1. ایرانی اصیل
ساعت پاسی
از شب را گذرانده و به صبح نزدیک میشود. کبوترهای بالای کولر در تراس اتاق بلاخره
ساکت شدند تا دقایقی از سکوت نیمه شب که نقل و نبات هنرمندان و عاشق پیشگان و روشن
فکران و مواد زنندگان است بهرمند شویم. صدای گلدستهها بلند میشود و معادلات هنرمندان،
عاشق پیشگان، روشن فکران و مواد زنندگان را بدجوری بهم میزند. سیل
پیرمردان و پیرزنان به سمت مسجد جدید محله سرازیر میشود. مسجدی که تنها نقطه مشرف
به شهر را به کلی کور کرده و لابد به خودش مینازد. نانوایی خلوت است و نانوا در
حال شخم زدن سوراخهای دماغش با انگشتان آردی است. عذر خواهی میکنم که خلوتش را
بهم زدهام و طلب دوتا کنجدی میکنم. تلی از نانهای پخته روی میز است و میخواهد
به زور به مشتریهای جدید بیاندازدشان. هیچکس زیر بارش نمیرود و نانوای کلافه بند
میکند به پسرک افغانی که بدبختترین آدم جمع است. قبول نکردن نان کافی است برای
شنیدن اینکه سگ افغانی را ببین خوبی بهش نیامده است. همهمان خفه میشویم و به
افغانی بدبخت نگاه میکنیم. پسری از ته صف داد میزند خوب است یکی به خودت بگوید
سگ مشهدی؟
2. ساعت
هفت صبح - ایستگاه گلبرگ
تاکسیها
چپ و راست پر میشوند و به سوی ایستگاه مترو حرکت میکنند. امام علی جنوب را میگیرند
و یک راست سمت مترو؛ ایستگاه گلبرگ میروند. آدمها مثل آبشار از پله ها پایین میریزند.
همه چیز منظم است، فقط کافی است کمی سرعتتان کم یا زیاد شود تا با آدم جلویی و یا
عقبی برخورد کنید و توازن بهم بخورد. بلاخره قطار میرسد . آدم ها مثل پرتغال در
جعبه جا میگیرند. چند پرتغال اضافه ماندهاند. به سرعت خود را به در بعدی میرسانند
ولی پر است. واگن بعدی هم همینطور. از سر ناچاری خودشان را به بقیه میکوبند تا شاید
که به زور جا شوند. آخرینشان بین داخل و بیرون واگن، گیر کرده است. مامور ایستگاه
هلش میدهد و میچپاندش کنار بقیه. در ایستگاه امام حسین، دانشجویی مبهوت، به جزوه
فیزیک نگاه میکند. شک ندارم که فرمولهای شب قبل را فراموش کرده است. با میانجی
گری مامور ایستگاه بعدی، در قطار دوباره بسته میشود. بالای در عکس نوشتهای از
دوران امام حسین نصب شده است. جوانی را نشان میدهد که روبروی شاه ایستاده است. شاه
با عصبانیت در حال پاره کردن نامه است.
کنار این نقاشی، نقل شده که روزی حضرت علی
اکبر پسر بزرگ امام حسین (ع) از جانب پدرش نامه ای برای شاه میبرد.
شاه با
عصبانیت میپرسد نام تو چیست.
جواب میدهد
علی.
نام
برادرت چیست؟
علی.
شاه با
بیاحترامی خطاب به حضرت علی اکبر میگوید: چرا پدرت اسم هر دو پسرش را علی گذاشته
است.
حضرت علی
اکبر به خانه بازمیگردد و ماجرا را برای پدر بازگو میکند.
امام حسین میفرمایند: به خدا سوگند اگر دهها پسر دیگر داشتم نام تمامشان را علی
و اگر دختر بودند نامشان را فاطمه میگذاشتم.
با علی و
فاطمهها، دروازه شمیران از قطار پیاده میشوم و با توجه به تابلوهای راهنما وارد
خط زرد میشوم. دروازه دولت، فردوسی و بلاخره به ایستگاه ولیعصر میرسم. آدمها
جلو پله برقی صف کشیدهاند. زن میان سالی به همراه پسرش، دانشجو مبهوت با جزوه
فیزیک، مردی که عینک آفتابی زده و من، پله ها را بالا میرویم. تمام آدمهای روی
پله برقی تماشایمان میکنند. احساس قهرمان بودن، میکنم.
