طرفدارِ گروهِ بمرانی هستم. موسیقیِ بچه‌هایِ بمرانی، ترکیبی از سبکِ کانتری، جیپسی و حتی جز است که ترانه‌ها‌شان به خوبی روی این موسیقی نشسته است. گروه کامنت، یکی از دیگر گروهایی‌ست که موسیقی راکِ شُسته‌رُفته‌ای را ارائه می‌دهد. متاسفانه، گروه‌هایی هم هستند که اگر آن‌طرفِ دنیا، کنسرت برپا کنند، مردم به آن‌ها می‌خندند! گروه‌هایی که سبک موسیقی‌شان از بین رفته و صدای خواننده‌شان قدیمی و بی‌کیفیت است و در دنیای مُدرن، هیچ جایی ندارند! 

چه معیاری برای مقایسه‌ی کیفیت کارهای مختلف داری؟

برداشت و تجربه‌ِیِ شخصیِ خودم از سفرهایی که در سرتاسر دنیا داشته‌ام و مشاهده‌ام از موسیقی‌شان. شاید اگر بپرسی که پروژه‌های قبلی‌ای که انجام داده‌ام، چطور بود، بگویم: «افتضاح بودند!» ولی این اجرای آخر، موفقیت‌آمیز بود. بزرگ‌ترین منتقد کارهای خودم هستم و معمولن از خودم ناراضی... پارسال یک آلبوم کامل را انداختم دور! پروژه‌ی آماده را به راحتی کنار گذاشتم و از اول شروع کردم.

منظورت اجرای «اسکارلت دهه‌ی شصت» است؟

بله. اجرای خوبی  که از نتیجه‌ آن، شدیدن راضی هستم. موسیقی و تصویرسازی، هم‌راه با متن سجاد افشاریان، خیلی خوبی چِفت شده بود و پَکیج کامل و استانداردی بود. نقدهایی که از این اجرا، دریافت کردم، کامل مثبت بود و تقریبن همه‌ی آدم‌هایی که به سالن آمده بودند، رضایت داشتند.

سال گذشته، عکس‌های در اینستاگرام‌ات منتشر کردی از آمریکاگردی و برپایی یک تور کنسرت چند ماهه با یک اتومبیل ون سبز رنگ! حرکتی شبیه به رفتارهای هیپی‌های دهه‌ی 70 میلادی. دوست داری این کار را در ایران هم انجام بدهی؟

این یکی از برنامه‌هایی است که خیلی دوست دارم، اتفاق بیفتد و بتوانم با ونِ خودم، تمام شهرها و روستاهای ایران را بگردم و ساز بزنم و عکس‌العمل مردم را ببینم. البته یکی از کارهای دیگری که واقعن آرزو دارم، عملی بشود، اجرا در استادیوم آزادی است! کنسرت در استادیوم آزادی، جلوی چشم کلی آدم، شاید بزرگ‌ترین آرزوی من در حال حاضر باشد.

بیش‌تر بچه‌هایی که مثل تو فعالیت موسیقی دارند، معتقدند برای پیش‌رفت باید مهاجرت کرد...

راست‌اش من معتقدم، توی چهارچوبی که برای فعالیت در حوزه‌ی موسیقی وجود دارد، می‌توان کارهای خوبی ساخت و ارائه داد. به نظرم، وقتی به سِیرِ موسیقی در سال‌های اخیر نگاه ‌کنیم، می‌بینیم که موسیقی توی ایران به سمت به‌تری حرکت کرده است. آرتیست‌های جوان‌تر، موفق بوده‌اند. برای مثال به موسیقی رپ نگاه کنیم؛ درست است که این موسیقی زیرزمینی‌ست، اما خیلی موفق بوده و یک ملت با آن ارتباط برقرار کرده‌اند.

موفقیت در ایران... بیش‌تر توضیح بده.  

موفقیت برای خودِ من و یا به صورت کلی؟

برای تو...

همان‌طور که گفتم اگر بتوانم جای کوچکی برای خودم در تاریخ موسیقی ایران، باز کنم، موفق بوده‌ام. جای این‌که ادعا کنم، موزیسین آوانگاردی هستم، موسیقی من حرف آخر را بزند و سال‌ها بعد، موسیقیِ من جزو کارهای پیش‌رو و ماندگارِ دوره خودش باشد. فرهاد مهراد، فریدون فروغی، کورش یغمایی و... آرتیست‌های 30 سال پیش بودند. فکر می‌کنید، 40 سال بعد از چه کسانی به عنوان، آرتیست‌های این سال‌ها یاد می‌شود؟!

پس دوست داری یکی از این آرتیست‌ها باشی...

فکر نمی‌کنم آن زمان، اسمی از کسانی که امروز به عنوان آرتیست شناخته می‌شوند، در میان باشد و مخاطب دنبال کارهای‌شان بگردد. دوست دارم کارهایی بسازم که بدون تاریخ باشند و سال‌ها بعد هم بتوان از شنیدن‌شان لذت برد. هنوز هم می‌توان از موسیقی بیتلزها لذت برد... کارهای الویس را شنید و... فکر می‌کنم تا آخر دنیا، مردم این موسیقی‌ها را بشنوند و حال‌اش را ببرند. این یعنی موفقیت!

فکر می‌کنی 40 سال دیگر از چه کسانی به عنوان آرتیست یاد می‌کنند؟

(می‌خندد) ترجیح می‌دهم اسم کسی را نگویم و قضاوت را بر عهده‌ی تاریخ بگذارم. اگر 40 سال دیگر زنده بودم، دوباره در این مورد باهم حرف می‌زنیم، اما امیدوارم یکی از آن‌هایی باشم که موزیک‌ام در یاد مردم مانده باشد.

از بچه‌های ‌گروه‌ات فقط تو برگشته‌ای؟

بله.

اَزَشان نخواستی که برگردند ایران؟

همیشه به‌شان می‌گویم که برگردید تا کارمان را این‌جا ادامه بدهیم، اما هرکسی عقیده‌ای دارد. 

فکر می‌کنی چرا برنمی‌گردند؟

من برای موفقیت توی موسیقی، از عواقب تصمیم‌هام نمی‌ترسم! ممکن است، یک روز صبح از خواب بیدار ‌شوم و همه‌چیز را رها کنم و بروم... همیشه با زنده‌گی‌ام قمار ‌کرده‌ام! بعضی وقت‌ها می‌برم و بعضی وقت‌ها نه... ممکن است آدمی این طور نباشد و زمانی که به موفقیت نسبی رسیده باشد، ترجیح بدهد شرایط را حفظ کند و زنده‌گی یک‌نواخت‌اش را هرچند با آرامشِ نسبی، نگه دارد. شرایطی که من، دوست‌اش ندارم و نمی‌خواهم این زنده‌گیِ روتین را داشته باشم. به نظرم، آرتیست باید خودش را مدام در معرض موقعیت‌های جدید و متفاوت قرار دهد، وگرنه انتخاب مسیری یک‌نواخت و بدون چالش، به قهقرا می‌بَرَدَش.

از خواب بیدار می‌شوی و همه‌چیز را رهامی‌کنی و می‌روی؟!

(می‌خندد) زمان‌هایی که از نظر روحی، بهم می‌ریزم، همه چیز را رها می‌کنم و می‌روم توی طبیعت! یک‌بار توی آمریکا، این اتفاق افتاد و برای چندین روز، رفتم توی جنگل زندگی کردم! البته توی ایران هم این کار را کرده‌ام. یک ماه توی استان فارس، با ایلِ قشقایی*، زنده‌گی کردم. صبح خیلی زود، هم‌راه با چوپان، گوسفندها را به کوهستان می‌بردیم و عصرها برمی‌گشتیم!

توی ایران با نوازنده‌های جدیدی آشنا شدی؛ چه‌قدر زبان یک‌دیگر را می‌فهمید؟

پس از مدتی ساز زدن کنار یک‌دیگر، حرف هم را به‌تر می‌فهمیم و جمله‌های موسیقیایی هم را تکمیل می‌کنیم و مید‌انیم که دنبال چه هستیم. بعد از یکی‌دو سال باهم ساز زدن، تاثیر بچه‌ها روی من هم آشکار شده که توی موزیک‌های جدیدمان، می‌توان ردی از آن را دید.

سبک خاصی را دنبال می‌کنی؟ ...یا دنبال تجربه و سَرَک کشیدن در سبک‌های مختلف موسیقی هستی؟

خب به هر حال، موسیقی ما زیر مجموعه‌ای از موسیقی آلترنتیو است و توی دسته‌بندی پاپیولار، قرار نمی‌گیرد. من علاقه‌ی زیادی به تجربه کردنِ شاخه‌های مختلف موسیقی و به قول تو، سَرَک کشیدن در سبک‌های دیگر دارم. دوست ندارم خودم را محدود کنم و می‌خواهم افق‌ام را گسترش بدهم و ببنیم تا کجا می‌توانم، پیش بروم.

این کار به آموزش و مطالعه هم نیاز دارد؟

نه! من با تمرین و وَر رفتنِ با ساز، به چیزی که می‌خواهم می‌رسم. مدتی‌ست که با کیبورد تمرین می‌کنم؛ آن‌قدر زمان می‌گذارم تا صدایی که می‌خواهم را پیدا کنم. زمان زیادی را صرف این کار می‌کنم و روزانه یکی‌دو کار می‌نویسم! این‌که چه‌قدر کارهای با کیفیتی‌ هستند، اهمیتی ندارد، چون هدف‌ام این است که بیش‌تر و بیش‌تر، خلق کنم. موزیسین‌هایی توی تهران می‌شناسم که بیش‌تر از 10 سال است، آلبوم‌ آماده‌شان را نگه داشته‌اند‌ و فکر می‌کنند روی گنج خوابیده‌اند!

