زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

فوجِ خونِ خَلَا...

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۱ ب.ظ

 

                                                                                           داستانی کوتاه از مسعود بهارلو

: «چاه را چاره باید...!»

از ته، نعره می­زد و قلوه­‌سنگ می‌­انداخت سمت دهنه‌­ی چاه که کسی لب‌­اش، نه‌­ایستاده بود و نه، دولا... مُدام، نعره می‌­زد و نفیر می‌­پیچاند تو گوش­‌هاش...!

: «چاه را چاره باید...!»

...قلوه‌­سنگ­‌های کفِ چاه که ته کشیدند؛ سَبابِه‌­ی راست‌­اش را تا بَندِ دوم، چِلاند توی چشم‌­خانه‌­ی چپ­‌اش و قوسیِ چشم را از بیخ کشاند بیرون و رها کرد کفِ کاسه­‌ی دستِ چپ که زیر نوک بینی، انتظار می‌­کشید... چشمه‌­ی خون، جاری شد بر منفذهای گونه و خزید به انشعابِ لب‌­هایی که برافروختند و آماده‌­ی نهیبِ دوباره شدند...!

: «چاه را چاره باید...!»

امواج ریختند توی استوانه­‌ی چاهی که تنیده بود دورِ صاحبِ صوت... لای آخرین پرده­‌ی انعکاسِ واج­‌های پاشیده بر دیواره‌­ی قَواسِ حصارِ تنگِ دورتادورش؛ گویِ خون­‌چکان را کفِ کاسه‌­ی دست‌­اش، لغزاند و با آخرین نایِ گِرانِش­‌گَرَش، روانه­­‌ی روزنه‌­ی اوج کرد... عدسیِ چشم، شتابان، روزنه را در مَعرَض داشت... خونِ چشم بر سر او و ژرفنای چاه، می‌­بارید... چشم‌­دان‌­اش، فورانِ خون می‌­کرد و کُرِه‌­ی کَلِه‌­اش، به دَوَران افتاده بود... سرش بر منحنیِ گردن، می­‌چرخید و خون شلیک می­‌کرد... سـوزش، شکلِ واج گرفت و از شکافِ دهان‌­اش، شوت شد سمتِ سوراخِ سَرِ چاه...

: «چاه را چاره باید...!»

تیله­‌ی چشم به روزنه نزدیک شد. شعاعِ نور، اُفت کرد. چشمِ جداافتاده‌­اش، از روزنه رد شد و آخرین تلالوِ نور را دید و چشمِ جاماند‌ه­اش، تقلای تماشا، می‌کرد. چشمِ رَسته از حدقه، آماسید و به توده­ای بی‌­کران از عروقِ بُریده­بُریده، مبدل شد و رگباری ویران‌­گر از خون، ریزاند. او، زیر هجمه‌­ی سیلابِ لزجِ چشمِ اسبق‌­اش، تا زانو در خونی بی­‌انعقاد، گیجِ گودال بود... انزالِ خون، پهلوه‌اش را هم خیساند... ضجه‌­اش، تجلیِ امید شد و در چاه پیچید...

: «چاه را چاره باید...!»

سَبابِه‌­ی چپ‌­اش را داس کرد. قُلاب‌­اش کرد توی کاسه‌­ی راستِ چشم­‌اش. بافتِ چشم را یک­‌جا کشید بیرون. کفِ کاسه‌­ی دستِ راست، چشم را بغل کرد. تاریکی، بر او مستولی شد. چشم دوم را با کمانِ گَمانه، پرت کرد همان سویِ سابق... غلظتِ کِدِری، ندای درون‌­اش را خشکانده بود. خون، خرخره­‌اش را هم لمس کرد. تا چاکِ دهان­‌اش، باز شد؛ ضجه‌­اش با خونِ متهاجم، یکی شد...

: «چاه را چاره باید...!»

...توی خون، معلق شده بود. دست­ و پا می‌­زد و هم­راه با اَن­باشتِ خون در چاه؛ صعود می‌­کرد سمتِ دهنه... دایره‌­ی موجِ خون، او را می­‌پیچاند و می­‌کشاند سویِ روزن... لامسه­‌اش، طعم عروج را می‌­چشید... از روزنِ چاه، گذر کرد... اقیانوسِ خون، جاریِ همه­‌جا بود... بالای چاه؛ فقط، تاریکی بود... هیچی بزرگ و... لایتناهی...

 

جمعه

یکمِ مردادِ هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی

کافه مارکوف

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۱۹
sEEd ZombePoor

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی