جنگجویی که به درون رنجورش خزیده است
برای خورههای فیلم و فیلمبازهای حرفهای، پل توماس اندرسون بزرگترین فیلمساز زنده حال حاضر سینماست و مریداناش به اتفاق دوره اول فیلمشازیاش - دههی اول کارنامه فیلمسازی اندرسون که «hard eight»، «boogie nights»، «magnolia»، «punch-drunk love» و البته «there will be blood» خلق شد- را اوج حضورش در سینما تا امروز میدانند...
در این سالها نگاه انتقادی اندرسون به وضع موجود آمریکا و سیاستهایاش در قبال تفکر چپِ جاری در اروپا و پدیدههایی چون تلویزیون که موجب تعریف لایفاستایل مورد نظر نظام سرمایهداری این کشور در «magnolia» ظهور میکند و حاصلاش فیلم عجیب و سخت در فرم و روایت میشود که سرگذشت مردمی را به تصویر میکشد که شر را انتخاب کردهاند و فرزندانشان باید تاوان این هوس را بپردازند و در نهایت دچار عذاب الهی میشود و بارانی از وزغ بر سرشان فرود میآید! البته پیش از آن باید به «boogie nights» یا همان دوران طلایی پورن که هجویهای است تمام عیار بر سیستم ستارهسازی و قهرمانپرور دار، اشاره کرد که همچنان محبوبترین فیلم اندرسون برای بسیاری از مریدان این فیلمساز است.
هرچند پل توماس اندرسون در دههی ابتدایی فیلمسازیاش، یکی از جدیترین منتقدان آمریکا به عنوان غول سرمایهداری و تفکری که دنیا را به پیست مسابقه بدل کرده و آدهای معمولی را به جان هم انداخته، است و در«there will be blood» اختلافاش با وضع موجود به اوج میرسد؛ تا جایی که جنگی تمامعیار و سراسر نمادین را میان سنت و مدرنیته به تصویر میکشد؛ اما هرگز سرخوردگی شخصیتهایش را فراموش نمیکند و رهایشان نمیکند! «خون به پا میشود» اسم اندرسون را بر سر زبانها میاندازند و حالا حتی فیلمبینهای معمولی هم او را میشناسند. فیلمِ سیاهِ او مرثیهای است بر دنیایی که نفتِ خام از سر و رویاش میبارد و چهرهاش را چِرک کرده، اما چنان قدرتی نصیباش شده که هوس مزهمزه کردناش لحظهای دست از سر آدمهایاش برنمیدارد و در این میان باز هم همه قربانی میشوند؛ حتی فرزندان که زیر سنگینی جایگاه نمادین پدرشان دست و پا میزنند و رگهای ممتدِ گاه کمسو و گاه چشمکزن در آثار اوست...
به نظر هرچه اندرسون جلوتر میرود، نیروی جوانی و حملهی همهجانبه به ارزشهایِ ضدِ ارزش و قلابی دنیای امروز، جایاش را به تجربه و سلوکی شخصی میدهد که حاصلاش کنکاش در احوال شخصیتهایی با درون رنجور و شکننده است؛ آدمهایی که جنس فِرِدی کوئلِ «master» و یا داک اسپرتلوی «inherent vice» و در نهایت رینولد وودکاکِ «phantom thread» با آن پیچیدگیهای شخصیتی که یادآورِ اسطورهایی است که زیست بشری را جهت دادهاند...
«master» نقطهی عطف دیگری در کارنامه اوست و انگار از این پس، دغدغهی نمایش و پوزخند به بشرِ تا خرخره در لذتِ گناه غرقشده و در نهایت تصویر کردن تاوان بشر تباهشده روی زمین در آثار پُل توماس اندرسون کمی به حاشیه میرود تا او مجالی برای ظهور کاراکترهای محبوباش میان آدمهایِ خاکستریِ کسلکننده و غیرقابل اعتماد بهدست آورد و دنیای فردیاش را در دل دنیای سرد و سیاهی که از آن به کلی ناامید شده است، بنا کند؛ همچون خانهای در متروپولیسی پر از کثافت، حماقت و خونهای جاریمانده روی زمینِ دودهگرفته...