توی موسیقی، هدف بزرگی را دنبال می‌کنی؟

شاید بزرگ‌ترین هدف‌ شخصی‌ام، معرفی موسیقی‌ با کیفیتِ بالاست. موسیقی‌ای که باعث ایجاد رقابتی دوستانه و سالم بین موزیسین‌ها بشود. دوست دارم موسیقی متفاوتی ارائه بدهم و خوب می‌دانم که مخاطب موسیقیِ من، عده‌ی محدودی هستند. اگر بتوانم در فرهنگ‌سازی و جهت دادن به سلیقه شنیداری مخاطب، حتی اگر خیلی ناچیز، تاثیرگذار باشم، آدم موفقی بوده‌ام. همین می‌تواند یک شروع خوب باشد و امیدوارم آرتیست‌های دیگر هم، با من هم‌عقیده باشند و ترس‌شان را کنار بگذراند. منظور من، اصلن محتوایی نیست و در مورد موسیقی حرف می‌زنم. همین که سعی کنند به استانداردی برسند که موسیقی‌هاشان، قابل احترام باشند و توی هر جای این دنیا که کارشان پِلِی شد، با استقبال هم‌راه شود و شنونده بگوید: «چه موسیقی باحالی!»

این روزها، مشغول چه کاری هستی؟

آلبوم جدیدم، مراحل آخرش را می‌گذراند و خیلی زود آماده انتشار می‌شود. آلبوم قبلی که کار کردیم، به نظرم کمی هول‌هولَکی بود و انگار یک سری قطعه را به زور و در قالب یک آلبوم، کنار هم، چَپانده بودیم! نتیجه‌اش این شد که کُلِ آلبوم را دور ریختم، اما این آلبوم خیلی پُخته‌تر است و کاملن دِلی ساخته شده...

و در آخر هم اگر حرفی باقی مانده...

هرگز این ادعا را ندارم که به‌ترین‌ام، اما دوست دارم با موسیقیِ خوب، باعث شوم، چندین نفر لذت ببرند و تاثیر مثبتی از خودم باقی بگذارم؛ والسلام...! 

 

 

 

*«کیمیاگر» اثری از پائولو کوئلیو، نویسنده‌ مشهور برزیلی

*علی اسکندری از موزیسین‌های جوان ایرانی که در حادثه‌ی تیراندازی، هم‌راه با آرش و سروش فرازمند (از اعضای گروه «Yellow Dogs») در محله‌ی بروکلینِ نیویورک، توسط گلوله‌های مسلسل یک ایرانیِ دیگر، کشته شد.

*قشقایی، بزرگ‌ترین ایل استان فارس است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۲
sEEd ZombePoor


تور ایست!


س.ع.ی.د


ترکیه به خاطر موقعیت خاصی که دارد _ تکه­ای از این کشور در اروپا است _ از دیگر کشورهای اطرف­ مان، متمایز است و از طرفی، مرزِ زمینی­ اش با ایران و امکان مسافرت با اتومبیل شخصی به این کشور، با استقبال خوبی از سوی ایرانی­های اهل عشق و حال، روبه­رو شده است. این گزارش نسبتن کوتاه به برخی از ویژگی­ های کشور ترکیه و مشکلاتی که ترک ­ها برای توریست­ های غریبه، ایجاد می­ کنند، می ­پردازد.


استانبول


پایتخت فرهنگی ترکیه و شهری که از دو قسمت اروپایی­نشین و آسیایی­نشین تشکیل شده؛ شهری فرهنگی که عبادت­گاه ایاصوفیه این وجه از شهر را پررنگ­تر کرده است. میدان "تقسیم" پر است از فروشگاهایِ برندهایِ معروفِ دنیا.... خیابان استقلال؛ خیابان درازی که دو طرف اش پر است از کلوپ و کاباره­هایی که با توجه به آزادی­های مصرف و فروش­شان، دسته­بندی می­شوند. ماشین­های قرمز و کوچک پلیس، مدام این خیابان طویل را بالاپایین می­کنند و... 


آنتالیا


آنتالیا؛ شهری ساحلی در غرب ترکیه که تنها جنبه توریستی­اش، تفریح است. هتل­های بی­شماری در ساحل آنتالیا سبز شده­اند _ تمام چیزهایی که شما برای تفریح در یک شهر ساحلی لازم دارید، در هتل­های آنتالیا پیدا می­شوند _  و همه­چیز به آن­ها ختم می­شود. توریست­های زیادی هر ساله از اروپا به این­جا می­آیند که تعداد قابل ملاحظه­ شان، آلمانی هستند. تقربیا تمام فروشنده­های آنتالیا، زبان آلمانی را بلدند. (پولِ واحدِ ترکیه، لیر است اما در آنتالیا، یورو اعتبار بیشتری دارد.) 


و اما روایتی مو به مو از یک خِفت­گیری شیک...


او (از آوردن نام­اش­ معذوریم و به اختصار، «او» نامیده­ایم­اش) تصمیم می­گیرد برای تعطیلات پیش­روی­اش به ترکیه برود. تقریبا تمام کشورهای همسایه را _ حداقل یک­بار _ رفته است و تنها دلیل انتخاب­ ترکیه هم، همین است. دوست­ هاش در آخرین لحظه، برنامه را می­پیچانند و او مجبور می ­شود به تنهایی راهی سفر به ترکیه (مهد غریب­کشی*) شود. همه چیز به خوبی و خوشی، پیش می­رود و او پس از چند ساعت، سر از هتلی در مرکز استانبول در می­آورد. دمِ غروب از هتل می­زند بیرون. در خیابان­های استانبول قدم می­زند...

جوان تُرکی که قرار است در چند ساعت آینده او را خِفت کند، نزدیک­اش می­رود و به انگلیسی، می­پرسد: شما تُرک هستید؟

او: نه؛ من ایرانی هستم.

تُرک خِفت­گیر به زبان فارسی می­گوید: چقدر جالب؛ فکر می­کردم شما تُرک هستید.

او از تسلط جوانِ تُرکِ خفت­گیر به زبان فارسی، شوکه می­شود و همین شوک کافی است برای ادامه این مکالمه...

پس از چند دقیقه گفت­وگو دوستانه _ خفت­گیر او را به یک نوشیدنی، دعوت می­کند _، راهی کلوپ شبانه­ ای در همان نزدیکی­ها می­شوند. وارد کلوپ می­ شوند. اولین میز خالی را انتخاب می­کنند و می­نشینند...

همان­طور که خفت­گیر از کشورش، شهرش، مردمش و احتمالا خودش حرف می­زده، دو خانم جوان سر میز آن­ها می­آیند _ که بعدا مشخص می­شود جزیی از نقشه بوده­اند _ و با عشوه­گری تمام، درخواست می­کنند تا برای چند دقیقه کنارشان بنشینند. در همین لحظه پیش­خدمت با سینی­ای پر از نوشیدنی سر می­رسد و می­گوید: «چیزی میل دارید؟»

او پس از این اتفاق، می­گوید: «یکی از خانم­ها با خواهش از من درخواست کرد که می­توانم یک نوشیدنی بردارم..

پیش­خدمت نوشیدنی­ها را روی میز می­گذارد و این شروع یک خِفت­گیری مُدرن است...

گرم حرف زدن می­شوند _ حدود دو ساعت _ و مدام نوشیدنی می­خورند. پیش­خدمت هم بدون معطلی لیوان­ ها را پُر می­کند...

توریست بی­چاره در تمام این مدت نمی­دانسته که میز به حساب­اش است _ هر کس، هر چیزی که بخورد _ و همه مهمان جیب ­اش هستند. او در آخر با روی خوش و لب­های گشادِ کشیده از این ور تا آن­ور صورت، خداحافظی می­کنند و تُرک­های خِفت­گیر او را با یک صورت حساب کَت و کُلفت، تنها می­گذارند... توریستِ ایرانیِ ساده­لوح، پیشخدمت را صدا می­زند و طلب صورت­حساب می­کند... (شاید تا قبل از دیدن مبلغ به انعامِ پیش­خدمت هم فکر می­کرده) 

هفت­صد و پنجاه دلار ناقابل!

مبلغ صورت­حساب را می­بیند و با لبخندی ملیح به صندوق­دار رجوع می­کند و تازه متوجه می­شود که چه بلایی سرش آمده...!

او در ادامه گفت­وگومان اعترف کرد: «به من گفتند که شما حدود سه بطری از گران­ترین نوشیدنی کلوپ ما را سفارش داده­اید و بقیه هم مهمان شما بوده­اند. اصلا خودتان مهمان­شان کرده­اید!»

جر و بحث با مسئول آن­ جا هیچ فایده­ای ندارد و تُرک­ها او را وادار می­کنند که تا قِران آخر صورت­حساب را پرداخت کند!

توریست به اداره پلیس می­رود... اتفاق­ ها را مو به مو تعریف می­ کند... وقتی مامور پلیس تُرک با خنده به او می­گوید که شما هم دچار «Tourist Scam» شده­ اید؛ او می­فهمد که چه کلاهِ گشادی سرش رفته و... سر و کله زدن­ اش با پلیس­ ها _ پلیس­ هایی که به گفته خودش، شباهت زیادی به پلیس­ های ایران داشتند _ هیچ سودی ندارد و او دست از پا درازتر به هتل برمی­گردد... اینترنت را چِک می­کند و متوجه می­شود که شِگِرد مخصوص ترک­ها را خورده است! اخاذی مخصوص ترک­های ترکیه...! (او کلمه "استابول" را در موتور جست­وجوگر می ­زند و اولین سایت را باز می­کند؛ نوشته شده که ترکیه در لیست ده کشوری است که بیش ترین آمار خفت­ گیری توریست _ ایرانی­ها و مخصوصن اعراب، طعمه اصلی ترک ­ها هستند _ را دارد.)

تمام آن نوشیدنی­ها، آب بوده و همه­چیز ساختگی... از اولین دیالوگی که با جوانِ توریست­گیر داشته... خانم­ های داخلِ کلوپ... سرکشیدنِ پیاپیِ  لیوان­ ها و تمام حرف­های صد مَن یک غازِ آن سه جوان...

توریستِ بی­نوا، فردای آن شبِ کذایی بلیت می­گیرد و بازمی­ گردد ایران. او در آخرین گفت­وگوی تلفنی مان، هم چنان غمگین است و حال­اش از ترکیه و تمام ترکیه­ای­ ها به هم می­خورد...!

یک مورد عُریان دیگر جهت محکم کاری

به تازه­ گی هم ویدیویی از یک جهانگرد ایرلندی در منطقه آ‌کسارای استانبول،  دست به دست فضای مجازی را می چرخدکه داستان ­اش از این قرار است: توریست از همه جا بی­ خبر  می‌خواسته از یخچال مغازه­ای، آب معدنی بردارد. در یخچال را باز می‌کند و همه بطری‌ها می ­ریزند روی زمین. دعوا درمی‌گیرد. پانزده بازاری با چوب و صندلی به جان­ توریست مادر مرده می‌افتند. مرد ایرلندی یک‌تنه از خودش دفاع می‌کند... خودتان باقی ماجرا را از طریق لینک زیر ببینید.

https://www.facebook.com/siyasihaberorg/videos/980559552006430

 

 

 

(*جدای از این کلاه ­برداری مُدرن که در ترکیه رایج شده؛ تُرک ­ها استاد خِفت کردن توریست­های بی­نوا در کوچه ­پس­ کوچه­ های استانبول و دیگر شهرهای­ شان هستند و بیش تر توریست­ ها حداقل یک­ بار، طعمِ زورگیری در ترکیه را چشیده­ اند.)

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۷
sEEd ZombePoor

 

 

دسته بندی تنهایی با رویکردی نسنجیده

 

 

 

س.ع.ی.د

 

 

 

تنهایی چیز مزخرفی است. از تنهایی فرار کنید و وقت ­تان را با اطرافیان ­تان بگذرانید. اصلا به حرف­ های آدم­ هایی که مدام دم از تنهایی و آرامش و سکوت می ­زنند، گوش نکنید. شاید زمانی که نوجوان بوده­ اید _ نوجوانی سرشار است از هورمون، انرژی، خنده و گریه، اعتماد به ­نفس و مَنَم ­مَنَم _ از تنهایی لذت ­بردید و مدام اتفاقات تازه و احساسی که برای­ تان تازگی داشت را در خلوت­ تان مرور کرده ­اید اما... به جایی می­ رسید که دیگر انرژی­ ای برای­ تان باقی نمی­ ماند و نیازمند نیرویی هستید که باید از محیط پیرامون­ تان بگیریدش اما شما آدم تنهایی هستید و محیط برای ­تان مثل زندان. آن ­وقت است که آرزو می­ کنید که ای کاش می­ توانستید به عقب برگردید و گذشته خلوت­ تان را کمی شلوغ کنید. دیر شده است دوست من! حالا تو مانده ­ای و حوضت. با تنهایی خو گرفته­ ای و نمی ­توانی ازش فرار کنی. می ­ایستی و می­ جنگی؟ با چی؟ سیگار؟... بدتر؟... مخدر؟... می­زنی و رها می­شوی از تنهایی... زاییدی دوست من؛ تنهاتر شده­ ای. چندسال به همین روال می­ گذرد و تو راهت را ادامه داده ­ای و خودت را به دست سرنوشت سپرده ­ای. ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می­ شوی. چشم­ هایت را می­ مالی و به اطرافت نگاه می­کنی. چه می­ بینی؟ اتاقت پر است از پوستر و نوشته و تکه­ های روزنامه. گرامافون گوشه اتاق مرده است. کمد اتاقت را تا خرخره پر کرده ­ای از فیلم و کتاب و خرت و پرت­ های مثلن نوستالژیک. چند گلدان پشت پنجره گذاشته­ ای و کنارش پوستر فریدون فروغی را چسبانده ­ای که با آن چشم­ های سیاه و سبیل خوش ­تراش، زل زده  توی چشم­ هایت و می­گوید: غم تنهایی اسیرت می­کنه تا بخوای بجنبی پیرت می­کنه. 
 
تنهای سوسول

 


یادتان می­ آید زمان مدرسه... پسر شیک­ پوشی که نیمکت جلو می­ نشست و با هیچ­کس حرف نمی ­زد. زنگ تفریح گوش ه­ای می ­نشست و تغذیه­ خوشمزه­ اش را می ­خورد. تا می ­خواستیم تغذیه ­اش را بگیریم و یک لقمه­ اش را محض رضای خدا امتحان کنیم، ناظم مثل جن بالای سرمان ظاهر می ­­شد و با پَسِ­ گردنی تا خود دفتر، می­ راندمان. زنگ مدرسه که می­ خورد، مامانش با یک ماشین قرمز، جلو در مدرسه منتظرش بود و به محض نشستن پسرش روی صندلی، لپش را ماچ می­ کرد و دوتایی گازش را می ­گرفتند و می ­رفتند. زمان گذشته و موقع دانشگاه رفتن ­مان است. روز ثبت ­نام با مادرش ­آمده است. قیافه ­اش اصلا عوض نشده و تازه لپ ­های قرمزش، قرمزتر شده است. دو هفته بعد کلاس ­ها شروع می ­شود. مادر، لپ پسرش را می ­بوسد و برمی­ گردد تهران. او که در تمام عمرش حتی یک شب هم از خانه دور نبوده؛ حالا مانده است با یک شهر جدید... غذای جدید... آدم­ های جدید... خانه جدید و یک عالمه تنهایی.


تنهای غریب


پدر کدام ­تان کارمند بوده است؟ خب خیلی ­های­ تان. منظورم کارمندی است که وظیفه­ اش ایجاب می­ کند، هرچند سال یک­بار، در جای جدیدی، خدمت کند. اسباب­ کشی می ­کنید _ تازه داشتید به شهر و آد م­هایش عادت می­کردید _ و می­ روید به شهر دیگری.­ زمان به همین منوال می ­گذرد و هر دوره از مدرسه­ ات را در یک شهر می­ گذرانی و در جایی دیگری به دانشگاه می­ روی. کلی شهر می ­شناسی... کلی آدم می­ شناسی... بیش تر از هر کسی، هم­کلاسی و دوست پیدا کرده ­ای اما؛ همه ­شان گذرا هستند و در واقع تو بی­وطن­ ترین آدم دنیایی و کوچک­ ترین حسی به محل تولدی که در شناسنامه ­ات ثبت شده، نداری. بی­ هویتی اذیتت می ­کند و به آدم ­هایی که از بچگی باهم بزرگ شده­ اند، حسودی می­کنی.


تنهای متفاوت


در آدم ­های فامیل، معمولن یکی­ دو تا بچه پیدا می ­شوند که با بقیه فرق دارند _ همان ­هایی که تا بچه هستند، همه خل­ و چل فرض ­شان می ­کنند و موقعی که بورس می ­گیرند، همه فامیل ذوق ­شان را می ­کنند ­_ و تنها  هستند. در جمع ­های خانوادگی حضور ندارند... در عروسی و عزا هم همین طور... هیچ ­چیز مصرف نمی ­کنند و فقط درس می­ خوانند. موهای ­شان را از ته می­ تراشند و لباس ­های گَلُ ­و گشاد می ­پوشند. دینی و عربی را می­ افتند اما فیزیک و حسابان را 20 می ­شوند. به زحمت با کسی ارتباط برقرار می­ کنند _ سرشارند از تناقض _ اما برای مهم ­ترین شرکت­ های تهران، برنامه­ نویسی می­ کنند. در آخر هم از ایران می­ روند و مایه خجالت کسانی می­ شوند که خنگ می­ پنداشتندش.

 

تنهای بدبخت

 

کسانی هم هستند که از بدو تولد تنها بوده ­اند. پدر و مادرشان یا طلاق گرفته­‌اند و یا آنقدر ندار بوده­ اند که برای تامین قوت شان دست به هر کاری می ­زدند. بچه، تمام این­ ها را از نزدیک می­ بیند و با دنیای بیرون مقایسه می­ کند. خانواده­ های دیگر را می­ بیند و روز به روز از اجتماع، متنفرتر و دورتر می­ شود. او یک تنهای واقعی است که با هیچ ­چیزی و هیچ ­کسی در این دنیای بی­سروته، نمی ­تواند همذات­ پنداری کند.  


تنهای فلسفی


برعکس خیلی از آدم­ های تنها، این نوعِ تنهای فلسفه خوانده ی همه ­چیز را سیاه ­بین، از بچه گی این ­طوری نبوده و اتفاقن کودکیِ بسیار بانشاط و سرزنده ­ای داشته است. طوری که هیچ ­کس شخصیت جدیدش را قبول نمی­کند و مدام برای او از گذشته­ اش می ­گویند و او را از خود دورتر و دورتر می­کنند. احتمالن او در دوران دانشگاه با دکلمه­ های احمد شاملو _ دکلمه شعرهای لورکا بیش ترین تاثیر را دارد _ و کتاب­ های هدایت و مسخ کافکا شروع کرده و ندانسته سر از دنیای پوچ کامو در آورده و خودش هم نمی­دانسته که با دست ­های خودش، چه بلایی که سر خودش نیاورده است. او دنیا را پوچ می ­داند و مدام سیگار می­ کشد. در جواب همه­ چیز از جبر حرف می­ زند و ریش و سبیل اش را دیر به دیر اصلاح می­ کند. حتما کمی بعدتر هم به سراغ شوپنهاور می ­رود و دیگر گور خودش را با دو دست اش می­ کند. به گفته جمعی از کارشناس­ های بدون مدرک، تنها راه نجات تنهای فلسفی، معجزه عشق است.


تنهای گَردی


مشخص نیست در کودکی چه طور بزرگ شده است و کجا. هیچ­ کس نمی­ داند خانواده ­اش کجا هستند و چه می­ کنند. گذشته­ اش را گم کرده و آینده ­ای هم ندارد. تنها اگر حالش خوب باشد می­ تواند در زمان حال زندگی کند. او خودش، خودش را تنها کرده است و از اجتماع گریخته... او را به حال خودش بگذارید و مزاحم تنهایی­ اش نشوید. فقط خدا می ­تواند تنهای گَردی را به جمع بازگرداند.   


تنهای بی­ کَس


او دوست ندارد تنها باشد. خدا، طبیعت، شانس، اتفاق و یا هرچه که اسمش را می­ گذارد او را تنها کرده. روزگاری دوروبرش پُر بوده از آدم­. اما حالا هیچ­ کس را ندارد. مشخص نیست که خانواده­ اش را در تصادف از دست داده است یا سقوط یک بویینگ هفتصد و چهل ­و هفت و یا زلزله بم. چیزی که قطعیت دارد، تنهایی او است و کنده شدن ­اش از جامعه. او هرچقدر سعی می­ کند به اجتماع ­اش برگردد، نمی ­تواند. تلاشی بی­ سرانجام و تلخ برای تنهایی که روزگاری عاشق اجتماع­ اش بوده است.

 

تنهای لوطی­ مَسلَک


او با مادر پیر و فرطوت اش زندگی می­ کند. از کله ی سحر تا بوقِ ­سگ، کار می­ کند و هیچ ­کدام از دوستان اش را نمی ­بیند. تنهای لوطی ­مسلک از هیچ کاری دریغ نمی‌­کند. سیم­ کشی ساختمان انجام می­ دهد، مسافر جابه­ جا می­ کند، روغن ماشین تعویض می­ کند، مزاحم ناموس محله را خفت می­ کند، نجسی می­ خورد ولی مزه نمی­ خورد، در تکیه محله چای تعارف می­ کند و... تنهای لوطی­ مسلک، سبیل چخماقی دارد و خط بخیه­ ای از پیشانی­ به موازات دماغ­اش کشیده شده و صورتش را خشن نشان می ­دهد اما، باور بفرمایید دل­ اش مثل دلِ گنجشک است. او سال­ هاست که عاشق _  معمولن تنهای لوطی ­مسلک عاشق دختر یکی از همسایه ­ها می­ شود _ شده و به هیچ ­کس نگفته است. تنها کسی که درد تنهای لوطی­ مسلک را می­ داند، مادر پیرش است. داش آکل یک نمونه اعلا از تنهای لوطی­ مسلک است.


تنهای عارف


در برخورد اول، موهای بلند و ریش و سبیل­ اش، نگاه­ تان را می ­دزدد. سرش پایین است و زیرِ لب چیزی زمزمه می­ کند. حافظ می­ خواند... صبح­ های جمعه می­رود همان­جایی که یک زمانی، حافظ شیرازی می­ رفته و فاز تنهایی ور می­ داشته... تنهای عرفانی معمولا آن قدر می می­زند که معشوق­ اش، جلوی چشم ­اش بیاید... از نمونه­ های تندروی این تنهای سر در گریبان که در هفته یک دانه مغز بادام می­ خورند و روی چوب صافی می­ نشینند، فاکتور می ­گیریم و به سراغ عرفان­ بازهای دم­ِ دستی ­تر می­ رویم. گِردِ مزار حضرتِ حافظِ شیرازی نشسته و فال می­ زند... زیباروی ­ای نزدیک می ­شود و تنهای عرفانی بلند می ­گوید: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ­ایم... ای بی­ خبر از عیش مدام ما... به به... احسنت... 


تنهای عاشق­ پیشه


تنهای عاشق­ پیشه، پتانسیل تنها بودن را در خود دارد و منتظر یک جرقه است تا تنهایی­ اش، گُل کند. او مثل آدم ­های معمولی در جامعه، رفتار می ­کند و با همه حشرونشر دارد. منتها کم خوراک است... کم حرف است... کم ­تر می­خندد و به تنهایی، علاقه زیادی دارد. شکست عشقی از هر نوع­ اش او را به این­ روز انداخته و تنهای عاشق­ پیشه را منزوی کرده است. تنهای عاشق­پیشه، شایع­ ترین تنهای جامعه است.   


تنهای رَد


تنهای رَد داده، زمانی برای خودش برو و بیایی داشته که نگو و نپرس... در طول چند سال؛ تنهای رَدی، به آدم دیگری مبدل شده و دیگر هیچ­ چیز به ­چیزش نیست! او از کنار تمام پدیده­ های پیرامون ­اش، بی­ تفاوت رد می­ شود و خیلی هنر کُند، یک نیم­ نگاه، می ­اندازد. تنهای رَد، معتقد است: «در این کشور، شایسته ­سالاری وجود خارجی ندارد و معیار انتخاب آدم­ ها برای هر کاری؛ هرچیزی می­ تواند باشد جز شایسته­ گی...» تنها رَدی، تمام جوانی­ اش را برای یک حرفه، گذاشته­ ولی دست آخر انگشت شست هم تحویل نگرفته و از این ماجرا سخت دل­ گیر است! اگر با تنهاهای رد داده، رفاقت کنید؛ تمام دانش­­ شان را در اختیارتان می­ گذارند و به چشم داداش کوچوک ­تر به شما نگاه می ­کنند. در آخر این­ که؛ تنهاهای ردی آدم­ های خوبی هستند.   

  
تنهای مدرن


تنهاییِ مدرن، جدیدترین و متفاوت­ ترین نوعِ تنهایی در میان دیگر تنهایی ­ها است. فرد تنهایِ مدرنِ موردنظر با هزاران نفر در ارتباط است و مدام با آن ­ها صحبت می­ کند. او با موبایل­ اش خلوت می ­کند و به سراغ هزاران دوستِ تنهایِ مدرنِ دیگرش می ­رود. مهم­ ترین فاکتور برای درآمدن از تنهایی، جسم است. اگر جسم حضور نداشته باشد، تمام دوستان شما تبدیل به یک سری از اعداد و شماره می­ شوند و نهایتن یک صدا برای شما از خودشان به یادگار می­ گذارند. در حالی که تنهای مدرن باید هر روز به خیابان برود و دوستان ­اش را ببیند و سروگوشی آب بدهد؛ در خانه نشسته و با یک سری آدم مجازی از خودش تنهاتر _ آن­ ها در مورد تمام اتفاقاتی حرف می ­زنند که در دنیای واقعی اتفاق افتاده و هیچ ­کدام ­شان با چشم خودشان، آن­ را ندیده­ اند _ تبادل نظر می­ کند.

 

تنهای جعلی


تنهای جعلی، آدم متقلب و پَست ­فِطرتی است. او در تمام جمع­ های دوستانه و غیردوستانه حضور پیدا می­ کند و از تنهایی ­اش، گلایه می ­کند. اوج تنهانماییِ تنهایِ جعلی در جمع ­های دو نفره ­اش، نمایان می ­شود و او برای دل­بری، مدام از تنهایی دروغین ­اش حرف می ­زند. تنهانمایی، تنها وسیله دفاعی این تنهای دروغین در جامعه­ است که با این حربه به خودش هویت می­ دهد. لعنت بر تمام تنهاهای جعلی...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۹
sEEd ZombePoor


عروسگردانِ رُعب آفرین


س.ع.ی.د

جیمز ون (james wan) کارگردان جوانِ چینی الاصلِ مالزیایی تبارِ بزرگ شده استرالیا است که در هالیوود فیلم می­ سازد! او با فیلم درخشان «اره» چنان مشهور شد که شاید خودش هم انتظارش را نداشت. البته این فیلم تا قسمت هفتم پیش رفت و با اکران هر قسمت بخشی از طرفدارانش را ناامید کرد و خوشبختانه چند سالی هست که خبری از قسمت بعدی فیلم نشده است! جیمز ون بعد از درخشش فیلم، هرگز حاضر نشد قسمت­ های بعدی­ را کارگردانی کند؛ البته او تهیه کننده ­گی تمام ­شان را بر عهده داشت و از قِبَل فروش فیلم­ ها، فیلم ­های خودش را ساخت. فیلم ­های ترس­ناکی که یکی از یکی درخشان­تر شدند تا او تبدیل به یک کارگردان جوانِ صاحب سبک در ژانر هارور شود. خودش می­ گوید: «فیلمی (اره) ساختم که می ­توان تا هزار قسمت ادامه ­اش داد!»  اِلمان ­های فراوانی را می­ توان به عنوان مولفه ­های تکرار شونده این کارگردان در آثارش، نام برد؛ اما عروسک، نقش پررنگ­ تری را در فیلم­های ون ایفا می­کند. او با عروسک­ های ­اش، چنان می­ ترساندتان که شاید الان که این متن را می ­خوانید، باورش نکنید و با پوزخندی از کنارش بگذرید اما؛ «DEAD SILENCE» را ببینید تا ترس را در مغر استخوان­ تان احساس کنید! ماری شاو، شخصیت اصلی داستان است که در شهری کوچک و برای مردم آن­جا، عروسک گردانی می­کند. او برای انتقام از مردم شهر _ عده­ای به خانه شاو حمله می­ کنند و زبان ­اش را می ­بُرند _ صدایِ تمام کسانی که در این حادثه نقش داشتند را م ی­گیرد! فیلم با عروسکی شروع می ­شود و هرچه جلوتر می­رود، کارکرد عروسک بیشتر و بیشتر می­ شود! نکته ­ای که جیمز ون را از دیگر کارگردان­ های وحشت­ ساز جدا می­کند، توجه ویژه او به بُعد زمان و مکان است که فیلم­ های او را از دیگر فیلم ­های ساخته ­شده در این ژانر، متمایز می­ کند. در واقع مخاطب با اثری مواجه می­ شود که چندین بازه زمانیِ در هم ادغام شده­ را در یک واحد زمانی، روی پرده می­ بیند. ادغامی که بسیار کم­ ­نقص از کار درآمده­ است. فیلم دو قسمتی «INSIDIOUS» مثالی برای همین مورد است که فیلم­ساز بعد زمان را به چالش می­ کشد و فیلم ­اش را چنان دقیق روایت می­کند که علاوه بر ترسِ مخاطب، او را با فرمی متفاوت از تمام فیلم­ هایی که تا قبل­ از این در ژانر هارور تجربه کرده است، رو به ­رو می ­کند. در همین فیلم، تماشاگر با بعد دیگری از مکان _ شاید ندانید که مکان نُه بُعد دارد و چشم انسان فقط یک بُعد­ش را می بیند که همین جهان مادی ما است _ آشنا می­ شود.  ون در تجربه ­ای جدید به دنیای ارواح سفر می­ کند و دنیایی را خلق می­کند که تا پیش از این در سینما نمونه ­اش را ندیده ­ایم. معمولن در ژانر وحشت، ارواح هستند که به دنیای زنده­ گان می ­آیند؛ اما جیمز ون در «INSIDIOUS» خِرق عادت می­کند. او از تمام استادان سینما، الهام می­ گیرد و هیچ ابایی هم از این کار ندارد. تشابه فیلم­های ون با فیلم­ های تمام بزرگان سینما _ باالاخص آثار کوبریک، هیچکاک، لینچ، برتون و فینچر _ به گونه­ای است که تقلید کورکورانه به نظر نمی­ رسد و اتفاقن از آثارشان برای لذت بیشتر مخاطب استفاده می­ کند و در عین حال اورجینالیتی خودش را هم حفظ کرده است. ون نه که محبوب منتقدان باشد؛ بلکه کمابیش با استقبال نسبی منتقدها، مواجه می­ شود _ مطمئنن در آینده دورتر، منتقدهای نسل­ های بعدی در ستایش ­اش، بسیار خواهند گفت _ و سینماگران هم، دوست­اش دارند. فیلم­ های او بدون داشتن سوپراستار، گیشه را می ­ترکاند. استقبال کمپانی­ ها بر دنباله­ سازیِ آثار او توسط دیگر فیلم ­سازها، شاهدی مکمل بر درآمدزایی فیلم­ های­ اش است. «CONGORING» دیگر فیلم ون است که مابین دو قسمت «INSIDIOUS» ساخته شد. او پاتریک ویلسون را پس از درخشش در فیلم «INSIDIOUS»، به خدمت می­ گیرد تا صندلی­ های حامل مخاطب از وحشت به رعشه بیفتند. در آخر این­ که آثار وحشت­ ناک این فیلم­ ساز جوان را با اشتیاق بینید و از ترس حاصله، لذت ببرید!  ­

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۵
sEEd ZombePoor


قاب‌های خمیری


س.ع.ی.د


او، وِل‌کُن سینما نیست! هربار با تیمی جدید، فیلمی می‌سازد در ظاهر ساده... فیلم‌هایی با درون مایه ی مشترک: سکس! از این مورد که گیوتینِ سانسور روی گردن اش سایه افکنده می‌گذریم و... خودمانیم، یعنی می‌شود سالی یک فیلم ساخت، کتاب نوشت، توی باشگاه، ساکسیفون زد و... حتمن می‌شود که وودی آلنِ، تمام این کارها را هم‌زمان، انجام می‌دهد و انگار نه انگار که در آستانه‌ی هشتاد ساله‌گی‌ست و حدود پنحاه فیلم ساخته است! فیلم‌هایی که یکی در میان با بَه‌بَه و چَه‌چَهِ منتقدین، هم‌راه می‌شوند و البته طرفدارانی از جمله این نگارنده هم، ول‌کنِ او نیستند و عادت کرده‌اند به خبرِ ساختِ فیلمِ جدیدِ پیرمردِ آمریکایی! نوشتن در مورد وودی آلن کار بسیار سختی‌ست هر کس فکر می‌کند او و آثارش، ساده و دم‌دستی هستند، سخت در اشتباه است! صحبت در مورد آلن از این جهت سخت است که او با همه‌چیز شوخی می‌کند و به هیچ مکتب و ژانر و تفکری رحم نمی‌کند. او با خودش هم شوخی می‌کند و این نقطه ی تفاوت‌اش با بسیاری از آدم‌هایی است که مدام نقد می‌کنند... چطور؟ خیلی ساده! او استاد خلق شخصیت است.  کاراکتری خلق می‌کند که عاشق‌اش می‌شوید. آدمی خسته و روشن‌فکر که از همه‌کس و همه‌چیز بی‌زار است و... تازه با این آدم اخت شده‌اید و باورش کرده‌اید که وودی آلن، گره‌ی کوری جلوی پای‌اش می‌اندازد و تمام باورهای‌تان را با خاک یک‌سان می‌کند! این کاری‌ست که او دَرَش استاد است و به‌تر از هر کسی انجام‌اش می‌دهد. البته در این‌جا، گفتن این نکته هم لازم است: اگر او را نشناسید، ممکن است، حوصله ی مبارکتان کمی سر برود، چرا که او نمی‌تواند مثل چارلی چاپلین همه‌مان را بخنداند و این‌جاست که راه‌اش از کمدینِ محبوب، جدا می‌شود و می‌رود برای خودش... وودی آلن هر ایده‌ای که به ذهن‌تان برسد و حتی نرسد را توی فیلم‌های‌اش پیاده کرده است. شاید باور نکنید اما آنقدر این کار را ساده انجام داده که بدجوری باورپذیر و صادقانه است. آلن، از تبدیل شدن به یک اسپرم، تا آدم‌آهنی و سفر در قرن هجده و نوزده و حواننده‌ی زیر دوش، وسط کنسرت را امتحان کرده است. البته شوخی با نویسنده‌ها، بازی‌گرها تا سینمای فرانسه و جشن‌واره کن را هم باید به پرونده‌ی او اضافه کنیم. جایی که او تمام ژست‌های روشن‌قکری را راهی برای ارتباط جنسی می‌داند و صحبت از فلسفه‌ی هنر را حرکتی سوی زیپ شلوار...! او برای هر کارِ تازه‌اش، ایده‌ای برای غافل‌گیرتان دارد و می‌داند چه‌طور باید مخاطب را شگفت‌زده کند، اما با قصه‌ای ساده و باورپذیر... آلن را می توان پیرو فروید ِروان‌کاو دانست و علاقه اش به چالش‌های مختلف جنسی را فصل مشترک هردوشان. همان‌طور که فروید هر گونه‌ احساساتی را علاقه به ارتباط جنسی می‌دانست، وودی آلن هم رابطه‌های مختلفی را نشان می‌دهد و از کنارشان ساده رد می‌شود و اصرار و پافشاری هم روی‌شان ندارد. انگار برای او هیچ‌چیز جدی نیست و جهان و هر چه درش هست، شوخی‌ای بیش‌ نیست! همیشه برای‌ام سوال بوده که چه‌طور می‌توان؟! مگر می‌شود از کنار هرگونه مشکل و درگیری راحت گذشت و به‌ش اهمیت نداد؟! مگر می‌توان حتی با تفکری که باورش دارید این‌طور شوخی کرد و سر کارش گذاشت؟! چه‌طور می‌شود، وسطِ صفِ سالنِ سینما، میان جدلی جدی در مورد نویسنده‌ای که در قید حیات نیست، خود نویسنده را گرفت و آوردش توی قاب دوربین و ازش سوال پرسید و قائله را ختم کرد! قبول کنید که این یکی دیگر آخرش بود! تنها راهی که برای قابل قبول کردن این موارد بی‌شمار وجود دارد، تجربه‌ست! وودی آلن تمام عمرش را پِِیِِ دانش و تجربه بوده و از هر فرصتی که در اختیارش بوده، ساده نگذشته است. همان ساعت‌هایی که خیلی از آدم‌ها، بیهوده سر کرده‌اند و ترجیح داده‌اند به خودشان سخت نگیرند! کتاب «مرگ در می‌زند» به‌ترین نمونه‌ برای شناخت و تجربه ی طنز وودی آلن است و فیلم‌های بی‎شمار، از دیگر مواردند... در آخر، این پیرمرد دوست‌داشتنی و کلنجارش با دنیای پیرامون‌اش را دریابید. شاید سال‌ها بعد از او به عنوان یکی از بزرگ‌ترین طنرپردازن قرن خودش، یاد کنند!   


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۳
sEEd ZombePoor



تحمل آدم به خاطر این است که درد باز هم بیشتر بشود، اما هنگامی که درد آن قدر زیاد شود که دیگر نتواند بیشتر شود، سیاهان جنوب زارشان می‌گیرد. در بندر خرد و خراب لنگه، هنوز صدای مدام موج می‌آید با صخره‌های ساحل بی‌جاشو. کندوی امن جاشوی دریای فارس امروز جولانگه باد است؛ بادهای موذی و مرموز، سنگین و سرگردان؛ باد زار، باد جن، بادهایی مثل برق چشم گربه در شب  تاریک.

باد خبیث جن، سوار بر مرکب سفید موج، در خش­خش شاخه‌های درخت یا تاریکی سوراخ متروک گور، پیوسته در کمین نشسته است تا بومیان جنوب را به نفرین خود مبتلا کند؛ نفرین­شدگانِ باد کافر جن در جنوب بسیارند. بندر لنگه را باد‌ها ویران کرد. نفوس لنگه یک روز هفتاد هزار بود، در سیزده خاکستان بزرگ لنگه؛ امروز حتی شوره هم نمی‌روید و زن شوی مرده، بر خاک شوهرش، گِل کاسه چینی نثار می‌کند و چراغ نفتی بی‌نفت به یاد روشنایی.

شب بازی، شب شفای جن­زده­ هاست. روز پیش از شب بازی، یک دختر هوا، خیزران به دست، دور لنگه می‌گردد که جن­زدگان را به مجلس بازی بیاورد. امشب در صدای دُهُل اهل هوا، نفس باد‌ها می‌بُرد.

این درخت کنار شب‌ها، لانه جن است و در جنوب جن زده بسیار است. پشت این خاکستان یک خاکستان دیگر، و پشت این خاکستان یک خانه مقدس هست. اهل هوا شب­ها با این خانه می­آیند تا به دوای اعتقاد، شفا یابند. اهل هوا شب­ها در اتاق پشت این دیوار، جن را از تن بیرون می‌کنند.

سابقه باد‌ها را به آمدن سیاهان از آفریقا نسبت داده‌اند. بیش از آن که سیاه به بهای خرما بیاید، در حاشیه خلیج باد‌ها بود. اما مثل نیرو در تن بیمار و نفت زیر دریا و هوش در مغز بی‌فرهنگ ناشناخته مانده بود؛ و سنت سیاه که از تجربه گرسنگی سرشار بود، شباهت را شناخت و شفادهنده شد.

نریشن مستند «باد جن» ساخته ناصر تقوایی با صدای احمد شاملو

 

از خیابان استاد ­شهریار وارد مرکز هنرهای نمایشی می­شوم و از ورودی تالار رودکی می­گذرم و خود را به آسانسور می­رسانم. کلید طبقه سه را فشار می­دهم. آسانسور می­بردم روبه­روی تالار رودکی، پیاده­ام می­کند. وسط سئانس رسیده­ام. صدای مویه­های جگرخراش، تنیده در اصوات سازهای کوبه­ای، می­کشنادم تو. تا روی صندلی می­نشینم اجرا تمام می­شود.

وقتی از هر جنوبی بومی که با فرهنگ مخلوط و دَرهَم ساحل­ نشینان آشنا باشد درباره «زار»، «نوبان» و «مشایخ» بپرسی، در جواب _اگر به تو اعتماد داشته باشد_ خواهد گفت که : زار، نوبان و مشایخ همه باد است... و این بادها قدرت ­هایی هستند که دنیای درون خاک و برون خاک همه در اختیار آن­ها است. و آدم­ها همه اسیر و شکار این­ها هستند. اسیر و شکار بادهایی که خوب هستند، اسیر و شکار بادهایی که بد هستند. و اگر کسی گرفتار یکی از این بادها شود و بتواند جان سالم به­ در ببرد، آن شخص در جرگه «اهل هوا» در می­آید.

تعریفی که بابا سالم، بابای زار جزیره قشم، از بادها می­کرد چنین بود: «این­ها همه باد است. خیال است، هوا است. هر کس در ساحل زندگی کند دچارشان می­شود. سواحل و جزیره­ها مسکن این بادها است. بیشترشان از آفریقا و هند و عده دیگر از عربستان و جزایر می­آیند. هر کس دچار یکی از این بادها شود، مدت­ها باید پیش دکترها معالجه کند و وقتی از مداوای آن­ها نتیجه نشد، پیش مُلا و دعانویس برود، هیکل دعا بگیرد و وقتی از دعا و هیکل هم فایده ندید، معلوم می­شود که یک باد او را مرکب خود ساخته. این باد ممکن است زار باشد یا نوبان و یا یکی از هزاران باد دیگر.» 

بابا عیسی از جزیره قشم به همراه چند پسر جوان که دهل و دمام دستشان گرفته­اند، وارد صحنه می­شود. در کنار آنها پیرمردها و زن­هایی هم هستند که برای بازی روی صحنه آمده­اند. کمتر کسی از تماشاگران فلسفه زار را می­داند. دور هم می­نشینند. پیرمرد سفره را پهن می­کند. وسایل بازی را در سفره می­چیند و دهل­ها بازی را شروع می­کنند.

به این ترتیب به عقیده بزرگان اهل هوا، بادها ناراحتی­هایی هستند که با طبابت علاج نمی­شوند و جز با روش مخصوصی که قرن­ها است بین ساحل­نشینان و سیاهان مرسوم است، درمان نمی­شود. بادها سراغ همه می­روند. از بچه­های که توی اندول (گهواره) است تا پیرمردی که لب گور ایستاده. اما جوان­ها را بیشتر دوست دارد، زیرا که آن­ها رشیدترند و می­توانند مرکب خوبی برای بادها باشند. اما جوان­ها با آن همه قدرت و نیروی جوانی، در مقابل بادها ضعیف­تر از بچه­ها و پیرمردها هستند.  

شخص مبتلا را «مرکب» یا «فرس» آن باد می­گویند. و بادهای سوار را «هبوب» نام داده­اند که لفظ عربی این کلمه است. برای رهایی از درد و شکنجه یک باد، همیشه پیش بابا یا مامای آن باد می­روند. هر باد برای خود یک بابا یا ماما دارد. بابا یا ماما حرفه خود را از پدر به ارث می­برد. همه بدون استثنا سیاه هستند، سیاه اصیل یا دورگه. هر بابا یا ماما برای خود بساط مفصلی دارد، چند دهل با اسم­های جورواجور، بُخوردان­های گِلی کوچک و بزرگ، سازهای مختلف که در مجالس «اهل هوا» از آن­ها استفاده می­کنند. باباها اغلب در مراسم «اهل هوا» خون می­خورند. خون قربانی را. هر بابا به تعداد خون­هایی که خورده اعتبار و اهمیت پیدا می­کند. مثلا بابا درویش، بابای زار قشم، سه خون خورده است.

بابا عیسی شعری را به زبان عربی می­خواند و بقیه دست می­زنند و همراهی­اش می­کنند. در حین اجرا یکی از مردها زارش می­گیرد و شروع به لرزیدن می­کند. پارچه سفیدی رویش می­اندازند و صدای دهل­ها بلندتر می­شود.

باباها در زمان حیات خود جانشین تعیین می­کنند. برای این کار مجلس مفصلی راه می­اندازند. مجلسی که بابا صالح، بابای زار میناب در موقع جانشینی پسرش ترتیب داده بود بعد از گذشت سال­ها هنوز از یادها نرفته است. بابا صالح مینابی که در تمام عمر ریش و گیسش را نزده و با هیکل بلند وسیاه خود انگشت نمای همه بود، برای جانشینی پسرش مراسمی ترتیب می­دهد که هفت شبانه روز ادامه داشته و مردم میناب در تمام این مدت کارشان را تعطیل می­کنند و به دریا نمی­روند. در مراسم هفت بز و یک گاو قربانی کرده، خون­ها را در طشت­های بزرگ داخل مجلس بازی می­آورند و در همین مجلس، زار عده­ای با چنان شدت و حِدَتی طلوع می­کند که همه نعش کرده خون­ها را تمام می­خورند.

پیرمردی از بین تماشاگران بلند می­شود و روی سن می­رود. بابای بازی را می­بوسد و بعد از چند لحظه سرجایش برمی­گردد. شروع به لرزیدن می­کند و پسر جوانی که کنارش نشسته دستش را می­گیرد. اشاره می­کند که به حال خود بگذارندش. دو صندلی با من فاصله دارد و بعد از چند دقیقه که آرام و متوجه نگاه خیره من می­شود. برای لحظه­ای چشم تو چشم می­شویم. نگاه عجیبی دارد.

