زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

زرد نویسی کسب و کار من است!

دانشجویِ معماری که از بدِ روزگار به نشریاتِ زرد پناه آورده و رنگ اش، زردِ قناری شده است.

توضیحی ندارم براتون استاد

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

.

.

پیام بازگانی

.

.

برنامه نقدِ میز نقدِ هفت

.

سلام. اگر بخواهیم نوبت را رعایت کرده باشیم می‌رسیم به نقدِ میز نقد برنامه هفت. یک وبلاگ‌نویس جوان و یک وبلاگ‌نویس پیر مهمان ما هستند. اول از بزرگ‌تر شروع می‌کنیم: برنامه هفت، میز نقد و مسعود فراستی، تقی فهیم و یک صندلی که هر از گاهی به یکی می‌رسد. بفرمایید.

سلام. ترکیب مسعود و تقی ترکیب عجیبی‌ست طوری که فرقی نمی‌کند این‌دو ضلع‌های مثلث باشند یا دوتا از اضلاع یک مربع یا مستطیل چون ترکیب عجیبی از توی‌اش در می‌آید. فرصت را در اختیار همکار جوانم می‌سپارم..

بله ممنونم؛ من هم سلام کنم. ببینید اعضای ثابت یا همان اضلاعی که شما گفتید، آدم‌های قدیمی‌ای هستند که نگاه‌شان به سینما خیلی احساسی است. در واقع نگاه‌شان نه، خودشان آدم‌هایی احساساتی هستند و همین موضوع اجازه نمی‌دهد ‌ نظرات‌شان به نقد جدی بدل شود. به راحتی گول می‌خورند و آستانه‌تحمل‌شان پایین است و به فیلم‌ اجازه نمی‌دهند کارکرد واقعی‌اش را میان فیلم‌بازها‌ پیدا کند یعنی به خودشان  اجازه نمی‌دهند و با اثر روبه‌رو نمی‌شوند... زیاد حرف زدم، فرصت را در اختیار شما می‌گذارم...

بله؛ این میز مثلثی نقد به درد نمی‌خورد یعنی به‌درد فیلم‌بین‌های جدی نمی‌خورد و شبیه یک دکان قدیمی‌‎فروشی شده که همه‌چیزش بوی چیزهای نوستالژیک می‌دهد و قرار است مدرکی باشد بر صداقت گذشته ولی خودش در معرض اتهام است. من زیاد اهل گفتوگوی شفاهی نیستم پس فرصت را در اختیار شما می‌گذارم که انرژی بیشتری  دارید که بحث را ادامه بدهید.

موضوع این است فیلم‌بین جدی تمام ابزار مواجهه با سینما را دارد یعنی با تماشای آثار سینمایی چه کلاسیک، چه فیلم‌های جدی شرق اروپا و آسیا، هالیوود و سینمای خودمان و به جان خریدن تجربه کردن جدیِ سینما به معنای کل آن، واجد شرایطی شده که درکش از سینما را بالا برده است. او هنگام تماشای فیلم غرق اخلاقیات نمی‌شود و به خاطر رفتار کاراکتر مدام با خودش کلنجار نمی‌رود؛ نه‌تنها در فیلم که در جهان واقعی‌اش هم چنین آدمی است و سینما بهش آموخته و از تجربه سینما درس گرفته و تغییر کرده و جهان‌بینی جدی‌تری پیدا کرده است. در حالی که منتقدان ثابت هفت آدم را مجبور به نگاهی اخلاقی در نتیجه قضاوت کردن مدام و برانگیخته کردن احساسات می‌کنند. قضاوت مدام دنیای فیلم و آدم‌هایش مانع از سر درآوردن از جهان فیلم و در نتیجه شناخت می‌شود. آنها الگوی ثابتی را از دنیای دور از دسترس و شیرین کهن به ارث برده‌اند که دلیل استفاده از آن را هنوز نمی‌دانُند اما ازش استفاده می‌کنند و به آن تاکید می‌کنند.

شما امشب کمتر صحبت کردید و ما به انتقادهای این جوان گوش دادیم. سوالی که داشتم استفاده از نگاه قدیمی در نقد هست و تاثیر آن روی محتوا و فرم...

بگذارید حرف‌های او را با این جمله کامل کنم: آدم‌ها وقتی در بستر مرگ هستند تغییراتی را در بچه‌های‌شان می‌بینند که ازش متنفرند در حالی که قرار است سال‌ها بعد همین فرزندان هم از بچه‌های‌شان سرخورده شوند... این توالی تکراری که به ما به‌ارث رسیده، ارث بعدی‌ها هم و بعدی‌تری‌ها هم خواهد بود. باور کنید دانستن همین موضوع ساده به شما کمک می‌کند منتقد بهتری باشید. اما درمورد دنیای قدیم و جدید و محتوای‌شان ترجیح می‌دهم همکار جوان‌‌مان حرف بزند.

موافقم چون کنار هم گذاشتن داشته‌هامان از تاریخ عمومی و طول زندگی شخصی باعث می‌شود چشم‌ به روی واقعیت باز بشود...

و کرم دانستن توی تنبان‌‌ات بیفتد!

...آقای تقی و آقای مسعود و آقای دیگر مهمان میز نقد با ابزاری از گذشته، الان را قضاوت می‌کنند که در بسیاری از مواقع حرف‌شان درست از کار در می‌آید چون اخلاق و چیزهای خوب هنوز همان هستند که بودند و هیچ‌کس از آنها بدش نمی‌آید مگر کسی که مریضی جنسی حادی داشته باشد یا آدمکش باشد. پس می‌توان نظرشان را قبول کرد اما در مورد فیلم‌های پیش‌پا افتاده‌ای که همچنان درگیر اخلاق پوسیده یعنی مسائل بی‌اهمیت در اخلاق هستند و نه فیلم‌های جدی که اخلاق را به چالش می‌کشند و گاهی اخلاق را شرمنده می‌کنند. فهم درست دنیای امروز ابزار امروز را می‌خواهد. ابزاری که تنها یک تکنولوژی و برخورد یک‌طرفه ماشین با بشر و از این حرف‌های کلیشه‌ای نیست چون بر اساس خواست مردم هم هست و اگر هم نباشد آدم‌های نابغه ازش استفاده می‌کنند و دنیای اطراف‌شان را نقد می‌کنند و نظم موجود که چیزی مقدس شده را زیر سوال می‌برند. یکی در سینما یکی در ادبیات یکی در زندگی روزمره‌اش و هر کس به روش خودش و با ابزاری که توی دستش است...

منتقد پیر شما هم صحبت‌های پایانی خود را داشته باشید لطفا...

فکر می‌کنم زمان تایید می‌کند که حق با کی بوده و خوشحالم که تا اینجایی که رسیده‌ایم هنوز این یک فاکتور زیر سوال نرفته و همچنان می‌شود به زمان به عنوان مهر تایید بر یک اثر سیمایی رجوع کرد و کارکرد آثار و افراد دوره‌های مختلف زمانی را دید...

مچکرم از هر دوی شما، برنامه را با موسیقی عاشقانه «لالالند» به پایان می‌بریم. ممنونم. 

.

.

.

پیام بازرگانی

.

.

.

نقد سرتاپای عصر جدید

.

سلام.

امیدوارم شب کرونایی بد را خوب پشت سر گذاشته باشید و خودتان را برای برنامه‌‌های متنوع امشب که شامل نقد گلچینی از برنامه عصر جدید و نقد هفتِ سینمایی و شاید هم نقد پیام‌های بازرگانی استُ، آماده کرده باشید. اول درمورد عصر جدید که اوایل خیلی هم طرفدار داشت و هنوز هم از پربیننده‌های تلویزیون است از دوست‌مان که در این بخش از برنامه به عنوان کارشناس آمده اما آدم خوبی است می‌پرسم: سلام به برنامه خوش آمدی؛ عصر جدید ساعت‌های زیادی از بهترین موقع تلویزیون را به خودش اختصاص داده و با شرکت‌کننده‌های زیادی روی آنتن شبکه سه می‌رود...

من هم سلام می‌کنم به کسایی که برنامه را دنبال می‌کنند. عصر جدید تبدیل به یک تریبون فرهنگی شده و از حالت مسابقه و کشف استعدادهای کم‌یاب بیشتر دنبال سرگرم کردن مردم و تبلیغ چیزهایی است که آنها دوست دارند ببینند. مثل کاباره‌های زمان شاه است منتها یک شکل دیگرش؛ یعنی آواز دارد، رقص محدود در حد یک تکان از روی صندلی و دست زدن جیغ و هورا دارد و کلی اتفاق‌های مفرح دیگر: شعبده‌بازی، آتش‌بازی مثل سیرک یا مراسم‌های غربتی‌ها توی روستاهای استان فارس، نینجا و گروه‌های کونگ‌فوکار که با دست کاشی می‌شکنند و مردم کیف می‌کنند... ببخشید من زیاد حرف زدم اگر بازم مطلبی هست من در خدمتم...

خواهش می‌کنم؛ البته درمورد برنامه هم اوایل انتقادهایی می‌شد که ایده عصرجدید کپی از یک شوی خارجی است...

فکر می‌کنم هیچی! ایده تکراری اصلا اهمیتی ندارد وقتی شما قدرت بومی کردن یک برنامه را دارید. یعنی اتفاقا وقتی بلد نیستید، ایرادی ندارد ایده را کپی کنید و با استفاده از امکاناتی که دارید یک برنامه خوب برای مردم پخش کنید. موضوع در مورد این برنامه این نیست؛ چون ایده اولیه دیگر وجود ندارد و عصر جدید ماهیت تازه‌ای به خود گرفته که اوایل به دلیل زمان و هزینه کافی برای جذب استعداد و ساخت برنامه آن را کمی پنهان می‌کرد. سخت‌گیری است که بگوییم از ابتدا یک برنامه با این هدف به وجود آمده و راستش اگر بخواهم با مخاطبان‌مان که صدای‌مان را می‌شنوند صادق باشم با این حرف سازندگان چنین جنگ‌های پیش‌پا افتاده‌ای را جدی گرفته‌ایم در حالی که هچ‌چیز در این برنامه جدی نیست جز بخش تبلیغ *780# که راستش نمی‌دانم آوردن اسمش در برنامه تبلیغ به حساب نمی‌آید؟ من مجاز هستم که حرف‌هایم را ادامه بدهم.

اجازه بدهید... بله همکارانم اعلام کردند که هنوز کمی وقت داریم...

عرض می‌کردم که تمام چیزهایی که در این برنامه به عنوان فاکتورهای مهم یاد می‌شود، مهم نیستند و فقط مورد استفاده‌ای هستند برای تبلیغ. به نظرم حتی نشان دادن همین پسرهای نوجوان و جوان که تمام تلاش‌شان را می‌کنند که کارشان را درست انجام بدهند فارغ از اینکه کارشان ارزش دیدن را دارد یا نه؛ می‌تواند دستمایه ساخت یک برنامه پر بیننده شود اگر هر کسی کار واقعی‌اش را انجام بدهد: کارگردانی برنامه افتضاح است و برنامه بدون تدوین پخش می‌شود. دوربین مدام روی داورها جا می‌ماند در حالی که دارند به هم اشاره می‌کنند و رای‌شان را هماهنگ می‌کنند. عجیب است که این حرکت‌شان را پنهان هم نمی‌کنند، نمی‌دانم خودشان برنامه را می‌بینند و یا برنامه قدیمی است. چون اگر فکر می‌کنند این قسمت‌ها در تدوین حذف می‌شود در اشتباهند و اگر دانسته این کار را می‌کنند که متاسفم برای‌شان.

انتقاد اکثر منتقدها به محتوای برنامه از جمله ترویج فرهنگ غربی با برنامه‌هایی که الگوی ایرانی اسلامی ندارند و چنین موضوعاتی است...

این برنامه ترویج فرهنگ غربی نیست چون غربی‌ هم اینطور نیست و با تماشای برنامه‌ای که فقط قصد خالی کردن جیبش را دارد، حوصله‌اش سر می‌رود. تمام عوامل دارند روی یک هدف آبکیِ ستاره‌هف‌هشتاد‌مربعی صحه می‌گذارند، خواسته یا نخواسته. از داور زنی که دلیل بودنش روی آن صندلی زن بودنش است نه معروف بودنش تا آن یکی که تنها و مهم‌ترین دلیل حضورش ارائه یک قاب خوش‌تیپ و مودب و دانشگاهی از یک موافق است بگیرید تا کارتون‌های سفید پر از خوراکی که توی دست سوپراستارها است و روی‌شان بزرگ نوشته شده عصر جدید و به مناطق محروم و مردمش اهدا شده... طوری ریاکاری توی ویدیو هست که فهمیدنش اصلا سخت نیست فقط باید توی چشم‌های رنگی مجری و صدای آرام دروغی‌اش ریز شوید. ببخشید از بحث دور شدیم...

به نظر می‌رسد هرچقدر برنامه جلوتر رفته وسواس برای انتخاب نهایی شرکت‌کننده‌ها هم کم‌تر شده...  

نمی‌دانم داوران اولیه برای انتخاب شرکت‌کننده‌‌ها چه کسانی هستند اما علاقه عجیبی به آواز محلی، مبارزه و نینجاها دارند. البته بعضی از شرکت‌کننده‌ها هم افتصاح هستند. مثلا یک خواهر و برادر قرار بود اعداد را رمزی بگویند و کاری علمی کنند که نشان از هوش بالای برادر کوچک‌تر داشت اما مدام اشتباه می‌کردند و از آنجایی که تدوین در کار نبود ما بیشترش را تماشا کردیم تا بالاخره به دخالت آقای علی‌خانی یک اتفاقی رخ داد. در واقع آواز و کارهای رزمی صددرصدی است و در نهایت شرکت‌کننده یک‌بار می‌پرد، نمی‌شود بار دوم می‌پرد و همه تشویقش می‌کنند. استعداد واقعی کارش را فراموش نمی‌کند و یا آنقدر کارش شخصی و تازه است که اشتباهش را سریع جبران می‌کند. تمرین برای پریدن از روی ارتفاع و دوچرخه سواری با صندلی هف‌هشت‌ده متری کار سختی است و به‌درد یک‌جایی مثل سیرک یا کاوران‌ها‌یی که در شهرها اجرا می‌کنند می‌خورد. خلاصه برنامه مردانه است و اصلا زنی در آن وجود ندارد و من هنوزمتوجه حضورشان نشده‌ام.

وقت ما تمام شد؛ ممنونم از شنوندگان.

اجازه بدهید در مورد دوستان منتقد هم بگویم آنها هم اگر بخواهند برنامه بسازند، فرض بگیرید عصری جدیدی برای کشف استعدادهای دینی ساخته شود و پسری مثل همانی که قرآن را در چندین جهت از اول به آخر و از آخر به اول می‌خواند در آن شرکت کند؛ کمی بعد تنها اتفاق مهمی که رخ می‌دهد ساخت نرم‌افزار ستاره‌هف‌هشتاد‌مربع است با صوت قرآنی و خط نستعلیق و مدعی می‌شود از استعدادها و هنرشان استفاده می‌کند. تلویزیون دوست ندارد مبتذل بسازد بلکه استفاده غلط از هر چیزی و به کار بردنش در جایی که جایش نیست، تولید ابتذال می‌کند. کمک‌های مردمی از طریق این اپلیکشن در قالب روغن و گوشت در کارتون‌های سفید در دست سوپراستارها، جلوی خانه آدم‌بدبخت‌ها مبتذل است و تقابل چهره تمیز و سراپا مارک و ساعت با خوراکی با آن بدبختی که تازه از قبل باهاش هماهنگ کرده‌اند که می‌آیند آنهم با دوربین به قدر کافی زشت هست که اشاره‌ای به آرم بزرگ عصر جدید روی کارتن‌ها نکنیم. حالا تصور کنید همین کارتون قرار باشد با دست پسرِ خوش‌قیافه نوه آقای خمینی و یا پسر آقای خاتمی یا پسر کوچک‌تر آقای رفسنجانی تقدیم آدمی شود که از همین الان نگران تمام شدن کارتن غذایش شده است؛ خنده‌دار می‌شود شنوندگان عزیر. همه‌مان کارمند تبلیغات هستیم حتی منو شما.     

.

.

پیام بازرگانی

.

.

نقد پیام بازرگانی

.

متاسفانه فرصت‌مان کم است و من بدون سلام و احوال‌پرسی می‌رود رواغ اصل مطلب: خوشحالی بی‌حد و مرز مادر از کثیف شدن لباس بچه‌هاش چون مایع لباسشویی درجه یک دارد؛ شادمانی مردم از داشتن بیمه پس از تصادفی که نزدیک بوده جانشان را بگیرد؛ دون‌کورلئونه که دربه‌درِ سهام رب تبرک است؛ سوپراستاری که با سس گوجه رو به پدر و مادر پیرش چشمک می‌زند؛ این شاهکار ادبی: گندم از گندم بروید HEY DAY ز جو....؛ مهمانی‌های مردانه و نرکده‌های رنگین‌کمانی؛ رضا رشیدپور که از صاحبخانه‌اش تشکر می‌کند و از صاحب‌خانه‌ها می‌خواهد هوای مستاجران‌شان را به جای مسئولِ مقصر اصلی داشته باشد، گوشه‌ای از نقد برنامه امشب بود پس تا برنامه بعدی مراقب خودتان باشد و ماسک بزنید جان مادرهاتان....   

.

.

پیام بازرگانی:

فرانچسکو من اون سهام تبریک رو می‌خوام. نشدنیه قربان مردم ایران خیلی به سلامت‌شان اهمیت می‌دهند و از روغن بدون ترنس استفاده می‌کنند که تبرک از آن در سس خود استفاده می‌کند...

.

.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۲
sEEd ZombePoor

چرا همیشه دلمان می‌خواهد کاری را بکنیم که وقتی دلمان می‌خواهد کار دیگری را انجام بدهیم، به ذهن‌مان می‌رسد؟

فانتزی بودن در یک جای دیگر آنهم وقتی که همه‌جا عینِ هم است هم یک کرم همینجوری است که توی رویا ریشه دوانده. لذت بردن از به زبان آوردن این حس و حال درونی هم خودش لذتی همین‌جنسی و کرمش توی خودمان است. وگرنه انجام آن کار خودش به اندازه خودش گویا هست و تعریف کردن ندارد.

این دست از سر خودت برنداشتن و خراش دادن مغز قرار است چه کمکی بهمان بکند؟ یادآوری گذشته وصلمان می‌کند به زمین، پاهامان زیرشان خالی نمی‌شود و پشت‌مان پر است. ولی پشت پر مثل وزنه‌های دور پای زندانی‌ها زمین‌گیرمان می‌کند. ول شدن توی هوا مثل بادکنک‌های سفید که رفتند گم شدند توی آسمان بعد از ظهر هم یک فانتزی است برای مواجهه با آدم‌های دوروورت که زور بزنی مثل خودت فانتزی‌شان کنی و زندگی و تمام سختی‌های‌شان را قبول نکنی یا به بازی بگیری یا شاید هم از زیر مسئولیت فرار کنی، نه؟ نه، نبودن آدم‌های اطرافت و فکر کردن و خودزنی از ندیدنشان خودش به اندازه کافی هست. واقعی نیست، ریشه اساطیری و قصه‌گونه دارد، ولی قهرمان سرگشته در قصه ساختگی خودش و دنیای اطرافش، غصه‌های فانتزی خودش را هم دارد و اصلا دنیای ذهنی، غمگین و یکنواخت و خسته‌کننده است.

فراموش کردن همه‌ چیزهایی که داشته‌اید و آدم‌های اطراف‌تان خودش یک فانتزی دیگر است. کشتن حافظه شخصی برای غرق شدن در حافظه تاریخی و جمعی است؟ ولی تا عقبه خودت را نشناسی و پیدایش نکنی چطور سر کنی توی آخور تاریخ جمعی‌ و از علف‌های خوشمزه‌اش بچری؟ قفل شدن ذهن در ناکجاآباد و نبودن در زمان حال هم ریشه در همین واقعیت دارد. واقعیتی فانتزی که توی آن، زود ذوق‌زده می‌شویم و ذوق‌مان خیلی زود پژمرده می‌شود.

تبدیل شدن به یک معضل برای اطرافیانت هم خودش نشانه بعدی است. نمی‌توانی معمولی با آدم‌ها رفتار کنی پس یا زیادی مهربان می‌شوی، یا زیادی ناراحت می‌شوی و می‌روی پشت ژست ناراحتی و بعدش متواری می‌شوی تا بار بعدی که دوباره یا زیادی مهربان شوی، یا زیادی ناراحت شوی و بازهم متواری بشوی. طوری که هیچکس نتواند یک نفس راحت نکشد و مدام در عجب باشد از کارهای‌تان؟ چرا باید دیگران کار به کارتان داشته باشند و پی‌گیرت شوند وقتی کاری به کارشان نداری؟ چون آن‌ها آدم هستند و برایشان مهم است. برای همه مهم است منتها عده‌ای توی دنیای فانتزی و عده‌ای توی دنیای واقعی باهاش مواجه می‌شوند.

ذوق و شوق شروع کردن یا ادامه دادن چیزی که سال‌هاست شروع شده کجا رفته؟ مگر توی تمام شدن و رفتن چقدر جذابیت هست که زندگی آن را نداشته باشد؟ اصرارمان از جدی گرفتن زندگی و ترسیدن از آن و فرار کردن توی فانتزی چی است؟ زندگی‌ای که اصلا جدی‌ات نمی‌گیرد که مدام سر به سرت می‌گذارد و با ورق‌هایش دستت می‌اندازد. باید زد توی شکم دنیا و رفت جلو تا وقتی که خسته بشوی و بنشینی و نگاه کنی به خودِ قبل از نشستن و بازنشسته شدنت. وقتی از اول نقش بازنشسته‌ها را بگیری که دنیا جدی‌ات نمی‌گیرد. ولی دنیا هیچ‌کس را جدی نمی‌گیرد و با مرگ آدم‌جدی‌ها به همه‌مان پوزخند می‌زند. زمان بی‌رحم‌تر از این است که برای آدم‌ها دل بسوزاند و روی‌شان استپ بزند. پودرشان می‌کند و منتظر رقیب بعدی می‌شود. نهایتا عده‌ای رقبای چغرتری برایش هستند و مبارزه با آنها و له کردنشان برای زمان لذت دیگری دارد. شاید فقط در این جور مواقع است که زمان به زمان یعنی به خودش فکر نمی‌کند و بازی تکراری و تمام‌نشدنی‌ای که راه انداخته را برای دقایقی فراموش می‌کند و سرگرم لاس زدن با آدم‌ها می‌شود.