همکاری اندرسون و واکین فینیکس از اینجا آغاز میشود و دو کاراکتر بینظیر خلق میشوند: اولی مردی بازگشته از جنگ است که به واسطه هنرش در ترکیبهای جادویی الکی و عرق های دستسازِ معرکهاش سر از کشتیِ «مرشد» در میآورد و رابطهای عاطفی میانشان شکل میگیرد. فِرِدی کوئل، ملوانی یاغی و اجتماعگریز یکی از شخصیترین کاراکترهای جهان اندرسون است که درون ناآرام و پیچیدگیهایاش برخلاف ظاهرِ سادهلوحانه، ترکیبی جادویی است که هرگز سر سازگاری ندارد شمشیرش را علیه جهان از رو بسته است. شاید فِرِدی همان ابلهِ داستایوفسکی است و «Master» رجوع مدام فیلمساز به «شیاطین»؛ دیگر اثر نویسنده روس که تاثیر روانکاویاش به هیچ وجه در آثار اندرسون و دیگر بزرگان پنهان نیست...
کاراکتر دومی که واکین فینیکس با ظاهری زمین تا آسمان متفاوت از فِرِدی کوئلِ لاغر و رنجور، در کالبدش فرو میرود، داک اسپرتلوی «خباثت ذاتی» است: همان کاراگاه دیوانهی «رویای بابلِ» براتیگان و یا «عامهپسندِ» بوکوفسکی که به نمایندگی از نسل بیتِ ادبیات آمریکا سر از قاب درآورده و گوشهی دیگری از دنیای شخصی اندرسون را به نمایش میگذارد... اینبار او سراغ دنیای یکی از نویسندگان نسل بیت رفته و داستان محبوب، هذیانی و سرخوشِ این نسل افسردهحال، رها و بیقید و بند را از دل ِکتابِ «inherent vice» توماس بینچون بیرون کشیده است. روی دیگر فردی کوئل در زمانی متفاوت که با وجود تمام آسیبهایی که میبیند تلاش میکند همچنان ارتباطش را با جامعهی بیمار اطرافش حفظ کند/ هیپیای آزاداندیش که با وجود تمام بیمهریها تلاش میکند تا اطرافیانش کمک کند.
هرچند نمایش سینمایی یکی از کتابهای معروفِ نسل بیت که علاقهی عجیبی به روایت سرگذشت کاراگاهی دارند که جامعه و حتی پلیسها جدیشان نمیگیرند و در انتها موفق به باز کردن گره کور معماهای جنایی اطرافشان میشود و جامعه را به احترام وا میدارند، درک نشد و به راحتی پس رانده شد اما جسارت اندرسون در خلق فضایی چنین هذیانی و سراسر معما، باز هم موجب رو کردن تکهای از پازل ذهنِ آشفتهاش میشود. لذت بردن از اثر دوستداشتنی اندرسون بدون شناخت فضای نسل بیتیها و بیخیالیشان در مواجهه با ارزشهای امروزی غیرممکن نیست و میتوان در هزارتوی داستان رازآلود «خباثت ذاتی» غرق شد و از تماشای فانتزی تمام عیار اندرسون، مست از شادی شد و برای دقایقی همراه با داک و معشوقهاش و موسیقی جادویی نیل یانگ زیر باران و یا در ساحل کالیفرنیا قدم زد اما به نظر این کافی نیست و برای درک تصمیم داک در نجات نوازنده ساکسیفون که توی توالت عاشق همسرش شده، باید «در رویای بابل» و «ژانرال جنوبی اهل بیگسور» ریچارد براتیگان را خواند و آمادگی گذشت، از دست دادن و به دریا سپردن 100 دلاریها را در اِزای آزادی از قید و بندِ چارچوبها و مقدسات احمقانه ی دنیای ماشینی و همزیستی با طبیعت را داشت تا در انتها شوکه نشد و لذت حقیقی را لابهلای زندگیاش که داک انتخاب کرده، جستوجو کرد...
عشق؛ حلقهی گمشدهای است که پل توماس اندرسون مدام روی آن تاکید دارد و به آن احترام میگذارد؛ عشقی که میتواند شفا بدهد و یا زمینگیر کند... اگر چه فِرِدی در انتها تنها ماند و داک به خاطر عشقاش وارد ماجرایی پیچیده شد و البته شستا را بهدست آورد، اما چاقوی دولبهی عشق همزمان خودش را در «phantom thread» نشان میدهد؛ جایی که رینولد وودکاک به واسطه جادوی عشق استبداد ذهنیاش را پس میزند و استبداد عشق را میپذیرد که همواره زندگی را به محلی زیباتر بدل میکند. او درد و لذت توامان را در عشق میجوید و در انتها خودش را به عشقی میسپارد که ابتدا بیمارش میکند و سپس به مداوایش میپردازد؛ تصویری عجیب و اساطیری از عشق که نمونهاش کمتر در سینما تجربه شده و برای جوییدنش باید سر در افسانهها فرو برد...