برای پایین آوردن و زیر کردن هر باد، بابا مجلس و مراسم خاصی ترتیب می­دهد. این مجالس، همه برای «بازی» کردن است و با همین مراسم است که بابا، جن آن باد را از تن بیمار بیرون می­کند و شخص مبتلا آزاد می­شود. این مراسم همان است که باد از مرکبش می­خواهد. مجلس و سفره­ای و خونی. و باز به بهانه همین­ها است که باد دفعات دیگر هم به آزار مرکبش می­پردازد. و باز به وسیله همین­ها است که باد صاف و بینا می­شود. به هر حال کسی که در جرگه «اهل هوا» در آمد همیشه باید لباس تمیز و سفید تنش باشد. مرتب خود را بشوید و معطر کند. لب به می نزند، دست به مرده نزند و هیچ کار خلاف نکند و الا باد به آزارش می­پردازد.

بابا عیسی دور مرد رقصنده می­گردد و چیزهایی می­گوید که نامفهوم است. یکی از زن­­ها شروع به لرزیدن می­کند. بابا باید زارش را زیر آورد. دهل­ها می­زنند و مردان و زنان دست می­زنند و چیزهای نامفهومی را می­گویند. زن و مرد مبتلا یواش یواش آرام می­شوند و بابا با زار آنها حرف می­زند و می­خواهد که مرکبش را ترک کند. زن آرام شده و دست بابا را می­بوسد. بابا زن را بغل می­کند و احتمالا ورودش به «اهل هوا» را تبریک می­گوید. اجرا تمام می­شود و کل تماشاچی­ها، ایستاده، برای دقایقی طولانی بابا عیسی و گروهش را تشویق می­کنند. از سالن می­زنم بیرون و ترجیح می­دهم، باقی اجراها را نبینم تا منزلت اجرای بابا عیسی در ذهنم خدشه­دار نشود. 

 

زار                                                                                                        

زار خطرناک­ترین و شایع­ترین بادها است. بیشتر مبتلایان «اهل هوا» گرفتار این باد هستند. زارها از جاهای مختلف می­آیند، بیشتر از سواحل شرقی آفریقا، زنگبار و سومالی که قرن­ها رفت و آمدی بوده بین این حواشی و سواحل ایران، آمده­اند. زار وقتی وارد تن یکی شد او را مریض و بد جان می­کند. و هیچ طبیب و درمانی برایش کارگر نیست. زار به صورت یک جن وارد بدن شخص مبتلا می­شود. بنابراین به هر ترتیبی که شده باید جن را از تن بیمار بیرون کرد. و این مراسم همان مراسمی است که برای خلاص کردن یک آدم از شر یک جن ترتیب می­دهند. وقتی بابا احتمال بدهد که شخص مبتلای یکی از زارها شده او را مدت هفت روز در حجاب و دور از چشم دیگران نگه می­دارد. برای این منظور اغلب مریض را در یک کپر خالی، کنار دریا و دور از چشم دیگران نگهداری می­کند و تنها خودش مواظب وی است. در تمام این شب­ها بدن بیمار را تمیز می­کند و ترکیبی از چند گیاهی مخصوص (گره کو) را به تن او می­مالد. برای بیرون کردن جن، انگشتان پای شخص مبتلا را با موی بز بهم می­بندند. چند رشته از موی بز را زیر دماغ مبتلای زار کشیده می­گیرند و بعد بابا با خیزران جن را تهدید می­کند که از بدن وی خارج شود و ضربه­ هایی که به تن بیمار می­زند، جن با جیغ و داد و ناراحتی زیاد، مرکبش را رها کرده و فرار می­کند. بعد از فرار جن، تنها باد زار در کله بیمار است و برای زیر کردن زار، سفره و بساط و بازی و آواز و نذر و نیاز لازم است و همچنین خون و قربانی. برای تشکیل مجلس بازی، روز پیش، زنی که از «اهل هوا» است، خیزران به دست راه می­افتد و تک­تک درها را می­زند و اهل هوا را برای بازی دعوت می­کند. بیشتر دعوت شدگان دختران یا زنان جوانی هستند که صدای خوش دارند و خوب آواز می­خوانند و حرکاتشان نرم است و مجلس بازی را رنگ می­دهند. به هر حال مجلس زار چنین تشکیل می­شود که بابای زار با دهل­های مخصوصش در صدر مجلس قرار می­گیرد. در وسط بساط، بابا دهل یک سرو بزرگ (مودندو) را روی سه پایه­ای می­گذارد. مودندو بزرگ­ترین دهل اهل هوا است که کنارش یک دهل بزرگ دوسر معمولی (گپ دهل) می­گذراند و کنار آن دهل دیگری به اسم دهل کسر. همه این دهل­ها باید در یک ردیف باشند. قبل از شروع مجلس سفره مفصلی پهن کرده­اند که در این سفره همه چیز موجود است، از انواع غذا گرفته تا گیاهان معطر و انواع ریاحین جنوب و خرما و گوشت و خونی که برای مبتلای زار سر سفره لازم است. خون سر سفره خون قربانی زار است که در همان مجلس سرش را بریده­اند و خونش را درون طشتی سر سفره گذاشته­اند. معمولا تا باد خون نخورد به حرف نمی­آید. بنابراین برای این که خوب فهمیده شود باد چه می­خواهد، لازم است شخص مبنلا خون بخورد. خون خوردن نشانه شدت و وابستگی شخص مبتلا است به اهل هوا. در مجلس زار آوردن اسم خدا و رسول و ائمه اطهار حرام است. اگر نام یکی از مقدسین و ائمه بر زبان یکی برود، زار به هیچ صورتی زیر نمی­شود. بنابراین هر کسی که وارد مجلس زار می­شود بدون سلام گفتن در ردیف و جرگه اهل هوا می­نشیند و با هیچ یک از حاضرین مجلس حرف نمی­زند. در مجلس زار زن و مرد کنار هم می­نشینند. بازی معمولا چندین شبانه­روز طول می­کشد. مخصوصا در مجلسی که اول بار برای شخص مبتلا ترتیب داده شده است. در مجلس زار، شخص مبتلا را کنار بابا می­نشانند. بعد از یک مدت بازی مبتلای زار آرام آرام تکان می­خورد و معلوم می­شود که باد در بدنش به حرکت درآمده است. ابتدا شخص مبتلا شروع به لرزیدن می­کند و به تدریج تکان­ها زیاد­تر شده، از شانه­ ها به تمام بدن سرایت می­کند و بازی وقتی به اوج می­رسد که کله شخص مبتلا کاملا پایین آمده و در ضمن تکان­های شدید از ظرف خونی که در برابرش هست بخورد. در این موقع صدای دهل­ها بیشتر اوج گرفته و آوازها بلندتر می­شود. در این موقع علاوه بر شخص مبتلا، زار داخل کله عده زیادی هم طلوع می­کند و همه در حال سر جنبانیدن از خود بی­خود شده نعش می­کنند. شخص حال خود را نمی­فهمد، در این میان فقط بابا می­تواند با زار به زبان خودش صحبت کند. بابا همیشه از زار می­پرسد که اهل کجاست و اسمش چی هست، برای چه این زن یا مرد بدبخت را اسیر کرده. زار به زبان خودش جواب می­دهد که اهل کجاست و اسمش چی هست و چرا آن فرد را مرکب خود ساخته. البته تمام این حرف­ها با صدای تغییر یافته­ای از دهان مریض خارج می­شود. بعد بابا از زار می­خواند که مرکب خود را آزاد بکند. در اینجا لازم است اشاره­ای بشود به به مجلس زار و حال شخص مبتلا در لحظه­ای که زار می­خواهد از تن شخص مبتلا خارج شود. زمانی که مبتلای زار نعش می­کند. بابا به او می­گوید که با مشت محکم به سینه بکوبد. مبتلای زار با مشت به سینه می­کوبد و همین وقت است که زار کالبد مرکبش را ترک می­کند. رسم بر این است که در این لحظه هیچ یک از حضار حرف نمی­زنند. همه باید ساکت باشند و اگر کسی نتواند جلو خود را بگیرد و دهان برای صحبت باز کند، احتمال دارد زار وارد تن او بشود.  

پانوشت:                                                                                                 بخش­ هایی از متن از  کتاب «اهل هوا»ی غلامحسین ساعدی، نقل شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۸
sEEd ZombePoor

 

فرهاد مهراد: فریدون فروغی ویکتور خارای ایران بود

 

س.ع.ی.د

 

 

فریدون فروغی در یک جمعه از ماه مهر مرد. کنار برکه ­ای در نزدیکی یکی از روستاهای اطراف کرج دفنش کردند. از آن موقع کسی صدایش را نشنیده است. در هیچ بزرگداشتی شرکت نکرده و حتی در مراسم آن دسته از طرفدارانش _­که به بهانه­ های مختلف برایش جمع می­شوند و در اعتراض به ممنونع­ الصدا بودنش شمع روشن می­کنند­_ هم حاضر نشده است. او فقط یکبار کنار مزار دختری جوان که در خیابان کشته شده بود حاضر شد و برایش آهنگ «روسپی بزرگوار» را زمزمه کرد. روبه ­رویش نشسته بودم و تماشایش می­کردم. دیروقت بود و همه ­جا بسته. هوس سیگار کرده بود. سیگارم را روی سنگ قبر، بین خودم و او گذاشتم. به اندازه چند نخ سیگار او را از نزدیک دیدم. با محبت به تمام سوال ­های بی­جا و مزاحمم جواب داد.

 

 

 

دل­تان برای موسیقی تنگ نشده؟

 

سال­های آخر زندگی نمی­توانستم به راحتی کار کنم. یادم است فقط در جزیره کیش اجازه اجرا داشتم. دلم برای اجراهای کیش تنگ شده.

 

 

چرا ممنوع­ الصدا شدید؟

 

نمی­دانم. شاید به این خاطر که زیادی غمگین می­خواندم. شاید هم نباید می­گفتم یکی اومد با پتک سیاه پرواز را کشت...

 

 

شاید چون می­خواستید خوش­باوران و زحمت­کشان را از خواب بیدار کنید...

 

نه من قصد اینکار را نداشتم. ولی همیشه آدم­هایی هستند که حتی در شرایط بهتر، از نبود آزادی شکایت می­کنند. البته این وسط کسانی هم بودند که حرف­های من ناراحتشان کرد و توانستند صدایم را سانسور کنند، چون صاحب قدرت بودند.

 

پاتوق­تان کدام کافه بود؟

برایمان فرقی نمی­کرد کجا کار کنیم، فقط می­خواستیم ساز بزنیم. هر جایی که فکرش را بکنی ساز زدیم. کنار خیابان، انواع و اقسام کافه ­ها و کاباره ­ها، خانه دوستان و ... مدتی هم توی کافه مارکیز و کاکوله اجرا می­کردم. 

 

 

پدربزرگم تعریف می­کرد که چندوقتی در کاباره کازابای شیراز ساز می­زدید. کاباره در یکی از محله ­های خوب شهر بود. به عشق شما از آن ­سر شهر می­آمد و اجرایتان را تماشا می­کرد.

الان که حرف گذشته ­ها را پیش کشیدی، فهمیدم چقدر دلم برای آن­روزها تنگ شده. در اوج جوانی­ بودم و هرچقدر سعی می­کردند جلویم را بگیرند، نمی­توانستند. برای فیلم­های سینمایی آهنگ می­ساختم، سانسور می­شد. درخواست مجوز می­دادم رد می­شد. تنها چیزی که توانست برای مدتی از موسیقی دورم کند، نامه ­ای بود که از طرف معشوقه­ ام به دستم رسید. نوشته بود نمی­توانم با مرد بی ­مسیولیتی مثل تو زندگی کنم. آن­روزها، اجراهای شیراز برام آخرین دلخوشی باقی مانده بود. دستش را داخل موهای جوگندمی ­اش می­کشد. سبیل خوش تراشش سفید شده و گرد پیری روی صورتش نشسته. پک سنگینی به سیگارش می­زند و می­پرسد: این دختر چطوری کشته شد؟

 

 

بعد از اتفاقای سال 88 هرروز می­ریختیم توی خیابان­ها. فکر می­کردیم انقلاب می­کنیم. یکی دو روز اول مراعاتمان کردند و با خوبی و خوشی خواستند برویم خانه ­هایمان. پرروتر شدیم و فحش دادیم. روز بعد دوباره آمدیم بیرون. آقای فروغی از روزهای اول انقلاب هم شلوغ­تر شده بود، مهم نیست... توی یکی از کوچه­ های فرعی با تیر زدنش.  گلوله خورد توی سینه ­اش و بعد از چند دقیقه مرد.

 

به سنگ قبر خیره شده و نمی­خواهد اشک­ هایش را ببینم. بحث را عوض می­کنم و می­گویم: در مورد آهنگ «سال قحطی» حرف بزنید.

دو سال به خاطرش ممنوع­ الکار شدم. آن­روزها دلم از همه چیز پر بود. فقط بحث حکومت نبود. مردم مرا می­رنجاندند. آدم­ها برایم غیرقابل تحمل بودند و بیخیالی­شان در مقابل پدیده­های اجتماعی و سیاسی و واگذار کردن همه چیز به خدا ناامیدم کرده بود. دین حسن ختام همه چیز بود و حرف اول و آخر را می­زد. انگار دو سال بعد یعنی سال 56 حکومت به اشتباهاتش پی برده بود و فضای سیاسی را بازتر کرد. اما دیر شده بود و تغییر فرم در راه بود. همان سال پدرم را از دست دادم.

 

 

تنها پسرش بودید...

خب، پدرم کارمند دخانیات بود. تنها پسرش بودم و طبیعی بود که من را از خواهرانم بیشتر دوست بدارد. روزهای تعطیل _وقتی کیفش کوک بود_  برایمان ساز می­زد. شاید اگر این­کار را نمی­کرد، من هم الان یک کارمند بازنشسته دخانیات بودم و هنوز در خیابان­های تهران قدم می­زدم. به­ جای این همه دردسر می­توانستم هرروز عصر توی کوچینی قهوه بخورم.

 

 

کوچینی رستوارن شده.

 

بلند بلند می­خندد. جوری که چندنفری که در قبرستان هستند به­ من خیره می­شوند و لابد با خودشان می­گویند خدا بهش رحم کند هنوز خیلی جوان است! از آقای فروغی خواهش می­کنم کمی مراعات کند. اما هنوز دارد قهقهه می­زند و از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شده. اشک­هایش را پاک می­کند و زیر لب می­گوید: فرهاد بیچاره.

 

 

چرا هیچ هنرمندی راه فرهاد را ادامه نداد؟

سوالت غلط است. کافی است ویکی­پدیا من را باز کنی و ببینی که همه من را به تقلید از فرهاد محکوم کرده­اند. درضمن مگر چندتا از خوانندگان جدید آهنگ­های فرهاد را کاور نکردند؟ منظورم این است کسی نتوانست راه فرهاد را ادامه دهد. بودند هنرمندانی که به او علاقه نشان دادند اما واقعا نه علمش را داشتند و نه استعدادش را.

 

 

از فرهاد تقلید می­کردید؟

اوایل این کار را می­کردم. من لحن خواندن فرهاد را دوست داشتم و انتخاب شعرهایش را ستایش می­کردم. بعدتر راهم از فرهاد جدا شد. می­دانید فرهاد در آهنگ­هایش، در انتخاب ترانه ­هایش یک رندی خاص به خرج می­داد. به نظرم این به درجه آگاهی فرهاد از مسایل سیاسی و اجتماعی برمی­گردد. فرهاد موسیقی و ادبیات دنیا را به خوبی می­شناخت. اما من همه چیز را تجربی آموخته بودم و منکر این نمی­شوم که علم کمی از موسیقی داشتم. می­خواستم حرفم را ساده­تر بزنم، به همین دلیل به سراغ ترانه ­های شهیار قنبری رفتم و بعدش خودم شروع به نوشتن ترانه کردم. فکر نمی­کردم طرفدارانم غیر از مردم عادی باشند و می­خواستم نماینده­شان باشم و به زبان عوام بخوانم.

 

 

موسیقی را دنبال می­کنید؟

تمام دلخوشی من ساز زدن است. هر روز عصر دور هم جمع می­شویم و ساز می­زنیم. راستش با همکاری فرهاد آهنگ­هایی ساخته­ ایم. بیشتر ترانه ­ها از اشعار شاملو است. البته واروژان هم ما را یاری کرد. تمام قطعه­ ها و اشعار جدید هستند و قبلا شنیده نشده­اند.

 

 

خوش به حال کسانی که آلبوم را می­شنوند.

عجله نکن. تو هم یک روز آهنگ­ها را می­شنوی. البته امیدوارم دوستشان داشته باشی و با حال و هوای آلبوم ارتباط برقرار کنی.

 

 

نظرتان در مورد خواننده­ های نسل جدید مثل مرتضی پاشایی که تازه پیش شما آمده چیست؟

فضای موسیقی تغییرات بسیاری کرده و سلیقه مردم هم به کلی عوض شده است. با این وضعیت ارتباطی برقرار نمی­کنم و ترجیح می­دهم نظری ندهم. اما در مورد مرتضی پاشایی باید بگویم که به تازگی او را دیده­ ام. تا چند ماه اول نمی­دانستیم کار موسیقی می­کند. بعدش هم که یکی از دوستان او را معرفی کرد، هرچقدر اصرار کردیم حاضر نشد بخواند. جوان مودبی است و هرچند روز یکبار به ما سر می­زند.

 

 

می­خواهم خواهش کنم که یکی از آهنگ­هایت را بخوانی.

شروع به سوت زدن می­کند. خوب می­دانم کدام آهنگش را انتخاب کرده است. سیگارم را روشن می­کنم و به چشم­هایش خیره می­شوم. چشم­هایی که در تمام این سال­ها درخشش را از دست نداده است.

 

 

گلدونا گل ندادن

 

 

درختا برگ ندادن

 

 

گوسفند و گاو و میشا

 

 

ماست و پنیر ندادن

 

 

گندمای بیابون

 

 

یه لقمه نون ندادن

 

 

چشمه های توو دالون

 

 

یه چیکه آب ندادن

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

دوباره سوت می­زند و دستش را در موهای خاکستریش می­کشد.

 

 

مردای مست کوچه

 

 

توو جیباشون کلوچه

 

 

تلو تلو می­رفتن

 

 

از پیچ و تاب کوچه

 

 

آی آدمای مرده

 

 

ترس دلاتون برده

 

 

پس چرا ساکت هستید

 

 

سگ دلاتون خورده

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

به هرکی هرچی گفتم

 

 

به من جواب ندادن

 

 

بسه ساکت نشستن

 

 

در خونه­ هارو بستن

 

 

از همه دل بریدن

 

 

دل به کسی نبستن

 

 

یالا پاشین بجنگین

 

 

با این روزای ننگین

 

 

چه فایده داره اینجا

 

 

حتی نشه بخندین

 

 

 

فریدون فروغی سیگار آخرش را روشن کرد و بدون هیچ حرفی رفت. از بین قبرها که رد می­شد، صدای سوت در کل قبرستان می­پیچید... 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۱
sEEd ZombePoor