چرا از همه‌چیز بحران می‌سازیم و ذهنمان مدام دنبال ماجرای جدید می‌گردد تا درگیرش شود و روزگارمان را سیاه کند؟ یعنی نمی‌شود آن تنهایی ابدی که انتخابش کرده‌ای را نگه داری برای خودت و فضای شخصی‌ات را با تلاش دم‌دستی برای عادی رفتار کردن یا ادای نزدیک شدن به دیگران قاطی نکنی؟ ادای زرنگ بودن، اجتماعی بودن، رفت و آمد و معاشرت و پول درآوردن و فرو رفتن در نقشی با همه صفت‌های خوبِِ امروز کار سختی است. بعضی‌ها دارند. قلاب انداختن به پهلوی تکه‌های مغز و جوش دادن آن‌ها که مثل قاره‌‌های خاکیِ روی اطلس وسط جهانِ آبیِ دایره‌‌ای پخش و پلا شده است و کشیدن قاره‌های لت و پار سخت است و مدام وسط آن‌‌ها شنا می‌کنی. مثل آنجایی از زمین جزیره هنگام که چسبیده به ساحل و آب اقیانوس آنقدر بهش ضربه زده که زمین لاجرم وا داده و تکه‌هایی از خودش را به اقیانوس داده تا آب شور و ماهی‌ها و خرچنگ‌های ریز قرمز در ساحل، لای سنگ‌ها بچرخد. طوری که مطمین باشید این ترک‌ها دیکر جوش نمی‌خورند و اصلا اینجوری قشنگ‌ترند. شاید چون زحمت بیشتری برای زیبا شدن‌شان کشیده شده و زمان انرژی زیادی خرج‌شان کرده است، اصلا شاید ساحل درد بیشتری کشیده‌ تا این طبیعت زیبا را بزاید. توجیه درستی برای رساندن بحث به مغز متلاشی از خاطرات تکه‌وپاره نیست و دست کسی که این ادعا را بکند رو است و کلک‌ش کهنه.

استبداد یا همان ظلم تاریخی که ریشه شرق و آدم‌هایش را خورده است چقدر در این حال و هوای فانتزیِ نوستالژیکِ بریده از زمین  نقش دارد؟ آدم بی‌وطن از استبداد است که وطنش را ول کرده و آواره شده است. یا عشقش را دزدیده‌اند یا پسر یا برادرش را کشته‌اند، او انتقام گرفته و ترک دیار کرده یا انتقام نگرفته، از خجالتش کنده و رفته، یا زلزله، لشگر عرب، مغول، اففان، ترک، مسیحی بهش زده است.

چقدر سن در این حال و هوای گند که مثل آبِ فاضلاب از باران بهت چسبیده است، نقش دارد تاثیر دارد؟ خیال می‌کنی تا به یک سن خاصی برسی، قبلش همه‌چیز الکی است و بعدش همه‌چیز جدی.

زمان همان سکوت است. یعنی سکوتِ بین اتفاق‌ها که افسار می‌زند سر تصمیم‌های‌تان. پرت‌تان می‌کند و همان موقع است که مغز فیریز می‌شود روی هیچی. یک فضای هیچی مطلق که حتی زمان هم توی‌ش بی‌معنی است؛ زمانی که خودش دلیل این وضع گند است. شاید این وضعیت از گم کردن خط زمان باشد؟ اتفاقا وقتی که زمان را از دست می‌دهی یا در یکی یا چن‌تا از ایستگاه‌های قشنگ یا تلخ‌ش می‌زنی کنار و پیاده می‌شوی، پرت می‌شوی توی یک‌جایی که هیچ‌جا نیست، شکل ندارد، اصلا وجود ندارد. نزدیک‌ترین چیز شبیه‌ش یخ‌های روی هیمالیا یا توی قطب است؛ که انگار هیچی نمی‌تواند توی‌شان باشد. بی‌زمانی مطلق یک‌ همچین وضعیتی دارد که باز هم متعلق به زمان است. هر کجای بازی که وایستاده باشید، چه داخل و چه بیرون از زمان، در نسبت با زمان هستید...    

پاییز نود و هشت - شیراز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۰
sEEd ZombePoor

نازی مُرد

چجوری برگردم؟

چه کبود شده پاهام

من کجا خوابم برد؟

کجا از دستم رفت؟

من می­‌خوام برگردم به کودکی

قول می­‌دم پامو از خونه بیرون نذارم

سایه­‌ام دنبال نکنم

من می‌­خوام برگردم به کودکی

نمی­شه نمی­شه نمی­شه

کفش برگشت به کودکی برامون کوچیکه

خواب به چشمام نمی‌­یاد

 

چهارم مهر امسال

مسعود بهارلو تمام شد! هیچ­‌و‌قت در مورد کارهای 40چراغ با او مشورت نخواهم کرد... هیچ‌­وقت...! شاید گه­‌گاهی با هم، بچرخیم و یا توی خیابان قدمی بزنیم و سیگار بکشیم؛ شاید... ولی دوستی و صمیمیت و رفاقت قدیمی، رفت به درک! رفاقتی که منطق و حساب‌­کتاب سرش نمی‌­شد رفت توی گور وسط قبرستان تهران!  

پنجم مهر امسال

نازی که مرد...! حسین پناهی‌­ام چند وقت بعد، خودش را کشت! مسعود بهارلو هم با زبانِ بی­‌زبانی گفت: همین که من وقت‌­ام را با تو بگذرانم و کنارت باشم، افتخاری بزرگ و دست­‌نیافتی است برای‌­ات، پسرک...!

 

ناصر حجازی، کشیده شد بیرون و میلاد درخشانی هم که رفت توی سطل آشغال چلچراغ...!

سینا قلیچ­‌خانی هم که این روزها در قامت یک وکیل مدافع تمام عیار، ظاهر شده و برای معاون سردبیر، چپ و راست، درِ دوغ باز می­‌کند، رفت به قهقرا...

حمید جعفری که به تازه‌­گی توانسته به سِمَت دست­‌نیافتی معاون سردبیری مجله دست پیدا کند، برای نشان دادن قدرتِ جایگاهِ مجازی­‌اش از هیچ کاری دریغ نمی‌­کند! آن­قدر احمق است که کوچک‌­ترین بحث و گفت‌­وگویی که به مزا‌‌‌ج‌­اش خوش نیاید را ورود می­دهد به مسائل کاری و حرفه‌­ای نبودنش را فریاد می‌­زند! او یک غیرحرفه‌­ایِ عاشق سِمَت است! عصرهای دوشنبه می‌­نشیند ور دست صفحه‌­بند و هر کجا کلمه معاون سردبیر را می­­‌بیند، خواهش می­کند تا صفحه­‌بند، کلمه معاون‌ش­اش را حذف کند _ البته طوری که هیچ­کس توی اتاق فنی متوجه کار احمقانه­‌اش نشود _ تا برای خودش یک سردبیر تمام قد شود!

بی­چاره آقای خلیلی که زمانی رییس سازمان جوان­‌های دوران خاتمی بوده و امروز کارش را سپرده به عده­ای احمقِ پوکِ عشقِ جای­گاه...!

اما خودم؛ شش ماه برای این مجله که از دوران دبیرستان دوست می­‌داشتم‌­اش، تلاش کردم. از مسافرت و کارهای شخصی و قرارهای عاشقانه، زدم و وقت‌­اش را برای چلچراغ، تلف کردم! مسخره است...!

 

این­جا کاری ندارم و منتظر هستم تا فیلم­‌های‌­ام دانلود شوند. تمام­‌شان را دانلود می‌­کنم و می­‌زنم بیرون... از ساختمان چلچراغ... از خود چلچراغ... همان­طور که قید دانشگاه و خانواده و جای­گاهِ پدر و روزنامه صبا را زدم... چلچراغ با تمام آدم­‌های‌­اش را هم نَسَب می‌­دهم به خایه­‌هام! از در مجله که بزنم بیرون، برمی‌­گردم، خلتِ غلیظِ گلوی­‌ام را تف می­‌کنم روی تابلوی صورتی­اش...!    

تابلویی که یادآور شورت دختر­های تی­نیجری است که چلچراغ آرزو داشت، روزی مخاطب­‌اش باشند و جلوی دکه برای‌­اش صف بکشند! همان­ تی­نیجرهایی که حتی حاضر نمی­‌شوند جلدهای رنگ‌­رنگی چلچراغ را که معاون سردبیر به اشتراک می­‌گذارد، لایک کنند!

چند سالی می­‌شود که مطبوعات افتاده دست آدم­‌هایی که خودشان را از نسلی می­‌دانند که حق‌­شان خورده شده... سرشان کلاه رفته... قدرشان دانسته نشده و جوا‌‌نی‌­شان هم­زمان شده با روی کار آمدنِ بدترین رییس‌­جمهور معاصر...! همان‌­هایی که همیشه منتظر بودند تا میدان بیفتد دست‌شان و ثابت کنند که چقدر کار درست هستند. توی این سال‌­ها چه گلی به سر مطبوعات زدید، دوستانی که یک عمر در کمین این جای­گاه‌­ها بودید؟ چهارتا­چهارتا جمع شدید و روزنامه و هفته­­‌نامه و دوهفته­‌نامه و ماه­نامه و فصل­نامه، راه انداختید! چه گلی به سر مطبوعات کشور زدید؟! چند نفر را از بلاهتی که خودتان دچارش هستید، نجات داده‌­اید؟ جز بالا رفتن تعداد فالورهای اینستا چه چیز دیگری نصیب‌­تان شد؟! 

 

نیم ساعت بعد

حمید جعفری صدایم می­‌کند. می‌­روم توی تحریره. با آرامش اعصاب­‌بهم‌­زنی صندلی را تکان می­‌دهم و جلوی حمید جعفری فیکس‌­اش می‌­کنم. می‌­نشینم.

: بله

: این حرف­‌هایی که به سینا زدی، چی بوده؟

: کودوم حرف‌­ها

: همین خاله بازی و این­‌چیزا

: سینا خودت بگو من چی گفتم

: نه من دارم از تو می­‌پرسم

: من باید بدونم سینا به تو چی گفته

: هر چی گفته تو باید بگی جریان چیه

: دلیلی نداره به تو بگم

حوصله نوشتن تک‌­تک دیالوگ‌ها را ندارم! الان که سیگام را خاموش کردم، یادم آمد که حمید صدای‌­اش را بلند کرد و منم با صدایی بلندتر گفتم: قلر بازی در نیار! صداتو بیار پایین! کار به جایی رسید که جعفری که دم از حرفه‌­گری می‌­زد، شروع کرد به گفتن: همین که هست! بهش نگاه کردم و گفتم: این یعنی خاله‌­بازی... گفت: مطلبت رو ببر توی روزنامه سینما (خبرنگار جیرانی بودم توی سینما) چاپ کن! بهش گفتم: می­برم ایده­‌آل (اونجا کار می‌کرده قبلن) چاپش می­‌کنم! خودش و آدم‌­هاش فهمیدن منظورم چی بود و خودشون جمع کردن! گفتم اینجا هیچ منافعی برای من نداره و من نمی­‌تونی تهدید کنی! من جایی که ارزش کارم دیده نشه، خودم نمی‌­مونم. گفت حق نداری تو هیچ سرویسی جز موسیقی کار کنی! بهش گفتم: اون رو دیگه تو نمی‌­تونی تعیین کنی! یادم میاد گفتم: انگشتت بگیر اونور و الکی صدات نبر بالا! یادم میاد وسط حرفاش کوله­‌پشتی رو جمع کردم و داشتم می‌­رفتم انگشتم رو گرفتم سمتش و گفتم: این ینی خاله‌­بازی و رفتار غیرحرفه‌­ای.

بعد از دو نخ سیگار

دوتا از بچه‌­های فنی که خیلی هوای من داشتن و حتی توی دعوایی که با یکی از همین صفحه­‌بندها که رفیق چند ساله‌­شان هم بود، پشتم در آمدن، آمدن توی آشپزخانه... مجید (صفحه­‌بند کار درست) می­گه: ببین از این گنده‌­ترهاش اومدن و رفتن! بزرگمهر حسین­پور با اون همه ادعا نتونست بمونه، این که جای خود داره. سعید بختیاری (حروف­چین لوطی) می­گه: اعصاب خودتو خورد نکن و فردا بیا با خلیلی حرف بزن. ول کن این کس­کشا رو! به مجید می­گم: حلال کن! می­گه: خجالت بکش، فردا بیا...    

پی‌نوشت:

تکه‌ای از یک دلنوشته‌ی قدیمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۱۷
sEEd ZombePoor

آدم­‌های سینمای ایران، آدم­‌های خاصی هستند... آدم‌­های خاص هم، وقایع

خاصی را رقم می‌­زنند. وقایع خاص، وقایعی هستند که از دیگر وقایع جدا

هستند و شکلی متفاوت از اشکال دیگر دارند. این اشکال، اشکالی هستند که

از دیگر اشکال جدا هستند و نوعی متفاوت از انواع دیگر هستند. این

انواع، انواعی هستند که از دیگر انواع جدا هستند و ظاهری متفاوت از دیگر

ظواهر دارند و قص علی هذا... می­‌خواهیم شما را با ظواهر، انواع، اشکال و ...یِ

وقایعی آشنا کنیم که آن­ها را آدم‌­های خاصی رقم می­‌زنند و این آدم­‌های

خاص، آدم‌­هایی هستند که از دیگر آدم­ها جدا هستند و شاخصه­‌های متفاوتی

از مشخصات دیگر دارند. این شاخصه‌­ها، شاخصه‌­هایی هستند که...

 

کچلِ مشتعل

اندر حکایات حواشی سینما و تلویزیون ایران آمده است که روزی ی.تِ نامی، سوار بر موتورسیکلتِ توی صحنه و بعد از اعلام کاتِ کارگردان؛ لوکیشن را که واقع در حوالیِ کاشان بوده، همان­طور گازکِش، رانده تا تهران و سه روز بعد، در خانه‌­ای، واقع در شهرکِ غرب پیدا شده است. گویند همین ی.تِ شیطانِ عزیز، که کودک دورن‌­اش را همه­‌جا با خود حمل می‌­کند؛ روزی سر صحنه فیلمبرداری، پشتِ یکی از عوامل که از قضا کچل بوده و سرش را تیغ می‌­انداخته و به کلهِ مبارک، روغن می­مالیده و جماعتی را گیر آورده و برای­شان خاطره تعریف می­‌کرده، ظاهر شده است. این کوچولوی بازیگوش با تقه نابه‌­جای فندک، روی سرِ هم‌کار کچل‌ش، کله‌ی وی را به آتش می‌­کِشد...

منتقدِ ریشو

تاریخ تلویزیون ایران را می­‌توان به قبل از این جمله و بعد از این جمله تقسیم کرد. کدام جمله؟ این: فیلم «ج» (به کارگردانی م.ک) به لحاظ روان­شناسی، یک استمناءِ ذهنی است! این جمله را یک منتقد همیشه­مخالف به نام م.ف در برنامه زنده سینمایی «هـ» به کار برده که در تاریخ رسانه ملی، بی­سابقه بوده است. این منتقدِ ریشوی خودمان _ امیدوارم او را با ج.ط، دیگر منتقدِ ریشوی خودشان، اشتباه نگیرید _ مدت­‌ها است در انظار عمومی ظاهر نشده است و شایعاتی مبنی بر تاسیس یک کافه از سوی وی، شنیده می‌­شود. شایعات شومی که ممکن است مردِ همیشه­‌مخالف را جری‌­تر کند تا به صحنه بازگردد و مخاطبِ بی­نوا را، بیچاره...

تیکی­‌تاکا

متاسفانه هستند کسانی که در جای­‌جایِ میهنِ عزیز و جلوی دیده­‌گان هم‌وطن­‌هایِ عزیزتر، سیگارشان را خالی و مجددن، پُر می­‌کنند. این تیکِ عصبیِ رایج، میان هنرمندانِ عزیزِ میهنِ عزیز­تر از جان­‌مان هم، رخنه کرده است... تا جایی که برخی از بازیگران، بینِ گرفتنِ دو پلان در صحنهِ فیلم­برداری، یا در انظارِ عمومی و یا گوشه و کناری خارج از دید، تیک‌­شان عود می‌­کند. بعضن دیده شده که اندک پاستوریزه­کارگردان­‌هایی، با دیدن این صحنه­‌های شنیع، قلب‌­شان به درد آمده و فیلم‌سازی را کنار گذاشت‌ه­اند. یکی از این نازنین‌­تیک‌­داران، ع.ص نام­گذاری شده است. 

عدالتِ خدشه­‌دار

آیا می‌­دانستید بازیگر مفلوکی به نامِ م.ب در جهان هستی وجود خارجی دارد؟ می­‌گویند که روزگاری برای خودش، بازیگری بوده است، اما با به روی کار آمدنِ رییس جمهوری هم­‌قد و هم‌­وزن‌­اش که از قضا، شباهت غریبی هم به وی داشته؛ از نان خوردن افتاد. ظاهرا رییس جمهور مورد نظر، بازیگر مورد نظر را که کمد‌‌‌‌‌ی­‌کار بوده؛ هشت سال ممنوع­الفعالیت می­کند تا از حواشی احتمالی در حوزه مدیریت­‌اش و پیشامدهای سوءِ دیگر، جلوگیری کرده باشد. این رییس جمهور محبوب و دست به ­خیر، از هوش والای خود استفاده می‌­کند و جلوی هر گونه سواستفاده احتمالی این بازیگر از قِبَلِ شباهت­‌اش با عالی­‌ترین مقام دولت را می­‌گیرد و آشوب­‌های احتمالی را سامان­دهی می‌­کند، بدون تشکیل هیچ کمیته‌­ای. ناگفته نماند در طول این هشت سال، این بازیگر بیچاره، به صورت ماهیانه، حقوق اداره‌­کاری از دولت، دریافت می­‌کند تا عدالت اجتماعی خدشه بر ندارد.

تغییر کاربری از سانتر فروارد به دفاعِ یارکوب

نقل شده است کارگردان گمنامی در سینمای ایران وجود داشته است که با به کار آمدن همان یگانه­‌محبوب‌­رییس‌­جمهورِ شبیه به آن بازیگرِ مفلوک؛ مشاور هنریِ رییس دولت می‌­شود. او این سِمَت را تا پایان چهار سال اول ریاست جمهوری، یدک می‌­کشد. وی را ج.ش صدا می­‌زنند. ج جانِ جویای نام در همین چهار سال اول تا می­‌تواند، دم از تعطیلی سینمای ایران می­‌زند و مدام همه را به این قضیه تشویق می­‌کند که ما هم مثل یک­صدوچهل­وهشت کشور دیگر دنیا که سینما ندارند، به تماشای تلویزیون بنشینیم. باورتان نمی‌­شود که همین دوست عزیز در چهار سال دوم ریاست جمهوریِ آن رییس جمهورِ محبوبِ منشوری، تغییر کاربری می‌­دهد و از مشاور هنریِ رییس جمهور به رییس سازمان سینمایی کشور، تبدیل می­‌شود و مرتبا از حقوق سینمای ایران دفاع می‌­کند. ضمنأ، افتخارِ مفتضحِ پلمپ کردن اتحادیهِ خ.س.الف هم، ضمیمه کارنامه رنگین‌­اش شده است. تاریخ می‌­گوید که ج.ش، پس از اخراج لارس فون­ تری­یه _ کارگردان مطرح سینما و صاحب بزرگ­ترین کمپانیِ پورنوگرافیِ اروپا _ از فستیوال کن _ به خاطر اعلام همذات‌­پنداری با هیتلر _؛  ­از او هم دفاع می‌­کند. این دفاعِ یارکوبِ سینمای ایران، ظاهرا عقبه فون ­تری­یه را نمی­‌دانسته... یا شاید هم می­‌دانسته... به ما چه...

یک دفاعِ یارکوبِ واقعی و ظاهرا اصیل

یک دفاعِ یارکوبِ واقعی و ظاهرا اصیل هم از خودِ عالم فوتبال، جدیدا لخت شده و صاف آمده وسط گودِ تصویر. یارکوبِ واقعیِ ظاهرا اصیلِ عزیز، پس از آویختن کفش­‌هایش؛ هم، بازیگری می‌­کند و هم، تهیه‌­کنندگیِ تِله­‌فیلم‌­های سوپرمارکتی. این دفاعِ یارکوب، یک عدد ع. الف است که روزگاری داعیه عِرقِ پرسپولیس تهران را داشته و روزگاری دیگر، داعیه عِرق ِ استقلال تهران را...  ع جانِ عزیز، علاقه­‌اش به سینما را زمانی فهمید که عاشقِ ه.ت (سوپر استار) شد. شنیده شده که از ه.ت خواستگاری هم کرده و به در و دیوار خورده و با فکِ آویزان، راهیِ خانه شده است. ­

کتکِ مفصل، هر روز راس ساعتی مشخص

آورده­اند در فتنه (به روایتی) هشتادوهشت، بانو ف.م.الف که یک اصلاح‌­طلب بوده؛ در تالار مولوی _ واقع در خیابان شانزده آذرِ حوالی میدان انقلاب که کانون درگیر­های خیابانی بود _ اجرای نمایش، داشته است. او به ناچار، باید هر روزِ خدا از این خیابان، وارد تالار می‌­شده است. این بانو که کتک­‌خورش مَلَس بوده؛ هر روز، راس ساعتی مشخص، حین عبور از این خیابان، کتک مفصلی از گروه­‌های منتسب به اصول­گرها، می­‌خورده و می­‌رفته سَرِ اجرا...  کانونِ کارگردان‌­های یک جایی، این روش را بهترین راهِ حفظِ آمادگیِ جسمانیِ بازیگران، جهت اجرای زنده هر روزه، قلمداد کرده­اند.

آکتورِ عمل­گرا

در روزگاران کهنِ فیلم‌­فارسیِ منحوس، بازیگری بود که برای غرق شدن در نقش خود، همه کار می­کرد و در همه قالبی، فرو می­رفت. او برای درک بیشترِ هر قالبی، با اقشار مختلفِ جامعه حشرونشر می­‌کرد تا خود را به نحوِ احسن، قالب‌­گیری کند. از افتخارات این بازیگرِ لذیذ نیز، مدتی هم‌سرِ آوازه­‌خوانی به نام ف.الف و با نام هنری گ، بودن است. او فردی مرموز و مو فرفری بود. وی را به اختصار ب.و می­نامیده­‌اند. ب.و برای ایفای نقش یک عَمَلی (مصرف کنندهِ چیزمیز) در فیلم «گ» به کارگردانی م.ک؛ میان قشرِ زحمت­کشِ عَمَلی رفته و با آن­ها زندگی کرده است. زندگی کردن همانا؛ گیر کردن در نقش هم، همانا...   

قالب تو قالب یا چه‌گونه یاد بگیریم تغییرِ قالبکی ریز و مجلسی بدهیم و تعویضِ لباس را دوست بداریم

یکی از اهالی محترمِ حوزه فرهنگ و هنر، به عنوان اولین کسی که در این حوزه از قالبِ یک جنسیت به قالبِ دیگر جنسیتِ موجود در نوعِ بشر، پرید؛ خود را به عنوانِ پیش­گامِ این تغییرِ قالب در این حوزه حساس، معرفی کرد. در کارنامه کاریِ این کَسِ عزیز که ابتدا، ف.الف نامیده می‌­شد و اکنون با تغییرِ قالبکی­ ریز و مجلسی، س.الف نامیده می‌­شود؛ جامه­‌داریِ سینما و تیاتر نیز، دیده می‌­شود. او در زمانِ قالبِ ف.الف، جامه‌­داری و تعویضِ لباسِ هم­‌قالب‌­های خود را تجربه کرده است... در صورتی که دوستانی که توسط وی، تعویضِ لباس شده‌­اند؛ بعد از تغییرِ قالبِ او به س.الف، نامحرمِ وی به حساب می­‌آیند. ما که نفهمیدیم چه شد... شما چطور؟       

ر.ک... دوسِت داریم

ر.ک که روزگاری فقط، یک بازیگر بود؛ الان همه چیز هست و همه جا هم، حضور جدی و پررنگ دارد. ر.ک فقط مانده، شاطری بکند یا عصاری. عکس می­‌گیرد، تدریس می­‌کند، تالیف می‌­کند، چَکُش می­‌زند، مجسمه می‌­سازد و  گه­‌گاه، پیرزن هم خفه می‌­کند. او یک عدد، ر.ک­ یِ همه‌­فن‌­حریف و تمام عیار است. ناگفته نماند که او روزگاری هم کارِ بدی می‌­کرده و بعدها از کردهِ بَدِ خود، پیشیمان شده و راهِ توبه را پیش گرفته بوده است. این عزیز، در سال‌­های آتی احتمالِ ریاستِ سازمانِ اُزُن شناسی­‌اش هم، می­‌رود. ر.ک... دوسِت داریم.

ترک، مالِ موتوره داداش

روزگاری پدری ناراحت از عمل­کردِ پسرِ بازیگوشِ بازیگرش، اولتیماتوم می­دهد که اگر عمل­اش را ترک نکند، دهنش را... خواهد کرد. پسر، تغییر رویه نمی‌­دهد. پدر، قاطی می­کند و او را به ضربِ چماق و چند قُلچماق، به کمپِ ترکِ اعتیاد می­برد. پسر که به دلایل اخلاقی و امنیتی از آوردن اسم اختصاری­اش هم معذوریم؛ پس از ترک و بازگشت از کمپ، راهی خانه می‌­شود. ابتدا ترک را می­‌شکند و گند می‌­زند به تمامیِ زحماتِ چندین ماهه خود و برای انتقام از پدر، می­نشیند جلوی او و یک دلِ سیر می­کِشد (به قولِ اراذل و اوباش؛ اِماله می­‌کند). پسر پس از توپ شدن، از پدرِ بی­مرام­ و آدم­فروشِ خود، شکایت می‌­کند... 

پی‌نوشت
مطلب قدیمی است؛ با تشکر و شرمساری از تنبلی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۰۰:۴۶
sEEd ZombePoor

پرداختن به خواسته های نامتعارف جنسیِ نهفته ی در هرکدام مان - نامتعارف، چون اجتماعِ محافظه کار نمی پذیردش و بیماری، نقص، کمبود یا هر اصطلاح احمقانه دیگری می نامدش- همیشه با برچسب های اشتباه و سرکوب های اخلاقیَ اخته که فرسنگ ها با شناخت درونِ رنجور و تشنه ی آزادیِ بشر مبحوس مدرن، فاصله داشته است.
اگر غیر از بود، فون تریر  یکی از بزرگترین روزنکاوهای سینما بود و نگاه رادیکال و عریانش به سرخوردگی های جنسی در کاراکترهای سرکش اش با نگاه جدی و سلیقه ی موشکافانه مثل یک فیلمبین واقعی فهم می شد. فون تریر بارها برای رهایی از استبداد ذهن تربیت نشده تلاش کرده و هربار دست به تجربه ای ناب، سخت زده است.
 فون تریر؛ فیلمسازی که زنان را عجیب می شناسد و این دستمایه به تصویر کشیدن کثافت های ذهنی آن هاست...
روی دیگر این نگاهِ عمیقِ انتقادی، سینمای میشاییل هانکه است: فیلمسازی که خشونت را در لایه های مختلف جامعه ی جهان شمولش و تنیده در جزییات تصویر می کند. "معلم پیانو" فیلمی تک افتاده در کارنامه هانکه، تصویری تمام عیار از خواسته های سرکوب شده ی زنی است که هرگز نتوانسته بروزش دهد اما در مواجهه با مرد جوانی که خواهان این زن میانسال است، درهای درونش را باز می کند و این شانس را برای رهایی از پوشالی که دورش پیچیده شده و تجربه ی رهایی می آزماید؛ دنیایی که آدمها به ساختن و داشتنش می بالند و از آزادی هایش کیفورند... دنیای غرق در ارزش ها و مفاهیم دست و پا گیر که بلای تازه ای به جان شان انداخته...
نکته سیاه "معلم پیانو" که هانکه توجه مخاطبش را به تماشا و تجربه ی تلخ آن در خلال داستان زنی میانسال که به واسطه زندگی همراه با مادرش و بدون مرد و غرق در روزمرگی، جلب میکند: تاوانی است که زن برای نمایش دادن درون غریب ش می پردازد: جامعه ای که او را بیمار می دانند و در مقابل خواسته های او و پذیرش آن، نه تنها همراه نیستند که به بدوی ترین شکل ممکن آزارش می دهند. آدم های همان جامعه ای که سکس را فضیلت می دانند و عشق را زاییده ی مقدس ترین نیازها برای رسیدن به تن؛ جسمی که روزی فرسوده می شود و می گندد. مثل اتفاقی که برای بدن پدر زوسیما در "برادران کارامازوفِ" داستایوفسکی افتاد: مردی که پیامبرگونه خود را وقف کرده بود... 
تاکید هانکه به جامعه سرکوب گر و استبداد ذهنی مردم فرانسه - خانواده های متمول فرانسوی - و ترس از مواجهه با خواسته هایی که در چارچوب خشک اخلاقی شان نمی گنجد، جایی ترسناک می شود که تنها دو راهکار برای جامعه ای که احساس می کند اقتدارش را از دست داده، باقی می ماند: تجاوز/ تنبیه یا قرار دادن امیال بشر امروز در دسته بندی هایی چون فهرست طولانی و کسل کننده ای از بیماری های جنسی که برای جامعه خطرناک است؛ همان جامعه ی سمی که بلای جان بشر آزاداندیش و رها شده است؛ بشری که گناهش گوش سپردن به ندای درونش است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۰
sEEd ZombePoor

برای خوره‌‌های فیلم و فیلم‌بازهای حرفه‌ای، پل توماس اندرسون بزرگ‌ترین فیلمساز زنده حال حاضر سینماست و مریدان‌اش به اتفاق دوره اول فیلمشازی‌اش - دهه‌ی اول کارنامه فیلم‌سازی اندرسون که «hard eight»، «boogie nights»، «magnolia»، «punch-drunk love» و البته «there will be blood» خلق شد-  را اوج حضورش در سینما تا امروز می‌دانند...
در این سال‌ها نگاه انتقادی‌ اندرسون به وضع موجود آمریکا و سیاست‌های‌اش در قبال تفکر چپِ جاری در اروپا و پدیده‌هایی چون تلویزیون که موجب تعریف لایف‌استایل مورد نظر نظام سرمایه‌داری این کشور در «magnolia» ظهور می‌کند و حاصل‌اش فیلم عجیب و سخت در فرم و روایت می‌شود که سرگذشت مردمی را به تصویر می‌کشد که شر را انتخاب کرده‌اند و فرزندان‌شان باید تاوان این هوس را بپردازند و در نهایت دچار عذاب الهی می‌شود و بارانی از وزغ بر سرشان فرود می‌آید! البته پیش از آن باید به «boogie nights» یا همان دوران طلایی پورن که هجویه‌ای است تمام‌ عیار بر سیستم ستاره‌سازی و قهرمان‌پرور دار، اشاره کرد که هم‌چنان محبوب‌ترین فیلم اندرسون برای بسیاری از مریدان این فیلمساز است. 
هرچند پل توماس اندرسون در دهه‌ی ابتدایی فیلمسازی‌اش، یکی از جدی‌ترین منتقدان آمریکا به عنوان غول سرمایه‌‌داری و تفکری که دنیا را به پیست مسابقه بدل کرده و آد‌های معمولی را به جان هم انداخته، است و در«there will be blood» اختلاف‌اش با وضع موجود به اوج می‌رسد؛ تا جایی که جنگی تمام‌عیار و سراسر نمادین را میان سنت و مدرنیته به تصویر می‌کشد؛ اما هرگز سرخوردگی شخصیت‌هایش را فراموش نمی‌کند و رهای‌شان نمی‌کند! «خون به پا می‌شود» اسم اندرسون را بر سر زبان‌ها می‌اندازند و حالا حتی فیلم‌بین‌های معمولی هم او را می‌شناسند. فیلمِ سیاهِ او مرثیه‌ای است بر دنیایی که نفتِ خام از سر و روی‌اش می‌بارد و چهره‌اش را چِرک کرده، اما چنان قدرتی نصیب‌اش شده که هوس مزه‌مزه کردن‌اش لحظه‌ای دست از سر آدم‌های‌اش برنمی‌دارد و در این میان باز هم همه قربانی می‌شوند؛ حتی فرزندان که زیر سنگینی جایگاه نمادین پدرشان دست و پا می‌زنند و رگه‌ای ممتدِ گاه کم‌سو و گاه چشمک‌زن در آثار اوست... 
به نظر هرچه اندرسون جلوتر می‌رود، نیروی جوانی و حمله‌ی همه‌جانبه به ارزش‌هایِ ضدِ ارزش و قلابی دنیای امروز، جای‌اش را به تجربه و سلوکی شخصی می‌دهد که حاصل‌اش کنکاش در احوال شخصیت‌‌هایی با درون رنجور و شکننده است؛ آدم‌هایی که جنس فِرِدی کوئلِ «master» و یا داک اسپرتلوی «inherent vice» و در نهایت رینولد وودکاکِ «phantom thread» با آن پیچیدگی‌های شخصیتی که یادآورِ اسطورهایی است که زیست بشری را جهت داده‌اند... 
«master» نقطه‌ی عطف دیگری در کارنامه اوست و انگار از این پس، دغدغه‌ی نمایش و پوزخند به بشرِ تا خرخره در لذتِ گناه غرق‌شده و در نهایت تصویر کردن تاوان بشر تباه‌شده روی زمین در آثار پُل توماس اندرسون کمی به حاشیه می‌رود تا او مجالی برای ظهور کاراکترهای محبوب‌اش میان آدم‌هایِ خاکستریِ کسل‌کننده و غیرقابل اعتماد به‌دست آورد و دنیای فردی‌اش را در دل دنیای سرد و سیاهی که از آن به کلی ناامید شده است، بنا کند؛ هم‌چون خانه‌ای در  متروپولیسی پر از کثافت، حماقت و خون‌های جاری‌مانده روی زمینِ دوده‌گرفته...
هم‌کاری اندرسون و واکین فینیکس از این‌جا آغاز می‌شود و دو کاراکتر بی‌نظیر خلق می‌شوند: اولی مردی بازگشته از جنگ است که به واسطه هنرش در ترکیب‌های جادویی الکی و عرق های دست‌سازِ معرکه‌اش سر از کشتیِ «مرشد» در می‌آورد و رابطه‌ای عاطفی میان‌شان شکل می‌گیرد. فِرِدی کوئل، ملوانی یاغی و اجتماع‌گریز یکی از شخصی‌ترین کاراکترهای جهان اندرسون است که درون ناآرام‌ و پیچیدگی‌های‌اش برخلاف ظاهرِ ساده‌لوحانه، ترکیبی جادویی است که هرگز سر سازگاری ندارد شمشیرش را علیه جهان از رو بسته است. شاید فِرِدی همان ابلهِ داستایوفسکی است و «Master» رجوع مدام فیلمساز به «شیاطین»؛ دیگر اثر نویسنده روس که تاثیر روانکاوی‌اش به هیچ وجه در آثار اندرسون و دیگر بزرگان پنهان نیست...


کاراکتر دومی که واکین فینیکس با ظاهری زمین تا آسمان متفاوت از فِرِدی کوئلِ لاغر و رنجور، در کالبدش فرو می‌رود، داک اسپرتلوی «خباثت ذاتی» است: همان کاراگاه دیوانه‌ی «رویای بابلِ» براتیگان و یا «عامه‌پسندِ» بوکوفسکی که به نمایندگی از نسل بیتِ ادبیات آمریکا سر از قاب درآورده و گوشه‌ی دیگری از دنیای شخصی اندرسون را به نمایش می‌گذارد... این‌بار او سراغ دنیای یکی از نویسندگان نسل بیت رفته و داستان محبوب، هذیانی و سرخوشِ این نسل افسرده‌حال، رها و بی‌‌قید و بند را از دل ِکتابِ «inherent vice» توماس بینچون بیرون کشیده است. روی دیگر فردی کوئل در زمانی متفاوت که با وجود تمام آسیب‌هایی که می‌بیند تلاش می‌کند هم‌چنان ارتباطش را با جامعه‌ی بیمار اطرافش حفظ کند/ هیپی‌ای آزاداندیش که با وجود تمام بی‌مهری‌ها تلاش می‌کند تا اطرافیانش کمک کند. 
هرچند نمایش سینمایی یکی از کتاب‌های معروفِ نسل بیت که علاقه‌ی عجیبی به روایت سرگذشت کاراگاهی دارند که جامعه و حتی پلیس‌ها جدی‌شان نمی‌گیرند و در انتها موفق به باز کردن گره کور معماهای جنایی اطراف‌شان می‌شود و جامعه را به احترام وا می‌دارند، درک نشد و به راحتی پس رانده شد اما جسارت اندرسون در خلق فضایی چنین هذیانی و سراسر معما، باز هم موجب رو کردن تکه‌ای از پازل ذهنِ آشفته‌اش می‌شود. لذت بردن از اثر دوست‌داشتنی اندرسون بدون شناخت فضای نسل بیتی‌ها و بی‌خیالی‌شان در مواجهه با ارزش‌های امروزی غیرممکن نیست و می‌‌توان در هزارتوی داستان رازآلود «خباثت ذاتی» غرق شد و از تماشای فانتزی تمام عیار اندرسون، مست از شادی شد و برای دقایقی همراه با داک و معشوقه‌اش و موسیقی جادویی نیل یانگ زیر باران و یا در ساحل کالیفرنیا قدم زد اما به نظر این کافی نیست و برای درک تصمیم داک در نجات نوازنده ساکسیفون که توی توالت عاشق همسرش شده، باید «در رویای بابل» و «ژانرال جنوبی اهل بیگسور» ریچارد براتیگان را خواند و آمادگی گذشت، از دست دادن و به دریا سپردن 100 دلاری‌ها را در اِزای آزادی از قید و بندِ چارچوب‌ها و مقدسات احمقانه ی دنیای ماشینی و همزیستی با طبیعت را داشت تا در انتها شوکه نشد و لذت حقیقی را لابه‌لای زندگی‌اش که داک انتخاب کرده، جست‌وجو کرد...
عشق؛ حلقه‌ی گمشده‌ای است که پل توماس اندرسون مدام روی آن تاکید دارد و به آن احترام می‌گذارد؛ عشقی که می‌تواند شفا بدهد و یا زمین‌گیر کند... اگر چه فِرِدی در انتها تنها ماند و داک به خاطر عشق‌اش وارد ماجرایی پیچیده شد و البته شستا را به‌دست آورد، اما چاقوی دولبه‌ی عشق هم‌زمان خودش را در «phantom thread» نشان می‌دهد؛ جایی که رینولد وودکاک به واسطه جادوی عشق استبداد ذهنی‌اش را پس می‌زند و استبداد عشق را می‌پذیرد که هم‌واره زندگی را به محلی زیباتر بدل می‌کند. او درد و لذت توامان را در عشق می‌جوید و در انتها خودش را به عشقی می‌سپارد که ابتدا بیمارش می‌کند و سپس به مداوایش می‌پردازد؛ تصویری عجیب و اساطیری از عشق که نمونه‌اش کم‌تر در سینما تجربه شده و برای جوییدنش باید سر در افسانه‌ها فرو برد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۸
sEEd ZombePoor

بازی از دقیقه پانزده گذشته که وارد سالن می‌شود و از میان میزهای پر از آدم و قلیان‌های بلند و رنگی و چشم‌های دو به دو براق که شیشه‌ی جلوی کلاهِ فضانوردان روی‌شان را پوشانده و شکست‌ناپذیر به نظر می‌رسند، می‌گذرد و می‌رسد ته سالن که پسر با همان دو چشم آشنا توی چشم‌های مشابه‌اش زل می‌زند و می‌گوید: «داداش یووه خیلی وقت پیش حذف شده؛ کجا اومدی؟» سرسری نگاهی می‌اندازند و زل می‌زند به خنده‌ی پسر ریشو و نیِ قلیان‌ به‌دست که مثل مار دور مچ‌ش پیچ خورده و می‌گوید: «فعلن دور، دور شماهاس» و آن‌قدر به دهان و لب و دندان‌ و عینک مستطیلی و چشم‌های شیشه‌ای پشت‌شان زل می‌زند که خنده پسر می‌ماسد.
به نظر من که گوشه‌ای نشسته‌‎م و هیچکی را به هیچ‌چی حساب نمی‌کنم و هیچ‌کی هم مرا برعکس؛ کار احمقانه‌ای به نظر می‌رسید که با لباس فیک تیم رقیب و آن‌هم بعد از باخت میان مشتی رئالی بنشینی و فینالی را مشاهده کنی که قرار است باز هم به نفع باشگاه سلطنتی مادریدی تمام شود؛ پایانی تکراری، بی‌لذت، لوث، بی‌هیجان، خالی از روح فوتبالی که تمام ابعاد زندگی در محورهای ایکس و ایگرگ و زد دَرَش دمیده شده و در آخر: بالا به پایین، قلدر و کم‌زور مثل راموسِ کله‌خر و صلاح و کتفِ نازک‌ش زیر بدن آن گاوِ نرِ همیشه.
خنده‌ی پسر ریشو که روی صورت‌اش ماسید، راه‌ش را کشید و آمد سمت میزی که پشت ستون بود و پرده پروژکتورِ زیر نور سبز چمن کیِف و بازیکن‌های سفید و قرمز را به نیم تقسیم کرده‌ بود؛ ستونی بود کلفت‌تر و زمخت‌تر از تمام خط‌کشی‌های زمین‌های چمن تمام ادوار جام قهرمانان... لبه‌ی میز را گرفته بود و طوری قوز کرده بود انگار قرار است زیر میز بزاید؛ آن‌طرف میز کوچک را دوست چاق‌ش گرفته بود که دست‌کمی از هم نداشتند و هر از گاهی به هم می‌خندیدند که به نظر به خودشان و برای دفاع از حماقت آنی‌شان بود؛ شاید هم نبود و از آن خنده‌های بی‌دلیل بود که گاهی جای کلمه را می‌گیرد و اتفاقن نباید زبان خاصی بدانی که بفهمی‌شان و آن حجم از کس‌شعرهایی که قرار نیست زده شود اما لای خنده‌ از روی پُرزهای دود و خلط گرفته گلو و زبان فرار می‌کند و یواشکی می‌زند بیرون را بگیری و دَرَش شریک شوی...
واقعیت این بود که گورخر و رفیق‌ش حواس‌م را پرت کرده بودند و با رفتارهای نا‌به‌جای‌شان چشم‌های شیشه‌ای و براق‌م را از فوتبال گرفته بودند تا این‌که آدم‌ها که لوله‌های پرتعداد قلیان‌هاشان از کنار تن‌ها، عرض شانه‌شان را گذرانده و در دهان دوست‌هاشان فرو رفته و هر کدام‌شان را ضحاکی کرده بود مار به دوش، وای وای سر دادند. این همان موقعی بود که راموس قوی‌هیکل، دست صلاحِ روزه‌دار را گرفت و پیچاند و طوری به زمین کوبیدش که آدم یاد ایرج‌میرزا و تکه‌ای از همان شعر معروف‌ش می‌افتد که می‌گوید: «‌به زیر خویش، کُس‌کوبم نماید!»
صلاح با روحیه وارد زمین شد و با تکان دادن سر و لب خشک از روزه‌اش به هم‌بازی‌های‌اش هم روحیه داد و هم‌راه و هم‌پای هورا و تشویق لک‌لک‌های لیورپولی روی سکو وارد زمین شد و چند لحظه بعد همان را نشست و زار و زار به حال خودش، کتف‌اش، خیال خام درآوردن عنوان بهترین بازیکن سال از چنگ انحصارطلبانه‌ی رونالدو و مسی، جام جهانی روسیه، قهرمانی لیگ قهرمانان و یاران رنگ و رو باخته و کلوپِ مغمون، گریه آغاز کرد... 
با این‌که از رئال مادرید و تک‌تک بازیکنانش متنفر بودم اما زیر لب طوری که خودم، خودم را نکوبانم (کُس‌کوب نکنم) و سرزنش نکنم، راموس را ستایش می‌کردم. نه به خاطر گند زدن به بازی آن‌هم پا‌به‌پای کاریوسِ احمق و رفتار خشن‌ش روی صلاح؛ آن‌همه تجربه را در وجود سخت و محکم کاپیتان رئالی‌ها که نیمه‌ی شر وجودش، نصفه‌ی خیر را هم گرفته بود و چهره شروری از او ساخته بود را ستایش می‌کردم که ناگهان قیافه سال‌های قبل‌اش جلوی چشم‌م سبز شد: جوانی با موهای صاف و فرق وسط با بندی سفید دور آن خرمن طلاییِ بدترکیب که تقلید کورکورانه‌ای از مردهای خوش‌قیافه ایتالیایی بود و نمی‌گویم هر بازی اما یکی در میان سوتی‌هایی می‌داد که پیکه‌، دیگر مدافع اسپانیایی که برای خودش سوراخی در دیوار دفاعی بارسا به حساب می‌آمد، مسخره‌اش می‌کرد. حالا این دو، زوج با تجربه قلب دفاعی اسپانیا در جام جهانی روسیه خواهند بود و بعید می‌دانم کار سختی مقابل کریم، مهدی و سردار و پژمانِ پیش‌کشیده داشته باشند.
نیمه‌ی اول از نیمه گذشته بود و رئال، لیورپولی‌های وحشت‌زده‌ی بی‌صلاح را در زمین خودشان گیر انداخته بود و با فشار کروس، مودریچ، ایسکو و کاسمیرو و حرکت آرام و با طمانینه‌شان هر لحظه کار را سخت‌تر و تراکم را در نیمه زمین لیورپول و سپس یک‌سوم دفاعی‌شان بیش‌تر می‌کرد و تا پایان نیمه اول هم اتفاق‌هایی چون گل آفساید کریم بنزما و بازیگوشی راموس و ضربه‌ به‌جای‌اش به صورت کاریوس که از چشم داور دور ماند و... افتاد و دو تیم سر از رختکن درآوردند.

مطمین بودم که کلوپ لشگرِ احساساتیِ بی‌صلاح‌اش را از این منگی و فشار بی‌سابقه از تجربه اولین فینالِ جام قهرمانان که مثل باتلاق هر لحظه به فرو رَوی کامل نزدیک‌ترشان می‌کرد، بیرون می‌کشد و تکه‌ای از شور و احساس‌اش را میان کلمات، طوری که هیچ‌کدام‌شان متوجه‌اش نشوند و با خود فکر کنند این‌ها کلماتی هستند مثل هر کلمه‌ای و با معنی مشخص، اما نفهمند که پشت سایه‌ی تیره‌ی کلمات، حس‌هایی قایم شده بودند که نمی‌دیدندش ولی تاثیرش را تجربه کرده بودند، چون مقابل سیتی و رم هم طعم خوش نعشگی‌اش را چشیده بودند اما این‌بار انگار آگاهانه دنبال همان نعشگی سرخوش میان کلمات کلوپ می‌گشتند، ولی نمی‌دانم دوز آن‌شبِ رختکنِ ورزشگاهِ کیِف کم بود و یا تک‌تک سلول‌های بدن تشنه‌‌شان خمار بود و یا هر زهر مار دیگر و یا هیچ‌کدام چون قرار بود در کم‌تر از یک ساعت دیگر لیورپول با آن گل‌های عتیقه عصر حجری سوراخ‌سوراخ شود و برود پی کارش...
راستش همه‌مان می‌دانیم که لیورپول سوراخ‌سوراخ شد و رفت پی‌کارش اما پس از آن گورخر و رفیق چاق‌اش، پسر ریشو با چشم‌های کم‌برق‌تر و عینک مربعی، رئالی‌های خوش‌حال از سومین قهرمانی متوالی و هم من؛ رفتیم پی کارمان...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۷
sEEd ZombePoor

در جشنواره‌ای که «لاتاری»‌اش دنبال پررنگ کردن ریشه‌های وطن‌پرستانه و فاشیستی بینندگان است؛ «به وقت شام»‌اش سیاهه‌ای از مانیفست سیاسی سازنده‌اش؛ «بمب؛ یک عاشقانه»‌اش در پی انتقاد از دوران جنگ هشت‌ساله و در لایه‌های زیرین فیلم و نشانه رفتن آموزش خشن دانش‌آموزها در مدارس است؛ مهران احمدی با «مصادره» تمام آدم‌ها را دعوت به دهمدلی و همراهی می‌کند و مدام سر به سرشان می‌گذارد تا سگرمه‌های چهره‌ی عبوس‌ و اخموی‌ ناشی از وضع موجود را باز کنند و دست از جنگ بیهوده و فرسایشی‌شان بردارند. تلاش احمدی در اولین تجربه کارگردانی‌اش ستودنی است: کمدی سیاه و بحث‌برانگیز که مدام با شوخی بر سر عقاید سیاسی طرفین و هجو روزهای پس از انقلاب و بحبوحه‌ی حذف‌های احساسی انقلابیون، به تجربه‌ای مطبوع برای تماشاگران و جریان اصلی سینما بدل می‌شود.

«مصادره»؛ گذری دلنشین و فانتزیِ گاه شوخ و شنگ و گاه تلخ از زندگی اسی، کارمند دون‌پایه ساواک است. اسی، آدم خوبی است و راستش تنها گناه‌اش همین است که آدم خوبی است. مردی بی‌چیز که تلخی زندگی‌اش در خلال خنده‌ها، گاهی روی دل مخاطب سنگینی می‌کند. آدمی با خلق و خویی ایرانی که بی‌توجه به روزهای عجیب زمستان پنجاه‌‌وهفت، هر روز به اداره می‌رود و بی‌خیال ازدواج با زن رقاصه‌ای از آمریکای جنوبی که در کاباره‌‌ها عاشق‌اش شده، ترجیح می‌دهد در کشورش بماند، اما اسی آدم بدشانسی است و همیشه در بزنگاه‌‌های مهم زندگی‌اش، جای اشتباه قرار دارد و بدشانسی پشتِ بدشانسی...

اسی پس از گذراندن روزهای عجیب و غریب و تن دادن به اجبارهایی چون اعتراف به خطای انجام نداده در تلویزیون و آن لحظه‌ای که بغض‌اش می‌ترکد و می‌گوید: «گُه خوردم!»؛ با همکاری یکی از دوستان سابق‌اش که اتفاقا از چریک‌های کاباره‌نشین و غرغروی قدرت گرفته پس از انقلاب است، با دلی شکسته از کشور خارج می‌شود، فرار می‌کند به آمریکای جنوبی و از صفر زندگی‌اش را شروع می‌کند و در ادامه همه‌چیز حتی همسرش را هم از دست می‌دهد. تنها دلبستگی او پسرش است: ذکریا، پسری که بهمن پنجاه‌وهفت متولد شده است. رابطه اسی و پسرش و چالش‌شان برای ادامه زندگی، خط اصلی داستانی را شکل می‌دهد و تصمیم پسر به سفر به ایران و باز پس گرفتن زمین‌‌های‌شان، دست کارگردان را برای شوخی‌های تصویری با فیلم‌های بزرگ تاریخ سینما و بیان اختلاف میان دو نسل و زیست متفاوت باز می‌گذراند.

«مصادره» به روایت زندگی اسی، کارمند دون‌پایه ساواک با به تصویر کشیدن زندگی در قبل و بعد از انقلاب که تمام داشته‌های‌اش از دست‌ش می‌رود؛ پر است از شوخی‌هایی با انقلابیون در هر جایگاه و با هر عقیده‌‌ای. فیلم تلاش می‌کند تا چیزی را به یادمان بیاورد که این روزها فراموش شده است: مهربان بودن با هم... شوخی‌های پی در پی با  آدم‌های قصه، پیش از آن که برای انتقاد از وضعیت باشد، برای پررنگ کردن همین خصیصه است و تلاشی است برای کنار هم قرار دادن آن‌ها..
اما تلخ‌ترین سکانس فیلم زمانی رقم می‌خورد که اسی اسب می‌شود! کنایه‌ای تلخ به وضع موجود... اسی هنگام خواندن ترانه‌ی دسته‌جمعی در برنامه‌ی زنده ناگهان شیهه کشیدن و برنامه را بهم می‌ریزد... در فیلم ماندگار «گاوِ» مهرجویی، مش‌حسن گاو شد و در «مصادره»ی مهران احمدی، اسی اسب... خوانش متفاوت از بلایی که استبداد نصیب مردم‌اش کرده‌ است... این فیلم پر است از کنایه‌های تند سیاسی؛ جایی که اسی با عصبانیت برای بچه‌ی ایرانی، لاتین، آمریکایی‌اش مشق می‌گوید: آن مرد آمد، آمد با اسب آمد، آن مرد تند آمد...

«مصادره» یکی دیگر از کمدی‌های جریان اصلی سینماست که کنار چند نمونه موفق در این سال‌ها، تلاش در بازخوانی دهه شصت و در ادامه کشاندن قصه به دنیای امروز و یادآوری مفاهیمِ مهربان دارد. فیلم پر است از کاراکترهای فرعی به یاد ماندنی: از مهران احمدی در نقض برادر ناتنی‌اش ذَک که دیدگاه‌اش نسبت به دنیا در سکانس‌های زندان با لهجه‌ی جنوب‌های آمریکا، لحظه‌هایی درخشان از «مصادره» را مال خود کرده است تا حضور پررنگ‌تر بابک حمدیان در نقش همان چریک‌ِ کاباره‌نشین و غرغروی قدرت گرفته پس از انقلاب که حالا اختلاس کرده و سر از ویلایی در کانادا درآورده...  

مهران احمدی با این فیلم که اکران عمومی پر سر و صدایی را خواهد گذراند، سعی می‌کند تا با تمام ایرانی‌ها همراهی کند و به آن‌ها حق بدهد و برخلاف فیلم‌های سیاسی که روایتی خشن و احساسی از ایران پیش از انقلاب داشته‌اند، تمام طیف‌های سیاسی را به باد شوخی می‌گیرد اما دل‌اش برای اسی می‌تپد؛ مردی که فقط می‌خواست در کشورش زندگی کند، جایی که به آن تعلق داشت...   ‌         

سعید طاهری

مصادره

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۰۵
sEEd ZombePoor

سعید طاهری

در روزهایی که سینمای ایران بالاخره از آپارتمان‌های بالای شهر دست برداشته و قید کشمکش تکراری میان زوج‌های خسته‌کننده طبقه‌متوسط و دغذغه‌های مثلا اخلاقی مسخره‌ و عذاب‌ وجدان‌های چندش‌آورشان را زده است، با حجم عجیبی از فیلم‌هایی مواجه‌ایم که یقه‌ی آدم‌های فرودست جامعه را رفته‌اند و به مضحک‌ترین شکل ممکن همان دغدغه‌های سانتی‌مانتال را میان آن‌ها برده‌‌اند و قصه‌شان را روایت می‌کنند.

در این میان «مغزهای کوچک زنگ‌زده»ی هومن سیدی فیلم متفاوتی است؛ روی دیگر همان آدم‌هایی که در «دارکوبِ» بهروز شعیبی با بی‌احترامی و نگاهی محافظه‌کار، تمام مشکلات جامعه بی‌اخلاق سرشان هوار می‌شود و گناه‌کار شناخته می‌شوند.

اینجا دیگر خبری از قضاوت و محافظه‌کاری‌ نیست و با دنیایی واقعی و زندگی ترسناک آدم‌های یکی از محله‌های حاشیه‌ای متروپولیس تهران طرف هستیم. محله‌ای که قوانین خودش را دارد و کسی برای اشتباهاتش فرصت جبران ندارد. سیدی با الگوبرداری از «شهر خدا»ی فرناندو میرلس، دنیایی خشن و ترسناک را تصویر می‌کند که اگر آمادگی‌اش را نداشته باشید، زوایای زمخت و زننده این زیست بی‌رحم چشم‌تان را خراش می‌اندازد.

هومن سیدی در فیلم‌های قبلی‌اش، خوی رام‌نشدنی و علاقه‌اش به دنیای بی‌رحم امروز را در قالب‌های مختلف و دستمایه قرار دادن آدم‌هایی از قشرهای متفاوت به نمایش گذاشته و هربار تلاش کرده تا به‌یادمان بیاورد در اطرافمان چه می‌گذرد، اما در «مغزهای کوچک زنگ‌زده» واقعی‌ترین و در عین حال بی‌رحم‌ترین پستوهای ذهنی‌اش را به نمایش می‌گذارد.

مجموعه‌ای از بازی‌های ناب نابازیگران و بازیگرانی چون فرهاد اصلانی و نوید محمدزاده که در لحظاتی می‌درخشند و دیالوگ‌نویسی نویسنده که خودش را مدام به رخ می‌کشد؛ در کنار تصویربرداری و موسیقی متن که البته بیش از همه‌چیز و در کنار اتمسفر فیلم تحت «شهر خدا» هستند، دنیایی را خلق کرده‌اند که منجر به ثبت فیلمی موفق در کارنامه سیدی شده‌اند که حالا با اعتماد به نفس سراغ سوژه‌های مشوش اطرافش می‌رود و دنیای رام‌نشدنی پس ذهن‌اش را عینیت می‌بخشد. اوج فیلم شاید سکانسی است که هر سه برادر طی همکاری‌ای نانوشته تلاش می‌کنند تا از دست خواهر خطاکارشان خلاص شوند: زمانی که برادر کوچک‌تر با روسری در حال خفه‌کردن دختر بیچاره است؛ برادر دیگر زیر پتو قایم شده و می‌لرزد و برادر بزرگ‌تر با آن هیکل‌ درشت، تحت فرمان غریزه حیوانی‌اش غذاهای روی میز را می‌بلعد و خودش را به ندیدن می‌زند...

تفاوت عیان فیلم سیدی با نمونه‌های بی‌شمار دیگر در روایت و فرار از قضاوت است. او آنقدر به آدم‌ها نزدیک می‌شود که شخصی‌ترین مسائل‌شان را برای بیننده برملا می‌کند و در عین حال تلاش می‌کند قضاوت‌شان نکند و با هیچ‌کدام‌شان همراهی نکند. البته که او آگاه یا ناآگاه با شخصیت‌های قصه‌اش همدلی می‌کند و برای‌شان دل می‌سوزاند و همه‌شان را قربانی وضعیتی می‌‌داند که قورت‌شان داده است و مانند چوپان هدایت‌شان می‌کند اما باز هم جبر حاکم بر فیلم موجب این همراهی است.

«مغزهای کوچک زنگ‌زده» در عین حال یادمان می‌آورد که بیخ گوش متروپولیس چنین ایالت‌هایی وجود دارد؛ جایی که آدم‌هایش برای اشتباهات‌شان به سخت‌ترین شکل ممکن مجازات می‌شوند و خشونت تنها راه‌حلی است که جواب می‌دهد. خشونتی که طوری گریبان نسل بعدی را گرفته که انگار هیچ راه فراری باقی مانده جز ویران کردن و دوباره ساختن همه‌چیز از ابتدا... از دست دادن و مواجه شدن با هیچ! له کردن هویت و شروع از اول، بدون تمام چیزهایی که زمانی ارزش بوده‌اند اما باید از دست‌شان خلاص شد؛ تنها راه پیش‌رو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۱۱
sEEd ZombePoor


سعید طاهرى

مگر ارزش آدم‌ها با جایگاه اجتماعی‌شان تعریف می‌شود؟ آیا طبقه، عیار واقعی آدم‌ها را نشان می‌دهد؟ اگر منزلت اجتماعیِ حاصل از تعاریف و ارزش‌هایِ ضد ارزش دنیای امروز بتواند به آدم‌ها، شان و انسانیت ببخشد، پس خرده‌بورژواهای طبقه متوسط، آدم‌خوب‌های اجتماع هستند و پابرهنگان حلبی‌آبادهای حاشیه متروپولیس تهران، به‌دردنخورترین آدم‌ها.

چطور می‌توان آدم‌هایی که جامعه پس‌شان زده را دستمایه داستان فیلم‌تان کنید، بدون این‌که ذره‌ای از آن‌ها و خلق و خوی‌شان بدانید و تصویری کلیشه‌ای و در عین حال دروغین از آن‌ها ارئه دهید؟ چنین اعتماد به نفسی برای پایمال کردن شان آدم‌ها و له کردن‌شان _ آن‌‌هم فقط به این جرم که فقط پولدار نیستند _ از کجا می‌‌‌آید؟ قطعا پاسخ در شناخت و زیست با آدم‌های فرودست جامعه نیست و اتفاقا تحت تاثیر نگاه پوپولیستیِ جامعه پول‌زده‌ی امروز سر از عالم سینما در 

می‌آورد.

تمام فیلم روایتِ نگاه انتزاعی و جو زده فیلمساز از سوژه‌ای است که ور رفتن با آن چنان ذوق‌زده‌اش کرده که حتی به خود زحمت نزدیک شدن به این آدم‌ها را هم نداده و در کمال تاسف چنان بی‌رحمانه تصویرشان کرده که فیلم به دو قطب منفی شامل آدم‌های ندار و قطب مثبت متشکل از طبقه متوسطی‌ها قسمت شده است. آدم‌های بی‌پولی که حاضرند بچه‌شان را معامله کنند و برای دو میلیون زن و بچه‌شان را ول کنند و متواری شوند و خودشان را هم حتی بفروشند. طرف دیگر اما آدم‌‌خوب‌هایی هستند که دل می‌سوزانند و پول خیرات می‌کنند و تمام دغدغه‌شان انسانیت و آینده جامعه است. از این مضحک‌تر هم می‌شود؟

در تکه‌ای از «برادران کارامازوف»، دیمیتری پسر بزرگ خانواده کارامازوف،‌ مردی فقیر را جلوی چشم همه کتک می‌زند. در آن لحظه پسر کوچک مرد که بی‌خبر از ماجرا از مدرسه باز می‌گشته، سر می‌رسد و می‌بیند چطور پدرش تحقیر می‌شود. چند روز بعد آلکسی، پسر کوچک‌تر کارامازوف برای طلب بخشش به خانه مرد می‌رود و متوجه می‌شود، در آن دخمه زنی بیمار، دختری معلول و دو بچه دیگر کنار مرد زندگی می‌کنند. آلکسی، منجی دنیای داستایوفسکی تلاش می‌کند تا پولی را به مرد بدهد؛ پولی که به گفته مرد تمام مشکلاتش را حل می‌کند و زندگی هر یک از اعضای خانواده را از باتلاقی که دَرَش گرفتار هستند، نجات می‌دهد. مرد پول را می‌گیرد و می‌گوید: «آلکسی فئودرویچ داستایوفسکی، دوست داری شعبده‌ای را ببینی؟» و اسکناس‌ها را مچاله می‌کند و بعد هم زیر پا له می‌کند و با لب‌هایی خندان می‌گوید که نمی‌توانم شرافتم را بفروشم و اگر روزی پسرم از من سوال پرسید، بگویم در ازای له شدن غرورم و مریض شدن تو پول گرفته‌ام.

در واقع داستایوفسکی در آن صحنه تکان‌دهنده موضع‌اش را اعلام می‌کند: گاهی هیچ‌چیز نمی‌تواند آدم‌ها را از کثافت دنیا نجات دهد؛ نه پول، نه ایمان و نه دلسوزی و کمک به یکدیگر... انگار آدم‌ها در آن وضعیت جاودانه شده‌اند و درد و غم‌شان همیشگی است و با این وجود آن‌ها این موضوع را پذیرفته‌اند و حاضر نیستند شرافت‌شان را بفروشند و این اتفاقا آدم‌های متوسط هستند که برای فرار از عذاب وجدان‌شان تلاس می‌کنند برای آن‌‌ها دل بسوزانند.

به «دارکوب» که برگردیم، متاسفانه با آدم‌هایی طرفیم که بازیچه کارگردانی شده‌اند که ذره‌ای به انسانیت و شان آدم‌ها توجه‌ای ندارد و فقط می‌خواهد قصه کلیشه‌ی مادر معتادی را روایت کند که برای جور کردن پول مواد دست به هر کاری می‌زند اما در آخر با خواهش نامادری از بچه‌اش می‌گذرد.

قصه به ابتدایی‌ترین شکل ممکن به پایان می‌رسد و تمام درگیری‌های شکل‌گرفته تنها با یک مکالمه یک‌دقیقه‌ای حل می‌شود. پس چرا چنین تصمیمی زودتر به ذهن‌ آدم‌های «دارکوب» نرسیده بود، کسی نمی‌داند. آن‌ها برای دور ماندن زن معتاد از بچه‌اش، حاضر شده بودند از شهر فرار کنند اما یک‌بار از او خواهش نکرده بودند که از خیر بپه بگذرد! فیلم تازه بهروز شعیبی نه‌تنها خاطره خوب «سیانور» را از دهن‌تان محو می‌کند که شما را تاسف و نگرانی از نگاه به‌اشتباه رایج‌شده‌ی طبقه متوسطِ نوظهور و سانتی‌مانتال از سالن سینما راهی می کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۰۵
sEEd ZombePoor