3. خیابان
خیلی شلوغ است، بروید سر اصل مطلب
پیاده رو
پر از آدم است. جای سوزن انداختن نیست. خانمی بی هوا «چنین گفت زرتشت» را لگد میکند. پرویز کتاب
فروش جلو مترو عصبانی میشود و داد میزند: جلو پاهات نگاه کن خانم. یکی از دانشجوهای دانشکده هنر
با کاور گیتار الکتریک و کوله پشتی بزرگ خم میشود تا «مرگ در میزند» را بردارد.
پیرمردی به او میخورد و تعادل از دستش
خارج میشود. زیر بغلش را میگیرند تا روی سکو بنشیند. کارگر آبمیوه فروشی برایش
آبمیوه میآورد. سرکارگر چنان چشم غره میرود که کارگر مفلوک میگوید از حقوقم کم
کنید.
بساط
فیلم فروشی محمدرضا جلو دانشکده در خیابان فلسطین است. هر روز صبح به ترتیب بیلی
وایلدر، فورد کاپولا، تارنتینو، جان فورد، فینچر،
لینکلیتر و کوراساوا را کنار هم میچیند. ردیف پایین متعلق به کارگردانهای
ایرانی است. عباس کیارستمی، مخملباف، نادری، ابراهیم گلستان، بیضایی و مهرجویی سکو
را اشغال کردهاند.
محمدرضا دانشجوی فیلمسازی بوده و بعد از ول کردن
درسش به این کار مشغول شده. تکه کلامش «استاد» است و همه را با این لقب صدا میزند.
یک دختر کوچک دارد و از ازدواجش پشیمان است. آرشیو فیلمهایش چند سالی است که به
روز نشده و تقریبا بیخیال کامل کردن مجموعهاش شده است. معمولا سعی میکنم فیلمهای
جدید کارگردانها را برایش بیاورم تا مجموعهاش کاملتر شود. در ازای هر فیلم از
او فیلم میگیرم. تبادل کالا با محمدرضا جز اتفاقات خوب زندگی روزمره دانشجویی
است. صدای دورگهای قیمت مجموعه کیارستمی را میپرسد. مجموعه را با ذوق برمیدارد
و دوستش پول را به محمدرضا میدهد. صدای دورگه ساپورت مشکی پوشیده و کت سبز بلندش
را با آلاستار سبز ست کرده است. موهایش را کوتاه کرده و ماتیک مشکی به لبهایش
زده است. مشتریهای محمدرضا بیشتر میشوند. جواب چند نفر را میدهم و سعی میکنم
با توضیحهای چرند و تاثیر سینما در هنر، ساپورت قهوهای تیره را مجبور کنم تا فیلمهای محمدرضا را بخرد. موفق
میشوم مجموعه فیلمهای تمام کارگردانهای «موج نو» فرانسه را به یکی از بچههای
تیاتر بندازم. به محمدرضا چشمک میزنم و فروشنده خندان، سریع به خانهاش که چند
کوچه بالا تر است میرود و سفارش دانشجوی تیاتر را میآورد. مجموعه وودی آلن را
برمیدارم میگویم: بعدا باهات حساب میکنم.
4. لطفا زیبا
دروغ بگویید
آدمها
در مورد مرض هایشان حرف میزنند. خواسته هایشان را به زبان میآورند و با همین زبان
از کارهایی میگویند که انجام دادنش کار هیچکس نیست. پسری، همکلاسیاش را دوست دارد و در طول شبانه روز بارها رو به
دختر میگوید: دوستت دارم. تمام دانشکده این را میدانند و منتظر ازدواجشان هستند.
دو هفته بعد، پسر دست در دست دوست همکلاسیاش کنار بساط محمدرضا ایستاده و از عشق
نافرجام خود حرف میزند و سیگار دود میکند. دوست همکلاسیاش بازوی او را فشار میدهد
و میگوید: من کنارتم عزیزدلم.
همکلاسی همه
چیز را میداند و با چشمهای خودش دیده که چه اتفاقی افتاده است. یک هفته بعد
همکلاسی آخر کوچه پلاتو تیاتر، دست در دست یکی دیگر از پسرهای دانشکده هنر از عشق
حرف میزند.
حالا که کابرد
زبان چندین برابر شده است، شما هم باید از این ابزار قدرتمند در راستای اهدافتان
به نحو احسن استفاده کنید. هرچیزی را که
ندارید به زبان بیاورید و از آن به عنوان یکی از تخصص های خدادایتان یاد کنید.
اصلا احتیط نکنید و بی پروا حرف بزنید. کافی است فقط یک بار تپق بزنید تا
اطرافیانتان متوجه شوند که شما یک دروغگو بی استعداد هستید. زیبا دورغ بگویید و
خودتان را هم غافلگیر کنید. از چیزهایی حرف بزنید که حتی فکرش را نمیکردید به
ذهنتان برسد چه برسد که انجامش داده باشید.
5. هرکسی
زبان خودش را دارد
درست است
که با زبان میتوان خود را فرستاده خداوندگار جا زد و از بندگان ساده لوح کمال
استفاده را برد، اما در این شلوغی، خیلی از آدمها حوصله حرف زدن ندارند. آنها حتی
حوصله گوش کردن هم ندارند. در برخورد با این آدمها حرف نزنید. دنده معکوس بدهید و
گاز ماشین را بگیرید. پشت چراغ قرمز شیشه را کمی پایین بیاورید و خاکستر سیگارتان
را بیرون بتکانید. در همین لحظه گوشه چشمی به دختر کناری بیاندازید و دوباره پدال
گاز را فشار بدهید. راهنما بزنید و اولین کوچه را به چپ بروید. صد قدم مانده به سه
راهی، جلو کافه کنار بوستان پارک کنید. فلشر را روشن کنید و منتظر بمانید. قبل از
اعلام آمادگی آدم مقابلتان از اتومبیل پیاده نشوید. در کافه به گرانترین خوراکی
منو اشاره کنید و بگذارید گوشی آیفون حرف بزند. مبادا سوییچ را در طول مکالمه از
روی میز بردارید. پاکت سیگار مالبرو را بچرخانید و با آن بازی کنید. مدام مچتان را
تکان دهید تا ساعت روی دستتان فیکس شود. سفارشتان که حاضر شد صورت حساب را بگیرید
و به خوراکی لب نزنید. خیلی زود از مارک کیف آدم مقابلتان متوجه میشوید که چقدر
تفاهم بینتان وجود دارد و انگار برای هم ساخته شدهاید. البته آدم مقابل شما از
همان ابتدا در خیابان متوجه این تفاهمات شده بود.
6. ساپورت گورخری خیلی تحریک کننده است
توی روزهای سرد، ساپورت ضخیم، مثلا پشمی یا چرم و برزنتی که براق است و
از دور میدرخشد، برای خودش برو و بیایی دارد. پالتو، کاپشن، اورکت، بارانی،
ساپورت و یه جفت کفش کاترپیلار، ترکیب مورد علاقه دختران است. فصل بهار از راه میرسد
و دغدغه همیشگی اش را برای دلسوزان و مخالفان میآورد. هوای گرم دختران را کلافه
میکند و مقعنه باعث میشود گاهی اوقات از دختر بودن خودشان ابراز پشیمانی کنند.
پسری را میشناسم که از غرب اتوبان همت تا شرق تهران را با مقنعه دوستش رانندگی
کرد. او فکر میکرد میتواند دوستش را دلداری بدهد و از رفتن به آمریکا منصرفش
کند. اجازه بدهید در مورد ساپورت به شما بگویم که رنگ بندی های متنوع با طرحهای مختلف باعث شده تا درهای بیشتری از
تواناییهای این پوشش به رویتان باز شود. البته ساپورت شیشهای قصه خودش را دارد و
گویا در مهمانیهای دوستانه که همه با هم دوست هستند پوشیده میشود.
7. سعی
کنید از ساپروت، پی به شخصیت آدم مقابلتان ببرید
بوفه
دانشکده پر است. بیشتری مشغول خوردن نسکافه هستند و خودشان را برای سیگار بعدی در
حیاط خلوت آماده میکنند. در حیاط خلوت باز است و میتوانید نیمکتی را ببینید که
معمولا متعلق به کسانی است که حواسشان به
همه جا هست و داخل و بیرون را همزمان تحت نظر دارند. آخر حیاط خلوت متعلق به
ساپورتهای ورودی جدید و ساپورتهای گوشه گیر است که تعدادشان انصافا کم است.
ساپورت آدیداس با کتونیهای همرنگ تزیین شده و سیگار مالبرو مکمل این شخصیت است.
ساپورتهای طرحدار و نامتقارن در جمع بچههای اهل ادبیات و سینما، بهمن کوچک میکشند
و در اکیپ بچه های اهل باشگاه مالبرو.
آنها به خوبی با محیط پیرامونشان کنار میآیند و در دسته دافهای متفکر قرار میگیرند.
ساپورت مشکی با مربعهای نارنجی از موتور سیکلت پایین میآید و وارد اغذیه شاپور
میشود. آدم مقابلش بازوهای بزرگ و پاهای لاغری شبیه به شخصیتهای بد کارتون لوک
خوش شانس دارد. ساندویچ مغز با پیاز و جعفری سفارش میدهد و از یخچال دلستر لیمویی
بهنوش برمیدارد.
8. معجزه
کتاب را دستکم نگیرید
اگر
حوصله حرف زدن و یا خدای ناکرده حرفی برای گفتن ندارید، سعی کنید همیشه با خود
کتاب داشته باشید. قطر کتاب را متناسب با سنگینی سکوتتان انتخاب کنید. در خیابان،
دانشکده، پارک، اتوبوس، تاکسی، کلانتری، سر چهارراه، قطار، توالت، سینما و محوطه
تیاتر شهر، کتاب را محکم در دستتان بگیرید. جوری کتاب را نگه دارید که اسم کتاب و
نویسنده خوانا باشد. در جواب راننده تاکسی یک جمله از متن رمان را بخوانید. اگر
حالی اش نشد یک جمله ساده تر را انتخاب کنید. ناامید نشوید او چهل سال است که
راننده یک تاکسی نارنجی بوده و زمان کافی برای مطالعه نداشته است. دست خود را روی
جلد کتاب بکشید تا بغل دستی تان متوجه شود و به کتاب خوانی روی بیاورد. سر ظهر به
فلافلی بهروز بروید و برایش شعرهای شاملو بخوانید. و اگر پرسید سس بزنم؟ با اخم
بگویید: با سس یا بی سس، مسئله این است، مسئله این نیست هوس در این است. و بعدش
حسابی با خودتان حال کنید. با آدم مقابلتان به پارک بروید و برایش چند سطر از کتاب
1600 صفحه ای را بخوانبد. وقتی حسابی حوصله اش را سر بردید، بقیه رمان را از
خودتان در بیاورید و برایش با جزییات تعریف کنید. یادتان نرود که قهرمان داستان
خودتان هستید و قرار است از شخصیت رمان برای از بین بردن عذاب وجدان آدم مقابلتان در
ازای تن دادن به خواسته فلسفی تان کمک بگیرید.
9. من یک
آدم پوک هستم.
بعد از
دیدن فیلم با عصبانیت از سینما بیرون بزنید و تمام عوامل فیلم را به فحش بکشید. هرکدام
از دوستانتان کوچکترین تعریفی از فیلم کرد، با خاک یکسانش کنید. صدایش کنید عقب
افتاده و یا عشق فیلمهای مسعود کیمیایی. در جواب حرفهای حساب دوستانتان مدام از
فیلمهای معروف سینما فکت بیاورید و مقایسه کنید. ترسی نداشته باشید از مقایسه
فیلم های تارکوفسکی و تارنتینو. به نقدهایتان توجهی نکنید و همواره به یاد داشته
باشید که فقط کافی است منتقد خوبی باشید. خنده دوستانتان را بی جواب نگذارید. به
آنها بگویید خوش به حالتان چه دل خوشی دارید. در جواب همه چیز از پوچی دنیا حرف
بزنید. اگر دوستتان از دبی برگشته و شما هیچ ایدهای از آنجا ندارید، اگر فیلمی را
دیده که ندیده اید و اگر چیزی را میداند که تا بحال نشنیده اید، دست و پای خود را
گم نکنید و دوباره از پوچی دنیا حرف بزنید. مدام سیگار بکشید. اگر کم آوردید جمع
را با ناراحتی ترک کنید. پارک هنرمندان جای خوبی برای خلوت کردن با آدم مقابلتان
است. به آنجا بروید و بعد از شنیدن جواب منفی در مورد مرگ صحبت کنید و مدام این
نکته را گوشزد کنید که بیا تا زنده هستیم لذت ببریم. اگر به دنیای بعد از مرگ
اعتقاد دارد، تمام انرژیتان را صرف کنید تا متقاعدش کنید همه چیز در همین دنیا
اتفاق میافتد. کاری کنید عذاب وجدان بگیرد و هر روز از شما بخواهد تا روزهای از
دست رفته را برایش جبران کنید. بعد از جبران سیگار بکشید. از جبر و بی اختیاری
انسان در انتخاب سرنوشتش حرف بزنید. مدام آه بکشید، جوری که به دل آدم مقابلتان بنشیند
و مطمین شود شما آدم دغدغه مندی هستید. «بیگانه» را حتما در کوله پشتی تان بگذارید
تا در صورت نیاز خصوصیات رفتاری یک آدم پوچ را به آدم مقابلتان یادآوری کنید.
10. پایان.