زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

انتظامی و مشایخی، زیرآب‌ام را زدند!

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۵۴ ب.ظ

خاطره‌بازی با عزت‌الله رمضانی‌فر؛ بازیگر


انتظامی و مشایخی، زیرآب‌ام را زدند!


عزت‌الله رمضانی‌فر، آن قدر حرف‌های خواندنی‌ای داشت که حیف‌مان آمد به خاطر محدودیتِ جا، گفت‌وگو را کوتاه کنیم... پس، قیدِ خواندنِ لید را بزنید و یک‌راست، بخزید توی گفت‌وگو...!


س.ع.ی.د


رشته‌ی دانشگاهی‌تان، فیلم‌برداری بود. چه‌طور سَر از بازیگری درآوردید؟

قبل از ورود به دانشگاه، دیپلمِ رشته‌ی بازیگری را زیرِ دستِ حمید سمندریانِ فقید گرفته بودم. زمانی که وارد دانشگاه شدم، رشته‌ی بازیگری وجود نداشت و به اجبار، رشته‌ی فیلم‌برداری را انتخاب کردم. البته از همان اوایل به دوربین و عکاسی، علاقه‌مند بودم و هر از گاهی، عکس هم می‌گرفتم. بعدها، همین شناختم از انواع دوربین و لنز، کمک زیادی به من کرد.

مثلا چه کمکی؟

یادم است، زمانی که دوران دانشجویی را سر می‌کردم؛ از طرف ارشاد، ما را هم‌راه با دوربین می‌فرستادند سَرِ صحنه‌ی فیلم‌برداری. در واقع از ما به عنوانِ محافظِ دوربین، استفاده می‌شد! اگر اشتباه نکنم، سال 44 بود که برای اولین بار، هم‌راه با دوربین، رفتم سَرِ فیلم‌برداری عباس کیارستمی؛ فیلمِ «نان و کوچه». حین فیلم‌برداری بود که کاست، توی دوربین، خُرد شد و فیلم‌بردارِ از خدا خواسته، کار را تعطیل کرد. رفتم پیش کیارستمی و اجازه گرفتم و دوربین را باز کردم... لوپِ دوربین را تمیز کردم... کاستِ پاره شده را در آوردم و... خلاصه، جلوی تعطیلی کار را گرفتم!

بعد از دوران دانشگاه، سراغ چه کاری رفتید؟

قبل از انقلاب، برای وزارت فرهنگ و هنرِ سابق، مستند می‌ساختم. دوربین را برمی‌داشتم و می‌رفتم برای خودم! چند تایی مستند هم ساختم.

چه‌طور سر از فیلم «گاوِ» مهرجویی در آوردید؟

همان روزهایی که توی اداره‌ی فرهنگ و هنر، کار می‌کردم؛ مهرجویی برای پیش تولید، آمد اداره‌ی ما. همه‌ی بازیگرهای‌اش را انتخاب کرده بود و فقط جای نقش من، خالی مانده بود. جمشید مشایخی که قبلا با هم، نمایش کار می‌کردیم، به مهرجویی معرفی‌ام کرد و به او گفت: «بچه‌ی با استعدادی‌یِه و نیازی به تست نداره... بِه‌ِت قول می‌دم، همونی‌یِه که می‌خوای!»

مهرجویی چه گفت؟

گفت: «خودشه!»... چند روز بعد با گروه، راهی قزوین شدیم... روستایی بعد از قزوین به نام بویینَک... بچه‌های گروه، همه‌شان پوستِ سفید و صافی داشتند و قیافه‌هاشان با روستایی‌ها، هیچ شباهتی نداشتند. به پیشنهاد یکی از عوامل، رفتیم شمال و چندین روز، بندر انزلی اُتراق کردیم و کنار ساحل‌اش، آفتاب گرفتیم تا پوست‌مان بُرُنزِه شود و شبیه روستایی‌ها شویم.

توفیق اجباری شد...!

(می‌خندد.) یک‌روز همان جا، جمشید مشایخی از من خواست، کُشتی بگیریم! اما همان اول کُشتی، شروع کرد به داد و هوار کردن که: «آی کمرم... آی کمرم...»... او را به بیمارستان بردیم و سرتان را درد نیاوررم... او، تمامِ مدتِ فیلم‌برداری، کمر درد داشت و توی خیلی از سکانس‌ها، به دیوار، تکیه می‌‌داد. هنوز که هنوز است، این درد را با خود نگه داشته و یادگاری‌‌ای‌ست که از کُشتیِ انزلی، برای‌اش مانده...

درست است که وایلیام وایلر توی سفرش به ایران، بازی شما را توی فیلم، ستایش کرده بود؟

ای آقا!... دست روی دل‌ام، نگذارید...

حالا که دیگر گذاشتم!...

برای دوبله‌ی «گاو»، رفته بودم اداره‌ی فرهنگ و هنر. از کنارِ اتاقِ مونتاژ، رد می‌شدم که دیدم انتظامی و مشایخی با مهرجویی، بِگو مَگو می‌کنند. بی‌توجه گذشتم و اهمیتی ندادم. فردای آن روز، یکی از نگهبان‌ها که می‌شناختم‌‍‌اش، من را کنار کشید و گفت: «دیروز که برای آقای مهرجویی و بازیگرها، ناهار گرفته بودم، درباره‌ی شما حرف می‌زدند. مشایخی و انتظامی به مهرجویی می‌گفتند که نقش اصلی فیلم، مَش حسن است، نه این رمضانی‌فر! چرا باید نقش‌ پُر رنگی داشته باشد؟!» خلاصه که انتظامی و مشایخی، زیرآب‌ام را زدند و کارگردان هم، تحت تاثیر آن‌ها، چندین سکانس خوب من را غِلِفتی، کشید بیرون! خبر این قضیه به روزنامه‌ها هم کشیده شد، اما چه فایده...؟!

پیش از آن در تئاتر، چه کارهایی را با جمشید مشایخی، انجام داده بودید؟

دو تا نمایش، کار کرده بودم. «ناقالدین» به کارگردانی بهزاد فراهانی که من نقش اول‌اش را بازی می‌کردم. غیر از من و بهزاد فراهانی، فهیمه رحیم‌نیا هم در آن کار حضور داشت که بعد از آن با بهزاد فراهانی، ازدواج کرد. کار دیگری هم بود به نام «آندورا». سَرِ «آندورا»؛ جمیله شیخیِ فقید، همیشه آتیلا پسیانی را با خود می‌آورد سرِ تمرین. آتیلا آن موقع، حدودا 10 ساله بود... معمولا او را بیرون می‌بردم و برای‌‎اش، بستنی می‌خریدم!

آخر نگفتید... ماجرای ویلیام وایلر، چه بود؟

ویلیام وایلر و همسرش به ایران آمدند. «گاو» به صورتِ محفلی، اکران شده بود و سالنِ کوچکِ نمایشِ فیلمِ دفترِ فیلم‌سازیِ محمدعلی فردینِ فقید، میزبان این مهمانی بود. سالنِ کوچک، پُر شده بود از آدم‌های بزرگ! من هم آن جلو، روی زمین نشسته بودم و فیلم را تماشا می‌کردم. فیلم که تمام شد، وایلر و همسرش، من را صدا زدند و چندین دقیقه باهام حرف زدند و در این دقیقه‌ها، نگاهِ خشمگینِ اطرافیان را حس می‌کردم! خلاصه، شلوغ‌اش کردند و مشایخی، دست‌ام را  گرفت و از جمع، دورم کرد...

فکر می‌کنید، وایلر از بازی‌ات خوش‌اش آمده بود؟

خوش‌اش آمده بود؟! فردای آن روز، مهرجویی، جلوی‌ام را گرفت و گفت: «هیچ معلومه کجایی؟ دیروز این کارگردانه، منتظرت بود و می‌خواس باهات راجع به کار، حرف بزنه!» بعدها، وایلر، فیلمِ «دخترِ رایان» را ساخت که پرسوناژ من در فیلم «گاو» در این فیلم هم بود...

دقیقا همان نقش؟!

دقیقا همان نقش!

پس جمشید مشایخی، سرنوشت‌تان را عوض کرد؟!

بله!... از این فیلم، اندازه‌ی شیرِ گاو هم به من، نه پول رسید و نه اعتبار!

دستِ خیلی‌ها را در سینما، گرفته‌اید...

مهرجویی از من خواسته بود تا برای یک نقش در «اجاره‌نشین‌ها»، یک ماهه، حسابی چاق شوم! چند روز بعد که او را دیدم، بِهِ‌ش گفتم، بازیگر تازه‌کاری را می‌شناسم که برای این نقش، عالی‌ست. عبدی را با خودم بردم پیش مهرجویی و...

پس عبدی را شما معروف کردید؟

فقط او نبود! کامران قدکچیان را با هزار مکافات راضی کردم تا برای فیلم «مکافات» از مهدی فخیم‌زاده‌یِ گم‌نام، استفاده کند!

مگر تا قبل‌اش، بازی نکرده بود؟

سر یکی‌دو تا فیلم، سیاهی لشکر بود!

بگذریم... دوست نداشتید سیمرغ بگیرید؟

والله... هنوز یک مرغ هم نگرفته‌ام، چه برسد به سی تا مرغ! البته، جایزه‌ی سلطنتی را برای «گاو» بردم.

نقشی هست که دوست داشته باشید به خاطرش، سیمرغ بگیرید؟

نقش‌های زیادی است که دوست دارم بازی کنم و هوز موقعیت‌اش پیش نیامده است. راستش هنوز نقشی که دوست داشته‌ام را پیدا نکرده‌ام!

معمولا در جشنواره، حاضر می‌شوید؟

راست‌اش... آخرین بار، رفتار بدی با من شد و دیگر به هیچ جشنواره‌ای نرفتم. یک نفر جلوی‌ام را گرفت و گفت: «تو برو، اون‌جا بشین!»... من، این اتفاق‌ها را از چشم بچه‌های خانه‌ی سینما می‌بینم که نظارت درستی ندارند. از طرفی، نصف حضار در جشنواره، قوم و خویش‌های مسئولین هستند و هیچ چیز از سینما، نمی‌دانند!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۱۱
sEEd ZombePoor

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی